عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸ - و له ایضا
تا دل خسته به دست سر زلفت دادم
کمر بندگی ات بسته ام و آزادم
آخر ای ماه پری چهره به فریادم رس
کز هوایت ز فلک می گذرد فریادم
گر کسی از غم هجران تو شادی طلبد
منم آن کس که به غم خوردن رویت شادم
بیستون ستمت را بکشم چون فرهاد
زآنکه بی شکر شیرین تو چون فرهادم
با وجود قد رعنای تو همچون سوسن
گر همه روی زمین سرو شوم آزادم
پیش از آب و گل خود در ازل از لوح قضا
ابجد عشق تو آموخته از استادم
با وجود رخ چون آتش و آب خط تو
بر سر خاک دوان بی سر و پا چون بادم
طالعم از مه روی تو چو حیدر نبود
تا من از مادر فطرت به چه طالع زادم؟
کمر بندگی ات بسته ام و آزادم
آخر ای ماه پری چهره به فریادم رس
کز هوایت ز فلک می گذرد فریادم
گر کسی از غم هجران تو شادی طلبد
منم آن کس که به غم خوردن رویت شادم
بیستون ستمت را بکشم چون فرهاد
زآنکه بی شکر شیرین تو چون فرهادم
با وجود قد رعنای تو همچون سوسن
گر همه روی زمین سرو شوم آزادم
پیش از آب و گل خود در ازل از لوح قضا
ابجد عشق تو آموخته از استادم
با وجود رخ چون آتش و آب خط تو
بر سر خاک دوان بی سر و پا چون بادم
طالعم از مه روی تو چو حیدر نبود
تا من از مادر فطرت به چه طالع زادم؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰ - و له ایضا
در چنان صورت مطبوع عجب می مانم
بیم آن است که بوسی ز لبش بستانم
مست برخیزم و در باغ ارم بر لب جوی
چون گل و سرو روان پیش خودش بنشانم
از رخ و زلف و قد و خد و خطش جمع شود
سوسن و سنبل و سرو و سمن و ریحانم
حور عینش شمرم، باغ بهشتش گویم
صنع رویش نگرم، آیت لطفش خوانم
پیش پایش به زمین افتم و دستش بوسم
ترک سر گویم و جان در قدمش افشانم
لابه آغازم و دستان زنم و باده خورم
تا کمروار در آید به میان دستانم
در برش گیرم و کام از لب لعلش یابم
در برش میرم و بر باد روم ایمانم
گر کسی طعنه زند بر من و حال دل من
گو مزن طعنه که من قصه غلط می خوانم
منکر من چه شوی، سرزنش من چه کنی؟
برو ای خواجه! که من حیدر بی سامانم
بیم آن است که بوسی ز لبش بستانم
مست برخیزم و در باغ ارم بر لب جوی
چون گل و سرو روان پیش خودش بنشانم
از رخ و زلف و قد و خد و خطش جمع شود
سوسن و سنبل و سرو و سمن و ریحانم
حور عینش شمرم، باغ بهشتش گویم
صنع رویش نگرم، آیت لطفش خوانم
پیش پایش به زمین افتم و دستش بوسم
ترک سر گویم و جان در قدمش افشانم
لابه آغازم و دستان زنم و باده خورم
تا کمروار در آید به میان دستانم
در برش گیرم و کام از لب لعلش یابم
در برش میرم و بر باد روم ایمانم
گر کسی طعنه زند بر من و حال دل من
گو مزن طعنه که من قصه غلط می خوانم
منکر من چه شوی، سرزنش من چه کنی؟
برو ای خواجه! که من حیدر بی سامانم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - فی البدیهه
بت شکر سخن پسته دهان می گذرد
مه خورشید رخ موی میان می گذرد
خلق شیراز! بدانید و نظر باز کنید
کآفت مرد و زن و پیر و جوان می گذرد
تا من از سینه ی مجروح سپر ساخته ام
از دلم ناوک مژگان فلان می گذرد
به ظریفی و حریفی و لطیفی و خوشی
یار من از همه خوبان جهان می گذرد
تا تو با روز رخ و زلف چو شب می گذری
خود شب و روز ندانم به چه سان می گذرد
تو چه دانی که ز عشق رخ همچون روزت
شب تاریک چه بر خسته دلان می گذرد
تا بر آن آب حیات دهنت تشنه شدم
عمر در عشق تو چون آب روان می گذرد
هر که او پای نهد بر سر کوی تو شبی
چون من سوخته دل از سر جان می گذرد
حیدر عاشق و سودازده از بیم رقیب
هر شبی بر سر کوی تو نهان می گذرد
مه خورشید رخ موی میان می گذرد
خلق شیراز! بدانید و نظر باز کنید
کآفت مرد و زن و پیر و جوان می گذرد
تا من از سینه ی مجروح سپر ساخته ام
از دلم ناوک مژگان فلان می گذرد
به ظریفی و حریفی و لطیفی و خوشی
یار من از همه خوبان جهان می گذرد
تا تو با روز رخ و زلف چو شب می گذری
خود شب و روز ندانم به چه سان می گذرد
تو چه دانی که ز عشق رخ همچون روزت
شب تاریک چه بر خسته دلان می گذرد
تا بر آن آب حیات دهنت تشنه شدم
عمر در عشق تو چون آب روان می گذرد
هر که او پای نهد بر سر کوی تو شبی
چون من سوخته دل از سر جان می گذرد
حیدر عاشق و سودازده از بیم رقیب
هر شبی بر سر کوی تو نهان می گذرد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳ - و له ایضا
جانم از آتش آن لعل شکربار بسوخت
دل چو پروانه بر شمع رخ یار بسوخت
در بر تنگ شکر خال سیاهش مگسی است
یا سپندی است که بر آتش رخسار بسوخت
در شب تیره سراپای من بی سر و پا
همچو شمع از هوس صبح رخ یار بسوخت
ای طبیب! از لب جان بخش خود از بهر شفا
شربتی ده که دل خسته ی بیمار بسوخت
در چمن مشعله ی آتش گل بر کردند
بلبل بی خبر از آتش گلزار بسوخت
تا ز شرم رخ چون آتش تو آب شود
از چمن، گل شد و در کوره ی عطار بسوخت
پرتو مهر تو یک شعله ی آتش برزد
ملک جان من دل خسته به یکبار بسوخت
نیست پیدا اثر حیدر دردی کش مست
مگر از آتش می بر در خمار بسوخت
حق بود در نظر پیر حقیقت رو عشق
هر که منصور صفت بر زبر دار بسوخت
دل چو پروانه بر شمع رخ یار بسوخت
در بر تنگ شکر خال سیاهش مگسی است
یا سپندی است که بر آتش رخسار بسوخت
در شب تیره سراپای من بی سر و پا
همچو شمع از هوس صبح رخ یار بسوخت
ای طبیب! از لب جان بخش خود از بهر شفا
شربتی ده که دل خسته ی بیمار بسوخت
در چمن مشعله ی آتش گل بر کردند
بلبل بی خبر از آتش گلزار بسوخت
تا ز شرم رخ چون آتش تو آب شود
از چمن، گل شد و در کوره ی عطار بسوخت
پرتو مهر تو یک شعله ی آتش برزد
ملک جان من دل خسته به یکبار بسوخت
نیست پیدا اثر حیدر دردی کش مست
مگر از آتش می بر در خمار بسوخت
حق بود در نظر پیر حقیقت رو عشق
هر که منصور صفت بر زبر دار بسوخت
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴ - و له ایضا
تا به شیراز نگارم ز سفر باز آمد
راحت روح من خسته جگر باز آمد
ناگه آن ماه پری چهره روان از چشمم
همچو سیاره شد و همچو قمر باز آمد
آن صنم نور بصر بود، برفت از بصرم
وین زمان در بصرم نور بصر باز آمد
همچو پسته من دل خسته نگنجم در پوست
که مرا یار شکرخنده ز در باز آمد
رد مگردان دل حیدر که قبول تو شود
خاصه اکنون که به پیش تو نظرباز آمد
دل به مصر دهنت رفت و شد آنجا عاشق
چون تواند دل از آن تنگ شکر باز آمد؟
دل من از همه باز آمد و در دست غمت
همچو مستی است که در پیش خطر باز آمد
راحت روح من خسته جگر باز آمد
ناگه آن ماه پری چهره روان از چشمم
همچو سیاره شد و همچو قمر باز آمد
آن صنم نور بصر بود، برفت از بصرم
وین زمان در بصرم نور بصر باز آمد
همچو پسته من دل خسته نگنجم در پوست
که مرا یار شکرخنده ز در باز آمد
رد مگردان دل حیدر که قبول تو شود
خاصه اکنون که به پیش تو نظرباز آمد
دل به مصر دهنت رفت و شد آنجا عاشق
چون تواند دل از آن تنگ شکر باز آمد؟
دل من از همه باز آمد و در دست غمت
همچو مستی است که در پیش خطر باز آمد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶ - و له ایضا
امروز که در کوی خرابات الستم
از حسرت یاقوت لبت باده پرستم
سجاده و تسبیح به یک گوشه نهادم
وز کفر سر زلف تو زنار ببستم
ترک سر و زر کردم و دین و دل و دنیا
در دیر مغان رفتم و فارغ بنشستم
دردانه طمع کردم و در دام فتادم
فارغ شدم از دانه و از دام بجستم
ای مطرب خوش نغمه! بزن پرده ی عشاق
وی ساقی وحدت! بده آن باده به دستم
هیچم خبری نیست ز فردای قیامت
امروز که چون نرگس سرمست تو مستم
چون من شدم از دست، بگیر از سر یاری
دست من افتاده که در پای تو پستم
در عالم وحدت که در آن هیچ نگنجد
چون نیستم، ای خواجه! مپندار که هستم
چون حیدر کرار به فرمان محمد
در کعبه ی جان رفتم و بتها بشکستم
از حسرت یاقوت لبت باده پرستم
سجاده و تسبیح به یک گوشه نهادم
وز کفر سر زلف تو زنار ببستم
ترک سر و زر کردم و دین و دل و دنیا
در دیر مغان رفتم و فارغ بنشستم
دردانه طمع کردم و در دام فتادم
فارغ شدم از دانه و از دام بجستم
ای مطرب خوش نغمه! بزن پرده ی عشاق
وی ساقی وحدت! بده آن باده به دستم
هیچم خبری نیست ز فردای قیامت
امروز که چون نرگس سرمست تو مستم
چون من شدم از دست، بگیر از سر یاری
دست من افتاده که در پای تو پستم
در عالم وحدت که در آن هیچ نگنجد
چون نیستم، ای خواجه! مپندار که هستم
چون حیدر کرار به فرمان محمد
در کعبه ی جان رفتم و بتها بشکستم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷ - و له ایضا
عمری است که در عشق تو بی صبر و قرارم
آشفتگیی از شکن زلف تو دارم
دین و دل و دنیا همه در کار تو کردم
ور جان طلبی، پیش تو حالی بسپارم
بیزار مشو از من بازاری مسکین
کز چنگ سر زلف تو بازاری زارم
تا روی و خط و قد و بناگوش تو دیدم
فارغ ز گل و سنبل و شمشاد و بهارم
رفتم ز میان تا به کناری بنشینم
زآن رو که میان تو جدا شد ز کنارم
هیچ است برم ملک جم و نعمت قارون
با آنکه جوی در همه آفاق ندارم
دستی زدم از عشق و گریبان بدریدم
باشد که گر دامن کامی به کف آرم
تا لاف انا الحق زده ام بر سر بازار
در عشق تو منصور صفت بر سر دارم
تا از تو نگارین شده ام دور چو حیدر
رخساره ز عشق تو به خونابه نگارم
آشفتگیی از شکن زلف تو دارم
دین و دل و دنیا همه در کار تو کردم
ور جان طلبی، پیش تو حالی بسپارم
بیزار مشو از من بازاری مسکین
کز چنگ سر زلف تو بازاری زارم
تا روی و خط و قد و بناگوش تو دیدم
فارغ ز گل و سنبل و شمشاد و بهارم
رفتم ز میان تا به کناری بنشینم
زآن رو که میان تو جدا شد ز کنارم
هیچ است برم ملک جم و نعمت قارون
با آنکه جوی در همه آفاق ندارم
دستی زدم از عشق و گریبان بدریدم
باشد که گر دامن کامی به کف آرم
تا لاف انا الحق زده ام بر سر بازار
در عشق تو منصور صفت بر سر دارم
تا از تو نگارین شده ام دور چو حیدر
رخساره ز عشق تو به خونابه نگارم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸ - و له ایضا
تا کی من دیوانه گرفتار تو باشم
در بند سر زلف سیه کار تو باشم
از آرزوی قامت رعنای تو میرم
در حسرت یاقوت شکربار تو باشم
جان خسته ی آن غمزه ی غماز تو بینم
دل بسته ی آن طره ی طرار تو باشم
تا کی من دلداده ز هجران تو سوزم
تا کی من سرگشته طلبکار تو باشم
ای راحت جان من دل خسته، زمانی
خواهم که تو یار من و من یار تو باشم
در باغ جهان سنبل گلبوی تو بویم
در طرف چمن بلبل گلزار تو باشم
تا چند من زار جگرخوار، چو حیدر
مجروح و پریشان و دل افگار تو باشم؟
در بند سر زلف سیه کار تو باشم
از آرزوی قامت رعنای تو میرم
در حسرت یاقوت شکربار تو باشم
جان خسته ی آن غمزه ی غماز تو بینم
دل بسته ی آن طره ی طرار تو باشم
تا کی من دلداده ز هجران تو سوزم
تا کی من سرگشته طلبکار تو باشم
ای راحت جان من دل خسته، زمانی
خواهم که تو یار من و من یار تو باشم
در باغ جهان سنبل گلبوی تو بویم
در طرف چمن بلبل گلزار تو باشم
تا چند من زار جگرخوار، چو حیدر
مجروح و پریشان و دل افگار تو باشم؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹ - و له ایضا
جانا! دل من چون دهن تنگ تو تنگ است
پشتم ز خیال سر زلف تو چو چنگ است
پای دلم از بهر تو در بحر محیط است
کام دلم از کام تو در کام نهنگ است
بر حال من زار جگرخوار نبخشی
آن دل که تو داری مگر از آهن و سنگ است
خونم بخوری، دل ببری، چهره بپوشی
ای ماه پری چهره نگویی که چه ینگ است
شکرانه دهم جان و کنم آشتی از نو
گر زآنکه ترا با من دل سوخته جنگ است
آن چشم خویش دلکش سرمست جهانگیر
ترکی است کمان دار که با تیر خدنگ است
از خوی تو بیداد کشد حیدر بیدل
خوی تو چه خوبی است مگر خوی پلنگ است؟
پشتم ز خیال سر زلف تو چو چنگ است
پای دلم از بهر تو در بحر محیط است
کام دلم از کام تو در کام نهنگ است
بر حال من زار جگرخوار نبخشی
آن دل که تو داری مگر از آهن و سنگ است
خونم بخوری، دل ببری، چهره بپوشی
ای ماه پری چهره نگویی که چه ینگ است
شکرانه دهم جان و کنم آشتی از نو
گر زآنکه ترا با من دل سوخته جنگ است
آن چشم خویش دلکش سرمست جهانگیر
ترکی است کمان دار که با تیر خدنگ است
از خوی تو بیداد کشد حیدر بیدل
خوی تو چه خوبی است مگر خوی پلنگ است؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰ - فی البدیهه
آمد به در مسجد آدینه نگاری
یاقوت لبی، سنگدلی، سیم عذاری
شوخی شکری شیوه گری شهره ی شهری
سروی سمنی گل بدنی تازه بهاری
شکر سخنی، نوش لبی، پسته دهانی
شمشاد قدی، به زنخی، لاله عذاری
بر رهگذرش عاشق و دل خسته نشستم
تا باز کند بر من دل خسته گذاری
باز آمد و بگذشت و من خسته نشسته
بر رهگذرش در هوس بوس و کناری
گفتم نظری کن که ز مهر تو نهادم
بر پشت دل از آرزوی روی تو باری
گفتار برو ای حیدر بیدل که چه باشد
گر بارکشی در شب و روز از غم یاری
یاقوت لبی، سنگدلی، سیم عذاری
شوخی شکری شیوه گری شهره ی شهری
سروی سمنی گل بدنی تازه بهاری
شکر سخنی، نوش لبی، پسته دهانی
شمشاد قدی، به زنخی، لاله عذاری
بر رهگذرش عاشق و دل خسته نشستم
تا باز کند بر من دل خسته گذاری
باز آمد و بگذشت و من خسته نشسته
بر رهگذرش در هوس بوس و کناری
گفتم نظری کن که ز مهر تو نهادم
بر پشت دل از آرزوی روی تو باری
گفتار برو ای حیدر بیدل که چه باشد
گر بارکشی در شب و روز از غم یاری
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱ - و له ایضا
من عاشق آن سنگدل تنگ دهانم
دل بسته آن پسته ی شیرین فلانم
خواهم که برش بر بر چون سیم بسایم
خواهم که لبش بر لب شیرین برسانم
آیا بود آن روز که در مجلس شادی
بنشینم و در صحبت خویشش بنشانم
گه بوسه دهم بر لب شیرین چو قندش
گه کام دل از پسته ی تنگش بستانم
گر کفر دو زلفش ببرد دنیی و دینم
ور غمزه ی شوخش بستاند دل و جانم
من ترک چنان ترک پری چهره نگویم
همچون سر و زر در قدمش جان بفشانم
فریاد که چون حیدر ازین داغ جگر سوز
از هفت فلک می گذرد آه و فغانم
دل بسته آن پسته ی شیرین فلانم
خواهم که برش بر بر چون سیم بسایم
خواهم که لبش بر لب شیرین برسانم
آیا بود آن روز که در مجلس شادی
بنشینم و در صحبت خویشش بنشانم
گه بوسه دهم بر لب شیرین چو قندش
گه کام دل از پسته ی تنگش بستانم
گر کفر دو زلفش ببرد دنیی و دینم
ور غمزه ی شوخش بستاند دل و جانم
من ترک چنان ترک پری چهره نگویم
همچون سر و زر در قدمش جان بفشانم
فریاد که چون حیدر ازین داغ جگر سوز
از هفت فلک می گذرد آه و فغانم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲ - و له ایضا
با زلف چو شامش نفس باد صبا چیست
با چین گره بر گرهش مشک خطا چیست
ای یار مخالف شده! در موسم نوروز
عشاق جگرسوخته را برگ و نوا چیست
جان من سرگشته ی بی طاقت و آرام
چون ذره ز خورشید تو در بند هوا چیست
جز واقف اسرار نداند به جهان کس
کز وصل تو امید من بی سر و پا چیست
گفتم که ز مهر تو وفایی به غریب است
گفتا همه جورست و جفا، مهر و وفا چیست
گفتم به دعا می طلبم بوسه ز لعلت
گفتا چو زرت نیست مگو یاوه، دعا چیست
گفتا چه کسی بر در ایوان وصالم
گفتم شه خوبان خطا، بنده، دغا چیست
خواهد که برآید چو کمر گرد میانش
هر کس که ببیند که در آن زیر قبا چیست
حیدر که دم از چین سر زلف بتی زد
در پیش نسیم سخنش مشک خطا چیست؟
با چین گره بر گرهش مشک خطا چیست
ای یار مخالف شده! در موسم نوروز
عشاق جگرسوخته را برگ و نوا چیست
جان من سرگشته ی بی طاقت و آرام
چون ذره ز خورشید تو در بند هوا چیست
جز واقف اسرار نداند به جهان کس
کز وصل تو امید من بی سر و پا چیست
گفتم که ز مهر تو وفایی به غریب است
گفتا همه جورست و جفا، مهر و وفا چیست
گفتم به دعا می طلبم بوسه ز لعلت
گفتا چو زرت نیست مگو یاوه، دعا چیست
گفتا چه کسی بر در ایوان وصالم
گفتم شه خوبان خطا، بنده، دغا چیست
خواهد که برآید چو کمر گرد میانش
هر کس که ببیند که در آن زیر قبا چیست
حیدر که دم از چین سر زلف بتی زد
در پیش نسیم سخنش مشک خطا چیست؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳ - جواب
ای آنکه ندانی که وفاداری با ما چیست
از مهر من آموز که آیین وفا چیست
چون لشکر زنگ آمد و بگرفت ختن را
چین شکن زلف تو در بند خطا چیست
ای ترک خطایی! به خطایی که نکردیم
تیر ستمت بر سپر سینه ی ما چیست
روی تو و مه را چو بدیدیم بگفتیم
با پرتو خورشید فلک، نور سها چیست؟
در چاه زنخدان تو ای یوسف ثانی!
از زلف تو بر پای دلم بند بلا چیست؟
یاری که نیارم که کنم دیده به رویش
در زلف چو شامش گذر باد صبا چیست؟
گر زآنکه نه یکتای تو باشد دل حیدر
پیوسته در آن سلسله ی زلف دو تا چیست؟
از مهر من آموز که آیین وفا چیست
چون لشکر زنگ آمد و بگرفت ختن را
چین شکن زلف تو در بند خطا چیست
ای ترک خطایی! به خطایی که نکردیم
تیر ستمت بر سپر سینه ی ما چیست
روی تو و مه را چو بدیدیم بگفتیم
با پرتو خورشید فلک، نور سها چیست؟
در چاه زنخدان تو ای یوسف ثانی!
از زلف تو بر پای دلم بند بلا چیست؟
یاری که نیارم که کنم دیده به رویش
در زلف چو شامش گذر باد صبا چیست؟
گر زآنکه نه یکتای تو باشد دل حیدر
پیوسته در آن سلسله ی زلف دو تا چیست؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴ - و له ایضا
تا دست دلم دامن دلدار گرفته ست
جان در نظر یار وفادار گرفته ست
ترسم که جهان جمله به یکبار بسوزد
کآتش ز دلم در در و دیوار گرفته ست
آن پیر که بد معتکف مسجد جامع
امروز وطن بر در خمار گرفته ست
ای صیقلیان! زنگش ازین دل بزدایید
کآن آینه حیف است که زنگار گرفته ست
گفتی که گرفتی نکنم گر بخوری می
چون است که امروز دگر بار گرفته ست؟
آن کو به همه عمر نشد عاشق رویی
دق بر من مسکین گرفتار گرفته ست
یاران! به سر یار که در عالم معنی
حیدر دلش از مردم اغیار گرفته ست
جان در نظر یار وفادار گرفته ست
ترسم که جهان جمله به یکبار بسوزد
کآتش ز دلم در در و دیوار گرفته ست
آن پیر که بد معتکف مسجد جامع
امروز وطن بر در خمار گرفته ست
ای صیقلیان! زنگش ازین دل بزدایید
کآن آینه حیف است که زنگار گرفته ست
گفتی که گرفتی نکنم گر بخوری می
چون است که امروز دگر بار گرفته ست؟
آن کو به همه عمر نشد عاشق رویی
دق بر من مسکین گرفتار گرفته ست
یاران! به سر یار که در عالم معنی
حیدر دلش از مردم اغیار گرفته ست
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵ - در فراق
درمان دل خسته ندانم ز که جویم
یا حال پریشانی خاطر به که گویم
خود با که توان گفت که در آتش هجران
خوناب دل و دیده چه آورد به رویم
تا سر بودم بر سر زانو نهم از غم
تا جان بودم در طلب وصل بپویم
ترک سر و زر گویم و روی از تو نتابم
رخسار به خون شویم و دست از تو نشویم
تا بر سر من بگذری از ناز و تکبر
در پای تو افتاده چو خاک سر کویم
ای دوست! چه گویم من بیچاره ی مسکین
کز زلف چو چوگان تو سرگشته چو گویم
گر زآنکه به تیغ تو شوم کشته چو حیدر
من ترک تو ای ترک پری چهره ی نگویم
یا حال پریشانی خاطر به که گویم
خود با که توان گفت که در آتش هجران
خوناب دل و دیده چه آورد به رویم
تا سر بودم بر سر زانو نهم از غم
تا جان بودم در طلب وصل بپویم
ترک سر و زر گویم و روی از تو نتابم
رخسار به خون شویم و دست از تو نشویم
تا بر سر من بگذری از ناز و تکبر
در پای تو افتاده چو خاک سر کویم
ای دوست! چه گویم من بیچاره ی مسکین
کز زلف چو چوگان تو سرگشته چو گویم
گر زآنکه به تیغ تو شوم کشته چو حیدر
من ترک تو ای ترک پری چهره ی نگویم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶ - و له ایضا
ای دل! به جهان معتکف کوی فلان باش
در بندگی حضرت او بسته میان باش
تا نور رخ آن مه بی مهر ببینی
ای چشم ستم دیده! همیشه نگران باش
گر سنگ زند یار و گرت تنگ کند دل
رو در بر آن سنگ دل تنگ دهان باش
تا دیده ی بی دیده نبیند رخ خوبت
رو همچو من از دیده ی بی دیده نهان باش
ای جان! بربودی دل و رفتی و نشستی
لطفی کن و برخیز و بیا در پی جان باش
تا مست لب لعل شکربار تو باشم
از لعل خودم باده بده، گو رمضان باش
تا عشق شود حاکم جان تو چو حیدر
از جان به جهان عاشق آن جان و جهان باش
در بندگی حضرت او بسته میان باش
تا نور رخ آن مه بی مهر ببینی
ای چشم ستم دیده! همیشه نگران باش
گر سنگ زند یار و گرت تنگ کند دل
رو در بر آن سنگ دل تنگ دهان باش
تا دیده ی بی دیده نبیند رخ خوبت
رو همچو من از دیده ی بی دیده نهان باش
ای جان! بربودی دل و رفتی و نشستی
لطفی کن و برخیز و بیا در پی جان باش
تا مست لب لعل شکربار تو باشم
از لعل خودم باده بده، گو رمضان باش
تا عشق شود حاکم جان تو چو حیدر
از جان به جهان عاشق آن جان و جهان باش
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷ - و له ایضا
بر چهره ی او هر که زمانی نگران شد
مانند من از مهر رخش بی دل و جان شد
یارم به در مسجد نو بر لب جویی
آمد چو گل تازه و چون سرو روان شد
بر سینه زدم سنگ و دلم تنگ شد از غم
تا از برم آن سنگ دل تنگ دهان شد
در مجمع خوبان که به از حور بهشتند
دلدار من آن دارد و دل عاشق آن شد
تا مست شوی از لب معشوقه چو حیدر
می نوش که عید آمد و ماه رمضان شد
مانند من از مهر رخش بی دل و جان شد
یارم به در مسجد نو بر لب جویی
آمد چو گل تازه و چون سرو روان شد
بر سینه زدم سنگ و دلم تنگ شد از غم
تا از برم آن سنگ دل تنگ دهان شد
در مجمع خوبان که به از حور بهشتند
دلدار من آن دارد و دل عاشق آن شد
تا مست شوی از لب معشوقه چو حیدر
می نوش که عید آمد و ماه رمضان شد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸ - بهاریات
ساقی! بده آن باده که هنگام بهارست
صحن چمن از سنبل و گل چون رخ یارست
نرگس که بود بر کف او ساغر زرین
چون نرگس مخمور تو در عین خمارست
وقت گل اگر دست دهد یار گل اندام
می نوش که هنگام می و بوس و کنارست
در سینه ی عشاق ز آسیب هوایی
ای سیب زنخدان، تو چه دانی که چه نارست
رخساره ی دلجوی تو یا باغ بهشت است
بوی شکن زلف تو یا باد بهارست؟
روی چمن امروز ز مشاطه ی نوروز
چون روی نگارین تو پرنقش و نگارست
از باده ملولیم که در ساغر عام است
وز گل ببریدیم که همصحبت خارست
بلبل! نه تویی عاشق و دیوانه به تنها
بر چهره ی گل عاشق و دیوانه هزارست
حیدر ز هوای سر زلف تو به عالم
چون باد صبا دل سبک و شیفته کارست
صحن چمن از سنبل و گل چون رخ یارست
نرگس که بود بر کف او ساغر زرین
چون نرگس مخمور تو در عین خمارست
وقت گل اگر دست دهد یار گل اندام
می نوش که هنگام می و بوس و کنارست
در سینه ی عشاق ز آسیب هوایی
ای سیب زنخدان، تو چه دانی که چه نارست
رخساره ی دلجوی تو یا باغ بهشت است
بوی شکن زلف تو یا باد بهارست؟
روی چمن امروز ز مشاطه ی نوروز
چون روی نگارین تو پرنقش و نگارست
از باده ملولیم که در ساغر عام است
وز گل ببریدیم که همصحبت خارست
بلبل! نه تویی عاشق و دیوانه به تنها
بر چهره ی گل عاشق و دیوانه هزارست
حیدر ز هوای سر زلف تو به عالم
چون باد صبا دل سبک و شیفته کارست
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹ - و له ایضا
به طره طیره ی مشکی، به چهره غیرت ماه
که ای، چه ای، چه کسی؟ لا اله الا الله
تو نور چشم منی زآن سبب که در شب و روز
ندیده دیده ی من بی رخت سفید و سیاه
بر آنکه در نظر عاشقان کنی گذری
بود ز هر طرفی صد هزار دیده به راه
چو زلف چون رسنت عاشقان به بند کشد
درافکند به زنخ صد هزار خسته به چاه
گرم به دست کرم چون قبا به برگیری
شوم ز خلق جهان سرفراز همچو کلاه
به حضرتت چو غلامان به خدمت آمده ام
ولی عجب ز گدا گر رسد به حضرت شاه
ز روی کار بخواهم شد و نخواهی کرد
به روی کار من زار دل شکسته نگاه
ندارد از مه روی تو طالعی حیدر
چه طالع است مرا؟ لا اله الا الله!
که ای، چه ای، چه کسی؟ لا اله الا الله
تو نور چشم منی زآن سبب که در شب و روز
ندیده دیده ی من بی رخت سفید و سیاه
بر آنکه در نظر عاشقان کنی گذری
بود ز هر طرفی صد هزار دیده به راه
چو زلف چون رسنت عاشقان به بند کشد
درافکند به زنخ صد هزار خسته به چاه
گرم به دست کرم چون قبا به برگیری
شوم ز خلق جهان سرفراز همچو کلاه
به حضرتت چو غلامان به خدمت آمده ام
ولی عجب ز گدا گر رسد به حضرت شاه
ز روی کار بخواهم شد و نخواهی کرد
به روی کار من زار دل شکسته نگاه
ندارد از مه روی تو طالعی حیدر
چه طالع است مرا؟ لا اله الا الله!
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰ - و له ایضا
بتم چو ساغر یاقوت ناب می گیرد
گل از حرارت می در گلاب می گیرد
از آن نفس که بدیدم به خواب چشم خوشت
گمان مبر که مرا بی تو خواب می گیرد
مگر ز روی تو یک ذره می شود پیدا
که مه هلال شد و آفتاب می گیرد
فروغ چهره ی خوبت که آب رویم برد
چه آتشی است که در شیخ و شاب می گیرد
من از برت نگریزم که الچی غم تو
چو رستم است که افراسیاب می گیرد
درون کوی خرابات نیستی، حیدر
به یاد لعل تو جام شراب می گیرد
فروغ باده ی لعلی درون جام بلور
چو آتش است که از روی آب می گیرد
گل از حرارت می در گلاب می گیرد
از آن نفس که بدیدم به خواب چشم خوشت
گمان مبر که مرا بی تو خواب می گیرد
مگر ز روی تو یک ذره می شود پیدا
که مه هلال شد و آفتاب می گیرد
فروغ چهره ی خوبت که آب رویم برد
چه آتشی است که در شیخ و شاب می گیرد
من از برت نگریزم که الچی غم تو
چو رستم است که افراسیاب می گیرد
درون کوی خرابات نیستی، حیدر
به یاد لعل تو جام شراب می گیرد
فروغ باده ی لعلی درون جام بلور
چو آتش است که از روی آب می گیرد