عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۳
دلا تا کی چنین سرگشته باشی
به تیغ روز هجران خسته باشی
ز بار هجر آن دلدار تا کی
چو زلف دلبران بشکسته باشی
سرانگشتان دلبند تو تا کی
به خون ناتوان رشته باشی
به تخم بی وفایی خاطرت را
چرا ای نور دیده کشته باشی
سراسر سینه مجروح ما را
ز خوناب جگر آغشته باشی
ولی چون من هزارت بنده دایم
به قید آورده بازش هشته باشی
دلا در سوزن وصلش نگنجی
اگر در هجر او چون رشته باشی
نگویی تا به کی ای دل خدا را
ز عشقش در جهان سرگشته باشی
خدا داند که تو تا چند عاشق
به خون دل ز هجران کشته باشی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۵
ز جانم تو را بنده در بندگی
ز تو یافت جان جهان زندگی
ببخشای بر من که بر آستان
نهادم سر طاعت و بندگی
همه فانی و باقیی چون تو نیست
سزاواری تست پایندگی
سهی سرو در بوستانهای جان
ز نور بقا یافت فرخندگی
مه و مهر و پروین همه درسما
کنند از کمالت نمایندگی
پسندیده کاری نیاید ز من
مگر کز تو آید پسندیدگی
به فریاد جان من خسته رس
ز لطفت به روز فروماندگی
اگرچه چو نرگس سرافکنده ام
ز نرگس به آید سرافکندگی
به سرّ دل شاه مردان که زود
مرا جمع کن زین پراکندگی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۶
ماییم و غم عشقت و خوابی و خیالی
وز ماه رخت گشته تنم همچو هلالی
با محنت هجر تو شب و روز قرینم
تا با تو کجا دست دهد روز وصالی
با خیل خیال تو بود انس دلم را
گر خاطر محزون کندم دفع ملالی
حال دل من عرضه دهی پیش نگارم
ای باد صبا گر بود آنجات مجالی
دل گفت گر او حال من خسته بپرسد
گو از غم هجران تو گشتست هلالی
هرکس به جهان منصب و مالی طلبیدند
ما را غم عشق تو به از منصب و مالی
حقّا که نخواهم نه به دنیی نه به عقبی
جز خاک سر کوی تو مالی و منالی
گفتم به جهان آرزوی وصل تو دارم
گفتا چه کنی باز تمنّای وصالی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۸
در دیده ام نیامد جز روی تو خیالی
جز قامتش نیامد در چشم ما نهالی
هجران به جانم آورد بر حال من ببخشای
جانم به طاقت آمد در حسرت وصالی
در حسرتم که روزی در خاک پات غلطم
ای آب زندگانی گر افتدت مجالی
چون چنگم ار نوازی از وصل خویش یک شب
یابند دشمنانت چون عود گوشمالی
حیران آن دو ابرو پیوسته من ز جانم
سرگشته در شب [تار] از جتسن هلالی
هر درد را زوالی باشد به روز درمان
آخر چرا ندارد هجران تو زوالی
سرو بلند بی تو ذوقی چنان ندارد
دارد قدت نگارا از لطف اعتدالی
خواهم که همچو دامن افتم به پات لیکن
ترسم ز من نشیند بر خاطرت ملالی
عمری که در جهانم سرگشته همچو پرگار
چشمم ندیده باری چون روی تو جمالی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۹
مرا خود نباشد به عالم دلی
کزو باشدم یک زمان حاصلی
بسی در سرابوستان گل بود
ولی همچو من کی بود بلبلی
دل آزاری خلق ازین پس مجوی
به دست آر اگر می توانی دلی
تو آن بلبل شوخ دیده ببین
که چون می رباید ز بستان گلی
تو سرو سهی بین بدین سرکشی
ز حسرت فرو برده پا در گلی
غریقم به دریای هجران تو
چه غم باشدت بر لب ساحلی
به چرخ بلا درفتادی جهان
چه حاصل ز اندیشه باطلی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۰
من ندیدم به جهان همچو دو زلفت شامی
کیست آنکس که بدید از لب لعلت کامی
بر من و حال دلم هیچ ترحّم نکنی
کز فراق رخت ای دوست گذشت ایامی
نام تو ورد زبانست مرا ای دل و جان
نیستم پیش تو اسمی بجز از بدنامی
جگرم سوخت ز تاب رخ همچون آتش
لیک چون خود به جهان هیچ ندیدم خامی
من ز خمخانه هستی نکنم مستی هیچ
مگر از باده وصل تو بنوشم جامی
نیست مشهور به عالم چو تو دانی که منم
مرغ زیرک که درافتاد بتا در دامی
درد بر درد بگو چند نهی بر دل من
هیچ فکری نکنی باز ز درد آشامی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۱
دامن وصل ار به کف آید دمی
هیچ نخواهم بجز او همدمی
ای بت سنگین دل نامهربان
گر بنوازیم چه باشد دمی
ماه نو انگشت نما شد ولی
همچو دو ابروت ندارد خمی
باد صبا حال دلم بازگوی
به ز تو چون نیست مرا محرمی
دم بگرفتم ز غم هجر تو
بی تو نخواهم که برآرم دمی
خون که خوردست دگر چشم تو
زآنکه نباشد نفسی بی دمی
گر بنمودی رخ زیبا به من
جان جهانش به فدا کردمی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۲
من شبی در خواب عکس روی او گردیدمی
زیر نعلین تو چون خاک رهت گردیدمی
گر مرا بودی مجال خاک بوس حضرتت
صد هزاران دردت از سر تا قدم برچیدمی
ور صبا از کوی تو بویی نیاوردی برم
کی چو غنچه من ز شادی صبحدم خندیدمی
گر نه بوی یوسف مصرم وزیدی گاه گاه
همچو یعقوب از غمت صد پیرهن بدریدمی
سرو آزاد قد او جانم ار کردی قبول
بنده وار از جان به گرد قامتت گردیدمی
ورنه سودایی شدی از زلف او دل چون قلم
سرزنش از خلق عالم این همه نشنیدمی
ورنه بر امّید عفوش جان بدی امّیدوار
ای جهان چون خرّمی، مهر از جهان ببریدمی
چون چنارم گر بدی دستی به سرو قامتت
با وجود دست بالا پای تو بوسیدمی
کاج مویی بودمی از زلف تو تا روز و شب
گرد ماه روشن روی تو درپیچیدمی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۳
چرخ کی گردد به کام ما دمی
تا زداید از دل تنگم غمی
تا نهد بر جان مجروحم ز لطف
از شب وصل نگارم مرهمی
باشدم هردم غمی بر دل ز هجر
چون کنم در غم ندارم همدمی
جان بدادم از غم عشقت کنون
ای مسیحای زمان در دم دمی
این دل مسکین شد از هجر تو خون
چون تواند دم کشیدن دم دمی
گر خرامیدی چو سروی سوی ما
من جهان دردم فدایش کردمی
گرچه ماه نو بود در عید خوب
هم ندارد همچو ابرویت خمی
ای عزیز من نمی ارزد چرا
با غم روی تو پیشم عالمی
گرچه مهرت نیست با ما دلبرا
هم ز روی لطف بنوازم دمی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۴
بتا تا کی کنی این سرگرانی
چرا با ما چنین نامهربانی
زدم در دامن لطف تو دستی
چو گرد از دامنم تا کی فشانی
درون خستگان هجر مخراش
به تیغ زجر جانا تا توانی
مرا بر دل غم عشقت قضا بود
که گرداند قضای آسمانی
تن مسکینم از چشم تو آموخت
دوای نور چشمم ناتوانی
بیا بر دیده ی ما جای خود کن
که ما خاکیم و تو سرو روانی
بیا کاندر سر کار تو کردم
من مسکین تن و جان و جوانی
تو را باشد فراوان بنده لیکن
نباشد چون منت یک بنده جانی
ندارم در جهان غیر از تو یاری
ز روی عجز گفتم تا تو دانی
اگرچه فارغی از حال زارم
به جان تو که چون جان جهانی
بیا خوش دار ما را یک زمانک
نگارینا به جام ارغوانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۵
الا ای سرو ناز بوستانی
به غایت دلفریب و دلستانی
جهان بادت به کام ای سرو آزاد
که تو آرایش این گلستانی
به روی گل بناز ای بلبل مست
که تو با عاشقان همداستانی
نگردانم سر از فرمان و رایت
گرم بوسی دهی ور جان ستانی
به میدان وفا در چرخت آرم
اگر خود رستم زابلستانی
مگر لطفی کنی ای دوست یک شب
ز دست هجر خویشم واستانی
ز دستان و فنش ای دل همیشه
ز بدنامی به عالم داستانی
جهانی بر در او بار دارند
چرا باری تو دور از آستانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۶
تو مرا دردی و تو درمانی
نور چشمی و راحت جانی
من ندارم بجز تو در عالم
هیچکس جان من تو می دانی
جان به پای تو کردم از سر شوق
تا به کی دست بر من افشانی
تا دو دیده به زلف تو بستم
نشدم خالی از پریشانی
برده ای خواب و هوش و صبر و قرار
از من ای دلپذیر تا دانی
دل ببردی و قصد جان کردی
نازنینا به چشم و پیشانی
جان و دل در سر غمت کردم
من مسکین ز روی نادانی
تو ندانی غمم مگر روزی
که به درد فراق درمانی
آبرو برده ای مرا تا کی
بر سر خاک راه بنشانی
آتش عشق تو ز باد هوا
شد فروزان نگار روحانی
تو سبک روحی و لطیف و ظریف
چون کنم بیش ازین گرانجانی
تو خداوندی و جهان از جان
بر درت هست بنده جانی
من جهان در سر غمش کردم
فارغ آن دلبر از جهانبانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۷
دل من درد غمت دارد و تو درمانی
زآنکه باشند همه در دل و تو در جانی
بخور آخر غم احوال دل نیک دلان
مکن ای دوست که ناگه به غمی درمانی
ای صبا نکهت عنبر ز کجا آوردی
تو همانا ز سر کوی غم جانانی
گر گذاری فتدت بر سر کویش زنهار
پرسشی از من بیچاره بکن پنهانی
از منش گوی که جان در سر و کارت کردم
ای بت سنگ دل سیم بدن تا دانی
از غم هجر تو جانم به لب آمد یک دم
نظری سوی من خسته مگر نتوانی
در جهان دست چو در دامن مهرت زده ام
مکن از دامنم ای دوست چو گردافشانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۸
چو حال زار من خسته دل تو می دانی
به شرح حال چه حاجت که در دل و جانی
به سرّ سینه مردان که از میانه جمع
به لطف خویش برون بر تو این پریشانی
بگیر دامن اخلاص و نیک مخلص باش
دلا خلاص نیابی یقین به پیشانی
چو آب روی من خسته برده ای تا کی
بر آتش غم عشقم چو دود بنشانی
به اوّل ار نکنی فکر عاقبت ای دل
به آخرت نبود هیچ جز پشیمانی
چو من ز روی ارادت تو را ثنا خوانم
مرا چرا تو به خواری ز پیش می رانی
ز دامن تو ندارم به تیغ دست امید
که گر به قهر برانی به لطف وا خوانی
گرم به قهر برانی ز درگهت نروم
کجا رود ز در لطف بنده جانی
مراد دل همه در کام نامرادی دان
که در جهان همه حالی تو نیک می دانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۹
دلم را درد و درمانی مرا تو مونس جانی
من بیچاره را تا کی به درد دل برنجانی
چو درد ما تو می دانی ز روی لطف جان پرور
به سوی ما گذاری کن ز روی لطف پنهانی
ز من پرسی که در هجران ما چونی بگویم چه
چو حال زارم ای دلبر ز من بهتر تو می دانی
منم دل خسته هجران طبیبم نیک می داند
که درد بی دوایم را تو درمانی تو درمانی
نگارینا جفاکاری مکن زین بیشتر بر من
که ناگه همچو من روزی به درد عشق درمانی
مرانم بیش ازین از در مکن نومیدم ای دلبر
که در عالم کجا باشد چو من بگزیده جانی
نکویی کن به هر حالی چو عمر از دست خواهد رفت
که از بد کردنت آخر نباشد جز پشیمانی
به چشمانت که از هجران نیاید خواب در چشمم
شب دوشین نخوابیدم چو زلفت از پریشانی
به نادانی مکن خوارم مجو زین بیش آزارم
که چون من بنده جانی نیابی هیچ تا دانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۰
تو عهدی کرده ای جانا که از من سر نگردانی
تویی سرو روان جان به باغ عمر ما دانی
قدت چون همّتم بالا گرفت اندر سرابستان
از آن در درنمی آید مرا آن سرو بستانی
بسا دردی که من دارم ز درد دور هجرانت
ولی چاره نمی دانم چو دردم را تو درمانی
بکن درمان درد ما طبیبا از کرم روزی
که می ترسم به درد خویشتن ناگه فرو مانی
دماغم عنبرآگین شد به بوی زلف شبرنگت
بگو ای باد جان پرور مگر از کوی جانانی
تو عمری و نمی باشد به عمر امّید چندانی
و اگر باشد مرا از تو، تو دانی آن هم ز نادانی
دلم هر لحظه می گوید که ترک عشق بازی کن
جوابش می دهم کای دل مگو چیزی که نتوانی
چو یاد زلف مشکینت به خاطر آورم جانا
جهان را باز نشناسم به جانت از پریشانی
جهان از دست جور تو به جان آمد ز غم خوردن
ازین بهتر نشاید کرد تدبیر جهانبانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۱
دل من به دست آر اگر می توانی
که جز لطف تو کس ندارم تو دانی
ز درد غم عشق بس ناتوانم
به فریاد من رس اگر می توانی
نسیم صبا از من ناتوان [تو]
به گوش نگارم پیامی رسانی
بگویش ز من بیوفایی مکن
چه بد عهد یاری چه نامهربانی
جهان بنده ای شد ز درگاه تو
اگر جان ببخشی اگر دلستانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۳
فراموشت چرا شد مهربانی
مگر حال من بی دل ندانی
مرا چون دیده ای ای نور دیده
دلم را جانی و جانم روانی
تو را چون من فراوان بنده باشد
مرا چون تو نباشد کس تو دانی
چرا ای دلبر طناز باری
دلم را بردی و در قصد جانی
مرنجانم به هجران ای نگارین
به وصلم چاره ای می کن نهانی
به باغ جان نظر کردیم و دیدیم
به چشم ما تو چون سرو روانی
به هجرم گر برانی چاره ای نیست
به وصلم گر نوازی می توانی
منه بر خاطر ما بار هجران
چه باشد کز فراقم وارهانی
ز رویت تا جدا گشتم به ناکام
ندیدم در جهان من شادمانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۴
نگارا چون قلم ما را به سر تا کی بگردانی
مگر حال من مسکین سرگردان نمی دانی
چو زلف خویشتن ما را مکن سودازده جانا
که در هجرت به جان آمد جهانی از پریشانی
مرا دردیست در عشقت که تا جانم به تن باشد
طبیب من تویی آخر چرا فارغ ز درمانی
دل و جان و قرار و هوش و صبر و عقل
به باد عشق بردادم تمام از روی نادانی
مرا بر باد بردادی و آتش در من افکندی
نه گویی تا به کی ما را چو خاک از دامن افشانی
مکن بر من ستم زین پس که کس این ظلم نپسندد
کنون ترسم که همچون من به درد دل فرو مانی
من بیچاره می دانم که باری تا غم هجران
نهادی بر دلم داغی که آن داغیست سلطانی
چو بلبل در قفس دایم چرا داری دلم در بند
قفس را بشکند روزی ز بار غصّه زندانی
جهانی سر به سر اندوه و بار غصّه می بینم
چرا این نازنین آخر ملولی از جهانبانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۶
تو راست بر مه تابنده از شکر دهنی
قدی چو سرو روان سرو را ز گل بدنی
سزد که سرو خرامان ز پای بنشیند
به ناز اگر بخرامی به گوشه ی چمنی
به تنگنای دهانت سخن نمی گنجد
در آن دهن که تو داری که را رسد سخنی
میان مجمع خوبان نگاه می کردم
تو آفتابی و خوبان ز انجم انجمنی
به حکم حبّ وطن ای دل غریب ضعیف
ز کوی عشق تو خوشتر نباشدش وطنی
ز شوق بر در عشّاق در فراق رخت
هزار جامه قبا شد چه جای پیرهنی
من و هزار چو من طالب وصال تواند
ز درد عشق تو هریک فتاده در محنی
هزار حیلت و دستان و مگر و فن دانم
نمی رسم به وصالت به هیچ مکر و فنی
تو پادشاه جهانی و من گدای درت
به وصل همچو تویی خود کجا رسد چو منی