عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
گفتی که با دلت غم هجران چه می کند
باد خزان ببین بگلستان چه می کند
منعم کنی ز گریه خونین و با دلم
آگه نئی که کاوش مژگان چه می کند
از دامن وصال تو دستی که کوتهست
ای وای اگر رسد بگریبان چه می کند
آن بلبلی که کنج غمی همچو دام یافت
این یک دور روزه سیر گلستان چه می کند
دامن کشان چو بگذری از خاک کشتگان
نظاره کن که خون شهیدان چه می کند
سیمین تنی که خنده زند بر صفای صبح
در حیرتم که گل بگریبان چه می کند
تا کی طبیب تهمت نظاره می کشی
با حسن یار دیده حیران چه می کند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
گو روزگار هرچه تواند بما کند
ما و تو را مباد که از هم جدا کند
مرغ شکسته بالم و صیاد بیوفا
ترسم باین بهانه زدامم رها کند
آزار ما بسست، که خود را بخون کشد
کاوش کسی که با دل مجروح ما کند
گستاخ می وزد بحریم چمن رواست
گر عندلیب شکوه زباد صبا کند
در هجر اگر طبیب شبی روز کرده ای
دانی شب فراق بروزم چها کند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
ترک چشمش که قصد جان دارد
زمژه تیغ بر میان دارد
می توان یافت کاین تغافل را
بمن از بهر امتحان دارد
قسمت عاشقان فراغت نیست
بلبل از خار آشیان دارد
پیش روشندلالن خموش نشین
نفس آیینه را زیان دارد
نکند شکوه ای طبیب از غیر
شکوه از بخت سرگران دارد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
مائیم و فراق دیده ای چند
بار غم دل کشیده ای چند
وارسته زنام و فارغ از ننگ
از دام بلا رمیده ای چند
از شور جنون بکوه و صحرا
سیلاب صفت دویده ای چند
از بخت سیه ز زندگانی
چون شمع، طمع بریده ای چند
صدبار بکوچه ملامت
چون اشگ بسر دویده ای چند
در گوشه غم هزار ناله
از پرده دل شنیده ای چند
از باده عشق گشته سرمست
در میکده آرمیده ای چند
از بیم فریب عقل بر خویش
افسوس جنون دمیده ای چند
ازمزرع عشق دانه خورده
از دام هوس رمیده ای چند
پیراهن خود برنگ لاله
در خون جگر کشیده ای چند
افسوس طبیب روزگارت
شد تیره ز نور دیده ای چند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
گرنه گل ناله ای از مرغ چمن گوش کند
ناله را مرغ چمن به که فراموش کند
نالم از دیده تر تابکی از مشت خسی
هر نفس آتشی افروزم و خاموش کند
در کنار توازین رشگ خورم خون که مباد
با خیال تو کسی دست در آغوش کند
تا بکی جور جوانان قصب پوش مگر
اثری ناله پیران خشن پوش کند
سادگی بین که باین سست وفا یار طبیب
بسته ام عهدی و دانم که فراموش کند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
فریاد من بچرخ نه هر دم نمی رسد
عیسی دمی چه سود بدردم نمی رسد
دردم ز کار برد ازین پس زمن مرنج
گر ناله ام بگوش تو هر دم نمی رسد
تا در ره تو خاک شدم مشگ ناب را
گر توتیا کنند بگردم نمی رسد
هر چند تند سیر بود سیل نوبهار
اما با شگ بادیه گردم نمی رسد
دیدم شکسته رنگی گلهای این چمن
رنگ گلی بگونه زردم نمی رسد
شادم که هست گرچه بسی دردمند عشق
درد کسی طبیب بدردم نمی رسد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
مرغی که بکوی تو ز پرواز نشیند
از جور تو هر چند رمد باز نشیند
شد یار و درآمد ز درم غیر و روانیست
جغد آید و در منزل شهباز نشیند
مرغ دل ما از قفس سینه پریده است
تا بر لب بام که ز پرواز نشیند
دیرند اسیران تو ناکام بدامت
رحمست بصیدی که ز آغاز نشیند
شد شمع بسی کشته و آتشکده خاموش
کی آتش ما سوختگان باز نشیند
تا چند طبیب از غم بیگانه پریشان
وقتست که در انجمن راز نشیند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
از آن آهم ز دل مشکل برآید
که می ترسم غمت از دل برآید
مکن بامن جفا چندان مبادا
که آهی از دلم غافل برآید
بخاک ما ببار ای ابر رحمت
بود ما را گلی از گل برآید
کناری گیر، کش عزت فزاید
هر آن گوهر که بر ساحل برآید
زدلش ناله مطرب خدا را
بود ما را غمی از دل برآید
زمحفل چون کنی آهنگ رفتن
هزاران ناله از محفل برآید
برآید کام تو چون از من آسان
چرا کامم ز تو مشکل برآید
حدیثی گوید از مجنون و ترسم
فغان لیلی از محمل برآید
تو حال ما ندانی و چه داند
زغرقه آنکه بر ساحل برآید
گرش صدجان فدا سازد محالست
طبیب از خجلت قاتل برآید
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
زبامی چو بینم که ماهی برآید
بیاد توام از دل آهی برآید
زدل هر دمم گرنه آهی برآید
کی از کنج چشمش نگاهی برآید
ندارد ملک چون سرداد خواهان
چه از ناله دادخواهی برآید
بسی تیره روزم، بود کز کناری
شبم را فروزنده ماهی برآید
خوشم با جفایش دلی چون شکیبم
که نپسندد از سینه آهی برآید
زمردم نهان ریز خونم مبادا
که فردا بقتلم گواهی برآید
بود کز تو ای ابر رحمت زخاکم
گلی گر نروید گیاهی برآید
رسد آنچه بر ما ز فیض گدائی
که از همت پادشاهی برآید
بتاج شهان گرزند خنده شاید
گلی گر ز طرف کلاهی برآید
بود گر امید وصالی چه پروا
بهجران اگر سال و ماهی برآید
زبس ناتوانی، طبیب جفاکش
زدل ناله اش گاهگاهی برآید
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
می رود از خویش دل چون دیده حیران می شود
ای خوش آن عاشق که محو روی جانان می شود
دور از انصافست کز بهر دعا برداشتن
آشنا دستی که با چاک گریبان می شود
از شکفتن می رود بر باد گلهای چمن
گریه می آید مرا بر هر که خندان می شود
در جهان بخت سیه روشندلان را لازمست
تیره چون گردید شب اختر نمایان می شود
ابر می گردد سفید از ریزش باران طبیب
خانه دل با صفا از چشم گریان می شود
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
قسمتم گرمی بازار نگردد هرگز
کس خریدار من زار نگردد هرگز
ای خوش آن می که چو هشیار کشد ز آن گردد
آنچنان مست که هشیار نگردد هرگز
من و آن گوهر ارزنده که پیرامن آن
بس گرانست خریدار نگردد هرگز
ای خوش آن دام که اندیشه آزادی آن
در دل مرغ گرفتار نگردد هرگز
غیر یاری که مرا بازستاند از من
به که با من دگری یار نگردد هرگز
گو میندیش زمن خصم که بخت سیهم
پاسبانیست که بیدار نگردد هرگز
فاش شد راز دل افسوس ز غمازی اشگ
مدعی محرم اسرار نگردد هرگز
از شکر خنده طبیب آنکه نمک ریخت بدل
مرهم سینه افگار نگردد هرگز
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
ز پا فتادم و رویم بمنزلست هنوز
شکست کشتی و چشمم بساحلست هنوز
چه حالتست ندانم که بارها از دل
شدم خراب و مرا کار با دلست هنوز
ادب نهشت دریغا که بر زبان آرم
شکایتی که مرا از تو در دلست هنوز
زالتفات نهانش بدیگران پیداست
که از تغافلم آن شوخ غافلست هنوز
زگریه باز چه داری طبیب روز وداع
مرا که دیده به دنبال محملست هنوز
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
دل عاشق نمی گردد براحت مهربان هرگز
که بلبل در چمن از گل نبندد آشیان هرگز
بخود چون زخم گل مرهم نگیرد داغ هجرانم
نگردد هیچکس یارب جدا از دوستان هرگز
ز خونریز اسیران نیست پروا چشم مستش را
که رحمی نیست رهزن را بجای کاروان هرگز
طبیب از شوق عشقش شمع سان در وقت جان دادن
زبان از حرف عشق او نیارد در دهان هرگز
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
صید دلم که باشد ازو خون روان هنوز
خوش آنکه هست سر غمت را نشان هنوز
بر دل بسی نهفته ام اما نیامدست
حرف شکایت تو مرا بر زبان هنوز
قدر وفا نگر تو که از قحط مشتری
ماندست این متاع از آن کاروان هنوز
هر چند سرگرانیش از حد گذشته است
بستن بیار عهد وفای توان هنوز
عمرم بسر رسید و دلم گرم ناله باز
پایان منزلست و جرس در فغان هنوز
گل در چمن شکفت و دریغا که عندلیب
خاری نمی کشد ز پی آشیان هنوز
منعم ز گریه روز وداعش چه می کنی؟
محمل نگشته است ز چشمم نهان هنوز
کامم نداده کشت بتیغ ستم طبیب
از من تهی نگشته دل آسمان هنوز
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
هر چند بر آن عارض گلگون نگرد کس
دل میکشدش باز که افزون نکرد کس
کو طاقت نظاره بزمی که بود یار
همصبحت اغیار وزبیرون نگرد کس
خسرو نگران بر رخ شیرین وزغیرت
فرهاد نخواهد که به گلگون نگرد کس
زین پیش چه حاصل که بحالم نظرت بود
باید که باین خسته دل اکنون نگرد کس
هیهات که بر سر و روان دیده گشاید
در جلوه گر آن قامت موزون نگرد کس
از حسرت دیدار تو گرجان بسپارد
بر روی تو از شرم دگر چون نگرد کس
آنجا که سخن می رود از سر محبت
تا چند ترا گوش بافسون نگرد کس
داغ دلش از آه جگر سوز طبیبست
هر لاله که بر دامن هامون نگرد کس
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
بمن آن بیوفا یارب که بادا خاطر شادش
نمی دانم تغافل می کند یا رفتم از یادش
خدا داند که مرغ بی پر دل را چه پیش آید
که صیادش گرفت و نیم بسمل کرد و سر دادش
نشد چون دل خموش از ناله در بزم تو دانستم
که بلبل در چمن از بیم هجرانست فریادش
نمردم گر ز هجر امشب مرنج از من که جان دادن
بود دشوار صیدی را که بر سر نیست صیادش
شکستی چون دل ما را بتعمیرش چه می کوشی
که چون این خانه ویران گشت نتوان کرد آبادش
طبیب از بسکه می خندد ببخت خویش می ترسم
برد این خنده آخر گریه دلتنگی از یادش
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
سر منزل سلمی که منم دل نگرانش
از رشگ نخواهم که بیابند نشانش
شوخی که منم زخمی تیری ز کمانش
فتراک ز مرغان حرم گشته گرانش
بودیم بره منتظرش عمری و غافل
بگذشت و دریغا نگرفتیم عنانش
آن چشم که یکبار برویم نگشودی
بینم بچه سان بر رخ غیری نگرانش
آن گوش که یکبار ندادی بفغانم
تا چند توان داد بحرف دگرانش
از عشوه پیداش بیابند حریفان
کن ذوق که یابم ز نظرهای نهانش
مخصوص منش هست نهان لطفی و ایکاش
اغیار ندانند بمن لطف نهانش
در باغ جهان نیست نهالی که نباشد
با نخل برومند تو پیوند نهانش
آواره از آن بادیه ام من که فتادست
چون ریگ روان بر سر هم تشنه لبانش
خوش باش که رفته است طبیب آنقدر ازخویش
کز دل نرسد حرف شکایت بزبانش
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
زد مرا زخمی و از پیش نظر بگذشت حیف
نازده بر سینه ام زخم دگر، بگذشت حیف
کشتی ما را که عمری بود جویای نهنگ
بر کنار افکند موج و از خطر بگذشت حیف
گفتم از باغ تو چینم میوه ای، تا در گشود
باغبان بر روی من وقت ثمر بگذشت حیف
کار خود را چاره از آه سحر جویند خلق
چاره کار من از آه سحر بگذشت حیف
از هجوم خار در گلشن زبس جا تنگ گشت
عندلیب از وصل گل با چشم تر بگذشت حیف
بعد عمری از پی پرسش طبیب خسته را
گر چه یار آمد بسر، زآن پیشتر بگذشت حیف
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
نگشاید دلم از وصل بهجران نزدیک
چه فروغی دهدم شمع بپایان نزدیک
مکن از گریه مرا منع که واپس نرود
اشگ گرمی که رسیدس بمژگان نزدیک
گریه امشب همه شب گرد دلم می گردد
شده گویا اثری باز با فغان نزدیک
دلخراشست دگر ناله مرغان پیداست
که رسیدست خزانی بگلستان نزدیک
من و از دور نگاهی بتو، آن بختم کو
که نشینی بمن بی سرو سامان نزدیک
شمع آخر شد و پروانه ز پرواز نشست
نشد این تیره شب هجر بپایان نزدیک
باخبر باش درین بادیه از عشق طبیب
کآتش از دور نماید به بیابان نزدیک
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
در دل اگر باشدم غیر وصال توکام
هجر تو بر من حلال وصل تو بر من حرام
مرغ دلم اوفتاد از غم عشقت به بند
آب نداند چه و داند نداند کدام
قلم اگر رای تست سرفکنم خود ز تیغ
صیدم اگر کام تست پای نهم خود بدام
جان و دلش آورم تحفه و باشم خجل
قاصد فرخنده چون از توام آرد پیام
چون تو در آیی بحرف طوطی خوش لهجه کیست
چون تو گزاری سخن مرغ سخنگو کدام
چون نکنی بسملم ایکه کشی بی دریغ
فی المثل افتد ترا صید حرم گر بدام
در سر پرشور من در دل رنجور من
عشق تو دارد محل شوق تو دارد مقام
گشته طبیب حزین از می عشق تو مست
جام الستش پرست تا که گرفتست جام