عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱ - وصف دل
بت سمن بر سیمین عذار سنگین دل
چگونه صبر کند در غم تو چندین دل
ز عشق حقه ی لعل تو می دهد جان، جان
به کفر طره ی زلف تو می دهد دین، دل
دل تو بر من بی دین و دل نمی بخشد
بگو که تا چه کنم در زمانه با این دل؟
به خون خویش چو فرهاد می کند بازی
ز عشق آن لب شکرفشان شیرین، دل
در آرزوی خیال تو ساخت چندین جان
در انتظار جمال تو سوخت مسکین دل
از آن زمان که نظر کرد و عارض تو بدید
نمی کند نظری سوی ماه و پروین، دل
ز عشق روی تو چون حیدر پریشان حال
به خون خویش کند روی خویش رنگین دل
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲ - و له ایضا
طریق شب روی- ای دل!- ز دست نگذاری
اگر شبی سر زلف بتی به دست آری
شدی که لشکر دولت کنی مسخر خویش
ولی چه سود که بختت نمی دهد یاری
گهی چو طره به روی مهی پریشانی
گهی به سلسله ی دلبری گرفتاری
گهی بسان صراحی ز دیده خون ریزی
گهی به یاد لبی چون پیاله خونخواری
چو دف ز بس که قفا می خوری ز چنگ غمش
چو چنگ و نی بودت پیشه ناله و زاری
کنار جوی دلا! زین میان چو زنده دلان
که تا مراد دل خویش در کنار آری
به پای مرکب معشوق خویش چون حیدر
بباز سر به وفا گر سر وفا داری
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳ - و له ایضا
نگار عهد شکن بی وفای دوران است
بیا و دور رخش را ببین که دور آن است
خطش چو خضر و دو زلفش بسان ظلمات است
ولی لب و دهنش همچو آب حیوان است
دمی که در نظرم آن نگار دلجوی است
شبی که در برم آن راحت دل و جان است
بهار و باده و معشوق و چنگ و بانگ دف است
بهشت و کوثر و حور و قصور و رضوان است
کمند زلف تو چون درکشم که دلگیرست؟
دهان تنگ تو چون بنگرم که پنهان است؟
به کفر زلف تو ایمان خویش تازه کنم
که کفر زلف توام ماورای ایمان است
کسی که روی بگرداند از تو، بی دین است
هر آنکه سجده ی رویت کند مسلمان است
ز بار غصه و باران غم که می بارد
چه بار بر دل من حاصل است و بار آن است
تو عهد مشکن و پیمان، چو عاشقی حیدر
که یار عهدشکن سخت سست پیمان است
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴ - و له ایضا
بیا که درد مرا از لب تو درمان است
ببین که چون سر زلفت دلم پریشان است
گرم به باد دهی، ز آتش تو خاک شوم
که خاک پای تو خوشتر ز آب حیوان است
اگر اسیر کمند تو می شوم، چه شود
اسیر گلشن رویت هزاردستان است
به یوسف نکنم نسبت ای عزیز! که تو
هزار یوسفت اندر چه زنخدان است
ترنج غبغب و نار برش اگر بینی
مگو ز سیب سپاهان چرا که به ز آن است
تن ضعیف من از مهر عالم افروزش
چو ماه یک شبه از چشم خلق پنهان است
مرا ز فندق وبادام می کند گریان
شکرلبی که دهانش چو پسته خندان است
غبار خط که نوشتی، به نسخ حاجت نیست
محقق است که خط تو به ز ریحان است
مسوز حیدر بیدل چو عود در مجلس
که همچو نای ز چنگ غم تو نالان است
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵ - و له ایضا
بیا که مردمک دیده غرقه در آب است
ببین که اشک روانم به رنگ عناب است
به یاد یار گل اندام، خار همچو سنان
به زیر پهلوی مجروح من چو سنجاب است
ز حال دیده ی بی خواب من چه غم دارد
ستمگری که ز جام غرور در خواب است
ز گریه مردم دریانشین دیده ی من
به حسرت گهری در میان غرقاب است
رخ منور دلبر به زیر سایه ی زلف
چنان که در شب تاریک نور مهتاب است
ز خط یار بپرهیز از آنکه خون ریز است
به زلف دوست میاویز از آنکه در تاب است
به کنج مسجد جامع، خوشا نماز کسی
که طاق ابروی یارش به جای محراب است
سرش به سرکشی و سلطنت فروناید
هر آن کسی که چو حیدر غلام اصحاب است
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶ - و له ایضا
وجود خاکی من گرچه می دهی بر باد
هزار جان عزیزم فدای جان تو باد
هوای آتش و آب رخت نگویم ترک
گرم چو خاک دهی عمر نازنین بر باد
اگر چه ترک تو تیغ جفا کشیده بود
ببوسمت لب شیرین و هر چه باداباد!‏
خوشا نگار گل اندام و باغ نوروزی
خوشا هوای مصلا و آب رکناباد
خرابه ی دل حیدر که خانه ی غم تست
ز گنج وصل تو خوش باشد ار شود آباد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷ - و له ایضا
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است
به یاد لعل تو، بی چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که می خورم خون است
ز مشرق سر کوی، آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است
حکایت لب شیرین کلام فرهادست
شکنج طره ی لیلی مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی!‏
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن نفس که ز چنگم برفت رود عزیز
کنار دیده ی من همچو رود جیحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار که از اختیار بیرون است
ز بیخودی طلب یار می کند حیدر
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸ - و له ایضا
به ناز اگر ز در آن سرو ناز باز آید
به صید کردن مرغ دلم چو باز آید
به ناز در چمن جان خود کنم جایش
اگر به طرف چمن همچو سرو ناز آید
به مجلسی اگر آن رود را به چنگ آرم
چو رود، کار من بی نوا بساز آید
کسی که دیده به محراب ابرویت افکند
به پیش قبله ی روی تو در نماز آید
بر آنکه روز رخت را شبی نظاره کند
دل رمیده ی من در شب دراز آید
هر آنکه رشته ی مهر تو در دلش باشد
چو شمع از آتش مهر تو در گداز آید
ز غصه حیدر آشفته دل به پای طلب
همیشه بر سر کوی تو از نیاز آید
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰ - بهاریات
بهار و باده و روی نگار خوش باشد
نوای بلبل و بانگ هزار خوش باشد
نگار موی میان در کنار، وقت صبوح
کنار سبزه، میان بهار خوش باشد
شراب در سر و مطرب حریف و ساقی مست
نگار در بر و گل در کنار خوش باشد
بهار خرم و جام شراب و نغمه ی چنگ
چگونه بی رخ آن غمگسار خوش باشد
هر آن کسی که چو من بلبل گلی گردد
اگر خورد ز غمش زخم خار خوش باشد
ز مشک بر ورق روی همچو برگ گلش
محقق است که خط غبار خوش باشد
میان مجلس اغیار و گفتگوی رقیب
اگر کرشمه کند چشم یار خوش باشد
به مجلسی که کشم جام زهر چون حیدر
ز دست او چو می خوشگوار خوش باشد
جفا و جور کش ای ناتوان که بر بنده
جفا و جور خداوندگار خوش باشد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱ - فی البدیهه
عروس گل چو به طرف چمن درآمد باز
ز عشق بلبل شوریده برکشید آواز
به روی خرم گل بلبلان ادا کردند
میان باغ به نوروز نغمه های حجاز
نگار و باده ی لعلی گرت به دست آید
چو لاله فرش زمرد به پیش پای انداز
دلا! چو راز نهان آشکار خواهی کرد
خیال یار پری چهره ساز محرم راز
بمیر پیش مسافر چو بوسعید از ملک
بنه ز عشق چو محمود سر به پای ایاز
ز پا درآمدم از تاب مهر عالم سوز
ز دست رفته ام از دست یار دستان ساز
چو باز کرد شکار از برم کبوتر دل
چه باشد ار نفسی دربر من آید باز؟
چه شد که ملک دل عاشقان مشمر شد
مگر ز چشم تو برخاست فتنه در شیراز
ربوده ای دل صاحب دلان به حیله و مکر
فزوده ای هوس عاشقان به شیوه و ناز
دلم چو کعبه ی کوی تو دید، کرد طواف
تنم چو قبله ی روی تو دید، برد نماز
به مجمع تو بود عود و شمع در خور سوز
به مجلس تو بود رود و چنگ در خور ساز
به گرد کوی تو حیدر چو بگذرد، گوید
مگس به منزل سیمرغ می کند پرواز
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲ - و له ایضا
خیال دوست که در خواب می کند بازی
درون دیده ی پر آب می کند بازی
در آفتاب، سر زلف عنبرافشانش
چو هندویی ز سر تاب می کند بازی
ز طوطی خط او چون نبات بگدازم
از آنکه با شکر ناب می کند بازی
به گرد چشمه ی نوش و لب شکربارش
بنفشه با گل سیراب می کند بازی
از آن زمان که پرید از برم کبوتر دل
در آن دو طره ی پرتاب می کند بازی
بیا و بر رخ همچون زرم تماشا کن
که آب دیده چو سیماب می کند بازی
ز نازکی تن چو قاقمش به رنج آید
اگر چه بر سر سنجاب می کند بازی
تنم که غرقه ی دریای اشک خونین شد
چو ماهی است که در آب می کند بازی
درون خانه ی دلبر نمی رود حیدر
چو حلقه بر در ازین باب می کند بازی
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳ - سوگندنامه
به آفتاب جمالت، به نور صبح جلال
به آستین خیالت، به آستان وصال
بدان دو سنبل پرتاب و سرو سوسن بوی
بدان دو نرگس پرخواب و غمزه ی قتال
بدان رسن که به مکر و فریب و شیوه و غنج
هزار یوسف دل کرده ای در آن چه چال
به بوسه ی تو که بر عاشقان شده ست حرام
به خون من که به دین تو گشته است حلال
به سرخی رخ باده، به زردی رخ من
به سبزی خط سبزت، به دل سیاهی خال
به آتش رخ خوبت، به آب دیده ی من
به خاک کعبه ی کویت، به بوی باد شمال
به آه سوز غریبان، به شام تنهایی
به محنت شب هجران، به ذوق روز وصال
بدان خدای که چون ابرو و رخ تو، قمر
ز صنع خویش کند گاه بدر و گاه هلال؛
که از فراق رخت نوش می کند حیدر
ز دست غصه قدحهای زهر مالامال
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴ - و له ایضا
چنان که قطره ی شبنم ز ارغوان بچکد
عرق ز عارض آن ماه مهربان بچکد
ز شرم آتش و آب رخش به طرف چمن
گل آب گردد و بر روی گلستان بچکد
اگر ز دیده ی من یک زمان نهان گردد
هزار قطره ی خونم ز دیدگان بچکد
ز دست دیده و دل روز و شب به فریادم
ز بس که خون دل از دیده ام روان بچکد
گهر چو رسته ی دندان او کجا باشد؟
که قطره ای است از ابر درفشان بچکد
چو ترک عربده جویش سنان غمزه کشد
عجب نباشد اگر خونش از سنان بچکد
اگر به نرگس مستش نظر کنم از شرم
هزار قطره گلابش ز ارغوان بچکد
به یاد آتش و آب لب شکر ریزش
‏«هزار بیت بگویم که آب از آن بچکد»‏
چو وصف گوهر دندان او کند حیدر
هزار لؤلؤ شهوارش از زبان بچکد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵ - و له ایضا
به حرف من چو نهاد این زمان نگار انگشت
به اشک دیده ی خونین کنم نگار انگشت
بگفتم از لب شیرین مرا بده کامی
نهاد بر لب شیرین آبدار انگشت
محقق از خط ریحان یار رشک برد
در آن زمان که نویسد خط غبار انگشت
از آن زمان که تو از دست من بدر رفتی
همی گزیم به دندان هزار بار انگشت
اگر چنان که تو با ما بدین نسق باشی
برآوریم ز دستت به زینهار انگشت
چو گویم اشهد ان لا اله الا الله
برآوریم به پیش تو آشکار انگشت
ز حیدر- ای صنم!- ار خرده ای پدید آمد
به حرف او منه- ای سرو گل عذار!- انگشت
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸ - و له ایضا
خواهم که حاجت من بیدل روا کنی
خواهم که با وصال خودم آشنا کنی
از فخر پای بر سر هفت آسمان نهم
روزی اگر نظر به من بینوا کنی
تا کی کمان چاچی ابرو کشی به من
تا کی به تیر غمزه مرا مبتلا کنی
در چین زلف خویش مرا ره نمی دهی
اصل تو از خطاست، از آن رو خطا کنی
ای ترک تنگ چشم جفاکار جنگجو!‏
با عاشقان خویش چرا ماجرا کنی؟
در صفه ی صفا به تو دارم توقعی
کز روی لطف با من مسکین صفا کنی
و آن گه شوی طبیب من زار ناتوان
وز لعل خویش درد دلم را دوا کنی
حیدر اگر دعاش کنی منتی منه
داعی دولتی، چه شود گر دعا کنی؟
ور خلق روزگار زنندت به تیغ تیز
شاید اگر حوالت آن با خدا کنی
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹ - مجارات
ای روز روشنت ز شب تیره در حجاب
وی زیر سایه بان سر زلفت آفتاب
دست قضا ز آیت خوبی به کلک صنع
بنوشت گرد آتش رویت خطی چو آب
گه ماه تام در دل شب می شود نهان
گه پیچ زلف در بر خط می رود به تاب
باشد به زیر دامن شب، دل فروز روز
دارد به جیب ابر سیه، ماهتاب تاب
سطری نبشت بر مه تابان ز گرد عود
خطی کشید بر گل خندان ز مشک ناب
ای خط جان فزای تو جان بخش مرد و زن
وی زلف دلربای تو دلبند شیخ و شاب
زلفت به کار خسته دلان می زند گره
خطت به خون سوختگان می کند شتاب
رخسار مه به مشک سیه کرده ای نهان
یا پیش گل ز سنبل تر بسته ای نقاب؟
شاها! ز حیدر ار بستانی خطی به خون
چون بنده از درت نگریزد به هیچ باب
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱ - و له ایضا
از هر چه هست و بود، می خوشگوار به
وز می، به پیش من، لب شیرین یار به
باشد لطیف سیب سپاهان، ولی ازو
دیدم به چشم خویش زنخدان یار به
بر به به حسن اگر زنخ او زنخ زند
چون سیب گردد از زنخش شرمسار، به
گفتم دلم دوا کن، بر آتشش نهاد
هیهات! کی شود دل سوزان ز نار به؟
هرگه که وصف گوهر دندان او کنم
باشد حدیثم از گهر شاهوار به
چشم ملک ندید و نبیند به عمر خویش
در بوستان حسن از آن گل عذار به
حیدر! دمی مرو به تماشای نوبهار
زآن رو که روی دلبرت از نوبهار، به!‏
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶ - جواب شیخ سعدی
ماه ملایک منظری، سنگین دلی سیمین بری
رشک بتان آزری، جان و دل از من می بری
گل شمه ای از بوی تو، شب تاره ای از موی تو
مه پرتوی از روی تو، در آسمان دلبری
خورشیدروی و مه وشی، با لعل همچون آتشی
خطی ز سنبل می کشی بر گرد گلبرگ طری
شد خاک جسم پاک من، خون شد دل غمناک من
گر بگذری بر خاک من جان در تنم باز آوری
تا دیده ام بالای تو کردم دل و جان جای تو
سر می نهم در پای تو تا به سر من بگذری
زلفت کند بختم نگون، خالت کند حالم زبون
لعلت کند مکر و فسون، چشمت کند جادوگری
ای طره ی شب موی تو شکل هلال ابروی تو
شد خور ز شرم روی تو در پرده ی نیلوفری
گه در چمن غلغل کنی گه بوستان پر گل کنی
گه بانگ چون بلبل کنی گه جلوه چون کبک دری
ای غیرت شمس و قمر! از روی یاری یک نظر
در حیدر بیدل نگر تا از جوانی برخوری
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷ - و له ایضا
از پرده ی صبح دوم خورشید تابان می رسد
یا در بر صاحب دلان آن راحت جان می رسد
در مجلس آزادگان در بزم کار افتادگان
گلبرگ خندان می دمد، سرو خرامان می رسد
یعقوب بینا می شود، دولت مهیا می شود
کز ملک مصر دلبری یوسف به کنعان می رسد
با روی چون حور و پری، با زلف و خال عنبری
با مهر و ماه و مشتری سلطان خوبان می رسد
ای جان عاشق مست تو، دلها همه پابست تو
فریاد ما از دست تو در گوش سلطان می رسد
سازم کنون درمان دل نبود دگر افغان دل
کامروز در بستان دل آن میوه ی جان می رسد
هر کس که با یاری بود یا در سمن زاری بود
در مجلس روحانیان دردش به درمان می رسد
تا سبزه بر گرد لبش از مشک پیدا می شود
خضر خط دلجوی او در آب حیوان می رسد
عاشق اگر خون می خورد هجرش به پایان می رود
حیدر اگر جان می دهد جانش به جانان می رسد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸ - جواب شیخ
ای ساقی سیمین دهن! در ده شراب ناب را
خاکم به باد غم مده، بر آتشم زن آب را
تا چشم خواب آلود تو در خواب مستی دیده ام
در دیده ی بی خواب خود دیگر ندیدم خواب را
از آتش تب سوختم، عناب دارد لعل تو
تا آتشم را کم کند می خواهم آن عناب را
تا من خیال لعل تو در دیده ی خود دیده ام
می بینم از عکس لبت در دیده لعل ناب را
مهتاب کی خوانم ترا ای آفتاب خاوری!‏
کز اوج خوبی، می برد روی تو از مه تاب را
از غمزه و چشم خوشش پرهیز کن گر عاشقی
کان غمزه ی جادوی او دل برد شیخ و شاب را
در کعبه ی کویت اگر روزی درآیم در نماز
گه قبله از رویت کنم، گه ز ابرویت محراب را
در حلقه ی شوریدگان تا دست در زلفش زدم
پیچ سر زلف کژش برد از دل من تاب را
حیدر به ترک جان بگو دست از دل مسکین بشو
کآن مه به غارت می برد جان و دل اصحاب را