عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۱
بردی دل من به چشم و ابرو
خون کرده ز دیده ایم در جو
بردیم جفا بسی ز دستت
ای مونس جان به قول بدگو
کردیم وفا به هرچه گفتیم
جز جور نکرد آن جفا جو
بی دوست نکرد دیده ی من
ای جان جهان نظر بهر سو
من بنده باد صبحگاهم
تا از سر زلف عنبرین بو
بویی به مشام ما رساند
تا جان بدهم برای آن بو
بر رغم حسود کور دیده
گفتم بکنیم روی در رو
نشیند و ز ما عنان بپیچید
فریاد ز آن نگار بدخو
خون کرده ز دیده ایم در جو
بردیم جفا بسی ز دستت
ای مونس جان به قول بدگو
کردیم وفا به هرچه گفتیم
جز جور نکرد آن جفا جو
بی دوست نکرد دیده ی من
ای جان جهان نظر بهر سو
من بنده باد صبحگاهم
تا از سر زلف عنبرین بو
بویی به مشام ما رساند
تا جان بدهم برای آن بو
بر رغم حسود کور دیده
گفتم بکنیم روی در رو
نشیند و ز ما عنان بپیچید
فریاد ز آن نگار بدخو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۲
من ندیدم ای دل سرگشته جز بیداد ازو
می کنم هر لحظه ای صد داد و صد فریاد ازو
جز غم و اندوه ازو حاصل نشد هرگز مرا
ای مسلمانان شبی هرگز نگشتم شاد ازو
جان من در آتش هجران محبوبان بسوخت
بس که در سر هر دمم سودای خام افتاد ازو
بر سر خاک رهم بنشاند و زد آتش به ما
نیست باری این زمان در دست من جز باد ازو
دل جوابم داد گفتا این سخن با دیده گو
ز آنکه می باشد همشیه عشق را بنیاد ازو
چون ز دست دیده و دل من در آب و آتشم
دیده را در خون کنم و آنگه کنم فریاد ازو
آنکه این عیار شهرآشوب با ما می کند
گر مرا عاری بود هرگز نیارم یاد ازو
گشتم از جان بنده ی آن قد و بالا در جهان
زآنکه شد در بوستان سرو چمن آزاد ازو
چون به بستان بگذرد روزی به ناز آن سروناز
از قد افتد بی تکلف قامت شمشاد از او
می کنم هر لحظه ای صد داد و صد فریاد ازو
جز غم و اندوه ازو حاصل نشد هرگز مرا
ای مسلمانان شبی هرگز نگشتم شاد ازو
جان من در آتش هجران محبوبان بسوخت
بس که در سر هر دمم سودای خام افتاد ازو
بر سر خاک رهم بنشاند و زد آتش به ما
نیست باری این زمان در دست من جز باد ازو
دل جوابم داد گفتا این سخن با دیده گو
ز آنکه می باشد همشیه عشق را بنیاد ازو
چون ز دست دیده و دل من در آب و آتشم
دیده را در خون کنم و آنگه کنم فریاد ازو
آنکه این عیار شهرآشوب با ما می کند
گر مرا عاری بود هرگز نیارم یاد ازو
گشتم از جان بنده ی آن قد و بالا در جهان
زآنکه شد در بوستان سرو چمن آزاد ازو
چون به بستان بگذرد روزی به ناز آن سروناز
از قد افتد بی تکلف قامت شمشاد از او
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۳
ای که دل دارد بسی بر روی جانان آرزو
چون کسی کاو درد یابد سوی درمان آرزو
گرچه بی سامانم از تو وصل می خواهم شبی
زانکه می دانم که دارد سر به سامان آرزو
آرزوی من به خاک پای تو دانی که چیست
همچو تشنه کاو برد بر آب حیوان آرزو
آرزومندم چنان بر روی شهرآرای تو
مرده را بینی که چون باشد سوی جان آرزو
بس بکوشیدم که رویت باز بینم دلبرا
برنیاید هیچ کامی بنده را زان آرزو
صبر از حد رفت و جان آمد به لب از جور یار
هیچ می دانی چه دارد دل ز جانان آرزو
موسم گل در بهار اندر چمن هرسو چمان
بر لب جویی کند سر وی خرامان آرزو
گر ندارد با جهان میلی نگار بی وفا
دیده باری بر رخت دارد فراوان آرزو
چون کسی کاو درد یابد سوی درمان آرزو
گرچه بی سامانم از تو وصل می خواهم شبی
زانکه می دانم که دارد سر به سامان آرزو
آرزوی من به خاک پای تو دانی که چیست
همچو تشنه کاو برد بر آب حیوان آرزو
آرزومندم چنان بر روی شهرآرای تو
مرده را بینی که چون باشد سوی جان آرزو
بس بکوشیدم که رویت باز بینم دلبرا
برنیاید هیچ کامی بنده را زان آرزو
صبر از حد رفت و جان آمد به لب از جور یار
هیچ می دانی چه دارد دل ز جانان آرزو
موسم گل در بهار اندر چمن هرسو چمان
بر لب جویی کند سر وی خرامان آرزو
گر ندارد با جهان میلی نگار بی وفا
دیده باری بر رخت دارد فراوان آرزو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۴
گفته بودم یار گیرم یار کو
در جهان اکنون ز یار آثار کو
یار در عالم نمی بینم بسی
وین زمان جز صحبت اغیار کو
پیش ازین بودی مگر مهر و وفا
نیک بین برگی از آن گلزار کو
بر امید وصل او جان داده ام
گفت ای بیچاره آن بازار کو
گشته ام در گلشن وصلش بسی
وز گل رویش مرا جز خار کو
خسته ی درد فراقت شد دلم
ای طبیب من مرا تیمار کو
از غمم جان بر لب آمد چون کنم
غم بسی دارم ولی غمخوار کو
دل ببرد از دستم و واپس نداد
سهل کار دل ولی دلدار کو
با عزیزان روزگاری داشتم
ای عزیز من از آن دیار کو
نور دیده مونس جانم بد او
در غمش جز دیده خونبار کو
در جهان اکنون ز یار آثار کو
یار در عالم نمی بینم بسی
وین زمان جز صحبت اغیار کو
پیش ازین بودی مگر مهر و وفا
نیک بین برگی از آن گلزار کو
بر امید وصل او جان داده ام
گفت ای بیچاره آن بازار کو
گشته ام در گلشن وصلش بسی
وز گل رویش مرا جز خار کو
خسته ی درد فراقت شد دلم
ای طبیب من مرا تیمار کو
از غمم جان بر لب آمد چون کنم
غم بسی دارم ولی غمخوار کو
دل ببرد از دستم و واپس نداد
سهل کار دل ولی دلدار کو
با عزیزان روزگاری داشتم
ای عزیز من از آن دیار کو
نور دیده مونس جانم بد او
در غمش جز دیده خونبار کو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۶
ای صبا حال دل من بر دلدار بگو
قصّه بلبل شوریده به گلزار بگو
آنچه بر جان من از محنت دلدار منست
یک به یک بشنو و لطفی کن و با یار بگو
زینهار از من دلخسته به دلدار رسان
و آنچه گویم به تو ای یار تو زنهار بگو
جانم از درد فراقت به لب آمد جانا
کی بود با تو مرا وعده ی دیدار بگو
صبر ماهی نتواند که کند ز آب ولی
می کنم صبر ز روی تو به ناچار بگو
مدّعی عیب من دلشده زین بیش مکن
حال آشفتگی دل بر دلدار بگو
کاین دل از زلف تو چون جان و جهان بی سر و پاست
از که جوید دل من چاره ی این کار بگو
قصّه بلبل شوریده به گلزار بگو
آنچه بر جان من از محنت دلدار منست
یک به یک بشنو و لطفی کن و با یار بگو
زینهار از من دلخسته به دلدار رسان
و آنچه گویم به تو ای یار تو زنهار بگو
جانم از درد فراقت به لب آمد جانا
کی بود با تو مرا وعده ی دیدار بگو
صبر ماهی نتواند که کند ز آب ولی
می کنم صبر ز روی تو به ناچار بگو
مدّعی عیب من دلشده زین بیش مکن
حال آشفتگی دل بر دلدار بگو
کاین دل از زلف تو چون جان و جهان بی سر و پاست
از که جوید دل من چاره ی این کار بگو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۷
صبا تو حال دل خسته با نگار بگو
حدیث روز غم ما به غمگسار بگو
اگر ملول نگردد ز من بپرس نهان
و گر بپرسدت از من به آشکار بگو
که بی وصال تو جانم به لب رسید ز غم
بیا به غور دلم رس تو زینهار بگو
بگو که ای بت سیمین عذار سنگین دل
مرا به درگه تو از چه نیست بار بگو
چو روزگار برآشفته ام چرا با ما
به جان رسید دل از جور روزگار بگو
حدیث روز غم ما به غمگسار بگو
اگر ملول نگردد ز من بپرس نهان
و گر بپرسدت از من به آشکار بگو
که بی وصال تو جانم به لب رسید ز غم
بیا به غور دلم رس تو زینهار بگو
بگو که ای بت سیمین عذار سنگین دل
مرا به درگه تو از چه نیست بار بگو
چو روزگار برآشفته ام چرا با ما
به جان رسید دل از جور روزگار بگو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۸
ای صبا قصّه ی دردم بر دلدار بگو
حال این خسته هجران بر آن یار بگو
سوزش سینه مجروح پریشان مرا
بنشین پیشش و درد دل افگار بگو
نظری سوی جهان بفکن و نیکو بنگر
حالت مردمک دیده ی خونبار بگو
گر ز حال من سرگشته هجران پرسد
گشتم ای دوست به کان دل اغیار بگو
سرزنش یافته چون حلقه ی در روز و شبم
که نداریم به خلوتگه تو بار بگو
نه سلامی نه پیامی نه گذاری بر ما
کرد ترک من دلداده به یکبار بگو
غم بسیار ز دست شب هجران خوردم
رس به فریاد من خسته ی غمخوار بگو
از وصالت دمکی خسته ی هجران بنواز
که شدم روز ز هجران چو شب تار بگو
از گلستان وصال رخت ای جان جهان
از چه رو قسمت ما نیست بجز خار بگو
حال این خسته هجران بر آن یار بگو
سوزش سینه مجروح پریشان مرا
بنشین پیشش و درد دل افگار بگو
نظری سوی جهان بفکن و نیکو بنگر
حالت مردمک دیده ی خونبار بگو
گر ز حال من سرگشته هجران پرسد
گشتم ای دوست به کان دل اغیار بگو
سرزنش یافته چون حلقه ی در روز و شبم
که نداریم به خلوتگه تو بار بگو
نه سلامی نه پیامی نه گذاری بر ما
کرد ترک من دلداده به یکبار بگو
غم بسیار ز دست شب هجران خوردم
رس به فریاد من خسته ی غمخوار بگو
از وصالت دمکی خسته ی هجران بنواز
که شدم روز ز هجران چو شب تار بگو
از گلستان وصال رخت ای جان جهان
از چه رو قسمت ما نیست بجز خار بگو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۹
ای صبا گرزان نگار ما خبر داری بگو
بر در آن یار سنگین دل گذر داری بگو
گر ز حال من بپرسد آن نگار سنگ دل
چون تو حال زار زار من زبر داری بگو
گر بگوید حال آن بیچاره مسکین چه شد
گو به حال و کار زارش گر نظر داری بگو
گر به حال ما نظر خواهی فکندن بعد ازین
ور نمی اندازی و یاری دگر داری بگو
ای دل محزون نظر کن ناوک دلدوز را
پیش تیغ کافرش گر جان سپر داری بگو
در جهان باری ندارم جز تو محبوبی دگر
دلبرا با ما سر یاری اگر داری بگو
بر در آن یار سنگین دل گذر داری بگو
گر ز حال من بپرسد آن نگار سنگ دل
چون تو حال زار زار من زبر داری بگو
گر بگوید حال آن بیچاره مسکین چه شد
گو به حال و کار زارش گر نظر داری بگو
گر به حال ما نظر خواهی فکندن بعد ازین
ور نمی اندازی و یاری دگر داری بگو
ای دل محزون نظر کن ناوک دلدوز را
پیش تیغ کافرش گر جان سپر داری بگو
در جهان باری ندارم جز تو محبوبی دگر
دلبرا با ما سر یاری اگر داری بگو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۱
تا مرا شد سایه زلفت پناه
گشت از آشفتگی حالم تباه
می کنم از پشتی زلف کجت
خانه دل را به دست خود سیاه
گوئیا در وصف زلف و خال تست
حاصل این بیت چون کردم نگاه
در سر زلف تو صد لیلی اسیر
در زنخدان تو صد یوسف به چاه
دیده مردم دار باشد چشم تو
خاطر مردم نمی دارد نگاه
چند ریزد خون هر بیچاره ای
چند گیرد نکته بر هر بی گناه
خاک راهت شد وجودم تا مگر
افتدت روزی گذر بر خاک راه
رحمتی کن بر گدای خویشتن
چون شدی بر ملک خوبی پادشاه
آه من در سنگ خارا کرد اثر
در دل سنگین تو نگرفت آه
هرکسی دارد پناهی و مرا
نیست جز در سایه لطفت پناه
تا جهان باشد پناه من تویی
بر جهان آخر نظر کن گاه گاه
گشت از آشفتگی حالم تباه
می کنم از پشتی زلف کجت
خانه دل را به دست خود سیاه
گوئیا در وصف زلف و خال تست
حاصل این بیت چون کردم نگاه
در سر زلف تو صد لیلی اسیر
در زنخدان تو صد یوسف به چاه
دیده مردم دار باشد چشم تو
خاطر مردم نمی دارد نگاه
چند ریزد خون هر بیچاره ای
چند گیرد نکته بر هر بی گناه
خاک راهت شد وجودم تا مگر
افتدت روزی گذر بر خاک راه
رحمتی کن بر گدای خویشتن
چون شدی بر ملک خوبی پادشاه
آه من در سنگ خارا کرد اثر
در دل سنگین تو نگرفت آه
هرکسی دارد پناهی و مرا
نیست جز در سایه لطفت پناه
تا جهان باشد پناه من تویی
بر جهان آخر نظر کن گاه گاه
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۲
ای سودا دیده ام روی چو ماه
دل گرفته در سر زلفت پناه
با رخ چون ماه و قد همچو سرو
وز دو ابروی کج و چشم سیاه
با قد چون یاسمین و لعل لب
یک جهت کردم بدان زلف دوتاه
این همه مکر و فسون کرد او به چشم
تا به افسونم ببرد آخر ز راه
ابروی فتّان و چشم مست تو
خون ما آخر بریزد بیگناه
سرو سیم اندام را در بوستان
گو ز روی لطف کن در ما نگاه
تا شود چون کیمیا خاکی تنم
زان نظر جانا ز کام نیک خواه
بر سر خاکم گذر کن تا ز مهر
رسته بینی یک جهان مهر گیاه
یک نظر بر ما فکن از روی لطف
چون تویی بر هر دو عالم پادشاه
دل گرفته در سر زلفت پناه
با رخ چون ماه و قد همچو سرو
وز دو ابروی کج و چشم سیاه
با قد چون یاسمین و لعل لب
یک جهت کردم بدان زلف دوتاه
این همه مکر و فسون کرد او به چشم
تا به افسونم ببرد آخر ز راه
ابروی فتّان و چشم مست تو
خون ما آخر بریزد بیگناه
سرو سیم اندام را در بوستان
گو ز روی لطف کن در ما نگاه
تا شود چون کیمیا خاکی تنم
زان نظر جانا ز کام نیک خواه
بر سر خاکم گذر کن تا ز مهر
رسته بینی یک جهان مهر گیاه
یک نظر بر ما فکن از روی لطف
چون تویی بر هر دو عالم پادشاه
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۳
آن دیده بین که چون به جفا می کند نگاه
با آنکه برد در سر زلفش دلم پناه
جانا چرا به خون دلم تشنه ای مکن
آخر بگو که چیست مرا جز وفا گناه
جز آنکه دل به زلف تو دادیم در وفا
کردیم خانه ی دل خود را به غم سیاه
بنواز خاطر من مسکین ز روی لطف
زین بیش همچو زلف مکن حال او تباه
چشمم بدوخت سوزن تقدیر در ازل
دستم گرفت شوق و ببردم شبی ز راه
نشنیده ای که دست قضا و قدر چه کرد
افکند یوسف دل مصری به قعر چاه
دانی که حال این دل مسکین ز عشق چیست
عشق تو همچو کوه و تن خسته ام چو کاه
خون دلم چو مردم چشمت بریخت زار
ای نور هر دو دیده چه محتاج بر سپاه
شاها غم جهان به ازین خور که روز حشر
دامن بگیردت به خدا دست دادخواه
از حادثات چرخ دل سخت آدمی
بشکست گوئیا که نمی گیرد انتباه
فکری نمی کنند که ایام بی وفا
برباید از سریر فلک عاقبت کلاه
با آنکه برد در سر زلفش دلم پناه
جانا چرا به خون دلم تشنه ای مکن
آخر بگو که چیست مرا جز وفا گناه
جز آنکه دل به زلف تو دادیم در وفا
کردیم خانه ی دل خود را به غم سیاه
بنواز خاطر من مسکین ز روی لطف
زین بیش همچو زلف مکن حال او تباه
چشمم بدوخت سوزن تقدیر در ازل
دستم گرفت شوق و ببردم شبی ز راه
نشنیده ای که دست قضا و قدر چه کرد
افکند یوسف دل مصری به قعر چاه
دانی که حال این دل مسکین ز عشق چیست
عشق تو همچو کوه و تن خسته ام چو کاه
خون دلم چو مردم چشمت بریخت زار
ای نور هر دو دیده چه محتاج بر سپاه
شاها غم جهان به ازین خور که روز حشر
دامن بگیردت به خدا دست دادخواه
از حادثات چرخ دل سخت آدمی
بشکست گوئیا که نمی گیرد انتباه
فکری نمی کنند که ایام بی وفا
برباید از سریر فلک عاقبت کلاه
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۴
تشنه درد فراقت منم ای جان در ده
جرعه ای زان لب لعلت که کند ما را به
دلم از تیغ فراق رخ تو مجروحست
مرهمی از شب وصلت به من بی دل نه
این سخن چون بشنید از من مسکین فی الحال
ترک سرمست برآشفت و کمان کرد به زه
تیر مژگان به کمان خانه ابروش نهاد
آنچنان بر دل ما زد که فلک گفتا زه
دیده بگشای و نظر سوی من خسته فکن
که مرا رنگ رخ از هجر تو شد همچون به
گفته بودند زکاتی تو بخواه از حسنش
بوسه ای خواستم از لعل لبش گفتا ده
گفتم از لطف خدا چون تو جمالی داری
خطر چشم بدان را تو زکاتی می ده
روزگاری عجب و خلق جهان بوالعجبند
نشناسند کسی را که که که بود که مه
جرعه ای زان لب لعلت که کند ما را به
دلم از تیغ فراق رخ تو مجروحست
مرهمی از شب وصلت به من بی دل نه
این سخن چون بشنید از من مسکین فی الحال
ترک سرمست برآشفت و کمان کرد به زه
تیر مژگان به کمان خانه ابروش نهاد
آنچنان بر دل ما زد که فلک گفتا زه
دیده بگشای و نظر سوی من خسته فکن
که مرا رنگ رخ از هجر تو شد همچون به
گفته بودند زکاتی تو بخواه از حسنش
بوسه ای خواستم از لعل لبش گفتا ده
گفتم از لطف خدا چون تو جمالی داری
خطر چشم بدان را تو زکاتی می ده
روزگاری عجب و خلق جهان بوالعجبند
نشناسند کسی را که که که بود که مه
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۵
ای غمت در جان ما جا ساخته
خانه ی دل را به تو پرداخته
ای بت مه روی من عشقت مرا
در زبان خاص و عام انداخته
در چمن سرو روان را دیده ام
قدّ تو بر سرو سرافراخته
هر شبی چو شمع در طشت فراق
در غمت بنشسته و سر باخته
سالهت ما را به درد هجر کشت
یک شبم از وصل خود ننواخته
قلب جان این دل سودازده
زآتش هجران تو بگداخته
بر سر کوی فراقت ای صنم
چند سرگردان شوم چون فاخته
جان ما در ششدر عشقت بماند
با تو تا نرد طرب را باخته
این دل بیچاره پر درد من
در جهان غیر از تو کس نشناخته
خانه ی دل را به تو پرداخته
ای بت مه روی من عشقت مرا
در زبان خاص و عام انداخته
در چمن سرو روان را دیده ام
قدّ تو بر سرو سرافراخته
هر شبی چو شمع در طشت فراق
در غمت بنشسته و سر باخته
سالهت ما را به درد هجر کشت
یک شبم از وصل خود ننواخته
قلب جان این دل سودازده
زآتش هجران تو بگداخته
بر سر کوی فراقت ای صنم
چند سرگردان شوم چون فاخته
جان ما در ششدر عشقت بماند
با تو تا نرد طرب را باخته
این دل بیچاره پر درد من
در جهان غیر از تو کس نشناخته
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۶
ای در شکنج زلف تو مرغ دلم جا ساخته
جانم روانی مسکن خود را بدو پرداخته
ای نور هر دو دیده ام در پیش شمع روی تو
مسکین دلم پروانه وش جان و جهان در باخته
نقد روان ما غمت بربود از دستم ولی
در بوته هجران تو قلب دلم بگداخته
تا کی به غم دم درکشی در هجر او فریاد کن
ای دل به بستان غمش کمتر نه ای از فاخته
با آنکه او بر جان من بس جور و خواری می کند
بیچاره ی مسکین دلم با جور او در ساخته
داری به جای من بسی دلبر ولیکن دلبرا
ما در جهان بیوفا جز تو کسی نشناخته
جانم روانی مسکن خود را بدو پرداخته
ای نور هر دو دیده ام در پیش شمع روی تو
مسکین دلم پروانه وش جان و جهان در باخته
نقد روان ما غمت بربود از دستم ولی
در بوته هجران تو قلب دلم بگداخته
تا کی به غم دم درکشی در هجر او فریاد کن
ای دل به بستان غمش کمتر نه ای از فاخته
با آنکه او بر جان من بس جور و خواری می کند
بیچاره ی مسکین دلم با جور او در ساخته
داری به جای من بسی دلبر ولیکن دلبرا
ما در جهان بیوفا جز تو کسی نشناخته
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۷
گر کند میل جفا دلبر من گویم چه
ور دهد ترک من و عهد وفا گویم چه
دل ببرد از من و خون ریزدم اکنون از چشم
دارد این جرم بر این خسته روا گویم چه
پادشاهیست اگر جان بنوازد به کرم
ور براند ز سر کوی گدا گویم چه
گر طبیبان جهان درد دل خسته کنند
از لب لعل تو ای دوست دوا گویم چه
گفته ای دیده بدوز از قد و بالای چو سرو
سرو قدّش چو کند نشو و نما گویم چه
من به دیدار شده قانع از آن روی چو ماه
گر بگوید به سر کو تو میا گویم چه
گر بگوید شب دلخواه به امّید وصال
تو بده جان و جهان را به بها گویم چه
ور دهد ترک من و عهد وفا گویم چه
دل ببرد از من و خون ریزدم اکنون از چشم
دارد این جرم بر این خسته روا گویم چه
پادشاهیست اگر جان بنوازد به کرم
ور براند ز سر کوی گدا گویم چه
گر طبیبان جهان درد دل خسته کنند
از لب لعل تو ای دوست دوا گویم چه
گفته ای دیده بدوز از قد و بالای چو سرو
سرو قدّش چو کند نشو و نما گویم چه
من به دیدار شده قانع از آن روی چو ماه
گر بگوید به سر کو تو میا گویم چه
گر بگوید شب دلخواه به امّید وصال
تو بده جان و جهان را به بها گویم چه
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۸
ای مرا از یاد خود بگذاشته
مهربانی از میان برداشته
این دل مسکین سرگردان ما
از تو چشم مهربانی داشته
دشمنی کردی به جانم دلبرا
او تو را از دوستان پنداشته
با وجود بی وفایی و جفا
تخم مهر دوست در جان کاشته
در جهان عاشقی ای حور زاد
رایت مهر و وفا برداشته
آشنایی از جهان گویی برفت
کاین چنین بیگانه ام انگاشته
در جفا چندان بکوشیدست کاو
جای صلح آن بیوفا نگذاشته
مهربانی از میان برداشته
این دل مسکین سرگردان ما
از تو چشم مهربانی داشته
دشمنی کردی به جانم دلبرا
او تو را از دوستان پنداشته
با وجود بی وفایی و جفا
تخم مهر دوست در جان کاشته
در جهان عاشقی ای حور زاد
رایت مهر و وفا برداشته
آشنایی از جهان گویی برفت
کاین چنین بیگانه ام انگاشته
در جفا چندان بکوشیدست کاو
جای صلح آن بیوفا نگذاشته
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۹
نگران خم ابروی توام پیوسته
دیده جان به جمال رخ تو در بسته
کام کس زین لب لعل شکرینت ندهی
دل خلقی به چه در زلف خودی وابسته
هوش و گوش و دل و جانم همگی سوی تو شد
کمر چاکریت از دل و جانم بسته
یارب آن روز چه روزی بود آن دم چه دمی
که به وصل تو رسم وز غم هجران رسته
نرسیده به وصال تو دمی دست دلم
خار هجران رخت جان جهانی خسته
گل برآورد فغان در چمن از غایت حسن
گفت ای سرو تو چونی و منم گل دسته
سرو بشنید که گل لاف ز خوبی می زد
گفت بر دسته تویی لیک منم بر رسته
گر ز مهرت اثری بر رخ گلگون افتد
نه ز تو بوی بماند نه ز رنگت دسته
رنگ و بویی چو ندارم به جهان آزادم
لاجرم بر لب جو در چمنم پیوسته
دیده جان به جمال رخ تو در بسته
کام کس زین لب لعل شکرینت ندهی
دل خلقی به چه در زلف خودی وابسته
هوش و گوش و دل و جانم همگی سوی تو شد
کمر چاکریت از دل و جانم بسته
یارب آن روز چه روزی بود آن دم چه دمی
که به وصل تو رسم وز غم هجران رسته
نرسیده به وصال تو دمی دست دلم
خار هجران رخت جان جهانی خسته
گل برآورد فغان در چمن از غایت حسن
گفت ای سرو تو چونی و منم گل دسته
سرو بشنید که گل لاف ز خوبی می زد
گفت بر دسته تویی لیک منم بر رسته
گر ز مهرت اثری بر رخ گلگون افتد
نه ز تو بوی بماند نه ز رنگت دسته
رنگ و بویی چو ندارم به جهان آزادم
لاجرم بر لب جو در چمنم پیوسته
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۰
پیش قد تو سهی سرو ز پا افتاده
گل ز شرم رخت ای جان به حیا افتاده
قد همچون الفت راست بگویم سرویست
سایه اش بر لب جو بر سر ما افتاده
مهر ما بر رخ چون ماه تو امروزی نیست
در ازل بود نه از مهر گیا افتاده
تو ز ما فارغ و ما در غم رویت گریان
تو چه دانی غم من کار مرا افتاده
ای سهی سرو به فریاد دل ما می رس
که ز بالای تو در دام بلا افتاده
گفته بودم که غم عشق تو پنهان دارم
چه کنم راز ز چشمم به ملا افتاده
خاطرم را چو سر زلف پریشان مگذار
که به روی تو چنین بی سر و پا افتاده
تا بدیدم رخ زیبای تو ای جان و جهان
آتشی از لب لعل تو به ما افتاده
گل ز شرم رخت ای جان به حیا افتاده
قد همچون الفت راست بگویم سرویست
سایه اش بر لب جو بر سر ما افتاده
مهر ما بر رخ چون ماه تو امروزی نیست
در ازل بود نه از مهر گیا افتاده
تو ز ما فارغ و ما در غم رویت گریان
تو چه دانی غم من کار مرا افتاده
ای سهی سرو به فریاد دل ما می رس
که ز بالای تو در دام بلا افتاده
گفته بودم که غم عشق تو پنهان دارم
چه کنم راز ز چشمم به ملا افتاده
خاطرم را چو سر زلف پریشان مگذار
که به روی تو چنین بی سر و پا افتاده
تا بدیدم رخ زیبای تو ای جان و جهان
آتشی از لب لعل تو به ما افتاده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۱
آتش مهر توأم در دل و جان افتاده
جان ز هستی خود ای جان به گمان افتاده
از غم هجر تو دلسوخته ام چون لاله
سوز سودای تو تا در دل و جان افتاده
تا تو برخاسته ای در چمن جان باری
پیش قدّ تو ز قد سرو روان افتاده
در دلت هیچ نیاید که فلانی مسکین
همچو سوسن همه جایی به زبان افتاده
تا کی از حال دل بی خبران بی خبری
دو جهان از غم رویت به فغان افتاده
راه عشق تو به سر پویم از آن روی که هست
سر ما در قدم راهروان افتاده
سودم از عشق تو هجرست و زیانم سر و جان
چه کند بنده مسکین زیان افتاده
پرتو عکس رخت کرد جهان را روشن
تابی از مهر رخت تا به جهان افتاده
جان ز هستی خود ای جان به گمان افتاده
از غم هجر تو دلسوخته ام چون لاله
سوز سودای تو تا در دل و جان افتاده
تا تو برخاسته ای در چمن جان باری
پیش قدّ تو ز قد سرو روان افتاده
در دلت هیچ نیاید که فلانی مسکین
همچو سوسن همه جایی به زبان افتاده
تا کی از حال دل بی خبران بی خبری
دو جهان از غم رویت به فغان افتاده
راه عشق تو به سر پویم از آن روی که هست
سر ما در قدم راهروان افتاده
سودم از عشق تو هجرست و زیانم سر و جان
چه کند بنده مسکین زیان افتاده
پرتو عکس رخت کرد جهان را روشن
تابی از مهر رخت تا به جهان افتاده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۳
ای ما جهان و جان را بر باد عشق داده
وز دیده در فراقت صد جوی خون گشاده
مهر تو در دل ما تا هست روح باقیست
با عشق چون بزادی مادر مرا بزاده
عشق تو شهسواریست بر بادپای چون برق
با او چه گونه کوشد مسکین دلی پیاده
گویی مرا ملولی ای جان و دل چه گویم
ناخوش دلم ز هجران تو سرخوشی ز باده
با سرو آب می گفت سرکش چنین چرایی
تو سر کشیده و ما سر در پیت نهاده
ابروی و چشم خوبان دل می برند از آن روی
پیوسته میل دلها بر عارضیست ساده
وز دیده در فراقت صد جوی خون گشاده
مهر تو در دل ما تا هست روح باقیست
با عشق چون بزادی مادر مرا بزاده
عشق تو شهسواریست بر بادپای چون برق
با او چه گونه کوشد مسکین دلی پیاده
گویی مرا ملولی ای جان و دل چه گویم
ناخوش دلم ز هجران تو سرخوشی ز باده
با سرو آب می گفت سرکش چنین چرایی
تو سر کشیده و ما سر در پیت نهاده
ابروی و چشم خوبان دل می برند از آن روی
پیوسته میل دلها بر عارضیست ساده