عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۸
با غصّه روزگار می ساز ای دل
پوشیده ز یار عشق می باز ای دل
گر خلق نصیحتی کنندت زنهار
از دوست به هیچکس مپرداز ای دل
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۹
تا کی به غم زمانه سازیم ای دل
در بوته غم چو زر گدازیم ای دل
چون نیست میسّرت وصالش شبکی
تا چند ز دور عشق بازیم ای دل
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۰
هرچند که تو دشمن جانی ای دل
در جان من خسته روانی ای دل
اندیشه چنین بکن که خود را و مرا
از دست فراق وارهانی ای دل
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۱
زنهار بکوش تا توانی ای دل
در کوی وفا و مهربانی ای دل
دلدارم اگرچه بی وفا دلداریست
باشد که نکو شود چه دانی ای دل
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۲
در صبحدمی که خوش سراید بلبل
در باغ فتد ز عشق رویش غلغل
گفتا چه کنم ناله ز جان گر نکنم
در عشق رخ گلی و گفتم مل مل
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۳
ای جان و جهان کرده من اندر سر دل
و افتاده منم ز دل به چاهی مشکل
مشکل تر ازین واقعتی نیست مرا
کز یار بجز غصّه ندارم حاصل
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۹
ای بر رخ زیبات شده مجنون گل
بی مهر و وفا مباش تو همچون گل
لیلی صفتا ببست گل بار سفر
از باغ خدای را مبر بیرون گل
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۱
در صبح صبا چمن بیاراست ز گل
بستان به رخ خوب تو زیباست چو گل
گل دید رخ خوب تو و ز رشک رخت
بس ناله و فریاد که برخاست ز گل
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۲
در پای گل و سرو دلم کرد مقام
آوخ چه شود اگر دهد دست مدام
گر عمر شود تمام در حضرت دوست
شکرانه دهم به وصلت ای ماه تمام
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۳
در باغ رخ تو گل به بار است مدام
و آن نرگس مست پر خمارست مدام
این تازه گل طبع من از جور فلک
دریاب که هم صحبت خارست مدام
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۵
دل را به سر زلف تو آویخته ام
جان را به نثار مقدمت ریخته ام
از آتش و باد عشقت آب رخ خویش
با خاک درت روان برآمیخته ام
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۶
چون شمع به هجران رخت سوخته ام
جز روی تو دیده از جهان دوخته ام
فرهاد صفت دورم از آن نوش لبت
وز نیش جفا به جورت آموخته ام
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۸
بر یاد لبت شبی به روز آوردم
چون شمع همه گریه و سوز آوردم
ذوقی به دلم رسید و دل زنده شدم
چون یاد رخ جهان فروز آوردم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۹
از روی چو خورشید تو مهجور شدم
وز باده هجران تو مخمور شدم
فریاد دلم رس ای طبیب از سر لطف
کز درد فراق دوست رنجور شدم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۰
بس زهر که از دست غمت نوشیدم
بس جامه صبر و مردمی پوشیدم
جانا خبرت نیست که در بحر غمت
جان دادم و از میان جان کوشیدم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۱
ای بر دل و جان ز هجر او صد بارم
مردم ز غمش نخورد غم یکبارم
گفتم باری وصال جان دریابم
مقبول نشد نداد دلبر بارم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۲
شبهای دراز بیشتر بیدارم
نزدیک سحر روی به بالین دارم
من بیدارم که دیده بی دیدن دوست
در خواب رود خیال می پندارم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۳
امروز هوای باغ و بستان دارم
در سر هوس هزار دستان دارم
چون سرو قدت راست نمی یارم گفت
زیرا که دو صد حیله و دستان دارم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۴
با دل گفتم که با تو رازی دارم
با حضرت دوست من نیازی دارم
بیچاره چرا چنین شوی سرگردان
چون هست یقین که چاره سازی دارم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۶
خورشید رخا من به کمند تو درم
بارت بکشم به جان و جورت ببرم
گر سیم و زرم خواهی ور جان و سرم
خود را بفروشم و مرادت بخرم