عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۱
گلبن وصل ز باغ دل ما برکندی
آتشی از لب لعلت به جهان افکندی
گل به باغست و چمن خرّم و وقت طربست
ما چنین بی دل و بی یار مگر بپسندی
تن ضعیفست و دلم غمزده و وقت بهار
بلبل خاطر بیچاره از آن دربندی
هیچ لذّت ز گل امسال ندیدم باری
دل محزون تو چنین خسته جگر تا چندی
من ز هجران تو ماننده ی ابرم گریان
تو به حال من بیچاره چو گل می خندی
داد سوگند ..................................
گوئیا ای دل و دینم تو در آن سوگندی
تا جهانست نگردم ز درت تا جانست
زین سبب ای دل و جانم که بسی دلبندی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۲
چه جرم رفت که یکباره مهر ببریدی
چه اوفتاد که از ما عنان بپیچیدی
به قول و عهد تو دیگر که اعتماد کند
که هر سخن که بگفتی از آن بگردیدی
هزار بار بگفتم که نشنوی زنهار
ز دوستان سخن دشمنان و نشنیدی
بگفتیم که به کام دلت رسانم زود
به کام دل نه ولیکن به جان رسانیدی
چه دوستیست که احوال ما نمی پرسی
چه دشمنیست که از یار خویش ببریدی
چه حالتیست که با بندگان نپردازی
چه صورتیست که از دوستان ببرّیدی
جهان ز دست مده بعد ازین به کام حسود
کنون [که] کام دل خویش از جهان دیدی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۳
گر شبی روی چو ماه تو دو چشمم دیدی
کی چنین شیفته در گرد جهان گردیدی
دل من گر قد چون سرو تو دیدی در باغ
درد از آن قامت و بالای تو در دم چیدی
راستی گر ننهادی به خطت سر چو قلم
آن همه سرزنش از خلق جهان نشنیدی
گرچه امّید شب وصل تو دادی دل ما
بی رخ همچو خور دوست کی آرامیدی
گر خیال تو ندادی ره ما در بستان
کی ز بستان وصالت دل ما گل چیدی
روی تو عید سعیدست و دو ابروت هلال
خود که دیدست هلال دو چنین در عیدی
گر بدیدی که ز هجران چه به ما می گذرد
بی شک و شایبه بر حال جهان بخشیدی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۴
به حکم آنکه مرا نیست در جهان یاری
ز خویشتن بترم نیست در نظر باری
مرا نه دل نه دلارام و نه رفیق و نه یار
غمم بسیست ولی نیست هیچ غمخواری
ز یار هست بسی بر دل ضعیفم بار
ولی نمی دهدم یار بر درش باری
به دوستی دل ما برد و قصد جانم کرد
خدای را که، که دیدست ازین ستمکاری
به خواریم همه عالم گواه حال شدند
که نیست در همه عالم چو تو جگرخواری
به طنز گفت که در کار عشق ما چونی
چه بهترست مرا در جهان از این کاری
که دید بلبل مستی چو من به باغ جهان
که دید چون رخ خوب تو حسن گلزاری
رسید ناله زارم به هرکه در عالم
به گوش تو نرسیده فغان بیداری
هزار بار بیازردم از غم هجران
چه باشد ار بنوازی به وصل یکباری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۶
ای که ز دولت و اقبال تو برخورداری
برخور از عمر و جوانی که تو در خور داری
چون دلت می دهد ای سنگدل عهد شکن
بی خطایی که ازین غمزده دل برداری
دل نداری و گرت هست دلش نتوان گفت
آن مگر آهن و سنگست که در بر داری
گفتمش زلف تو در خواب ببینم گفتا
این محالست چه سوداست که در سر داری
ای به شیرین سخنی خسرو خوبان جهان
شور فرهاد چه دانی تو که شکّر داری
چون لب و کام من از جام وصالت خشکست
دایم از گریه چرا دامن من تر داری
چون تو مجموعه لطفی ز چه در شأن جهان
بیشتر آیت جورست که از بر داری
شاد بادا دلت از من چه غمت خواهد بود
تو که در ملک جهان این همه غمخور داری
از جهان کام چه جویی دگر ای خام طمع
چون همه کام دل دوست میسّر داری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۷
صبا اگر به سر کوی او گذر داری
بگو چه از بت رعنای من خبر داری
به سالها نفسی یاد ما کند یا نی
تو حال زار دل عاشقان ز بر داری
اگرچه یاد من خسته دل نمی آرد
بگویش از من مسکین مجال اگر داری
که عهد ما بشکستی و مهر ببریدی
شنیده ام که به جایم کسی دگر داری
اگرچه هست تو را دیگری مکن خوارم
به حال زار من خسته گر نظر داری
چه بی وفا صنمی ای نگار سنگین دل
دلت دهد که دل از یار خویش برداری
دلم ببردی و خوردی به جان ما زنهار
عزیز من تو بگو با جهان چه سر داری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۸
دلم ز دست ببردی و جان به سر باری
بگو که با من بیچاره خود چه سر داری
نه کامم از لب لعلت روا کنی شبکی
نه یک زمان غمم از دل به لطف برداری
دلم ز دست ببردی مرا امان ندهی
ستمگرا نه چنین است رسم دلداری
به ریش ما ننهادی تو مرهمی از وصل
به تیغ هجر بکشتی مرا بدین زاری
تویی که یاد من خسته سالها نکنی
منم که با تو قرینم به خواب و بیداری
هزار بی دل همچون منت به عالم هست
چه باشد ار من بیچاره را نگه داری
به غور حال جهان کی رسی چو رفت از دست
عزیز من تو نداری سر جهانداری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۹
بگو تا کی دلم را تنگ داری
جهانی را تو با نیرنگ داری
نداری رحمتی بر حال زارم
دلی بس سخت همچون سنگ داری
مرا صلحست با روی تو جانا
چرا دایم تو با ما جنگ داری
نگارینا چرا در عشق بازی
ز نام عاشقانت ننگ داری
به جان ورزم وفایت را ولی تو
همیشه بر جفا آهنگ داری
اثر در آهت ای دل نیست باری
که بر آئینه ی جان زنگ داری
به گل گفتم ز روی خوب یارم
به خوش بویی تو بوی و رنگ داری
بگفت ای بلبل مست جهانگیر
که در عشق رخش آهنگ داری
مرا خار جفا بر جای جانست
تویی کان گلستان در چنگ داری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۰
چرا بی جرم با ما جنگ داری
همه سوی جفا آهنگ داری
نگویی کز چه رو ای دوست جانا
چو گل یک هفته بو و رنگ داری
دل ما با دهان تست از آن روی
دهانی چون دل ما تنگ داری
مرا نام لبت کام زبانست
تو نامم بشنوی زان ننگ داری
چو چشمت در جهانداری نگارا
هزاران شیوه و نیرنگ داری
دلا در چنگ غم چون نی همی نال
که باد از وصل او در چنگ داری
به چشم دل نمی بینی جهان را
که بر آیینه دل زنگ داری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۱
نگارینا ز نامم ننگ داری
به خون جان مرا آهنگ داری
نبخشی بر من رنجور مهجور
چرا آخر دلی چون سنگ داری
مرا با تو سر صلحست باری
اگر با ما تو رای جنگ داری
دلم بردی و در خونش فکندی
به دستان صد چنین نیرنگ داری
دلت بر من نمی سوزد همانا
که بر آئینه دل زنگ داری
به غور حال زار عاشقان رس
که هوش و رای با فرهنگ داری
نظر کن بر گدای خویش زیراک
ز شاهی در جهان اورنگ داری
دلا گر عاقلی در موسم گل
دو گوش هوش را بر چنگ داری
ببردی آبروی من از آن روی
که باد از وصل او در چنگ داری
چرا بی روی خوبت ای دلارام
جهان بر من چو زندان تنگ داری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۳
دلم ببردی و دانم که قصد جان داری
سر بریدن پیوند دوستان داری
نه شرط صحبت و آیین دوستان دانی
نه رسم و عادت یاران مهربان داری
به خاطرت نگذشت ای طبیب مشتاقان
که خسته ای چو من زار ناتوان داری
تو را کجا ز من مستمند یاد آید
که صد هزار چو من بنده در جهان داری
چرا تو با همه دلجویی و سبک رویی
همیشه با من دلخسته سرگران داری
به لب رسید مرا جان ز هجر او ای دل
تو تا به چند غم عشق را نهان داری
جهان به عید وصالت امیدها دارد
مباش غافل از اندیشه جهانداری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۴
صبا بازآ که درمانم تو داری
نسیم زلف جانانم تو داری
منم رنجور و مهجور از فراقت
دوای این دل و جانم تو داری
طبیبان از علاجم خسته گشتند
شفای درد من دانم تو داری
بیاور بوی زلفت تا شوم خوش
که در هجران پریشانم تو داری
بگویش از من مسکین خدا را
منم سرگشته سامانم تو داری
نگویی ای بت دلخواه تا کی
چنین بی هوش و حیرانم تو داری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۵
چون چشم بد از روی خودم دور چه داری
روی از من دل سوخته مستور چه داری
خورشید جهانتاب بگو راست چو قدش
کز پرتو روی بت من نور چه داری
چون نیش جفا می زنیم دم به دم ای جان
مرهم تو ز ریش دل من دور چه داری
چشم تو که آموخت به مستی گه و بی گه
از نرگس شهلاش تو مخمور چه داری
رنجور فراقم گذری بر سر ما کن
آخر تو جواب من رنجور چه داری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۶
ای دل به سر کویش رو گر هوسی داری
جان در قدمش انداز گر خود نفسی داری
یا کام دلم از لب یک لحظه بده جانا
یا جان بستان از من تو بنده بسی داری
در پای شهید عشق چون کشته شوم آخر
دریاب دل ما را گر دست رسی داری
من بلبل بستانم محزون نه روا باشد
پر بسته مرا تا کی اندر قفسی داری
حرفی ز فراق تو کردیم بیان دانی
ای نور دو چشمم گر در خانه کسی داری
ای خاطر تو گوهر دریای محیطی تو
در گرد جهان می گرد باری ز خسی داری
خال لب شیرینت دانی به چه می ماند
گویی شکرستان را شحنه مگسی داری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۸
نگارا رسم دلداری نداری
دمی با ما سر یاری نداری
دل مسکین من گشت از غمت خون
تو خود آئین غمخواری نداری
رهی غیر از جفاجویی نجویی
طریقی جز ستم کاری نداری
نپرسی حال یاران وفادار
مگر رای وفاداری نداری
تو هر شب تا سحر در خواب و مستی
خبر از ما و بیداری نداری
چه حاصل زاری من چون تو رسمی
به غیر از مردم آزاری نداری
ندانستم که آن عادت که عهدی
که می بندی بجای آری نداری
جهان و جان نهادم بر سر تو
تو خود رسم جهانداری نداری
دلا خواری کش و تن در قضا ده
چو قسمت جز جگر خواری نداری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۹
گرم بودی به وصلت اختیاری
نبودی بر دلم از هجر باری
دلم بر آتش رخسارت ای جان
چو زلف تو نمی گیرد قراری
نه یاری داد بختم در فراقت
که تا گردم به وصلت بختیاری
چو باری بر نگیری از دل من
نظر کن بر من دلخسته باری
جفا چندین مکن بر حال زارم
ببخشا بر دل زاری نزاری
ربود از من به دستان دل نگارم
ندیده کس بدین دستان نگاری
نپرسی از من دلخسته دانم
جهان را نیست پیشت اعتباری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۱
چه خوش بادیست باد نوبهاری
مگر کز زلف آن سیمین نگاری
که جانم تازه گشت از بوی زلفش
دماغم پر شد از مشک تتاری
سهی سروا بگستر سایه بر من
که از پس دوستانم یادگاری
میازار و به لطفم نیک بنواز
که هستم من غریبی رهگذاری
نمی دانم مگر ای مردم چشم
بر آب دیده من آبیاری
نه شرط دوستان باشد که ما را
به کام دشمنان وا می گذاری
ز یادت نیستم غافل زمانی
چرا یادم به خاطر در نیاری
برآوردی دمار از روزگارم
به ساق و ساعد و دست نگاری
حقیقت شد مرا ای نور دیده
که پروای جهان داری نداری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۲
که دارد در دو عالم چون تو یاری
به قد سرو سهی رخ چون نگاری
وفا در دل نداری یک سر موی
به میدان جفا چابک سواری
دلم فرسود در بند فراقش
ندارم بر وصالش اختیاری
دل مسکین ما از پا درآمد
نمی افتد به دست ما نگاری
اگرچه بار دارم بر دل از تو
بجز عشقت ندارم هیچ کاری
ز چشمت مستم ای دلدار و دارم
ز لعل دلکشت در سر خماری
نشستم بر سر خاک رهت خوش
چو سرو ناز کن بر ما گذاری
به جان آمد دلم از بردباری
نظر سوی جهان انداز باری
نظر بر من نکرد آن سرو آزاد
جهان را نیست پیشش اعتباری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۳
که را باشد به عالم چون تو یاری
بتی خوش بوی خوش رو چون نگاری
به میدان ملاحت دیده ی من
ندیده مثل او چابک سواری
ز عشقت همچو چشمت ناتوانم
چو زلف بی قرارت بی قراری
نپرسی یک دم از حالم که چونست
به درد عشق ما زاری نزاری
تو را گر هست بر خاطر ز من بار
مرا در خاطر از تو نیست باری
ز پای افتاده ام در ره گذارت
چه باشد بر من ار آری گذاری
چه خوش باشد شراب وصل در جام
اگر نبود ز هجرانش خماری
خوشا دردی که درمانش تو باشی
خوش آن غم کش تو باشی غمگساری
بیا جانا که در عالم نیابی
چو من شوریده بختی بردباری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۴
حاش لله که مرا جز تو بود دلداری
یا دلم غیر غم عشق گزیند یاری
غم حال من بی دل بخور امروز که نیست
به جهانم بجز از عشق رخت غمخواری
زارم از عشق رخ خوب تو دریاب مرا
مکن آزرده خدا را به جفا بازاری
گفتمش قصد دل و دین من آخر چه سبب
کرده ای، ای دل و دینم تو بگو گفت آری
گفتم ای جان ز گلستان وصالت هرگز
چون ندیدم من دلخسته مگر جز خاری
از چه رو این همه بیداد پسندی بر من
گر نوازیم همانا که نباشد عاری
گرچه از حال من خسته جگر بی خبری
جان شیرین به سر عشق تو کردم باری