عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۲۳
جهان ملک خاتون : دیوان اشعار
ترجیع بند
ای وصل تو اصل زندگانی
وی روی تو مایه جوانی
رحم آر به حال ناتوانان
ای دوست کنون که می توانی
چون حلقه سر از درت نپیچم
صد ره اگرم ز در برانی
می گفت سروش عالم غیب
با من به زبان بی زبانی
کز خلق جهان کناره ای گیر
با عشق رخش چو در میانی
باز آی که در سر تو کردیم
سرمایه عمر جاودانی
در هجر تو سخت ناتوانم
با این همه عجز و ناتوانی
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
عشق از ازلست و تا ابد هست
صد روی ز خلق گشت خود هست
عشق آینه جهان نمایست
در وی همه نقش نیک و بد هست
جز عشق رخت نورزد آن کس
کش بهره ز دانش و خرد هست
بر روی توأش نظر حرامست
آن را که نظر به سوی خود هست
در سینه ریش خسته نقشی
زان تیغ که عشق دوست زد هست
پایی که به گرد او رسد نیست
دستی که به جان نمی رسد هست
در عشق توأم ز خود خبر نیست
و آن دم که مرا خبر ز خود هست
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
روی تو که قبله جهان اوست
روی همه عالم اندر آن روست
چشم تو به عزم گوشه گیری
پیوسته مقیم طاق ابروست
از زلف تو باد بویی آورد
زان بوی مشام خلق خوش بوست
هر جور که آید از تو عدلست
هر بد که پسند تست نیکوست
تو جانی و دلبران همه جسم
تو مغزی و دیگران همه پوست
من چاکر تو نه این زمانم
عمریست که بنده ات دعاگوست
قرنیست که من به مهرت ای یار
عمریست که من به یادت ای دوست
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
ساقی قدحی ز می روان کن
درمان خمار خستگان کن
هر چند ز جور دور پیرم
می در ده و دیگرم جوان کن
ای مطرب عشق ساز بنواز
گو چنگ بنال و نی فغان کن
ای دوست ز اشتیاق مردیم
روزی گذری به عاشقان کن
ای مونس خاطر غریبان
رحمی به غریب ناتوان کن
ای باد به پیش یار دلبند
رمزی ز نیاز من بیان کن
گو بهر ثواب آن جهانی
آخر نظری بدین جهان کن
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
یکباره بگشت بر من احوال
نی جاه به ما بماند و نه مال
زین پیش عزیز خلق بودیم
همخانه بخت و یار و اقبال
بسته کمر غلامی یار
سیمین بدنان عنبرین خال
بی رخصت ما همای دولت
در اوج جهان نزد پر و بال
و اکنون به غم تو مبتلاییم
روز و شب و هفته و مه و سال
شوق تو مرا همی گدازد
در بوته آرزو و آمال
احوال من از غمت خرابست
فی الجمله بهر طریق و هر حال
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
ای روی تو صبح و زلف تو شام
ای هجر تو سنگ و جان ما جام
بازآ که ز تلخی فراقت
نه صبر بماندم و نه آرام
از جسم ملول گشته ارواح
وز روح به جان رسیده اجسام
هر شب دهدم غم تو جامی
از زهر فراق کاین بیاشام
گشتیم به جستجوی وصلت
در هر طرفی سنین و اعوام
شیرینی شربت وصالت
چون می نرسد به کام ناکام
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
ای یار عزیز و ناگزیرم
ای پشت و پناه و دستگیرم
دریاب که عمرهاست تا من
در قید محبتت اسیرم
رحم آر به حال زارم آخر
ای مونس خاطر فقیرم
از دل همه نقشها ستردم
نقش تو نرفت از ضمیرم
هر چند که پند می دهندم
در عشق رخت نمی پذیرم
من دل ز جهان و هرچه در اوست
برگیرم و از تو برنگیرم
از وصل تو بر نمی کنم دل
ای جان و جهان و تا بمیرم
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
وی روی تو مایه جوانی
رحم آر به حال ناتوانان
ای دوست کنون که می توانی
چون حلقه سر از درت نپیچم
صد ره اگرم ز در برانی
می گفت سروش عالم غیب
با من به زبان بی زبانی
کز خلق جهان کناره ای گیر
با عشق رخش چو در میانی
باز آی که در سر تو کردیم
سرمایه عمر جاودانی
در هجر تو سخت ناتوانم
با این همه عجز و ناتوانی
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
عشق از ازلست و تا ابد هست
صد روی ز خلق گشت خود هست
عشق آینه جهان نمایست
در وی همه نقش نیک و بد هست
جز عشق رخت نورزد آن کس
کش بهره ز دانش و خرد هست
بر روی توأش نظر حرامست
آن را که نظر به سوی خود هست
در سینه ریش خسته نقشی
زان تیغ که عشق دوست زد هست
پایی که به گرد او رسد نیست
دستی که به جان نمی رسد هست
در عشق توأم ز خود خبر نیست
و آن دم که مرا خبر ز خود هست
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
روی تو که قبله جهان اوست
روی همه عالم اندر آن روست
چشم تو به عزم گوشه گیری
پیوسته مقیم طاق ابروست
از زلف تو باد بویی آورد
زان بوی مشام خلق خوش بوست
هر جور که آید از تو عدلست
هر بد که پسند تست نیکوست
تو جانی و دلبران همه جسم
تو مغزی و دیگران همه پوست
من چاکر تو نه این زمانم
عمریست که بنده ات دعاگوست
قرنیست که من به مهرت ای یار
عمریست که من به یادت ای دوست
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
ساقی قدحی ز می روان کن
درمان خمار خستگان کن
هر چند ز جور دور پیرم
می در ده و دیگرم جوان کن
ای مطرب عشق ساز بنواز
گو چنگ بنال و نی فغان کن
ای دوست ز اشتیاق مردیم
روزی گذری به عاشقان کن
ای مونس خاطر غریبان
رحمی به غریب ناتوان کن
ای باد به پیش یار دلبند
رمزی ز نیاز من بیان کن
گو بهر ثواب آن جهانی
آخر نظری بدین جهان کن
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
یکباره بگشت بر من احوال
نی جاه به ما بماند و نه مال
زین پیش عزیز خلق بودیم
همخانه بخت و یار و اقبال
بسته کمر غلامی یار
سیمین بدنان عنبرین خال
بی رخصت ما همای دولت
در اوج جهان نزد پر و بال
و اکنون به غم تو مبتلاییم
روز و شب و هفته و مه و سال
شوق تو مرا همی گدازد
در بوته آرزو و آمال
احوال من از غمت خرابست
فی الجمله بهر طریق و هر حال
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
ای روی تو صبح و زلف تو شام
ای هجر تو سنگ و جان ما جام
بازآ که ز تلخی فراقت
نه صبر بماندم و نه آرام
از جسم ملول گشته ارواح
وز روح به جان رسیده اجسام
هر شب دهدم غم تو جامی
از زهر فراق کاین بیاشام
گشتیم به جستجوی وصلت
در هر طرفی سنین و اعوام
شیرینی شربت وصالت
چون می نرسد به کام ناکام
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
ای یار عزیز و ناگزیرم
ای پشت و پناه و دستگیرم
دریاب که عمرهاست تا من
در قید محبتت اسیرم
رحم آر به حال زارم آخر
ای مونس خاطر فقیرم
از دل همه نقشها ستردم
نقش تو نرفت از ضمیرم
هر چند که پند می دهندم
در عشق رخت نمی پذیرم
من دل ز جهان و هرچه در اوست
برگیرم و از تو برنگیرم
از وصل تو بر نمی کنم دل
ای جان و جهان و تا بمیرم
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
منزل بسی دور و بپا ما را شکسته خارها
واماندگان را مهلتی ای کاروان سالارها
آگاه زرنج بادیه باشند واپس ماندگان
محمل نشینان را چه غم باشد ز زخم خارها
هر کس که در این کاروان فهمد زبان عشق را
داند که در بانگ جرس پنهان بود گفتارها
گو باغبان بر روی ما بندد در گلزار را
ما را نگاهی بس بود از رخنه دیوارها
با این قد رعنا اگر برطرف گلشن بگذری
بندد ز طوق قمریان سرو چمن زنارها
عمری طبیب از گفتگو خاموش بودم این زمان
شد آب از سوز دلم مهر لب اظهارها
واماندگان را مهلتی ای کاروان سالارها
آگاه زرنج بادیه باشند واپس ماندگان
محمل نشینان را چه غم باشد ز زخم خارها
هر کس که در این کاروان فهمد زبان عشق را
داند که در بانگ جرس پنهان بود گفتارها
گو باغبان بر روی ما بندد در گلزار را
ما را نگاهی بس بود از رخنه دیوارها
با این قد رعنا اگر برطرف گلشن بگذری
بندد ز طوق قمریان سرو چمن زنارها
عمری طبیب از گفتگو خاموش بودم این زمان
شد آب از سوز دلم مهر لب اظهارها
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
درماندگی خود بکه گوئیم خدا را
سلطان ندهد گوش بفریاد گدا را
گویند که هر تیره شبی را سحری هست
گویا سحری نیست شب تیره ما را
گل در قدمت باد صبا ریزد و ترسم
کز برگ گل آسیب رسد آن کف پا را
از شرط وفا نیست چو آزردن عاشق
زین بیش مکن خون بدلم شرط وفا را
با حسن تو حسن دگران را چه نمایش
کی در بر خورشید بود جلوه سهارا
گفتی که چه شد حال طبیب از ستم ما
عمریست که در هجر تو جان داد نگارا
سلطان ندهد گوش بفریاد گدا را
گویند که هر تیره شبی را سحری هست
گویا سحری نیست شب تیره ما را
گل در قدمت باد صبا ریزد و ترسم
کز برگ گل آسیب رسد آن کف پا را
از شرط وفا نیست چو آزردن عاشق
زین بیش مکن خون بدلم شرط وفا را
با حسن تو حسن دگران را چه نمایش
کی در بر خورشید بود جلوه سهارا
گفتی که چه شد حال طبیب از ستم ما
عمریست که در هجر تو جان داد نگارا
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
جا در صف عشاق مده اهل هوس را
حیفست که از هم نشناسی گل و خس را
تا بر دلت از ناله غباری ننشیند
از بیم تو در سینه نهفتیم نفس را
زآهم که شبیخون بفلک میزند امشب
اندیشه کن ای صبح و نگهدار نفس را
گردیده بحسرت پی محمل بگشائی
دانی که چه خون می چکد از ناله جرس را
رنجید ز آغاز طبیب آن مه و ترسم
یکباره چو اغیار شمارد همه کس را
حیفست که از هم نشناسی گل و خس را
تا بر دلت از ناله غباری ننشیند
از بیم تو در سینه نهفتیم نفس را
زآهم که شبیخون بفلک میزند امشب
اندیشه کن ای صبح و نگهدار نفس را
گردیده بحسرت پی محمل بگشائی
دانی که چه خون می چکد از ناله جرس را
رنجید ز آغاز طبیب آن مه و ترسم
یکباره چو اغیار شمارد همه کس را
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
از هجر بت یگانه ما
خون می چکد از ترانه ما
بر خاست ز آسیای افلاک
افغان زشکست دانه ما
افتاده زمین خراب و بیخود
از ناله عاشقانه ما
در بحر وجود همچو گوهر
با خود بود آب و دانه ما
وارسته ز خود شدیم و گردید
اوج فلک آشیانه ما
صد طعنه زند به لاله و گل
خار و خس آشیانه ما
از دولت عشق پادشاهیم
غم لشکر و دل خزانه ما
خارای غم و حریر محنت
فرشست در آستانه ما
بر خویش طبیب پیچد افلاک
از خنده بیخودانه ما
خون می چکد از ترانه ما
بر خاست ز آسیای افلاک
افغان زشکست دانه ما
افتاده زمین خراب و بیخود
از ناله عاشقانه ما
در بحر وجود همچو گوهر
با خود بود آب و دانه ما
وارسته ز خود شدیم و گردید
اوج فلک آشیانه ما
صد طعنه زند به لاله و گل
خار و خس آشیانه ما
از دولت عشق پادشاهیم
غم لشکر و دل خزانه ما
خارای غم و حریر محنت
فرشست در آستانه ما
بر خویش طبیب پیچد افلاک
از خنده بیخودانه ما
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
به همواری تهی کن از غم لیلی و شان دل را
ازین وادی بکش ای ساربان آهسته محمل را
مکن کاوش زمژگان پیش از این بادل که جز مهرت
ندارد گوهری کاویده ام گنجینه دل را
بگاه کشتنم از رخ چه سودا پرده برداری
که از دیدار گل حسرت فزاید مرغ بسمل را
کند چون عزم کشتن قاتلم زین بیشتر ترسم
نمی خواهم بخون آلوده بینم دست قاتل را
حریفان گرم صحبت با تو در بزم و بحسرت من
کنم تا چند از بیرون در نظاره محفل را
درین وادی خدا داند که خاک من کجا باشد
گرفتم من باین واماندگی دامان محمل را
طبیب این بحر عشق است و کنارش ز نظر پنهان
فکندی چون درین کشتی ز چشم انداز ساحل را
ازین وادی بکش ای ساربان آهسته محمل را
مکن کاوش زمژگان پیش از این بادل که جز مهرت
ندارد گوهری کاویده ام گنجینه دل را
بگاه کشتنم از رخ چه سودا پرده برداری
که از دیدار گل حسرت فزاید مرغ بسمل را
کند چون عزم کشتن قاتلم زین بیشتر ترسم
نمی خواهم بخون آلوده بینم دست قاتل را
حریفان گرم صحبت با تو در بزم و بحسرت من
کنم تا چند از بیرون در نظاره محفل را
درین وادی خدا داند که خاک من کجا باشد
گرفتم من باین واماندگی دامان محمل را
طبیب این بحر عشق است و کنارش ز نظر پنهان
فکندی چون درین کشتی ز چشم انداز ساحل را
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
چو نیست دسترسم آنکه بوسم آن پارا
بهر کجا که نهی پای بوسم آنجا را
تن هزار شهیدت فتاده بر سر کوی
باحتیاط نه ای دوست بر زمین پا را
برحم اگر بسوی کشتگان نمی نگری
نگه بجانب ایشان فکن تماشا را
بیا که بی گل رویت زبس هجوم ملال
نه سیر باغ شناسم نه گشت صحرا را
زرهروی اثری نیست اندر این وادی
بحیرتم زکه گیرم سراغ سلمی را
طبیب کیست کزو رنجه گشته ای زنها
بزهر شکوه میالا لب شکر خارا
بهر کجا که نهی پای بوسم آنجا را
تن هزار شهیدت فتاده بر سر کوی
باحتیاط نه ای دوست بر زمین پا را
برحم اگر بسوی کشتگان نمی نگری
نگه بجانب ایشان فکن تماشا را
بیا که بی گل رویت زبس هجوم ملال
نه سیر باغ شناسم نه گشت صحرا را
زرهروی اثری نیست اندر این وادی
بحیرتم زکه گیرم سراغ سلمی را
طبیب کیست کزو رنجه گشته ای زنها
بزهر شکوه میالا لب شکر خارا
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
دربان نکند جرأت و خاصان ملک هست
گوید که بسلطان که مرا کار شد از دست؟
مگسل ز من ای مهر گسل رشته الفت
کز هم چو گسستی نتوانیش بهم بست
از کرده پیشمان شدی اکنون تو که ما را
برخاست ز دل آهی و تیری ز کمان جست
ترسم که زیان بینی ازین شیوه بیندیش
تا چند توان سوخت دلی یا جگری خست
نازت بکشم زانکه کسی همچون توام نیست
زارم بکشی زانکه بسی همچو منت هست
عارض بودت ماه نه چون ماه فلک مات
قامت بودت سر و نه چون سرو چمن پست
من بیخودم از ضعف، حریفان برسانید
دستم بگریبان که بشد دامنم از دست
ای قاصد فرخنده پی، از دوست خدا را
ما را خبری نیست بگو گر خبری هست
برخیز که در کار رحیلند رفیقان
خواهی اگر ای خفته برین قافله پیوست
ای خواجه ببخشای بدرماندگی ما
دادیم ز کف مایه و ماندیم تهیدست
کی بر سر این چشمه زنم خیمه که رفتند
خلقی همه لب تشنه و این چشمه همان هست
افسوس که در دام، طبیب اینهمه ماندیم
در حسرت صیدی که ز کنج قفسی رست
گوید که بسلطان که مرا کار شد از دست؟
مگسل ز من ای مهر گسل رشته الفت
کز هم چو گسستی نتوانیش بهم بست
از کرده پیشمان شدی اکنون تو که ما را
برخاست ز دل آهی و تیری ز کمان جست
ترسم که زیان بینی ازین شیوه بیندیش
تا چند توان سوخت دلی یا جگری خست
نازت بکشم زانکه کسی همچون توام نیست
زارم بکشی زانکه بسی همچو منت هست
عارض بودت ماه نه چون ماه فلک مات
قامت بودت سر و نه چون سرو چمن پست
من بیخودم از ضعف، حریفان برسانید
دستم بگریبان که بشد دامنم از دست
ای قاصد فرخنده پی، از دوست خدا را
ما را خبری نیست بگو گر خبری هست
برخیز که در کار رحیلند رفیقان
خواهی اگر ای خفته برین قافله پیوست
ای خواجه ببخشای بدرماندگی ما
دادیم ز کف مایه و ماندیم تهیدست
کی بر سر این چشمه زنم خیمه که رفتند
خلقی همه لب تشنه و این چشمه همان هست
افسوس که در دام، طبیب اینهمه ماندیم
در حسرت صیدی که ز کنج قفسی رست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
دل غمدیده بدنبال کسی افتادست
دادخواهی زپی دادرسی افتادست
از من خسته خدا را به بتغافل مگذار
که مرا کار بآخر نفسی افتادست
حسرت مرغ اسیری کشدم کز دامی
کرده پرواز و بکنج قفسی افتادست
رفته هوشم ز سر و صبر زدل، از تو مرا
تا بسر شوری و در دل هوسی افتادست
یار صد حیف که همصحبت غیرست طبیب
گلی افسوس در آغوش خسی افتادست
دادخواهی زپی دادرسی افتادست
از من خسته خدا را به بتغافل مگذار
که مرا کار بآخر نفسی افتادست
حسرت مرغ اسیری کشدم کز دامی
کرده پرواز و بکنج قفسی افتادست
رفته هوشم ز سر و صبر زدل، از تو مرا
تا بسر شوری و در دل هوسی افتادست
یار صد حیف که همصحبت غیرست طبیب
گلی افسوس در آغوش خسی افتادست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
دیگر دلم خدنگ جفا رانشان شدست
جرمی ز من مگر بتو خاطرنشان شدست؟
بی وعده آمدی که زشادی شوم هلاک
دل در گمان که یار بمن مهربان شدست
پاکست دامنش ولی از اختلاط غیر
حق با دل منست اگر بدگمان شدست
تا بسته باز رخت سفر، در قفای یار
صد کاروان اشگ ز چشمم روان شدست
بی مهر دیگران ونکویان طبیب را
ترسم گمان کنند که چون دیگران شدست
جرمی ز من مگر بتو خاطرنشان شدست؟
بی وعده آمدی که زشادی شوم هلاک
دل در گمان که یار بمن مهربان شدست
پاکست دامنش ولی از اختلاط غیر
حق با دل منست اگر بدگمان شدست
تا بسته باز رخت سفر، در قفای یار
صد کاروان اشگ ز چشمم روان شدست
بی مهر دیگران ونکویان طبیب را
ترسم گمان کنند که چون دیگران شدست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
عشقم آتش زد و از وی اثری پیدا نیست
وه ازین آتش پنهان شرری پیدا نیست
بخدنگم چوزدی سینه گرمم مشکاف
که ز پیکان تو در دل اثری پیدا نیست
شمع آخر شد و پروانه ز پرواز نشست
چکنم آه شبم را سحری پیدا نیست
بخت بدبین که اسیریم بکاخی که درو
رخنه ای نیست هویدا و دری پیدا نیست
همه عشاق ز خونین جگرانند و چو من
زآنهمه عاشق خونین جگری پیدا نیست
رحمتی کن تو درین بادیه ای ابر عطا
بزلال تو زمن تشنه تری پیدا نیست
زورق افکندم و امید سلامت دارم
در محیطی که ز ساحل اثری پیدا نیست
تو چو خورشید جهانتابی و در کشور حسن
جلوه کن جلوه که چون تو دگری پیدا نیست
گشته سرگرم طواف حرم، آتش نفسی
که زمرغان حرم بال و پری پیدا نیست
بس گهر ریخته در مخزن اندیشه ولی
چون خیال تو گرامی گهری پیدا نیست
هر کسی کشت نهالی و بری داد طبیب
کشته ماست که او را ثمری پیدا نیست
وه ازین آتش پنهان شرری پیدا نیست
بخدنگم چوزدی سینه گرمم مشکاف
که ز پیکان تو در دل اثری پیدا نیست
شمع آخر شد و پروانه ز پرواز نشست
چکنم آه شبم را سحری پیدا نیست
بخت بدبین که اسیریم بکاخی که درو
رخنه ای نیست هویدا و دری پیدا نیست
همه عشاق ز خونین جگرانند و چو من
زآنهمه عاشق خونین جگری پیدا نیست
رحمتی کن تو درین بادیه ای ابر عطا
بزلال تو زمن تشنه تری پیدا نیست
زورق افکندم و امید سلامت دارم
در محیطی که ز ساحل اثری پیدا نیست
تو چو خورشید جهانتابی و در کشور حسن
جلوه کن جلوه که چون تو دگری پیدا نیست
گشته سرگرم طواف حرم، آتش نفسی
که زمرغان حرم بال و پری پیدا نیست
بس گهر ریخته در مخزن اندیشه ولی
چون خیال تو گرامی گهری پیدا نیست
هر کسی کشت نهالی و بری داد طبیب
کشته ماست که او را ثمری پیدا نیست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
برگیر مهر از آنکه بکام دل تو نیست
برکن دل از کسی که دلش مایل تو نیست
تا چند گوییم که به خوبان مبند دل
ناصح ترا چکار، دل من دل تو نیست
دادی نویدی وصلم و خرسند نیستم
با یکدیگر یکی، چو، زبان و دل تو نیست
ره در دلش که سخت تر از سنگ خاره است
ای دیده غیر گریه بی حاصل تو نیست
گفتی که نیست جای، کسی را، به محفلم
غیر از طیب جای که در محفل تو نیست؟
برکن دل از کسی که دلش مایل تو نیست
تا چند گوییم که به خوبان مبند دل
ناصح ترا چکار، دل من دل تو نیست
دادی نویدی وصلم و خرسند نیستم
با یکدیگر یکی، چو، زبان و دل تو نیست
ره در دلش که سخت تر از سنگ خاره است
ای دیده غیر گریه بی حاصل تو نیست
گفتی که نیست جای، کسی را، به محفلم
غیر از طیب جای که در محفل تو نیست؟
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
رفتم و برگشتنم دیگر بکوی یار نیست
رفتنم از کوی او این بار چون هر بار نیست
گر روم کمتر بکویش به که در کویش مرا
باعث خواری بجز آمد شد بسیار نیست
ریخت از گلبن گل و افغان که ما را باغبان
رخصت نظاره داد اکنون که گل دربار نیست
مشت خاکی کز پس عهدی فشاندی بر سرم
می شناسم ای صبا، از آستان یار نیست
ای خوش آن شوقی که هر کس حلقه ای بر در زند
درگمان افتم که آمد یار و دانم یار نیست
آه ازین حسرت که از بیداد درد دل طبیب
شکوه ها دارم نهان و جرأت اظهار نیست
رفتنم از کوی او این بار چون هر بار نیست
گر روم کمتر بکویش به که در کویش مرا
باعث خواری بجز آمد شد بسیار نیست
ریخت از گلبن گل و افغان که ما را باغبان
رخصت نظاره داد اکنون که گل دربار نیست
مشت خاکی کز پس عهدی فشاندی بر سرم
می شناسم ای صبا، از آستان یار نیست
ای خوش آن شوقی که هر کس حلقه ای بر در زند
درگمان افتم که آمد یار و دانم یار نیست
آه ازین حسرت که از بیداد درد دل طبیب
شکوه ها دارم نهان و جرأت اظهار نیست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
چو خنجر ستم آن ترک لشگری برداشت
دلم ستمکشی واو ستمگری برداشت
منم که روز ازل از من آسمان و زمین
محبت پدری مهر مادری برداشت
خوشم بضعف تن اما فغان که صیادم
زصید من نظر از عیب لاغری برداشت
ز سنگ حادثه ایمن شود کسی که بتن
نهال هستی او ننگ بی بری برداشت
بحیرتم که زآوارگی چه دید که خضر
گذاشت پیروی از دست و رهبری برداشت
بملک حسن بت ماست خواجه ای که نظر
زبندگان ز غرور توانگری برداشت
گهر فروش دل من طبیب گاه سخن
چه ناله ها که ز انصاف مشتری برداشت
دلم ستمکشی واو ستمگری برداشت
منم که روز ازل از من آسمان و زمین
محبت پدری مهر مادری برداشت
خوشم بضعف تن اما فغان که صیادم
زصید من نظر از عیب لاغری برداشت
ز سنگ حادثه ایمن شود کسی که بتن
نهال هستی او ننگ بی بری برداشت
بحیرتم که زآوارگی چه دید که خضر
گذاشت پیروی از دست و رهبری برداشت
بملک حسن بت ماست خواجه ای که نظر
زبندگان ز غرور توانگری برداشت
گهر فروش دل من طبیب گاه سخن
چه ناله ها که ز انصاف مشتری برداشت
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
چون رحمتت فزاید بر عذرخواهی ای دوست
عذر گناه خواهم با بیگناهی ایدوست
خواندی در آستانت روزی گدای خویشم
زان روز ننگم آید از پادشاهی ایدوست
دریا همه گرفتم ساحل شودچه حاصل
اکنون که گشت ما را کشتی تباهی ایدوست
تابنده اختری کو، کز پرتوی درآرد
تاریک شام ما را از این سیاهی ایدوست
وقتست کز تو خواهم داد غرور حسنت
ترسم که مانع آید از دادخواهی ایدوست
بی تو طبیب خسته از بس فغان و زاری
آهش بمه رسیده اشگش بماهی ای دوست
عذر گناه خواهم با بیگناهی ایدوست
خواندی در آستانت روزی گدای خویشم
زان روز ننگم آید از پادشاهی ایدوست
دریا همه گرفتم ساحل شودچه حاصل
اکنون که گشت ما را کشتی تباهی ایدوست
تابنده اختری کو، کز پرتوی درآرد
تاریک شام ما را از این سیاهی ایدوست
وقتست کز تو خواهم داد غرور حسنت
ترسم که مانع آید از دادخواهی ایدوست
بی تو طبیب خسته از بس فغان و زاری
آهش بمه رسیده اشگش بماهی ای دوست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
در حلقه خوبان چو تو یک عربده جو نیست
افسوس که چون روی تو خوی تو نکونیست
خم در قدحم ریز که در میکده عشق
سیرابی ما تشنه لبان کار سبو نیست
بی بخیه بهم باز نیاید لب زخمی
آن چاک دل ماست که دربند رفو نیست
گویا که غلط کرده ره گلشن کویش
امشب که نسیم سحری غالیه بو نیست
آئین وفا کار طبیبست که باشد
او را غم یاران وکسی را غم او نیست
افسوس که چون روی تو خوی تو نکونیست
خم در قدحم ریز که در میکده عشق
سیرابی ما تشنه لبان کار سبو نیست
بی بخیه بهم باز نیاید لب زخمی
آن چاک دل ماست که دربند رفو نیست
گویا که غلط کرده ره گلشن کویش
امشب که نسیم سحری غالیه بو نیست
آئین وفا کار طبیبست که باشد
او را غم یاران وکسی را غم او نیست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
رفت حسن تو و عشقت بدل من باقیست
رونق افتاده از آن گلشن و گلخن باقیست
از فراق تو از آن روی ننالم که هنوز
شربت وصل ترا وقت چشیدن باقیست
مردم دیده ام از حسرت رویت بازست
خانه با خاک برابر شد و روزن باقیست
زندگی بار سفر بست و هوس بازبجاست
کاروان رفت ازین منزل و برزن باقیست
رمقی نیست بتن بسمل ما را که همان
در دلش حسرت در خاک تپیدن باقیست
از زبان گرچه فتادم، خبرم بازمگیر
تاب گفتار نه و ذوق شنیدن باقیست
کی شوم از تو تسلی به نگاهی هیهات
حسرت روی توام تا دم مردن باقیست
میوه باغ تو شد قسمت اغیار و مرا
هوس میوه ای از باغ تو چیدن باقیست
میبرد بخت بمیخانه ام امروز طبیب
که نه ساقی نه قدح نه می روشن باقیست
رونق افتاده از آن گلشن و گلخن باقیست
از فراق تو از آن روی ننالم که هنوز
شربت وصل ترا وقت چشیدن باقیست
مردم دیده ام از حسرت رویت بازست
خانه با خاک برابر شد و روزن باقیست
زندگی بار سفر بست و هوس بازبجاست
کاروان رفت ازین منزل و برزن باقیست
رمقی نیست بتن بسمل ما را که همان
در دلش حسرت در خاک تپیدن باقیست
از زبان گرچه فتادم، خبرم بازمگیر
تاب گفتار نه و ذوق شنیدن باقیست
کی شوم از تو تسلی به نگاهی هیهات
حسرت روی توام تا دم مردن باقیست
میوه باغ تو شد قسمت اغیار و مرا
هوس میوه ای از باغ تو چیدن باقیست
میبرد بخت بمیخانه ام امروز طبیب
که نه ساقی نه قدح نه می روشن باقیست