عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۶
از جان وصل خویش فرستم نواله ای
بر لعل می فروش خودم کن حواله ای
زانگه که لعل دلکش تو می فروش شد
ما را بده ز لعل لب خود پیاله ای
تا خال دلفریب تو دیدم به چشم دل
دادم به خون خویش به خطت حواله ای
خوی بر رخ چو ماه تو دانی چگونه است
چون لاله ای که بر سرش افتاده ژاله ای
آن روی همچو گل بنما در میان باغ
تا بشنوی ز بلبل شوریده ناله ای
در مرغزار جنّت و در گلشن صفا
چون روی دلفریب تو نشکفت لاله ای
تا چرخ لاجورد برافراشت در جهان
از مادر زمانه نیامد سلاله ای
بر لعل می فروش خودم کن حواله ای
زانگه که لعل دلکش تو می فروش شد
ما را بده ز لعل لب خود پیاله ای
تا خال دلفریب تو دیدم به چشم دل
دادم به خون خویش به خطت حواله ای
خوی بر رخ چو ماه تو دانی چگونه است
چون لاله ای که بر سرش افتاده ژاله ای
آن روی همچو گل بنما در میان باغ
تا بشنوی ز بلبل شوریده ناله ای
در مرغزار جنّت و در گلشن صفا
چون روی دلفریب تو نشکفت لاله ای
تا چرخ لاجورد برافراشت در جهان
از مادر زمانه نیامد سلاله ای
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۷
ای در غم عشق تو من در هر دهن افسانه ای
گشتم غریق بحر غم در جستن دردانه ای
هرچند ببریدی ز من از تو طمع نبریده ام
جانی و ببریدن ز جان نتوان بهر افسانه ای
از درد دوری روز و شب افتاده ام در تاب و تب
جانم ز شوق آمد به لب در فرقت جانانه ای
مرغ دلم پرواز کرد آمد به دام زلف تو
تا دید بر ماه رخت از عنبر تر دانه ای
ای شاه خوبان چگل مهر از مه رویت خجل
عشق توأم در کام دل گنجست در ویرانه ای
آنچ از فراق روی تو بر آشنایان می رود
رحم آورد گر بشنود بر حال من بیگانه ای
سرگشته ام در کوی تو آشفته ام چون موی تو
ای پیش شمع روی تو جان جهان پروانه ای
گشتم غریق بحر غم در جستن دردانه ای
هرچند ببریدی ز من از تو طمع نبریده ام
جانی و ببریدن ز جان نتوان بهر افسانه ای
از درد دوری روز و شب افتاده ام در تاب و تب
جانم ز شوق آمد به لب در فرقت جانانه ای
مرغ دلم پرواز کرد آمد به دام زلف تو
تا دید بر ماه رخت از عنبر تر دانه ای
ای شاه خوبان چگل مهر از مه رویت خجل
عشق توأم در کام دل گنجست در ویرانه ای
آنچ از فراق روی تو بر آشنایان می رود
رحم آورد گر بشنود بر حال من بیگانه ای
سرگشته ام در کوی تو آشفته ام چون موی تو
ای پیش شمع روی تو جان جهان پروانه ای
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۸
مرغ دلم به زلف تو تا ساخت خانه ای
یکباره کرد از من مسکین کرانه ای
مرغ از برای دانه فتد در کمند شوق
زلفش کمند دل شد و آن خال دانه ای
دل بستد از دو دستم و در پای غم فکند
می خواست گوئیا بت بدخو بهانه ای
ای دوستان فراق بت گلعذار من
کردم ز خون دل به رخ جان نشانه ای
گه سنگ بوسدش کف پا گاه شانه زلف
مسکین منم که کمترم از سنگ و شانه ای
وصف جمال و قامت او نیست حدّ ما
هست او میان مجمع خوبان یگانه ای
نرگس صفت دو چشم تو مخمور خوش بود
در پا فتاد عیش چو تیر نشانه ای
از آتشی که از رخ خوب تو در دلست
هر دم زنند غایت شوقت زبانه ای
عشقی که با رخ تو مرا هست در جهان
باشد حدیث خسرو و شیرین فسانه ای
یکباره کرد از من مسکین کرانه ای
مرغ از برای دانه فتد در کمند شوق
زلفش کمند دل شد و آن خال دانه ای
دل بستد از دو دستم و در پای غم فکند
می خواست گوئیا بت بدخو بهانه ای
ای دوستان فراق بت گلعذار من
کردم ز خون دل به رخ جان نشانه ای
گه سنگ بوسدش کف پا گاه شانه زلف
مسکین منم که کمترم از سنگ و شانه ای
وصف جمال و قامت او نیست حدّ ما
هست او میان مجمع خوبان یگانه ای
نرگس صفت دو چشم تو مخمور خوش بود
در پا فتاد عیش چو تیر نشانه ای
از آتشی که از رخ خوب تو در دلست
هر دم زنند غایت شوقت زبانه ای
عشقی که با رخ تو مرا هست در جهان
باشد حدیث خسرو و شیرین فسانه ای
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۹
بیا که بی تو ندارد دل من اسبابی
به هر جهت که نظر می کنم به هر بابی
به چشم شوخ تو سوگند می خورم شبها
نیامدست به چشمم ز عشق تو خوابی
لب تو چشمه نوش است و من چنین تشنه
به جان تشنه فروهل ز لعل خود آبی
سر دو زلف تو تاب دل من مسکین
مده به زلف پر آشوب خویشتن تابی
که بیش از این نبرد دل ز مردم هوشیار
چرا که بحر غمت [را] نبوده پایانی
شب دو زلف تو تاریک و ره نمی دانم
مگر برآیدم از روی دوست مهتابی
مرا تو مردمک دیده ی جهان بینی
که دیده سجده دو کس را دورن محرابی
به درد دل ز طبیبم طلب کردم
مرا ز لعل تو فرمود جام جّلابی
جواب داد که در صبر کام می یابند
به جان تو که مرا نیست بیش ازین تابی
به هر جهت که نظر می کنم به هر بابی
به چشم شوخ تو سوگند می خورم شبها
نیامدست به چشمم ز عشق تو خوابی
لب تو چشمه نوش است و من چنین تشنه
به جان تشنه فروهل ز لعل خود آبی
سر دو زلف تو تاب دل من مسکین
مده به زلف پر آشوب خویشتن تابی
که بیش از این نبرد دل ز مردم هوشیار
چرا که بحر غمت [را] نبوده پایانی
شب دو زلف تو تاریک و ره نمی دانم
مگر برآیدم از روی دوست مهتابی
مرا تو مردمک دیده ی جهان بینی
که دیده سجده دو کس را دورن محرابی
به درد دل ز طبیبم طلب کردم
مرا ز لعل تو فرمود جام جّلابی
جواب داد که در صبر کام می یابند
به جان تو که مرا نیست بیش ازین تابی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۰
تو که خورشید جهانی به جهان می تابی
از چه رو با من بیچاره چنین در تابی
آخر ای جان چه سبب همچو سر زلف بتان
با من دلشده دایم تو چنین برتابی
آخر ای دیده مهجور ستم دیده چرا
........................................... ابی
من به حسرت نگران تو و مردم گویند
بر لب دجله و مشتاق چرا بر آبی
مرغ عشق تو به اشکم همه شب غوطه زند
گر جهان آب بگیرد چه غمش مرغابی
هیچ دانی تو که خون خورده ای از دیده ی ما
ای سهی سرو از آن روی چنین سیرابی
گفتم ای دل برو و گوشه درویشی گیر
تا به کی رشته امّید وصالش بافی
او ندارد سر ما چند نشینی بر خاک
ز آتش عشق بگو تا به کی این بی آبی
چون که شد در سر غفلت نفس ای عمر عزیز
هیچ روزی دگرت نیست مگر دریابی
هیچ دانی که مرا قافله ی عمر گذشت
همچنان از سر غفلت تو چنین در خوابی
مگر از فیض الهی برسد کام جهان
ورنه ای دل تو به بحر غم بی پایابی
از چه رو با من بیچاره چنین در تابی
آخر ای جان چه سبب همچو سر زلف بتان
با من دلشده دایم تو چنین برتابی
آخر ای دیده مهجور ستم دیده چرا
........................................... ابی
من به حسرت نگران تو و مردم گویند
بر لب دجله و مشتاق چرا بر آبی
مرغ عشق تو به اشکم همه شب غوطه زند
گر جهان آب بگیرد چه غمش مرغابی
هیچ دانی تو که خون خورده ای از دیده ی ما
ای سهی سرو از آن روی چنین سیرابی
گفتم ای دل برو و گوشه درویشی گیر
تا به کی رشته امّید وصالش بافی
او ندارد سر ما چند نشینی بر خاک
ز آتش عشق بگو تا به کی این بی آبی
چون که شد در سر غفلت نفس ای عمر عزیز
هیچ روزی دگرت نیست مگر دریابی
هیچ دانی که مرا قافله ی عمر گذشت
همچنان از سر غفلت تو چنین در خوابی
مگر از فیض الهی برسد کام جهان
ورنه ای دل تو به بحر غم بی پایابی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۱
گرفت از رشک رویت ماه تابی
که چون رویت نباشد ماهتابی
به ظلمات شب هجران اسیرم
مگر روزی برآید آفتابی
در این آتش که من بودم ز هجران
نزد بر روی من جز دیده آبی
به امید خیال روی خوبت
به جان تو که مشتاقم به خوابی
دلم بر آتش هجرت کبابست
ز وصلت شکّری ده یا کبابی
ندارم چاره ای با چشم مستش
ز عشقش می کشم هر دم عذابی
که چون رویت نباشد ماهتابی
به ظلمات شب هجران اسیرم
مگر روزی برآید آفتابی
در این آتش که من بودم ز هجران
نزد بر روی من جز دیده آبی
به امید خیال روی خوبت
به جان تو که مشتاقم به خوابی
دلم بر آتش هجرت کبابست
ز وصلت شکّری ده یا کبابی
ندارم چاره ای با چشم مستش
ز عشقش می کشم هر دم عذابی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۲
دلا این عشق بازی تا به کی بی
شب هجرش درازی تا به کی بی
سهی سروا مکن جز راستی هیچ
بهل بازی که بازی تا به کی بی
زبان با ما دلت با دیگرانست
بگو این حقّه بازی تا به کی بی
دلم در بوته هجران به زاری
نگویی جان گدازی تا به کی بی
کبوتروار شد در مهربانی
مجو دوری که بازی تا به کی بی
مکن مر دوستان را خوار و غمخوار
چنین دشمن نوازی تا به کی بی
نیاز ما به وصلت هست بسیار
تو را این بی نیازی تا به کی بی
سرافکندست نرگس پیش چشمت
ترا این سرفرازی تا به کی بی
مرا خرقه به خون دیده پالود
به خون جامه نمازی تا به کی بی
شب هجرش درازی تا به کی بی
سهی سروا مکن جز راستی هیچ
بهل بازی که بازی تا به کی بی
زبان با ما دلت با دیگرانست
بگو این حقّه بازی تا به کی بی
دلم در بوته هجران به زاری
نگویی جان گدازی تا به کی بی
کبوتروار شد در مهربانی
مجو دوری که بازی تا به کی بی
مکن مر دوستان را خوار و غمخوار
چنین دشمن نوازی تا به کی بی
نیاز ما به وصلت هست بسیار
تو را این بی نیازی تا به کی بی
سرافکندست نرگس پیش چشمت
ترا این سرفرازی تا به کی بی
مرا خرقه به خون دیده پالود
به خون جامه نمازی تا به کی بی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۳
زان لعل لبم بده زکاتی
تا در تن ما کنی حیاتی
چون شکّر آن لبم ندادی
ای جان و جهان کم از زکاتی
از دوست جز این قدر نخواهم
کاندر قدمش بود ثباتی
بر خط لبم دهد به هر سال
آن نور دو دیدگان براتی
در سیهی دیده گو قلم زن
گر زآنکه نیابد او دواتی
من تشنه آن لب چو قندم
سودم نکند لب فراتی
در عرصه عشقت ای جهانگیر
شاه دل من شدست ماتی
تا در تن ما کنی حیاتی
چون شکّر آن لبم ندادی
ای جان و جهان کم از زکاتی
از دوست جز این قدر نخواهم
کاندر قدمش بود ثباتی
بر خط لبم دهد به هر سال
آن نور دو دیدگان براتی
در سیهی دیده گو قلم زن
گر زآنکه نیابد او دواتی
من تشنه آن لب چو قندم
سودم نکند لب فراتی
در عرصه عشقت ای جهانگیر
شاه دل من شدست ماتی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۵
تا که مهر مهرم از درج وفا برداشتی
بی خطایی از چه رو راه خطا برداشتی
ای بت سیمین بر نامهربان سنگ دل
شرم بادت بی گناهی دل ز ما برداشتی
نارسیده از گلستان رخت بویی به ما
از چه معنی خنجر خار جفا برداشتی
ای دل آشفته ی شیدای سرگردان بگو
کز میان مهربانان خود که را برداشتی
آنکه از جان و جهانت در طلب سرگشته بود
چون تو را گشتست از او خاطر چرا برداشتی
بی خطایی از چه رو راه خطا برداشتی
ای بت سیمین بر نامهربان سنگ دل
شرم بادت بی گناهی دل ز ما برداشتی
نارسیده از گلستان رخت بویی به ما
از چه معنی خنجر خار جفا برداشتی
ای دل آشفته ی شیدای سرگردان بگو
کز میان مهربانان خود که را برداشتی
آنکه از جان و جهانت در طلب سرگشته بود
چون تو را گشتست از او خاطر چرا برداشتی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۶
من ندارم بی رخت از زندگانی راحتی
وین سعادت کو که از وصلم نوازی ساعتی
بر من مسکین نمی سوزد تو را دل تا به کی
دلبرا آخر جفا را نیز باشد غایتی
گفته بودم ترک مهر روی مه رویان کنم
باز برکردم به دل سلطان عشقش رایتی
خواستم تا دل برون آرم ز خیل او ولی
چون کنم چون کرد با او این دل من عادتی
صورت یوسف که در سرّت حکایت می کنند
نازل اندر شام زلف تست وصفش آیتی
می دمم بادی به روی تو ز اخلاص جهان
تا ز چشم بد نیاید بر جمالت آفتی
باشدم محراب ابروی تو حاجتگاه دل
تا گشایم بر دعا دست و بخواهم حاجتی
وین سعادت کو که از وصلم نوازی ساعتی
بر من مسکین نمی سوزد تو را دل تا به کی
دلبرا آخر جفا را نیز باشد غایتی
گفته بودم ترک مهر روی مه رویان کنم
باز برکردم به دل سلطان عشقش رایتی
خواستم تا دل برون آرم ز خیل او ولی
چون کنم چون کرد با او این دل من عادتی
صورت یوسف که در سرّت حکایت می کنند
نازل اندر شام زلف تست وصفش آیتی
می دمم بادی به روی تو ز اخلاص جهان
تا ز چشم بد نیاید بر جمالت آفتی
باشدم محراب ابروی تو حاجتگاه دل
تا گشایم بر دعا دست و بخواهم حاجتی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۷
چه کردم تا زمن دل برگرفتی
به جایم دیگری دلبر گرفتی
چه دیدی از من ای دلدار آخر
که رفتی همدمی دیگر گرفتی
چرا ای نور چشم از خون دیده
رخ چون لاله ام در زر گرفتی
جفا کردی و آنگه بی وفایی
نگارینا دگر با سر گرفتی
دلت چون داد ای دلدار آخر
که جز من دیگری در بر گرفتی
نمی دانم چرا از هر دو رخسار
جهانی را تو در آذر گرفتی
گناهی جز وفاداری ندارم
چرا جانا دل از ما برگرفتی
به جایم دیگری دلبر گرفتی
چه دیدی از من ای دلدار آخر
که رفتی همدمی دیگر گرفتی
چرا ای نور چشم از خون دیده
رخ چون لاله ام در زر گرفتی
جفا کردی و آنگه بی وفایی
نگارینا دگر با سر گرفتی
دلت چون داد ای دلدار آخر
که جز من دیگری در بر گرفتی
نمی دانم چرا از هر دو رخسار
جهانی را تو در آذر گرفتی
گناهی جز وفاداری ندارم
چرا جانا دل از ما برگرفتی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۰
گفتم ز جور دوست بگویم حکایتی
نگذاردم وفا که نویسم شکایتی
دردم نمی رسد ز فراقش به آخری
شوقم چه جور دوست ندارد نهایتی
در ملک دل که بود خراب از جفای چرخ
سلطان عشق باز برافراشت رایتی
من منتظر نشسته چه باشد که بنگری
در حال این شکسته به چشم عنایتی
جانم به لب رسید ز دست جفای تو
وقتست اگر کنی دل ما را رعایتی
کار جهان خراب شد از جور روزگار
معلوم کرده ای و نکردی حمایتی
نگذاردم وفا که نویسم شکایتی
دردم نمی رسد ز فراقش به آخری
شوقم چه جور دوست ندارد نهایتی
در ملک دل که بود خراب از جفای چرخ
سلطان عشق باز برافراشت رایتی
من منتظر نشسته چه باشد که بنگری
در حال این شکسته به چشم عنایتی
جانم به لب رسید ز دست جفای تو
وقتست اگر کنی دل ما را رعایتی
کار جهان خراب شد از جور روزگار
معلوم کرده ای و نکردی حمایتی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۱
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۲
به رخ چون ماه تابانی به قد چون سرو آزادی
چنین نبود بنی آدم یقینم کز پری زادی
تویی آزاد سرو ما به جوی خلد بر رسته
شدیم از جان تو را بنده نمی خواهیم آزادی
بده دادم نگارینا ز روز وصل خود یک شب
بترس از ناله زارم مکن زین نوع بیداری
به جان آمد دلم دیگر ز غم خوردن به جان آمد
بگو آخر عزیز من علی رغمم چرا شادی
مرا بار غمت بر دل بسی بود ای بت مه روی
چرا داغی ز هجرانم دگر بر سینه بنهادی
چنین نبود بنی آدم یقینم کز پری زادی
تویی آزاد سرو ما به جوی خلد بر رسته
شدیم از جان تو را بنده نمی خواهیم آزادی
بده دادم نگارینا ز روز وصل خود یک شب
بترس از ناله زارم مکن زین نوع بیداری
به جان آمد دلم دیگر ز غم خوردن به جان آمد
بگو آخر عزیز من علی رغمم چرا شادی
مرا بار غمت بر دل بسی بود ای بت مه روی
چرا داغی ز هجرانم دگر بر سینه بنهادی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۳
ز کوی دوست آمد شاد بادی
ولی از ما نکرد او باز یادی
نگشتم شادمان از وصل و هردم
مرا بر دل ز غم باری نهادی
به شاگردی وصلش جان بدادم
ندیدم زین صفت من اوستادی
از ایامم چو جز غم نیست روزی
مرا خود کاشکی مادر نزادی
اگرنه همچو خاکم خوار کردی
به باد جور ما را چون بدادی
وگرنه مرغ زیرک بودی این دل
به دام عشق رویت کی فتادی
جهان را سر به سر پیمود دیده
ندیده مثل تو یک حور زادی
ولی از ما نکرد او باز یادی
نگشتم شادمان از وصل و هردم
مرا بر دل ز غم باری نهادی
به شاگردی وصلش جان بدادم
ندیدم زین صفت من اوستادی
از ایامم چو جز غم نیست روزی
مرا خود کاشکی مادر نزادی
اگرنه همچو خاکم خوار کردی
به باد جور ما را چون بدادی
وگرنه مرغ زیرک بودی این دل
به دام عشق رویت کی فتادی
جهان را سر به سر پیمود دیده
ندیده مثل تو یک حور زادی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۵
گر مرا با درد عشقت چاره بودی خوش بدی
ور شب وصل بتان همواره بودی خوش بدی
دستگیرم گر بدی وصل رخت در پیش ما
گر شب هجران تو آواره بودی خوش بدی
سرو بستان را بود میلی خرامان سوی ما
میل تو گر سوی این بیچاره بودی خوش بدی
شاد می دارد خیال وصل او ما را ولی
بر غم دلدار اگر غمخواره بودی خوش بدی
گر شب وصلت بدیدی صبح بر بستی نقاب
پرده هجران تو گر پاره بودی خوش بدی
زهره گفتن ندارم راز خود را در جهان
ای دریغا گر مرا این چاره بودی خوش بدی
ور شب وصل بتان همواره بودی خوش بدی
دستگیرم گر بدی وصل رخت در پیش ما
گر شب هجران تو آواره بودی خوش بدی
سرو بستان را بود میلی خرامان سوی ما
میل تو گر سوی این بیچاره بودی خوش بدی
شاد می دارد خیال وصل او ما را ولی
بر غم دلدار اگر غمخواره بودی خوش بدی
گر شب وصلت بدیدی صبح بر بستی نقاب
پرده هجران تو گر پاره بودی خوش بدی
زهره گفتن ندارم راز خود را در جهان
ای دریغا گر مرا این چاره بودی خوش بدی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۶
یک شب به لطف از درما درنیامدی
چون سرو راستی تو ز در بر نیامدی
گفتم به دیده کز رخ خوبش نظر بدوز
ای دیده عاقبت تو به دل درنیامدی
ای سرو ناز من ز چه معنی به هیچ باب
یک شب مرا ز لطف به بر در نیامدی
دوش انتظار وصل تو کردیم تا سحر
ما منتظر به وعده ی تو گر نیامدی
عمری به انتظار تو ای نور دیده ام
رنجور عشق گشتم و بر سر نیامدی
ای دل عجب که در شب دیجور عشق او
بر بوی مشک و غالیه و عنبر نیامدی
ای دل جهان و جان همه کردیم عرض دوست
چندانکه سعی رفت تو درخور نیامدی
چون سرو راستی تو ز در بر نیامدی
گفتم به دیده کز رخ خوبش نظر بدوز
ای دیده عاقبت تو به دل درنیامدی
ای سرو ناز من ز چه معنی به هیچ باب
یک شب مرا ز لطف به بر در نیامدی
دوش انتظار وصل تو کردیم تا سحر
ما منتظر به وعده ی تو گر نیامدی
عمری به انتظار تو ای نور دیده ام
رنجور عشق گشتم و بر سر نیامدی
ای دل عجب که در شب دیجور عشق او
بر بوی مشک و غالیه و عنبر نیامدی
ای دل جهان و جان همه کردیم عرض دوست
چندانکه سعی رفت تو درخور نیامدی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۷
تا کی ای دیده دل اندر رخ جانان بندی
مدّتی با غم زلف مهی اندر بندی
بس جفا می رود اندر غم هجران بر من
تا کی ای جان ستم و جور به ما بپسندی
نقش رویت نرود هرگزم از دیده جان
تو مگر مهر رخت در دل ما آکندی
آخر ای دیده ی مهجور ستمدیده چرا
در غمش باز سپر بر سر آب افکندی
ای دل خسته تو تا چند ز سودای رخش
در سر زلف دلارام چنین پابندی
ما سهی سرو ندیدیم بدین شیوه گری
ما دگر ماه ندیدیم بدین دلبندی
چون دل و جان و جهان هر سه فدایت کردم
تو چرا یکسره دل را ز وفا برکندی
مدّتی با غم زلف مهی اندر بندی
بس جفا می رود اندر غم هجران بر من
تا کی ای جان ستم و جور به ما بپسندی
نقش رویت نرود هرگزم از دیده جان
تو مگر مهر رخت در دل ما آکندی
آخر ای دیده ی مهجور ستمدیده چرا
در غمش باز سپر بر سر آب افکندی
ای دل خسته تو تا چند ز سودای رخش
در سر زلف دلارام چنین پابندی
ما سهی سرو ندیدیم بدین شیوه گری
ما دگر ماه ندیدیم بدین دلبندی
چون دل و جان و جهان هر سه فدایت کردم
تو چرا یکسره دل را ز وفا برکندی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۹
دلا خود را به مه رویی چه بندی
مرا حیران و سرگردان پسندی
چنین زار و نزارم در فراقش
بگو تا کی به عشقش کار بندی
یقین تو بار نابی از در دوست
که همچون آهوی سر در کمندی
صبا از ما بگو با آن ستمگر
نگویی در پی آزار چندی
چرا مهر از من مسکین بریدی
چرا شاخ امید از بیخ کندی
بگو من چند گریم در فراقت
به سان ابر تو چون گل بخندی
جهانا تا به کی چون مرغ زیرک
به دام زلف دلبر پای بندی
مرا حیران و سرگردان پسندی
چنین زار و نزارم در فراقش
بگو تا کی به عشقش کار بندی
یقین تو بار نابی از در دوست
که همچون آهوی سر در کمندی
صبا از ما بگو با آن ستمگر
نگویی در پی آزار چندی
چرا مهر از من مسکین بریدی
چرا شاخ امید از بیخ کندی
بگو من چند گریم در فراقت
به سان ابر تو چون گل بخندی
جهانا تا به کی چون مرغ زیرک
به دام زلف دلبر پای بندی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۰
بگو چگونه دهم شرح آرزومندی
که گر بیان کنمت حال خویش نپسندی
چه باشد ار نظری سوی ما کنی ز کرم
ز بندگان گنه آید ز تو خداوندی
چو من ز جان و دلم بنده درت جانا
در وصال به رویم بگو چرا بندی
تو آن به جای من خسته دل مکن [که] اگر
کسی به جای تو آن را کند تو نپسندی
دلا نگار ندارد سر وفا با من
به دام زلف پریشان او چه در بندی
ز جستجو ننشستی تو تا مرا آخر
در آتش غم هجران دلبر افکندی
جهان چو بر دل خلقست این چنین شیرین
بگو چرا ز جهان مهر خویش برکندی
که گر بیان کنمت حال خویش نپسندی
چه باشد ار نظری سوی ما کنی ز کرم
ز بندگان گنه آید ز تو خداوندی
چو من ز جان و دلم بنده درت جانا
در وصال به رویم بگو چرا بندی
تو آن به جای من خسته دل مکن [که] اگر
کسی به جای تو آن را کند تو نپسندی
دلا نگار ندارد سر وفا با من
به دام زلف پریشان او چه در بندی
ز جستجو ننشستی تو تا مرا آخر
در آتش غم هجران دلبر افکندی
جهان چو بر دل خلقست این چنین شیرین
بگو چرا ز جهان مهر خویش برکندی