عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
دیده خاک راه جولان تو بودی کاشکی
حیرتی هر دم به حیرت می فزودی کاشکی
بلبل و پروانه نرد جانسپاری باختند
نیم جانی داشتم می آزمودی کاشکی
صبح در بزم تو می سوزد سپند آفتاب
سینه صافم ز دل می سوخت عودی کاشکی
علمی را سوختن بخشید اکسیر وفا
آتش سودای ما می داشت دودی کاشکی
چاکهای سینه ام درها به روی دل گشود
خاطرم از خنده های گل گشودی کاشکی
ساغر می در کفت آیینه گیتی نماست
پاره ای احوال ما را هم نمودی کاشکی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
هر جلوه که در دیده ما کرده سلامی
هر ناله که از خاطر ما رفته پیامی
بی گمشدگی رهبر آشفته دماغان
ای کثرت وحدت بنگویی که کدامی
در هر قدمم شوق به صحرای دگر بود
در وادی مقصد نه مقیمی نه مقامی
بادا نمک حیرت جاوید حلالم
در چهره چه زیبایی و در قد چه تمامی
رفتم ز خود اما تو نرفتی ز خیالم
غمهای تو افکنده به سودای دوامی
آتشکده ها شبنم افسردگیم نیست
چون من نتوان یافت به صد میکده خامی
مژگان به دلم چون رقم گریه نویسد
با خم چه کند حوصله گمشده نامی
این قافله شرمندگی خضر چه داند
هر گمشده پیدایی و هر مرحله گامی
بیچاره اسیر تو که دیده است در این باغ
هر گردی و مردی و نسیمی و مشامی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
هیچ دانی که چرا خوش چشمی
از برای دل ما خوش چشمی
به تمنایی حیرت چه کند
سخت شوخی و بلا خوش چشمی
سرمه در چشم نگاهی نکنی
گر بدانی که چها خوش چشمی
نرگسستان شده بزم از نگهت
چقدر نام خدا خوش چشمی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۰
درد دل ز آن بیشتر دارم که تدبیرش کنی
دل از آن دیوانه تر دارم که زنجیرش کنی
بر ندارد بعد مردن استخوانم را ز خاک
بال پرواز هما را گر پر تیرش کنی
عالم دل روی ویرانی نمی بیند به خواب
گر چو مهر از یک نگاه گرم تعمیرش کنی
حکم قتلم گردد آن حرفی که آری بر زبان
نور چشم من شود خوابی که تعبیرش کنی
مژده مرهم دهد زخم جفای آسمان
گر به تحریک ستم تیر از پی تیرش کنی
می شوی ایمن ز دست انداز سیلاب فنا
گر سر خود را حباب جوی شمشیرش کنی
چند گویی پیش جانان راز عشق خود اسیر
سخت می ترسم از این افسانه دلگیرش کنی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۱
همه نازی نیاز می بینی
شوخی و امتیاز می بینی
سوخت دل مغز استخوان مرا
شمع خلوت گداز می بینی
با نگه آشنا نمی گردد
چشم الفت نواز می بینی
در میان سهی قدان خود را
چقدر سرفراز می بینی
عالم از طره تو سنبل کار
باغ عمر دراز می بینی
زور بازوی نازها دیدی
امتحان نیاز می بینی
مژه در گرد فتنه پنهان است
گوشه چشم راز می بینی
کشور اشک و آه ماست اسیر
به نشیب و فراز می بینی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
مستی سراسر سفر ناز می روی
خوش می روی و گوش بر آواز می روی
چون نیت درست به جایی نمی روی
دل بسته ای به میکده راز می روی
تا لب گشوده ایم غزلخوان رسیده ای
همچون نوا به کوچه آواز می روی
عالم گل نیاز تو باشند چیدنی است
ناز تو می رسد که به شیراز می روی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
به طوفان اشکی به غوغای آهی
به غارت دهم محشری از نگاهی
ز دام عدم می کند رم نگاهم
چها می کند چشم او از نگاهی
به حق تمنا به جان تماشا
ندارم گناهی ندارم گناهی
چو دستی گریبان تقصیر گیرد
من و دامن خجلت عذرخواهی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
به استقبال مژگان سیاهی
نگاهم می رود هر دم به راهی
چه می کردیم با چندین خجالت
اگر بودی زبان عذرخواهی
دل است آیینه روز و شب ما
نمی دانیم خورشیدی و ماهی
شود گر خاکساریها صف آرا
غباری بشکند قلب سپاهی
به ذوقی صید فتراک تو گشتم
که شد هر قطره خونم عیدگاهی
فروشم دامن پاک دو عالم
خرم چشم و دل عاشق نگاهی
به محشر چون برآرم سر ز خجلت
ندارم در خور بخشش گناهی
چو عمدا پرسد از نامم بگویی
اسیر از بیزبانی بی گناهی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
خویش آیینه دار خود رایی
گریه ها خنده تماشایی
بیقراری ز دل غبار انگیخت
خاک در دیده شکیبایی
جز دل ما که می تواند چید
گل راز بهار رسوایی
ناز پرورده نیاز غمیم
گریه شوخی و ناله رعنایی
بیش از این بی تو زندگی ستم است
می روم گرچه زود می آیی
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱
سینه ای داده ام به تیغ جفا
جگر از چاک کرده ام پیدا
عیش وصلت قوام باده شوق
دل ندانم ز دست و سر از پا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵
نظاره خطش از هوش می برد ما را
به سیر باغ بناگوش می برد ما را
چه اوجها که گرفتیم تا غبار شدیم
نسیم کوی تو بر دوش می برد ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱
اگر دانم که عشقت گرمتر خواهد تب خود را
نسازم آشنای استجابت یارب خود را
دو عالم مطلب از یاد دو عالم می رود فریاد
اگر آرم به یاد خویش ترک مطلب خود را
زهر صبح دلم خورشید عالمتاب می تابد
به دست تیره روزی داده ام تا کوکب خود را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۳
بسکه بر هم زد ز ترکش خانه زنبور را
کرد چون مژگان به چشمم ظلمتستان نور را
کشتزار بی نیازی را غباری حاصل است
خرمن آید در نظر نقش پی ما مور را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴
رخصت طوفان دهم گر اشک عالمگیر را
گم کند چون موج دریا رشته تدبیر را
دل که بی آه است خواهم از نظر افکندنش
بر میان بهر چه بندم ترکش بی تیر را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶
غم عشقت زده ره خواب مرا
کرده پر کاسه خوناب مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹
به آفتاب برابر مساز یار مرا
که همنشین خزان می کنی بهار مرا
به خاک رهگذرت جا گرفته ام که نسیم
به دامن تو رساند مگر غبار مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۳
کرده ای لبریز می جام مرا
دیده ای فال سرانجام مرا
می رود از خاطرت بی اختیار
گر نویسی بر زبان نام مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۸
کرده ام از غیر خیال دوست خالی سینه را
از غبار آرزو شستم دل بی کینه را
آسمان را دل ز رشک عشرتم خالی نشد
تا نزد بر شیشه ام سنگ شب آدینه را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰
دیده آشوب نگاه فتنه پرداز تو را
نیست پروای قیامت کشته ناز تو را
فیض خواری بین که رنج صید ما ضایع نشد
دسته گل کرد از خون چنگل باز تو را
سرنوشت کار خود از من چه می پرسی؟ مپرس
عشق می داند اسیر انجام و آغاز تو را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱
بیا که فال جنون کرده ایم جنگ تو را
به نرخ گوهر دل می خریم سنگ تو را
نشان راست چرا از دلم نمی پرسی
که برده است به چشم نشان خدنگ تو را