عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۰
صلحم نساخت با تو در جنگ می زنم
یک شیشه خانه حوصله بر سنگ می زنم
گلهای رازگوش برآواز بلبلند
خاموشیم رساست بر آهنگ می زنم
عکس تو نازپرور و چشم زمانه شور
هر دم به رنگی آینه در سنگ می زنم
از بسکه رشک قافله ام پایمال کرد
منزل اگر شوم ره فرسنگ می زنم
مستم اسیر از آن سرکویم چه می بری
از خاک راه تکیه بر اورنگ می زنم
یک شیشه خانه حوصله بر سنگ می زنم
گلهای رازگوش برآواز بلبلند
خاموشیم رساست بر آهنگ می زنم
عکس تو نازپرور و چشم زمانه شور
هر دم به رنگی آینه در سنگ می زنم
از بسکه رشک قافله ام پایمال کرد
منزل اگر شوم ره فرسنگ می زنم
مستم اسیر از آن سرکویم چه می بری
از خاک راه تکیه بر اورنگ می زنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
کو جنون کز سنگ طفلان خانه ای پیدا کنم
خواب راحت چون شرر در بستر خارا کنم
می روم تا از غبار خاطر و سیلاب اشک
خنده بر سامان دشت و مایه دریا کنم
آرزو دارم که از اعجاز بخت واژگون
او نماید لطف و من دانسته استغنا کنم
گر نمانده باده مستی غم ساقی کجاست
آن نیم کز بهر جامی ترک این سودا کنم
بهر بلبل منع گلبن می کنم از پای سرو
گر چو قمری با گرفتاری سری پیدا کنم
کی گشاید گوشه چشمی به سوی من اسیر
گر چو بی مهری به چشم اختر خود جا کنم
خواب راحت چون شرر در بستر خارا کنم
می روم تا از غبار خاطر و سیلاب اشک
خنده بر سامان دشت و مایه دریا کنم
آرزو دارم که از اعجاز بخت واژگون
او نماید لطف و من دانسته استغنا کنم
گر نمانده باده مستی غم ساقی کجاست
آن نیم کز بهر جامی ترک این سودا کنم
بهر بلبل منع گلبن می کنم از پای سرو
گر چو قمری با گرفتاری سری پیدا کنم
کی گشاید گوشه چشمی به سوی من اسیر
گر چو بی مهری به چشم اختر خود جا کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
از صبر من آزرده شد تا چند آزارش کنم
یک چند هم بیتابیی دانسته در کارش کنم
در ظلمت بخت سیه عالم به او روشن نشد
افروختم شمع وفا کز خود خبردارش کنم
سوز محبت حسن را رنگین بهار دیگر است
خود را بر آتش می زنم تا رشک گلزارش کنم
بیگانه خوی من چها الفت پرستی می کند
هر دم ز یادم می رود تا یاد بسیارش کنم
زاهد به مستی دوستان عقد اخوت بسته است
دل کو که تحسینش کنم جان کو که ایثارش کنم
شبها به طرف کوی او بیدل روم همچون اسیر
کز اضطراب دل مباد از خواب بیدارش کنم
یک چند هم بیتابیی دانسته در کارش کنم
در ظلمت بخت سیه عالم به او روشن نشد
افروختم شمع وفا کز خود خبردارش کنم
سوز محبت حسن را رنگین بهار دیگر است
خود را بر آتش می زنم تا رشک گلزارش کنم
بیگانه خوی من چها الفت پرستی می کند
هر دم ز یادم می رود تا یاد بسیارش کنم
زاهد به مستی دوستان عقد اخوت بسته است
دل کو که تحسینش کنم جان کو که ایثارش کنم
شبها به طرف کوی او بیدل روم همچون اسیر
کز اضطراب دل مباد از خواب بیدارش کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
یاد چشمی را به افسون رام الفت می کنم
می نشینم گوشه ای تنها فراغت می کنم
ننگ سربازی است امید ترحم داشتن
جان فدای جور یار بی مروت می کنم
خاطر من مفلس و گنج روان عشق نیست
تکیه بر جمعیت گرد کدورت می کنم
محشر صد زخم ناسور است چاک سینه ام
خواب خوش در بستر شور قیامت می کنم
از تغافل صد رهم گر خون بریزی چون اسیر
از دم تیغ تو احیای شهادت می کنم
می نشینم گوشه ای تنها فراغت می کنم
ننگ سربازی است امید ترحم داشتن
جان فدای جور یار بی مروت می کنم
خاطر من مفلس و گنج روان عشق نیست
تکیه بر جمعیت گرد کدورت می کنم
محشر صد زخم ناسور است چاک سینه ام
خواب خوش در بستر شور قیامت می کنم
از تغافل صد رهم گر خون بریزی چون اسیر
از دم تیغ تو احیای شهادت می کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
ز دودمان دل و دیده یادگار منم
به داغ او که جگر گوشه بهار منم
حساب جنبش مژگان فتنه از من پرس
به کارخانه دل صاحب اعتبار منم
چگونه معذرت اضطراب دل خواهم
که آن سوار به هر جا رود غبار منم
به دل ز یاد تو آیینه خانه ای دارم
فروغ خلوت شبهای انتظار منم
فسرده خون من این شعله را ز پا بنشاند
به هر که تیغ کشد عشق شرمسار منم
اسیر عشقم و باج از ستاره می گیرم
همین بس است که محمود روزگار منم
به داغ او که جگر گوشه بهار منم
حساب جنبش مژگان فتنه از من پرس
به کارخانه دل صاحب اعتبار منم
چگونه معذرت اضطراب دل خواهم
که آن سوار به هر جا رود غبار منم
به دل ز یاد تو آیینه خانه ای دارم
فروغ خلوت شبهای انتظار منم
فسرده خون من این شعله را ز پا بنشاند
به هر که تیغ کشد عشق شرمسار منم
اسیر عشقم و باج از ستاره می گیرم
همین بس است که محمود روزگار منم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۵
با خون دل غبار خطش را سرشته ایم
مکتوب تازه ای به محبت نوشته ایم
طوفان ز ابر گریه ما جوش می زند
تخم چه آرزوست که در سینه کشته ایم
در جبهه سجده بت و در دل خیال دوست
ظاهر برهمینم و به باطن فرشته ایم
ما را به نکهت چمن رنگ و بو چه کار
چون لاله داغ آتش حسن تو گشته ایم
هرگز اسیر یک قدم از دل نمانده ایم
ما اختیار خود به غم دوست هشته ایم
مکتوب تازه ای به محبت نوشته ایم
طوفان ز ابر گریه ما جوش می زند
تخم چه آرزوست که در سینه کشته ایم
در جبهه سجده بت و در دل خیال دوست
ظاهر برهمینم و به باطن فرشته ایم
ما را به نکهت چمن رنگ و بو چه کار
چون لاله داغ آتش حسن تو گشته ایم
هرگز اسیر یک قدم از دل نمانده ایم
ما اختیار خود به غم دوست هشته ایم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
سیماب توشه سفر خواب کرده ایم
این رسم تازه ای است که ما باب کرده ایم
صید اثر هلاک خدنگ دعای ماست
یا رب کمان کیست که محراب کرده ایم
شبها به یاد روی تو سیماب اشک را
از گریه شبنم گل مهتاب کرده ایم
دور از تو غیر طعنه آرام می زند
غافل که ما چه با دل بیتاب کرده ایم
ما صید امتحان جفاییم چون اسیر
شمشیر را ز شرم شکست آب کرده ایم
این رسم تازه ای است که ما باب کرده ایم
صید اثر هلاک خدنگ دعای ماست
یا رب کمان کیست که محراب کرده ایم
شبها به یاد روی تو سیماب اشک را
از گریه شبنم گل مهتاب کرده ایم
دور از تو غیر طعنه آرام می زند
غافل که ما چه با دل بیتاب کرده ایم
ما صید امتحان جفاییم چون اسیر
شمشیر را ز شرم شکست آب کرده ایم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
آسمان را رحم می آید به سرگردانیم
دل به درد آید قناعت را ز بی سامانیم
محو دیدار تو را چشم تماشا در دل است
داغها دارد دل نظاره از حیرانیم
حلقه دام بلا نقش پی فرزانه بود
اعتبار جهل شد خضر ره نادانیم
مصرع زنجیر سطر دفتر آزادگی است
شد سواد عشق روشن از خط دیوانیم
چشم غربت روشن است از سرمه بختم اسیر
همچنان خاک ره یاران اصفاهانیم
دل به درد آید قناعت را ز بی سامانیم
محو دیدار تو را چشم تماشا در دل است
داغها دارد دل نظاره از حیرانیم
حلقه دام بلا نقش پی فرزانه بود
اعتبار جهل شد خضر ره نادانیم
مصرع زنجیر سطر دفتر آزادگی است
شد سواد عشق روشن از خط دیوانیم
چشم غربت روشن است از سرمه بختم اسیر
همچنان خاک ره یاران اصفاهانیم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
زخم دل گر شده بیکار به مرهم ندهیم
گل بی خنده به سیرابی شبنم ندهیم
چشم صلح از تو نداریم مکش منت ناز
جنگ بی آشتیی را به دو عالم ندهیم
حسن و عشق از دو طرف خوب به هم ساخته اند
دل ما غیر تو نستاند و ما هم ندهیم
خو به غم بسکه گرفتیم اگر خاک شویم
کف خاکی به بهای دل بی غم ندهیم
عشق آن ترک ستم پیشه غیور است اسیر
چون به او ملک دل خویش مسلم ندهیم
گل بی خنده به سیرابی شبنم ندهیم
چشم صلح از تو نداریم مکش منت ناز
جنگ بی آشتیی را به دو عالم ندهیم
حسن و عشق از دو طرف خوب به هم ساخته اند
دل ما غیر تو نستاند و ما هم ندهیم
خو به غم بسکه گرفتیم اگر خاک شویم
کف خاکی به بهای دل بی غم ندهیم
عشق آن ترک ستم پیشه غیور است اسیر
چون به او ملک دل خویش مسلم ندهیم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
لخت جگر پاره بر آه نفس افشان
دامان گل و لاله به پای قفس افشان
افسردگی از هستی ما دود برآورد
ای شعله گلابی به گریبان خس افشان
ای گریه بیا قافله سالار جنون باش
تخم اثر ناله به دشت جرس افشان
معراج طلب هست به مطلب نرسیدن
از پاس طلب دامن بر دسترس افشان
تا چند اسیر از غم لعل تو گدازد
یک قطره ازین باده به کام هوس افشان
دامان گل و لاله به پای قفس افشان
افسردگی از هستی ما دود برآورد
ای شعله گلابی به گریبان خس افشان
ای گریه بیا قافله سالار جنون باش
تخم اثر ناله به دشت جرس افشان
معراج طلب هست به مطلب نرسیدن
از پاس طلب دامن بر دسترس افشان
تا چند اسیر از غم لعل تو گدازد
یک قطره ازین باده به کام هوس افشان
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
گلزار مستمندان روی تو سیر دیدن
جان نیازمندان حرف از لبت شنیدن
درمکتب تماشا یک درس حیرت است این
از گریه چشم بستن در خنده لب گزیدن
ما دل به ناامیدی بی مصلحت ندادیم
همچون شرر گدازد این دانه از دمیدن
در ترکتاز خوبان خاصیت دل ماست
ما را ز دست دادن با یار آرمیدن
ما لاابالیان را خوشتر ز هر دو عالم
با گلرخی نشستن پیمانه ای کشیدن
جان نیازمندان حرف از لبت شنیدن
درمکتب تماشا یک درس حیرت است این
از گریه چشم بستن در خنده لب گزیدن
ما دل به ناامیدی بی مصلحت ندادیم
همچون شرر گدازد این دانه از دمیدن
در ترکتاز خوبان خاصیت دل ماست
ما را ز دست دادن با یار آرمیدن
ما لاابالیان را خوشتر ز هر دو عالم
با گلرخی نشستن پیمانه ای کشیدن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
خوش بهشتی است روی او دیدن
دل گرفتار موی او دیدن
خواب نادیده می کنم تعبیر
خویشتن را به کوی او دیدن
گل عمر ابد به بار آرد
چمن آرزوی او دیدن
چقدر بوی آشنا دارد
به گل از دور سوی او دیدن
کیست ساقی که ما شگون داریم
ماه ساغر به روی او دیدن
جوش حسن بهار بیهوشی است
می و جام و سبوی او دیدن
آب بر آفتاب ریختن است
شعله را مست خوی او دیدن
به اسیرت نگر که خالی نیست
مستی های و هوی او دیدن
دل گرفتار موی او دیدن
خواب نادیده می کنم تعبیر
خویشتن را به کوی او دیدن
گل عمر ابد به بار آرد
چمن آرزوی او دیدن
چقدر بوی آشنا دارد
به گل از دور سوی او دیدن
کیست ساقی که ما شگون داریم
ماه ساغر به روی او دیدن
جوش حسن بهار بیهوشی است
می و جام و سبوی او دیدن
آب بر آفتاب ریختن است
شعله را مست خوی او دیدن
به اسیرت نگر که خالی نیست
مستی های و هوی او دیدن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
می بین چنین و یک نگه آشنا مکن
ترک جفا مکن مکن ای بیوفا مکن
ما خویش را به صافی باطن سپرده ایم
آزار خود نمی کنی آزار ما مکن
سر رشته را به دست مروت سپرده ایم
خواهی رها کن از کف و خواهی رها مکن
خواهی زبان تیغ شود مدح خوان تو
شادی به قتل دشمن بی دست و پا مکن
در کشتن اسیر مباهات می کنی
شرم از نشان و نسبت آل عبا مکن
ترک جفا مکن مکن ای بیوفا مکن
ما خویش را به صافی باطن سپرده ایم
آزار خود نمی کنی آزار ما مکن
سر رشته را به دست مروت سپرده ایم
خواهی رها کن از کف و خواهی رها مکن
خواهی زبان تیغ شود مدح خوان تو
شادی به قتل دشمن بی دست و پا مکن
در کشتن اسیر مباهات می کنی
شرم از نشان و نسبت آل عبا مکن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
شعله پر ریزد به صید خاطر ناشاد من
پر لبی تبخاله دارد از مبارکباد من
در دل از شوخی خیالش هم نمی گیرد قرار
دارد افسونی که هر دم می رود از یاد من
بیستون گر معدن الماس باشد باک نیست
تیشه از لخت جگر دارد به کف فرهاد من
زور بازوی رسا دارد به افسونش چه کار
دام را در خاک پنهان کی کند صیاد من
گرد کلفت توتیا گردیده در چشمم اسیر
تا خرابی کرد تعمیر دل آباد من
پر لبی تبخاله دارد از مبارکباد من
در دل از شوخی خیالش هم نمی گیرد قرار
دارد افسونی که هر دم می رود از یاد من
بیستون گر معدن الماس باشد باک نیست
تیشه از لخت جگر دارد به کف فرهاد من
زور بازوی رسا دارد به افسونش چه کار
دام را در خاک پنهان کی کند صیاد من
گرد کلفت توتیا گردیده در چشمم اسیر
تا خرابی کرد تعمیر دل آباد من
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۷
بهار سوختن بخشیده سامانی به داغ من
که هر سو شعله ای گلدسته می بندد ز باغ من
عجب رسواییی سر در پی گمنامیم دارد
شود هر نقش پا آیینه راه سراغ من
صبا بیگانه بود از رنگ و بوی گلشن هستی
که همچون غنچه پر گشت از نسیم گل دماغ من
شب هجران چنان در کلبه ام دود ستم پیچد
که چشم گریه آلود است پنداری چراغ من
دلم در سینه ذوق مشرب دیوانگی دارد
نفس را می کشد در حلقه زنجیر داغ من
اسیر از تاب روی کیست امشب خانه ام روشن
که گردد صبح چون پروانه برگرد چراغ من
که هر سو شعله ای گلدسته می بندد ز باغ من
عجب رسواییی سر در پی گمنامیم دارد
شود هر نقش پا آیینه راه سراغ من
صبا بیگانه بود از رنگ و بوی گلشن هستی
که همچون غنچه پر گشت از نسیم گل دماغ من
شب هجران چنان در کلبه ام دود ستم پیچد
که چشم گریه آلود است پنداری چراغ من
دلم در سینه ذوق مشرب دیوانگی دارد
نفس را می کشد در حلقه زنجیر داغ من
اسیر از تاب روی کیست امشب خانه ام روشن
که گردد صبح چون پروانه برگرد چراغ من
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۸
گه استغنا گهی رو دیده ام من
چها زآن طفل بدخو دیده ام من
نه از صیاد می ترسم نه از دام
نظر از چشم آهو دیده ام من
به بزمش فکر کار خود کن ای دل
که کار خویش یکرو دیده ام من
به باغ از رشک ننشینم که گل را
به او زانو به زانو دیده ام من
محبت بر محبت می فزاید
اثرها از خط او دیده ام من
ز نومیدی چرا ممنون نباشم
اسیر از چشم او رو دیده ام من
چها زآن طفل بدخو دیده ام من
نه از صیاد می ترسم نه از دام
نظر از چشم آهو دیده ام من
به بزمش فکر کار خود کن ای دل
که کار خویش یکرو دیده ام من
به باغ از رشک ننشینم که گل را
به او زانو به زانو دیده ام من
محبت بر محبت می فزاید
اثرها از خط او دیده ام من
ز نومیدی چرا ممنون نباشم
اسیر از چشم او رو دیده ام من