عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۳
چیست مرا نام، سگ کوی تو
طوق من از حلقه گیسوی تو
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۷ - پادشاهی زاماسپ
نشاندند زاماسب را بر بگاه
که او بد برادر به پیروز شاه
همی داشت کشور به آیین و داد
ازو موبدان شاه و او نیز شاد
وزین رو قباد آن دل فروز مرد
به زندان همی زیست با رنج و درد
یکی خواهرش بد چو تابنده ماه
به دز در همی رفت نزدیک شاه
به زندان همی بود او را زوار
همی برد بهرش می خوش گوار
نگهبان دز هم از آن خوب روی
به دل اندر آمد یکی آرزوی
چنان شیفت زآن ماه عابد فریب
کزاو یک زمانش نبودی شکیب
سیوسس که در سیستان بد امیر
ورا سوخرا خوانده مرد هژیر
به شاه آن چنان دوستی داشتی
که بر یاد او روز بگذاشتی
چو بشنید کو را نمودند بند
سوی دژ بیامد دمان چون نوند
به همدستی بانوی بانوان
از آن دژ رهانید شاه جوان
برفتند با هم سوی خوشنواز
سیوسس اباشاه گردن فراز
شه تور دادش همان دخت خویش
ابا لشکری کش از اندازه بیش
دگر ره بیامد به ایران چو باد
بنوی جهان شد به کام قباد
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶
ای عارض چو ماه ترا چاکر آفتاب
یک بنده تو ماه سزد دیگر آفتاب
پیش رخ چو ماه تو بنهاده از حیا
هر نخوتی که داشته اندر سر آفتاب
تا بوی مشک زلف تو ناید همی زند
دم در هزار روزن چون مجمر آفتاب
کسوت کبود دارد و رخ زرد سال و ماه
در عشق رویت ای بت سیمین بر آفتاب
در آرزوی روی تو هر صبحدم چو من
رخساره زرد خیزد از بستر آفتاب
بی روی و موی تو نبرد هیچ کس گمان
بر آفتاب عنبر و در عنبر آفتاب
از آفتاب عبهر تو هست تازه تر
گر فر و تازگی برد از عبهر آفتاب
روی چو آفتاب به چشم چو نرگست
از تازگی دهد که به نیلوفر آفتاب؟
بسیار کرده دفتر خوبی مطالعه
جز روی تو نیافته سر دفتر آفتاب
عمری است تا ز مشرق و مغرب همی رود
با کام خشک و چشم تر ای دلبر آفتاب
از روی خود ندید در اطراف شرق و غرب
جز رای شاه عادل روشنتر آفتاب
شاهنشه ملوک قزل ارسلان که بخت
از روی و رای اوست شده انور آفتاب
خطبه به نام رفعت قدرش همی کنند
در اوج برج جوزا از منبر آفتاب
از بیم خوار داشت که بر وی رسید ازو
ترکان همی کند رخ زر اصفر آفتاب
سکه به نام بخشش جودش همی زند
در قعر جوف و خارا دره بر آفتاب؟
ای کان لطف و عنصر مردی نپرورد
در صد هزار کان چو یکی گوهر آفتاب
خاک در تو قبله آمال شد از آن
خلقی نهاده روی چو خرما در آفتاب
خلق تو بهره داد به مرد و زن آنچنان
کز روشنی به مشگ . . . آفتاب
گر چرخ چنبری بکشد سر ز حکم تو
خردش چوذره ذره کند . . . آفتاب
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۹
باد صبح است که مشاطه جعد چمن است
یا دم عیسی پیوند نسیم سمن است
نکهت نافه مشگ است نه نافه است نه مشگ
اثر آه جگر سوخته ای همچو من است
نفس سرد گرم رو از بهر چراست؟
یادم آمد ز پی آنکه رسول چمن است
یارب این شیوه نو چیست؟ که از جنبش باد
طره لاله پر از نافه مشگ ختن است
باد با دست تهی بر سر خس تاج نه است
ابر با دامن تر بر دل گل نوبه زن است
خرقه مخروق کند از سر حالت گل و صبح
کاین بر آن عاشق و آن بر دم این مفتن است؟
دیده مرده نرگس همه گریان نگرد
به سوی لاله که او زنده اندر کفن است
بید یا سج زن باغست و صبا حلقه ربای
ابر ناورد کن و صاعقه زوبین فگن است
لاله و گل را زاندیشه آن عمر که نیست
گر دلی هست همه ساله به غم ممتحن است
گنبد گل چو ز هم رفت به بادی گروست
قحف لاله چو تهی شد به دمی مرتهن است
گل اگر یوسف عهدست عجب نبود از آنک
رود نیلش قدح و ملکت مصرش چمن است
گل چو یوسف نبود من غلطم نیک برفت
آنچنان غرقه به خون کوست مگر پیرهن است
قفس خاک پر از زمزمه فاخته است
مجمر باغ پر از لخلخه نسترن است
بوی شیر از دهن سوسن از آن می آید
که هنوزش سر پستان صبا در دهن است
ده زبانست و نگوید سخن و حق با اوست
با چنان عمر که اوراست چه جای سخن است
سبزه گر نیمچه بر آب کشد باکی نیست
کاب را روز و شب از باده ز ره در بدن است
آنکه در باغ همی غنچه کله کژ ننهد
راست بشنو ز من از هیبت شاه ز من است
طاس زر بر سر نرگس همه شب در صحر است
این هم از غایت عدل شه عالی سنن است
شاه گردون حشر خسرو خورشید رکاب
که چو خورشید فلک صفدر و لشکر شکن است
مالک شش جهت و عاقله هفت اقلیم
که چو عقل ایمن و فارغ ز فساد و فتن است
پهلوان شاه جهانبخش که خاک قدمش
حر ز جان ملک و سرمه چشم پرن است
اینت نوباوه اقبال که با خوی خوشش
دامن و دست جهان پر گل و پر یاسمن است
غصه خصمش از آن همچو فلک تو بر توست
که سعادات فلک را به در او سکن است
خصمش ار خون خورد و سوزد می شاید از آنک
شمع را قوت همه خون دل خویشتن است
ور به گردن زدن آسوده شود جایش هست
چه کند راحت شمع از ره گردن زدن است
تیغ سر مستش در عربده گردد چو عقیق
وین عجب نبود چون مولد اصلش یمن است
آن یمانی گهر روم ستان کز فزعش
پشت افلاک چوی موی حبشی پرشکن است
چشم بد دور ز شاهی که بداندیش ازو
اینما کان هر آن کس که بود در محن است
تا بدو آب سعادت دهد از چشمه خضر
دلو خورشید گهر چنبر زرین رسن است
بوی اقبال بهر بقعه که هست از در اوست
که به یثرب اثر آه اویس قرن است
آن محمدصفت و نام که عدلش عمری است
وان علی مرتبت و علم که خلقش حسن است
جرعه جام جلالش مثلا موج زنی است
که فلک رخنه کن از قوت و قلزم شکن است
بحر تر دامن و کان خشک لب است از چه؟ از آن
که حدیثش حسد گوهر و در عدن است
دشمن از گوهر تیغش که چو پر مگسی است
عنکبوت آسا پیرامن خود پرده تن است
ور نشنید پس آن پرده نه پی خردگیست
که زنست او و زنان را پس پرده وطن است
صدر او را به ضرورت کره خاکی جاست
یوسف را ز حسد هفده نبهره ثمن است
مشتری هر سحر از منبر شش پایه خویش
در ثنای تو زحل فهم و عطارد فطن است
شاد باش ای شه لشکر کش غازی که تراست
قاعده لطف و کرم از کرم ذوالمنن است
رشته جان تو چون سلسله چرخ قوی است
دیده بخت تو چون چشم فلک بی وسن است
تو اگر جهد کنی ور نکنی تاج دهی
رستم ار تیغ زند ور نزند تهمتن است
سایه در دزدد از سهم تو خورشید فلک
که به معنی همه تن تیغ و به صورت مجن است
آخر از پوست برون آمد و بی زرق بزیست
با تو این چرخ تهی مغز که پر زرق و فن است
مرد و زن را ز زمانه کرمت داد خلاص
هم علی رغم زمانه که نه مرد و نه زن است
خسروا باده خور امروز که در سایه سرو
باده بر کار طرب راست تر از نارون است
رطل دلویست پر از آب طرب لیک از که؟
از کف یوسف رویی که چهش در ذقن است
مست بر خاسته ترکی که سپهرش هندوست
خراب ناکرده بتی کش دل و جانها شمن است
روز نو باده کهن خواه که در مذهب عیش
رونق روز نو از جام شراب کهن است
تا برای مدد نور درین صفه خاک
شمع انجم را از طارم نیلی لگن است
قوت فیض الهی مدد جان تو باد
که وجود تو به رحمت مدد جان و تن است
باد از دور فلک قسم کله گوشه تو
هر سعادت که به دوران فلک مقترن است
این دعا از سر صدق است به رغبت بشنو
زانکه حرز در تو ورد دعاهای من است
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳
سروی که بر مهش ز شب تیره چنبرست
لؤلؤش زیر لعل و گلشن زیر عنبرست
پرورده سپهر ستم پیشه شد به حسن
زین روی عشوه ده چو سپهر ستمگرست
زیر شکنج زلفش و در شکرین لبش
صد فتنه مدغم است و دو صد نکته مضرست
گر ریختم سرشگ چو سیمو سمن ز چشم
زیبد که دوست سیم سرین و سمنبرست
ور عقل من شدش به دل و دیده مشتری
عیبش مکن که همچو دل و دیده در خورست
بر زلف همچو عود گره زد به رغم من
یعنی که پر گره و خم نکوترست
چون گویمش که سرو و مهی چون ز روی حسن
رشگ مه نو و حد سرو کشمرست
در عرض روی حوروش و قد دلکشش
نی سرو بر کشیده و نی مه منورست
گفتی شگفت بین که رخش در غمم مقیم
همچون گل شکفته به سرخی مشهرست
در عشق دوست سرخ بود روی بیدلی
کش خون دل ز دیده همه شب مقطرست
هر خشک و تر که در کف من بد ز عقل و هوش
بر روی خوب و غمزه شوخش مقررست
وین طرفه تر که در هوسش دیده و لبم
هر دم ز سینه خشک وز خون جگر ترست
در دست فتنه طره عقلم مشوش است
وز خون دیده چشمه عیشم مکدرست
زین غم که چون ز چنبر عشقش برون جهم
شخصم نحیف چون رسن و قد چو چنبرست
در گوش هر که حلقه غم کرد شک مکن
کز عیش خوش چو حلقه همه عمر بر درست
زلفش چو ظلمت است و لبش چشمه خضر
واندر ره غمش دل من چون سکندرست
زیبد که من ز ظلمت ظلمش برون جهم
چون همرهم مدیح شه عدل گسترست
کیخسرو دوم شه خورشید مرتبت
کو ملک بخش و خصم کش و بنده پرورست
سرچشمه ملوک عمر عز نصره
کز عقل کل به مرتبه و قدر برترست
در صدر وصف چو چتر فریدون مؤیدست
بر نیک و بد چو گردش گردون مظفرست
طبعش ز بد چو روح پیمبر مقدس است
شخصش ز عیب چون دم عیسی مطهرست
در بزم وقت عشرت و در رزم روز کین
زربخش و عدل گستر و دلدوز و صفدرست
در بحر لطف و در چمن نصرتش مقیم
یک برگ خشک طوبی و یک قطره کوثرست
وهمش برون ز نه فلک و هشت جنت است
جودش فزون ز شش جهت و هفت کشور است
فتح مبین و نصر عزیزش به شرق و غرب
روشن چو فتح رستم سگزی و نوذرست
صدر شهی به شخص لطیفش مزین است
شغل عدو ز عزم متینش مبترست
خشمش چو دوزخیست که در وی به روز و شب
سوزد حسود همچو سمن گر سمندرست
صیتش فزوده ولوله در خیل خلخ است
تیغش فکنده زلزله در قصر فیصر است
زنده بدوست جود طبیعی و جود خلق
چون نیک بنگری بر جودش مزورست
فرخنده خسرویست که در جنب همتش
نه چرخ و هشت خلد و دو گیتی محقرست
سرور به تیغ شد نه به حیلت که نزد عقل
در ملک سروری به سر تیغ و خنجرست
در بزم، زر چو قطره و دستش چو میغ شد
در صف، عدوش روبه و تیغش غضنفرست
گر هر کسی مسخر دور سپهر شد
بنگر بدو که دور سپهرش مسخرست
چرخ بنفشه رنگ سیه دل ز هیبتش
بی خورد و خفت شب همه شب همچو عبهرست
عرش مجید پیش دلش کم ز خردلیست
بحر محیط پیش کفش کم ز فر غرست
گر گویمش که عمر و حیدر صفت سزد
کو در صف چو عمر و در صف چو حیدرست
خورشید نزد عرصه قدرش چو پشه یست
سیمرغ پیش مخلب قهرش کبوترست
هر صبحدم ز رشک دل و طبع روشنش
قرص فلک ز دیده به خون جگر درست
رویش چو دید فتح و ظفر گفت دیر زی
کز رشگ روی تو رخ گردون مجد رست
نقش نگین تو خلل ملک دشمن است
درج مدیح تو حسد درج گوهرست
در دفترست مدح تو مسطور وزین قبل
خصمت سپید دست و سیه دل چو دفترست
بر بیرقت ز طره بلقیس پرچم است
بریغلقت ز پنجه سیمرغ شهپرست
گر چه ملوک جز تو درین عصر دیگرند
بشنو ز من که دولت و فر تو دیگرست
روی کرم به طبع لطیفت مزین است
جعد سخن به مدح شریفت معنبرست
پشت زمین ز عدل تو چون صحن جنت است
روی فلک ز جود تو پر زر و زیورست
در حضرتت مجیر به عز قبول تو
شیرین حدیث و خوش سخن و سحرپرورست
طبعش چو تیغ جان شکرت تیز و روشن است
شعرش چو لفظ پر شکرت نغز و دلبرست
نثرش شگفت منطقی تیز فکرت است
نظمش شگفت عنصری مدح گسترست
خرم نشین که موکب نوروز در رسید
می خور که بخت بر در و معشوق در برست
زر بخش و رطل گیر و طرب جوی و عیش کن
کز دست خنجر تو عدو دست بر سرست
بختت قوی و ملک قویم و فلک رهی است
شغل طرب میسر و گردون مسخرست
چون روز نو رسید درین بزم چون بهشت
می خور که روز خصم تو چون روز محشرست
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
تن به مهر تو دل ز جان برداشت
جان امید از همه جهان برداشت
پاسبان صبر بود بر در دل
دزد غم ساز پاسبان برداشت
عافیت وقتی ار چه قاعده بود
ترکتاز غم تو آن برداشت
عشقت اول قدم که دست کشید
مهر بشکست و نقد جان برداشت
زلف بستی فلک سپر بفگند
لب گشادی شکر فغان برداشت
خاک راه توام از آنکه مرا
عشقت از خاک رایگان برداشت
گفته ای سایه از تو بردارم
سایه از خاک چون توان برداشت
تو فگندی مرا ز چشم ولیک
کرم شاه کامران برداشت
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹
جان و دلم همیشه به عشقت اسیر باد
جانا مرا خیال تو نقش ضمیر باد
سوز غمت روان مرا ناگزیر شد
مهر دلم هوای ترا ناگزیر باد
چون مهر تست بر دل این بنده پادشا
از نایب وفا تو او را وزیر باد
گفتم که جان دهم به تو گر دلپذیر نیست
دل شد ز کار کار دلم بر مریر باد
چون جان من مبشر اقبال شاه شد
پیک ارادت تو به وصلم بشیر باد
بر خاک میرم از تو، نیم بر خلاف میر
یاریم کن که یار تو اقبال میر باد
خورشید خسروان فلک مسجد سیف دین
کاقبال کل به کل جهانش حقیر باد
میر ارسلان که چرخ چوالب ارسلان وار
در ملک و در ثغور مشار و مشیر باد
می خواستم که گویمش ای چشم روزگار
جاوید چشم و دولت عمر قریر باد
خورشید گفت حرز نگهدار هان و هان
زین سهو هم پناه شهت دستگیر باد
حر ز بقای بار عنا در رکاب او
چون گویمش که دیده عمرش منیر باد؟
تا باد و خاک و آتش و آبست در جهان
بر هر چهار دورش حکمش قدیر باد
حزمش رجوعگاه سپهر و نجوم شد
عمرش عمل کنار قلیل و کثیر باد
یار ایتش خطاب گستر . . . حرج؟
در شکر نعم مولی و نعم النصیر باد
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
دلی که تحفه تو جان مختصر سازد
بسا که قوت خود از گوشه جگر سازد
در آشیان دو عالم نگنجد آن مرغی
که او ز شیوه عشق تو بال و پر سازد
بر آن سری تو که از صبر همچو تیغ خطیب
به پیش صاعقه هجر تو سپر سازد
غرامتست بر آنکس که خاک پای تو یافت
اگر ز قرصه خورشید تاج سر سازد
به خون ما به ازین دست از میانه برآر
که بی تو سوختگان را ازین بتر سازد
به عاشقان رخ چون لاله در سحر منمای
که عاشقان ترا ناله سحر سازد
فلک حریف تو شد در جفا و این بترست
که با دو حادثه یک دل چگونه در سازد
چو صبح طره شبرنگ تو جهان ببرد
ز غمزه های تو روزی اگر حشر سازد
رخم ز بهر تو زر ساختست شرمش باد
که کار وصل چو تو نقره ای ز زر سازد
دلی که نیست بشکرانه در میان بنهم
گرم زمانه ز بازوی تو کمر سازد
بسوخت خشک و ترم ز آه آتشین و هنوز
بر آن نیم که مرا بی تو خشک و تر سازد
ز پیچ پیچی و شیرینیت عجب نبود
که روزگار ز تو شکل نیشکر سازد
به روی تو نظر آنکس کند که سرمه چشم
ز خاک بارگه شاه دادگر سازد
قوام شش جهت و شحنه چهار ارکان
که قدر او مقر از تارک قمر سازد
سپهر عرش جناب آفتاب ابر سخا
که بحر از کف او گنج پر گهر سازد
جهان پناه قزل ارسلان که تعظیمش
ز دخل و خرج جهان جود ماحضر سازد
سپهر اگر کسراب بقیعه خاک شود
ز دل سپهر وز رای اختری دگر سازد
به ترکتاز حوادث جهان مباد خراب
و گر نه او چو جهان صد بیک نظر سازد
شکست طنطنه چرخ و بیشتر شکند
مگر ز خاک درش هرز ماه و خور سازد
شود به صورت کفگیر چرخ پنگانی
چو نیم چرخ برین چرخ عشوه گر سازد
به جست و جوی نظیرش همی دود گردون
که جای خویش گهی زیر و گه ز بر سازد
ز بهر سقف عدوی سفید دستش دان
که شب ز چهره گلیم سیاه بر سازد
به رسم مجلس او دارد آفتاب آن جام
که وقت بام برین سقف هفت در سازد
به درد چشم نیفتد سپهر سرمه مثال
گر از غبار درش سرمه بصر سازد
کفش چو دست تهی یافت در سخا پیچد
دلش چو دشمن بد دید با خطر سازد
چو صبح نور کند عرضه، دان که تزویرست
که بر دلش همه شب صبح پرده در سازد
دقیقه دانی رایش کنون بدان درجه است
که او بر آب روان نقش شوشتر سازد
ز چرب دستی انصافش اولین پایه است
که صعوه در حرم باز مستقر سازد
کرم چو زال یتیم است و اوست آن سیمرغ
که از سر شفقت کار زال زر سازد
به ذات آنکه به یک امر در سه تاریکی
ز نیم قطره منی مایه صور سازد
هدایتش ز بصر دیده بان روح کند
عنایتش ز زبان منهی خبر سازد
به موسم گل رعنا ز ابر تر دامن
قضاش نوبه زن ملک بحر و بر سازد
عمود نور به صبح سپید دست دهد
نقاب قیر ز شام سیاه گر سازد
که دست اوست درین روزگار نااهلان
که کار اهل هنر در خور هنر سازد
کرم پناها، گردون دلا! تویی که فلک
ز تیغ و کلک تو قانون نفع و ضرر سازد
ارادت تو امل در دل قضا شکند
سیاست تو کمین بر ره قدر سازد
دهان بشست به هفت آب چون ثنای تو خواند
دبیر چرخ که اشکال مستمر سازد
جهان ز دست تو پیرایه امل بندد
فلک ز تیغ تو سرمایه ظفر سازد
همی سگالد این طاقدیس آینه گون
که جفت ساز جلال تو بیشتر سازد
غلام بخشش یک روزه تو خوانچه کشی است
که چرخ تا حد خاور ز باختر سازد
به رنج می طلبی نام نیک و این بد نیست
که گنج نور، مه از سختی سفر سازد
عدوت چون تو تواند شد ایمه او سگ کیست؟
که حیله جوید و از گربه شیر نر سازد
دو دست تو ز فلک ناخنی نمی گردد
چو در سخا مدد روزی بشر سازد
کند به مدح تو کلکم طلسم بندی سحر
چنانک تیغ تو اسباب فتح و فر سازد
درین زمانه بدین سکه هیچکس سخنی
خدای خصم اگر ساخته و گر سازد
سیاه روی نیم چون محک به دعوی سحر
زهر که او چو محک نقد خیر و شر سازد
هر آنکه جست ز غیر من این طریقه نو
چنان بود که کسی از گیا تبر سازد
تو نقد کن ز تو بهتر کسی نمی دانم
که طبعت از دو سخن صد لطیفه بر سازد
همیشه تا فلک آن رنگ دولابی
مدار در حرکت گرد این مدر سازد
مدام تا زند آتش کمان گروهه چنان
که زه ز شعله کند مهره از شرر سازد
جلالت تو چنان باد کز پی تو جهان
ز هفت چرخ یک ایوان مختصر سازد
درین زمانه بی حاصل آن پسر بادی
که کار خویش به از حاصل پدر سازد
شده مسخر تو هفت چرخ و هفت اقلیم
چنانک حکم تو بر هر یکی گذر سازد
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱
گر نه ز وصل تو دل ما را امان رسد
کار دل از فراق تو جانا به جان رسد
عقل از حیات دامن امید در کشد
زان پیش کز غم تو دمم بر دهان رسد
خونم چه می خوری؟ که ازین خون به عاقبت
سودی ترا نباشد و ما را زیان رسد
سازم دو کون گوی گریبان خویش اگر
یک روز با تو توشه صبرم به جان رسد
شادم به تو چنانکه شب سیل و صاعقه
از کاروان فتاده ای در کاروان رسد
نزدیک شد که طوطی تو از پی شکر
برخوان لعل فام لبت میهمان رسد
در خط مشو خطا مکن ار چند نزد تو
پیغام و نامه از خط عنبر فشان رسد
هستی امام حسن و چه خشکی کند ترا
روزی اگر ز عنبر تو طیلسان رسد
گفتی بیار جان و ببر بوسه صبر کن
این کار بی شک ار تو تویی هم بدان رسد
جان برده گیر اگر نه به فریاد جان من
لطف خدا و عدل جهان پهلوان رسد
فرخنده فخر دین که بدو خسروی و داد
میراث بی شک از جم و نوشیروان رسد
بس مدتی نماند که هر ماه بر درش
جزیه ز قیصر آید و خدمت ز خان رسید
هست از جهان برون به هنر چون بدو رسد
و همی جان کند مگر اندر جهان رسد
از بهر زین مجلس انده زدای او
خواهد بهار کاول فصل خزان رسد
ارباب فضل و اهل هنر را ز لطف او
هر لحظه دل به شادی و شادی به جان رسد
شاها ز حال بنده اگر بشنوی خبر
از محنت سقر به نعیم جنان رسد
از خان و مان فتاده غریبی است شور بخت
خواهد به دولت تو که با خان و مان رسد
هستی همای دولت و شاید که بر مراد
زاغی ز فر تو به سوی آشیان رسد
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴
چون ترا غالیه بر گرد رقم ریخته اند
بر زر روی من از اشگ درم ریخته اند
تا رقم زد خط رخسار ترا کاتب صنع
عاشقان روح بر آن شکل رقم ریخته اند
نیل خط و بقم روی تو در دور سرشگ
از دل و دیده من نیل و بقم ریخته اند
به گه گریه رود جزع عقیقی گهرم
گهر ناب ز سر تا به قدم ریخته اند
ایمن اندر الم و داغ امان تو که جست؟
ایمنی بر سر آن داغ و الم ریخته اند؟
چه سگم من که کنم آهوی وصل تو شکار
که بسی شیر در آن دام تو دم ریخته اند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵
خون بر آن سینه که فرسوده غمهای تو نیست
که بر آن سر که سراسیمه سودای تو نیست
تو گل باغ بهشتی و گلی نیست به باغ
که غلام نظر نرگس شهلای تو نیست
دست فرسوده بلا به به سراندازی غم
سر آن سر زده کو خاک کف پای تو نیست
دل رنجورم از امروز به فردا مرساد
گرش امروز غم وعده فردای تو نیست
نشود نامزد باغ طرب هیچ دلی
که طرب کاشته باغ دل افزای تو نیست
خلعت عمر گرامی که به بالای من است
به تو بخشم چکنم گر چه به بالای تو نیست
چه کنم راحت آن دل که به بازار هوی؟
رنج فروسد گل غالیه فرسای تو نیست؟
چرخ منشور وفا می دهدم لیک چه سود
که بر او شکل قبول از خط طغرای تو نیست
گفتی از کار تو غافل نیم اندیشه مدار
نگر اقبال شهت، ور نه محابای تو نیست
خرد جان معانی که بدو گفت جهان
آن جهانی که فلک قادر امضای تو نیست
گر چه خضرای فلک صحن گلستان بقاست
بر من نیم گل از گلشن خضرای تو نیست
دست در بار تو دریای جواهر هنر است
کشتی آن بحر به جز مرحله پیمای تو نیست
چرخ غواص بدین گونه نگونسار چراست؟
گر صدف یافته از ساحل دریای تو نیست
قاف حلم تو که چون کاف کفیدست به شکل
دل آن کوه که پروروده عنقای تو نیست
شکل جوزای تو چرخست و نماند بر چرخ
هیچ اختر که کمر بسته جوزای تو نیست
نرگسه دان فلک با همه گل خنده ماه
عکس یک پر گنه از گنبد مینای تو نیست
دامن جیب تو بار افکن جیب قمرست
غدر پیداش اگر پرده دنیای تو نیست؟
چرخ مه می شکند زور تو آن چرخ کجاست؟
که خجالت زده دست توانای تو نیست
به بقای تو جهان کز شب غم یافت نجات
باش کاین شست یک از قوت ابقای تو نیست
سپر چرخ به گشتن چو زره چشمه شدست
نگرد چشم تو الا که تماشای تو نیست
آن طراوت که ز سنبل چمن بستان راست
صد یکی یک شمر ار شاخ ثریای تو نیست
چمن عمر عدوی تو خزان کرده چراست؟
که نفس سوخته از نکهت نکبای تو نیست
چرخ آیینه ای آیین تو دید از پی آن
نیست یک لحظه که مشتاق بلایای تو نیست
گر چه خاکستر من زنگ زدای سحرست
تیغ برای شبست آینه برای تو نیست
گر چه بهرام سپهری به شجاعت رنجور
هست یکتا شده با آینه یکتای تو نیست
هر چه تشبیه تو سازیم درو سهو بسی است
حکم چون حورذ وقت وغاهای تو نیست؟
حمدلله که رسیدی به سر قمه ملک
به قبولی که فلک قابل امضای تو نیست
به تولای کرم بند گشادی ز جهان
خنک آن بنده که محبوس تولای تو نیست
من به جان یکدل و یک رو به توام نیست عجب
کیست کامروز چو من یکدل و یکتای تو نیست
خاک فرسای به آن رخ که زر سکه تو
کیمیا یافته سکه سیمای تو نیست
روز تو چهره نمود از شکن زلف سحر
خنک آن روز که مطرور و مولای تو نیست؟
در تمنای بهشت آن بود اینجا که دلش
طرب اندوخته عیش مهنای تو نیست
صفت گیتی آن جوید گه آثار قدر؟
که اثر یافته جام مصفای تو نیست
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۶
ماه زیباست ولی چون رخ زیبای تو نیست
سرو یکتاست ولی چون قد زیبای تو نیست
تا تو از مشگ چلیپا به قمر بر زده ای
جبهه ای کو که برو داغ چلیپای تو نیست
گر چه رعناست رخ باغ به خوش خنده گل
بس شکر خنده تر از غنچه رعنای تو نیست؟
دل رسوای مرا عشق تو سودایی کرد
گر چه سودازده ای نیست که رسوای تو نیست
یوسف مصری و کس در همه آفاق نماند
از زن و مرد که یعقوب و زلیخای تو نیست
نام سعد و رخ اسمای تو باطل شمرند
فال سعدی که مرا از رخ اسمای تو نیست
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۷
زلف مشگین تو از مهر چو شیدای تو نیست
کیست کز مهر تو چون زلف تو شیدای تو نیست
تا بدان حد به غم عشق تو شیدا شده ام
که دلم را ز غم عشق تو پروای تو نیست
دورم از روی تو دور، آه که از دوری تو
نیست آنیم که مشغول تماشای تو نیست
دل پر درد من از وصل به درمان مرساد
که همه روز بر امید مداوای تو نیست
رخ عذرای تو آن نقش نماید که ازو
وامقی نیست که از ششدر عذرای تو نیست
به قوام نظرت یافت قوام نظری
که تنش در همه جا جز به تولای تو نیست
گفته بودی ز وفا روی چرا تافته ای؟
کافرم کافر اگ رای دلم رای تو نیست
ز سر پاک تو بیزارم و از خدمت شاه
گر دلم سوخته سوزش سودای تو نیست
سیف دین قطب هدی مفخر آفاق که چرخ
گفت گر چرخ منم مهر به جز رای تو نیست
باز اقبال که نسرین فلک می گوید
ای همایی که به جز فرق فلک جای تو نیست
آنچنان شمع جهانی که به شمع فلکی
سایه ذره ای از نور معلای تو نیست
در نهانخانه گردون ز بد و نیک جهان
هیچ اسرار نهان نیست که پیدای تو نیست
شخص امید، از آسیب، فلک حال شدست
ور چه روحش به جز از باد مسیحای تو نیست
ظلم گردون ز جفا خانه تو دام کشید
دفع آن ظلم به جز عدل موفای تو نیست
با چنین ظلمت غم، وای که احوال مرا
نظر همت و نور ید بیضای تو نیست
گوهرت عقد بقا باد که الماس فنا
شیفته قهر به جز گوهر اعلای تو نیست
مقطع دور فلک موقف دوران تو باد
که دل هیچکسی واقف پیدای تو نیست
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۳
کسی که قصد سر زلف آن نگار کند
چو زلف او دل خود زار و بی قرار کند
کسی که دارد امید کنار و بوس ازو
بسا که خون دل از دیده در کنار کند
دلم ربود بدان زلف همچو چنگل باز
تو هیچ باز شنیدی که دل شکار کند
هزار جور کند بر دلم به یک ساعت
و گر بنالم ازو هر یکی هزار کند
چنان مکن که ز بی طاقتی دل رنجور
شکایتی ز تو با صدر روزگار کند
کریم مطلق و حرز زمانه شمس الدین
که روزگار به مثل وی افتخار کند
نثار پیش سایش دهان فرو بندد
امید وقت عطایش دو دیده چار کند
ز جود دستش سایل همی برد بهره
نه آنکه وعده پذیرد نه انتظار کند
همیشه با ولیش بخت سازگار بود
همیشه با عدویش چرخ کارزار کند
کسی که دید دل و دست او گه بخشش
به آفتاب و به دریا چه اعتبار کند
به پیش لفظ گهربار او خجل گردد
صدف که قطره همی در شاهوار کند
همی پذیرد منت چو می کند بخشش
به چشم هر کس زر همچو خاک خوار کند
زهی بزرگ عطایی که جود و بخشش تو
نه آن سخاست که در دادن اختصار کند
ز بهر مرکب خاص تو راکب تقدیر
همیشه ابلق ایام راهوار کند
نهاده گردون سوی تو صد هزاران چشم
که رأی عالی تو تا چه اختیار کند
اگر نه از پی بزمت نوازند ناهید
به دست حادثه اش چرخ سنگسار کند
همیشه تا که فلک گرد خاک می گردد
همیشه تا که قمر بر فلک مدار کند
سر تو سبز و دلت شاد باد و مدت عمر
فزون از آنکه مهندس بدو شمار کند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۴
شاهد ما گر سر زلف معنبر بشکند
قدر روز افزون کند بازار عنبر بشکند
زلف او سر راست از بهر شکست کار ماست
گر شکست ما بجوید زلف را سر بشکند
دانه خالش که باز اندیشه او چون کنم؟
گر نه دستی بر نهد سیمرغ جان پر بشکند
چنبر مسکین نمی ترسد که افتد در خمش
آه من کو چنبر چرخ ستمگر بشکند
هر که لعل شکرینش دید گو نامش مبر
زان سبب کز نام او ناموس شکر بشکند
عاشقان در پای او جان بیشتر خواهند ریخت
تا ببندد دل به غمزه طره کمتر بشکند
دور وصلش هر زمان گردان شود ما مانده ایم
چون رسد نوبت به ما در حال ساغر بشکند
گر کند لعل شکر ریزش دو صد پیمان به وصل
غمزه بادام او چون پسته یکسر بشکند
شمع شب یعنی که مه با اوست همچون شمع روز
زین سبب مه هر مهی زان شمع پیکر بشکند
ناوکی کز غمزه چشم یک اندازش بجست
گر چه از دل بگذرد پیکانش در بر بشکند
گر طلسم هجر او تا اوست نشکستست کس
آه سرد من به فر شاه صفدر بشکند
کسری جم مرتبت کیخسرو رستم رکاب
گر عنانش خود بجنبد چرخ و محور بشکند
داور عالم قزل کز شرم جودش هر زمان
کان چو دریا تر شود دریا چو گوهر بشکند
بیم آن هست این زمان کز صدمه صیت سخاش
طارم هفتم ازین شش طاق اخضر بشکند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۵
گر سر زلف تو بر روی تو جولان نکند
عشق تو قصد دل و غارت ایمان نکند
با تو کس گوی به میدان نبرد تا غم تو
خاطرش خسته تر از گوی به میدان نکند
بر دلم روز وصال تو ز اندیشه هجر
می کند آنچه هزاران شب هجران نکند
دل و صد چون دل برخاسته پیش تو کشم
تا ز من غمزه شوخت طلب جان نکند
دیده من حشر از عشق تو آورد ولیک
چکند دیده؟ چو دل داند و فرمان نکند
دل سگ کیست؟ که چون چشم چو آهوی تو دید
خدمت آن لب لعل از بن دندان نکند
کار ما چون سر زلف تو پریشان همه شب
نکند کس اگر آن زلف پریشان نکند
در جهان فتنه ای افگندی و بر فتنه تو
گر چه من صبر کنم خسرو ایران نکند
کارفرمای جهان اعظم اتابک که خرد
با کفش قصه بحر و صف کان نکند
مالک شش جهت اسکندر ثانی که فلک
پیش قدرش سخن قدر قدر خان نکند
ذات او سایه یزدان شده خورشید در اوج
جز به جان خدمت آن سایه یزدان نکند
پشت اسلام بدو قوت از آن یافت که او
طلب رنج دل هیچ مسلمان نکند
او به حق شاه جهانبان شد و شک نیست که حق
هیچ کس را به خطا شاه جهانبان نکند
خسروا عدل تو جاییست که از چنگل باز
هیچ تیهو بچه در ملک تو افغان نکند
مرد تا در ره ایزد نشود عاصی و عاق
در تو و نعمت تو بیهده عصیان نکند
نبود مشکل و دشوار به عالم کاری
که فلک بر تو و اقبال تو آسان نکند
نور حق بر تو و بر چهره خوبت پیداست
وین اثرها بجز از طاعت پنهان نکند
عصمت نوح تو داری و بهنگام مصاف
آنچه تیغ تو کند صدمه طوفان نکند
تویی اسکندر ثانی که نباشد روزی
که کف تو مدد چشمه حیوان نکند
گر در ایام تو سنجر مثلا زنده شود
جز به تو سلطنت ملک خراسان نکند
فر اقبال تو از دشمن تو ناید از آنک
دیو در طاعت حق کار سلیمان نکند
ور شود خصم تو فرعون مدار انده از آنک
تیغ تو قهر کم از موسی عمران نکند
شوربخت دو جهان آن بود ای شاه که او
هر چه گفتی تو و گویی که بکن آن نکند
عهد بستست قضای ازلی با تو بر آنک
تا ابد خانه اقبال تو ویران نکند
آنچه سگ دار غلامانت کند در صف جنگ
لشگر ایلک و لشکرکش خاقان نکند
تا تو سلطان جهان را به حقیقت پدری
هیچ دشمن طلب ملکت سلطان نکند
شاد باش ای شه کافرکش غازی که فلک
جز بداندیش ترا عاجز و حیران نکند
هرکه او دیده بود روی تو از اول روز
تا به شب گرد درش حادثه جولان نکند
شاه خوارزم گر از حکم تو سر پیچاند
خویشتن جز هدف ناوک خذلان نکند
ور مؤبد ننهد بر خط پیمان تو سر
کافرم گر سر خود در سر طغیان نکند
التجابر در تو تا به یکی سال دگر
قیصر روم کم از خسرو کرمان نکند
تو برین فتح و ظفر شکر فراوان کن از آنک
کار تو راست بجز شکر فراوان نکند
فتح تبریز میسر شد و آن روز مباد
که دل و دولت تو فتح دگرسان نکند
هم بزودی بود این بقعه ز عدل تو چنان
ساکنش آرزوی روضه رضوان نکند
خسروا هست یقینت که فلک تا به ابد
بر مراد دل کس جنبش و دوران نکند
هیچ کاری به جهان با سر و سامان نبود
تا جفای فلکش بی سر و سامان نکند
پس در آن کوش که در دور تو و دولت تو
فتح جز با سر شمشیر تو پیمان نکند
بیخ کافر بکن از پشت زمین تا پس ازین
نعمت عفو ترا بیهده کفران نکند
پشت ایمان چو تویی پس که کند در عالم؟
گر سر خنجر تو یاری ایمان نکند
غبن باشد اگر از خون دل ابخازی
خاک را تیغ تو چون لعل بدخشان نکند
آن فزع بیند و یابد ز تو و لشکر تو
که دگر تا بزید روی به اران نکند
دارم امید که این بار سر خنجر تو
جای جز در دل آن کافر کشخان نکند
او پشیمان شود از کرده ولی آن سگ را
جز سر تیغ تو از کرده پشیمان نکند
نیست یکروز که از مدح و ثنای تو مجیر
زینت دفتر و آرایش دیوان نکند
در ثنای تو هر آنکس که ببیند سخنش
میل سوی سخن صاحب و سحبان نکند
خاطر اوست سزاوار مدیح تو از آنک
مدح احمد بجز از خاطر حسان نکند
او ز احسان تو محروم شد و نیست کسی
که دلت در حق او شفقت و احسان نکند
تا لب لاله و رخسار سمن را به چمن
هیچ کس تازه تر از قطره باران نکند
تا در اثنای سخن مرد سخنگوی فصیح
برگ گل را صفت خار مغیلان نکند
رایت دولت و فر تو چنان عالی باد
که گذر جز همه بر تارک کیوان نکند
سال عمر تو چنان باد و چنان خواهد بود
که حسابش به حیل خاطر انسان نکند
باد ایوان فلک رخنه و بگسسته ز هم
اگر او نقش ز نام تو بر ایوان نکند
گنگ باد آنکه چو بشنید دعای تو ز من
جان نیفزاید و آمین ز دل و جان نکند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۸
مرا که کار غم عشق یار خواهد بود
بیا بگو که ازین به چه کار خواهد بود؟
نه من نه یار اگر در میان وصل و فراق
مرا بجز غم او غمگسار خواهد بود
چه می خورم غم وصلی که روز دولت او؟
چو شمع یکشبه ناپایدار خواهد بود
تو یار من نیی ار در میان مرا و ترا
امید وعده بوس و کنار خواهد بود
خمار هجر نخواهم شکستن از می وصل
از آنکه حاصل می هم خمار خواهد بود
به زینهار رخ و لب مخوان مرا و مگوی
که آب و آتش را زینهار خواهد بود
حدیث زلف مکن زانکه عاشقان دانند
که کار زلف تو دیوانه وار خواهد بود
بهار سر زد و با زلف چون بنفشه تو
بنفشه سر زده و سوگوار خواهد بود
ز برگ گل خجلم زان سبب که می شنوم
که او ز تو خجل و شرمسار خواهد بود
چو لاله خسته دلم زانکه با لبت امسال
قبای لاله به از طرز پار خواهد بود
ز عندلیب بدان فارغم که سبحه او
ثنای بارگه شهریار خواهد بود
نگین خاتم ملکت تکین خطه ملک
که ملک و ملکت ازو با قرار خواهد بود
جهان لطف منوچهر کز لطافت او
ز آب و آتش حشر آبدار خواهد بود
گلی که بی مدد لطف او گشاید لب
سیاه روی تر از نوک خار خواهد بود
اگر به پشتی عدلش بهار دم نزند
گرفت و گیر خزان در بهار خواهد بود
به فر خطبه او ملک را که دامادست
عروس فتح و ظفر در کنار خواهد بود
چو دید سکه او آسمان یقین گشتش
که نقدهای ستم کم عیار خواهد بود
ز خاک پایش بیزارم ار نه خاک درش
قبای قبه گوهر نگار خواهد بود
چو مار ناکس و زنهار خوارم ار نه عدوش
به شکل مورچه زنار دار خواهد بود
ز بهر ریزه خوانش دو دست روح القدس
هزار پنجه چو دست چنار خواهد بود
عدوش گر چه شود زهره بریشم زن
چو کرم پیله هم اندر حصار خواهد بود
به پیش چشم منست اینکه گوش گردون را
ز حلقه در او گوشوار خواهد بود
مسلم است که در جوی تیغ او آبی است
که آتش از تف او خاکسار خواهد بود
ز شعله سر رمح شهاب پیکر او
اثیر یک شرر مستعار خواهد بود
به رزم و بزم ز تأثیر هیبت و صیتش
ستاره فربه و گردون نزار خواهد بود
رسید خصم به دوزخ ز تیغ او یکبار
مگر قیامت خصمش دو بار خواهد بود
بدان خدای که با بندگانش روز شمار
به ذره ذره حساب و شمار خواهد بود
بدان نفس که درو دستگر ما و شما
لطیفه کرم کردگار خواهد بود
بدان بنای سبک پای سست عهد کبود
که تا به صدمه صور استوار خواهد بود
به عکس تیغ جهان گیر شاه کز تف او
نهال حادثه بی برگ و بار خواهد بود
بدان نسیم که قوت سحر گذرگه او
شکنج طره زلفین یار خواهد بود
که فر و مرتبه خسروان عرصه خاک
ز فر او یکی از صد هزار خواهد بود
مجیر بر در او تا به گوشمال اجل
ثنا گزین و معانی گزار خواهد بود
ایا سپهر جلالی که صحن ملک ترا
صفا و بسطت دارالقرار خواهد بود
نهال حکم تو در هر بلاد خواهد رست
اساس فتح تو در هر دیار خواهد بود
بر سپهر جلال تو در دو دیده عقل
ستاره شعله و گردون غبار خواهد بود
همای عقل، ترا آشکار می گوید
که باز فر تو گردون شکار خواهد بود
تو شاد باش که با کار و بار دولت تو
سپهر بر شده بر هیچ کار خواهد بود
منم که چون به هنر جامه سخن با فم
ز مدحت تو درو پود و تار خواهد بود
به فر مدح تو امروز نظم و نثر مرا
هزار جان مقدس نثار خواهد بود
به یادگار همی دار این قصیده ز من
که این قصیده ز من یادگار خواهد بود
بساز بزم که با بزم خرم تو بهشت
اگر چه هست نهان، آشکار خواهد بود
بخواه زیر که عید آمد وز آمدنش
تن عدوی تو چون زیر زار خواهد بود
همیشه تا که ستم پروری و بدعهدی
نهاد و قاعده روزگار خواهد بود
به اختیار همی زی که کار دشمن تو
برون ز دایره اختیار خواهد بود
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۱
ایهاالعشاق باز آن دلستان آمد پدید
جان برافشانید کان آرام جان آمد پدید
چشم بگشایید هین کان تلخ پاسخ رخ نمود
لب فرو بندید کان شیرین زبان آمد پدید
صد دل اکنون در میان باید چو شمع از بهر آنک
عارص چون شمع آن لاغر میان آمد پدید
دامن اندر چید سرو از وی چو سایه ز آفتاب
چون مه رخسار آن سرو روان آمد پدید
جان میان در بست چون نی یعنی اندر خدمتم
راست کز ره شکل آن شکر فشان آمد پدید
خار در چشمم گل سوری زد الحق تا ز لطف
زیر هر خاری ازو صد گلستان آمد پدید
رفتم اندر کوی او در خون من رفت آسمان
و آن شفق دان خون من کز آسمان آمد پدید
پسته وارم خنده می آید که همچون پسته باز
هر چه با من راز دل بود از دهان آمد پدید
تا نشستم چون نگین از حلقه وصلش برون
صد نگین از چشم من در یک زمان آمد پدید
دوش بر بیماری من زد خیالش خنده ای
عقد مروارید تر در ناردان آمد پدید
در غم هجرش تن من بهر آن افگند گوشت
تا همای عشق او را استخوان آمد پدید
سکه حسنش مرا هر دم همی گیرد به گاز
یعنی از زر بر رخ زردت نشان آمد پدید
چهره گلرنگ آن سرو روان خارم نهاد
تا مرا صد خار در چشم روان آمد پدید
زلف ظلمت شکل او بگذشت روزی بر لبش
در لب او چشمه حیوان از آن آمد پدید
نی غلط گفتم که اندر لعل او آب حیات
از ثنای خاک پای پهلوان آمد پدید
شاه اسکندر جلالت خسرو جم رتبت آنک
همچو جمشید و سکندر کامران آمد پدید
نصرة الدین قاهر مطلق که از تأیید و فر
قهر او در ملک عالم قهرمان آمد پدید
بارگاه قدرتش را زین رواق نه دری
از جلالت سقف وز قدر آستان آمد پدید
چرخ توسن طبع را زانگه که اندر خیل اوست
ابلق و سیس سحر در زیر ران آمد پدید
گر چه سیمرغ کرم زین پیش پی گم کرده بود
اینک او را بر درشه آشیان آمد پدید
ماه با این ترکتازی چیست؟ جز هندوی او
خاصه کو چون قیرگون از قیروان آمد پدید
عکس نان و خوان او بر روی چرخ کاسه وش
قرصه خورشید و راه کهکشان آمد پدید
آسمان بر جفت ساز زهره این ره می زند
کابشروا بالعدل کان نوشین روان آمد پدید
بحر و کان گویند اگر بینندش اندر صدر ملک
کانک اندر یک مکان صد بحر و کان آمد پدید
شاد باش و دیر زی ای سلطنت کز بهر تو
امر و نهی خسرو سلطان نشان آمد پدید
در جهانست او و عقل اندر عجب تا از چه روی؟
صد جهان از مکرمت در یک جهان آمد پدید
مهدی آخر زمان گشت او که چون در زین نشست
عقل پندارد مسیح از آسمان آمد پدید
کید این دجال شکلان آخر اندر چه فتاد
چون لوای مهدی آخر زمان آمد پدید
دست وی گرز گران بگزید یعنی ملک را
این سبکباری از آن گرز گران آمد پدید
آنچه موسی داشت اندر دست و عیسی در نفس
شاه را این در بنان، آن در بیان آمد پدید
چون غبار انگیزد از میدان، خرد گوید که باز
گرد رخش رستم از زاولستان آمد پدید
ای فلاطون فکرتی کاتش فشان طبع ترا
آفتاب و آسمان اندر میان آمد پدید
ملک را با ظلم چون باشد قران کاندر جهان
چون تو شاه مقبل صاحب قران آمد پدید
آسمان میر سلاح تست زان کاندر کفش
ماه گاهی چون سپر گه چون کمان آمد پدید
دست زر بخشت که چشم فتح ازو روشن شده ست
از برای گوشمال گرد نان آمد پدید
پاسبان هندو به اندر عرف عادت لاجرم
تیغ هندیت از پی دین پاسبان آمد پدید
زود گیری ملک از ری تا در هندوستان
هم بدان گوهر که از هندوستان آمد پدید
هر که شکل تیغ تو در صف هیجا دید گفت
کاتش اندر چشمه آب روان آمد پدید
تا بخواند خطبه مدح تو بر گل فاخته
در گلویش از عنبر تر طیلسان آمد پدید
عمر خصمت چون به کوتاهی است چون عمر بهار
پس چرا بر روی او رنگ خزان آمد پدید؟
حلقه تنگت سمند تست می دانی که چه؟
نه رواق نیلگون کز یک دخان آمد پدید
بی شک از پشت اتابک صورت میمون تو
گوهر از کان چون پدید آید چنان آمد پدید
سبز بادا بوستان عدل تا یوم الحساب
زانکه این سرو سهی زان بوستان آمد پدید
صحن آن دریای دولت تا ابد پر موج باد
کاین چنین در زان محیط بی کران آمد پدید
عاشق گردون پیرم خود نپرسی تا چرا؟
زانکه از دوران آن پیراین جوان آمد پدید
خسروا در سایه فر همای عدل تو
صعوه را از جره باز آخر امان آمد پدید
ملک مستسقی صفت را تا دوا کردی به تیغ
می توان گفتن که اندر وی توان آمد پدید
هر که او را ریخت گردون از پی نان آب روی
اندرین صدر رفیعش آب و نان آمد پدید
بلبلان خاطر پاک مرا در مدح تو
همچو طوطی در زبان سحرالبیان آمد پدید
من شکر خایم نه شاعر زانکه اندر کام من
شکر شکر ترا جای و مکان آمد پدید
لفظ و معنی بر زبان من ز اقبال ثنات
چون روان پاک و چون آب روان آمد پدید
این سخن چون طعنه در خاک خراسان می زند
شاید ار خاک مجیر از بیلقان آمد پدید
شاعران هستند لیکن آهن از زر خلاص
هم پدید آید چو سنگ امتحان آمد پدید
عید اضحی با هزاران امن و دولت بر درت
از در لطف خدای غیب دان آمد پدید
گاو گردون را بکن قربان که بر روی فلک
از پی قربان شاه کامران آمد پدید
در زمانه داد و عدل و ایمنی و خوشدلی
از سر آن خنجر عالم ستان آمد پدید
تا شود در خط ز خود همچون عتابی آنکه گفت
کز میان سنگ خارا پرنیان آمد پدید
تا نگوید هیچ صاحب حس که اندر خانقین
لاله نعمان ز شاخ ارغوان آمد پدید
چار رکن خانه اقبال تو خالی مباد
زان سه نوبت کز ملوک باستان آمد پدید
جاودان چون خضر اندر ملک اسکندر بزی
زانکه دین را از تو عمر جاودان آمد پدید
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۲
نه دل ز یار شکیبد نه می بسازد یار
به غم فرو نشوم گر به سر برآید کار
ز سر گذشت مرا آب و صبر می گوید
که جان بپای بری یا شوی ز سر بیزار
چگونه از در دل در شوم که دستم گیر
که زد ز عجز دلم پشت دست بر دیوار
مرا چو جرعه اگر خون دل بریزد دوست
چو جرعه خاک ببوسم به پیش او ناچار
وصال او نکنم طمع از آنکه می دانم
که عاشقان نشوند از زمانه برخوردار
به خار عشق ویم گر چه بهر دشمن و دوست
چو گل به خنده خونین درم شبی صد بار
در آن هوا که همای وصال او نپرید
عقاب فتنه در آن ناحیت گرفت قرار
چه شوخ دیده کس است که او شاخ عشوه او
بجز شکوفه بی دولتی نیارد بار
کدام لب که ازو بوی جان نمی آید
ز بس که جان به لب آورد دست فرقت یار
رسید کوکبه سعد بر جنیبت گل
مثال داد جهان را به فر و عدل بهار
بنفشه را گل سوری مگر به خرده گرفت
که مانده بر سر یک پای بهر استغفار
چو دید سبزه که گل پای در رکاب آورد
کشید نیمچه یعنی که خسروست سوار
بسوخت خون دل خویش لاله تا دانست
که در جهانش بقا اندکست و غم بسیار
جهان به نرگس تر گفت شوخ چشم کسی
به خنده گفت ولیکن نه چون تو بی زنهار
زبان سوسن آزاد گنگ ماند چو دید
که با حریف جهان خامشی به از گفتار
به سمع لاله رسید آنکه غنچه پیکان ساخت
دلش چو سینه من گشت از نهیب فگار
عروس سبزه چو در جلوه شد به مجلس گل
ز سیم خام طبقها شکوفه کرد نثار
به باغ بلبل ازین پس ز بهر فتوی عیش
ثنای خسرو عالی نسب کند تکرار
سپهر قطب معالی روان قالب عقل
مسیح ملت ملک اختر سپهر تبار
محمد بن روادی که باز مرتبتش
بر آشیانه روحانیان گرفت قرار
کلید گنج هنر کاتش بلارک او
درون معرکه هست اژدهای جان او بار
چو تیر چار پرش سر برد به حلق عدو
سه روح خصم برون آید از ره سوفار
ز رشگ حمله گرمش سلاح دار سپهر
به جای تیغ ببستست بر میان زنار
در آن زمان که شود روی طارم ازرق
ز گرد اسب یلان تیره در صف پیکار
ز بیم ناوک گردان زمانه را بینی
کشیده سر به تن تیره در کشف کردار
جهان به حیله دم اندر کشیده چون نقطه
اجل به کینه دهن باز کرده چون پرگار
شود ز خون یلان همچو پای کبک دری
میان معرکه سیمرغ مرگ را منقار
تبارک الله کان روز خسرو عادل
چگونه زود بر آرد ز جان خصم دمار
ظفر گرفته عنانش ندا کند در صف
زهی مظفر پیروز بخت خصم شکار
در آن مهم که میان دو صف پدید آید
یقین بدانکه سر تیغ اوست کارگزار
حدیث اوست کنون در کتابخانه چرخ
حدیث رستم دستان به کلبه عطار
ز گرز او کند ایام شربتی شافی
هر آنگهی که شود شخص مملکت بیمار
پریر بود که در هم شکست چون دفتر
صفی به حیله و فن راست کرده چون طومار
به لوری از هنر او و لور گندی خصم
نبات خون آلودست و ابر طوفان بار
سپهر حقه صفت شد زمانه حلقه بگوش
که تا کند چو زمانه به بندگیش اقرار
ز بیم بخشش او عالم ستم پیشه
نهفت زر و گهر در دل جبال و بحار
جهان پناها! من عاجزم ز مدحت تو
که هست بر دلم از مکر حاسدان آزار
به بارگاه تو از بنده نقلها کردند
کزان نشست بر اطراف خاطر تو غبار
بدان خدای که بالای خاک در شش روز
ببافت قدرت او هفت پرده از زنگار
به صنع او که ببست از پی صلاح ابد
دریچه های فلک را به آتشین مسمار
به امر او که ز کاف و ز نون پدید آورد
بسیط خاکی و اشکال گنبد دوار
به لطف قبه اعظم به قدر عرش مجید
به حسن و زینت جنت به قهر و سطوت نار
به جاه و جای ملایک به قرب روح قدس
به حرمت شب قدر و به حق روز شمار
به امر و نهی و به وعد و وعید مصحف مجد
که هست فاتحه اش گنج نامه اسرار
به حق صفوت آدم که از نتیجه اوست
درین نشیمن خاک از وجود خلق آثار
به رتبت نفس پاک عیسی مریم
به معجز سخن خوب احمد مختار
به صدق یوسف مصری و بی گناهی گرگ
به نغمه خوش داود و لحن موسیقار
به عابدان که جهان را نکرده اند قبول
به عارفان که صفا را نکرده اند انکار
به عدل و عفت بوبکر و عمر خطاب
به شرم و صولت عثمان و حیدر کرار
به جود حاتم طائی و حلم احنف قیس
به زهد بوذر و تقوی جعفر طیار
به خاک تیره شمایل به نار نور نمای
به باد نادره صنعت به آب نوشگوار
به تیغ فتنه نشان تو کز مهابت اوست
که از نهال حوادث نه بیخ ماند و نه بار
به دولت تو که سیارگان هفت سپهر
برو سعادت و تأیید کرده اند ایثار
به نعمت تو که هستند اسیر منت او
مجاوران جناب سپهر آینه دار
به هیبت تو که آتش کند ز چشمه آب
به رحمت تو که سوسن دهد ز سینه خار
به ساغرت که ازو آب کوثرست خجل
به مرکبت که برو سعد اکبرست سوار
به حزم و عزم رکاب و عنان فرخ تو
که روزگار مسیرند و آفتاب مدار
به مجلس تو که ناهید را ز هیبت اوست
قدی چو چنگ دو تا و تنی چو زیر نزار
به جان پاک تو ای معدن سخا و سخن
به خاک پای تو ای مرکز سکون و وقار
که بنده تو مجیر از هر آنچه گفت حسود
خبر ندارد و بر خاطرش نکرد گذر
گر آگهی است ورا زین سخن بدان که شدست
ز لطف و رحمت پروردگار حق بیزار
و گر بخفت شبی بر خلاف دولت تو
مباد دیده اقبال و بخت او بیدار
سپهر قد را! امروز شعر مدح ترا
به فر طبع من از جرم مشتری است شعار
میان عقد کند زان گهر عروس بهشت
که بحر خاطر پاک من افگند به کنار
سخنوری چو من الحق به حضرت تو سزد
از آنک نغمه بلبل خوش آید از گلزار
نو آفریده ام از دل شعار مدحت تو
که هست کار من این طرز تازه در اشعار
دعا به آخر مدح تو زان نمی گویم
که مهر خاتم قرآن نشاید استغفار
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۶
دوش که شد ماه نهان در غبار
آن مه نو روی نمود آشکار
طالع دولت شده بی اطلاع
اختر خوبی زده بی اختیار
سنبل تر بافته بر سنبله
گوشه شب تافته بر گوشوار
بوی گلش فتنه صد گلستان
فتنه لبش آفت صد قندهار
بر گهر از لعل بر آورده سر
بر قمر از زلف فرو هشته قار
یک نفس و صد سخن رشگ سوز
یک نظر و صد مژه اشگبار
گفت که ای غمزده اشتیاق
گفت که ای شیفته روزگار
غمزدگان را نه چنین است رسم
شیفتگان را نه چنین است کار
من ز برت دور و تو از من صبور
شاد زی ای عاشق پرهیزگار
تا کی ازین دوری بی داوری
تا کی ازین خرده بی اعتذار
یار به صد غمزه ملامت شمر
من به صد اندیشه غرامت شمار
هم ز تو آوازه خود شرمگین
هم تو ز اندیشه خود شرمسار
او شده بر زخم دلم تنگدست
زخمه غم ریخته بر من هزار
من شده در پرده دل تنگ عیش
راز سرایان به غزل زار زار
وای من خسته ز هجران یار
از غم دل دور نه دل در کنار
بار جفا بر من و من مستمند
سوز عنا در دل و دل سوگوار
جفت دل و دل به تقاضای جفت
یار تن و تن به تمنای یار
تن ز دل و دل ز هوس در زیان
او ز من و من ز طرب برکنار
محنت جان یافته محنت نشان
انده دل ساخته انده گسار
کار من از سوزش سودای او
شب به شب و روز به روز انتظار
دود نفس در دل و دل دود رنگ
خون جگر در لب و لب خون گذار
گل شده و دیده ز غم پر گلاب
می شده و سر ز هوس بر خمار
گه دل آزرم من اندوه جوی
گاه نه آزرم و دل اندوه خوار
این منم این از غم جانان خویش
با جگر خسته و جان فگار
این چه دلست این که منم زو به درد
وین چه گلست این که منم زو به خار
روی طرب نیست ازین پس مرا
روی من و خاک در شهریار
مفتخر اهل هنر سیف دین
آنکه بدو کرد جهان افتخار
داعیه همتش ایمان پذیر
آینه دولتش آیین نگار
ای به علو سابقه آسمان
وی به شرف عاطفه کردگار
قهر ترا حکم قضا قهرمان
ناز ترا امر قدر پرده دار
دولت تو هست بهار وجود
وآن عدد عار به نقش بهار
آن به جران رود شود دست سود
این به جهان دیر شود پایدار
گر چه کند خیل بهاران به باغ
بر لب جوی و طرف جویبار
پایگه سلطنت از پیلگوش
کوکبه معرکه از کوکنار
تاج نشاط از طبق ارغوان
تخت نشاط از ورق جویبار
سبزه تر نیزه جوشن حریر
غنچه تر حربه آتش گذار
صفحه نرگس چو لباس قلم
رسته گلبن چو گروه سوار
برق و سحاب آینه پیل مست
بید و سمن مقرعه و ذوالفقار
چون بر سد حله باد خزان
آنهمه اشکال کند تار و مار
در شکند عرصه گه اعتراض
زار کند کارگه کارزار
بخت جوان تو که عبد بقاست
هست درین ملک قدیمی شعار
رفته به تمهید قضا و قدر
با ازلش تا به ابد زینهار
گر چه جهان رخنه شود در عدم
ور چه فلک خسته شود در گذار
کم نشود جاه ترا احتشام
کم نشود قدر ترا اقتدار
شیر گشاینده سگ خاص تست
داغ تو بر وی چو سگ داغ دار
از نظر خوان کرم چون شکار
رد مکنش گر چه نگیرد شکار
بنده شاهست به عذر آمده
همت شاهانه برو بر گمار
خواه بخوان خواه بران از کرم
خواه مخوان خواه به عفوت سپار
تا نشود خرده خردان بزرگ
عفو بزرگان نشود آشکار
تا بود اندیشه فردا و دی
تا بود ار کارش پیرار و پار؟
باد به مهر تو قمر را مسیر
باد به کام تو فلک را مدار
فهم تو بر ستر فلک مطلع
وهم تو بر سر ملک هوشیار