عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۵
به دردی دل گرفتارست باری
که درمان نیستش جز وصل یاری
طبیبانم دوا گفتند از آن لب
که هست او نازنینی گلعذاری
مگر درد دلم زان لب شود خوش
که گل با شکّرش بودست کاری
مسلمانان چه تدبیرم که نگرفت
دو دست بخت من یک شب نگاری
چه باشد گر چو سرو ناز روزی
ز لطف خود کند بر ما گذاری
مگر بر دیده مالم خاک پایت
که بر دل دارم از هجران غباری
به فریادم رس ای دلبر کزین بیش
ندارم طاقت هجر تو باری
جوابم داد کای بیچاره هیهات
به وصلم تا که باشد بختیاری
اگر بختم دهد یاری به وصلت
جهان را نیز باشد بخت یاری
که درمان نیستش جز وصل یاری
طبیبانم دوا گفتند از آن لب
که هست او نازنینی گلعذاری
مگر درد دلم زان لب شود خوش
که گل با شکّرش بودست کاری
مسلمانان چه تدبیرم که نگرفت
دو دست بخت من یک شب نگاری
چه باشد گر چو سرو ناز روزی
ز لطف خود کند بر ما گذاری
مگر بر دیده مالم خاک پایت
که بر دل دارم از هجران غباری
به فریادم رس ای دلبر کزین بیش
ندارم طاقت هجر تو باری
جوابم داد کای بیچاره هیهات
به وصلم تا که باشد بختیاری
اگر بختم دهد یاری به وصلت
جهان را نیز باشد بخت یاری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۶
نیست یاری به جهان مثل تو کس دلداری
چابکی سروقدی سیم بری عیاری
خلق گویند که بدخوست برو ترکش کن
چون توانم که کنم ترک چنان دلداری
در حریم حرم وصل تو خواهم که کنم
از دل زار پر اندوه به زاری زاری
تا مگر رحم کنی بر من بی دل ز کرم
می کشم جور و جفای تو فراوان باری
بارها بار طلب کرد دلم در کویت
پاسبان درت ای دوست ندادم باری
چون نیفتاد به دستم گلی از گلشن وصل
برکن از لطف خود از پای دل ما خاری
بار بسیار بر این خسته دلم هست بسی
نیست چون بار فراقت به دل من باری
چون مرا بار فراق تو درآورد ز پای
آخر ای دوست منه بر سر این سر باری
گفتم ای دوست ببستی کمری بر کینم
از منش شرم نبود او و بگفتا آری
کارم از دست شد و درد فراقم بر دل
بی تکلّف چه بود خوشتر از اینم کاری
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
ترسم آنگه که بجویی نبود آثاری
طوطیان را به سخن هست فصاحت بسیار
لیک هرگز نبود چون تو شکر گفتاری
کبک را هست خرامیدن رعنا لیکن
نکند چون قد زیبای تو خوش رفتاری
غم حال من بیچاره سرگشته بخور
که ندارم به جهان غیر تو کس غمخواری
چابکی سروقدی سیم بری عیاری
خلق گویند که بدخوست برو ترکش کن
چون توانم که کنم ترک چنان دلداری
در حریم حرم وصل تو خواهم که کنم
از دل زار پر اندوه به زاری زاری
تا مگر رحم کنی بر من بی دل ز کرم
می کشم جور و جفای تو فراوان باری
بارها بار طلب کرد دلم در کویت
پاسبان درت ای دوست ندادم باری
چون نیفتاد به دستم گلی از گلشن وصل
برکن از لطف خود از پای دل ما خاری
بار بسیار بر این خسته دلم هست بسی
نیست چون بار فراقت به دل من باری
چون مرا بار فراق تو درآورد ز پای
آخر ای دوست منه بر سر این سر باری
گفتم ای دوست ببستی کمری بر کینم
از منش شرم نبود او و بگفتا آری
کارم از دست شد و درد فراقم بر دل
بی تکلّف چه بود خوشتر از اینم کاری
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
ترسم آنگه که بجویی نبود آثاری
طوطیان را به سخن هست فصاحت بسیار
لیک هرگز نبود چون تو شکر گفتاری
کبک را هست خرامیدن رعنا لیکن
نکند چون قد زیبای تو خوش رفتاری
غم حال من بیچاره سرگشته بخور
که ندارم به جهان غیر تو کس غمخواری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۷
به امیدی که برآید مه رویت سحری
یا بیابم ز نسیم سر زلفت خبری
همه شب شمع صفت در غم رویت تا روز
می کنم گریه که از صبح بیابم اثری
همچو خاکم به سر کوی امیدت ساکن
تا مگر سروصفت سوی من آری گذری
کیمیا خاصیتی خاک رهت گشتم از آن
تا کنی سوی من خسته هجران نظری
تا به کی بر من بیچاره کنی جور و جفا
تا به کی شاد بود از شب وصلت دگری
چند در آتش هجران تو سوزد دل من
تا به کی خون رود از دست غمت در جگری
کشتی وصل نگارم به کناری نرسید
دست امید نکردم به میانش کمری
یا بیابم ز نسیم سر زلفت خبری
همه شب شمع صفت در غم رویت تا روز
می کنم گریه که از صبح بیابم اثری
همچو خاکم به سر کوی امیدت ساکن
تا مگر سروصفت سوی من آری گذری
کیمیا خاصیتی خاک رهت گشتم از آن
تا کنی سوی من خسته هجران نظری
تا به کی بر من بیچاره کنی جور و جفا
تا به کی شاد بود از شب وصلت دگری
چند در آتش هجران تو سوزد دل من
تا به کی خون رود از دست غمت در جگری
کشتی وصل نگارم به کناری نرسید
دست امید نکردم به میانش کمری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۸
چه باشد ار به من خسته دل کنی نظری
و یا بپرسی از حال زار من خبری
چو خاک بر سر راهت فتاده ام چه عجب
اگر تو بر سر خاک رهی کنی گذری
مرا تو مردمک دیده ای و در غم عشق
به روی آب فکندیم با تو ما سپری
شرار آه من از چرخ نیلگون بگذشت
نمی کند به دل همچو آهنت اثری
به تحفه خواستی از من روان فرستادم
به غیر جان نبود چون کنیم ما حضری
تو را چو ما و به از ما بسی نگارینست
به جان تو که نداریم غیر تو دگری
نظر به حال جهان کن دمی ز روی کرم
که مه دریغ نمی دارد از جهان نظری
چو حلقه می زنمت سر به در دری بگشای
که ره نمی برم ای دوست جز درت به دری
و یا بپرسی از حال زار من خبری
چو خاک بر سر راهت فتاده ام چه عجب
اگر تو بر سر خاک رهی کنی گذری
مرا تو مردمک دیده ای و در غم عشق
به روی آب فکندیم با تو ما سپری
شرار آه من از چرخ نیلگون بگذشت
نمی کند به دل همچو آهنت اثری
به تحفه خواستی از من روان فرستادم
به غیر جان نبود چون کنیم ما حضری
تو را چو ما و به از ما بسی نگارینست
به جان تو که نداریم غیر تو دگری
نظر به حال جهان کن دمی ز روی کرم
که مه دریغ نمی دارد از جهان نظری
چو حلقه می زنمت سر به در دری بگشای
که ره نمی برم ای دوست جز درت به دری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۹
چه شود گر فکند بر من مسکین نظری
یا بپرسد ز دل سوخته خرمن خبری
روز من تیره شد از جور فراقت صنما
شب هجر تو همانا که ندارد سحری
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
ورنه بسیار بجویی و نیابی اثری
به قیامت ز لحد نعره زنان برخیزم
چو سر خاک من ای دوست گذاری گذری
گر به جان من بی دل دگری هست تو را
من بیچاره به جای تو ندارم دگری
جان ز من خواسته بودی صنما شرمت باد
چون فرستم بر جانانه چنین مختصری
به جهان ماه ندیدم که نهادست کلاه
سرو هرگز نشنیدم که ببندد کمری
قدمی بر سر بیمار نه ای جان و جهان
تا به هر گام به پای تو فشانیم سری
یا بپرسد ز دل سوخته خرمن خبری
روز من تیره شد از جور فراقت صنما
شب هجر تو همانا که ندارد سحری
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
ورنه بسیار بجویی و نیابی اثری
به قیامت ز لحد نعره زنان برخیزم
چو سر خاک من ای دوست گذاری گذری
گر به جان من بی دل دگری هست تو را
من بیچاره به جای تو ندارم دگری
جان ز من خواسته بودی صنما شرمت باد
چون فرستم بر جانانه چنین مختصری
به جهان ماه ندیدم که نهادست کلاه
سرو هرگز نشنیدم که ببندد کمری
قدمی بر سر بیمار نه ای جان و جهان
تا به هر گام به پای تو فشانیم سری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۱
که را طاقت بود بر درد دوری
که یارد کرد در آتش صبوری
تویی نزدیکتر بر من ز جانم
ز جان هرگز کسی جستست دوری
تنم را قوّتی و روح را قوت
تویی جان و دو چشم را سروری
همی گویی صبوری کن به هجران
نمی آید مرا از دل به دوری
ولی مشکن دل مهجور ما را
بباید کردنش ضبری ضروری
دمی سوی چمن بخرام چون سرو
که گویند آن بهشتست و تو حوری
صبوری چون کنم از رویت ای دوست
جهان را جان جهان بین را تو نوری
منم جان و جهان کرده فدایت
بگو آخر چرا از ما نفوری
که یارد کرد در آتش صبوری
تویی نزدیکتر بر من ز جانم
ز جان هرگز کسی جستست دوری
تنم را قوّتی و روح را قوت
تویی جان و دو چشم را سروری
همی گویی صبوری کن به هجران
نمی آید مرا از دل به دوری
ولی مشکن دل مهجور ما را
بباید کردنش ضبری ضروری
دمی سوی چمن بخرام چون سرو
که گویند آن بهشتست و تو حوری
صبوری چون کنم از رویت ای دوست
جهان را جان جهان بین را تو نوری
منم جان و جهان کرده فدایت
بگو آخر چرا از ما نفوری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۲
فدای جان منست آن نگار چون حوری
بگو چگونه توان کرد از رخش دوری
به جان رسید دل من ز درد روز فراق
از آنکه هست دلم را دوای مهجوری
طبیب درد دلم را دوا نکرد و برفت
که نیست جز شب وصلش دوای رنجوری
ز شهد لب چو کنم نوش می بدادم نیش
چه چاره چونکه ترا نیست خوی دلجویی
بهشت و جنّت و حور و قصور بی رخ تو
چه گونه در نظر آید مرا تو منظوری
دلا هوای بلندست از جهان ما را
ز شاهباز نیاید مزاج عصفوری
بگو چگونه توان کرد از رخش دوری
به جان رسید دل من ز درد روز فراق
از آنکه هست دلم را دوای مهجوری
طبیب درد دلم را دوا نکرد و برفت
که نیست جز شب وصلش دوای رنجوری
ز شهد لب چو کنم نوش می بدادم نیش
چه چاره چونکه ترا نیست خوی دلجویی
بهشت و جنّت و حور و قصور بی رخ تو
چه گونه در نظر آید مرا تو منظوری
دلا هوای بلندست از جهان ما را
ز شاهباز نیاید مزاج عصفوری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۴
سهی سروا چرا با ما نسازی
به خون ما بگو تا چند بازی
نیاز عاشقان بشنو خدا را
که بازی نیست کار عشق بازی
بنازم پیش قدّت ای دلارام
اگرچه از چو من صد بی نیازی
تو را زیبد به باغ ای سرو آزاد
اگر دعوی کنی در سرفرازی
تو اندر بوته هجران به زاری
بگو قلب مرا تا کی گدازی
هوای کوی عشقت بس بلندست
ز گنجشکی نیاید شاهبازی
شدم بیچاره در هجران چه باشد
به وصل ار چاره کارم بسازی
طبیب ما ز لطف بی دریغت
چرا درد مرا درمان نسازی
به محراب دو ابرویت که داریم
ز دیده جامه ی جان را نمازی
حقیقت شد جهان را درد عشقت
نه چون بلبل به گل عشق مجازی
به خون ما بگو تا چند بازی
نیاز عاشقان بشنو خدا را
که بازی نیست کار عشق بازی
بنازم پیش قدّت ای دلارام
اگرچه از چو من صد بی نیازی
تو را زیبد به باغ ای سرو آزاد
اگر دعوی کنی در سرفرازی
تو اندر بوته هجران به زاری
بگو قلب مرا تا کی گدازی
هوای کوی عشقت بس بلندست
ز گنجشکی نیاید شاهبازی
شدم بیچاره در هجران چه باشد
به وصل ار چاره کارم بسازی
طبیب ما ز لطف بی دریغت
چرا درد مرا درمان نسازی
به محراب دو ابرویت که داریم
ز دیده جامه ی جان را نمازی
حقیقت شد جهان را درد عشقت
نه چون بلبل به گل عشق مجازی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۵
بس دولت فیروزست در پای تو سربازی
گر دست دهد ما را به زین نبود بازی
گر کشته شوم جانا بر خاک درت شاید
باشد به غلط روزی بر ما نظر اندازی
قلب من دلداده نقد سر کویت شد
در بوته ی هجرانش زنهار که مگدازی
هجران تو چون کوهست بیچاره منم چون کاه
ای کاه تو با کوهی تا چند کنی بازی
گفتم که هوای تو گیرم خردم می گفت
گنجشک کجا داند صید چو تو شهبازی
ای باد صبا رازی از من بر جانان بر
بشتاب ز روی لطف چون محرم این رازی
ای دوست بگو تا کی در خاک کشی دل را
تا چند سمند غم بر جان جهان تازی
گر دست دهد ما را به زین نبود بازی
گر کشته شوم جانا بر خاک درت شاید
باشد به غلط روزی بر ما نظر اندازی
قلب من دلداده نقد سر کویت شد
در بوته ی هجرانش زنهار که مگدازی
هجران تو چون کوهست بیچاره منم چون کاه
ای کاه تو با کوهی تا چند کنی بازی
گفتم که هوای تو گیرم خردم می گفت
گنجشک کجا داند صید چو تو شهبازی
ای باد صبا رازی از من بر جانان بر
بشتاب ز روی لطف چون محرم این رازی
ای دوست بگو تا کی در خاک کشی دل را
تا چند سمند غم بر جان جهان تازی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۶
تو تا کی با من مسکین نسازی
به زاری در غم هجرم گدازی
من از غم گر نسوزم پس چه سازم
تو با من گر نسازی با که سازی
نیاز من نمی دانی که چندست
که از من وز چو من صد بی نیازی
نیابی در جهان چندانکه جویی
چو من ثابت قدم در عشق بازی
ز چنگ محنتم بستان و بنواز
به رغم دشمنم گر می نوازی
به بستان سرفرازد سرو با وی
ترا زیبد نگارا سرفرازی
الا ای سرو ناز بوستانی
سزد گر پیش بالایش بنازی
به زاری در غم هجرم گدازی
من از غم گر نسوزم پس چه سازم
تو با من گر نسازی با که سازی
نیاز من نمی دانی که چندست
که از من وز چو من صد بی نیازی
نیابی در جهان چندانکه جویی
چو من ثابت قدم در عشق بازی
ز چنگ محنتم بستان و بنواز
به رغم دشمنم گر می نوازی
به بستان سرفرازد سرو با وی
ترا زیبد نگارا سرفرازی
الا ای سرو ناز بوستانی
سزد گر پیش بالایش بنازی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۹
دلا تو با من مسکین چرا نمی سازی
مگر به خون من مستمند می نازی
ایا نسیم صبا گر به دوست برگذری
سلام من برسانی که محرم رازی
بگو چه کم شود ای ماه مهربان نفسی
اگر تو با من آشفته حال در سازی
تو آفتابی و من ذرّه ای ز خاک درت
چه باشد ار به سر خاک سایه اندازی
من از کجا و هوای وصال تو ز کجا
که من کبوتر پر بسته ام تو شهبازی
به سرو گوی که پیش قدش ز پا بنشین
تو پیش قامت او می کنی سرافرازی
به گل بگو که چه بی شرم و شوخ چشمی تو
که در برابر رویش به حسن می نازی
منم که دامن وصلت ز چنگ نگذارم
گرم چو دف بزنی ور چو چنگ بنوازی
نهان کنم غم عشقت ولی چه سود که کرد
میان خلق جهان آب دیده غمّازی
تو پادشاه جهانی ز دست رفت جهان
روا بود که به حال جهان نپردازی؟
مگر به خون من مستمند می نازی
ایا نسیم صبا گر به دوست برگذری
سلام من برسانی که محرم رازی
بگو چه کم شود ای ماه مهربان نفسی
اگر تو با من آشفته حال در سازی
تو آفتابی و من ذرّه ای ز خاک درت
چه باشد ار به سر خاک سایه اندازی
من از کجا و هوای وصال تو ز کجا
که من کبوتر پر بسته ام تو شهبازی
به سرو گوی که پیش قدش ز پا بنشین
تو پیش قامت او می کنی سرافرازی
به گل بگو که چه بی شرم و شوخ چشمی تو
که در برابر رویش به حسن می نازی
منم که دامن وصلت ز چنگ نگذارم
گرم چو دف بزنی ور چو چنگ بنوازی
نهان کنم غم عشقت ولی چه سود که کرد
میان خلق جهان آب دیده غمّازی
تو پادشاه جهانی ز دست رفت جهان
روا بود که به حال جهان نپردازی؟
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۰
چرا تو درد دلم را دوا نمی سازی
نظر به عین عنایت بما نیندازی
صبا به زلف نگارم اگر رسی زنهار
مباز با سر زلفش مکن تو جانبازی
به گوش یار رسان نرمکی ز من پیغام
که عاشقان جهانرا تو محرم رازی
بگو چرا چه سبب از چه رو بتا با من
به هیچ گونه نداری طریق دمسازی
چه گفته ایم ز دستت بجز شکایت هجر
چه کرده ایم به پایت بجز سر اندازی
چو چاره ساز جهانی تویی به لطف امروز
چرا به چاره بیچارگان نپردازی
اگرچه خوار شدم بر درت چو خاک هنوز
میان خلق جهانم بود سرافرازی
نظر به عین عنایت بما نیندازی
صبا به زلف نگارم اگر رسی زنهار
مباز با سر زلفش مکن تو جانبازی
به گوش یار رسان نرمکی ز من پیغام
که عاشقان جهانرا تو محرم رازی
بگو چرا چه سبب از چه رو بتا با من
به هیچ گونه نداری طریق دمسازی
چه گفته ایم ز دستت بجز شکایت هجر
چه کرده ایم به پایت بجز سر اندازی
چو چاره ساز جهانی تویی به لطف امروز
چرا به چاره بیچارگان نپردازی
اگرچه خوار شدم بر درت چو خاک هنوز
میان خلق جهانم بود سرافرازی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۲
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۳
معطّرست جهانی ز باد نوروزی
چه باشد ار شب وصلت مرا شود روزی
دلم به دولت وصلت رسید و می خواهم
که آن سعادت و بختم شود به نو، روزی
منم که سوخته بر آتش شب هجران
به حال من نکنی رحمتی ز دل سوزی
دلم بدوز نگارا به تیر غمزه شوخ
که شهرتی بودش دایماً به دلدوزی
به عشق وصل تو جان سوختم چو پروانه
که شمع روی تو بس می کند دلفروزی
جهان نکرد وفا با کسی و مشهورست
ولی وفا تو مگر از جهان بیاموزی
چه باشد ار شب وصلت مرا شود روزی
دلم به دولت وصلت رسید و می خواهم
که آن سعادت و بختم شود به نو، روزی
منم که سوخته بر آتش شب هجران
به حال من نکنی رحمتی ز دل سوزی
دلم بدوز نگارا به تیر غمزه شوخ
که شهرتی بودش دایماً به دلدوزی
به عشق وصل تو جان سوختم چو پروانه
که شمع روی تو بس می کند دلفروزی
جهان نکرد وفا با کسی و مشهورست
ولی وفا تو مگر از جهان بیاموزی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۴
بو که آن ماه من اندر چمن آید روزی
حال زار منش اندر نظر آید روزی
گرچه پیچید عنان از من بیچاره به خشم
خبری زان بت بدخو مگر آید روزی
ور چه مستست چو آن نرگس رعنا همه روز
بو کز آن بی خبری با خبر آید روزی
با کمان خانه ابروت .......
تیر آه دل من با سپر آید روزی
تا به کی در ظلمات شب هجران باشم
آفتابی مگر از وصل برآید روزی
گل بستان امید من خون گشته جگر
مگر از آب دو چشمم به سرآید روزی
من به بوی کرمش گرد جهان می گردم
کز در لطف مگر باز درآید روزی
حال زار منش اندر نظر آید روزی
گرچه پیچید عنان از من بیچاره به خشم
خبری زان بت بدخو مگر آید روزی
ور چه مستست چو آن نرگس رعنا همه روز
بو کز آن بی خبری با خبر آید روزی
با کمان خانه ابروت .......
تیر آه دل من با سپر آید روزی
تا به کی در ظلمات شب هجران باشم
آفتابی مگر از وصل برآید روزی
گل بستان امید من خون گشته جگر
مگر از آب دو چشمم به سرآید روزی
من به بوی کرمش گرد جهان می گردم
کز در لطف مگر باز درآید روزی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۶
بیا که غمزه سرمست تو به دلدوزی
فراق روی تو را می کند بدآموزی
چو بخت یار نباشد بگو چه چاره کنم
که دولت شب وصلت مرا شود روزی
دلم به آتش عشقت بسوخت در سر لطف
تو را به حال من خسته نیست دلسوزی
به غمزه گوی کز این پس مریز خون دلم
چرا که نیست به جز شیوه ات جگرسوزی
مرا چو موم گدازان ز تاب هجرانش
تو شمع مجلس انسی بدین دلفروزی
بیا و سر مکش از ما چو سرو ناز که من
به روت عاشق دیرینه ام نه امروزی
دلا تو گوشه انسی بگیر از همه خلق
که غیر بار غمش در جهان نیندوزی
فراق روی تو را می کند بدآموزی
چو بخت یار نباشد بگو چه چاره کنم
که دولت شب وصلت مرا شود روزی
دلم به آتش عشقت بسوخت در سر لطف
تو را به حال من خسته نیست دلسوزی
به غمزه گوی کز این پس مریز خون دلم
چرا که نیست به جز شیوه ات جگرسوزی
مرا چو موم گدازان ز تاب هجرانش
تو شمع مجلس انسی بدین دلفروزی
بیا و سر مکش از ما چو سرو ناز که من
به روت عاشق دیرینه ام نه امروزی
دلا تو گوشه انسی بگیر از همه خلق
که غیر بار غمش در جهان نیندوزی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۸
من تو را دارم و جز لطف توأم نیست کسی
در جهانم نبود غیر تو فریادرسی
نفسی بی تو نیارم زدن ای جان گرچه
نکنی یاد من خسته به عمری نفسی
هرکسی راست هوایی و خیالی در سر
من بجز فکر و خیال تو ندارم هوسی
بیش از اینم چو مگس از شکر خویش مران
که تفاوت نکند در شکرستان مگسی
بر من دلشده هر چند گزیدی دگری
به وصالت که به جای تو مرا نیست کسی
غرق دریای غم عشقم و از خون جگر
می رود بی رخت از چشمه چشمم ارسی
بلبل جان من از شوق گلستان رخت
تا به کی صبر کند نعره زنان در قفسی
می درآید چو جرس دشمن بیهوده درای
نتوان ترک غمم گفت به بانگ جرسی
طالب وصل تو ای خسرو خوبان جهان
نه من دلشده ام بس که چو من هست بسی
در جهانم نبود غیر تو فریادرسی
نفسی بی تو نیارم زدن ای جان گرچه
نکنی یاد من خسته به عمری نفسی
هرکسی راست هوایی و خیالی در سر
من بجز فکر و خیال تو ندارم هوسی
بیش از اینم چو مگس از شکر خویش مران
که تفاوت نکند در شکرستان مگسی
بر من دلشده هر چند گزیدی دگری
به وصالت که به جای تو مرا نیست کسی
غرق دریای غم عشقم و از خون جگر
می رود بی رخت از چشمه چشمم ارسی
بلبل جان من از شوق گلستان رخت
تا به کی صبر کند نعره زنان در قفسی
می درآید چو جرس دشمن بیهوده درای
نتوان ترک غمم گفت به بانگ جرسی
طالب وصل تو ای خسرو خوبان جهان
نه من دلشده ام بس که چو من هست بسی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۹
تا نفس هست به یاد تو برآرم نفسی
ناکسم گر فکنم جز تو نظر سوی کسی
بر دلت گر گذرم نیست عجب ای دل و دین
زآنکه بر بخت جهان می گذری هر نفسی
نقطه خال سیاهی که تو بر لب داری
فی المثل هست به گرد شکرستان مگسی
دل من در غم دیدار تو می دانی چیست
در بهاران چو بود بلبل جان در قفسی
از سر لطف به فریاد من مسکین رس
چون ندارم به جهان غیر تو فریادرسی
چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان
کاروان رفت چرا بانگ ندارد جرسی
آن نگارین جفاپیشه چه گویم که چه کرد
بی گناهی به من خسته جفا کرد بسی
ناکسم گر فکنم جز تو نظر سوی کسی
بر دلت گر گذرم نیست عجب ای دل و دین
زآنکه بر بخت جهان می گذری هر نفسی
نقطه خال سیاهی که تو بر لب داری
فی المثل هست به گرد شکرستان مگسی
دل من در غم دیدار تو می دانی چیست
در بهاران چو بود بلبل جان در قفسی
از سر لطف به فریاد من مسکین رس
چون ندارم به جهان غیر تو فریادرسی
چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان
کاروان رفت چرا بانگ ندارد جرسی
آن نگارین جفاپیشه چه گویم که چه کرد
بی گناهی به من خسته جفا کرد بسی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۱
چرا جانا به دردم شاد باشی
چرا راضی بدین بیداد باشی
نگارا چون ز جانت بنده گشتم
چو سرو از ما چرا آزاد باشی
بنفشه وار در پایت فتادم
که تا در باغ چون شمشاد باشی
دلا تا کی ز جور آن ستمگر
چنین با ناله و فریاد باشی
به هر عمری گرم یادم نیاری
مرا همچون نفس در یاد باشی
به دل گفتم رسم در دوست گفتا
کجا در وی رسی گر باد باشی
چرا راضی بدین بیداد باشی
نگارا چون ز جانت بنده گشتم
چو سرو از ما چرا آزاد باشی
بنفشه وار در پایت فتادم
که تا در باغ چون شمشاد باشی
دلا تا کی ز جور آن ستمگر
چنین با ناله و فریاد باشی
به هر عمری گرم یادم نیاری
مرا همچون نفس در یاد باشی
به دل گفتم رسم در دوست گفتا
کجا در وی رسی گر باد باشی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۲
دلا تو تا به غم عشق در جهان باشی
میان خلق جهان بی سخن چو جان باشی
چو نرگسم شده بیمار تا به کی با ما
چو سوسن ای بت مهروی ده زبان باشی
اگر ز نسل بنی آدمی بگو آخر
چرا ز دیده ی ما چون پری نهان باشی
ز حد گذشت مرا شرح حال عشق ای دل
قلم صفت تو ز غم چند سر دوان باشی
نگار خوش به سر ناز بالش امید
به خواب خوش تو چرا سر بر آستان باشی
فراغتیست تو را از جهان بگو تا چند
مدام بر سر بازار داستان باشی
هزار جان به فدایت کنم من از سر شوق
میان باغ دل من تو چون روان باشی
میان خلق جهان بی سخن چو جان باشی
چو نرگسم شده بیمار تا به کی با ما
چو سوسن ای بت مهروی ده زبان باشی
اگر ز نسل بنی آدمی بگو آخر
چرا ز دیده ی ما چون پری نهان باشی
ز حد گذشت مرا شرح حال عشق ای دل
قلم صفت تو ز غم چند سر دوان باشی
نگار خوش به سر ناز بالش امید
به خواب خوش تو چرا سر بر آستان باشی
فراغتیست تو را از جهان بگو تا چند
مدام بر سر بازار داستان باشی
هزار جان به فدایت کنم من از سر شوق
میان باغ دل من تو چون روان باشی