عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۷
همچون قلم نگارا چندم به سر دوانی
چندم به تیغ هجران از پیش خود برانی
من بر سر وفایم تو بر سر جفایی
چندانکه من بر اینم تو سنگدل بر آنی
تو راحت روانی تو آرزوی جانی
تو شهره زمینی تو طرفه زمانی
من بنده ضعیفم سرگشته اسیرم
گر رحم می نمایی ور می کشی تو دانی
جان من از فراقت بر لب رسیده جانا
در من نظر کن آخر روزی اگر توانی
یاقوت دُرفشانت تا بست لعل شکّر
بشکست از لطافت بازار لعل کانی
دانم که رحمت آید بر محنت جهانت
گر از سر حقیقت حال جهان بدانی
چندم به تیغ هجران از پیش خود برانی
من بر سر وفایم تو بر سر جفایی
چندانکه من بر اینم تو سنگدل بر آنی
تو راحت روانی تو آرزوی جانی
تو شهره زمینی تو طرفه زمانی
من بنده ضعیفم سرگشته اسیرم
گر رحم می نمایی ور می کشی تو دانی
جان من از فراقت بر لب رسیده جانا
در من نظر کن آخر روزی اگر توانی
یاقوت دُرفشانت تا بست لعل شکّر
بشکست از لطافت بازار لعل کانی
دانم که رحمت آید بر محنت جهانت
گر از سر حقیقت حال جهان بدانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۹
مرا که در دو جهان راحت دل و جانی
به درد عشق تو درمانده ام تو درمانی
مرا به غیر تو مقصود در دو عالم نیست
خدای داند و من دانم و تو هم دانی
بیا که ملک دل ایثار خاک مقدم تست
به هر چه حکم کنی بر دلم تو سلطانی
منم ز جان و دلت معتقد ولی چه کنم
که اعتقاد من خسته دل نمی دانی
وگر تو چاره درد دلم بخواهی کرد
چو من شوی که به درمان خویش درمانی
ایا وصال تو آب حیات من تا چند
مرا بر آتش سوزان هجر بنشانی
تو شاه و حاکم و فرمان دهی و ما محکوم
که نیست چاره ی ما غیر بنده فرمانی
به درد عشق تو درمانده ام تو درمانی
مرا به غیر تو مقصود در دو عالم نیست
خدای داند و من دانم و تو هم دانی
بیا که ملک دل ایثار خاک مقدم تست
به هر چه حکم کنی بر دلم تو سلطانی
منم ز جان و دلت معتقد ولی چه کنم
که اعتقاد من خسته دل نمی دانی
وگر تو چاره درد دلم بخواهی کرد
چو من شوی که به درمان خویش درمانی
ایا وصال تو آب حیات من تا چند
مرا بر آتش سوزان هجر بنشانی
تو شاه و حاکم و فرمان دهی و ما محکوم
که نیست چاره ی ما غیر بنده فرمانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۰
دلی که نیست به درد فراقت ارزانی
روا مدار کز آن پس خورد پشیمانی
من شکسته جفای تو نیک می دانم
ولی تو مهر و وفای مرا نمی دانی
مراست درد دلی ای نگار در غم تو
اگر تو نیک بدانی در آن فرو مانی
نکرد هیچ طبیبم دوا به غیر وصال
بیا که درد دلم را بتا تو درمانی
درون سینه تنگم نشسته ای چون جان
مده ز دست خدا را تو بنده جانی
اگرچه وصل تو مشکل دهد مراد دلم
به جان تو که برت جان دهم به آسانی
تو پادشاه جهانی بده به جان فرمان
ز دوست حکم و ازین بنده بنده فرمانی
ببرد دل ز من خسته و ندادم کام
چنین بود صنما عادت مسلمانی
مکن ستم به من از حد برون که از ناگاه
بگیرد آه دلم دامن تو تا دانی
اگرچه هست تو را مشتری بسی به جهان
گرت به جان و جهانی خرم که ارزانی
روا مدار کز آن پس خورد پشیمانی
من شکسته جفای تو نیک می دانم
ولی تو مهر و وفای مرا نمی دانی
مراست درد دلی ای نگار در غم تو
اگر تو نیک بدانی در آن فرو مانی
نکرد هیچ طبیبم دوا به غیر وصال
بیا که درد دلم را بتا تو درمانی
درون سینه تنگم نشسته ای چون جان
مده ز دست خدا را تو بنده جانی
اگرچه وصل تو مشکل دهد مراد دلم
به جان تو که برت جان دهم به آسانی
تو پادشاه جهانی بده به جان فرمان
ز دوست حکم و ازین بنده بنده فرمانی
ببرد دل ز من خسته و ندادم کام
چنین بود صنما عادت مسلمانی
مکن ستم به من از حد برون که از ناگاه
بگیرد آه دلم دامن تو تا دانی
اگرچه هست تو را مشتری بسی به جهان
گرت به جان و جهانی خرم که ارزانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۱
دلی ز دست بدادم ز روی نادانی
ز دست جور تو خوردم بسی پشیمانی
بریختی به ستم خون دل ز دیده ما
کنون به گردن تو خون ماست تا دانی
اگرچه دادن جان مشکلست در هجران
تو رخ نمای که تا جان دهم به آسانی
اگر کشند به چین صورت نگار به دست
بگو که صورت جان کی کشد چنین مانی
خیال دوست درآمد به دیده می گفتم
اگرچه هست خیالم به دوست می مانی
مرا ز روی تو زین بیش صبر و طاقت نیست
بیا که بر دل پردرد من تو درمانی
بیا و چاره کار جهان بجوی به لطف
وگرنه هم به غم حال خویش درمانی
ز دست جور تو خوردم بسی پشیمانی
بریختی به ستم خون دل ز دیده ما
کنون به گردن تو خون ماست تا دانی
اگرچه دادن جان مشکلست در هجران
تو رخ نمای که تا جان دهم به آسانی
اگر کشند به چین صورت نگار به دست
بگو که صورت جان کی کشد چنین مانی
خیال دوست درآمد به دیده می گفتم
اگرچه هست خیالم به دوست می مانی
مرا ز روی تو زین بیش صبر و طاقت نیست
بیا که بر دل پردرد من تو درمانی
بیا و چاره کار جهان بجوی به لطف
وگرنه هم به غم حال خویش درمانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۲
ای جان و زندگانی عمری و شادمانی
بر حال ما نظر کن کز لطف می توانی
من سخت ناتوانم جز تو کسی ندارم
از پیش خود مرانم هرچه کنی توانی
من در غم تو زارم وز خود خبر ندارم
لطفی بود به کارم گر از غمم رهانی
عشق تو آشکارا شد چون کنم نگارا
آخر تفقدی کن ای جان ما نهانی
از سوز ما و زاری آخر خبر نداری
تا کی کشم جفایت تا کی وفا ندانی
دانم ترا فراغت از حال زار ما هست
گر در دلت نیایم هم پرسشی توانی
عمریست تا دل من در کار عشق خون شد
بی دوست سیر گشتم از عمر و زندگانی
نرگس میان بستان مخمور بود باری
کز چشم شوخت [آموخت] سستی و ناتوانی
تلخست کام عیشم زهرست بی تو نوشم
جز وصل تو چه باشد مقصود این جهانی
بر حال ما نظر کن کز لطف می توانی
من سخت ناتوانم جز تو کسی ندارم
از پیش خود مرانم هرچه کنی توانی
من در غم تو زارم وز خود خبر ندارم
لطفی بود به کارم گر از غمم رهانی
عشق تو آشکارا شد چون کنم نگارا
آخر تفقدی کن ای جان ما نهانی
از سوز ما و زاری آخر خبر نداری
تا کی کشم جفایت تا کی وفا ندانی
دانم ترا فراغت از حال زار ما هست
گر در دلت نیایم هم پرسشی توانی
عمریست تا دل من در کار عشق خون شد
بی دوست سیر گشتم از عمر و زندگانی
نرگس میان بستان مخمور بود باری
کز چشم شوخت [آموخت] سستی و ناتوانی
تلخست کام عیشم زهرست بی تو نوشم
جز وصل تو چه باشد مقصود این جهانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۳
صبا تو حال دل تنگ ما نکو دانی
به گوش یار رسان حال ما چو بتوانی
چو چشم سرخوش تو ناتوان و بیمارم
دمی تو نام من خسته بر زبان رانی؟
ز جان و دل شده ام بنده ات بدار مرا
کسی ز خود نرمانید بنده جانی
دلم به درد فراق تو سخت رنجوست
بیا که درد دل خسته را تو درمانی
چو مسکن دل من ای صبا نسیم تو است
خوش آمدی تو همانا ز کوی جانانی
به دامنت زده ام دست همّت از دو جهان
تو آستین جفا تا به چند بفشانی
به گوش یار رسان حال ما چو بتوانی
چو چشم سرخوش تو ناتوان و بیمارم
دمی تو نام من خسته بر زبان رانی؟
ز جان و دل شده ام بنده ات بدار مرا
کسی ز خود نرمانید بنده جانی
دلم به درد فراق تو سخت رنجوست
بیا که درد دل خسته را تو درمانی
چو مسکن دل من ای صبا نسیم تو است
خوش آمدی تو همانا ز کوی جانانی
به دامنت زده ام دست همّت از دو جهان
تو آستین جفا تا به چند بفشانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۴
تو جام جهان نمای جانی
جانی و دو دیده جهانی
در عشق رخ تو ناتوانم
رحم آر به من چو می توانی
در هجر تو زندگی نخواهم
با وصل خوشست زندگانی
ای ماه جبین سر و بالا
تو راحت روحی و روانی
ای لعل لب تو خوشتر از جان
دیدار تو عمر جاودانی
در کار غم تو کرده ام جان
ای اصل حیات و شادمانی
گر مهر منت به دل نباشد
می کن تو تفقدّی زبانی
چون شد غم عشق آشکارا
می پرس ز حال من نهانی
بر خاتم لعل تو شده ختم
جان بخشی و رسم دلستانی
با آنکه تو را ز جان غلامم
از بندگی ام تو در گمانی
من کشته وصل آن جهانم
سهلست حیات این جهانی
جانی و دو دیده جهانی
در عشق رخ تو ناتوانم
رحم آر به من چو می توانی
در هجر تو زندگی نخواهم
با وصل خوشست زندگانی
ای ماه جبین سر و بالا
تو راحت روحی و روانی
ای لعل لب تو خوشتر از جان
دیدار تو عمر جاودانی
در کار غم تو کرده ام جان
ای اصل حیات و شادمانی
گر مهر منت به دل نباشد
می کن تو تفقدّی زبانی
چون شد غم عشق آشکارا
می پرس ز حال من نهانی
بر خاتم لعل تو شده ختم
جان بخشی و رسم دلستانی
با آنکه تو را ز جان غلامم
از بندگی ام تو در گمانی
من کشته وصل آن جهانم
سهلست حیات این جهانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۵
بده ساقی تو جام ارغوانی
ز دست غم مگر بازم رهانی
تن مسکین من از درد عشقت
گرفته چون دو چشمت ناتوانی
به هرزه در سر کار تو کردم
من خسته جگر جان و جوانی
به لعل دلکشش گفتم خدا را
بیا بوسی بده تا جان ستانی
روان پیش من آ ای سرو آزاد
که جانم را دل و تن را روانی
به الطاف عمیمت ای دلارام
چه باشد گر ز هجرم وارهانی
چو من از بندگانت بنده ای ام
کرم کن چون تو سلطان جهانی
ز دست غم مگر بازم رهانی
تن مسکین من از درد عشقت
گرفته چون دو چشمت ناتوانی
به هرزه در سر کار تو کردم
من خسته جگر جان و جوانی
به لعل دلکشش گفتم خدا را
بیا بوسی بده تا جان ستانی
روان پیش من آ ای سرو آزاد
که جانم را دل و تن را روانی
به الطاف عمیمت ای دلارام
چه باشد گر ز هجرم وارهانی
چو من از بندگانت بنده ای ام
کرم کن چون تو سلطان جهانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۶
صبا حال دلم را نیک دانی
به کوی دوست رو یک شب نهانی
بگو حال دلم با آن ستمگر
ز روی لطف و دانم می توانی
بگویش ای بت سنگین دل من
چرا با ما چنین نامهربانی
نیارم کرد عشقت آشکارا
تو باری پرسشی می کن نهانی
دلت در جای دیگر پای بندست
مرا می داری ای دلبر زبانی
بیا تا در برت گیرم خدا را
که دل را جانی و جان را روانی
به باغ جان ما بخرام چون سرو
مگر کز درد هجرم وارهانی
اگر هجران چنین خواهد گذشتن
مرا دیگر نشاید زندگانی
وصال تو شبی ای نور دیده
مرا خوشتر ز عمر جاودانی
چو گل داغ فراقت نیست بر جان
به باغ جان ما سرو روانی
مگردان سر ز ما ای سرو آزاد
اگرچه شیوه ها را نیک دانی
چو جان مهر تو در دل هست ما را
وصال تست عین کامرانی
به هر عودی که بر ما آید از تو
مسوز ای بیوفا جان و جهانی
به کوی دوست رو یک شب نهانی
بگو حال دلم با آن ستمگر
ز روی لطف و دانم می توانی
بگویش ای بت سنگین دل من
چرا با ما چنین نامهربانی
نیارم کرد عشقت آشکارا
تو باری پرسشی می کن نهانی
دلت در جای دیگر پای بندست
مرا می داری ای دلبر زبانی
بیا تا در برت گیرم خدا را
که دل را جانی و جان را روانی
به باغ جان ما بخرام چون سرو
مگر کز درد هجرم وارهانی
اگر هجران چنین خواهد گذشتن
مرا دیگر نشاید زندگانی
وصال تو شبی ای نور دیده
مرا خوشتر ز عمر جاودانی
چو گل داغ فراقت نیست بر جان
به باغ جان ما سرو روانی
مگردان سر ز ما ای سرو آزاد
اگرچه شیوه ها را نیک دانی
چو جان مهر تو در دل هست ما را
وصال تست عین کامرانی
به هر عودی که بر ما آید از تو
مسوز ای بیوفا جان و جهانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۷
جانا چه باشد ار دل ما را دوا کنی
رحمی به حال زار من بینوا کنی
ای لعل تو چو آتش و روی تو همچو ماه
باشد که از کرم گذری سوی ما کنی
دادی هزار وعده به وصلم ز لطف خویش
باشد کز آن هزار یکی را وفا کنی
عمریست تا ز جور غمت خسته خاطرم
با من بگو تو راست که تا کی جفا کنی
تا کی در وصال ببندی به روی من
تا کی به داغ هجر مرا مبتلا کنی
بر دوستان خویش ستم می کنی چرا
دایم تو کام دشمن ما را روا کنی
ای دل تو تا به کی ننشینی ز جست و جوی
بی شک جهان تو در سر این ماجرا کنی
رحمی به حال زار من بینوا کنی
ای لعل تو چو آتش و روی تو همچو ماه
باشد که از کرم گذری سوی ما کنی
دادی هزار وعده به وصلم ز لطف خویش
باشد کز آن هزار یکی را وفا کنی
عمریست تا ز جور غمت خسته خاطرم
با من بگو تو راست که تا کی جفا کنی
تا کی در وصال ببندی به روی من
تا کی به داغ هجر مرا مبتلا کنی
بر دوستان خویش ستم می کنی چرا
دایم تو کام دشمن ما را روا کنی
ای دل تو تا به کی ننشینی ز جست و جوی
بی شک جهان تو در سر این ماجرا کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۸
جانا چه باشد ار نظری سوی ما کنی
امّید خسته ای ز وصالت دوا کنی
تا بر شب وصال تو امّید بسته ام
جانا تو میل هجر بگو تا چرا کنی
هستی تو پادشاه ملاحت چه کم شود
از روی لطف گر نظری بر گدا کنی
بسیار وعده ای به وفا کرده ای کنون
واجب بود که وعده خود را وفا کنی
یک دم به وصل خویش دو دست دلم بگیر
کز پا درآمدیم تو تا کی جفا کنی
جانا طبیب درد دل عاشقان تویی
از لعل لب مگر دل ما را دوا کنی
امّید خسته ای ز وصالت دوا کنی
تا بر شب وصال تو امّید بسته ام
جانا تو میل هجر بگو تا چرا کنی
هستی تو پادشاه ملاحت چه کم شود
از روی لطف گر نظری بر گدا کنی
بسیار وعده ای به وفا کرده ای کنون
واجب بود که وعده خود را وفا کنی
یک دم به وصل خویش دو دست دلم بگیر
کز پا درآمدیم تو تا کی جفا کنی
جانا طبیب درد دل عاشقان تویی
از لعل لب مگر دل ما را دوا کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۹
چو شود گر ز من ای جان دمکی یاد کنی
خاطر خسته ما را شبکی شاد کنی
چو شدم از دل و جان بنده تو پس چه شود
گر ز بند غم و هجر خودم آزاد کنی
یک زمانم ز سر لطف خدا را بنواز
تا به کی بر دل من این همه بیداد کنی
وعده وصل بدادی و به جایی نرسید
تا چه باشد که چنین وعده به میعاد کنی
در فراق رخ همچون گل جانان به چمن
بلبلا تا به کی این ناله و فریاد کنی
مدّعی چند میان من و جانان آخر
از سر حقد و حسد این همه افساد کنی
ای دل خسته به قلماش رقیبان نتوان
که تو ترک رخ آن حور پری زاد کنی
با وجود قد و بالای جهان آرایش
نیست واجب که نظر بر قد شمشاد کنی
خاطر خسته ما را شبکی شاد کنی
چو شدم از دل و جان بنده تو پس چه شود
گر ز بند غم و هجر خودم آزاد کنی
یک زمانم ز سر لطف خدا را بنواز
تا به کی بر دل من این همه بیداد کنی
وعده وصل بدادی و به جایی نرسید
تا چه باشد که چنین وعده به میعاد کنی
در فراق رخ همچون گل جانان به چمن
بلبلا تا به کی این ناله و فریاد کنی
مدّعی چند میان من و جانان آخر
از سر حقد و حسد این همه افساد کنی
ای دل خسته به قلماش رقیبان نتوان
که تو ترک رخ آن حور پری زاد کنی
با وجود قد و بالای جهان آرایش
نیست واجب که نظر بر قد شمشاد کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۰
ای ماه اگر به گوشه گلشن نظر کنی
گل را ز حال بلبل بیدل خبر کنی
گویی که جمله چشم امیدم به راه تست
شاید گرم به گوشه چشمی نظر کنی
ما بینوا و مفلس و تو کیمیافروش
آخر چه باشد ار مس ما را به زر کنی
ما همچو خاک راه فتاده به کوی دوست
واجب کند که بر سر خاکی گذر کنی
ای ساقی مراد چه باشد اگر شبی
از جام وصل خویش مرا بی خبر کنی
مسکین دلا تو تا به کی آخر ز جور یار
جان را به پیش تیر فراقش سپر کنی
یا سر بر آستانه مهرش بنه ز جان
یا آنکه این هوا ز سر دل به در کنی
واجب کند اگر نکند بعد ازین وفا
زان غمزه های شوخ جفاجو حذر کنی
ای دل اگر مراد همی خواهی از جهان
در کوی دوست دیده و دل جان سپر کنی
گل را ز حال بلبل بیدل خبر کنی
گویی که جمله چشم امیدم به راه تست
شاید گرم به گوشه چشمی نظر کنی
ما بینوا و مفلس و تو کیمیافروش
آخر چه باشد ار مس ما را به زر کنی
ما همچو خاک راه فتاده به کوی دوست
واجب کند که بر سر خاکی گذر کنی
ای ساقی مراد چه باشد اگر شبی
از جام وصل خویش مرا بی خبر کنی
مسکین دلا تو تا به کی آخر ز جور یار
جان را به پیش تیر فراقش سپر کنی
یا سر بر آستانه مهرش بنه ز جان
یا آنکه این هوا ز سر دل به در کنی
واجب کند اگر نکند بعد ازین وفا
زان غمزه های شوخ جفاجو حذر کنی
ای دل اگر مراد همی خواهی از جهان
در کوی دوست دیده و دل جان سپر کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۲
دلبرا با من جفا تا کی کنی
بگذرد کار جهان تا هی کنی
گر بخوانی دفتر غمهای من
نامه جور و جفا را طی کنی
ای دل سرگشته بر باد هواست
هرچه از راه وفا با وی کنی
گر بود عیشم به خوبی چون بهار
از بلاجویی بهارم دی کنی
من چو نی می نالم و تو چشم و گوش
سوی عود و چنگ و نای و نی کنی
چون میسّر نیست امکان وصال
آخر ای دل چندش اندر پی کنی
تا به کی از غمزه های نیم مست
خون ما ریزی و میل می کنی
بگذرد کار جهان تا هی کنی
گر بخوانی دفتر غمهای من
نامه جور و جفا را طی کنی
ای دل سرگشته بر باد هواست
هرچه از راه وفا با وی کنی
گر بود عیشم به خوبی چون بهار
از بلاجویی بهارم دی کنی
من چو نی می نالم و تو چشم و گوش
سوی عود و چنگ و نای و نی کنی
چون میسّر نیست امکان وصال
آخر ای دل چندش اندر پی کنی
تا به کی از غمزه های نیم مست
خون ما ریزی و میل می کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۳
تا کی از سرکشی وفا نکنی
با من خسته جز جفا نکنی
این چه بد عادتی و بد مهریست
کانچه گویی بدان وفا نکنی
چند تیر جفا زنی بر من
به غلط خود یکی خطا نکنی
هرگز از روی دوستی و کرم
با من خسته دل صفا نکنی
چند بیگانگی کنی با من
تا کیم با خود آشنا نکنی
ای طبیب آخر از برای خدا
درد ما را چرا دوا نکنی
چه شود گر تو نیز همچو فلک
به حقارت نظر به ما نکنی
حیف باشد که در چنین دولت
کام بیچارگان روا نکنی
پادشاه جهان حسن تویی
تا به کی رحم بر گدا نکنی
با من خسته جز جفا نکنی
این چه بد عادتی و بد مهریست
کانچه گویی بدان وفا نکنی
چند تیر جفا زنی بر من
به غلط خود یکی خطا نکنی
هرگز از روی دوستی و کرم
با من خسته دل صفا نکنی
چند بیگانگی کنی با من
تا کیم با خود آشنا نکنی
ای طبیب آخر از برای خدا
درد ما را چرا دوا نکنی
چه شود گر تو نیز همچو فلک
به حقارت نظر به ما نکنی
حیف باشد که در چنین دولت
کام بیچارگان روا نکنی
پادشاه جهان حسن تویی
تا به کی رحم بر گدا نکنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۴
تو خود به حال پریشان ما نظر نکنی
به کنج کلبه احزان ما گذر نکنی
بیا که از غم هجرت به جان رسید دلم
به شرط آنکه ز پیشم دگر سفر نکنی
به لطف بنده نواز تو چشم آن دارم
که گوش با سخن مدعی دگر نکنی
دلا تو تا سر ما را به باد بر ندهی
هوای زلف سیاهش ز سر به در نکنی
میسّرت نشود وصل دوست تا جان را
به پیش ناوک مژگان او سپر نکنی
چو خسرو از لب شیرین دوست در تابی
خود التفات دگرباره با شکر نکنی
ایا نسیم صبا یار بی وفای مرا
ز حال و کار پریشان ما خبر نکنی
ز چشم مست تو صد فتنه در جهان افتاد
چرا به حال خراب جهان نظر نکنی
به کنج کلبه احزان ما گذر نکنی
بیا که از غم هجرت به جان رسید دلم
به شرط آنکه ز پیشم دگر سفر نکنی
به لطف بنده نواز تو چشم آن دارم
که گوش با سخن مدعی دگر نکنی
دلا تو تا سر ما را به باد بر ندهی
هوای زلف سیاهش ز سر به در نکنی
میسّرت نشود وصل دوست تا جان را
به پیش ناوک مژگان او سپر نکنی
چو خسرو از لب شیرین دوست در تابی
خود التفات دگرباره با شکر نکنی
ایا نسیم صبا یار بی وفای مرا
ز حال و کار پریشان ما خبر نکنی
ز چشم مست تو صد فتنه در جهان افتاد
چرا به حال خراب جهان نظر نکنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۵
نه درد دلم را دوا می کنی
نه بر گفته ی خود وفا می کنی
نه یک شب به حالم کنی رحمتی
نه فکری ز روز جزا می کنی
نه کام دلم یک نفس می دهی
نه از بند جورم رها می کنی
چرا زخم بر دوستان می زنی
چرا کام دشمن روا می کنی
به خون غریبان کمر بسته ای
مکن جان مکن جان خطا می کنی
جفا با اسیران مسکین چرا
به کام دل ناسزا می کنی
فغانی برآرم ز جور تو من
بگویم که با من چه ها می کنی
چو جان در وفایت دهم مردوار
جفا با من آخر چرا می کنی
تو را در جهان نیست عیبی جز این
که بیداد بر آشنا می کنی
نه بر گفته ی خود وفا می کنی
نه یک شب به حالم کنی رحمتی
نه فکری ز روز جزا می کنی
نه کام دلم یک نفس می دهی
نه از بند جورم رها می کنی
چرا زخم بر دوستان می زنی
چرا کام دشمن روا می کنی
به خون غریبان کمر بسته ای
مکن جان مکن جان خطا می کنی
جفا با اسیران مسکین چرا
به کام دل ناسزا می کنی
فغانی برآرم ز جور تو من
بگویم که با من چه ها می کنی
چو جان در وفایت دهم مردوار
جفا با من آخر چرا می کنی
تو را در جهان نیست عیبی جز این
که بیداد بر آشنا می کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۷
من دردمند چاره ی دردم چه می کنی
تدبیر حال دیده پر نم چه می کنی
داریم ما دلی چو دو زلف تو پر ز شور
بازش ز درد دوری درهم چه می کنی
مجروح شد دلم ز جفاهایت ای صنم
بر ریش ما بگوی که مرهم چه می کنی
دردیست در دلم که دمم زان گرفته شد
ای جان من بگوی که دردم چه می کنی
پشت امید من چو الف بود در غمت
بازش چو طاق ابروی خود خم چه می کنی
گر می کشی به غصّه مرا یکسره بکش
خون در دلم ز هجر تو هردم چه می کنی
بر قول دشمنان جفاجوی بی وفا
هردم عنایتت تو ز ما کم چه می کنی
شادی و خرّمی ز جهان رفت گوئیا
مسکین دل ضعیف تو با غم چه می کنی
تدبیر حال دیده پر نم چه می کنی
داریم ما دلی چو دو زلف تو پر ز شور
بازش ز درد دوری درهم چه می کنی
مجروح شد دلم ز جفاهایت ای صنم
بر ریش ما بگوی که مرهم چه می کنی
دردیست در دلم که دمم زان گرفته شد
ای جان من بگوی که دردم چه می کنی
پشت امید من چو الف بود در غمت
بازش چو طاق ابروی خود خم چه می کنی
گر می کشی به غصّه مرا یکسره بکش
خون در دلم ز هجر تو هردم چه می کنی
بر قول دشمنان جفاجوی بی وفا
هردم عنایتت تو ز ما کم چه می کنی
شادی و خرّمی ز جهان رفت گوئیا
مسکین دل ضعیف تو با غم چه می کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۸
تا کی ای دلبر تو با ما بی وفایی می کنی
با وجود بی وفایی دلبریایی می کنی
روشنای چشم مایی کی روا باشد چنین
کز من دلداده آهنگ جدایی می کنی
حسبتاً لله به غور حال مسکینان برس
چون به دارالملک دلها پادشایی می کنی
من به ظلمات شب هجران تو گشتم اسیر
شمع مایی جای دیگر روشنایی می کنی
می کنی بیگانگی با ما چرا ای نازنین
هردمی با دشمنانم آشنایی می کنی
ای دل آخر پادشاه جسم و جانی تا به کی
در سر کوی وصال او گدایی می کنی
با وجود بی وفایی دلبریایی می کنی
روشنای چشم مایی کی روا باشد چنین
کز من دلداده آهنگ جدایی می کنی
حسبتاً لله به غور حال مسکینان برس
چون به دارالملک دلها پادشایی می کنی
من به ظلمات شب هجران تو گشتم اسیر
شمع مایی جای دیگر روشنایی می کنی
می کنی بیگانگی با ما چرا ای نازنین
هردمی با دشمنانم آشنایی می کنی
ای دل آخر پادشاه جسم و جانی تا به کی
در سر کوی وصال او گدایی می کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۹
جانا چه شد که بنده نوازی نمی کنی
ترک جفا و قلب گدازی نمی کنی
ای دل حقیقتیست مرا عشق آن نگار
ای تیره بخت ترک مجازی نمی کنی
رو گوشه ای بگیر که اندر هوای عشق
گنجشگکی ضعیفی و بازی نمی کنی
مسکین دلم تو جامه جان را به خون دل
شب نیست کز دو دیده نمازی نمی کنی
بر تخت بخت عشق چو محمود غالبست
با ما بگو که از چه ایازی نمی کنی
ترک جفا و قلب گدازی نمی کنی
ای دل حقیقتیست مرا عشق آن نگار
ای تیره بخت ترک مجازی نمی کنی
رو گوشه ای بگیر که اندر هوای عشق
گنجشگکی ضعیفی و بازی نمی کنی
مسکین دلم تو جامه جان را به خون دل
شب نیست کز دو دیده نمازی نمی کنی
بر تخت بخت عشق چو محمود غالبست
با ما بگو که از چه ایازی نمی کنی