عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
مبین خوار اگر هست اگر نیستم من
نظر کن که در آتش کیستم من
اگر ضامن یک جهان انتقامم
که خندید آیا که نگریستم من
همه حیرتم سر به سر انفعالم
نه عاقل نه دیوانه ام چیستم من
مشو ای فلک هرزه بدنام قتلم
همین بس که دور از رخی زیستم من
اسیر اینقدر قابل گفتگو نیست
مکش زحمت انگار کن نیستم من
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
چو اخگر شعله پرورد است مغز استخوان من
چه منتها که دارد گرمی عشقت به جان من
در آتش گر نباشم سوختن بیکار می ماند
چراغ شعله روشن می شود از دودمان من
چه سازم با هجوم آرزو کز بیم خوی او
محبت هم نگردد قاصد راز نهان من
امید آشنایی از وفا بیگانه ای دارم
کز استغنا خیالش هم نگردد همزبان من
چرا قدر اسیر خود نداند چین ابرویش
که عمری کرده از تیغ تغافل امتحان من
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
گر افسرده گر سرکش است آه من
جگر گوشه آتش است آه من
ز سودای او در به در گشته است
عزیز است و خواری کش است آه من
به دست جگر کرد صید اثر
خدنگ اثر ترکش است آه من
کند با دلم شعله نسبت درست
نسب نامه آتش است آه من
به یاد قدی می گدازم اسیر
عجب نیست گر سرکش است آه من
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۴
دچارم گر شود آیینه گوید سیر باغ است این
ز دل چون بگذرد پرسد چه زخم است این چه داغ است این
دلم را ساده لوحی بس نبود اندیشه پیما شد
الهی خون شود جام جم است این یا ایاغ است این
نفس در سینه رنگین می تپد از یاد رخساری
بهارم پیش پیش گریه می رقصد دماغ است این
تمنا شوق دیدارش تماشا یاد رخسارش
می است این بزم عیش است این گل است این سیر باغ است این
زگرد تیره روشن تر اسیر آیینه عاشق
مگو شام جدایی سرمه چشم چراغ است این
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
بیا و در دلم ای وحشت آشنا بنشین
چو چشم خود به سراپرده حیا بنشین
ز یاد چشم تو شیرین حکایتی دارم
برای خاطر ما یک نفس بیا بنشین
سبکروی ثمر نوبهار آزادی است
به پای سرو روان یک دم ای صبا بنشین
کدام سعی که آوارگی پناه نشد
به شاهراه توکل چو نقش پا بنشین
اگر زموج قدح درس دل نمی خوانی
به خاک مدرسه چون نقش بوریا بنشین
خطر شناس شو ار روشناس طوفانی
به مرگ شرطه و تدبیر ناخدا بنشین
نظر به روی تو کردن ز دور هم چمن است
به بزم ما ننشینی بیا جدا بنشین
به دام زلف کسی می تپی چرا سبکی
اسیر دل شده در سایه هما بنشین
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
سروری چنین و جلوه رعنایی اینچنین
از دیده کم مباد تماشایی اینچنین
آن صلح و جنگ و لطف و جفا داد داد داد!
ما از کجا و تاب اداهایی اینچنین
مستی و وصل و سایه گل صبر چون کنم
حال اینچنین و یار چنین جایی اینچنین
من بیزبان تو مست حیا غیر بدگمان
پنهان کجا شود غم رسوایی اینچنین
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۹
سرو رعنا غبار جلوه او
گل خودرو شکار جلوه او
خرمن اشک و خوشه آه است
حاصل انتظار جلوه او
دل طاقت رمیده می رقصد
چون شرر در غبار جلوه او
چون زنم لاف حسرت جاوید
گر کنم جان نثار جلوه او
گر نبودی اسیر جسم تو خاک
چون گذشتی مدار جلوه او
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
خونم به جوش آمده تیغ نگاه کو
مو تیر می کشد به تنم صیدگاه کو
دل وصف عیش زخم خدنگت به سینه داشت
هرمو جدا به ناله درآمد که آه کو
نزدیک شد که وحشی آوارگی شوم
تدبیرهای چشم تغافل پناه کو
خورشید عیش از افق مدعا دمید
فرقی دگر میان سفید و سیاه کو
شرمنده داردم ز گنه ترک می اسیر
آن گریه های نیمشب عذرخواه کو
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۳
نگه خون شد به چشم دیدنی کو
دل آتشخانه شد گل چیدنی کو
زخوی فتنه هر ساعت به رنگی
ادب را جرأت پرسیدنی کو
سخنها دارم اما بی دماغم
دل گفتن غم بشنیدنی کو
اسیر از گردش چشم تو شد مست
قدح را فرصت پرسیدنی کو
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
خبر ز سوز نداری سروده نای که چه
برای درد نفهمیده وای وای که چه
دلم چه کرد که گلزار درد و داغ تو شد
بساط شاهی و ویرانه گدای که چه
خمار نشئه به غیر از خیال و خوابی نیست
تمیز صاف به بزم جهان ز لای که چه
به خود قرار ستم داده ای که من دارم
ز بیقرار شکیبم مپرس های که چه
غبار کلبه ام از ذره وحشت افزاید
دل دویده ز آسایش سرای که چه
چه گشت در دلت این شوخی نگاه از چیست
بگو بگو به خداوندی خدای که چه
خروش گریه دل رام صید تأثیر است
تنک شرابی (و) افشای های های که چه
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
طفل است و بدخو جوید بهانه
در عشق دارد ما را فسانه
مانند قمری سر بر نکردیم
بی حلقه دام از آشیانه
هرکس به نوعی دارد فغانی
ما را خموشی آمد ترانه
ما را دو چیزش سرگشته دارد
آه از تغافل داد از بهانه
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
چشم است و نور دیده خیالت در آینه
حور است و باغ خلد وصالت در آینه
نظاره نقشبند پریخانه گشته است
تا دیده جلوه خط و خالت در آینه
طوطی نگشتی آینه گر آه از این شعور
یک عمر سوده شد پر و بالت در آینه
غافل شدی ز حیرت و رفتی ز یاد خویش
با چشم خود چه بود جدالت در آینه
پیمانه گیر و سیر چمن کن که صبحدم
بر روی خویش واشده فالت در آینه
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
اگر از خنده گر از چین جبین ساخته ای
مزد چنگت که ندیدیم چنین ساخته ای
گر سلیمان دو عالم بشوی می رسدت
از شکست دل ما نقش نگین ساخته ای
ای که در زمزمه عربده دستی داری
صوت دل بردن ما در چه زمین ساخته ای
تا به کی پرسی و من گویم و باور نکنی
هیچ عیب دگرت نیست همین ساخته ای
ترک امید به عشق تو حلال است اسیر
با چنین شور به مفلس نمکین ساخته ای
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۱
دارم ز کاوش مژه ات جان تازه ای
وز چاک سینه طرح گریبان تازه ای
شد حشر و از غرور به دادم نمی رسی
این ماجرا فتاده به دیوان تازه ای
دیرینه عندلیب گل داغ کهنه ام
کی می خورم فریب گلستان تازه ای
آتش پرست عشقم و از رغم کفر و دین
دارم ز هر نگاه تو ایمان تازه ای
در باغ دل اسیر ز تیغ نگاه او
گل کرده است زخم نمایان تازه ای
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
طرف کلاهی از مژه بالا شکسته ای
صد ناوک بلا به دل ما شکسته ای
می شوخ و سبزه دلکش و سنبل گرفته (رو)
می خورده ای و زلف چلیپا شکسته ای
بیباکی از تو شعله و چالاکی از تو سرد
پامال جلوه های تو هر جا شکسته ای
گلزار بی نیازی باغ توکل است
خاری اگر به پای تمنا شکسته ای
رعناتر از بهاری و زیباتر از نگار
بازار سروها صف گلهای شکسته ای
خوارش مبین اسیر که پرورده غم است
گوهر ندیده همچو دل ما شکسته ای
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۳
ملک حیا به شرم نگاهی گرفته ای
هند بلا به چشم سیاهی گرفته ای
تا اینقدر دلم به حیا مهربان نبود
گویا به آسمان سر راهی گرفته ای
کس از بهانه تو مسلم نبوده است
جرم ندیده را به گناهی گرفته ای
داغم که قدر عشق ندانسته ای اسیر
آیینه را به قیمت آهی گرفته ای
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
بند از پایم برای امتحان دزدیده ای
تا در این گمنام رسوایی نشان دزدیده ای
بنده تردستیت گردد حجاب نازکت
بند بندم را ز یکدیگر نهان دزدیده ای
تا به غفلت گشته شب بیداری حسرت کشان
عالمی را دل به قلاب کمان دزدیده ای
کشته تقریب سازی بنده یادآوری
از اسیر بی نشان خود نشان دزدیده ای
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
ای عمر فتنه شوخی مژگان کیستی
ای جان جلوه سرو گلستان کیستی
نامم مبر بسوز و غبارم به باد ده
دیگر زمن مپرس پریشان کیستی
چشم من و نظاره گستاخ دور باد
ای شرم خانه سوز نگهبان کیستی
ای نور دیده گرمتر آیی به چشم من
ای گل به باد رفته جولان کیستی
هر گوشه حیرتی ز تو در خون نشسته است
جان و دل که دین که ایمان کیستی
ما نغمه سنج آن گل رخساره ایم اسیر
بلبل تو هم بگو که غزلخوان کیستی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
به سویم آمدی شیدای خویشم ساختی رفتی
بدین روزم نشاندی بیوفا انداختی رفتی
چه رنگین گشتم از تاراج شوخی آفرین بادا
زدی بستی و کشتی سوختی پرداختی رفتی
چه رحم است این چه انصاف است ظالم اختراع است این
زدی صیدی به خاک ره فکندی تاختی رفتی
مروت اینچنین عاجز نوازی اینچنین باید
ز پا افتاده ای دیدی و قد افراختی رفتی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۵
و ما فیهما غیر جذب الوفا شیء
خوشا حال مجنون خوشا وادی حی
گذشتیم شبهای آدینه از جام
نصیحت تراشان دیرینه هی هی
چه قاصد که تا خامه ای می کنم سر
دلم صد خبر می رساند پیاپی
گل تازه و سرو گلزار روحند
خوشا نغمه دف خوشا ناله نی
بلای شب جمعه واگشته از سر
خماریم ساقی بده می بده می