عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۱
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۰
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۳
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۷
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۴
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۵
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۹
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۱
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۲
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴ - و له ایضا
سرو آزاد که در باغ نشانند او را
بنده ی قامت رعنای تو خوانند او را
آن جهاندار جهان نام جهان از بر من
به جهانی ز کف من بجهانند او را
ندهندش به همه ملک جهان یک سر موی
به همه ملک جهان گر بستانند او را
یا درآرند نگارین به سلامت بر من
یا سلام من مسکین برسانند او را
خواست تا پیش من آید نفسی از در غیب
چون درآید که همه کس نگرانند او را
خوانم الحمد و به اخلاص به رویش بدمم
گر به نزدیک من سوخته خوانند او را
حیدر از کوی وصال تو به جایی نرود
گر به شمشیر فراق تو برانند او را
بنده ی قامت رعنای تو خوانند او را
آن جهاندار جهان نام جهان از بر من
به جهانی ز کف من بجهانند او را
ندهندش به همه ملک جهان یک سر موی
به همه ملک جهان گر بستانند او را
یا درآرند نگارین به سلامت بر من
یا سلام من مسکین برسانند او را
خواست تا پیش من آید نفسی از در غیب
چون درآید که همه کس نگرانند او را
خوانم الحمد و به اخلاص به رویش بدمم
گر به نزدیک من سوخته خوانند او را
حیدر از کوی وصال تو به جایی نرود
گر به شمشیر فراق تو برانند او را
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵ - و له ایضا
ملک ملک ملاحت، شه خوبان خطا!
ریختی خون دل سوخته، بی جرم و خطا
گفتم از ملک ملک شاد شوم، عقلم گفت
به سراپرده ی سلطان نرسد دست گدا
گرد کوهت چه عجب گر چو کمر می گردم
کز چه باشد تن و اندام تو در بند قبا
سینه از فرقت معشوقه کنم چون آتش
دیده از حسرت دردانه کنم چون دریا
از قفا گرچه رقیب تو قفا خواهد زد
با وجود رخ خوبت نخورم غم ز قفا
سرفرازی کنم ار دور سپهر اندازد
دامن وصل تو در دست من بی سر و پا
صد هزاران دل سودازده در خاک افتد
اگر آشفته شود زلف تو از باد صبا
از هوای رخ چون آتش و آب خط تو
می رود خاک من سوخته بر باد هوا
تا مخالف شدی ای جان جهان با عشاق
سوختی جان و دل حیدر بی برگ و نوا
ریختی خون دل سوخته، بی جرم و خطا
گفتم از ملک ملک شاد شوم، عقلم گفت
به سراپرده ی سلطان نرسد دست گدا
گرد کوهت چه عجب گر چو کمر می گردم
کز چه باشد تن و اندام تو در بند قبا
سینه از فرقت معشوقه کنم چون آتش
دیده از حسرت دردانه کنم چون دریا
از قفا گرچه رقیب تو قفا خواهد زد
با وجود رخ خوبت نخورم غم ز قفا
سرفرازی کنم ار دور سپهر اندازد
دامن وصل تو در دست من بی سر و پا
صد هزاران دل سودازده در خاک افتد
اگر آشفته شود زلف تو از باد صبا
از هوای رخ چون آتش و آب خط تو
می رود خاک من سوخته بر باد هوا
تا مخالف شدی ای جان جهان با عشاق
سوختی جان و دل حیدر بی برگ و نوا
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷ - و له ایضا
مطرب بزن نوایی، ساقی بده شرابی
از تشنگی بمُردم بر آتشم زن آبی
تا من خیال رویت دیدم به خواب مستی
از حسرت خیالت راضی شدم به خوابی
گر سر ز پای اسبت از دست غم بتابم
در گردنم درافکن از زلف خود طنابی
از خال همچو دانه کام دلم برآور
کز آب دیدگانم می گردد آسیابی
گر از درم برانی چون بندگان به خواری
نگریزم از در تو هرگز به هیچ بابی
از لعل شکرینت، هر خنده ای و مصری
وز زلف عنبرینت، هر حلقه ای و تابی
روزی به خنده گفتی: کام دلت برآرم
درویش مستحقم گر می کنی ثوابی
یک بوسه از لبانت بهر زکات خوبی
صد ره سئوال کردم، یک ره بده جوابی
حیدر بسان مستان در بزم می پرستان
از خون خورد شرابی، وز دل کند کبابی
از تشنگی بمُردم بر آتشم زن آبی
تا من خیال رویت دیدم به خواب مستی
از حسرت خیالت راضی شدم به خوابی
گر سر ز پای اسبت از دست غم بتابم
در گردنم درافکن از زلف خود طنابی
از خال همچو دانه کام دلم برآور
کز آب دیدگانم می گردد آسیابی
گر از درم برانی چون بندگان به خواری
نگریزم از در تو هرگز به هیچ بابی
از لعل شکرینت، هر خنده ای و مصری
وز زلف عنبرینت، هر حلقه ای و تابی
روزی به خنده گفتی: کام دلت برآرم
درویش مستحقم گر می کنی ثوابی
یک بوسه از لبانت بهر زکات خوبی
صد ره سئوال کردم، یک ره بده جوابی
حیدر بسان مستان در بزم می پرستان
از خون خورد شرابی، وز دل کند کبابی
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸ - و له ایضا
مرا در موردستان گلستانی است
که گل چون روی او در گلستان نیست
دلم بربود و جانم زنده گردد
اگر آید برم، کآرام جانی است
رخش باشد چو خورشید آشکارا
ولی از چشم نامحرم نهانی است
اگر طوطی سخن گوید ز شکر
بر گفتار او شیرین زبانی است
چو روی مه وشت گلزار خوبی است
چو قد دلکشت سرو روانی است
بیا آخر زمانی در بر من
که ترک جان کنم کآخر زمانی است
برو حیدر به کوی عشقبازان
به ترک جان بگو چون دلستانی است
که گل چون روی او در گلستان نیست
دلم بربود و جانم زنده گردد
اگر آید برم، کآرام جانی است
رخش باشد چو خورشید آشکارا
ولی از چشم نامحرم نهانی است
اگر طوطی سخن گوید ز شکر
بر گفتار او شیرین زبانی است
چو روی مه وشت گلزار خوبی است
چو قد دلکشت سرو روانی است
بیا آخر زمانی در بر من
که ترک جان کنم کآخر زمانی است
برو حیدر به کوی عشقبازان
به ترک جان بگو چون دلستانی است
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹ - و له ایضا
نباشد در جهان همچون تو یاری
بتی، سنگین دلی، سیمین عذاری
سمن بویی، به قد سرو بلندی
گل اندامی، به رخ رشک بهاری
رقیبش خار و او گلبرگ خندان
ملامت می کشم از دست خاری
به ترک اختیار خویش کردم
که از عاشق نیاید اختیاری
محقق جان برافشانم ز غیرت
چو بینم بر گل رویش غباری
کنارش در میان گیرم به مستی
میانش گر ببینم در کناری
اگر حیدر سخن گوید ز لعلش
کنم در گوش جان چون گوشواری
بتی، سنگین دلی، سیمین عذاری
سمن بویی، به قد سرو بلندی
گل اندامی، به رخ رشک بهاری
رقیبش خار و او گلبرگ خندان
ملامت می کشم از دست خاری
به ترک اختیار خویش کردم
که از عاشق نیاید اختیاری
محقق جان برافشانم ز غیرت
چو بینم بر گل رویش غباری
کنارش در میان گیرم به مستی
میانش گر ببینم در کناری
اگر حیدر سخن گوید ز لعلش
کنم در گوش جان چون گوشواری
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰ - و له ایضا
حسبة لله عزیزان یار من باز آورید
دل ز دستم می رود، دلدار من باز آورید
از سر راه وفا از غایت لطف و کرم
تا شود غمخوار من، غمخوار من باز آورید
آن طبیب دل که یاقوتش دوان جان بود
از برای این دل بیمار من باز آورید
آن بت مه پیکر خورشید روی زهره چشم
مشتری وارش سوی بازار من باز آورید
خاک پای مرکبش کآن کحل بینایی بود
از برای چشم گوهربار من باز آورید
ساقیان سیم تن! زآن آتشین آبم دهید
باشد آبی را به روی کار من باز آورید
همچو حیدر در جهان دیوانه گردم روز و شب
تا به پیش من پری رخسار من باز آورید
دل ز دستم می رود، دلدار من باز آورید
از سر راه وفا از غایت لطف و کرم
تا شود غمخوار من، غمخوار من باز آورید
آن طبیب دل که یاقوتش دوان جان بود
از برای این دل بیمار من باز آورید
آن بت مه پیکر خورشید روی زهره چشم
مشتری وارش سوی بازار من باز آورید
خاک پای مرکبش کآن کحل بینایی بود
از برای چشم گوهربار من باز آورید
ساقیان سیم تن! زآن آتشین آبم دهید
باشد آبی را به روی کار من باز آورید
همچو حیدر در جهان دیوانه گردم روز و شب
تا به پیش من پری رخسار من باز آورید
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱ - و له ایضا
دوش، آغوش و بر و بوس و کناری داشتم
تا به هنگام سحر در بر نگاری داشتم
اختیارم باده خوردن بود و آغوش و کنار
از برای آنکه در دست اختیاری داشتم
شاهدی شوخی شگرفی شکری شیرین لبی
دلبری سنگین دلی سیمین عذاری داشتم
عیش می کردم به شادی، باده می خوردم به کام
غم نمی خوردم که در بر غمگساری داشتم
گاه لعلش بوسه دادم، گه کشیدم در برش
گاه با درج عقیقش کار و باری داشتم
کوری چشم رقیبان و حسودان تا به صبح
در بر و آغوش، یاری و چه یاری داشتم
همچو حیدر بنده بودم، پادشه می خواندمش
زآن به گوش جان ز زلفش گوشواری داشتم
تا به هنگام سحر در بر نگاری داشتم
اختیارم باده خوردن بود و آغوش و کنار
از برای آنکه در دست اختیاری داشتم
شاهدی شوخی شگرفی شکری شیرین لبی
دلبری سنگین دلی سیمین عذاری داشتم
عیش می کردم به شادی، باده می خوردم به کام
غم نمی خوردم که در بر غمگساری داشتم
گاه لعلش بوسه دادم، گه کشیدم در برش
گاه با درج عقیقش کار و باری داشتم
کوری چشم رقیبان و حسودان تا به صبح
در بر و آغوش، یاری و چه یاری داشتم
همچو حیدر بنده بودم، پادشه می خواندمش
زآن به گوش جان ز زلفش گوشواری داشتم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴ - غزل
ای سمن عارض مه پیکر شیرین گفتار
وی زده دایره بر گرد گل از مشک تتار
نرگس مست تو در باغ ارم باده فروش
سنبل پست تو بر برگ سمن غالیه بار
زلف پرچین تو آشفته دلی در فردوس
خال مشکین تو هندو بچه ای در گلزار
چشم میگون تو هنگام سحر مست مدام
لعل نوشین تو در وقت طرب باده گسار
طره ی زلف تو از سنبل تر گرد سمن
نقطه ی خال تو از غالیه بر برگ بهار
زلف مه پوش تو بر خرمن گل عنبر بیز
سرو دلجوی تو بر طرف چمن خوش رفتار
سنبل از سنبل مشکین تو در تاب و گره
نرگس از نرگس مخمور تو در عین خمار
عارضت مه وش و اندام لطیفت نازک
نرگست دلکش و مژگان چو تیرت خونخوار
عاشقت چاکر و چون عاشق سرگشته بسی
حیدرت بنده و چون حیدر بیچاره هزار
گفت: اگر بنده ی مایی، برو و مدحی گوی
بهر سلطان جهان، بحر هنر، کوه وقار
آنکه در معرکه بر هم شکند قلب عدو
آنکه در روز یلی صید کند شیر شکار
آنکه چون تیر دلیری بجهد از شستش
خال از چهره ی زنگی ببرد در شب تار
آنکه چون تیغ جهان گیر زند بر سر کوه
گردد از ضربت او کوه دو نیمه چون خیار
آنکه چون گرز یلی برکشد از کوهه ی زین
به یکی حمله به دست آورد این هفت حصار
تیر دلدوز وی از قلب عدو درگذرد
تیغ خون ریز وی از خصم برآورد دمار
چون ز مجری بجهد ناوک او روز نبرد
در دل سنگ سیه غرقه شود تا سوفار
نه فلک بر سر ما بر زبر یکدیگرست
مگر از پای سمندش به هوا رفت غبار
شرف دنیی و دین، بحر هنر، شاه حسین
آنکه کیوانش غلام است و فلک خدمتکار
مثل این شاه جهانگیر نباشد هرگز
نه درین مملکت یزد که در هیچ دیار
گرچه هستند بسی پادشهان در عالم
نبود مثل تو ای پادشه معنی دار
تو ولی زاده ی عهدی و ولایت داری
وز تو مانند پدر گشت ولایت اظهار
گر تو از نور ولایت بکشی خنجر تیز
از بداندیش تو در دهر نماند دیار
تا برت چرخ پیاده شود و رخ بنهد
پیلتن گردد و بر اسب شود شاه سوار
دهر بر پای عدوی تو ببندد زنجیر
چرخ بر دیده ی خصم تو بکوبد مسمار
دوستان تو مقیمند، ولی در جنت
دشمنان تو نگونسار، ولی بر سر دار
تا تو سلطان سلاطین شدی ای شاه جهان
پادشاهان به غلامی تو کردند اقرار
این علی رنگ حسن رو که حسینش نام است
به محمد که خدا عمر دهادش بسیار
تا بر ای عمر و جوانی بخوری در عالم
بادی از عمر و جوانی به جهان برخوردار!
وی زده دایره بر گرد گل از مشک تتار
نرگس مست تو در باغ ارم باده فروش
سنبل پست تو بر برگ سمن غالیه بار
زلف پرچین تو آشفته دلی در فردوس
خال مشکین تو هندو بچه ای در گلزار
چشم میگون تو هنگام سحر مست مدام
لعل نوشین تو در وقت طرب باده گسار
طره ی زلف تو از سنبل تر گرد سمن
نقطه ی خال تو از غالیه بر برگ بهار
زلف مه پوش تو بر خرمن گل عنبر بیز
سرو دلجوی تو بر طرف چمن خوش رفتار
سنبل از سنبل مشکین تو در تاب و گره
نرگس از نرگس مخمور تو در عین خمار
عارضت مه وش و اندام لطیفت نازک
نرگست دلکش و مژگان چو تیرت خونخوار
عاشقت چاکر و چون عاشق سرگشته بسی
حیدرت بنده و چون حیدر بیچاره هزار
گفت: اگر بنده ی مایی، برو و مدحی گوی
بهر سلطان جهان، بحر هنر، کوه وقار
آنکه در معرکه بر هم شکند قلب عدو
آنکه در روز یلی صید کند شیر شکار
آنکه چون تیر دلیری بجهد از شستش
خال از چهره ی زنگی ببرد در شب تار
آنکه چون تیغ جهان گیر زند بر سر کوه
گردد از ضربت او کوه دو نیمه چون خیار
آنکه چون گرز یلی برکشد از کوهه ی زین
به یکی حمله به دست آورد این هفت حصار
تیر دلدوز وی از قلب عدو درگذرد
تیغ خون ریز وی از خصم برآورد دمار
چون ز مجری بجهد ناوک او روز نبرد
در دل سنگ سیه غرقه شود تا سوفار
نه فلک بر سر ما بر زبر یکدیگرست
مگر از پای سمندش به هوا رفت غبار
شرف دنیی و دین، بحر هنر، شاه حسین
آنکه کیوانش غلام است و فلک خدمتکار
مثل این شاه جهانگیر نباشد هرگز
نه درین مملکت یزد که در هیچ دیار
گرچه هستند بسی پادشهان در عالم
نبود مثل تو ای پادشه معنی دار
تو ولی زاده ی عهدی و ولایت داری
وز تو مانند پدر گشت ولایت اظهار
گر تو از نور ولایت بکشی خنجر تیز
از بداندیش تو در دهر نماند دیار
تا برت چرخ پیاده شود و رخ بنهد
پیلتن گردد و بر اسب شود شاه سوار
دهر بر پای عدوی تو ببندد زنجیر
چرخ بر دیده ی خصم تو بکوبد مسمار
دوستان تو مقیمند، ولی در جنت
دشمنان تو نگونسار، ولی بر سر دار
تا تو سلطان سلاطین شدی ای شاه جهان
پادشاهان به غلامی تو کردند اقرار
این علی رنگ حسن رو که حسینش نام است
به محمد که خدا عمر دهادش بسیار
تا بر ای عمر و جوانی بخوری در عالم
بادی از عمر و جوانی به جهان برخوردار!
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵ - و له ایضا
پرتو روی تو از روی صفا می بینم
مردم چشم تو در عین حیا می بینم
در لبت می نگرم، جوهر جان می یابم
در رخت می نگرم، صنع خدا می بینم
شام گیسوی تو یا ملک ختن می نگرم؟
زلف پرچین تو یا مشک خطا می بینم؟
گرد کوه از سر غیرت چو کمر می گردم
زآنکه اندام تو در بند قبا می بینم
چون صبا بی سر و پا می روم و سودایی
تا سر زلف تو در دست صبا می بینم
دل یکتای خود از غایت سرگردانی
بسته در سلسله ی زلف دو تا می بینم
تا به هم درشکند قلب اسیران کمند
ترک سرمست تو با تیغ جفا می بینم
دل که از غصه به تنگ آمد و ناپیدا شد
اثرش در دهن تنگ شما می بینم
از تو چندان که به من جور و جفا می آید
همچنان در دل خود مهر و وفا می بینم
حیدر از آرزوی آتش و آب رخ تو
خاکش از مهر تو بر باد هوا می بینم
مردم چشم تو در عین حیا می بینم
در لبت می نگرم، جوهر جان می یابم
در رخت می نگرم، صنع خدا می بینم
شام گیسوی تو یا ملک ختن می نگرم؟
زلف پرچین تو یا مشک خطا می بینم؟
گرد کوه از سر غیرت چو کمر می گردم
زآنکه اندام تو در بند قبا می بینم
چون صبا بی سر و پا می روم و سودایی
تا سر زلف تو در دست صبا می بینم
دل یکتای خود از غایت سرگردانی
بسته در سلسله ی زلف دو تا می بینم
تا به هم درشکند قلب اسیران کمند
ترک سرمست تو با تیغ جفا می بینم
دل که از غصه به تنگ آمد و ناپیدا شد
اثرش در دهن تنگ شما می بینم
از تو چندان که به من جور و جفا می آید
همچنان در دل خود مهر و وفا می بینم
حیدر از آرزوی آتش و آب رخ تو
خاکش از مهر تو بر باد هوا می بینم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶ - و له ایضا
ترک سرمست تو خون دل ما می ریزد
بی گنه خون دل خسته چرا می ریزد
مردم دیده ی دریا دل گوهر پاشم
هر چه دارد همه در پای شما می ریزد
تا صبا می زند از چین سر زلف تو دم
نافه های ختن از باد هوا می ریزد
سنبلت پای دل پیر و جوان می بندد
نرگست خون دل شاه و گدا می ریزد
چون تو در طرف چمن می روی ای آب حیات
در چمن برگ گل از روی حیا می ریزد
درگذر دامن تو خاک چمن مشکین کرد
یا مگر غالیه از جیب صبا می ریزد
دست ساقی به صبوحی ز پی دفع خمار
می صافی است که در جام صفا می ریزد
تا بگیرد ختنت را به خطا لشکر زنگ
چین زلف سیهت مشک خطا می ریزد
طبع حیدر ز هوداری تو دریایی است
ورنه این گوهر معنی ز کجا می ریزد؟
بی گنه خون دل خسته چرا می ریزد
مردم دیده ی دریا دل گوهر پاشم
هر چه دارد همه در پای شما می ریزد
تا صبا می زند از چین سر زلف تو دم
نافه های ختن از باد هوا می ریزد
سنبلت پای دل پیر و جوان می بندد
نرگست خون دل شاه و گدا می ریزد
چون تو در طرف چمن می روی ای آب حیات
در چمن برگ گل از روی حیا می ریزد
درگذر دامن تو خاک چمن مشکین کرد
یا مگر غالیه از جیب صبا می ریزد
دست ساقی به صبوحی ز پی دفع خمار
می صافی است که در جام صفا می ریزد
تا بگیرد ختنت را به خطا لشکر زنگ
چین زلف سیهت مشک خطا می ریزد
طبع حیدر ز هوداری تو دریایی است
ورنه این گوهر معنی ز کجا می ریزد؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷ - و له ایضا
آب کز دیده روان شد ببرد بنیادم
آتش عشق تو چون خاک دهد بر بادم
دیده خون ریز که چون مردم دریایی چشم
بهر دردانه به دریای محیط افتادم
مردم از گریه ی من غرقه دریای غمند
تا عنان نظر از دست مصالح دادم
بس که در دیده ی خود دجله روان می بینم
در شک افتم که مگر در طرف بغدادم
چون کمر خوش به میان آی که بر دامن کوه
کشته ی شکر شیرین تو چون فرهادم
خانه ی دیده ی من جای خیال رخ تست
زآن در دیده به روی دگری نگشادم
هر سحر در طلب پرتو خورشید جلال
پرده ی اطلس گردون بدرد فریادم
جستن حیدر وفا از هوس دیدن تو
ترک سر کردم و پا در طلبت بنهادم
آتش عشق تو چون خاک دهد بر بادم
دیده خون ریز که چون مردم دریایی چشم
بهر دردانه به دریای محیط افتادم
مردم از گریه ی من غرقه دریای غمند
تا عنان نظر از دست مصالح دادم
بس که در دیده ی خود دجله روان می بینم
در شک افتم که مگر در طرف بغدادم
چون کمر خوش به میان آی که بر دامن کوه
کشته ی شکر شیرین تو چون فرهادم
خانه ی دیده ی من جای خیال رخ تست
زآن در دیده به روی دگری نگشادم
هر سحر در طلب پرتو خورشید جلال
پرده ی اطلس گردون بدرد فریادم
جستن حیدر وفا از هوس دیدن تو
ترک سر کردم و پا در طلبت بنهادم