عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
چو بگذری به تل عاشقان دکانی هست
در آن دکان چو نکو بنگری جوانی هست
یکی جوان که زآوازه نکوئی او
نهی چو گوش بهر کوچه داستانی هست
گمان مکن که چو آن عارض و چو آن قامت
گلی بباغی و سروی ببوستانی هست
پس از سلام که این شیوه بشیرانست
زمین ببوس و بیان کن گرت بیانی هست
تو بی زبانی ما را حریف حرف نه ای
بداد من برس ای شوخ تا زبانی هست
که از «کلیم » سخن سنج این ترانه عشق
میانه من و آن بیوفا نشانی هست
طبیب خسته گراز خویش میروی وقتست
هنوز در تن زار تو نیم جانی هست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ما وشکن دامی و فریاد و دگر هیچ
فریاد زبی رحمی صیاد و دگر هیچ
صیاد جفا پیشه اسیران قفس را
ایکاش دهد رخصت فریاد و دگر هیچ
در خلوت دل پرده نشین نیست بجز تو
آسوده در ین پرده پریزاد و دگر هیچ
از خاطر مجنون مطلب جز غم لیلی
شیرین بود اندیشه فرهاد و دگر هیچ
غم ماند و دل از جلوه حسن تو ز جا رفت
این سیل برد خانه ز بنیاد و دگر هیچ
ای آنکه ز خونین جگرانت خبری نیست
تا کی کنی از بلهوسان یاد و دگر هیچ
زان گه که طبیب انجمن افروز نشاطست
مائین و همین خاطر ناشاد و دگر هیچ
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
بگلشنی که زرویت نقاب می افتد
ز چشم شبنم او آفتاب می افتد
بحشر دیده بی اشگ را بهائی نیست
گهر ز قدر فتد چون ز آب می افتد
فریب وعده ات آبی نزد بر آتش دل
چو تشنه ای که بدام سراب می افتد
بغیر گلشن کویت طبیب راه بخست
اگر بخلد رود در عذاب می افتد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
از کین گر آن بیدادگر بر سینه ام خنجر زند
باد ابحل خون منش گر خنجر دیگر زند
شکرانه خواب خوشت مپسند در بیرون در
ناکرده خواب صبحدم گر حلقه ای بر در زند
ساقی ندانم باده ام داد از کدامین میکده
کامشب سفالین ساغرم صد طعنه بر کوثر زند
دل در بر مرغ حرم از رشگ خون گردد اگر
برگرد کویت طایری چون مرغ روحم پر زند
از خاک ما خونین دلان گر برزند سر لاله ای
چیند چو او را بیدلی گو بوسد و بر سر زند
از شوقت ای پیمان گسل شاید طبیب خسته دل
گر خیمه جان بر کند بیرون ازین کشور زند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
برکی نگرم؟ چون بتو دیدن نگذارند
وزکی شنوم، کز تو شنیدن نگذارند
ای وای بر آن مرغ گرفتار که در دام
پایش بگشایند و پریدن نگذارند
افسوس که از شربت وصل تو رقیبان
نوشند و باین خسته چشیدن نگذارند
آن لاله که بوی جگر سوخته اش نیست
از تربت ما کاش دمیدن نگذارند
تا کی بره وصل تو بی فایده کوشم
ما را چو باین کام رسیدن نگذارند
این با که توان گفت که ما را دل غمگین
خون گشته و از دیده چکیدن نگذارند
چون خاک شوم از ستم هجر تو ترسم
پای تو باین خاک رسیدن نگذارند
آنان که مرا عاشق روی تو نخوانند
آن به که مرا روی تو دیدن نگذارند
این رسم قدیمست که در صیدگه عشق
بر خاک فتد صید و تپیدن نگذارند
کافیست مرا بوئی از آن سنبل مشکین
گیرم گلی از باغ تو چیدن نگذارند
جوئی چه طبیب از خم آن زلف رهائی؟
خوش باش کزین دام رهیدن نگذارند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
صیاد را نگر که چه بیداد می کند
نه می کشد مرا ونه آزاد می کند
بنگر که یار خاطر ما شاد می کند
با غیر همنشین و مرا یاد می کند
مرغ دلم که اینهمه فریاد می کند
فریاد از تغافل صیاد می کند
خوش نغمه بلبلان چمن را چه شد که زاغ
بر شاخ گل نشسته و فریاد می کند
برما روا مدار ستم بیش از این که دل
تا کی مگر تحمل بیداد می کند؟
من ساده لوح و دلبر عاشق فریب من
هر دم بوعده ای دل من شاد می کند
آن بیوفا طبیب که ذکرش بخیر باد
دانسته ای که هیچ ترا یاد می کند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
از تو چون هر نفسم بر فلک افغان نرسد
که بدادم نرسی تا بلبم جان نرسد
هر چه در عرصه هستی است بپایان برسد
جز شب تیره هجران که بپایان نرسد
نیست یکشب که مرا اشگ جهان پیمانیست
نیست یکشب که مرا ناله بکیوان نرسد
ای که در طرف چمن گل بگریبان داری
از گلت کاش زیانی بگریبان نرسد
هوس بوسه ای از چشمه نوشی دارم
که بجان بخشی آن چشمه حیوان نرسد
من که باک از خطرم نیست از آن می ترسم
که بساحل رسدم کشتی و طوفان نرسد
هر که غلتید ازین غمزه بخون، می داند
که خدنگی بجگر کاوی مژگان نرسد
رسد این تازه غزل کاش بمشتاق طبیب
وای بر آن سخنی کوبسخندان نرسد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
گله ام از تو مپندار که از دل برود
بر دلم از تو غباریست که مشکل برود
چند دل از پی اندیشه باطل برود
جای رحمست بر آنکس که پی دل برود
خلق را بیم هلاکست و مرا غم که مباد
نشود کشتی من غرق و به ساحل برود
چشم مجنون به ره لیلی و ترسم نکند
ساربان ره غلط و ناقه به منزل برود
از سر لطف به دلجوئی ما آئی باز
گر بدانی ز عتاب تو چه بر دل برود
بیگنه یار مرا کشت و ندانست دریغ
که مکافات چها بر سر قاتل برود
هر زمان باده از آن می‌دهدم باز طبیب
که شوم بی خبر از خویش و ز محفل برود
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
روزی که دور از برم آن خوشخرام شد
من بودم و تحملی اما تمام شد
اینست اگر فراغت آزادگان باغ
آسوده طایری که گرفتار دام شد
زین باده ای که گشته ازو خون غم حلال
خوش نوش ای حریف که بر ما حرام شد
آگاه ازین نگشت که در بندگی فتاد
محمود و درگمان که ایازش غلام شد
سود وفا، زیان جفا، گفتمش طبیب
آگه نیم ازین دو پسندش کدام شد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
بمن از ناز نگاهش نگرید
نگه گاه بگاهش نگرید
رخ او چون گل وخطش چو گیاه
گل این باغ و گیاهش نگرید
لشگر انگیخته عشقم از اشگ
دشت پیمای سپاهش نگرید
از ره آتش نفسی می آید
شعله آتش و آهش نگرید
بهلالی چه گشائید نظر؟
شکن طرف کلاهش نگرید
سر عشاق بسی بر سر هم
ریخته بر سر راهش نگرید
همه دم گرم فغانست طبیب
اثر ناله و آهش نگرید
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
دو هفته شد که زمن یار سرگران دارد
بطاقتی که ندارم مگر گمان دارد
نگاه گرم برویت که می تواند کرد
چنین که روی ترا شرم در میان دارد
گر از بهشت برین دور داردم غم نیست
مباد دورم از آن خاک آستان دارد
بیا بشکور ما ای که عافیت خواهی
دیار ما نه زمین و نه آسمان دارد
بحیرتم که ز وادی گذشت یار و طبیب
هنوز چشم بدنبال کاروان دارد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
از خشم و کین نگاه تو کارم بجان رسد
گرنه تلافیی زنگاه نهان رسد
کم کن جفا که پیش تو حرف شکایتم
ترسم که رفته رفته زدل بر زبان رسد
در قتل ما که حسریتان شهادتیم
تأخیری می کنید مبادا امان رسد
کامی ندیده ایم از آن کو، روامباد
با دامن تهی کسی از گلستان رسد
لطفی، که هیچ کم ز تو ای چشمه حیات
ناید ز قطره ای که بلب تشنگان رسد
منشین زره طبیب که باید بکوی عشق
ما را سر نیاز بر آن آستان رسد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
دل سوخت از شتاب و بدلبر نمی رسد
این تشنه لب دریغ بکوثر نمیرسد
اشگم بدیده کی رسد از گرمی جگر
از شیشه این شراب بساغر نمی رسد
درپیش ما که بی سروسامان عالمیم
دردسری بمنت افسر نمی رسد
تا نیست درد ناله ندارد اثر دریغ
روشنگری چو نیست بجوهر نمی رسد
تا کی طبیب شکوه کنی از جفای هجر
شرح غم فراق بآخر نمی رسد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دارم نظری با گل کو روی ترا ماند
با ماه نوم عشقی است کابروی ترا ماند
مهریست بخورشیدم کو همچو رخت باشد
آشفته ام از سنبل کو موی ترا ماند
بالاله از آنم خوش کو رنگ تو یادآرد
از نکهت گل مستم کو بوی ترا ماند
بر نرگس این گلشن زان رو نگرانم من
کو چشم سیه مست جادوی ترا ماند
با سر و روانم یار پیوسته در این گلزار
کو قامت رعنا و دلجوی ترا ماند
گشتی بطبیب خویش چون گرم عتاب خشم
در آتش از آن سوزد کو خوی ترا ماند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
از دیده ام فکندی وهنگام آن نبود
کردی جدائی از من و شرط آنچنان نبود
ما را شبی بکوی تو ماندن گمان نبود
چندان گمان بحوصله آسمان نبود
کشتی نهانم و بتو ترسم گمان برند
بر دامن تو کاش زخونم نشان نبود
خوابت ربوده بود خیال کسی؟ که دوش
می گفتمت فسانه و گوشت بر آن نبود
کم کن جدا که دوش بمحفل ز خوی تو
بس شکوه ها که بود مرا و زبان نبود
در دم نهفته بود دریغا ببزم وصل
کاین بر زبان هیچکسم ترجمان نبود
اشکم بدیده سوخت دریغا زتاب دل
ای کاش رهزنی پی این کاروان نبود
شد قسمتم طبیب چو وصلش، اجل رسید
صد حیف زندگانی ما جاودان نبود
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
آن صبح امیدی که بدوران تو یابند
صبحیست که از چاک گریبان تو یابند
هجران تو بی مصلحتی نیست که عشاق
قدر شب وصل از شب هجران تو یابند
تا عهد وفا با تو ببندند حریفان
ای کاش چون من سستی پیمان تو یابند
گردی تو گرفتار خود از ذوق اسیری
یا بی تو اگر آنچه اسیران تو یابند
گیرم زچه دامان تو، ظلمست که خاری
آویخته بر گوشه دامان تو یابند
ما در چه شماریم که صاحب نظران را
مفتون همه از نرگس فتان تو یابند
یک یوسف اگر بود بزندان زلیخا
صد یوسف بی جرم بزندان تو یابند
آن زخم که بر دل در فیضی بگشاید
زخمیست که از خنجر پیکان تو یابند
محروم زی ای دل که بدوران فلک نیست
کامی که باندازه حرمان تو یابند
چون سینه ام از خنجر بیداد شکافند
بس بر سر هم ریخته پیکان تو یابند
در هجر طبیب اینهمه بیتابیت از چیست
آن درد نداری تو که درمان تو یابند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ساختی خوارم، بعاشق گلعذاران این کنند؟
از نظر افکندیم، یاران بیاران این کنند؟
کشت و افکند و به فتراکم نبست آن شهسوار
دیده ای هرگز به صیدی شهسواران این کنند؟
سوخت جانم از خمار و ساقیم جامی نداد
ساقیا در انجمن با میگساران این کنند؟
مرهم لطف از تو جستم زخم بیدادم زدی
دلنوازان جان من با دلفگاران این کنند؟
میکنی هر دم بمن ظلمی نگاران دلبرا
با اسیران بلا در روزگاران این کنند؟
هوشیاران را نباشد جز جفا قسمت طبیب
حیرتی دارم چرا با هوشیاران این کنند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
کجا کسی غم شبهای تار من دارد
بحز وفا، که سری در کنار من دارد؟
باین خوشم که تو را شرمسار من سازد
تحملی که دل برد بار من دارد
سزای دوستیم بین که هر کجا ستمی است
ذخیره از پی جان فگار من دارد
گذشت یار زمن سرگران و دانستم
که کار با من و با روزگار من دارد
چرا خموش نباشم چو بشنوی از من
شکایتی که دل بیقرار من دارد
مبادا از تو خیالم بجز خیالت اگر
گذار در دل امیدوار من دارد
زدود آه دل من طبیب معلومست
که آتشی بکمین خار خار من دارد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
جدا از روی تو چشمم چو خونفشان گردد
ز خون دل مژه ام شاخ ارغوان گردد
گرفته ام بغمش الفتی و می ترسم
خدا نکرده بمن یار مهربان گردد
زشادمانی وصل تواش نصیب مباد
دل فگار اگر بی تو شادمان گردد
قفس شکسته و از هم گسسته دام کسی
ز آشیان بچه امید سرگران گردد
مباش غافل از افتادگی جاده طبیب
زخاکساری خود خضر کاروان گردد
صیقل دیده تر گوشه دامان باشد
روزن خانه دل چاک گریبان باشد
دل چو کامل شود از عشق نگیرد آرام
بی قراری هنر گوهر غلطان باشد
آشیان، بلبل تصویر چه داند ز قفس
شادی و غم بر حیرت زده یکسان باشد
صید در دام کند وحشت و حیرت دارم
که دلم جمع در آن زلف پریشان باشد
در جهان بی غم عشقی نتوان بود طبیب
که چو بی عشق شود دل تن بیجان باشد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
ترسم که چو جانم زتن زار برآید
از خلوت اندیشه من یار برآید
از سینه پاکان مطلب جز سخن عشق
از جیب صدف گوهر شهوار برآید
از باغ بهشتی دل غمگین نگشاید
آن مرغ که از بیضه گرفتار برآید
مشاطه رخسار گهر گرد یتیمی است
حیفست که دل از غم دلدار برآید
با سینه عاشق چکند جوش خلایق
با دامن این دشت چه از خار برآید
تا خضر رهش جذبه خورشید نگردد
شبنم چه خیالست ز گلزار برآید
از اشگ نرفت از دل ما گرد کدورت
پیداست ز طفلی چقدر کار برآید
دلتنگ شدم بسکه طبیب از غم ایام
از سینه من آه بزنهار برآید