عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
دلی به خاک ره انتظار می بندم
زگرد خویش چمن را نگار می بندم
هنوز نو سفر خواریم چه چاره کنم
به خویش تهمتی از اعتبار می بندم
به جان شیشه که دلبستگی نمی دانم
ز موج باده زبان خمار می بندم
بهار چون نشود نقشبند حیرانی
نگاه را ز نگاهی نگار می بندم
کلید باغ دل میکشان نسیم گل است
طلسم توبه به نام بهار می بندم
هزار آبله بر پای یک نفس دارم
زبانی از گله روزگار می بندم
سری که بود به نامش نثار کردم اسیر
دلی به حلقه فتراک یار می بندم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
نظر گشودم و سر منزل تو را دیدم
به دل گذشتم و سنگین دل تو را دیدم
ز غیرت که ندانم به خون رشک تپم
به هر طرف که شدم بسمل تو را دیدم
سراغ غیر گرفتم دچار شمع شدم
ستاره سوخته محفل تو را دیدم
دل است مزرع غم خوشه شعله دانه شرر
اسیر شکوه مکن حاصل تو را دیدم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۹
نگران که بود رشک به حسرت دارم
لاف مهر که زند داغ محبت دارم
وصل اگر هست خموشی گره اظهار است
بس خجالت که زهمراهی فرصت دارم
تشنه کشتن خود ساخته آسودگیم
شخص بیتابی سیمابم و طاقت دارم
چون به یادت نفس سرد کشم آب شوم
بسکه از هستی خود بی تو خجالت دارم
خوشه چین ذره ام از پرتو خورشید دلت
صدف معنی بکرم چه طبیعت دارم
فکر دریوزه گران فهم کلامم نکند
طبع مستغنی خود ساخته منت دارم
آشنا فکر کسی با سخنم نیست اسیر
معنی پاک ز آلایش صورت دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
غمی رنگین تر از گلزار دارم
دلی چون ساغر سرشار دارم
بهارم را محبت باغبان است
گلی در سایه هر خار دارم
خموشی تر زبان گفتار گستاخ
چه گویم گفتگو بسیار دارم
چرا بلبل نباشد مو به مویم
گل داغ تو در گلزار دارم
از این دیو اختلاطان می گریزم
بیا تا قوت رفتار دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
نگه در دیده مانند گلی در دام خس دارم
نفس در سینه همچون عندلیبی در قفس دارم
سرشکم برده هر جا پاره دل لاله می کارد
ندارم لاله زار گریه دشت پر جرس دارم
به کس هرگز نیفتاده است کارم عشق را نازم
به فریادم چه حاجت داور فریاد رس دارم
چرا بی برگ ماند گلشن سودا اسیر از من
که همچون سنگ طفلان میوه های پیشرس دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
خصم را زخمی شمشیر تحمل دارم
گل فتح است اگر داغ تنزل دارم
از فریب نگهی صید تغافل شده ام
دل پروانه و بیتابی بلبل دارم
دارم آتشکده در سینه خود همچو سپند
هر کجا می روم اسباب تجمل دارم
صید گلشن نشود گرد ره نازش اسیر
دل آشفته ای از رهگذر گل دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
نمی گنجد به محشر فوج عصیانی که من دارم
اجل شرمندگیها دارد از جانی که من دارم
نگهدارد خدا از چشم بد از چشم خوبش هم
کماندار آفتی برگشته مژگانی که من دارم
مرا درد تو می سازد به آیینی که می باید
بسوزد روزگار از درد پنهانی که من دارم
نمی پرسی، نمی خواهی، نمی جویی، نمی آیی
کجا دانسته ای حال پریشانی که من دارم
نمی دانم چه خواهد داد در محشر جواب من
ستمگر اول و آخر پشیمانی که من دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
دل پر حسرتی دارم غم کم فرصتی دارم
نمی دانم چه می گویم عجایب حالتی دارم
نه با اشکم نه با آهم نه با دردم نه با داغم
به جای توشه ره دامن پر خجلتی دارم
اگر غمهای او باشد و اگر سودای او باشد
صلایی می توانم زد دل پر حسرتی دارم
نبرد سینه صافی داد بر دل می توانم داد
حریفم روزگار افتاده،در ششدر لتی دارم
اسیر از کوه غم بالیدم آخر درد یار شدم
چه دانستم که با این نا امیدی قوتی دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
نیم دیوانه تنها با محبت همسری دارم
سخن با خویش می گویم دلی با دیگری دارم
برای امتحانم رخصت پرواز می بخشد
مگر صیاد پندارد که من بال و پری دارم
به نقش پا رسانم نسبتی در خاکساریها
که لبریز شکست خویش بر کف ساغری دارم
تنک سرمایه ام از اشک و شوق گریه ای در دل
نه چون مینا دماغ خشکی و چشم تری دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
درد و داغ نهانیی دارم
منصب پاسبانیی دارم
جان خود را عزیز می دارم
چه کنم یار جانیی دارم
گر خموشی رسد به فریادم
نیت همزبانیی دارم
خاک بر سر چرا نیفشانم
که همین جانفشانیی دارم
خون دل می خورم اسیر کجاست
باده ارغوانیی دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
حرفی از شعله خویت به زبان می آرم
شمع را همچو نی امشب به فغان می آرم
غیرتم بین که ز تأثیر محبت هر دم
تا نبردم دلت از دیده نهان می آرم
گریه گرم و رخ زرد نظر کن که چو شمع
چمن شعله به گلگشت خزان می آرم
فهم آن بیهده گویی نکنم هرگز اسیر
اینقدر هست که حرفی به زبان می آرم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
گل داغم از رنگ و بو می گریزم
چو نومیدی از آرزو می گریزم
گریزانش از خویش کی می توان دید
چو می بینمش پیش از او می گریزم
گلستان بی آبرو غرق خون باد
من از حسن اظهار جو می گریزم
به بیگانه ای کرده ام آشنایی
که از خود ز سودای او می گریزم
اسیرم دماغ شکایت ندارم
چو دل سرکند گفتگو می گریزم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
منم که نشئه می از خمار نشناسم
منم که جوش خزان از بهار نشناسم
چنان فریفته شوقم به راه وعده او
که سر ز پا و دل از انتظار نشناسم
نهاده ام سر آسودگی به پای گلی
که غنچه را ز چراغ مزار نشناسم
ز شرم جلوه شوخ تو نوبهار گداخت
عجب مدار که گل را ز خار نشناسم
به عالمی ندهم مصرعی اسیر نیم
که قیمت سخن آبدار نشناسم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
خوار عشقم به اعتبار قسم
خاک راهم به افتخار قسم
ناصح از جان من چه خواهی
دل ندارم به جان یار قسم
به غبارم صبا خورد سوگند
به سر راه انتظار قسم
تا شدم خاک پای یار اسیر
به سرم می خورد بهار قسم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
هوای خلد ندارم به کوی یار قسم
خوش است لذت خواری به افتخار قسم
سری که باشدم از خصم هم مضایقه نیست
به سرگذشتگی تیغ آبدار قسم
وفای وعده ندیده است هرگز از تو کسی
به نا امیدی شبهای انتظار قسم
مرا ز فیض جنون کار نیست با گل و خار
به سینه صافی آیینه بهار قسم
اسیر چشم و دل ما هوس پرست نشد
به چشم پاک و به دلهای بی غبار قسم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
خوش آن نفس که غباری ز خاک کوی تو باشم
چو بوی گل همه پرواز جستجوی تو باشم
حدیث ناله چه پرسی سراغ گریه چه گیری
در آرزوی تو باشم در آرزوی تو باشم
به گلشنم چه تماشا به گلخنم چه تمنا
اسیر روی تو گردم شهید خوی تو باشم
ز شرم حسن به جوش آمده است خون محبت
گهر فروش دو عالم ز آبروی تو باشم
چه می کنم چمن گل چه می کنم خط سنبل
فدای روی تو گردم اسیر موی تو باشم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
در نظر نقش و نگارت می کشم
تا نفس دارم خمارت می کشم
می شوم خاک و گلستان می شوم
حلقه در گوش بهارت می کشم
سینه از داغت بر آتش می زنم
درد یاری در دیارت می کشم
در سر مستی ز ساغر بیخبر
حرف لعل میگسارت می کشم
بزم یکرنگی است مشق دوستی
از دل خود انتظارت می کشم
خاک می گردم به راه وعده ای
انتقام از انتظارت می کشم
پر به صبر خویش می نازی اسیر
حلقه در گوش قرارت می کشم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۵
تفسیر خموشی شده گویایی عشقم
شرمنده احسان شکیبایی عشقم
نشناخته ام جلوه او را زخیالش
چون دیده نظر کرده بینایی عشقم
از غنچه رازم گل اظهار توان چید
دل ساخته لب تشنه رسوایی عشقم
عمری است که حیرانم و از شرم نگاهت
نشمرده کس از خیل تماشایی عشقم
تا چند اسیر تو چه پروانه شود داغ
از گرمی هنگامه تنهایی عشقم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
حدیث لعل تو را گر چه مختصر دانم
غنیمت است که از هیچ بیشتر دانم
به خواب راحتم آسودگی شود بالین
وطن گداخته ام لذت سفر دانم
به زخم کاری دوری تپیدنم اولی
که درد و داغ تو را کم ز بال و پر دانم
حرام طاقت من باد خواری دو جهان
اگر ز یار کسی را عزیزتر دانم
تپیدن دلم از خوی او خبر دارد
جواب نامه ز پرواز نامه بر دانم
گلی است عشق که بدنام رنگ و بو نشود
غم تو پرده نشین است اینقدر دانم
اسیر در چمن عشقم این بهار بس است
که پاره های دل خویش را ثمر دانم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
ز چشم تر نمی آید تماشایی که من دانم
نگنجد در دل اندیشه سودایی که من دانم
نسیم از گرد گلچین است در راهی که من پویم
بهار از خاک رنگین است در جایی که من دانم
جدایی باعث محرومی عاشق نمی گردد
دلم آیینه روی دلارایی که من دانم
تغافل پیشه چشمش به ایما راز می گوید
به اظهاری که دل فهمد به ایمایی که من دانم
زگفتن می رمد صبر دل آشوبی که من دارم
ز دیدن می گریزد چشم شهلایی که من دانم
بهار از خاک شبنم می خرد گل پاکی دامن
در اقلیم نگاه حیرت آرایی که من دانم
دعایی می کنم آمینی از تأثیر می خواهم
سراپا دل شوم بهر تمنایی که من دانم
اسیر از ساغرت بوی گل خورشید می آید
مگر یک قطره نوشیدی ز مینایی که من دانم