عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
رحمی، رحمی که از کنارم
رفتی تو و کشت انتظارم
هر چند که تیره روزگارم
صد شکر پسند طبع یارم
هر دم بهوای تیغش از جیب
چون شمع سر دگر برآرم
از سوختنم گزیر نبود
در گلشن روزگار خارم
چون غنچه چیده نیست هرگز
پروای خزان غم بهارم
در بستر غم شب جدائی
می نالم و همدمی ندارم
زحمت ندهم بچاره سازان
کز چاره گذشته است کارم
شد آب و زدیده ام روان شد
از آتش عشق جسم زارم
گیرم که طبیب دوست بخشد
از کرده خویش شرمسارم
رفتی تو و کشت انتظارم
هر چند که تیره روزگارم
صد شکر پسند طبع یارم
هر دم بهوای تیغش از جیب
چون شمع سر دگر برآرم
از سوختنم گزیر نبود
در گلشن روزگار خارم
چون غنچه چیده نیست هرگز
پروای خزان غم بهارم
در بستر غم شب جدائی
می نالم و همدمی ندارم
زحمت ندهم بچاره سازان
کز چاره گذشته است کارم
شد آب و زدیده ام روان شد
از آتش عشق جسم زارم
گیرم که طبیب دوست بخشد
از کرده خویش شرمسارم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
ما غمزدگان چون زدل آهنگ برآریم
صد چشمه خون از جگر سنگ برآریم
مرغان همه در ناله و این طرفه که ما را
رخصت نه که در دام تو آهنگ برآریم
جائی ننشینیم بجز گوشه بامت
گر بال و پری از قفس تنگ برآریم
آگاه توانیم شد از راز دو گیتی
وقتی که سر از بانگ نی و چنگ برآریم
این دلشکنان زآینه خارا نشناسند
ظلمست که ما آینه از زنگ برآریم
بردی تو ستم پیشه دل از ما بصد افسون
تا باز زچنگت بچه نیرنگ برآریم
مرغی بخوش الحانی من نیست درین باغ
بازاغ روا نیست که آهنگ برآریم
دانش چو درین عهد طبیب آفت جانست
زنهار که ما نام بفرهنگ برآریم
صد چشمه خون از جگر سنگ برآریم
مرغان همه در ناله و این طرفه که ما را
رخصت نه که در دام تو آهنگ برآریم
جائی ننشینیم بجز گوشه بامت
گر بال و پری از قفس تنگ برآریم
آگاه توانیم شد از راز دو گیتی
وقتی که سر از بانگ نی و چنگ برآریم
این دلشکنان زآینه خارا نشناسند
ظلمست که ما آینه از زنگ برآریم
بردی تو ستم پیشه دل از ما بصد افسون
تا باز زچنگت بچه نیرنگ برآریم
مرغی بخوش الحانی من نیست درین باغ
بازاغ روا نیست که آهنگ برآریم
دانش چو درین عهد طبیب آفت جانست
زنهار که ما نام بفرهنگ برآریم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
جز این که در فراق تو خاکی بسر کنم
آن فرصتم کجاست که کار دگر کنم
خوش آن زمان که پیش تو چون رو دهد وصال
بنشینم و حکایت هجر تو سر کنم
دردا که از گذار غمت در بساط دل
اشگی نماند کز ستمت دیده،تر کنم
در سنگ خاره نیست اثر ناله را و من
می نالم آنقدر که دلت را خبر کنم
تا توتیای دیده من خاک پای تست
حیفست گریه گر من خونین جگر کنم
تا با شدم بدیده دل قطره ای طبیب
زنهار ترک گریه شام و سحر کنم
آن فرصتم کجاست که کار دگر کنم
خوش آن زمان که پیش تو چون رو دهد وصال
بنشینم و حکایت هجر تو سر کنم
دردا که از گذار غمت در بساط دل
اشگی نماند کز ستمت دیده،تر کنم
در سنگ خاره نیست اثر ناله را و من
می نالم آنقدر که دلت را خبر کنم
تا توتیای دیده من خاک پای تست
حیفست گریه گر من خونین جگر کنم
تا با شدم بدیده دل قطره ای طبیب
زنهار ترک گریه شام و سحر کنم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
خوش آن خلوت که چون آئی بروی غیر در بندم
تو بگشائی میان و من پی خدمت کمربندم
نگاری کز رخش یک لحظه نتوانم نظر بندم
نمیدانم چسان از کوی او رخت سفر بندم
چه طرفی زآشیان بستند مرغان تا درین گلشن
روم من آشیان تازه ای بر یکدگر بندم
زدهقانی که چشم تربیت دارم چه حالست این
که نخلم را فکند از پای تا رفتم ثمر بندم
دلت از ناله ام گر با ترحم آشنا گردد
اشارت کن که چون نی بهر نالیدن کمر بندم
بنالیدن خوشم ورنه مرا کاری نمی باشد
از آن هر شب در کاشانه بر روی اثر بندم
طبیب این لازم عشقست کان بیدادگر با من
کند هر چند جور افزون بر او دل بیشتر بندم
تو بگشائی میان و من پی خدمت کمربندم
نگاری کز رخش یک لحظه نتوانم نظر بندم
نمیدانم چسان از کوی او رخت سفر بندم
چه طرفی زآشیان بستند مرغان تا درین گلشن
روم من آشیان تازه ای بر یکدگر بندم
زدهقانی که چشم تربیت دارم چه حالست این
که نخلم را فکند از پای تا رفتم ثمر بندم
دلت از ناله ام گر با ترحم آشنا گردد
اشارت کن که چون نی بهر نالیدن کمر بندم
بنالیدن خوشم ورنه مرا کاری نمی باشد
از آن هر شب در کاشانه بر روی اثر بندم
طبیب این لازم عشقست کان بیدادگر با من
کند هر چند جور افزون بر او دل بیشتر بندم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
آنکه پیوسته به رویت نگرانست، منم
وانکه حیران تو بیش از دگرانست منم
آنکه از کوی تو ای خانه برانداز امید
بسته رخت سفر و دلنگرانست منم
نقد جان می دهم و جنس وفا می طلبم
آن خریدار متاعی که گرانست منم
میگساران همه از جای، سبک برجستند
آن سیه بخت که در خواب گرانست منم
عاشقان تو همه نام و نشانی دارند
آنکه در کوی تو بینام و نشانست منم
پایه قرب مرا بین که بخلوتگه یار
آنکه او محرم هر راز نهانست منم
با تو پیمان وفا غیر بسی بست و شکست
آنکه در عهده وفای تو همانست منم
رهرو عشق بسی هست طبیبا، لیکن
آنکه در مرحله از گرم روانست، منم
وانکه حیران تو بیش از دگرانست منم
آنکه از کوی تو ای خانه برانداز امید
بسته رخت سفر و دلنگرانست منم
نقد جان می دهم و جنس وفا می طلبم
آن خریدار متاعی که گرانست منم
میگساران همه از جای، سبک برجستند
آن سیه بخت که در خواب گرانست منم
عاشقان تو همه نام و نشانی دارند
آنکه در کوی تو بینام و نشانست منم
پایه قرب مرا بین که بخلوتگه یار
آنکه او محرم هر راز نهانست منم
با تو پیمان وفا غیر بسی بست و شکست
آنکه در عهده وفای تو همانست منم
رهرو عشق بسی هست طبیبا، لیکن
آنکه در مرحله از گرم روانست، منم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
نمودی گاه زلف عنبرین گه خال مشگینم
ندانستم که بیرون برد از کف دل، کدامینم
گلی در گلبنم نشکفت وزین حسرت که غمگینم
ولی در خون از آن غلتم که محرومست گلچینم
چه شد از تلخی هجر تو جان دادم که از وصلت
اگر خواهی، بتن از نو درآید جان شیرینم
مباد از دل کشم آهی که افزون شد رحد جورش
بگو آن شوخ بی پروا زدل بیرون کند کینم
اگر در خدمتت عمری کمر بستم همینم بس
که گاهی بر زبان آری که خدمتگار دیرینم
تو خندانی من افسرده، عجب نبود درین گلشن
تو ای گل بر سر شاخی و من در دست گلچینم
نباشد چون مرا نومیدی از وصلت، که می دانم
نمی آید فرو هرگز سرت بر خشت بالینم
نمی دانم چه زیبائیست رویت را تعالی الله
پری را بر تو نپسندم ملک را بر تو نگزینم
درین میخانه از لطف تو ای پیر مغان تا کی
حریفان سر بسر مستند و من مخمور بنشینم
خدا را باغبان بر روی من در از چه میبندی
که من در طرف این گلشن تماشائی نه گلچینم
طبیب آئین من عشق است و از کین فلک بر من
اگر سنگ جفا بارد نمی گردم ز آئینم
ندانستم که بیرون برد از کف دل، کدامینم
گلی در گلبنم نشکفت وزین حسرت که غمگینم
ولی در خون از آن غلتم که محرومست گلچینم
چه شد از تلخی هجر تو جان دادم که از وصلت
اگر خواهی، بتن از نو درآید جان شیرینم
مباد از دل کشم آهی که افزون شد رحد جورش
بگو آن شوخ بی پروا زدل بیرون کند کینم
اگر در خدمتت عمری کمر بستم همینم بس
که گاهی بر زبان آری که خدمتگار دیرینم
تو خندانی من افسرده، عجب نبود درین گلشن
تو ای گل بر سر شاخی و من در دست گلچینم
نباشد چون مرا نومیدی از وصلت، که می دانم
نمی آید فرو هرگز سرت بر خشت بالینم
نمی دانم چه زیبائیست رویت را تعالی الله
پری را بر تو نپسندم ملک را بر تو نگزینم
درین میخانه از لطف تو ای پیر مغان تا کی
حریفان سر بسر مستند و من مخمور بنشینم
خدا را باغبان بر روی من در از چه میبندی
که من در طرف این گلشن تماشائی نه گلچینم
طبیب آئین من عشق است و از کین فلک بر من
اگر سنگ جفا بارد نمی گردم ز آئینم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
نیست مهر تو متاعی که بجان بفروشم
گرچه ارزان خرم این جنس و گران بفروشم
منم آن قدرشناسی که اگر مهر ترا
بفروشم بدو عالم بزیان بفروشم
دلگران نیستم از درد غمت تا آسان
اینچنین دردبدرمان گران بفروشم
ای دل از ما مطلب صبر که در رشته عشق
آشکارا خرم این جنس و نهان بفروشم
شادم از جور تو چندان که بدین دست تهی
گر فروشم بکسی دل نگران بفروشم
کارم افتاد به بیداری شبها آن به
که براحت طلبان خواب گران بفروشم
بس ملولم من ازین گفت و شنید آن بهتر
بخرم گوش گرانی و زبان بفروشم
مشو این خواجه خریدار طبیبش که مراست
کی من این بنده شایسته گران بفروشم
گرچه ارزان خرم این جنس و گران بفروشم
منم آن قدرشناسی که اگر مهر ترا
بفروشم بدو عالم بزیان بفروشم
دلگران نیستم از درد غمت تا آسان
اینچنین دردبدرمان گران بفروشم
ای دل از ما مطلب صبر که در رشته عشق
آشکارا خرم این جنس و نهان بفروشم
شادم از جور تو چندان که بدین دست تهی
گر فروشم بکسی دل نگران بفروشم
کارم افتاد به بیداری شبها آن به
که براحت طلبان خواب گران بفروشم
بس ملولم من ازین گفت و شنید آن بهتر
بخرم گوش گرانی و زبان بفروشم
مشو این خواجه خریدار طبیبش که مراست
کی من این بنده شایسته گران بفروشم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
بسکه دیدم سست عهدی از تو دل برداشتم
از تو ای پیمان شکن امید دیگر داشتم
داشتم امید وصل اکنون بهجران خوشدلم
عاقبت بر دل نهادم آنچه در سر داشتم
سرکشی ای شاخ گل از بلبل خود تا بچند
کاشکی من آشیان بر شاخ دیگر داشتم
در خیالت سر بزانو دوش خوابم برده بود
یارب از آن خواب خوش بهر چه سر برداشتم
ای خوش آن شبها که در هجر فروزان اختری
مردمان در خواب و من چشمی باختر داشتم
مردم از افسردگی افسوس از آن عهدی طبیب
کآستین را هر زمان بر دیده تر داشتم
از تو ای پیمان شکن امید دیگر داشتم
داشتم امید وصل اکنون بهجران خوشدلم
عاقبت بر دل نهادم آنچه در سر داشتم
سرکشی ای شاخ گل از بلبل خود تا بچند
کاشکی من آشیان بر شاخ دیگر داشتم
در خیالت سر بزانو دوش خوابم برده بود
یارب از آن خواب خوش بهر چه سر برداشتم
ای خوش آن شبها که در هجر فروزان اختری
مردمان در خواب و من چشمی باختر داشتم
مردم از افسردگی افسوس از آن عهدی طبیب
کآستین را هر زمان بر دیده تر داشتم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
نهانی رازهای دوستداران
کی می گوید بدشمن دوست، یاران؟
مسلمانان غم تنهائیم کشت
خوش آن یاران خوش آن روزگاران
ندانستم چرا غافل گذشتند
ازین فرخنده منزل آن سواران
بمنزل رفتگان را آگهی نیست
زحال پابگل افتاده یاران
براحت خفتگان را هیچ غم نیست
زشبهای غم شب زنده داران
سرت گردم چو من نالنده مرغی
درین گلشن نیابی از هزاران
بدیدار تو محتاج آنچنانم
که دهقانان به ابر نوبهاران
طبیب این درد در دل از که داری
که می باری سرشگ از دیده باران
کی می گوید بدشمن دوست، یاران؟
مسلمانان غم تنهائیم کشت
خوش آن یاران خوش آن روزگاران
ندانستم چرا غافل گذشتند
ازین فرخنده منزل آن سواران
بمنزل رفتگان را آگهی نیست
زحال پابگل افتاده یاران
براحت خفتگان را هیچ غم نیست
زشبهای غم شب زنده داران
سرت گردم چو من نالنده مرغی
درین گلشن نیابی از هزاران
بدیدار تو محتاج آنچنانم
که دهقانان به ابر نوبهاران
طبیب این درد در دل از که داری
که می باری سرشگ از دیده باران
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
دل می برد دل ای هوشمندان
آن عقد دندان آن لعل خندان
این با که گویم کآخر گرفتند
تسبیحم از کف زناربندان
رحمی که بلبل تا چند بیند
در دست گلچین گلهای خندان
تا چند ماند، کوتاه، دستم
از دامن این بالا بلندان
بی درد آگه نبود زدردم
دردم ندانند جز دردمندان
بس رهنوردان مانده بوادی
رفته بمنزل رعنا سمندان
پژمرده شد چون در طرف گلشن
خندان شود گل اما نه چندان
آن عقد دندان آن لعل خندان
این با که گویم کآخر گرفتند
تسبیحم از کف زناربندان
رحمی که بلبل تا چند بیند
در دست گلچین گلهای خندان
تا چند ماند، کوتاه، دستم
از دامن این بالا بلندان
بی درد آگه نبود زدردم
دردم ندانند جز دردمندان
بس رهنوردان مانده بوادی
رفته بمنزل رعنا سمندان
پژمرده شد چون در طرف گلشن
خندان شود گل اما نه چندان
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
ز بیدادت ننالد چون دل من؟
که هر دم می کنی در خون دل من
ندانستی دلم را قدر و بسیار
بجوئی و نیابی چون دل من
تو معشوقی سزد شادان دل تو
منم عاشق سزد محزون دل من
تو ساغر می کشی با غیر و غافل
که حسرت می کشد در خون دل من
چه ساغرهای حسرت زد شب هجر
به یاد آن لب میگون دل من
مروت نیست ورنه برقی از آه
زدی در خرمن گردون دل من
دلم آمد به تنگ از سینه ای کاش
فتد زین کنج غم بیرون دل من
طبیب آن باده ام در ده که سازد
به یک پیمانه دیگرگون دل من
که هر دم می کنی در خون دل من
ندانستی دلم را قدر و بسیار
بجوئی و نیابی چون دل من
تو معشوقی سزد شادان دل تو
منم عاشق سزد محزون دل من
تو ساغر می کشی با غیر و غافل
که حسرت می کشد در خون دل من
چه ساغرهای حسرت زد شب هجر
به یاد آن لب میگون دل من
مروت نیست ورنه برقی از آه
زدی در خرمن گردون دل من
دلم آمد به تنگ از سینه ای کاش
فتد زین کنج غم بیرون دل من
طبیب آن باده ام در ده که سازد
به یک پیمانه دیگرگون دل من
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
از سر کوی تو دردا که من دل نگران
بایدم رخت سفر بست به کام دگران
بس فرو مانده ام ای خضر خدا را مددی
کاروان رفته و وامانده ام از همسفران
خود گرفتم که میسر شودم دولت وصل
چه توان کرد بمحرومی حسرت نگران
در دیاری که ملک خود ستم آغاز کند
دادخواهان بکه نالند زبیدادگران
بلبل و گل نه اگر جرعه کش یک جامند
آن چرا نعره زنان آید و این جامه دران
بایدم رخت سفر بست به کام دگران
بس فرو مانده ام ای خضر خدا را مددی
کاروان رفته و وامانده ام از همسفران
خود گرفتم که میسر شودم دولت وصل
چه توان کرد بمحرومی حسرت نگران
در دیاری که ملک خود ستم آغاز کند
دادخواهان بکه نالند زبیدادگران
بلبل و گل نه اگر جرعه کش یک جامند
آن چرا نعره زنان آید و این جامه دران
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
چه خوشست از تو گاهی مژه نیم باز کردن
به تلافی تغافل نگهی به ناز کردن
نتوان چو فاش از تو سر شکوه باز کردن
من و محرمی و کنجی بنهفته راز کردن
چه تمتع است ما را ز تو ای نهال سرکش
که به میوه ی تو دستی نتوان دراز کردن
مکن احتراز از من که به روی عشق بازان
در وصل چون گشادی نسزد فراز کردن
مگزین جدائی از وی که طبیب خسته دل را
چو به دام هر بستی سمتست باز کردن
به تلافی تغافل نگهی به ناز کردن
نتوان چو فاش از تو سر شکوه باز کردن
من و محرمی و کنجی بنهفته راز کردن
چه تمتع است ما را ز تو ای نهال سرکش
که به میوه ی تو دستی نتوان دراز کردن
مکن احتراز از من که به روی عشق بازان
در وصل چون گشادی نسزد فراز کردن
مگزین جدائی از وی که طبیب خسته دل را
چو به دام هر بستی سمتست باز کردن
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
جانا در انتظار تو شد روزگار من
و آن انتظار هیچ نیاید به کار من
بهر تسلیم بود این بس که آورد
گاهی مرا به یاد، فراموش کار من
شاید مرا بیاد تو آرد درین چمن
مشت پری که مانده به جا یادگار من
فرخنده طایری ز ریاض محبتم
بر خویشتن به بال که کردی شکار من
از ساغر نشاط مده باده ام که نیست
جز خون دل طبیب می خوشگوار من
و آن انتظار هیچ نیاید به کار من
بهر تسلیم بود این بس که آورد
گاهی مرا به یاد، فراموش کار من
شاید مرا بیاد تو آرد درین چمن
مشت پری که مانده به جا یادگار من
فرخنده طایری ز ریاض محبتم
بر خویشتن به بال که کردی شکار من
از ساغر نشاط مده باده ام که نیست
جز خون دل طبیب می خوشگوار من