عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۰
بشست از دیده شرم و از حیا روی
فغان از دست آن بی شرم دلخوی
چه مایه رنج دیدم از جفایش
کشیدم بس بلا از فعل بدگوی
چه خون از دست جورش در جگر رفت
چه اشک از دیده ها در رفت در جوی
به میدان جفا دیدی که خوردیم
بسی چوگان غم زان دست و بازوی
درآمد عقل سرگردانم از پای
به سر گردیدم اندر خاک چون گوی
نیامد هیچ وقت اندر دماغم
ز باغ مهربانیش یکی بوی
هزارت آفرین بر جان و تن باد
که آزارم نجستی یک سر موی
تو بیداد آنچه بتوانست کردی
نگفتی چون کنم من روی در روی
فغان از دست آن بی شرم دلخوی
چه مایه رنج دیدم از جفایش
کشیدم بس بلا از فعل بدگوی
چه خون از دست جورش در جگر رفت
چه اشک از دیده ها در رفت در جوی
به میدان جفا دیدی که خوردیم
بسی چوگان غم زان دست و بازوی
درآمد عقل سرگردانم از پای
به سر گردیدم اندر خاک چون گوی
نیامد هیچ وقت اندر دماغم
ز باغ مهربانیش یکی بوی
هزارت آفرین بر جان و تن باد
که آزارم نجستی یک سر موی
تو بیداد آنچه بتوانست کردی
نگفتی چون کنم من روی در روی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۲
ای صبا آخر چرا افتان و خیزان می روی
زود بشتاب ار به کاری سوی جانان می روی
حال یعقوب ستمکش پیش یوسف بازگوی
نیک می دانی تو حالم چون ز کنعان می روی
درد بی درمان ما را گر توانی هم به لطف
چاره ای کن چاره ای چون پیش درمان می روی
قصّه سوز درون بلبل شوریده دل
لطف کن با گل بگو چون سوی بستان می روی
حالت حزن دل تنگم ز تو پوشیده نیست
یک به یک با او بگو کز بیت احزان می روی
با دل سرگشته ام گو تا به کی در کوی دوست
با دل پرآتش و با چشم گریان می روی
صورت حال خرابی جهان را عرضه دار
چون به نزد مالک ملک سلیمان می روی
زود بشتاب ار به کاری سوی جانان می روی
حال یعقوب ستمکش پیش یوسف بازگوی
نیک می دانی تو حالم چون ز کنعان می روی
درد بی درمان ما را گر توانی هم به لطف
چاره ای کن چاره ای چون پیش درمان می روی
قصّه سوز درون بلبل شوریده دل
لطف کن با گل بگو چون سوی بستان می روی
حالت حزن دل تنگم ز تو پوشیده نیست
یک به یک با او بگو کز بیت احزان می روی
با دل سرگشته ام گو تا به کی در کوی دوست
با دل پرآتش و با چشم گریان می روی
صورت حال خرابی جهان را عرضه دار
چون به نزد مالک ملک سلیمان می روی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۳
ای صبا حال دل من پیش دلبر بازگوی
آنچه دیدی از من دلخسته از آغاز گوی
گر بود در مجلس نااهل زنهار ای صبا
دم مزن یک لحظه وان دم در محل راز گوی
گو نمی سازد دلم زین بیش با درد فراق
با من بیچاره ی مسکین دمی درساز گوی
با گل خوش بو بگو کارم به جان آمد ز غم
بی رخ عاشق فریبت ای دو دیده باز گوی
در فراقت عمر ما بگذشت چون باد خزان
یک زمانم از وصال خویشتن بنواز گوی
بی قد و بالای تو از ما به سرو ناز گوی
چون برستی سایه لطفت به ما انداز گوی
گر تو را از حال زار ما فراغت حاصلست
هم دمی آخر به احوال جهان انداز گوی
مطربا درساز کن عود و نی و چنگ و رباب
وآنچه می گویی به نزد عاشقان با ساز گوی
گر بخوانی یک دو بیتی دلپذیر از شعر من
در سرابستان تو با دستان خوش آواز گوی
هرکه را همچون تو مجنونی به دست آید ولی
گر بود اهل خرد جان و جهان در باز گوی
آنچه دیدی از من دلخسته از آغاز گوی
گر بود در مجلس نااهل زنهار ای صبا
دم مزن یک لحظه وان دم در محل راز گوی
گو نمی سازد دلم زین بیش با درد فراق
با من بیچاره ی مسکین دمی درساز گوی
با گل خوش بو بگو کارم به جان آمد ز غم
بی رخ عاشق فریبت ای دو دیده باز گوی
در فراقت عمر ما بگذشت چون باد خزان
یک زمانم از وصال خویشتن بنواز گوی
بی قد و بالای تو از ما به سرو ناز گوی
چون برستی سایه لطفت به ما انداز گوی
گر تو را از حال زار ما فراغت حاصلست
هم دمی آخر به احوال جهان انداز گوی
مطربا درساز کن عود و نی و چنگ و رباب
وآنچه می گویی به نزد عاشقان با ساز گوی
گر بخوانی یک دو بیتی دلپذیر از شعر من
در سرابستان تو با دستان خوش آواز گوی
هرکه را همچون تو مجنونی به دست آید ولی
گر بود اهل خرد جان و جهان در باز گوی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۵
گر صد هزار ازین غم و دردم رسد به روی
دانی که از در تو نگردم به گفت و گوی
پشتم به هرکه عالم و رویم به روی تست
آیا بود که باز نشینیم روبه روی
ای باد اگر به جانب آن ماه بگذری
از مهر من به حضرت او ذرّه ای بگوی
گر آنچه در فراق تو بر ما همی رود
وآنگه ز دست جور رقیبان تندخوی
گر بخت یاریی دهدم در شب وصال
تا روز شرح هجر توان گفت مو به موی
تا جان به تن بود سر ما آستان دوست
تا پای طاقتست بپویم به جست و جوی
با مدّعی بگوی که ناموس و نام و ننگ
بر باد عشق رفت تو بیهوده بس مگوی
بر دیده جهان گذر ای سرو نازنین
کز رهگذار بست برو بس ز اشک جوی
بر عرصه فراق ز چوگان روزگار
من خسته دل شکسته و سرگشته ام چو گوی
دانی که از در تو نگردم به گفت و گوی
پشتم به هرکه عالم و رویم به روی تست
آیا بود که باز نشینیم روبه روی
ای باد اگر به جانب آن ماه بگذری
از مهر من به حضرت او ذرّه ای بگوی
گر آنچه در فراق تو بر ما همی رود
وآنگه ز دست جور رقیبان تندخوی
گر بخت یاریی دهدم در شب وصال
تا روز شرح هجر توان گفت مو به موی
تا جان به تن بود سر ما آستان دوست
تا پای طاقتست بپویم به جست و جوی
با مدّعی بگوی که ناموس و نام و ننگ
بر باد عشق رفت تو بیهوده بس مگوی
بر دیده جهان گذر ای سرو نازنین
کز رهگذار بست برو بس ز اشک جوی
بر عرصه فراق ز چوگان روزگار
من خسته دل شکسته و سرگشته ام چو گوی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۶
خوشش رنگ و خوشش روی و خوشش بوی
خوشش عارض خوشش زلف و خوشش موی
خوشش آن جعد مشکین بر بناگوش
خوشش قامت خوشش چشم و خوش ابروی
خوشش آن لفظ و گفتار چو شکر
خوشش لعل لب شیرین دلجوی
خوشش قند و خوشش قد چو شمشاد
خوشش بر قامت رعنا دو گیسوی
امیدم بود بر وصل چنان یار
که بنشینم زمانی روی بر روی
به بوی آنکه بوسم خاک پایش
به سر گردم چو گویی اندر این کوی
نکرد او رحمتی بر حال زارم
به رویم گرچه دید از خون دل جوی
جهان را در فراقت حال زارست
به فریاد جهان رس ای جهانجوی
خوشش عارض خوشش زلف و خوشش موی
خوشش آن جعد مشکین بر بناگوش
خوشش قامت خوشش چشم و خوش ابروی
خوشش آن لفظ و گفتار چو شکر
خوشش لعل لب شیرین دلجوی
خوشش قند و خوشش قد چو شمشاد
خوشش بر قامت رعنا دو گیسوی
امیدم بود بر وصل چنان یار
که بنشینم زمانی روی بر روی
به بوی آنکه بوسم خاک پایش
به سر گردم چو گویی اندر این کوی
نکرد او رحمتی بر حال زارم
به رویم گرچه دید از خون دل جوی
جهان را در فراقت حال زارست
به فریاد جهان رس ای جهانجوی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۷
ای جان و جهان توام پناهی
بر جمله جهان تو پادشاهی
بر عشق رخ تو مردم چشم
در دیده ی ما دهد گواهی
خون جگرم ز دیده پالود
معلوم شود ترا کماهی
شرحش نتوان که خود بگوید
خوناب دو چشم و رنگ کاهی
از ناله ما نرفت در خواب
دوش از غم هجر مرغ و ماهی
خواهم شب وصل تو نگارا
وز جور بکن هر آنچه خواهی
در جمله جهان رهست ما را
از ره مگذر چو مرد راهی
بر جمله جهان تو پادشاهی
بر عشق رخ تو مردم چشم
در دیده ی ما دهد گواهی
خون جگرم ز دیده پالود
معلوم شود ترا کماهی
شرحش نتوان که خود بگوید
خوناب دو چشم و رنگ کاهی
از ناله ما نرفت در خواب
دوش از غم هجر مرغ و ماهی
خواهم شب وصل تو نگارا
وز جور بکن هر آنچه خواهی
در جمله جهان رهست ما را
از ره مگذر چو مرد راهی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۸
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۱
ز روی لطف کن در من نگاهی
که تا گردم ز جانت نیکخواهی
چو حلقه بر درت سرگشته ز آنم
که در خوان وصالم نیست راهی
وصالت از خدا خواهم به زاری
نخواهم غیر از این مالی و جاهی
دل مسکین سرگردان ما را
نباشد جز سر زلفت پناهی
به جان تو که در مهرت نکردم
به غیر از عشق ورزیدن گناهی
گناهی من اگر کردم خدا را
شد اکنون آب چشمم عذرخواهی
نگوید در غمت جز مردم چشم
ندارم ای عزیز من گواهی
گذاری گر کنی سویم ببینی
ز مهرت رسته بر خاکم گیاهی
شود قلب جهان چون زر سراسر
اگر لطفت کند در ما نگاهی
وگر لطفت نباشد دستگیرم
جهان بر ما چو زندان است و چاهی
رخش را چون کنم تشبیه با ماه
که یک شب بدر باشد هر به ماهی
چه نسبت زلف او با مشک تاتار
که باشد در جهان او را سیاهی
ز آهم رومکش درهم که باشد
ضرورت زنگ آئینه ز آهی
که تا گردم ز جانت نیکخواهی
چو حلقه بر درت سرگشته ز آنم
که در خوان وصالم نیست راهی
وصالت از خدا خواهم به زاری
نخواهم غیر از این مالی و جاهی
دل مسکین سرگردان ما را
نباشد جز سر زلفت پناهی
به جان تو که در مهرت نکردم
به غیر از عشق ورزیدن گناهی
گناهی من اگر کردم خدا را
شد اکنون آب چشمم عذرخواهی
نگوید در غمت جز مردم چشم
ندارم ای عزیز من گواهی
گذاری گر کنی سویم ببینی
ز مهرت رسته بر خاکم گیاهی
شود قلب جهان چون زر سراسر
اگر لطفت کند در ما نگاهی
وگر لطفت نباشد دستگیرم
جهان بر ما چو زندان است و چاهی
رخش را چون کنم تشبیه با ماه
که یک شب بدر باشد هر به ماهی
چه نسبت زلف او با مشک تاتار
که باشد در جهان او را سیاهی
ز آهم رومکش درهم که باشد
ضرورت زنگ آئینه ز آهی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۲
هیچ در خاطرت آمد که دلم باز دهی
یا شبی مجلس انست به کرم ساز دهی
بنوازی دل مسکین مرا از شب وصل
در پس پرده زارم چو خود آواز دهی
شمع را نیست زبانی که بگوید آن روز
هردم آن به که زبانش به سر گاز دهی
یا بده کام دل من شبکی از سر لطف
یا به جان تو که آن برده دلم باز دهی
بلبل دل به سر زلف تو در بند افتاد
وقت آن شد به گلستانش که پرواز دهی
سرو نازی به چمن گاه خرامیدن تست
گرچه کام دل ما را ز سر ناز دهی
دل کبوتر بچه ای بود و غم عشق تو باز
تا به کی حلق کبوتر به دم باز دهی
بوسه ای کرد تمنّا دلم از لعل لبت
هم بده کام دلم گرچه به اعزاز دهی
ای جهان جان ز برای شب وصلست نگر
گر دهی جان تو به وصل بت طنّاز دهی
یا شبی مجلس انست به کرم ساز دهی
بنوازی دل مسکین مرا از شب وصل
در پس پرده زارم چو خود آواز دهی
شمع را نیست زبانی که بگوید آن روز
هردم آن به که زبانش به سر گاز دهی
یا بده کام دل من شبکی از سر لطف
یا به جان تو که آن برده دلم باز دهی
بلبل دل به سر زلف تو در بند افتاد
وقت آن شد به گلستانش که پرواز دهی
سرو نازی به چمن گاه خرامیدن تست
گرچه کام دل ما را ز سر ناز دهی
دل کبوتر بچه ای بود و غم عشق تو باز
تا به کی حلق کبوتر به دم باز دهی
بوسه ای کرد تمنّا دلم از لعل لبت
هم بده کام دلم گرچه به اعزاز دهی
ای جهان جان ز برای شب وصلست نگر
گر دهی جان تو به وصل بت طنّاز دهی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۳
ای دلستان چرا دل ما را نمی دهی
دل را به شست زلف سیه جا نمی دهی
کردی به زلف و خال مرا خان و مان سیاه
از آن علاج ماده سودا نمی دهی
آخر ز روی لطف چرا ای طبیب من
کشتی مرا به درد و مداوا نمی دهی
کام دل حزین من آسان بود تو را
مشکل در آنکه کام دل ما نمی دهی
نی آنکه دستگاه نداری به وصل من
داری ولی مراد به عمدا نمی دهی
دل را به چشم شوخ تو دادم شبی نهان
بردی دلم به چیرگی و وا نمی دهی
ای گل شکفته ای تو به بستان حسن و ناز
از رخ مراد بلبل شیدا نمی دهی
دادی زکات حسن و جوانی به هرکسی
ای پادشاه حسن گدا را نمی دهی
کردی جهان خراب وز لب کام این جهان
گفتی دهم به زودی و گویا نمی دهی
دل را به شست زلف سیه جا نمی دهی
کردی به زلف و خال مرا خان و مان سیاه
از آن علاج ماده سودا نمی دهی
آخر ز روی لطف چرا ای طبیب من
کشتی مرا به درد و مداوا نمی دهی
کام دل حزین من آسان بود تو را
مشکل در آنکه کام دل ما نمی دهی
نی آنکه دستگاه نداری به وصل من
داری ولی مراد به عمدا نمی دهی
دل را به چشم شوخ تو دادم شبی نهان
بردی دلم به چیرگی و وا نمی دهی
ای گل شکفته ای تو به بستان حسن و ناز
از رخ مراد بلبل شیدا نمی دهی
دادی زکات حسن و جوانی به هرکسی
ای پادشاه حسن گدا را نمی دهی
کردی جهان خراب وز لب کام این جهان
گفتی دهم به زودی و گویا نمی دهی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۴
ای آفتاب کشور و ای ماه خرگهی
آخر نظر فکن به عنایت سوی رهی
سرگشته ذره وار منم در هوای تو
تا کی چو خاک راه مرا در هوا دهی
مجروح گشت جان جهانی به تیغ هجر
وقتست کز وصال خودش مرهمی نهی
بیمار هجر را رمقی ماند از حیات
از دولت وصال تو رو گر برو نهی
دارد فراغت از من و از حال من نگار
ای دل مرا به باد بدادی ز ابلهی
ما کمترین بنده ی درگاه تو شدیم
بنواز بنده را که فزاید تو را مهی
ما جان فدای عشق تو کردیم در جهان
از دام ما چو آهوی وحشی چرا رهی
آخر نظر فکن به عنایت سوی رهی
سرگشته ذره وار منم در هوای تو
تا کی چو خاک راه مرا در هوا دهی
مجروح گشت جان جهانی به تیغ هجر
وقتست کز وصال خودش مرهمی نهی
بیمار هجر را رمقی ماند از حیات
از دولت وصال تو رو گر برو نهی
دارد فراغت از من و از حال من نگار
ای دل مرا به باد بدادی ز ابلهی
ما کمترین بنده ی درگاه تو شدیم
بنواز بنده را که فزاید تو را مهی
ما جان فدای عشق تو کردیم در جهان
از دام ما چو آهوی وحشی چرا رهی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۶
بی وصل تو ندارد جان با تن آشنایی
یارب چه باشد ار تو یک دم ز در درآیی
هیچت زیان ندارد ای نور دیده و دل
گر یابد از جمالت این دیده روشنایی
بازآی و خاطرم را بازآر کاو نزارست
ما با توایم جانا آخر تو خود کجایی
ما چشم دیده و دل در قامت تو بستیم
ای سرو ناز بستان از ما مکن جدایی
عمری مرا و عمری جان در سر تو کردیم
زان رو چو عمر هرگز با هیچکس نپایی
تو پادشاه حسنی در عالم لطافت
زان می کنم شب و روز در کوی تو گدایی
تو گوهری و ما خس در بحر عشقت ای جان
شد مشتری دل من با آن گران بهایی
گویی جهان وفایی چندان نمی نماید
حقّا که از تو آموخت آئین بی وفایی
گر چه تو بی وفایی همچون جهان ولیکن
هر لحظه بر دل ما مهری دگر فزایی
یارب چه باشد ار تو یک دم ز در درآیی
هیچت زیان ندارد ای نور دیده و دل
گر یابد از جمالت این دیده روشنایی
بازآی و خاطرم را بازآر کاو نزارست
ما با توایم جانا آخر تو خود کجایی
ما چشم دیده و دل در قامت تو بستیم
ای سرو ناز بستان از ما مکن جدایی
عمری مرا و عمری جان در سر تو کردیم
زان رو چو عمر هرگز با هیچکس نپایی
تو پادشاه حسنی در عالم لطافت
زان می کنم شب و روز در کوی تو گدایی
تو گوهری و ما خس در بحر عشقت ای جان
شد مشتری دل من با آن گران بهایی
گویی جهان وفایی چندان نمی نماید
حقّا که از تو آموخت آئین بی وفایی
گر چه تو بی وفایی همچون جهان ولیکن
هر لحظه بر دل ما مهری دگر فزایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۷
نمی یابم به درد دل دوایی
ز دست جور شوخ دلربایی
بگو شاها چه ننگ و عار خیزد
نظر گر افکنی سوی گدایی
گذاری کی کنی سوی ضعیفان
رسد در گوشت از ما هم دعایی
ز خود بیگانه ام مشمر از این بیش
مکن بیگانگی با آشنایی
طبیب درد من چون دوست باشد
بگو تا خود ز که جویم دوایی
چرا ای دوست در دوران وصلت
نباشد کار ما بی ماجرایی
چو بالایش بدیدم گفتم ای دل
نه بالا باشد آن باشد بلایی
تویی سلطان حسن آخر چه باشد
اگر رحمت کنی بر بینوایی
ترحّم کن به حال دردمندان
که باشد نیک و یابی هم جزایی
ز دست جور شوخ دلربایی
بگو شاها چه ننگ و عار خیزد
نظر گر افکنی سوی گدایی
گذاری کی کنی سوی ضعیفان
رسد در گوشت از ما هم دعایی
ز خود بیگانه ام مشمر از این بیش
مکن بیگانگی با آشنایی
طبیب درد من چون دوست باشد
بگو تا خود ز که جویم دوایی
چرا ای دوست در دوران وصلت
نباشد کار ما بی ماجرایی
چو بالایش بدیدم گفتم ای دل
نه بالا باشد آن باشد بلایی
تویی سلطان حسن آخر چه باشد
اگر رحمت کنی بر بینوایی
ترحّم کن به حال دردمندان
که باشد نیک و یابی هم جزایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۸
گذشت حسن نگارم ز حد زیبایی
نماند در دل تنگم از آن شکیبایی
بتیست گل رخ مه روی لیک بدمهرست
به سان ماه، رخش شب رویست هر جایی
چو سرو بر لب جویست رسته بر دل ما
نشسته بر سر راهیم تا تو باز آیی
ستمگرا مکن این جور بر من مهجور
که نیستم پس از این بر جفا توانایی
ز دست جور و جفایت جهان و ملک جهان
خراب گشت تو را واجبست دارایی
به شکر آنکه بدین شاد و من شکسته دلم
نظر به جانب این خسته کن خدارایی
نماند در دل تنگم از آن شکیبایی
بتیست گل رخ مه روی لیک بدمهرست
به سان ماه، رخش شب رویست هر جایی
چو سرو بر لب جویست رسته بر دل ما
نشسته بر سر راهیم تا تو باز آیی
ستمگرا مکن این جور بر من مهجور
که نیستم پس از این بر جفا توانایی
ز دست جور و جفایت جهان و ملک جهان
خراب گشت تو را واجبست دارایی
به شکر آنکه بدین شاد و من شکسته دلم
نظر به جانب این خسته کن خدارایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۹
بیا جانا که دردم را دوایی
ز جان مشتاقتم آخر کجایی
نمی بینم جهان را بی جمالت
تو می دانی که نور چشم مایی
ندارم بی تو یک دم صبر و آرام
بگو تا کی کنی از ما جدایی
تو جان رفته ای از بر خدا را
نه وقت آمد که بازم با تن آیی
اگر یک شب درآیی از درم شاد
بود در شأن من لطف خدایی
نیامد وقت آن جانا که از لطف
عنان دوستی سویم گرایی
چرا بیگانه وش گشتی به یکبار
که برچیدی بساط آشنایی
نکردی رحمتی بر حال زارم
نگارا پیشه کردی بی وفایی
تو سلطان جهانی من گدایت
کنم از جانب وصلت گدایی
ز جان مشتاقتم آخر کجایی
نمی بینم جهان را بی جمالت
تو می دانی که نور چشم مایی
ندارم بی تو یک دم صبر و آرام
بگو تا کی کنی از ما جدایی
تو جان رفته ای از بر خدا را
نه وقت آمد که بازم با تن آیی
اگر یک شب درآیی از درم شاد
بود در شأن من لطف خدایی
نیامد وقت آن جانا که از لطف
عنان دوستی سویم گرایی
چرا بیگانه وش گشتی به یکبار
که برچیدی بساط آشنایی
نکردی رحمتی بر حال زارم
نگارا پیشه کردی بی وفایی
تو سلطان جهانی من گدایت
کنم از جانب وصلت گدایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۰
تا کی بود دو چشمت در عین دلربایی
وآنگه کند ز پیشم او میل بر جدایی
دردست در دل من باشد علاج وصلش
بر من ترحّمی کن چون درد را دوایی
طاقم ز صبر جانا طاقت نماند یارا
دوری مجو ز پیشم چون نور چشم مایی
ای سرو راست قامت تا کی کنم قیامت
از روی لطف خواهم روزی ز در درآیی
گر یک نظر به حالم اندازی ای پری روی
ای نور هر دو دیده لطفی بود خدایی
تو پادشاه حسنی بر حال ما نظر کن
در کوی شاه ما را رسمی بود گدایی
وآنگه کند ز پیشم او میل بر جدایی
دردست در دل من باشد علاج وصلش
بر من ترحّمی کن چون درد را دوایی
طاقم ز صبر جانا طاقت نماند یارا
دوری مجو ز پیشم چون نور چشم مایی
ای سرو راست قامت تا کی کنم قیامت
از روی لطف خواهم روزی ز در درآیی
گر یک نظر به حالم اندازی ای پری روی
ای نور هر دو دیده لطفی بود خدایی
تو پادشاه حسنی بر حال ما نظر کن
در کوی شاه ما را رسمی بود گدایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۱
بتا بدمهر و سنگین دل چرایی
چرا با وصل ما در ماجرایی
چو ما از جان و دل یکباره جانا
تو را گشتیم تو آخر که رایی
نظر بر من کن و بر حال زارم
به جان آمد دلم در بی نوایی
ز خوان وصلت ای دلبر خدا را
بگو تا کی کنم باری گدایی
نگارینا به هجرانم مرنجان
مکن زین بیشتر از ما جدایی
جفا زین بیشتر مپسند بر ما
ز دل بیرون کن ای دل بیوفایی
گر اندازی نظر بر من عجب نیست
منم گنجشک و تو مرغ همایی
بگستر سایه بر من کز فر تو
مگر باشد که یابم روشنایی
مکن بیگانگی با ما اگرچه
جهان با کس نکردست آشنایی
چرا با وصل ما در ماجرایی
چو ما از جان و دل یکباره جانا
تو را گشتیم تو آخر که رایی
نظر بر من کن و بر حال زارم
به جان آمد دلم در بی نوایی
ز خوان وصلت ای دلبر خدا را
بگو تا کی کنم باری گدایی
نگارینا به هجرانم مرنجان
مکن زین بیشتر از ما جدایی
جفا زین بیشتر مپسند بر ما
ز دل بیرون کن ای دل بیوفایی
گر اندازی نظر بر من عجب نیست
منم گنجشک و تو مرغ همایی
بگستر سایه بر من کز فر تو
مگر باشد که یابم روشنایی
مکن بیگانگی با ما اگرچه
جهان با کس نکردست آشنایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۲
دلم شکسته چو زلف بتان یغمایی
نمی کنند جهان را به وصل دارایی
بتان گل رخ مه روی لیک بدمهرند
به سان ماه همه شب روند و هر جایی
چو سرو بر لب جویند رسته در دل ما
که دید سرو خدا را بدین دلارایی
صبا بجز تو ندارم کسی [که] راز دلم
به گوش یار رساند تو چون توانایی
ز ما به سرو چمن گو به ره نشین که تو را
به پیش قامت او نیست دست بالایی
ز من بگوی به مشّاطه روی خوبان را
چه حاجتست که با زخرفش بیارایی
اگرچه مهر من اندر دلت یقین نبود
نظر به سوی من خسته کن خدارایی
نمی کنند جهان را به وصل دارایی
بتان گل رخ مه روی لیک بدمهرند
به سان ماه همه شب روند و هر جایی
چو سرو بر لب جویند رسته در دل ما
که دید سرو خدا را بدین دلارایی
صبا بجز تو ندارم کسی [که] راز دلم
به گوش یار رساند تو چون توانایی
ز ما به سرو چمن گو به ره نشین که تو را
به پیش قامت او نیست دست بالایی
ز من بگوی به مشّاطه روی خوبان را
چه حاجتست که با زخرفش بیارایی
اگرچه مهر من اندر دلت یقین نبود
نظر به سوی من خسته کن خدارایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۳
بیا که با تو نداریم دست بالایی
چرا به خون دل من دو دست آلایی
دلم ز دست فراق تو خون شود آنگه
بگو چرا تو به زجرم ز دیده پالایی
گذر به جانت ما کن چرا که از تو سزد
نظر به ما که تو سرو بلند بالایی
ز بوی زلف تو بگریخت آهوی ختنی
به چشم شوخ تو دادست رسم شهلایی
عبیر و عنبر و کافور و مشک و سنبل تر
به جعد زلف تو دادند اسم لالایی
ز حد گذشت فراق رخت بیا ورنی
دوتا کنم ز غم تو قبای یک لایی
جهان ز پای درآمد بگیر دستش را
ز دست جور که کردست چرخ والایی
چرا به خون دل من دو دست آلایی
دلم ز دست فراق تو خون شود آنگه
بگو چرا تو به زجرم ز دیده پالایی
گذر به جانت ما کن چرا که از تو سزد
نظر به ما که تو سرو بلند بالایی
ز بوی زلف تو بگریخت آهوی ختنی
به چشم شوخ تو دادست رسم شهلایی
عبیر و عنبر و کافور و مشک و سنبل تر
به جعد زلف تو دادند اسم لالایی
ز حد گذشت فراق رخت بیا ورنی
دوتا کنم ز غم تو قبای یک لایی
جهان ز پای درآمد بگیر دستش را
ز دست جور که کردست چرخ والایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۴
چنین بیگانه وش آخر چرایی
نیاید از تو بوی آشنایی
جفا چندین مکن بر دردمندان
ز حد بردن نشاید بی وفایی
بکردی خشم و از چشمم برفتی
چو جان کردی ز تن باری جدایی
به درد دل گرفتارم خدا را
بیا جانا که دردم را دوایی
اگر شاه جهانم ور فقیرم
کنم در کوچه وصلت گدایی
چو جانی از تنم بیرون مرو ز آنک
چو رفتی از تنم کی با پس آیی
اسیر خار هجرانم نگارا
چه باشد کز در وصلم درآیی
به رندان خراباتی نظر کن
مکن زین بیش با ما پارسایی
تو و سلطانی و ناز و تنعّم
جهان و بی دلی و بی نوایی
نیاید از تو بوی آشنایی
جفا چندین مکن بر دردمندان
ز حد بردن نشاید بی وفایی
بکردی خشم و از چشمم برفتی
چو جان کردی ز تن باری جدایی
به درد دل گرفتارم خدا را
بیا جانا که دردم را دوایی
اگر شاه جهانم ور فقیرم
کنم در کوچه وصلت گدایی
چو جانی از تنم بیرون مرو ز آنک
چو رفتی از تنم کی با پس آیی
اسیر خار هجرانم نگارا
چه باشد کز در وصلم درآیی
به رندان خراباتی نظر کن
مکن زین بیش با ما پارسایی
تو و سلطانی و ناز و تنعّم
جهان و بی دلی و بی نوایی