عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
گر از تو بشنویم جواب سلام خویش
بالای آفتاب نویسیم نام خویش
یک ره نظر به حال دل ما نمی کنی
افتاده است مرغ نگاهت به دام خویش
تا چند چون صبا ز خود افسردگی کشم
جوشی چو غنچه می زنم آخر به کام خویش
عمری گذشت و قرب نگاهی نیافتم
آن طالعم کجاست که خوانی غلام خویش
خواهم اسیر اینقدر از بخت همرهی
کز همزبان یار کشم انتقام خویش
بالای آفتاب نویسیم نام خویش
یک ره نظر به حال دل ما نمی کنی
افتاده است مرغ نگاهت به دام خویش
تا چند چون صبا ز خود افسردگی کشم
جوشی چو غنچه می زنم آخر به کام خویش
عمری گذشت و قرب نگاهی نیافتم
آن طالعم کجاست که خوانی غلام خویش
خواهم اسیر اینقدر از بخت همرهی
کز همزبان یار کشم انتقام خویش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
اشک گلگونم به راه وعده می کارد چراغ
جلوه شمع قدی از خاک بردارد چراغ
هر نفس در سینه تنگم چراغان دگر
با خیال او شبم تا صبح بشمارد چراغ
در قمار سوختن داد تماشا می زنم
من دلی دارم اگر پروانه ای دارد چراغ
گر نباشد غیرت عاشق نقاب حسن پاک
روز روشن از پر پروانه می بارد چراغ
از کف خاکسترم صبح امیدی می دمد
شام خواب آلوده ام در زیر سر دارد چراغ
تیرگی از پرتو یادش گلستان من است
از سویدای شبم گل در بغل دارد چراغ
شب ز آهم بلبل از پروانه نشناسد اسیر
کس به گلشن گر برای امتحان دارد چراغ
جلوه شمع قدی از خاک بردارد چراغ
هر نفس در سینه تنگم چراغان دگر
با خیال او شبم تا صبح بشمارد چراغ
در قمار سوختن داد تماشا می زنم
من دلی دارم اگر پروانه ای دارد چراغ
گر نباشد غیرت عاشق نقاب حسن پاک
روز روشن از پر پروانه می بارد چراغ
از کف خاکسترم صبح امیدی می دمد
شام خواب آلوده ام در زیر سر دارد چراغ
تیرگی از پرتو یادش گلستان من است
از سویدای شبم گل در بغل دارد چراغ
شب ز آهم بلبل از پروانه نشناسد اسیر
کس به گلشن گر برای امتحان دارد چراغ
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
همین دانسته چشمش جای می خون خوردن عاشق
نمی داند نگاهش دیدن از نا دیدن عاشق
فلاطون را به جوش آورد در خم همچو جوش می
چه شد طفل است (و) خوابش می برد در دامن عاشق
دو عالم گر رود بر باد ایمایی نمی داند
چه پروا می کند از زیستن یا مردن عاشق
اگر بویی ز یاری دارد آن بیگانه می گیرد
ز چاک سینه صحرا سراغ گلشن عاشق
به مکتب راه می گیرد ز شوخی باز می دارد
نمی باشند بیجا خردسالان دشمن عاشق
خزان رنگ زرد اوست یاران حاصل عمرم
تپیدنهای دل در کشت عاشق خرمن عاشق
ز آغوش سحر محشر گریبان چاک برخیزد
حمایل گر کند دستی شبی در گردن عاشق
پدر نامحرم است ای غنچه نورسته نامحرم
به طفلی گر نداری دست را در گردن عاشق
اسیر آیینه ای داری خموشی پیشه خود کن
نمی گردد بغیر از راز عاشق رهزن عاشق
نمی داند نگاهش دیدن از نا دیدن عاشق
فلاطون را به جوش آورد در خم همچو جوش می
چه شد طفل است (و) خوابش می برد در دامن عاشق
دو عالم گر رود بر باد ایمایی نمی داند
چه پروا می کند از زیستن یا مردن عاشق
اگر بویی ز یاری دارد آن بیگانه می گیرد
ز چاک سینه صحرا سراغ گلشن عاشق
به مکتب راه می گیرد ز شوخی باز می دارد
نمی باشند بیجا خردسالان دشمن عاشق
خزان رنگ زرد اوست یاران حاصل عمرم
تپیدنهای دل در کشت عاشق خرمن عاشق
ز آغوش سحر محشر گریبان چاک برخیزد
حمایل گر کند دستی شبی در گردن عاشق
پدر نامحرم است ای غنچه نورسته نامحرم
به طفلی گر نداری دست را در گردن عاشق
اسیر آیینه ای داری خموشی پیشه خود کن
نمی گردد بغیر از راز عاشق رهزن عاشق
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
خوابم شده تا سرمه بیداری توفیق
صبح از شب من می طلبد یاری توفیق
محراب نیازی شده هر موج سرشکم
تا قبله دل گشته مددکاری توفیق
در سایه مژگان تو بر بال کند ناز
پرواز دل ما ز هواداری توفیق
از ننگ غبارم به گلستان ننشیند
دستم گل دامان سبکباری توفیق
در کعبه قدح جوید و در میکده تسبیح
خوش آنکه شود مست ز هشیاری توفیق
بی ساخته شد کار و خدا ساز برآمد
آبادی ویرانه معماری توفیق
یکرنگ وفا باش در آیینه دل کن
سیر چمن معنی و گلکاری توفیق
در میکده نسبت دل تا چه نظر دید
ساغر زند اندیشه ز سرشاری توفیق
در پیرهن افشانده گلاب از مژه ام صبح
در خویش نگنجید ز بسیاری توفیق
بی نکهت کویت چمن شوخ نخندد
کافر نشوی در خم بیزاری توفیق
شایستگی اینهمه دل داشت به طالع
شد خاک نظر کرده همواری توفیق
دیوانه اسیر تو چه اقبال شکار است
خندید دو عالم ز پرستاری توفیق
صبح از شب من می طلبد یاری توفیق
محراب نیازی شده هر موج سرشکم
تا قبله دل گشته مددکاری توفیق
در سایه مژگان تو بر بال کند ناز
پرواز دل ما ز هواداری توفیق
از ننگ غبارم به گلستان ننشیند
دستم گل دامان سبکباری توفیق
در کعبه قدح جوید و در میکده تسبیح
خوش آنکه شود مست ز هشیاری توفیق
بی ساخته شد کار و خدا ساز برآمد
آبادی ویرانه معماری توفیق
یکرنگ وفا باش در آیینه دل کن
سیر چمن معنی و گلکاری توفیق
در میکده نسبت دل تا چه نظر دید
ساغر زند اندیشه ز سرشاری توفیق
در پیرهن افشانده گلاب از مژه ام صبح
در خویش نگنجید ز بسیاری توفیق
بی نکهت کویت چمن شوخ نخندد
کافر نشوی در خم بیزاری توفیق
شایستگی اینهمه دل داشت به طالع
شد خاک نظر کرده همواری توفیق
دیوانه اسیر تو چه اقبال شکار است
خندید دو عالم ز پرستاری توفیق
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
بیا ای هجر و وصلت مایه شیب و شباب دل
مهیا کرده ام بهرت شراب جان کباب دل
به نوعی سخت جانم کرده بیدادش که هر ساعت
صدای تیشه می آید به گوش از اضطراب دل
چه خونها خورده از اشکم چه جانها داده از آهم
نمی دانم چه خواهم گفت در محشر جواب دل
شد از زلف تو حیرت سرمه چشم پریشانی
که خواهد کرد آیا بعد از این تعبیر خواب دل
چه گل گل می شکفتی از می حیرت به این شوخی
پریشان مصرعی گر می شنیدی از کتاب دل
مبین مژگان غمازش مبین چشم فسونبازش
همین است انتخاب دل همین است انتخاب دل
شب و روز از خم زلفی گرفتاری گرفتاری
سؤال او سؤال من جواب او جواب دل
اسیر از چشم مستی ترک سودای دو عالم کرد
به این سودا کسی تا کی نگردد بر جناب دل
مهیا کرده ام بهرت شراب جان کباب دل
به نوعی سخت جانم کرده بیدادش که هر ساعت
صدای تیشه می آید به گوش از اضطراب دل
چه خونها خورده از اشکم چه جانها داده از آهم
نمی دانم چه خواهم گفت در محشر جواب دل
شد از زلف تو حیرت سرمه چشم پریشانی
که خواهد کرد آیا بعد از این تعبیر خواب دل
چه گل گل می شکفتی از می حیرت به این شوخی
پریشان مصرعی گر می شنیدی از کتاب دل
مبین مژگان غمازش مبین چشم فسونبازش
همین است انتخاب دل همین است انتخاب دل
شب و روز از خم زلفی گرفتاری گرفتاری
سؤال او سؤال من جواب او جواب دل
اسیر از چشم مستی ترک سودای دو عالم کرد
به این سودا کسی تا کی نگردد بر جناب دل
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
کرده ای انتخاب خنده گل
زین سبب رفته آب خنده گل
تا تو در گلشنی نمی آرد
خنده صبح تاب خنده گل
جگر پاره پاره ای دارم
چون نخوانم کتاب خنده گل
شب به یاد لب کسی تا صبح
می کشیدم گلاب خنده گل
به غزال رمیده می ماند
چمن از انقلاب خنده گل
از خجالت به غنچه پنهان شد
لبت آمد به خواب خنده گل
دل ما راز دار لعل کسی است
صبح داند حساب خنده گل
چمن از خنده لب ببندد اسیر
تا تو دادی عذاب خنده گل
زین سبب رفته آب خنده گل
تا تو در گلشنی نمی آرد
خنده صبح تاب خنده گل
جگر پاره پاره ای دارم
چون نخوانم کتاب خنده گل
شب به یاد لب کسی تا صبح
می کشیدم گلاب خنده گل
به غزال رمیده می ماند
چمن از انقلاب خنده گل
از خجالت به غنچه پنهان شد
لبت آمد به خواب خنده گل
دل ما راز دار لعل کسی است
صبح داند حساب خنده گل
چمن از خنده لب ببندد اسیر
تا تو دادی عذاب خنده گل
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۸
لبت به سهو نوازد گرم به یک دشنام
به من ز سستی طالع نمی رسد پیغام
ز دوست شکوه ندارم چه شد که عمر گذشت
وفای ما بقرار و جفای او بدوام
به جلوه آمدی و سوختم مبارک باد
مرا خزان حجاب و تو را بهار خرام
در بهشت به رویم گشاده پنداری
گهی که داده ندانسته ام جواب سلام
چنان تغافل صیاد کرده خاموشم
که ناله ام نشنیده است گوش حلقه دام
کناره جوست ز من مهر یار و خرسندم
که نیکنام گریزد ز صحبت بد نام
رهش به کلبه تاریک ما نمی افتد
طلوع صبح نبود است در قلمرو شام
اسیر سلسله دام عشق می داند
که دور از او به من خسته زندگی است حرام
به من ز سستی طالع نمی رسد پیغام
ز دوست شکوه ندارم چه شد که عمر گذشت
وفای ما بقرار و جفای او بدوام
به جلوه آمدی و سوختم مبارک باد
مرا خزان حجاب و تو را بهار خرام
در بهشت به رویم گشاده پنداری
گهی که داده ندانسته ام جواب سلام
چنان تغافل صیاد کرده خاموشم
که ناله ام نشنیده است گوش حلقه دام
کناره جوست ز من مهر یار و خرسندم
که نیکنام گریزد ز صحبت بد نام
رهش به کلبه تاریک ما نمی افتد
طلوع صبح نبود است در قلمرو شام
اسیر سلسله دام عشق می داند
که دور از او به من خسته زندگی است حرام
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
به خون تپیده شکاری ز صیدگاه توام
به جان رسیده غباری ز خاک راه توام
به تیغ تغافل نمی توان کشتن
شهید پرسش مژگان عذرخواه توام
چه بخت اینکه گل گفتگو توام چید
همین بس است که در سایه نگاه توام
قلم نرفته به آشفته بهار وفا
به حشر نامه سفید از خط سیاه توام
اسیر باعث بیداد او نمی دانم
چه کرده ای تو که شرمنده گناه توام
به جان رسیده غباری ز خاک راه توام
به تیغ تغافل نمی توان کشتن
شهید پرسش مژگان عذرخواه توام
چه بخت اینکه گل گفتگو توام چید
همین بس است که در سایه نگاه توام
قلم نرفته به آشفته بهار وفا
به حشر نامه سفید از خط سیاه توام
اسیر باعث بیداد او نمی دانم
چه کرده ای تو که شرمنده گناه توام
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
گر چه سودای تو یک عمر به سر داشته ام
بیخودم بیخود اگر از تو خبر داشته ام
مژه واری قدم از دیده برون نگذاری
گر بدانی چقدر پاس نظر داشته ام
یافتم عمر ابد از نگه باز پسین
حسرت روی تو آیا چقدر داشته ام
من و پروانگی بزم وصالت فریاد!
که چراغانی از افشاندن پر داشته ام
دیده را بسته ام آیین پریخانه ببین
نقشی از خاک سر کوی تو برداشته ام
بیخودم بیخود اگر از تو خبر داشته ام
مژه واری قدم از دیده برون نگذاری
گر بدانی چقدر پاس نظر داشته ام
یافتم عمر ابد از نگه باز پسین
حسرت روی تو آیا چقدر داشته ام
من و پروانگی بزم وصالت فریاد!
که چراغانی از افشاندن پر داشته ام
دیده را بسته ام آیین پریخانه ببین
نقشی از خاک سر کوی تو برداشته ام
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
در زمین دل خود تخم رضا کاشته ام
هر نفس خرمن شکری است که برداشته ام
با خیالت همه در خلوت یک حیرانی
دیده ام برگ گل و آینه پنداشته ام
به چه رو طوطی آیینه دیدار شوم
چقدر پاس پریشان نظری داشته ام
برگ گل بال شعف سازم و پرواز کنم
خاری از راه تمنای تو برداشته ام
در نظر کیست ندانم ز که گویا شده ام
که وجود دو جهان را عدم انگاشته ام
همه حیرت شده ام عجز گواه است گواه
پیش از این دست و دلی پا و سری داشته ام
بی نیاز دو جهان گشته ام از یادش اسیر
آرزو در دل غارتزده نگذاشته ام
هر نفس خرمن شکری است که برداشته ام
با خیالت همه در خلوت یک حیرانی
دیده ام برگ گل و آینه پنداشته ام
به چه رو طوطی آیینه دیدار شوم
چقدر پاس پریشان نظری داشته ام
برگ گل بال شعف سازم و پرواز کنم
خاری از راه تمنای تو برداشته ام
در نظر کیست ندانم ز که گویا شده ام
که وجود دو جهان را عدم انگاشته ام
همه حیرت شده ام عجز گواه است گواه
پیش از این دست و دلی پا و سری داشته ام
بی نیاز دو جهان گشته ام از یادش اسیر
آرزو در دل غارتزده نگذاشته ام
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
لب تر نکرده از می هستی پیاله ام
داغ تو کرده گل به گریبان چو لاله ام
تا چون جرس زبان فغانم گشوده اند
دل گشته است یک گره از تار ناله ام
ساقی زیک پیاله خرابم بهار کو
عمر دوباره داد شراب دو ساله ام
شرمنده غنچه ام ز نسیمی نبوده است
هرگز گره ز دل نگشوده است لاله ام
از بس ز بیم خوی تو دزدیده ام نفس
یک پرده پست تر ز خموشی است ناله ام
درگلستان ز باده خون جگر اسیر
مانند لاله داغ بود هم پیاله ام
داغ تو کرده گل به گریبان چو لاله ام
تا چون جرس زبان فغانم گشوده اند
دل گشته است یک گره از تار ناله ام
ساقی زیک پیاله خرابم بهار کو
عمر دوباره داد شراب دو ساله ام
شرمنده غنچه ام ز نسیمی نبوده است
هرگز گره ز دل نگشوده است لاله ام
از بس ز بیم خوی تو دزدیده ام نفس
یک پرده پست تر ز خموشی است ناله ام
درگلستان ز باده خون جگر اسیر
مانند لاله داغ بود هم پیاله ام
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
آتش از آن گرمی نگاه گرفتم
تا عرق فتنه ای ز آه گرفتم
سوخت سراپای ما ز آتش پنهان
بسکه چو مژگان به گریه راه گرفتم
رنگ تپیدن نداشت خون شهیدان
دامن پاک تو را گواه گرفتم
چشم ودل ما بس است جلوه گه او
گل به در دیر و خانقاه گرفتم
بسکه تپیدم به زیرپای سمندش
خون خود از خاک صیدگاه گرفتم
بر سر راهش اسیر بسکه نشستم
کام دل و دیده از نگاه گرفتم
تا عرق فتنه ای ز آه گرفتم
سوخت سراپای ما ز آتش پنهان
بسکه چو مژگان به گریه راه گرفتم
رنگ تپیدن نداشت خون شهیدان
دامن پاک تو را گواه گرفتم
چشم ودل ما بس است جلوه گه او
گل به در دیر و خانقاه گرفتم
بسکه تپیدم به زیرپای سمندش
خون خود از خاک صیدگاه گرفتم
بر سر راهش اسیر بسکه نشستم
کام دل و دیده از نگاه گرفتم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
خراب آباد بودم عشق را معمار خود کردم
شکست خاطر آسوده را دیوار خود کردم
کمال دشمنی آیینه نقص است فهمیدم
دل خصمی به هرکس داشتم آزار خود کردم
شمار سبحه ایمانیانم کفر مشرب بود
نفس دزدیدنی را حلقه زنار خود کردم
نمی دانم چه خواهم کرد با سرشاری حیرت
به یاد چشم مستی ساغری در کار خود کردم
غرور طاعتم اندیشه آرا گشت ترسیدم
شکست توبه ای در کار استغفارم خود کردم
به رنگ آمیزی گلهای یکرنگی همینم بس
که هر برگ گلشن آیینه دیدار خود کردم
اسیر پاکبازم خانه زاد نرد سربازی
دل و دین کفر و ایمان را فدای یار خود کردم
شکست خاطر آسوده را دیوار خود کردم
کمال دشمنی آیینه نقص است فهمیدم
دل خصمی به هرکس داشتم آزار خود کردم
شمار سبحه ایمانیانم کفر مشرب بود
نفس دزدیدنی را حلقه زنار خود کردم
نمی دانم چه خواهم کرد با سرشاری حیرت
به یاد چشم مستی ساغری در کار خود کردم
غرور طاعتم اندیشه آرا گشت ترسیدم
شکست توبه ای در کار استغفارم خود کردم
به رنگ آمیزی گلهای یکرنگی همینم بس
که هر برگ گلشن آیینه دیدار خود کردم
اسیر پاکبازم خانه زاد نرد سربازی
دل و دین کفر و ایمان را فدای یار خود کردم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
با لبش همزبانیی کردم
مردم و زندگانیی کردم
یک صبوحی زدم به یاد کسی
صبح را باغبانیی کردم
گرد نسیان به خاطر افشاندم
صید راز نهانیی کردم
آرزوها به دل گره شده بود
دیدمش جانفشانیی کردم
رفته بودم ز خاطر همه کس
بر دل خود گرانیی کردم
حرفی از دفتر جنون خواندم
دعوی نکته دانیی کردم
گرد راه فتادگی گشتم
با فلک هم عنانیی کردم
بی محابا زدم بر آتش اسیر
در صف دل جوانیی کردم
مردم و زندگانیی کردم
یک صبوحی زدم به یاد کسی
صبح را باغبانیی کردم
گرد نسیان به خاطر افشاندم
صید راز نهانیی کردم
آرزوها به دل گره شده بود
دیدمش جانفشانیی کردم
رفته بودم ز خاطر همه کس
بر دل خود گرانیی کردم
حرفی از دفتر جنون خواندم
دعوی نکته دانیی کردم
گرد راه فتادگی گشتم
با فلک هم عنانیی کردم
بی محابا زدم بر آتش اسیر
در صف دل جوانیی کردم