عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۹
تا به کی مسکین دلم باشد ز هجرانت حزین
رحم کن بر حال من طاقت ندارم بیش ازین
گفته بودی در وفایت عهد بر جا آورم
نیست گویی در دلت عهدی که کردی پیش ازین
عهد مشکن چون دو زلفت در وفای من بکوش
تا کنم بر جانت ای جان صد هزاران آفرین
از وصالم یک زمان بنواز جانا تا شوم
بر درت از جان غلام کمترین را کمترین
عقل می گوید برو ترک غم عشقش بگوی
چون کنم ترک غمش کاو هست چون نقش نگین
مهر مهرت از دل پر آتش ما چون رود
مهر رویت در دل ما هست چون نقش نگین
با وجود آنکه کردی بس جفا بر جای من
در سر کار تو کردم در جهان دنیا و دین
گرچه برگشتی ز من، من سر نگردانم ز تو
شیوه ی مردان نباشد ای دلارامم چنین
گرچه بگزیدی کسی دیگر به جای من ولی
در جهان جز روی خوبت کی بود ما را گزین
رحم کن بر حال من طاقت ندارم بیش ازین
گفته بودی در وفایت عهد بر جا آورم
نیست گویی در دلت عهدی که کردی پیش ازین
عهد مشکن چون دو زلفت در وفای من بکوش
تا کنم بر جانت ای جان صد هزاران آفرین
از وصالم یک زمان بنواز جانا تا شوم
بر درت از جان غلام کمترین را کمترین
عقل می گوید برو ترک غم عشقش بگوی
چون کنم ترک غمش کاو هست چون نقش نگین
مهر مهرت از دل پر آتش ما چون رود
مهر رویت در دل ما هست چون نقش نگین
با وجود آنکه کردی بس جفا بر جای من
در سر کار تو کردم در جهان دنیا و دین
گرچه برگشتی ز من، من سر نگردانم ز تو
شیوه ی مردان نباشد ای دلارامم چنین
گرچه بگزیدی کسی دیگر به جای من ولی
در جهان جز روی خوبت کی بود ما را گزین
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۰
بگشای در رحمت بر روی من مسکین
بردار ز لطف خود غم را ز دل غمگین
غمگین دل بیچاره بی کس شد و سرگردان
تا چند چنین باشی سرگشته دمی بنشین
بنشین ز هوس تا کی در گرد جهان گردی
فارغ شو ازین معنی وین عرصه دمی برچین
بر چین سر زلفش پر چین شده این دلها
چون بلبل شوریده بر روی گل رنگین
رنگین چو گل رویش نشکفت به بستانها
چون صورت زیبایش هرگز نبود در چین
در چین شده ابرویش با ما ز چه رو باشد
از روی خطا چشمش افتاده به ما چندین
چندین چه کنی یارا این جور و جفا بر ما
تا چند توان کردن این اسب جفا را زین
در زین قدش چندین ای شاه جهان آرای
رخ بر رخ جانم نه من با تو ندارم کین
کین از چه سبب داری با این دل شوریده
پیوسته مرا داری سرگشته تو چون فرزین
بردار ز لطف خود غم را ز دل غمگین
غمگین دل بیچاره بی کس شد و سرگردان
تا چند چنین باشی سرگشته دمی بنشین
بنشین ز هوس تا کی در گرد جهان گردی
فارغ شو ازین معنی وین عرصه دمی برچین
بر چین سر زلفش پر چین شده این دلها
چون بلبل شوریده بر روی گل رنگین
رنگین چو گل رویش نشکفت به بستانها
چون صورت زیبایش هرگز نبود در چین
در چین شده ابرویش با ما ز چه رو باشد
از روی خطا چشمش افتاده به ما چندین
چندین چه کنی یارا این جور و جفا بر ما
تا چند توان کردن این اسب جفا را زین
در زین قدش چندین ای شاه جهان آرای
رخ بر رخ جانم نه من با تو ندارم کین
کین از چه سبب داری با این دل شوریده
پیوسته مرا داری سرگشته تو چون فرزین
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۱
بلبل شوریده زندان بر نتابد بیش ازین
جان من هجران جانان بر نتابد بیش ازین
رحمتی بر من کن و بر درد بی درمان من
درد من دوری ز درمان بر نتابد بیش ازین
آدم سرگشته در حیرت سرای خاکدان
فرقت دیدار رضوان برنتابد بیش ازین
بوسه ای ده ز آن لب لعلت که جان خضر من
اشتیاق آب حیوان برنتابد بیش ازین
این دل سرگشته ی چون گوی در میدان غم
از دو زلفت تاب چوگان برنتابد بیش ازین
جان شیرین از تن مجروح من دوری مجوی
تن فراق صحبت جان برنتابد بیش ازین
تا به کی گویند بی سامان بگردی در جهان
این سر شوریده سامان برنتابد بیش ازین
جان من هجران جانان بر نتابد بیش ازین
رحمتی بر من کن و بر درد بی درمان من
درد من دوری ز درمان بر نتابد بیش ازین
آدم سرگشته در حیرت سرای خاکدان
فرقت دیدار رضوان برنتابد بیش ازین
بوسه ای ده ز آن لب لعلت که جان خضر من
اشتیاق آب حیوان برنتابد بیش ازین
این دل سرگشته ی چون گوی در میدان غم
از دو زلفت تاب چوگان برنتابد بیش ازین
جان شیرین از تن مجروح من دوری مجوی
تن فراق صحبت جان برنتابد بیش ازین
تا به کی گویند بی سامان بگردی در جهان
این سر شوریده سامان برنتابد بیش ازین
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۲
ای به قد چون سرو نازی صد هزاران آفرین
در سرابستان جان سروی نروید این چنین
با وجود آنکه بر ما نیستت میلی چنان
در سر کار تو کردم ای صنم دنیا و دین
من ز عشقت هیچ می دانی چه دارم در جهان
دیده ی پر خون ز هجران و دلی دارم حزین
ای سهی سرو گل اندامم به نام ایزد ز ما
دل ربودن نیک می دانی هزاران آفرین
گه گهی از روی لطفم گر نوازی می شود
ای مسلمانان طمع از وی ندارم بیش ازین
چون ز عشقت بر لب آمد جان شیرینم ز غم
بیش ازین بر ما مکن جور و ستم ای نازنین
زاریم از حد گذشتست و ز حال زار من
گوییا دارد فراغت آن نگار مه جبین
گر چه طوبی بگذری در باغ جان ما روان
خاک پایت را بساید ارغوان و یاسمین
گر نقاب از چهره چون ماه بگشایی یقین
خیره گردد در جمالت دیده های حور عین
آتش اندر ما زدی و آب چشم از حد گذشت
هم حذر باید ز آب چشم و آه آتشین
من تو را بگزیده ام از جمله خوبان جهان
بر من مسکین چرا یاری دگر کردی گزین
در سرابستان جان سروی نروید این چنین
با وجود آنکه بر ما نیستت میلی چنان
در سر کار تو کردم ای صنم دنیا و دین
من ز عشقت هیچ می دانی چه دارم در جهان
دیده ی پر خون ز هجران و دلی دارم حزین
ای سهی سرو گل اندامم به نام ایزد ز ما
دل ربودن نیک می دانی هزاران آفرین
گه گهی از روی لطفم گر نوازی می شود
ای مسلمانان طمع از وی ندارم بیش ازین
چون ز عشقت بر لب آمد جان شیرینم ز غم
بیش ازین بر ما مکن جور و ستم ای نازنین
زاریم از حد گذشتست و ز حال زار من
گوییا دارد فراغت آن نگار مه جبین
گر چه طوبی بگذری در باغ جان ما روان
خاک پایت را بساید ارغوان و یاسمین
گر نقاب از چهره چون ماه بگشایی یقین
خیره گردد در جمالت دیده های حور عین
آتش اندر ما زدی و آب چشم از حد گذشت
هم حذر باید ز آب چشم و آه آتشین
من تو را بگزیده ام از جمله خوبان جهان
بر من مسکین چرا یاری دگر کردی گزین
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۴
ای دو دیده چون کنم درمان ندارد درد تو
در غم عشقت دل تنگم نباشد مرد تو
گفته بودم جان شیرین را که در کارت کنم
چون بدیدم این محقّر نیست اندر خورد تو
درد بر دردم به دل تا کی کنی از روز هجر
ای عزیز من بگو تا کی ببینم درد تو
بیش ازین از تیغ هجرانم میازار ای نگار
در جهان آخر بگو تا کیست هم آورد تو
در سرابستان چو دیدم قامتت گفتم کجاست
سرو بستان تا به جان و دل بچیند درد تو
در غم عشقت دل تنگم نباشد مرد تو
گفته بودم جان شیرین را که در کارت کنم
چون بدیدم این محقّر نیست اندر خورد تو
درد بر دردم به دل تا کی کنی از روز هجر
ای عزیز من بگو تا کی ببینم درد تو
بیش ازین از تیغ هجرانم میازار ای نگار
در جهان آخر بگو تا کیست هم آورد تو
در سرابستان چو دیدم قامتت گفتم کجاست
سرو بستان تا به جان و دل بچیند درد تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۵
گر کشم بار کسی هم بار تو
ور خورم خاری هم از گلزار تو
گر تو را از من فراغت حاصلست
چون فراغت باشدم از کار تو
یک نظر از لطف گر بر ما کنی
سرچه باشد جان کنم ایثار تو
دست بوسم زود و در پایت فتم
همچو دامن کوری اغیار تو
ای گل رنگین منم در صبحدم
از دل و جان بلبل بازار تو
تا به کی در بند دلداران بود
ای دل من جانم از پندار تو
گر ز من بارست بر خاطر ترا
ای عزیز من نخواهم بار تو
گرچه شادی بر غم حالم ولی
من شدم از جان و دل غمخوار تو
گرچه آزردی مرا از داغ هجر
من نخواهم در جهان آزار تو
ور خورم خاری هم از گلزار تو
گر تو را از من فراغت حاصلست
چون فراغت باشدم از کار تو
یک نظر از لطف گر بر ما کنی
سرچه باشد جان کنم ایثار تو
دست بوسم زود و در پایت فتم
همچو دامن کوری اغیار تو
ای گل رنگین منم در صبحدم
از دل و جان بلبل بازار تو
تا به کی در بند دلداران بود
ای دل من جانم از پندار تو
گر ز من بارست بر خاطر ترا
ای عزیز من نخواهم بار تو
گرچه شادی بر غم حالم ولی
من شدم از جان و دل غمخوار تو
گرچه آزردی مرا از داغ هجر
من نخواهم در جهان آزار تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۶
ای مرا هم دل تو هم دلدار تو
ای مرا هم یار و هم اغیار تو
در سرابستان حسنت دلبرا
در جهانم هم گلی هم خار تو
بارها هست از تو بر دل پر غمم
گر توان از لطف خود بردار تو
یک شبم از وصل بنواز ای نگار
تا شوی از عمر برخوردار تو
بارم از هرکس چرا باشد به دل
گر مرا باشی نگارا یار تو
چون مرا آزرده ای از روز هجر
از در وصلم دمی بگذر تو
ای خداوند جهان تا بود و هست
غافلان در خواب خوش، بیدار تو
ای مرا هم یار و هم اغیار تو
در سرابستان حسنت دلبرا
در جهانم هم گلی هم خار تو
بارها هست از تو بر دل پر غمم
گر توان از لطف خود بردار تو
یک شبم از وصل بنواز ای نگار
تا شوی از عمر برخوردار تو
بارم از هرکس چرا باشد به دل
گر مرا باشی نگارا یار تو
چون مرا آزرده ای از روز هجر
از در وصلم دمی بگذر تو
ای خداوند جهان تا بود و هست
غافلان در خواب خوش، بیدار تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۷
ندارم دل که دل بردارم از تو
اگرچه هست بس آزارم از تو
گل وصلت به دست دیگرانست
نصیب آخر چرا شد خارم از تو
عزیز بس کسی بودم نگارا
کنون چون خاک باری خوارم از تو
بپرس از روی زرد و آه سردم
کنون چون گرم شد بازارم از تو
اگر یاری و دلداری چنین است
برو جانا که من بیزارم از تو
چرا باری نباشد بر درت بار
ولی بر دل بود بس بارم از تو
نهال قامتت خوش در برآمد
بحمدالله که برخوردارم از تو
اگرچه هست بس آزارم از تو
گل وصلت به دست دیگرانست
نصیب آخر چرا شد خارم از تو
عزیز بس کسی بودم نگارا
کنون چون خاک باری خوارم از تو
بپرس از روی زرد و آه سردم
کنون چون گرم شد بازارم از تو
اگر یاری و دلداری چنین است
برو جانا که من بیزارم از تو
چرا باری نباشد بر درت بار
ولی بر دل بود بس بارم از تو
نهال قامتت خوش در برآمد
بحمدالله که برخوردارم از تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۸
صبا باز آ که در مان دارم از تو
به دردم منّت جان دارم از تو
طبیب من تویی مشکل توانم
که درد خویش پنهان دارم از تو
بیا و بوی زلفینش بیاور
بگو اشکی چو باران دارم از تو
نگویی تا به کی ای بی وفا یار
دو چشم بخت گریان دارم از تو
بسی مشکل که در را هم نهادی
من بیچاره آسان دارم از تو
بده کام دلم از وصل ورنه
به هر کویی من افغان دارم از تو
نشد خالی ز من خیل خیالت
درون دیده مهمان دارم از تو
گهر از دیده و دینارم از رخ
به هجران نیک ارزان دارم از تو
اگر جور جهان آید به رویم
نگردم زانکه پیمان دارم از تو
به دردم منّت جان دارم از تو
طبیب من تویی مشکل توانم
که درد خویش پنهان دارم از تو
بیا و بوی زلفینش بیاور
بگو اشکی چو باران دارم از تو
نگویی تا به کی ای بی وفا یار
دو چشم بخت گریان دارم از تو
بسی مشکل که در را هم نهادی
من بیچاره آسان دارم از تو
بده کام دلم از وصل ورنه
به هر کویی من افغان دارم از تو
نشد خالی ز من خیل خیالت
درون دیده مهمان دارم از تو
گهر از دیده و دینارم از رخ
به هجران نیک ارزان دارم از تو
اگر جور جهان آید به رویم
نگردم زانکه پیمان دارم از تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۹
نگارینا دل پر دردم از تو
سرشک سرخ و روی زردم از تو
مرا خون دل اندر دامن جان
بود ای نور دیده هردم از تو
ز حد بگذشت در دم تا تو دانی
که تسکینی بود بر دردم از تو
ندارم بی تو خواب و خورد یارا
بیا چون هست خواب و خوردم از تو
به سر گردم چو پرگار از غم ای یار
بسی بر دل نشیند گردم از تو
تویی با خرّمی با دیگری جفت
من بیچاره دایم فردم از تو
منم همچون قلم در اشتیاقت
به سر گرد جهان می گردم از تو
سرشک سرخ و روی زردم از تو
مرا خون دل اندر دامن جان
بود ای نور دیده هردم از تو
ز حد بگذشت در دم تا تو دانی
که تسکینی بود بر دردم از تو
ندارم بی تو خواب و خورد یارا
بیا چون هست خواب و خوردم از تو
به سر گردم چو پرگار از غم ای یار
بسی بر دل نشیند گردم از تو
تویی با خرّمی با دیگری جفت
من بیچاره دایم فردم از تو
منم همچون قلم در اشتیاقت
به سر گرد جهان می گردم از تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۰
ای به ناکام دلم خسته و مهجور از تو
کشته ی تیر فراقت شده و دور از تو
از شفاخانه ی وصلت دل من جست دوا
منتظر چند نشینم من رنجور از تو
جرعه ای از قدح وصل به مهجوران ده
تشنه لب چند بمانم من مهجور از تو
گرچه از چشم بینداخته ای چشم مرا
به دو چشمت که بود چشم مرا نور از تو
آنکه مشهور جهان بود به نیکونامی
در جهان گشت به بدنامی مشهور از تو
کشته ی تیر فراقت شده و دور از تو
از شفاخانه ی وصلت دل من جست دوا
منتظر چند نشینم من رنجور از تو
جرعه ای از قدح وصل به مهجوران ده
تشنه لب چند بمانم من مهجور از تو
گرچه از چشم بینداخته ای چشم مرا
به دو چشمت که بود چشم مرا نور از تو
آنکه مشهور جهان بود به نیکونامی
در جهان گشت به بدنامی مشهور از تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۱
تا به کی باشد دلم در دام تو
آهوی طبع دل من رام تو
شد گرفتار این دل بیچاره ام
در سر زلفین همچون شام تو
من ندیدم در جهان ای بی وفا
جز غم و اندوه در ایام تو
نیک نامی داشتم در عافیت
در غم هجران شدم بدنام تو
گرچه بدنامم ز عشقت در جهان
روز و شب ورد زبانم نام تو
آن نگار شوخ باز از رنگ و بوی
ای دل مسکین ببرد آرام تو
تا به کی باشی چنین سرگشته حال
چون نداد از لب نگارم کام تو
دیگ سودایش بپختی سالها
سوختی لیکن نپخت این خام تو
در هوای آن نگار بی وفا
من ندانم چون شود فرجام تو
آهوی طبع دل من رام تو
شد گرفتار این دل بیچاره ام
در سر زلفین همچون شام تو
من ندیدم در جهان ای بی وفا
جز غم و اندوه در ایام تو
نیک نامی داشتم در عافیت
در غم هجران شدم بدنام تو
گرچه بدنامم ز عشقت در جهان
روز و شب ورد زبانم نام تو
آن نگار شوخ باز از رنگ و بوی
ای دل مسکین ببرد آرام تو
تا به کی باشی چنین سرگشته حال
چون نداد از لب نگارم کام تو
دیگ سودایش بپختی سالها
سوختی لیکن نپخت این خام تو
در هوای آن نگار بی وفا
من ندانم چون شود فرجام تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۲
جانان کدام دل که نگشتست رام تو
و آن کیست کاو نشد به ارادت غلام تو
جز نام دوست ورد زبانم نمی شود
در هر نفس که می زنم اوّل به نام تو
ناکامی جهان ز جهانت گر آرزوست
خوش باش زان جهت که جهان شد به کام تو
هر چند خون این دل بیچاره خورده است
بادا شراب عیش همیشه به جام تو
محرم بجز نسیم صبا نیست هیچکس
کز من برد پیامی و آرد سلام تو
دانی چه فتنه ایست که افتاد در جهان
زان چشم آهوانه و زلف چو شام تو
ای دل هوای زلف معنبر چه می کنی
در غم بسوختیم ز سودای خام تو
آن دام و دانه ای که تو داری ز زلف و خال
آخر کدام مرغ نیفتد به دام تو
و آن کیست کاو نشد به ارادت غلام تو
جز نام دوست ورد زبانم نمی شود
در هر نفس که می زنم اوّل به نام تو
ناکامی جهان ز جهانت گر آرزوست
خوش باش زان جهت که جهان شد به کام تو
هر چند خون این دل بیچاره خورده است
بادا شراب عیش همیشه به جام تو
محرم بجز نسیم صبا نیست هیچکس
کز من برد پیامی و آرد سلام تو
دانی چه فتنه ایست که افتاد در جهان
زان چشم آهوانه و زلف چو شام تو
ای دل هوای زلف معنبر چه می کنی
در غم بسوختیم ز سودای خام تو
آن دام و دانه ای که تو داری ز زلف و خال
آخر کدام مرغ نیفتد به دام تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۳
آمد دل ضعیف من اندر پناه تو
کرد او وطن به سایه زلف سیاه تو
هم در پناه زلف تو باد انتقام او
یارب به سرّ سینه مردان راه تو
آخر نظر به حال من مستمند کن
کز جان و دل منم به جهان نیکخواه تو
گر بر کنار مردم چشمم گذر کنی
باشد در آب دیده ی مردم شناه تو
دل گفت با دو دیده تو رفتی به خون من
بر خود نمی توان که ببندم گناه تو
ور نیست باورت که تو با من چه کرده ای
باشد سرشک چهره ی زردم گواه تو
ای دل ز آه و ناله ی بی حاصلت چه سود
در وی اثر نمی کند این سوز و آه تو
کرد او وطن به سایه زلف سیاه تو
هم در پناه زلف تو باد انتقام او
یارب به سرّ سینه مردان راه تو
آخر نظر به حال من مستمند کن
کز جان و دل منم به جهان نیکخواه تو
گر بر کنار مردم چشمم گذر کنی
باشد در آب دیده ی مردم شناه تو
دل گفت با دو دیده تو رفتی به خون من
بر خود نمی توان که ببندم گناه تو
ور نیست باورت که تو با من چه کرده ای
باشد سرشک چهره ی زردم گواه تو
ای دل ز آه و ناله ی بی حاصلت چه سود
در وی اثر نمی کند این سوز و آه تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۵
گشتم از جان بنده بالای تو
سر فدای روی شهر آرای تو
چون ز من بر بود آرام و قرار
جان به شوخی غمزه ی شهلای تو
سرو جان بگذر زمانی سوی ما
تا بمالم روی را در پای تو
زلفت شبرنگت به روی آشفته کن
تا شود مشک ختن لالای تو
سرو اگر در باغ بیند قامتت
از قد افتد بی شک از بالای تو
ای دو چشم من تو می دانی ز چشم
برد خوابم نرگس رعنای تو
گر به جانم می کنی حکمت روان
نیست رایی در جهان جز رای تو
سر فدای روی شهر آرای تو
چون ز من بر بود آرام و قرار
جان به شوخی غمزه ی شهلای تو
سرو جان بگذر زمانی سوی ما
تا بمالم روی را در پای تو
زلفت شبرنگت به روی آشفته کن
تا شود مشک ختن لالای تو
سرو اگر در باغ بیند قامتت
از قد افتد بی شک از بالای تو
ای دو چشم من تو می دانی ز چشم
برد خوابم نرگس رعنای تو
گر به جانم می کنی حکمت روان
نیست رایی در جهان جز رای تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۶
جانم به لب رسید ز جور و جفای تو
تا کی کشم ملامت هرکس برای تو
چندانکه می کشم ز جفای تو جورها
از دل به در نمی رود ای جان وفای تو
جانا به خون جان منت گر رضا بود
جان را چه وقع ست مقدّم رضای تو
گفتم به دل که ای دل بیچاره چاره چیست
بالای همچو سرو روان شد بلای تو
تا کی کشم ملامت و تا کی برم عنا
کردم جهان و جان به سر ماجرای تو
دل رفت از بر من و جان نیز در خطر
وآنگه بگو که می دهدم خونبهای تو
بیگانه شد ز جان و جهان ای صنم چرا
هرکس که شد ز جمله جهان آشنای تو
آخر تو کیستی و من ذره چیستم
تو پادشاه هر دو جهان من گدای تو
تا کی کشم ملامت هرکس برای تو
چندانکه می کشم ز جفای تو جورها
از دل به در نمی رود ای جان وفای تو
جانا به خون جان منت گر رضا بود
جان را چه وقع ست مقدّم رضای تو
گفتم به دل که ای دل بیچاره چاره چیست
بالای همچو سرو روان شد بلای تو
تا کی کشم ملامت و تا کی برم عنا
کردم جهان و جان به سر ماجرای تو
دل رفت از بر من و جان نیز در خطر
وآنگه بگو که می دهدم خونبهای تو
بیگانه شد ز جان و جهان ای صنم چرا
هرکس که شد ز جمله جهان آشنای تو
آخر تو کیستی و من ذره چیستم
تو پادشاه هر دو جهان من گدای تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۷
ای دلم در لعل شکّرخای تو
جسته جان در قامت و بالای تو
هیچ سروی نیست مانند قدت
من بچینم درد سر تا پای تو
روح بفزاید دگر بار ار زنم
بوسه ای بر لعل روح افزای تو
همچو چشمت جان من مدهوش و مست
همچو زلفت دل شده شیدای تو
یک زمان این بنده را در خاطرت
بگذران تا بگذرم از رای تو
غمزه ات دلدوز و بس عاشق کش است
زان سر زلفین مارافسای تو
ای عزیز من ندیده هیچکس
در جهان چون ترکش شهلای تو
گل به بستان گر بود با رنگ و بوی
کی بود چون چهره زیبای تو
جسته جان در قامت و بالای تو
هیچ سروی نیست مانند قدت
من بچینم درد سر تا پای تو
روح بفزاید دگر بار ار زنم
بوسه ای بر لعل روح افزای تو
همچو چشمت جان من مدهوش و مست
همچو زلفت دل شده شیدای تو
یک زمان این بنده را در خاطرت
بگذران تا بگذرم از رای تو
غمزه ات دلدوز و بس عاشق کش است
زان سر زلفین مارافسای تو
ای عزیز من ندیده هیچکس
در جهان چون ترکش شهلای تو
گل به بستان گر بود با رنگ و بوی
کی بود چون چهره زیبای تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۸
ما را شکایتیست ز دست جفای تو
تا کی کشد بگو دل مسکین بلای تو
با آنکه دل ببردی و در پا فکندیش
جان کرده ایم در سر مهر و وفای تو
تا کی جفا و جور کنی بر دلم بگو
از حد برفت ای دل و دین ماجرای تو
ای دیده تا به چند کنی بر دلم ستم
هجران آن نگار دهد هم جزای تو
روزی ز من نپرسی ای سرو راستی
عمریست تا ز جان شده ام مبتلای تو
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
تا کی کشم بتا تو بگو از برای تو
تو پادشاه هر دو جهانی و من گدا
خرّم کسی که در دو جهان شد گدای تو
تا کی کشد بگو دل مسکین بلای تو
با آنکه دل ببردی و در پا فکندیش
جان کرده ایم در سر مهر و وفای تو
تا کی جفا و جور کنی بر دلم بگو
از حد برفت ای دل و دین ماجرای تو
ای دیده تا به چند کنی بر دلم ستم
هجران آن نگار دهد هم جزای تو
روزی ز من نپرسی ای سرو راستی
عمریست تا ز جان شده ام مبتلای تو
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
تا کی کشم بتا تو بگو از برای تو
تو پادشاه هر دو جهانی و من گدا
خرّم کسی که در دو جهان شد گدای تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۹
ای دیده ی بخت جهان در آرزوی روی تو
وی قبله ی جان جهان طاق خم ابروی تو
ای نور چشم من صبا آورد بویت سوی ما
عمریست تا جان می دهد مسکین دلم بر بوی تو
تا چند چوگان جفا جانا زنی بر جان ما
دانی که من سرگشته ام مانند گو در کوی تو
ای سر و سیم اندام ما زنهار از ما سرمکش
تا بنگرم در قامتت ای دیده ی ما سوی تو
چشمان تو ترک خطا زلف تو از مشک ختن
دانی که عمری تا شدم از جان و دل هندوی تو
آخر ز روی مرحمت روزی ز حال من بپرس
باشد که رحمی آیدت ای روی عالم سوی تو
از حد بشد بر ما جفا میلی کن آخر سوی ما
مسکین دل بیچاره ام آمد به جان از خوی تو
وی قبله ی جان جهان طاق خم ابروی تو
ای نور چشم من صبا آورد بویت سوی ما
عمریست تا جان می دهد مسکین دلم بر بوی تو
تا چند چوگان جفا جانا زنی بر جان ما
دانی که من سرگشته ام مانند گو در کوی تو
ای سر و سیم اندام ما زنهار از ما سرمکش
تا بنگرم در قامتت ای دیده ی ما سوی تو
چشمان تو ترک خطا زلف تو از مشک ختن
دانی که عمری تا شدم از جان و دل هندوی تو
آخر ز روی مرحمت روزی ز حال من بپرس
باشد که رحمی آیدت ای روی عالم سوی تو
از حد بشد بر ما جفا میلی کن آخر سوی ما
مسکین دل بیچاره ام آمد به جان از خوی تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۰
باد صبا جان می دهد در آرزوی روی تو
باشد که روزی بگذرد اندر شکنج موی تو
بر بوی آن تا روی تو بیند کسی از بامداد
ای خاطر صاحبدلان ساکن شده در کوی تو
صبحم نسیمی مشک بیز آمد ز جایی آشنا
لیکن ندانم عنبرست یا غالیه یا موی تو
چون خاک را هم در غمت افتاده ام پیش رهت
هم لحظه ای درمانگر ای چشم جانها سوی تو
بر روی همچون ماه تو آرام جان ما بگو
تا کی بود حال دلم آشفته چون گیسوی تو
هرچند چون اشکم ز چشم افکنیده ای جان و جهان
از جان منم چون ماه نو پیوسته چون ابروی تو
گرچه ز جور مدّعی مهجور از آن حضرت شدم
لیکن دل مسکین شده پیوسته هم زانوی تو
باشد که روزی بگذرد اندر شکنج موی تو
بر بوی آن تا روی تو بیند کسی از بامداد
ای خاطر صاحبدلان ساکن شده در کوی تو
صبحم نسیمی مشک بیز آمد ز جایی آشنا
لیکن ندانم عنبرست یا غالیه یا موی تو
چون خاک را هم در غمت افتاده ام پیش رهت
هم لحظه ای درمانگر ای چشم جانها سوی تو
بر روی همچون ماه تو آرام جان ما بگو
تا کی بود حال دلم آشفته چون گیسوی تو
هرچند چون اشکم ز چشم افکنیده ای جان و جهان
از جان منم چون ماه نو پیوسته چون ابروی تو
گرچه ز جور مدّعی مهجور از آن حضرت شدم
لیکن دل مسکین شده پیوسته هم زانوی تو