عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
دارم به چمن چه کار، بی تو
نشناسم گل زخار، بی تو
فریاد که خوش فرو گرفته
ما را غم روزگار بی تو
یعقوب صفت جهان روشن
در چشم منست تار بی تو
چون دیده ی روز نیست چشمم
وقف ره انتظار بی تو
چون شمع سر مزار، گیرم
از بزم طرب کنار بی تو
دارد بلبل هزار افسوس
در هر سر شاخسار بی تو
چون نقش قدم طبیب از ضعف
افتاده به رهگذار بی تو
نشناسم گل زخار، بی تو
فریاد که خوش فرو گرفته
ما را غم روزگار بی تو
یعقوب صفت جهان روشن
در چشم منست تار بی تو
چون دیده ی روز نیست چشمم
وقف ره انتظار بی تو
چون شمع سر مزار، گیرم
از بزم طرب کنار بی تو
دارد بلبل هزار افسوس
در هر سر شاخسار بی تو
چون نقش قدم طبیب از ضعف
افتاده به رهگذار بی تو
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
یاد آر ای که فارغ، در محملی نشسته
شکرانه فراغت از همرهان خسته
چشم بد فلک بین کامشب ببرم عشرت
یکسو سبوفتاده یکسو قدح شکسته
از نوبهار وصلم یاد آید و خروشم
بینم چو عندلیبی در گلشنی نشسته
روزی دوای اسیران صبری کنید و بینید
کز هم گسسته دام و درهم قفس شکسته
هجر و بلای هجران گر این بود، در وصل
بر روی عشقبازان یارب مباد بسته
در چشم نیمخوابش پیدا بود که سر خوش
در بزم مدعی دوش تا صبحدم نشسته
گفتی طبیب خسته بسته بدیگران دل
اما چنانکه بر تو بر دیگران نبسته
شکرانه فراغت از همرهان خسته
چشم بد فلک بین کامشب ببرم عشرت
یکسو سبوفتاده یکسو قدح شکسته
از نوبهار وصلم یاد آید و خروشم
بینم چو عندلیبی در گلشنی نشسته
روزی دوای اسیران صبری کنید و بینید
کز هم گسسته دام و درهم قفس شکسته
هجر و بلای هجران گر این بود، در وصل
بر روی عشقبازان یارب مباد بسته
در چشم نیمخوابش پیدا بود که سر خوش
در بزم مدعی دوش تا صبحدم نشسته
گفتی طبیب خسته بسته بدیگران دل
اما چنانکه بر تو بر دیگران نبسته
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
آرد شبیخون چون هجرت ای ماه
گیرد بلندی شبهای کوتاه
مجنون محزون گریان بوادی
لیلای سرخوش خندان بخرگاه
از میوه تو ای نخل سرکش
ما را چه حاصل با دست کوتاه
مگشای محمل درین گذرگه
کشتی میفکن در این خطرگاه
گر زلتی رفت با دوست میگوی
ورحاجتی هست از دوست میخواه
گریان تو منشین بنگر درین باغ
خندیدن گل بر عمر کوتاه
گویا که دارد پیغام و صلی
پیکی شتابان می آید از راه
تو مست خواب و از یارب من
آمد بیارب مرغ سحرگاه
کاهید جان را عشق طبیبم
آگاهیش نه زین عشق جانکاه
گیرد بلندی شبهای کوتاه
مجنون محزون گریان بوادی
لیلای سرخوش خندان بخرگاه
از میوه تو ای نخل سرکش
ما را چه حاصل با دست کوتاه
مگشای محمل درین گذرگه
کشتی میفکن در این خطرگاه
گر زلتی رفت با دوست میگوی
ورحاجتی هست از دوست میخواه
گریان تو منشین بنگر درین باغ
خندیدن گل بر عمر کوتاه
گویا که دارد پیغام و صلی
پیکی شتابان می آید از راه
تو مست خواب و از یارب من
آمد بیارب مرغ سحرگاه
کاهید جان را عشق طبیبم
آگاهیش نه زین عشق جانکاه
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
از ما نهفته با دگران یار بوده ای
ما غافل و تو همدم اغیار بوده ای
از خواب صبحگاه تو پیدا بود که دوش
در بزم غیر بوده و بیدار بوده ای
جائی که گشته اند حریفان زباده مست
باور که می کند که تو هشیار بوده ای
بی موجبی بغیر منت گرمی از چه بود
با من اگر نه بر سر آزار بوده ای
آغاز عاشقیست عجب نیست گر طبیب
در بند ننگ و در گرو عار بوده ای
ما غافل و تو همدم اغیار بوده ای
از خواب صبحگاه تو پیدا بود که دوش
در بزم غیر بوده و بیدار بوده ای
جائی که گشته اند حریفان زباده مست
باور که می کند که تو هشیار بوده ای
بی موجبی بغیر منت گرمی از چه بود
با من اگر نه بر سر آزار بوده ای
آغاز عاشقیست عجب نیست گر طبیب
در بند ننگ و در گرو عار بوده ای
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
از باده عشرت تو و رخسار چو ماهی
وز شرم محبت من و دزدیده نگاهی
عادت بستم کردی و ترسم که مبادا
وقتی ز دل سوخته ای سرزند آهی
گر عشق تو بگداخت تنم را عجبی نیست
با شعله آتش چکند مشت گیاهی
آن بلبل خونین جگرم من که درین باغ
جز بال و پر سوخته ام نیست پناهی
در بادیه عشق بجائی نبری راه
تا در گرو دوری ونزدیکی راهی
دیگر دل پر داغ طبیب از که غمین است؟
کز جوش سرشگم نبود فرصت آهی
وز شرم محبت من و دزدیده نگاهی
عادت بستم کردی و ترسم که مبادا
وقتی ز دل سوخته ای سرزند آهی
گر عشق تو بگداخت تنم را عجبی نیست
با شعله آتش چکند مشت گیاهی
آن بلبل خونین جگرم من که درین باغ
جز بال و پر سوخته ام نیست پناهی
در بادیه عشق بجائی نبری راه
تا در گرو دوری ونزدیکی راهی
دیگر دل پر داغ طبیب از که غمین است؟
کز جوش سرشگم نبود فرصت آهی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
بساقی گفت در میخانه مستی
بدستی ساغر و مینا بدستی
که عهد دوستی با ما نگارا
چرا بستی و بی موجب شکستی
بپرس از ما که واپس ماندگانیم
براحت ای که در منزل نشستی
عماری کش مرو چندان شتابان
کنون چو محملش بر ناقه بستی
مگر آن دل شکن آمد که از دل
بگوشم آمد آواز شکستی
بشارت باد خاصان حرم را
که عزم تو به دارد بت پرستی
مگر با یار می خوردی که از شوق
طبیب امشب نه هشیاری نه مستی
بدستی ساغر و مینا بدستی
که عهد دوستی با ما نگارا
چرا بستی و بی موجب شکستی
بپرس از ما که واپس ماندگانیم
براحت ای که در منزل نشستی
عماری کش مرو چندان شتابان
کنون چو محملش بر ناقه بستی
مگر آن دل شکن آمد که از دل
بگوشم آمد آواز شکستی
بشارت باد خاصان حرم را
که عزم تو به دارد بت پرستی
مگر با یار می خوردی که از شوق
طبیب امشب نه هشیاری نه مستی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
رفتند همرهان و تو در فکر منزلی
آه این چه غفلتست دریغا که غافلی
از دود آه سوختگان باش برحذر
اندیشه کن مباد نهی داغ بر دلی
مشکل ز کار تا نگشائی تو، خلق را
مشکل ترا ز کار گشایند مشکلی
کشتی فکنده ایم بدریای بی کنار
ما را مگر بگوش رسد نام ساحلی
حسرت مراست روی تو در پرده حجاب
خوش بی حجاب آنکه در آئی بمحفلی
از دشت جای خار ز بس گل دمید طبیب
از دیده خون ببار بدنبال محملی
آه این چه غفلتست دریغا که غافلی
از دود آه سوختگان باش برحذر
اندیشه کن مباد نهی داغ بر دلی
مشکل ز کار تا نگشائی تو، خلق را
مشکل ترا ز کار گشایند مشکلی
کشتی فکنده ایم بدریای بی کنار
ما را مگر بگوش رسد نام ساحلی
حسرت مراست روی تو در پرده حجاب
خوش بی حجاب آنکه در آئی بمحفلی
از دشت جای خار ز بس گل دمید طبیب
از دیده خون ببار بدنبال محملی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
زصید من چه شود گر عنان بگردانی
عنان ز صید من ناتوانی بگردانی
زگلبنی که برو بلبل آشیان بستی
گلش چو ریخت مباد آشیان بگردانی
سزد چو رفته ام از خود گر آشیان مرا
بگرد باغ تو ای باغبان بگردانی
دلم ز وعده وصلت قرار چون گیرد
که سست عهدی هر دم زبان بگردانی
گمان مبر که بهیچ آستانه ره یابم
اگر تو راهم ازین آستان بگردانی
طبیب چند نشینی بفکر سود و زیان
خوش آنکه روی ز سود و زیان بگردانی
عنان ز صید من ناتوانی بگردانی
زگلبنی که برو بلبل آشیان بستی
گلش چو ریخت مباد آشیان بگردانی
سزد چو رفته ام از خود گر آشیان مرا
بگرد باغ تو ای باغبان بگردانی
دلم ز وعده وصلت قرار چون گیرد
که سست عهدی هر دم زبان بگردانی
گمان مبر که بهیچ آستانه ره یابم
اگر تو راهم ازین آستان بگردانی
طبیب چند نشینی بفکر سود و زیان
خوش آنکه روی ز سود و زیان بگردانی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
کردیم شبی روز غریبانه بدامی
المنته لله که رسیدیم بکامی
شاها نکشم باده که همت نپسندد
من سر خوش و یاران همه حسرتکش جامی
کردی چون شهیدم مکن آغشته بخونم
دامن، که حریفان نشناسد کدامی
بر چهره مکن طره پریشان که بخوبی
چون ماه فروزان همه دانند تمامی
داند اثر ناله ما آنکه شنیدست
نالیدن مرغی که فتادست بدامی
بر خرمن گردون بزدی آتشی از آه
باز ای جگر سوخته پیداست که خامی
ما خود چه شکاریم که در کوی تو باشد
مرغان حرم را هوس گوشه دامی
از آمدنت میروم از خود، مگر از دوست
ای مرغ همایون بمنت هست پیامی
نشناختی ای خواجه مرا قدر درین شهر
شایسته تر از من نتوان یافت غلامی
جان بر کف دست است طبیب از پی مژده
آن کیست که آرد سویش از دوست پیامی
المنته لله که رسیدیم بکامی
شاها نکشم باده که همت نپسندد
من سر خوش و یاران همه حسرتکش جامی
کردی چون شهیدم مکن آغشته بخونم
دامن، که حریفان نشناسد کدامی
بر چهره مکن طره پریشان که بخوبی
چون ماه فروزان همه دانند تمامی
داند اثر ناله ما آنکه شنیدست
نالیدن مرغی که فتادست بدامی
بر خرمن گردون بزدی آتشی از آه
باز ای جگر سوخته پیداست که خامی
ما خود چه شکاریم که در کوی تو باشد
مرغان حرم را هوس گوشه دامی
از آمدنت میروم از خود، مگر از دوست
ای مرغ همایون بمنت هست پیامی
نشناختی ای خواجه مرا قدر درین شهر
شایسته تر از من نتوان یافت غلامی
جان بر کف دست است طبیب از پی مژده
آن کیست که آرد سویش از دوست پیامی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
مشکل که دهد دست مرا با تو وصالی
تو نخل برومندی ومن خشگ نهالی
ما را که بجز دست تهی نیست بضاعت
اندیشه وصل تو؟ تمنای محالی!
آن نیست که پیوسته کنم وصل تمنا
گر ماه بماهی بود و سال بسالی
جانکاه تر از هجر تو نومیدی وصلست
ای کاش که میداشتم امید وصالی
از جلوه شوخی دهدم یاد و خروشم
بینم چو درین دشت خرامنده غزالی
کامی که مرا از دو جهانست سه چیزست
کنجی و حریفی دو سه و صحبت حالی
از خامه فشانی طبیب اینهمه گوهر!
این کلک گهربار مبیناد زوالی
تو نخل برومندی ومن خشگ نهالی
ما را که بجز دست تهی نیست بضاعت
اندیشه وصل تو؟ تمنای محالی!
آن نیست که پیوسته کنم وصل تمنا
گر ماه بماهی بود و سال بسالی
جانکاه تر از هجر تو نومیدی وصلست
ای کاش که میداشتم امید وصالی
از جلوه شوخی دهدم یاد و خروشم
بینم چو درین دشت خرامنده غزالی
کامی که مرا از دو جهانست سه چیزست
کنجی و حریفی دو سه و صحبت حالی
از خامه فشانی طبیب اینهمه گوهر!
این کلک گهربار مبیناد زوالی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
یاد آرای ستمگر از حال خاکساری
روزی اگر بکویت بادآورد غباری
هر کس درین گلستان نخلی نشاند بر داد
جز نخل ما که هرگز باری نداد باری
مادر پس و تو جانا در منزلی نشسته
ما غرقه و تو یارا آسوده در کناری
پر اشگ حسرتم چشم در گرد کلفتم دل
این دشت بیکرانست و آن بحر بی کناری
هر کس بوعده گاهی عمری نشسته باشد
از حال ماست آگاه در راه انتظاری
دردا که رفت عمر و از تو نشد نصیبم
نه غمزه نهانی نه لطف آشکاری
کشتی مرا و خونم بادت حلال جانا
یکبار بر مزارم گر افکنی گذاری
بگزیده از نکویان دیگر طبیب خسته
هجران گزین نگاری فرقت پسند یاری
روزی اگر بکویت بادآورد غباری
هر کس درین گلستان نخلی نشاند بر داد
جز نخل ما که هرگز باری نداد باری
مادر پس و تو جانا در منزلی نشسته
ما غرقه و تو یارا آسوده در کناری
پر اشگ حسرتم چشم در گرد کلفتم دل
این دشت بیکرانست و آن بحر بی کناری
هر کس بوعده گاهی عمری نشسته باشد
از حال ماست آگاه در راه انتظاری
دردا که رفت عمر و از تو نشد نصیبم
نه غمزه نهانی نه لطف آشکاری
کشتی مرا و خونم بادت حلال جانا
یکبار بر مزارم گر افکنی گذاری
بگزیده از نکویان دیگر طبیب خسته
هجران گزین نگاری فرقت پسند یاری
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح امام المتقین امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرماید
درگهت را که هست غیر طور
اینک اینک رسیدم از ره دور
روزگاری گذشت کز حسرت
خورده ام خون چو عاشقان صبور
من مهجور و بس جفای فراق
من رنجور و بس شب دیجور
هان ز قربم کنون مکن محروم
هان ز وصلم کنون مکن مهجور
این منم من که می زنم بوسه
سدره ای را که هست غیرت حور
این منم من که می کنم سجده
درگهی را که هست غیرت طور
شکر ایزد که گشت چشم و دلم
خود ازین فیض رشگ چشمه نور
عاقبت یافت زین شرف مرهم
داغهای دلم که بدناسور
من درین خرمی که گفت سپهر
بخرد کای ز تو نظام امور
روضه کیست دانی این منظر
مرقد کیست دانی این منظور
کاین همه خوشدلی کنید ونشاط
وین همه خرمی کنید و سرور
در جوابش چه گفت گفت خموش
ای ترا دیده بصیرت کور
شده خسرویست این که بود
فخر ایام و افتخار دهور
مرقد شاه دین علی که بود
درگهش قبله اناث و ذکور
آنکه آمد طفیل او هستی
از نهانخانه عدم به ظهور
آنکه بودی اگر نبود سپهر
در پس پرده خفا مستور
در خوی خجلت است ابر مطیر
تا بدستش سخا شدی مفطور
در غم عزلتست چرخ اثیر
تا بامرش قضا شدی مجبور
رفعتش در مدارج اقبال
بفلک گفت هان مشو مغرور
که رسیدست پای اوجائی
که بر آنجا نکرده و هم عبور
قدرتت ای قضا ترا مانع
ممتنع نیست گرچه از مقدور
می تواند که در بگنجاند
آسمان را درون دیده مور
حلمش ار پشت بر زمانه دهد
بگسلد رشته سنین و شهور
نور رایت چو عارض افروزد
خواجه اختران شود مستور
صیت عدل تو آن کند با خلق
که بعظم رمیم نفخه صور
بر زمین بوس تو صباح و مسا
بر درت معتکف صبا و دبور
می زند خنده بر متانت کوه
حکم تو چون دهد قرار دهور
پاس عدلت چنان که دانه دهد
چرخ و شاهین بصعوه و عصفور
نهی آن دیده بان کشور شرع
بر مناهی اگر شود مأمور
نکشد لاله در چمن ساغر
نزند زهره در فلک طنبور
روز هیجا که در نبرد عدو
بر فرازی تو رایت منصور
از سهام تهمتنان دلیر
از حسام دلاوران غیور
اندر آن پهن دشت پروحشت
ره شود بسته بر وحوش و طیور
آسمان بر دلاوران خواند
آیت کان سعیکم مشکور
سرگرانی گر از زمانه چه باک
الکریم من اللئیم نفور
ور گریزانی از جهان چه عجب
الجواد من البخیل حذور
نسگالم اگر مدیحت را
اندرین مطلبم شهامعذور
که مقامات تو بود معروف
که کرامات تو بود مشهور
داورا دادگسترا هر چند
دل نبستم باین سرای غرور
اندرین منزل غرور و فریب
شد دلم خون چو ماتمی در سور
گرچه این همگنان زباده جهل
جمله هستند سربسر مخمور
ارچه افراختیم نحل هنر
ورچه افروختیم شمع شهور
تا بتقدیر کردگار جهان
شد قضا آمرو فلک مأمور
نیکخواهت مباد جز قاهر
بدسگالت مباد جز مقهور
اینک اینک رسیدم از ره دور
روزگاری گذشت کز حسرت
خورده ام خون چو عاشقان صبور
من مهجور و بس جفای فراق
من رنجور و بس شب دیجور
هان ز قربم کنون مکن محروم
هان ز وصلم کنون مکن مهجور
این منم من که می زنم بوسه
سدره ای را که هست غیرت حور
این منم من که می کنم سجده
درگهی را که هست غیرت طور
شکر ایزد که گشت چشم و دلم
خود ازین فیض رشگ چشمه نور
عاقبت یافت زین شرف مرهم
داغهای دلم که بدناسور
من درین خرمی که گفت سپهر
بخرد کای ز تو نظام امور
روضه کیست دانی این منظر
مرقد کیست دانی این منظور
کاین همه خوشدلی کنید ونشاط
وین همه خرمی کنید و سرور
در جوابش چه گفت گفت خموش
ای ترا دیده بصیرت کور
شده خسرویست این که بود
فخر ایام و افتخار دهور
مرقد شاه دین علی که بود
درگهش قبله اناث و ذکور
آنکه آمد طفیل او هستی
از نهانخانه عدم به ظهور
آنکه بودی اگر نبود سپهر
در پس پرده خفا مستور
در خوی خجلت است ابر مطیر
تا بدستش سخا شدی مفطور
در غم عزلتست چرخ اثیر
تا بامرش قضا شدی مجبور
رفعتش در مدارج اقبال
بفلک گفت هان مشو مغرور
که رسیدست پای اوجائی
که بر آنجا نکرده و هم عبور
قدرتت ای قضا ترا مانع
ممتنع نیست گرچه از مقدور
می تواند که در بگنجاند
آسمان را درون دیده مور
حلمش ار پشت بر زمانه دهد
بگسلد رشته سنین و شهور
نور رایت چو عارض افروزد
خواجه اختران شود مستور
صیت عدل تو آن کند با خلق
که بعظم رمیم نفخه صور
بر زمین بوس تو صباح و مسا
بر درت معتکف صبا و دبور
می زند خنده بر متانت کوه
حکم تو چون دهد قرار دهور
پاس عدلت چنان که دانه دهد
چرخ و شاهین بصعوه و عصفور
نهی آن دیده بان کشور شرع
بر مناهی اگر شود مأمور
نکشد لاله در چمن ساغر
نزند زهره در فلک طنبور
روز هیجا که در نبرد عدو
بر فرازی تو رایت منصور
از سهام تهمتنان دلیر
از حسام دلاوران غیور
اندر آن پهن دشت پروحشت
ره شود بسته بر وحوش و طیور
آسمان بر دلاوران خواند
آیت کان سعیکم مشکور
سرگرانی گر از زمانه چه باک
الکریم من اللئیم نفور
ور گریزانی از جهان چه عجب
الجواد من البخیل حذور
نسگالم اگر مدیحت را
اندرین مطلبم شهامعذور
که مقامات تو بود معروف
که کرامات تو بود مشهور
داورا دادگسترا هر چند
دل نبستم باین سرای غرور
اندرین منزل غرور و فریب
شد دلم خون چو ماتمی در سور
گرچه این همگنان زباده جهل
جمله هستند سربسر مخمور
ارچه افراختیم نحل هنر
ورچه افروختیم شمع شهور
تا بتقدیر کردگار جهان
شد قضا آمرو فلک مأمور
نیکخواهت مباد جز قاهر
بدسگالت مباد جز مقهور
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح ابوالحسن علی بن ابیطالب گوید
ز دل با تو ای شوخ شیرین شمایل
چگویم که کارت نیفتاده با دل
گرفتم که از حال دل با تو گویم
ترا ز آن چه پروا مر از آن چه حاصل
که آگاهی از حال کشتی نشینان
ندارند، وارستگان سواحل
ز احوال پس ماندگان فیافی
چه دانند آسودگان منازل
ستمگر نگارد ستمکش دل من
که دارد زمشگین کمندی سلاسل
بامید رحمی بکویت فرستد
زآهم رو احل زاشکم قوافل
چو گردد همه مشکلات از تو آسان
بود تا بکی کار من از تو مشکل؟
دلی دارم از تیغ جور تو زخمی
دلی دارم از تیر ناز تو بسمل
دلی بی تو پر خون و از عیش فارغ
دلی با تو مشغول و از غیر غافل
چو بستی بمن عهد الفت ندانم
که تعلیم کردت که پیوند بگسل؟
بیاد تو گرینده تا کی شتابم
زوادی بوادی ز منزل بمنزل
مرا پیش ازین دست و پائی بد اکنون
یکی مانده بر سر یکی رفته بر گل
ازین پس پسندی چو بر من تطاول
برم داوری پی فخر قبایل
علی ولی آنکه آمد ثنایش
طراز مجالس فروغ محافل
مماثل نبودی بجز ذات پاکش
معاذالله ارداشت ایزد مماثل
شد اکلیل گردون از آنرو که باشد
مه نوبنعل سمندش مشاکل
پی تشنگان زلال سحابش
انامل محیط کفش را جداول
تو آن بحر جودی که در وقت احسان
فشانی ز بس گوهر از دست باذل
سپهرش که باشد ترا از گدایان
نگردد باین وسعت ذیل حایل
تو آن مرد رزمی که در روز هیجا
کنی بر میان تیغ کین چون حمایل
گریزندت از پیش وادی بوادی
هژبران سالب دلیران صایل
بست بال جبریل اگر بر سلیمان
شدی سایه گستر جناح حواصل
بامر تو دوشیزگان چمن را
ریاح لواقح نماید حوامل
بر گوهرت ماه تابنده هابط
بر اخترت مهر رخشنده آفل
بکوی تو طایف شهان طوایف
بسوی تو مایل مهان قبایل
فروغی رسد گر زرایت زمین را
بگردد میان خور و ماه حایل
خرد بنگرد گر بقصر جلالت
بود در برش آسمان از سوافل
خوشا آنکه باشد بکوی تو شایق
خوشا آنکه باشد بسوی تو مایل
شها با وجود تو فوج ادانی
شها با وجود تو قومی اراذل
بناحق نشستند اگر چند روزی
رؤوس منابر فراز محافل
نباشند با هم تن و جان مشابه
نباشند با هم خس و گل مشاکل
عدو گو مزن دم که امر خلافت
نخواهد شواهد نخواده دلایل
بجزتو که کنده ز جا باب خیبر
بجز تو که بخشیده خاتم بسایل
الا تا ز فیض مدیح تو هر دم
فضایل فزاید مرا بر فضایل
نشاید مرا جز مدیح تو شاهد
نباشد مرا جز خیال تو شاغل
نجنبد بیانم بوصف ادانی
نگردد زبانم به مدح اراذل
کسی کو بتعداد فضل تو کوشد
فیاخیر قول و یا خیر قائل
عجب نیست گر سر بگردون رسانم
بفرقم گر از مرحمت گستری ظل
الا تا درین کاخ، گردنده اختر
بود گاه طالع بود گاه آفل
محب تو با چرخ گردد برابر
عدوی تو با خاک گردد مقابل
بکام محب تو شهد و عدویت
بجامش مبادا بجز زهر قاتل
چگویم که کارت نیفتاده با دل
گرفتم که از حال دل با تو گویم
ترا ز آن چه پروا مر از آن چه حاصل
که آگاهی از حال کشتی نشینان
ندارند، وارستگان سواحل
ز احوال پس ماندگان فیافی
چه دانند آسودگان منازل
ستمگر نگارد ستمکش دل من
که دارد زمشگین کمندی سلاسل
بامید رحمی بکویت فرستد
زآهم رو احل زاشکم قوافل
چو گردد همه مشکلات از تو آسان
بود تا بکی کار من از تو مشکل؟
دلی دارم از تیغ جور تو زخمی
دلی دارم از تیر ناز تو بسمل
دلی بی تو پر خون و از عیش فارغ
دلی با تو مشغول و از غیر غافل
چو بستی بمن عهد الفت ندانم
که تعلیم کردت که پیوند بگسل؟
بیاد تو گرینده تا کی شتابم
زوادی بوادی ز منزل بمنزل
مرا پیش ازین دست و پائی بد اکنون
یکی مانده بر سر یکی رفته بر گل
ازین پس پسندی چو بر من تطاول
برم داوری پی فخر قبایل
علی ولی آنکه آمد ثنایش
طراز مجالس فروغ محافل
مماثل نبودی بجز ذات پاکش
معاذالله ارداشت ایزد مماثل
شد اکلیل گردون از آنرو که باشد
مه نوبنعل سمندش مشاکل
پی تشنگان زلال سحابش
انامل محیط کفش را جداول
تو آن بحر جودی که در وقت احسان
فشانی ز بس گوهر از دست باذل
سپهرش که باشد ترا از گدایان
نگردد باین وسعت ذیل حایل
تو آن مرد رزمی که در روز هیجا
کنی بر میان تیغ کین چون حمایل
گریزندت از پیش وادی بوادی
هژبران سالب دلیران صایل
بست بال جبریل اگر بر سلیمان
شدی سایه گستر جناح حواصل
بامر تو دوشیزگان چمن را
ریاح لواقح نماید حوامل
بر گوهرت ماه تابنده هابط
بر اخترت مهر رخشنده آفل
بکوی تو طایف شهان طوایف
بسوی تو مایل مهان قبایل
فروغی رسد گر زرایت زمین را
بگردد میان خور و ماه حایل
خرد بنگرد گر بقصر جلالت
بود در برش آسمان از سوافل
خوشا آنکه باشد بکوی تو شایق
خوشا آنکه باشد بسوی تو مایل
شها با وجود تو فوج ادانی
شها با وجود تو قومی اراذل
بناحق نشستند اگر چند روزی
رؤوس منابر فراز محافل
نباشند با هم تن و جان مشابه
نباشند با هم خس و گل مشاکل
عدو گو مزن دم که امر خلافت
نخواهد شواهد نخواده دلایل
بجزتو که کنده ز جا باب خیبر
بجز تو که بخشیده خاتم بسایل
الا تا ز فیض مدیح تو هر دم
فضایل فزاید مرا بر فضایل
نشاید مرا جز مدیح تو شاهد
نباشد مرا جز خیال تو شاغل
نجنبد بیانم بوصف ادانی
نگردد زبانم به مدح اراذل
کسی کو بتعداد فضل تو کوشد
فیاخیر قول و یا خیر قائل
عجب نیست گر سر بگردون رسانم
بفرقم گر از مرحمت گستری ظل
الا تا درین کاخ، گردنده اختر
بود گاه طالع بود گاه آفل
محب تو با چرخ گردد برابر
عدوی تو با خاک گردد مقابل
بکام محب تو شهد و عدویت
بجامش مبادا بجز زهر قاتل
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح امام والمتقین و یعسوب الدین امیرالمؤمنین گوید
تا تو رفتی چون خدنگم از برای زیباصنم
سرنهادم چون کمان حلقه بر زانوی غم
آن سیه روزم که در شبهای هجران همچو شمع
می فشانم مشت خاکستر بسر تا صبحدم
دل بمرغان چمن نگذاشت از بس ناله کرد
ناتوان صید دلم در جنگل شهباز غم
من باین حال و تو بی پروا نمی پرسی چرا
می کشی از سینه آه دردناکی دمدم
چونکه بشنید این حدیثم زیر لب خندید و گفت
از محبت می زنی در پیش ما گستاخ دم
دامن من پاک و این گستاخگوئیهای تو
می کند آخر مرا مانند مریم متهم
بلبلی باید که با گل سر کند از عشق لاف
قمرئی باید که با سردی زند از مهر دم
عشقبازی را نشانیها بود ای ساده لوح
ما نمی بینیم از آنها در تو نه بیش و نه کم
کو ترا جیب دریده کوترا در سینه چاک
کو ترا رنگ پریده کو ترا در پشت خم
کو نگاه حسرت و کو گریه مستانه ات
کو ترا شوری بسر کو زخم خاری در قدم
نه ترا کامست خشگ و نه ترا چشمست تر
نه ترا گرم است اشگ و نه ترا سردست دم
اشگ عاشق گرم باید همچو شمع انجمن
آه عاشق سرد باید چون نسیم صبحدم
گفتمش کای از خرامت منفعل کبک دری
وی فدای چشم مخمور تو آهوی حرم
ای اسیر نرگس مست تو لیلی از عرب
وی هلال لعل نوشین تو شیرین از عجم
دیده سیلاب خیزم بسکه در عشقت گریست
نیست اکنون در بساطش چون سحاب خشگ نم
گوهر افسرده هیهاتست نم بیرون دهد
من عبث بر دیده مژگان می فشارم دمبدم
ناله من پیش ازین بود از غمت سوزان چو برق
دیده من پیش ازین بود از غمت گریان چویم
از تف غم در فضای سینه من آه نیست
از تب دل در بساط دیده من نیست نم
خود بگو من با کدامین دست ای دیر آشنا
سینه ام را چاک سازم یا گریبان بردرم
دست من از دامنت گاهی که می گردد جدا
می کشد از سینه مجروح پیکان ستم
آنچه بر رخساره من می نماید، رنگ نیست
لیکن آید در نظر گلگون اشگم دمبدم
گر نه من آشفته حالم از چه باشد ای نگار
گر نه من آزرده جانم از چه باشد ای صنم
موج اشگم فوج فوج و خیل داغم صف بصف
جیب جانم پاره پاره زلف آهم خم بخم
گر ز اعجاز محبت یا فسون عشق نیست
با من حیران بگو یک ره خدا را ای صنم
چیست پس در جویبار دیده ام بحری ز اشگ
چیست پس در تنگنای سینه ام کوهی ز غم
ای که با ظلم آشنائی وز وفا بیگانه ای
سخت میترسم چو از حد بگذرد جور و ستم
صف ببندد لشکر گلگون پرند گریه ام
برق آه از سینه ننگم برافرازد علم
شهریار عشق خون آشام بهر انتقام
از نیام دل کشد از ناله ای تیغ دو دم
باز گویم از نهیب عقل چون آیم بهوش
حاش لله زین جفا استغفرالله زین ستم
در دیار عشقبازان جز شکایت رسم نیست
خاصه بر خاک در میر عرب شاه عجم
آفتاب آسمان دین امیرالمؤمنین
آنکه چون ذاتش ندارد گوهری گنج قدم
جوهر کل در سجود آستانش چون سپهر
قامت خم را نخواهد تا ابد سازد علم
هر یکی را تا نخستین سجده اش گردد نصیب
نه فلک افتاده از ذوق همین بالای هم
چار پیغمبر خلیل و نوح و چون خضر و مسیح
یافتند آیت ز اعجاز تو ای فخر امم
این یک از سوزنده آتش آن یک از جوشنده آب
این یک از پاینده عمر و آن یک از جانبخش دم
دشمن از خشم تو سوزان دوست از لطف تو شاد
آن چو کافر از جحیم و این چو زاهد از ارم
عدل در عهد تو شادان همچون یعقوب از وصال
فتنه از بیم تو نالان چون زلیخا درندم
چون شوی بر اوج عزت چون مسیحی بر فلک
چون روی در بحر فکرت یونسی در قعر یم
جود از احسان تو آواره ملک وجود
ظلم ز فرمان تو آواره شهر عدم
سرکشد چون ذوالفقار تیغ تو گاه مصاف
بشکفد چون نوبهار خلق تو وقت کرم
ز آسمان بارد بجای قطره باران شرار
از زمین روید بجای سبزه و ریحان درم
روز هیجا از پی پیکار خصم کینه جو
چون بیارائی سپاه و چون برافرازی علم
فتح خندد از نشاط و عیش بالد از سرور
خوف لرزد از هراس و ظلم نالد از ندم
حبذا ذاتت که باشد محرم اسرار غیب
مرحبا روحت که باشد گوهر بحر قدم
همچواشباح مقدس نه ترا وضع و نه این
همچو ارواح مجرد و نه ترا کیف و نه کم
ظاهر از ذات شریفت گاه اوصاف و حدیث
صادر از طبع شریفت، گاه آثار قدم
من نمی گویم خدایت یاامیرالمؤمنین
لیکن از اوصاف واجب نیست اوصاف تو کم
روضه تن با فروغ مهر تو دارالسلام
کعبه دل بی ولای ذات تو بیت الصنم
گر بود از دوستانت ای خوشا رهبان دیر
ور بود از دشمنانت و ای بر شیخ حرم
می تواند در خلافت پای بر منبر نهاد
در حرم آنکس که زد بر دوش پیغمبر قدم
دست در بیعت به غیری دادنت ظلمست ظلم
ایکه پای عرش سایت کرده از طاعت ورم
کینه جو، ابنای دنیا، چرخ بر کین متصف
حیله گر اخوان یوسف گرک بیجا متهم
خیل احباب ترا از کثرت عصیان چه باک
کشتی نوح نبی را زآفت طوفان چه غم
کی بود یارب که گردم زایر کوی نجف
کی بود یارب که باشم طایر باغ ارم
ای بسا شبها که بر یاد طواف کوی تو
طایر خوابم کند از آشیان دیده رم
همچو مرغ آشیان گم کرده ام آرام نیست
مانده ام تا از حریمت دورای فخر امم
یا علی از آسانت مشت خاکی نابجاست
سر نمی آید فرو هرگز مرا به تاج جم
می شمارم ننگ همت با کمال احتیاج
گر گشایم دست خواهش نزد ارباب همم
نور همت در جبین هر که باشد، چون صدف
می دهد گوهر عوض، گر قطره ای گیرد زیم
گر چه دارم توشه ره بر میان چون آسیا
باشد آن به کز قناعت سنگ بندم بر شکم
تا کند در گلستان مشاطگی باد سحر
چشم نرگس پرخمار و زلف سنبل خم بخم
دشمنت بی قدر بادا در نظرها همچو خار
دوستت مانند گل در چشم عالم محترم
سرنهادم چون کمان حلقه بر زانوی غم
آن سیه روزم که در شبهای هجران همچو شمع
می فشانم مشت خاکستر بسر تا صبحدم
دل بمرغان چمن نگذاشت از بس ناله کرد
ناتوان صید دلم در جنگل شهباز غم
من باین حال و تو بی پروا نمی پرسی چرا
می کشی از سینه آه دردناکی دمدم
چونکه بشنید این حدیثم زیر لب خندید و گفت
از محبت می زنی در پیش ما گستاخ دم
دامن من پاک و این گستاخگوئیهای تو
می کند آخر مرا مانند مریم متهم
بلبلی باید که با گل سر کند از عشق لاف
قمرئی باید که با سردی زند از مهر دم
عشقبازی را نشانیها بود ای ساده لوح
ما نمی بینیم از آنها در تو نه بیش و نه کم
کو ترا جیب دریده کوترا در سینه چاک
کو ترا رنگ پریده کو ترا در پشت خم
کو نگاه حسرت و کو گریه مستانه ات
کو ترا شوری بسر کو زخم خاری در قدم
نه ترا کامست خشگ و نه ترا چشمست تر
نه ترا گرم است اشگ و نه ترا سردست دم
اشگ عاشق گرم باید همچو شمع انجمن
آه عاشق سرد باید چون نسیم صبحدم
گفتمش کای از خرامت منفعل کبک دری
وی فدای چشم مخمور تو آهوی حرم
ای اسیر نرگس مست تو لیلی از عرب
وی هلال لعل نوشین تو شیرین از عجم
دیده سیلاب خیزم بسکه در عشقت گریست
نیست اکنون در بساطش چون سحاب خشگ نم
گوهر افسرده هیهاتست نم بیرون دهد
من عبث بر دیده مژگان می فشارم دمبدم
ناله من پیش ازین بود از غمت سوزان چو برق
دیده من پیش ازین بود از غمت گریان چویم
از تف غم در فضای سینه من آه نیست
از تب دل در بساط دیده من نیست نم
خود بگو من با کدامین دست ای دیر آشنا
سینه ام را چاک سازم یا گریبان بردرم
دست من از دامنت گاهی که می گردد جدا
می کشد از سینه مجروح پیکان ستم
آنچه بر رخساره من می نماید، رنگ نیست
لیکن آید در نظر گلگون اشگم دمبدم
گر نه من آشفته حالم از چه باشد ای نگار
گر نه من آزرده جانم از چه باشد ای صنم
موج اشگم فوج فوج و خیل داغم صف بصف
جیب جانم پاره پاره زلف آهم خم بخم
گر ز اعجاز محبت یا فسون عشق نیست
با من حیران بگو یک ره خدا را ای صنم
چیست پس در جویبار دیده ام بحری ز اشگ
چیست پس در تنگنای سینه ام کوهی ز غم
ای که با ظلم آشنائی وز وفا بیگانه ای
سخت میترسم چو از حد بگذرد جور و ستم
صف ببندد لشکر گلگون پرند گریه ام
برق آه از سینه ننگم برافرازد علم
شهریار عشق خون آشام بهر انتقام
از نیام دل کشد از ناله ای تیغ دو دم
باز گویم از نهیب عقل چون آیم بهوش
حاش لله زین جفا استغفرالله زین ستم
در دیار عشقبازان جز شکایت رسم نیست
خاصه بر خاک در میر عرب شاه عجم
آفتاب آسمان دین امیرالمؤمنین
آنکه چون ذاتش ندارد گوهری گنج قدم
جوهر کل در سجود آستانش چون سپهر
قامت خم را نخواهد تا ابد سازد علم
هر یکی را تا نخستین سجده اش گردد نصیب
نه فلک افتاده از ذوق همین بالای هم
چار پیغمبر خلیل و نوح و چون خضر و مسیح
یافتند آیت ز اعجاز تو ای فخر امم
این یک از سوزنده آتش آن یک از جوشنده آب
این یک از پاینده عمر و آن یک از جانبخش دم
دشمن از خشم تو سوزان دوست از لطف تو شاد
آن چو کافر از جحیم و این چو زاهد از ارم
عدل در عهد تو شادان همچون یعقوب از وصال
فتنه از بیم تو نالان چون زلیخا درندم
چون شوی بر اوج عزت چون مسیحی بر فلک
چون روی در بحر فکرت یونسی در قعر یم
جود از احسان تو آواره ملک وجود
ظلم ز فرمان تو آواره شهر عدم
سرکشد چون ذوالفقار تیغ تو گاه مصاف
بشکفد چون نوبهار خلق تو وقت کرم
ز آسمان بارد بجای قطره باران شرار
از زمین روید بجای سبزه و ریحان درم
روز هیجا از پی پیکار خصم کینه جو
چون بیارائی سپاه و چون برافرازی علم
فتح خندد از نشاط و عیش بالد از سرور
خوف لرزد از هراس و ظلم نالد از ندم
حبذا ذاتت که باشد محرم اسرار غیب
مرحبا روحت که باشد گوهر بحر قدم
همچواشباح مقدس نه ترا وضع و نه این
همچو ارواح مجرد و نه ترا کیف و نه کم
ظاهر از ذات شریفت گاه اوصاف و حدیث
صادر از طبع شریفت، گاه آثار قدم
من نمی گویم خدایت یاامیرالمؤمنین
لیکن از اوصاف واجب نیست اوصاف تو کم
روضه تن با فروغ مهر تو دارالسلام
کعبه دل بی ولای ذات تو بیت الصنم
گر بود از دوستانت ای خوشا رهبان دیر
ور بود از دشمنانت و ای بر شیخ حرم
می تواند در خلافت پای بر منبر نهاد
در حرم آنکس که زد بر دوش پیغمبر قدم
دست در بیعت به غیری دادنت ظلمست ظلم
ایکه پای عرش سایت کرده از طاعت ورم
کینه جو، ابنای دنیا، چرخ بر کین متصف
حیله گر اخوان یوسف گرک بیجا متهم
خیل احباب ترا از کثرت عصیان چه باک
کشتی نوح نبی را زآفت طوفان چه غم
کی بود یارب که گردم زایر کوی نجف
کی بود یارب که باشم طایر باغ ارم
ای بسا شبها که بر یاد طواف کوی تو
طایر خوابم کند از آشیان دیده رم
همچو مرغ آشیان گم کرده ام آرام نیست
مانده ام تا از حریمت دورای فخر امم
یا علی از آسانت مشت خاکی نابجاست
سر نمی آید فرو هرگز مرا به تاج جم
می شمارم ننگ همت با کمال احتیاج
گر گشایم دست خواهش نزد ارباب همم
نور همت در جبین هر که باشد، چون صدف
می دهد گوهر عوض، گر قطره ای گیرد زیم
گر چه دارم توشه ره بر میان چون آسیا
باشد آن به کز قناعت سنگ بندم بر شکم
تا کند در گلستان مشاطگی باد سحر
چشم نرگس پرخمار و زلف سنبل خم بخم
دشمنت بی قدر بادا در نظرها همچو خار
دوستت مانند گل در چشم عالم محترم
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - یک قصیده
چو چنگ نالم و افغان که نغمه انگاری
چو شمع گریم و دردا که خنده پنداری
دل مرا که خریدار گشته ای ز هوس
چه می کنی که بسی دل برایگان داری
باین معامله بس مایلی و می دانم
که کار تست جگرکاوی و دلازاری
تو بیوفائی اما ز بس کرشمه وناز
هزار حیف که پاس وفا نمی داری
گرفتم اینکه گرفتی دلم بناچاری
بدست آتش سوزان چسان نگه داری
هلاک طرز نگاهت شوم که گر صدبار
مرا معاینه بینی ندیده انگاری
روا مدار بغیری ستم چو من از تو
بنرخ مهر ووفا می کنم خریداری
قدم بپرسش من رنجه می کنی اکنون
که درد هجر توام می کشد باین زاری
مرا چه عشرت ازین کار گاه مینائی
مرا چه راحت ازین بوستان زنگاری
که می بساغر من بی تو می کند زهری
که گل به بستر من بی تو می کند خاری
بصبر چاره عشقت کنم؟ چه حرفیست این
که پرنیان نکند شعله را نگهداری
ازینکه لاف صبوری زنم ز روی هوس
مرا حریف غم عشق خود نپنداری
که خار و خس نکند سیل را عنان گیری
که نیستان نکند برق را سپرداری
عروس حسن تو آخر چه شد که می بینم
بر آن سری که باغیار سرفرود آری
تو و تغافل و گلگشت باغ با یاران
من و تحمل و کنج غمی و بی یاری
خدای را مگشا در چمن نقاب، مباد
میانه گل و بلبل کشد به بیزاری
فغان ز روز و شب تیره ام که روزی نیست
بآن سیاهی و نبود شبی باین تاری
ز دست فتنه این اختران سیمابی
زجور کینه این آسمان زنگاری
کسی مباد دلش رنجه و چنین رنجه
کسی مباد تنش خسته و باین زاری
کنون شکایت خود را برم بدرگه شاه
که روزگار ندارد سر مددگاری
شه سریر ولایت علی ولی الله
کزوست چهره عشرت همیشه گلناری
زهی ادای تو پیرایه رساله شرع
زهی لوای تو سرمایه جهانداری
اگر صلای خموشی زند صلابت تو
کند در آتش سوزان سپند خودداری
سحاب جود تو آنجا که گوهر افشاند
گهی کند ز مطرها، کمی ز بسیاری
ثبات عهد تو باغی بود کش از گلبرگ
گلی نرسته بغیر از گل وفاداری
شمیم خلق تو آنجا که نافه بگشاید
صبا دگر نگشاید دکان بعطاری
تراست قدرت هر کار جز ستمکوشی
تراست مکنت هر شغل جز ستمگاری
اوامر تو همه هست چون قضا نافذ
نواهی تو همه هست چون قدر جاری
نه امر نافذ تو جوید از ملک یاور
نه حکم جاری تو جوید از فلک یاری
زبان گشاده بمدح تو عندلیب چمن
بپا ستاده بحکم تو کبک کهساری
اگر مآثر عدل ترا بخامه زر
کنند صفحه طراز سپهر زنگاری
ز طبع چرخ ستم پیشه این اثر بخشد
که تا ابد نکند رغبت ستمگاری
دگر حراست حزم تو عارض افروزد
ز بهر پاس دل عاشقان بغمخواری
کنندکی زمژه دلبران جگر کاوی
کنندکی بکرشمه بتان دلازاری
اگر نهند به فرقش شهان با شوکت
وگر کشند به چشمش بتان فرخاری
نعال مرکب تو دارد آن مثابه محل
غبار موکب تو دارد آن سرافرازی
بعزم اوج دیار تو طایر فکرت
هزار سال اگر پرزند بطیاری
هما ببام جلالت نمی رسد به مثل
هزار پایه ز قدرت اگر فرود آری
زهی کرم که بدان پایه ابر دریا دل
ز درفشان کف تو همی کشد خواری
از آن زمان که وجودت طراز هستی شد
بر انتعاش برآمد فلک بدواری
زبس فزود جلالت بر آن رسید که چرخ
بجای ماند و باز ایستد ز سیاری
دلیل فضل تو آن بس که داد پیغمبر
بحرب خیبر یانت خطاب کراری
سزد که خون رود از دیده حسود از رشگ
چو خاصه گشت ترا منصب علمداری
نوشت حکم شهادت چو بر تو کلک قضا
سپهر کرد از آن روز، جامه رنگاری
بود که زیست کند جاودان چنین که اجل
زننگ می کند از دشمن تو بیزاری
شها بروز مصاف از برای فتح و ظفر
کنند جمله اعدا اگر بهم یاری
زمین شود همه از خون کشته شنجرفی
هوا شود همه از گرد تیره زنگاری
همان به حجله درآید ترا جمیله فتح
همان عروس ظفر را تو در کنار آری
سزد که چرخ کند بهر گوشواره عرش
هلال نعل سمند ترا خریداری
تبارک الله ازین اشهب سبک جولان
که دام کرده ازو برق، گرم رفتاری
چنان به پویه شتابان که در شکنج کمند
جهد رمیده غزالی پس از گرفتاری
جهنده همچو نسیم و نسیم نوروزی
رونده همچو سحاب وسحاب آزاری
بجلوه چونکه شود همعنان خنگ سپهر
که نیست جز بکمند تواش گرفتاری
سوی فرار شتابد چو تندرو صرصر
سوی نشیب گراید چو سیل کهساری
گه قرار چو کوهی بود بآرامش
گه گذار چو بحری بود بهمواری
کنم نگارش نعتت شها و می دانم
که نیست در خور مدح توام سزاواری
به بیکرانه محیطی که نیست پایانش
شناوری نبرد بخردی و هشیاری
بدان خدای که اندیشه ره نمی یابد
بکنه معرفتش با کمال هشیاری
بقهر او که چو بر کوه سایه اندازد
شود برنگ شبح، تیره لعل گلناری
بلطف او که اگر بنگرد بدوز خیان
کند حجیم با هل گناه گلزاری
به منعمی که ز هستی نهاده خوان کرم
به پیش پرد گیان عدم بناهاری
به احمد آن شه کونین کز جلالت قدر
گذشت مرتبه او زهر چه پنداری
بقدر و منزلت بوذری و سلمانی
بشأن و مرتبه جابری و عماری
به عصمت شه کنعان که در حریم وصال
ز دلبری چو زلیخا نمود بیزاری
زبیقراری عشق و بآن کرشمه حسن
که دل نهاد زلیخا بیوسف آزاری
بساده لوحی زالی که عشق می افزود
زمان زمان بدلش حسرت خریداری
بعشوه ای که نه پنهان نه آشکار بود
بحالتی که نه مستی بود، نه هشیاری
بصبح وصل که گیرد زدل شکیبائی
بشمام هجر که بخشد بدیده بیداری
بناله ای که گشاید زخاره چشمه خون
بگریه ای که نماید ز دیده خون جاری
بخشک سال مروت بکیمیای وفا
قسم بخواری عزت بعزت خواری
که تا ز جام ولایت کشدم آن باده
که ساغری کندش آسمان بدشواری
خطاب بندگیت را بخسروی ندهم
اگر دهند بمن خطبه جهانداری
بچشم خواهش اگر بنگرم بخوان جهان
حرام باد بمن لذت جگرخواری
الا حدیث تو چون قول مخبر صادق
ایا کلام تو چون وحی منزل باری
زسرد مهری ایام صدهزار افغان
که نیست بهره سخن را بگرم بازاری
رواج نیست هنر را و چون متاع کساد
کمال را نکند، هیچکس خریداری
ازین چه سود که کلکم کند درافشانی
وزین چه نفع که طبعم کند گهرباری
که هیچ در بر این ناقدان تفاوت نیست
میان هرزه درائی و نغز گفتاری
من و ستایش ایزد که امتیاز بسیست
میانه من و این همرهان ناچاری
زدودمان اصیلم کنم ستایش خویش
تبار مرتضوی، دارم، این سزاواری
دو خادمند مرا بخردی و دانائی
دو چاکرند مرا زیرکی و هشیاری
مفرحی که پی خستگان کنم ترکیب
برون برد ز مزاج نسیم بیماری
بهوش خویش مکن این جفا و شرمت باد
دگر بسهو مرازین گروه نشماری
بکجنوائی زاغان این چمن شاید
اگر بقهقهه خندم چون کبک کهساری
کجاست منظره عرش و روزن زندان
کجاست منطقه چرخ و خط پرگاری
فروغ ذره کجا و ضیای خورشیدی
نسیم مصر کجا و شمیم گلزاری
کجاست زاغ و کجا طایران فردوسی
کجا زباد و کجا آهوان تاتاری
شها بعهد شبابم زمستی غفلت
اگر چه عمر گذشته ست در سیهکاری
بداوری که نشینی سزای بندگیم
مباد پرده ام از روی کاربرداری
به ظل خویش پناهم دهی در آن عرصه
که خیزد از لب من الامان بزنهاری
همیشه تا که کند خنده در بهاران گل
مدام تا که کند گریه ابر آزاری
مباد کار محب ترا بجز خنده
مباد شغل، عدوی ترا بجز خواری
چو شمع گریم و دردا که خنده پنداری
دل مرا که خریدار گشته ای ز هوس
چه می کنی که بسی دل برایگان داری
باین معامله بس مایلی و می دانم
که کار تست جگرکاوی و دلازاری
تو بیوفائی اما ز بس کرشمه وناز
هزار حیف که پاس وفا نمی داری
گرفتم اینکه گرفتی دلم بناچاری
بدست آتش سوزان چسان نگه داری
هلاک طرز نگاهت شوم که گر صدبار
مرا معاینه بینی ندیده انگاری
روا مدار بغیری ستم چو من از تو
بنرخ مهر ووفا می کنم خریداری
قدم بپرسش من رنجه می کنی اکنون
که درد هجر توام می کشد باین زاری
مرا چه عشرت ازین کار گاه مینائی
مرا چه راحت ازین بوستان زنگاری
که می بساغر من بی تو می کند زهری
که گل به بستر من بی تو می کند خاری
بصبر چاره عشقت کنم؟ چه حرفیست این
که پرنیان نکند شعله را نگهداری
ازینکه لاف صبوری زنم ز روی هوس
مرا حریف غم عشق خود نپنداری
که خار و خس نکند سیل را عنان گیری
که نیستان نکند برق را سپرداری
عروس حسن تو آخر چه شد که می بینم
بر آن سری که باغیار سرفرود آری
تو و تغافل و گلگشت باغ با یاران
من و تحمل و کنج غمی و بی یاری
خدای را مگشا در چمن نقاب، مباد
میانه گل و بلبل کشد به بیزاری
فغان ز روز و شب تیره ام که روزی نیست
بآن سیاهی و نبود شبی باین تاری
ز دست فتنه این اختران سیمابی
زجور کینه این آسمان زنگاری
کسی مباد دلش رنجه و چنین رنجه
کسی مباد تنش خسته و باین زاری
کنون شکایت خود را برم بدرگه شاه
که روزگار ندارد سر مددگاری
شه سریر ولایت علی ولی الله
کزوست چهره عشرت همیشه گلناری
زهی ادای تو پیرایه رساله شرع
زهی لوای تو سرمایه جهانداری
اگر صلای خموشی زند صلابت تو
کند در آتش سوزان سپند خودداری
سحاب جود تو آنجا که گوهر افشاند
گهی کند ز مطرها، کمی ز بسیاری
ثبات عهد تو باغی بود کش از گلبرگ
گلی نرسته بغیر از گل وفاداری
شمیم خلق تو آنجا که نافه بگشاید
صبا دگر نگشاید دکان بعطاری
تراست قدرت هر کار جز ستمکوشی
تراست مکنت هر شغل جز ستمگاری
اوامر تو همه هست چون قضا نافذ
نواهی تو همه هست چون قدر جاری
نه امر نافذ تو جوید از ملک یاور
نه حکم جاری تو جوید از فلک یاری
زبان گشاده بمدح تو عندلیب چمن
بپا ستاده بحکم تو کبک کهساری
اگر مآثر عدل ترا بخامه زر
کنند صفحه طراز سپهر زنگاری
ز طبع چرخ ستم پیشه این اثر بخشد
که تا ابد نکند رغبت ستمگاری
دگر حراست حزم تو عارض افروزد
ز بهر پاس دل عاشقان بغمخواری
کنندکی زمژه دلبران جگر کاوی
کنندکی بکرشمه بتان دلازاری
اگر نهند به فرقش شهان با شوکت
وگر کشند به چشمش بتان فرخاری
نعال مرکب تو دارد آن مثابه محل
غبار موکب تو دارد آن سرافرازی
بعزم اوج دیار تو طایر فکرت
هزار سال اگر پرزند بطیاری
هما ببام جلالت نمی رسد به مثل
هزار پایه ز قدرت اگر فرود آری
زهی کرم که بدان پایه ابر دریا دل
ز درفشان کف تو همی کشد خواری
از آن زمان که وجودت طراز هستی شد
بر انتعاش برآمد فلک بدواری
زبس فزود جلالت بر آن رسید که چرخ
بجای ماند و باز ایستد ز سیاری
دلیل فضل تو آن بس که داد پیغمبر
بحرب خیبر یانت خطاب کراری
سزد که خون رود از دیده حسود از رشگ
چو خاصه گشت ترا منصب علمداری
نوشت حکم شهادت چو بر تو کلک قضا
سپهر کرد از آن روز، جامه رنگاری
بود که زیست کند جاودان چنین که اجل
زننگ می کند از دشمن تو بیزاری
شها بروز مصاف از برای فتح و ظفر
کنند جمله اعدا اگر بهم یاری
زمین شود همه از خون کشته شنجرفی
هوا شود همه از گرد تیره زنگاری
همان به حجله درآید ترا جمیله فتح
همان عروس ظفر را تو در کنار آری
سزد که چرخ کند بهر گوشواره عرش
هلال نعل سمند ترا خریداری
تبارک الله ازین اشهب سبک جولان
که دام کرده ازو برق، گرم رفتاری
چنان به پویه شتابان که در شکنج کمند
جهد رمیده غزالی پس از گرفتاری
جهنده همچو نسیم و نسیم نوروزی
رونده همچو سحاب وسحاب آزاری
بجلوه چونکه شود همعنان خنگ سپهر
که نیست جز بکمند تواش گرفتاری
سوی فرار شتابد چو تندرو صرصر
سوی نشیب گراید چو سیل کهساری
گه قرار چو کوهی بود بآرامش
گه گذار چو بحری بود بهمواری
کنم نگارش نعتت شها و می دانم
که نیست در خور مدح توام سزاواری
به بیکرانه محیطی که نیست پایانش
شناوری نبرد بخردی و هشیاری
بدان خدای که اندیشه ره نمی یابد
بکنه معرفتش با کمال هشیاری
بقهر او که چو بر کوه سایه اندازد
شود برنگ شبح، تیره لعل گلناری
بلطف او که اگر بنگرد بدوز خیان
کند حجیم با هل گناه گلزاری
به منعمی که ز هستی نهاده خوان کرم
به پیش پرد گیان عدم بناهاری
به احمد آن شه کونین کز جلالت قدر
گذشت مرتبه او زهر چه پنداری
بقدر و منزلت بوذری و سلمانی
بشأن و مرتبه جابری و عماری
به عصمت شه کنعان که در حریم وصال
ز دلبری چو زلیخا نمود بیزاری
زبیقراری عشق و بآن کرشمه حسن
که دل نهاد زلیخا بیوسف آزاری
بساده لوحی زالی که عشق می افزود
زمان زمان بدلش حسرت خریداری
بعشوه ای که نه پنهان نه آشکار بود
بحالتی که نه مستی بود، نه هشیاری
بصبح وصل که گیرد زدل شکیبائی
بشمام هجر که بخشد بدیده بیداری
بناله ای که گشاید زخاره چشمه خون
بگریه ای که نماید ز دیده خون جاری
بخشک سال مروت بکیمیای وفا
قسم بخواری عزت بعزت خواری
که تا ز جام ولایت کشدم آن باده
که ساغری کندش آسمان بدشواری
خطاب بندگیت را بخسروی ندهم
اگر دهند بمن خطبه جهانداری
بچشم خواهش اگر بنگرم بخوان جهان
حرام باد بمن لذت جگرخواری
الا حدیث تو چون قول مخبر صادق
ایا کلام تو چون وحی منزل باری
زسرد مهری ایام صدهزار افغان
که نیست بهره سخن را بگرم بازاری
رواج نیست هنر را و چون متاع کساد
کمال را نکند، هیچکس خریداری
ازین چه سود که کلکم کند درافشانی
وزین چه نفع که طبعم کند گهرباری
که هیچ در بر این ناقدان تفاوت نیست
میان هرزه درائی و نغز گفتاری
من و ستایش ایزد که امتیاز بسیست
میانه من و این همرهان ناچاری
زدودمان اصیلم کنم ستایش خویش
تبار مرتضوی، دارم، این سزاواری
دو خادمند مرا بخردی و دانائی
دو چاکرند مرا زیرکی و هشیاری
مفرحی که پی خستگان کنم ترکیب
برون برد ز مزاج نسیم بیماری
بهوش خویش مکن این جفا و شرمت باد
دگر بسهو مرازین گروه نشماری
بکجنوائی زاغان این چمن شاید
اگر بقهقهه خندم چون کبک کهساری
کجاست منظره عرش و روزن زندان
کجاست منطقه چرخ و خط پرگاری
فروغ ذره کجا و ضیای خورشیدی
نسیم مصر کجا و شمیم گلزاری
کجاست زاغ و کجا طایران فردوسی
کجا زباد و کجا آهوان تاتاری
شها بعهد شبابم زمستی غفلت
اگر چه عمر گذشته ست در سیهکاری
بداوری که نشینی سزای بندگیم
مباد پرده ام از روی کاربرداری
به ظل خویش پناهم دهی در آن عرصه
که خیزد از لب من الامان بزنهاری
همیشه تا که کند خنده در بهاران گل
مدام تا که کند گریه ابر آزاری
مباد کار محب ترا بجز خنده
مباد شغل، عدوی ترا بجز خواری
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۸
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۹
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳