عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۵
بربود از من دل دل ربائی
جز وصل او نیست دل را دوایی
درد دل من از جور یارست
سر بکند هم روزی ز جایی
دیدم رخش را دانم که روزی
از دیده آید بر من بلایی
تشبیه کردم گل را به رویش
دیدم ندارد چندان بقایی
کشتی نگارا بیچارگان را
واجب نباشد بی خون بهایی
ای دل بیا تا با هم بگوییم
درد دل خود از بی وفایی
تو پادشاهی لیکن نباشد
اندر جهانت چون من گدایی
جز وصل او نیست دل را دوایی
درد دل من از جور یارست
سر بکند هم روزی ز جایی
دیدم رخش را دانم که روزی
از دیده آید بر من بلایی
تشبیه کردم گل را به رویش
دیدم ندارد چندان بقایی
کشتی نگارا بیچارگان را
واجب نباشد بی خون بهایی
ای دل بیا تا با هم بگوییم
درد دل خود از بی وفایی
تو پادشاهی لیکن نباشد
اندر جهانت چون من گدایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۶
مائیم و سر کوی تو جانا و گدایی
زان روی که درد دل ما را تو دوایی
جانی و جهان ای بت منظور خدا را
زین بیش مکن از من دلخسته جدایی
با این همه خوبی و لطافت که تو داری
عیبت همه اینست که بی مهر و وفایی
هرچند که از شدّت ایام زبونم
باشد که به فریاد رسد لطف خدایی
هرچند تو را وعده کج هست نگارا
باشد که چو سرو از در ما راست درآیی
آخر تو بدین قامت و بالای صنوبر
تا چند دل از خلق جهانی بربایی
حدّیست جفا را و ز حد رفت خدا را
بر جان من خسته جفا چند نمایی
زان روی که درد دل ما را تو دوایی
جانی و جهان ای بت منظور خدا را
زین بیش مکن از من دلخسته جدایی
با این همه خوبی و لطافت که تو داری
عیبت همه اینست که بی مهر و وفایی
هرچند که از شدّت ایام زبونم
باشد که به فریاد رسد لطف خدایی
هرچند تو را وعده کج هست نگارا
باشد که چو سرو از در ما راست درآیی
آخر تو بدین قامت و بالای صنوبر
تا چند دل از خلق جهانی بربایی
حدّیست جفا را و ز حد رفت خدا را
بر جان من خسته جفا چند نمایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۸
ای مرا پیوند جان جانم تویی
چان چه ارزد جان و جانانم تویی
ای بسا دردی که دارم از فراق
یک زمان بازآ که درمانم تویی
بی وصالت [نیست] سامانی مرا
هم سری ما را و سامانم تویی
گر حیاتی هست ما را ز آن لبست
جان به تو زنده ست و جانانم تویی
باغ جان را نیست رونق بی قدت
واپس آ چون سرو بستانم تویی
من شده پروانه ی سوزان تو
در نظر شمع شبستانم تویی
بی رخت در چشم جانم نور نیست
در جهان بین ماه تابانم تویی
چان چه ارزد جان و جانانم تویی
ای بسا دردی که دارم از فراق
یک زمان بازآ که درمانم تویی
بی وصالت [نیست] سامانی مرا
هم سری ما را و سامانم تویی
گر حیاتی هست ما را ز آن لبست
جان به تو زنده ست و جانانم تویی
باغ جان را نیست رونق بی قدت
واپس آ چون سرو بستانم تویی
من شده پروانه ی سوزان تو
در نظر شمع شبستانم تویی
بی رخت در چشم جانم نور نیست
در جهان بین ماه تابانم تویی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۹
ای روان گشته ز چشمم ز فراقت جویی
ز چه از خون جگر در طلب مه رویی
شب دیجور به امّید سحر بیدارم
بو که از زلف تو آرد به دماغم بویی
تا به گرد رخ تو زلف چو چوگان دیدم
در سر کوی تو سرگشته منم چون گویی
گر زند ناوک دلدوزم از آن غمزه مست
چه تفاوت کند از دست کمان ابرویی
کسی ندیدست به عالم چو نگارم شوخی
دلبری لاله رخی سنگ دلی مه رویی
مشکل اینست که دل برد ز دستم ناگاه
نیست جز لطف ویم در دو جهان دلجویی
گرچه برگشت چو بخت از من بیچاره هنوز
نفروشم به همه ملک جهانش مویی
ز چه از خون جگر در طلب مه رویی
شب دیجور به امّید سحر بیدارم
بو که از زلف تو آرد به دماغم بویی
تا به گرد رخ تو زلف چو چوگان دیدم
در سر کوی تو سرگشته منم چون گویی
گر زند ناوک دلدوزم از آن غمزه مست
چه تفاوت کند از دست کمان ابرویی
کسی ندیدست به عالم چو نگارم شوخی
دلبری لاله رخی سنگ دلی مه رویی
مشکل اینست که دل برد ز دستم ناگاه
نیست جز لطف ویم در دو جهان دلجویی
گرچه برگشت چو بخت از من بیچاره هنوز
نفروشم به همه ملک جهانش مویی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۰
در مشک نباشد چو سر زلف تو بویی
مه را نبود چون رخ زیبای تو رویی
کی دل بشکیبد ز سر زلف دلارام
چون صبر کند دیده ام از روی نکویی
صبرم تو مفرمای خدا را ز شب وصل
زان رو که دل و عشق تو سنگست و سبویی
اندر سر میدان غمت ای دل و دینم
عشق تو چو چوگان و دل خسته چو گویی
هر چند جفا بر من دلداده پسندی
دل کم نکند از غم عشقت سر مویی
سرگشته دوان در طلبت سرو روانم
باشد که بیابم ز سر زلف تو بویی
گرچه شب وصل تو به عالم نتوان یافت
غافل نتوان بود چنین از تک و پویی
بر حال من خسته ترحم ننمایی
آن دل نتوان گفت بود آهن و رویی
از آب دو چشمم چو جهان خرّم و سبزست
یک لحظه بیا بر سر کشت و لب جویی
مه را نبود چون رخ زیبای تو رویی
کی دل بشکیبد ز سر زلف دلارام
چون صبر کند دیده ام از روی نکویی
صبرم تو مفرمای خدا را ز شب وصل
زان رو که دل و عشق تو سنگست و سبویی
اندر سر میدان غمت ای دل و دینم
عشق تو چو چوگان و دل خسته چو گویی
هر چند جفا بر من دلداده پسندی
دل کم نکند از غم عشقت سر مویی
سرگشته دوان در طلبت سرو روانم
باشد که بیابم ز سر زلف تو بویی
گرچه شب وصل تو به عالم نتوان یافت
غافل نتوان بود چنین از تک و پویی
بر حال من خسته ترحم ننمایی
آن دل نتوان گفت بود آهن و رویی
از آب دو چشمم چو جهان خرّم و سبزست
یک لحظه بیا بر سر کشت و لب جویی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۱
جفا تا کی کنی بر ما نگویی
به خون دیده رویم چند شویی
به جان آمد دل من از جفایت
مکن زین بیش با ما تندخویی
مکن زین بیش خواری بر عزیزان
که در عالم نماند جز نکویی
چو جان و دل بدادم در غم تو
بگو تا از من مسکین چه جویی
دلا بنشین و کنج عافیت گیر
به کوی بی وفایان چند پویی
ندارد با من او یاری ندارد
جهان با درد بی درمان چه گویی
بجز صبرت نباشد هیچ تدبیر
که با درد و غمش سنگ و سبویی
چو رفتت آبرو در عشق بازی
مکن با طبع و خویش سخت رویی
به جان تو که بوی مهرت آید
اگر یک روز خاک ما ببویی
به خون دیده رویم چند شویی
به جان آمد دل من از جفایت
مکن زین بیش با ما تندخویی
مکن زین بیش خواری بر عزیزان
که در عالم نماند جز نکویی
چو جان و دل بدادم در غم تو
بگو تا از من مسکین چه جویی
دلا بنشین و کنج عافیت گیر
به کوی بی وفایان چند پویی
ندارد با من او یاری ندارد
جهان با درد بی درمان چه گویی
بجز صبرت نباشد هیچ تدبیر
که با درد و غمش سنگ و سبویی
چو رفتت آبرو در عشق بازی
مکن با طبع و خویش سخت رویی
به جان تو که بوی مهرت آید
اگر یک روز خاک ما ببویی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۲
چرا به ترک جفا دلبرا نمی گویی
چرا رخ دلم از خون دیده می شویی
به جان رسید دل من ز جورت ای دلبر
تو تا به کی کنی این سرکشی و بدخویی
مرا ز درد غمت جوی خون رود از چشم
بگو که از من خسته جگر چه می جویی
بیا به چشمه چشمم نشین که هر ساعت
تو در سراب دو چشمم چو سرو می پویی
دلا تو تا به کی آخر ز تاب چوگانش
به سر دوان شده و بی قرار چون گویی
رقیب گفت برو ترک عشق دوست بکن
رقیب بیهده گو را بگو چه می گویی
مرا سریست فدای ره وفا کردم
نگار من تو چرا این چنین جفاجویی
چرا رخ دلم از خون دیده می شویی
به جان رسید دل من ز جورت ای دلبر
تو تا به کی کنی این سرکشی و بدخویی
مرا ز درد غمت جوی خون رود از چشم
بگو که از من خسته جگر چه می جویی
بیا به چشمه چشمم نشین که هر ساعت
تو در سراب دو چشمم چو سرو می پویی
دلا تو تا به کی آخر ز تاب چوگانش
به سر دوان شده و بی قرار چون گویی
رقیب گفت برو ترک عشق دوست بکن
رقیب بیهده گو را بگو چه می گویی
مرا سریست فدای ره وفا کردم
نگار من تو چرا این چنین جفاجویی
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۱
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۵
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۶
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۹
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۴
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۵
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۶
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۷
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۸
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۹
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۱