عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۸
الطرب ای شکرستان چون دم سرد در سحر
گرم درآی و دم مده باده بیار و غم ببر
چند به خنده های خوش گریه من طلب کنی
گریه شمع می طلب خنده صبح می نگر
عشق تو کم نمی کند یک سر مو ز قصد من
پس من موی گشته را جام می آر تا به سر
می ز خروس ده منی همچو پر تذرو ده
هین که خروس صبح خوان بار دگر فشاند پر
همچو پیاله بی تو من خون جگر گریستم
چون تو درآمدی بده خون پیاله بی جگر
خاک توام چه می خوری آب به کاسه سرم
کوزه آب لعل خور برره قول کاسه گر
شمع مخواه به ز من زانکه منم چو شمع تو
روز بمرده تا به شب سوخته شام تا سحر
نقل مرا باز وجه از چه زنیم بوسه ای
معنی خنده از لبت پسته نماید از شکر
داز من سه گانه ای گر چه ندارم از تو من
از تر و خشک در جهان جز لب خشک و چشم تر
من که چو دست سوخته دارمت از چه هر نفس
از سگ پای سوخته حال دلم کنی بتر
در پی زر به سر چو آب از پی آن دوم که او
با چو تو نقره ای کند کار دلم چو آب زر
بی نظرت نشسته ام یک دل و صد هزار غم
هم نبود غم ار کند شاه به سوی ما نظر
شاه سپهر بارگه خسرو عرش مرتبت
مقطع خطه کرم شحنه عالم هنر
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۰
پرده مستان نواخت زخمه باد سحر
باده ده ای عشق تو همچو سحر پرده در
دایره بزم را نقطه چو از خال تست
ساغر تا خط بیار سر ز خط ما مبر
مردمیی کن به شرط از پی ما پیش از آنک
شهری در پای تو کشته شود سر بسر
رطل غمت می کشم پس تو به چون من کسی
خط به چه در می کشی چون لب رطل ای پسر!
خاک شدم پیش تو جرعه خاصت مراست
زانکه به بزم کرام خاک بود جرعه خور
چشم من خشک لب پیش تو پر اشگ به
تا تو شکر لب کنی نقل ز بادام تر
گر نه ربابم مرا زخم مزن بر میان
با دگری همچو چنگ دست مکن در کمر
چاشت خورد عشق تو بر دل ما تا ز حسن
زلف تو بر نیم شب خنده زند چون سحر
از غم تو همچو نی صد گرهم بر دلست
ای دو دل آخر بر آر کام من از یک شکر
زر به ترازو بخواه از من و با من مشو
گاهی چون زر دو روی گه چو ترازو دو سر
خار به زر نه مرا زانکه من اکنون چو گل
زر به کف آورده ام از پی تو سیمبر
خاک زرم چون خسان بهر چو تو نقره ای
کو کند این کار من با تو به از آب زر
همچو شکوفه بریز خون من ار من ترا
گویم چون برگ گل از سر زر در گذر
بر در تو آفتاب آینه صورت شده است
تا دود آیینه وار در طلبت در بدر
سینه مکن کز غمت گشت جگرها کباب
کم کن ارت زهره ایست رنج دلی از جگر
مردم چشم منی پس تو ز نامردمی
کار مرا کژمکن از خم ابرو بتر
می نیم از بوی من سر که چه ریزی ز روی
می خور و از من مکن همچو من از می حذر
گر تو مرا همچو اشگ بفگنی از چشم خوار
باز کنم همچو اشگ جای تو اندر بصر
گوشه دل گر خوری شاید کاقطاع تست
جان به نظر کن که کرد شاه سوی وی نظر
قلزم دجله عطا مهدی دجال بند
کسری جمشید جام خسرو خورشید فر
بلبل داود لحن تا ز چمن شد بدر
شکل زره کرد از آب باد مسیحا اثر
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۱
سیاهی می کند با من سر زلف نگونسارش
به لب می آورد جانم لب لعل شکربارش
مرا خاری نهاد از هجر خویش آن یار همچون گل
که در پای دل سرگشته دایم می خلد خارش
به شوخی پاره ای کارست در راه غمش ما را
اگر دم سرد شد شاید که دل گرم است در کارش
ز بار عشق او عاجز شدن تر دامنی باشد
چو بنهادم دل از اول سزای خنگ دربارش
ز تیمار سر زلفش بجان آمد دل تنگم
که از روی وفاداری نمی دارند تیمارش
برو جان عرضه کردن نیست الا عین درویشی
چو می بینم که جان با خاک یکسان شد به بازارش
اگر زنار در بندد دلم بی او عجب نبود
کنون کز مشگ پیدا گشت بر گلبرگ زنارش
ز من خون می خورد چشمش ولی چون بینمش گویم
نکو چشمی است این، یارب! ز چشم بد نگهدارش
نمی کردم فغان زین بیش چون از سر گذشت آبم
من و المستغاث اکنون ز جزع و لعل خونخوارش
دهان او به شکل نیم دینار و هزاران دل
خرید و کم نشد یک جو ز شکل نیم دینارش
نیم من مرد ناز او که با این چاره سازیها
دلم چون خر به گل درماند از ناز بخروارش
غلط گفتم که باشد دل که من دارم دریغ از وی؟
که گر جان جوید از من هم نخواهم جستن آغازش
کبوتر وار بر پرد دلم از سینه پر غم
چو بینم همچو کبک نر خرامان وقت رفتارش
غلام زلف چون هندوی آن ترکم که هر ساعت
برآید ناله صد بی گناه از زیر هر تارش
چو من دیدار او بینم زبانم بی من این گوید
که شادیها به روی آنک من شادم به دیدارش
به چشم و غمزه جادو جهان بر خلق بفروشد
بخوبی گر بود روزی شه عالم خریدارش
جهانبخش ملک پرور جهاندار ملک سیرت
که دارد لطف ربانی جهانبخش و جهاندارش
گل بستان دولت نصرة الدین پهلوان کایزد
فزون کرد از همه شاهان عالم جاه و مقدارش
نصیرالحق والمله خداوندی فلک قدری
که حاصل شد به اندک سال دولتهای بسیارش
درختی گشت ذات او بنامیزد بنامیزد
که برگش نصرت و فتحست وتأیید و ظفر، بارش
زمام دولت باقی به دست او از آن آمد
که لطف حق به صد چندین همی بیند سزاوارش
رود در آتش دوزخ کسی کو رفت در کینش
بود در زینها حق کسی کآمد به زنهارش
سرای عالم خاکی که سقفش آسمان آمد
از آن معمور می ماند که رأی اوست معمارش
اگر پرسد کسی از تو که در شش گوشه گیتی
حوادث از که شد خفته؟ بگو از بخت بیدارش
کسی کز دفتر عصیان او یک سطر برخواند
سیه رویی شود حاصل به آخر همچو طومارش
چه سود ار خصم او از شربت تیغش بپرهیزد
که گر خواهد و گرنی هم بباید خورد ناچارش
اگر خواهی که صد کیخسرو اندر یک قبا بینی
به پیروزی ببین بنشسته اندر صفه بارش
و گر خواهی که در زینی هزاران روستم یابی
به میدان درگه جولان ببین بر خنگ رهوراش
چو از وی کار دین نیکست و چشم مملکت روشن
خداوندا! نگهداری ز زخم چشم اغیارش
تعالی الله چه دولتیار شخصست او که در عالم
به هر کاری که روی آرد در آن دولت بود یارش
گه توقیع چون در دست گیرد کلک میمون را
مزاج مملکت گردد درست از کلک به بارش
ز گفتارش جهان را هر زمان باشد شکر ریزی
هزارن جان خوش چون جان من برخی گفتارش
بهر جایی که باشد گنج اگر ماری وطن گیرد
ظفر گنج است و تیغ خسرو عالم ستان مارش
ببارد صاعقه بر خصم بد گوهر گه هیجا
چو خندد تیغ پرگوهر به دست ابر کردارش
سپهسالاری اسلام از آن بر وی مقرر شد
که نصرت یار باشد هر سپه را کوست سالارش
یقین می دان که از سلطان نشانست او که هر ساعت
رسد فریاد ملک و دین سر تیغ گهردارش
هر آنکس کو ببیند روی نورانی او داند
که نور شفقت و رحمت همی تابد ز رخسارش
نگون شد رایت بدعت و لیک از زخم شمشیرش
فزون شد رونق سنت ولیک از رأی هشیارش
ارگ خصمش ز رشگ دولت او خون نمی گرید
بدین معنی گرانی می کند خصم سبکسارش
و گر شد دشمنش فربه ز نعمت، هم روا باشد
که گردون از پی کشتن همی دارد به پروارش
اگر دم بر خلافش بر لب آرد مشتری روزی
طناب گردنش سازد سپهر از پیچ دستارش
جهان کردست اقراری که او شاهیست دین پرور
گواهی می دهد امروز ملک و دین به اقرارش
پناه آل سلجوقش همی خواندم خرد گفتا
چه می خونی بدان لفظی که خواندی پار و پیرارش
بگیرد ملک اسکندر چو اسکندر پدر دارد
که بادا عمر جاویدان به ملک اندر خضر وارش
جوانی پیر عقل است این و آن پیر جوان دولت
که بادا سایه آن پیر بر سر مانده هموارش
رسید از راه دور امروز عید و گل به بزم شه
بدان تا خوش کند از عیش بزم همچو گلزارش
به عید اکنون به کار آید شراب صرف گلرنگش
به باغ اکنون به بار آید گل صد برگ گلنارش
جهان از عید خرم گشت و باغ از گل به سامان شد
کنون ما و می و گلبرگ و زیر و ناله زارش
میی چون چه؟ چنانک از لطف دلجویی کند روحش
گلی چون چه؟ چنانک آید به حسرت مشک تاتارش
ز عید و گل ممتع گشت برخوردار و خرم دل
شهی کاندر همه عالم پسندیدست آثارش
مبارک باد عید فطر و ختم روزه بر جانش
ازو پذرفته طاعتهای با اخلاص دادارش
پدر از روی او خرم سپهر از قدر او عاجر
موافق گشته در هر کار دور چرخ دوراش
خدایا چون تو دانی کوستم بر خلق نپسندد
مسلم داری از دوران گردون ستمکارش
چنان کو بندگانت را به شفقت نیک می دارد
بیفزا دولت باقی و در دولت نگهدارش
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۴
قاعده ای نهاد خوش حسن تو باز در جهان
عشق تو زد سه نوبه ای بر در دار ملک جان
شعبده لب ترا از پی دلبری فلک
ماند به شکل حقه ای مهره مار در دهان
از تو من شکسته دل همچو پیاله در خطم
زانکه چو جرعه خون من ریخت غم تو رایگان
سکه حسن تازه کرد از تو سپهر بوالعجب
خیز و به ما ز قند لب چاشنیی بیار هان!
بی نمکی مکن چو خاک از سر خوی آتشی
کز دل ماست خوش نمک دیگ غم تو در جهان
سینه مکن که روی من از تو گرفت زنگ غم
یک نفسم به روی خود از تف سینه وارهان
گشت سیه سپید و خوش چشم من از خیال تو
تا دهدم در آینه از رخ و زلف تو نشان
دیده من ز خار غم از چه نمی شود تهی؟
زانکه ز عکس روی تو چشم من است گلستان
رو که ز مه نکوتری تا ز هوس همی رود
سر زده و کبود لب گرد در تو آسمان
هم نکند به بوسه ای لعل تو تا نبیندم
همچو سفال نو شده خشک لب از تو هر زمان
در طلبت همی دوم چون سگ پای سوخته
گر چه ز ناز هر زمان خام تری چو استخوان
حلقه به گوش تو شدم چند ز چشمم افگنی
بار غمم سبک بکن سر به چه می کنی گران؟
راست چو شمع وقت روز از بر من کران مکن
چون دل و جان نهاده ام با تو چه شمع در میان
دل به دو نیمه می کنم با تو به شکل پسته ای
با من اگر شبی شود فندق تو شکر فشان
رو که به عون آسمان هستی از آن رخ چو مه
نایب آفتاب تو سایه حق خدایگان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۹
ای ز لبت لاله را آب خوشی در دهان
آتش روی تو بس آینه عقل و جان
گشت ز عکس رخت سینه خاک آینه
شد ز خیال لبت چشم فلک گلستان
بهر تو چون آینه، دل شده ام جمله تن
زانکه نشاید نهاد با تو دلی در میان
آینه خواه و ببین زلف و لب ار بایدت
هندوی آتش نشین طوطی شکرفشان
جعد تو رسمی نوست بر رخ چون آفتاب
زانکه کس از شب نکرد آینه را سایبان
ساده چو آیینه ای، سوده چو خاکسترم
چون ز منی تازه روی رو مکنم هان و هان
با تو چو یک رو شدم بر صفت آینه
پس تو چو شانه مباش با چو منی صد زبان
در غمت ار خون خورم آه نکنم در رخت
زانکه تو دانی کز آه آینه بیند زیان
دست بدستت فگند، حسن تو چون آینه
پای بپایم سپرد، عشق تو چون آستان
به که خیال تو هست ساخته با چشم من
کاینه با آبنوس ساخته به بی گمان
جان به کفم تا کنم بر تو به عیدی نثار
کاینه دیدن به عید خوش نشود رایگان
غالیه دل تویی زان رخ چون آینه
قافله سالار شرع مفتی صاحبقران
حاکم حیدر قضا عالم جم مرتبه
آینه جان و عقل عاقله انس و جان
افضل عیسی نفس کاینه آسا به نطق
کشف همه مشکلات کرده ز گیتی ضمان
دهر که بد عیب جوی بر صف آینه
راست چو مقراض بست در ره حکمش میان
محرم دست سیاه ذات وی آمد نه خصم
زانکه به دست سیاه آینه شد داستان
فتنه که چون شانه برد موی به شوخی ز سر
همچو از آیینه کور کرد ز صدرش کران
خصم ورا طمطراق کس نکند بی سبب
آینه را دست زر بر ندهد بی بیان
آینه بوسی نهاد بر کف او لاجرم
ساخت ز بیجاده طوق یافت ز زر طیلسان
نیز نبیند سه روح مثل وی از چار طبع
خود نبود در دو کون آینه از استخوان
صدمه حکمش شکست شیشه آن طایفه
کاینه آسا بدند دم خور و رشوت ستان
خاک در اوست صبح ورنه ربودی فلک
آینه ش از روی دست ابلقش از زیر ران
تا کف او آینه است یعنی بدهد ز دست
هر تر و خشکی که هست در شکم بحر و کان
تنگ بود با ثناش نه ورق چرخ از آنک
کس به یکی آینه بر نکشد هفتخوان
هست دلش جام جم آینه نامش مکن
زانکه به زخمه به است باربد از پاسبان
از در او کن طلب منهج حق زان سبب
کاینه از چین نکوست عود ز هندوستان
ای دلت از نه فلک ساخته نیم آینه
وی ز دلت هشت خلد یافته صد میزبان
آینه چون مرد را باز نماید به مرد
دهر دو رو را بدو باز نمودی چنان
عالم شش گوشه راست قهر تو کاری عظیم
معجب یک چشم راست آینه باری گران
خصم تو چون آینه دارد روی آهنین
گر به بزرگی کند ذات ترا امتحان
خاک تو یعنی مجیر سوخت دل از زنگ غم
کز صفت آینه خاطرش آمد به جان
کرد لب دل کبود آینه آسا ز تب
پس به همین نیشکر یافت از آن تب امان
آینه گون قرص خور دید که ننهاد کس
تازه چنین تره ای بر سر این تیره خوان
گر چه سخنور بسی است فرق تو کن زان سبب
کاینه و کفچه اند پیش خرد این و آن
سخره هر عامه را هم سخن من منه
چنبر دف را به طنز آینه چین مخوان
تا که بود خشک مغز پیش خرد آینه
خصم تو تر دیده باد در صف ذل و هوان
خاطر تو کز صفاش آینه خاکسترست
باد ز زنگ فنا تا به ابد بی نشان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۰
طارم چارم نهفت پرتو شمع جهان
خیمه زربفت گشت نوبتی آسمان
شمع فلک کشته شد از نم اخضر چنانک
شد سیه از دود شمع روی عروس جهان
ساخت ز بهر کلاه قوقه آتش چو شمع
گنبد نیلی که هست بر صف شمعدان
سفره زرین ماه میم صفت رخ نمود
راست کزان سوی قاف شمع فلک شد نهان
قطب چو شمع صبوح تیره و ثابت قدم
از پی پروانگی نعش به گردش دوان
دید که شد پاسبان جمله زبان همچو تیغ
مرغ صبوحی چو شمع ماند بریده زبان
دانه دل سوختن شمع صفت زین هوس
کز چه سبب زا خورد مرغ شب از پاسبان
شاهد ما چون مسیح قوت روان زیر لب
ما ز غم او چو شمع خود دل اندر دهان
دامن دل چاک شد چون لب شمع آن نفس
کو تب دلها ببست زان لب شکر فشان
دوش بدم چون لگن پیش رخش خاکبوس
زان شدم اکنون چو شمع بی لب او ناتوان
سقف شد از آه من چون فلک آفتاب
بزم شد از اشگ شمع همچو ره کهکشان
شمع که دید آه من اشگ ز دیده فشاند
لیک فسرد اشگ او از دم من در زمان
من ز تف دل چو شمع مانده زبان آتشین
مدح جهان پهلوان ساخته حزر روان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۵
جمال روی ترا رشوه می گزارد ماه
به رو نمای تو جان رفت نیز رشوه مخواه
منم منم که ز جور تو آگهی دارم
تویی تویی که ز حال دلم نیی آگاه
عجب مدار که بر من بتاخت لشکر غم
هر آینه سپه آید چو بر نشیند شاه
چو ماه سی شبه پنهان شدم ز دیده خلق
به درد عشق تو ای چارده شبه شده ماه
من از تو دور و ز پیوند من دلت دورست
حدیث دوری دل می رود نه دوری راه
سیاه شد دلم از غم چو دید بر رخ تو
غبار تیره پراکند زیر زلف سیاه
به دود آه من آیینه تو تیره شدست
بلی که آینه تاری شود ز دوده آه
مباد روزی کز کرده تو ناله کنم
به پیش خسرو ایران سیف دین آله
زهی ضمیر تو از حال روزگار، خبیر
زهی یقین تو از سر اختران آگاه
تویی که از نفست خوشدلی پذیرد بزم
تویی که از قدمت مرتبت ستاند گاه
در آن زمین که سم مرکبت گذر سازد
به جای خار بر آید ز خاره مهر گیاه
هوای عدل تو در اعتدال هست چنان
که کهربا نتواند درو ربودن کاه
خطاب صبح ز دیوان آفتاب اینست
به حضرت تو که یا سیدا و یا مولاه
به طوع عدل تو با باز بر زند تیهو
به داغ لطف تو بر شیر نر زند روباه
شها روایت این شعر رسم تهنیه نیست
شکایتی است ز بخت و شفاعتی است به شاه
اگر چه نور به خورشید بردن از جهل است
روا بود که به دریاست بازگشت میاه
به خدمت تو شناسای روزگار شدم
به اعتراف خرد در جراید افواه
ترا به هر قدمی صد هزار چون من هست
منم که جز تو ندارم، حدیث شد کوتاه
اگر تهاون خدمت شدست چندین وقت
نبود از آنکه روانم نبود طاعت خواه
ولی کراهیت پادشام دور افگند
که دور با دل نازنینش از اکراه
همیشه عز و جلال و علا و مرتبتش
به کام بخت فزون باد بر فزونی جاه
یکی ز وقت به وقت و یکی ز روز به روز
یکی ز سال به سال و یکی ز ماه به ماه
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۷
دوش آن زمان کز آه من شد شمع شب سرسوخته
دیدم به بزم عاشقان شب عنبر تر سوخته
از دست صبح بوالعجب جانها گرفته راه لب
وز زلف عنبرسای شب دلها چو عنبر سوخته
بر روی سقف کاسه وش مه سفره ای بنهاده خوش
یک نیمه چرخ کینه کش زان سفره زر سوخته
شب گوشه خاکی سلب پردود زان گشت ای عجب
کز آتش آهم به شب شد هفت کشور سوخته
تا با سپهر بوالهوس می رفت مه سرباز پس
صبح دوم را شد نفس از رشگ در بر سوخته
بالای این تنگ آشیان طاوس نر گشت آسمان
شب چون غرابی در میان لب بسته شهپر سوخته
شب مجمری بود ای عجب صبح دوم عودی سلب
وقت سحر شد بی سبب از عود مجمر سوخته
من زان بت پیمانشکن با شمع می راندم سخن
شمع از من اندر تاب و من زان شمع پیکر سوخته
تا برفروزد پاسبان از من چراغ آسمان
گشتم چو حراق آن زمان از غم سراسر سوخته
شب مانده چون مشگ ختا از آهوی گردون جدا
چون نافه آهو مرا زو خون به دل در سوخته
من خشگ لب چون شیشه گر لیکن چو کوزه دیده تر
وز تف دل وقت سحر هم خشک و هم تر سوخته
نی صبح سیمابی قبا مانده چو شمع کم بقا
خون رانده از سر تا به پا وز پای تا سر سوخته
چون قرصه آتش فشان گردون گرفت اندر دهان
بنمود بی هندوستان هندو به آذر سوخته
قرص از تنوری تفته تر کوبیند از سوزش خطر
همچون تنور بحر و بر از قرص انور سوخته
سیمرغ گردون آشیان در تاخت از زاولستان
گفتی که زال است آن زمان پرش به اخگر سوخته
در قبضه شمشیر و شر زین کرده بر سیس سحر
ببریده از بهرام سر وز زهره چادر سوخته
گشت از نهیب صبحدم وراق گردون را قلم
چون نسخه کفر و ستم از شاه صفدر سوخته
سر جمله هفتم قران کیخسرو رستم نشان
کز تف تیغ سرفشان هست از مه افسر سوخته
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۸
هر صبح بین از قرص خور بر چرخ زیور سوخته
ز آهوی ماده است ای عجب بزغاله نر سوخته
سلطان گردون تاخته تیر از کمان انداخته
صید از بریحه ساخته وز صید حنجر سوخته
یعنی که خور رفت از علو در جدی چون دف دو رو
تا جدی را نای گلو شد ز آتش خور سوخته
دی چون خلیل اندر چمن کرده زآتش نسترن
امروز بین جعد سمن بی او چو آذر سوخته
آن سبزه کز وی بر زمین بودی لب گل شرمگین
خیز از زبان لاله بین صد بار بتر سوخته
شبدیز صرصر در نهان بگذشت چون تیر از کمان
در دست بند از بیم جان او کرده خنجر سوخته
درماتم گل هر سحر بی آتش از تف جگر
عذرای گردون را نگر عقد معتبر سوخته
سنجاب گون میغ از هوا ریزد حواصل بر فضا
تا دید طفل سبزه را از تف صرصر سوخته
هان باز مشرق بنگرش دم سرد گشته در برش
زان پس که بود از شهپرش پر کبوتر سوخته
بر چنبر دلوش نگر همچون رسن بنهاده سر
نز دلو مویی کرده تر، نه دلو ازو در سوخته
سر سوی دلو آید چنان کز ضعف حالش هر زمان
گردد دل روحانیان از غم بدو بر سوخته
ما را ز دلو دل شکن چون نیست آبی در دهن
آن به که باشد بی رسن لب تشنه حنجر سوخته
گویی که می بینم عیان بر سوگ این دارالهوان
اجرام کرده خون فشان و افلاک چنبر سوخته
من با حریفان بلا زان سان خورم صرف صفا
کز اشگ و دم گردد مرا می تیره ساغر سوخته
با صبر همچون جرعه تا خط کشیدم رطل غم
چون بید رواق زین ستم زانم مشهر سوخته
این حقه شکل بوالعجب باشد به خونم تشنه لب
همچون طبا شیرم زبب تن غرقه جوهر سوخته
گر سوخت ز آه گرم من در قبه کامم سخن
شاید که مجمر در دهن پر دید شکر سوخته
باد ار برافروزد مرا شاید که من دور از شما
همچون ز گالم در بلا یک بار دیگر سوخته
با من به بزم خرمی دید آنکه دارد همدمی
هم گاو را بی بر ز می هم ساز را خر سوخته
همچون سپند از چشم بد گر سوزم و خندم سزد
کو نیز چون من خنده زد تا گشت یکسر سوخته
دل سوختهای ای تنگ خو غصه مخور قصه مگو
بگریز در شاهی کتر و مرهم برد هر سوخته
سنجر نشان جم نشین ذوالمجد رکن داد و دین
کز عکس تیغش بر زمین شد بحر اخضر سوخته
یعنی محمد کافرش دولت نشاید بر سرش
وز رمح افعی پیکرش گردد دو پیکر سوخته
در اغاحی را صدف صد کوه و کان در صدر و صف
بدخواه سوزی کز لطف مرهم نهد بر سوخته
روج از جمالش در طرب روح آلهش زیر لب
دستش که شد موسی نسب صد خرمن شر سوخته
جوشید خون دشمنش از رشگ شاه اندر تنش
وز خون خصم ریمنش فصاد نشتر سوخته
یاقوت او وقت سخن بنموده از آتش سمن
خشمش چو آه گرم من چشم سمندر سوخته
او زنده و تاج و نگین حیف است با تاش و تکین
دانی که ناخوش باشد این خس تازه عرعر سوخته
او شاد به خصمش نوان زیرا که نبود در جهان
نفس پلید اندر امان روح مطهر سوخته
خورشید رایش را نگر باغ سخا را داده بر
وز نخل خشک و شاخ تر هم بیخ و هم بر سوخته
چون ید بیضا در سخن دارد شه عسکر شکن
گو باش از احدات ز من بیضا و عسکر سوخته
زودا که بیند آسمان گر تابد از حکمش عنان
هم رفته خورشید از میان هم قطب و محور سوخته
سقراط طفل درس او طوبی معنی غرس او
تیر سپهر از ترس او خط شسته دفتر سوخته
ای بخت توسن رام تو بر تخت عدل آرام تو
وز تیغ گردون فام تو گردون و اختر سوخته
ای مهدی آخر زمان ایمان ز عدلت در امان
داد آور از تو شادمان بیداد گستر سوخته
گر سکه بی کامت بود زر قلب ایامت بود
چون خطبه بی نامت بود گو باش منبر سوخته
موسی کفی عیسی نفس در هند و روم از تست و بس
هم جان رهبان پر هوس هم قصر قیصر سوخته
از هیبتت گشته دفین یأجوج فتنه در زمین
وز حمله تو روز کین سد سکندر سوخته
گشت از وفای عدل تو عالم سرای بذل تو
شد در هوای عدل تو مرغ ستم پر سوخته
تا باشد از سر یاسمن تیره چو خوی اهرمن
تا باشد اندر دی چمن چون جان کافر سوخته
تا طرفه باشد بی گمان کشتی به خشکی بر روان
تا کس نبیند در جهان بحر مقعر سوخته
کار تو بادا ساخته تیغ مرادت آخته
دشمن به آب انداخته خصمت به آذر سوخته
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۰
ای رخ تو رنگ نوبهار گرفته
بر رخ نیکویی قرار گرفته
طره تو عقل را به طیره سپرده
غمزه تو فتنه را شکار گرفته
عقل مرا کو ز جام عشق تو مست است
بی لب میگون تو خمار گرفته
تو نیی اندر میان و من ز غم تو
خون دل و دیده در کنار گرفته
داده مرا روزگار غصه و با من
فرقت تو رنگ روزگار گرفته
جور مکن زینهار بر دل من کوست
دامن عشقت به زینهار گرفته
ای گل صد برگ تو به یک شکن مشک
چون من شوریده دل هزار گرفته
من چو نثار اوفتاده زیر پی غم
وز نم چشمم جهان نثار گرفته
دیده من دایم از سرشگ فشانی
قاعده ابر نوبهار گرفته
روی تو در دلبری و طبع گشایی
عادت انصاف شهریار گرفته
سایه حق بوالمظفر آنکه ز تیغش
هست جهان صد ره اعتبار گرفته
شاه جهان ارسلان که در چمن ملک
آمد ازو شاخ فتح بار گرفته
آنکه ز تأثیر عدل اوست درین دور
مور مکان در دهان مار گرفته
سایه چترش که حامله است به صد فتح
ملک جهان آفتاب وار گرفته
گنبد گردون لقب، شکوه و لطافت
از دل او روز بزم و بار گرفته
آمده چترش محک و عالم صراف
نقد ظفر را ازو عیار گرفته
کرده شمار خسان سپهر و هم اول
دشمن او را در آن شمار گرفته
موج کف زر فشان او گه بخشش
شه ره این سقف زرنگار گرفته
فتنه مدبر ز بیم سلطنت او
گوشه عزلت به اضطرار گرفته
خطبه و سکه به نام و کنیت عالیش
مایه و قانون افتخار گرفته
آتش بی آب در حمایت لطفش
خاصیت آب خوشگوار گرفته
هر چه بدان علم کردگار محیط است
از مدد لطف کردگار گرفته
دولت او تاج و تخت طغرل و محمود
در کنف شاه کامگار گرفته
بسته گشای جهان، سکندر ثانی
کوست جهان جمله آشکار گرفته
اعظم اتابک که شش جهات جهان را
همت او هست در جوار گرفته
آنکه ز یک نفحه نسیم جلالش
هست خزان شیوه بهار گرفته
خدمت قیصر قبول کرده به اکراه
باج ختا خان به اختیار گرفته
دشمن او گر چه در جهان فراخ است
هست اجل تنگ در حصار گرفته
از سر تیغش که هست شعله دوزخ
سینه بدخواه او شرار گرفته
ای به تو بازوی شرع گشته قوی حال
وی ز تو بنیاد دین قرار گرفته
نام تو ناموس اهل شرک شکسته
نامه تو ملک قندهار گرفته
هر چه فلک را نموده مشکل و دشوار
تیغ فلک صولت تو خوار گرفته
وز نظر رحمتت ملوک زمانه
ملک خود و خانه تبار گرفته
خسرو کرمان ز تو به کام رسیده
ملک بی اندوه و انتظار گرفته
شرع ز تو فربه است و دین ز تو برپای
ای ز تو شخص ستم نزار گرفته
آب جهان روشن از تو گشت که داری
ملک به شمشیر آبدار گرفته
حاکم عالم تویی و هر که جز از تست
نیست بجز ملک مستعار گرفته
می رود اقبال ایزدی به شب و روز
بختی بخت ترا مهار گرفته
دور سپهرت ز بهر عدل و عمارت
از جم و کسریت یادگار گرفته
هست درت کعبه ای که هر که ازو رفت
منبر بگذاشتست و دار گرفته
وانکه گرفت او رکابت از همه عالم
هست گل تر به جای خار گرفته
گر سگ ابخاز سر ز حکم تو برتافت
هست برو راه اعتذار گرفته
آن ز خری می کند نه از ره دانش
ای تو کم خصم نابکار گرفته
گر نه خرست او چراست سم خری را؟
در گهر و در شاهوار گرفته
هست امیدم به فضل حق که بینم
لشکر منصورت آن دیار گرفته
نعره الله اکبر از در ابخاز
تا به در روم و زنگبار گرفته
چشم تو روشن به پهلوان جهان کوست
رتبت چرخ سبک مدار گرفته
آن شه دریا سخا که از دل او هست
کوه احد مایه وقار گرفته
رایت او با ظفر وفاق نموده
نسبت او بر فلک فخار گرفته
یاد کفش بر سپهر، زهره مطرب
باده نوشین هزار بار گرفته
ملک عراق از سر بلارک تیزش
سیرت ار تنگ و نو بهار گرفته
از فزع تاختنش بر در شبدیز
روز بداندیش رنگ قار گرفته
اینت عجب زان زمان که در صف هیجا
بود عدو ساز کارزار گرفته
خسرو گردون ز عجز مانده پیاده
عرصه روی زمین سوار گرفته
از سر تیغ بنفشه رنگ سواران
خاک همه شکل لاله زار گرفته
صدمه سم سمند وقت دویدن
چشمه خورشید در غبار گرفته
شاه به قلب اندر ایستاده چو حیدر
تیغ به کف همچو ذوالفقار گرفته
فتح و ظفر در رکابش از چپ و راست
رفته و فتراکش استوار گرفته
خنجر او لاله های سرخ نموده
دشمن او ناله های زار گرفته
بود دل بیستون ز هیبت تیغش
خون چو دل دانه های نار گرفته
بر پل شبدیز جان به آب فرو داد
خصم که بد رای خاکسار گرفته
پیش پل تنگ بود قلزم زخار
راه برو شاه رهگذار گرفته
بر در کرمانشهان کباب ددان بود
از جگر خصم دلفگار گرفته
کاسه پر خون میان معرکه کرکس
از سر شاهان نامدار گرفته
از در شبدیز تا به حد بخارا
از بس خون عدو بخار گرفته
خصم بکوشید تا به جان و پس از عجز
هم دلش از جان سوگوار گرفته
حاصل کارش همان که تیغ غلامی
هست ز خون دلش نگار گرفته
او شده تا دوزخ و برادر ناکس
مانده ولیکن اسیر و خوار گرفته
دیر زی ای خسروی که نطفه پاکت
هست ز فتح و ظفر شعار گرفته
این همه ز اقبال و فر تست که اوراست
دایه اقبال در کنار گرفته
کار وی از سایه ات مدام چنان باد
کو بود از چرخ پیشکار گرفته
باد فروزنده این دو گوهر پاکت
از صدف دل نه از بحار گرفته
این دو گل تازه رسته از چمن جان
نی چو گل از طرف جویبار گرفته
یافته محمود جای سنجر و محمود
ملک دو شاه بزرگوار گرفته
شاه ابوبکر را سعادت کلی
همچو ابوبکر یار غار گرفته
باد سعود فلک مظفر دین را
در کنف بخت سازگار گرفته
شاه قزل ارسلان که از دل او هست
هشت فلک لطف و کان یسار گرفته
آنک سر تیغ اوست در صف مردی
قاعده برق سیل بار گرفته
تافته چون آفتاب ذات تو وز تو
پرتو اقبال هر چهار گرفته
تو چو محمد نشسته در حرم ملک
وانگه ازین چار، چار یار گرفته
تا که بود آب و نار عمر تو بادا
چشم و دل خصمت آب و نار گرفته
جان تو و جان آنکسی که تو خواهی
در حرم لطف کردگار گرفته
بنده مجیر از خزانه ات صلت امسال
بیشتر و زودتر ز پار گرفته
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۴
ز تاب زلف تو ای آفتاب روحانی
به مشگ سوده در آمد هزار ارزانی
مهی به حسن ازین روی آفتاب نهاد
چو سایه پیش تو بر خاک تیره پیشانی
جهان خوبی از آن خواندمت که همچو جهان
به وصل و هجر نه بر یک نهاد و یکسانی
بسان طوق زنخدان و طاق ابروی تست
فلک به سخت کمانی و سست پیمانی
ز شهر فتنه نخیزد چو طیره بنشینی
به تنگ مشگ بریزد چو طره بفشانی
بر آن مباش که جانی که انده تو دروست
به عشوه ای که درو هیچ نیست بستانی
ربود چشم من از لعل تو گهر ریزی
گرفت زلف تو از کار من پریشانی
همیشه رشگ من از آفتاب و سایه بود
که با تواند چو در مجلسی و میدانی
ننالم از غم هجرت چو وصل حاصل اوست
که زیر رنج بود گنجهای آسانی
سرشگم از قبل آن ستاره را ماند
که تو به تندی و شوخی سپهر را مانی
به حسن یوسف عهدی واین عجب که مرا
دلی به چاه زنخدان تست زندانی
ز من شنو سخن حسن خود که کس نکند
حدیث یوسف مصری چو پیر کنعانی
جفا کنند نه با آنکه جهد او به وفاست
ز تو جزای وفا هم جفاست تا دانی
مبادم از غم تو یک نفس امید خلاص
اگر خورم چو غمت در غمت پشیمانی
مرا ز عشق تو این بس که از تو ساخته ام
نسیب مدح و ثنای سکندر ثانی
محمد بن روادی کز اقتدار کرم
مسلم است ورا در جهان جهانبانی
کمینه دانش او و هم عقلی و حسی
کهینه بخشش او ملک بحری و کانی
نثار رایت او گنجهای پیروزی
رفیق موکب او لطفهای یزدانی
همیشه کار عدو ناقص از کمال ویست
ز روز تام شب تیره راست نقصانی
به نوک نیزه خطی و درع داودی
گرفت زیر نگین ملکت سلیمانی
کلاه گوشه میمون اوست کشتی نوح
هر آنگهی که بود حادثات طوفانی
شدست بر دل و دست مبارکش موقوف
سخای حاتم طائی و وهم لقمانی
ز تیغ روشن او خانه عدو تیره است
ز کلک تیره او صحن ملک نورانی
سپهر دولت را رمح او شهاب بس است
چو سر بر آرد ازو فتنه های شیطانی
شکست هیبت او بازوی ستمکاری
فزود رایت او رونق مسلمانی
لوای او بدل زخمهای گردونی
حدیث او حسد نکته های یونانی
در آن زمان که پذیرد میان صف قتال
ز باد فتنه بنای وجود ویرانی
شود ز خون یلان در دهان تیر خدنگ
به شکل صورت پیکان چو لعل پیکانی
به خون و خاک بر آید جهان افسوسی
ز دست و پای در افتد قوای نفسانی
شود دریده تر از عنکبوت اصطرلاب
ز نوک نیزه قبای سپهر پنگانی
کمین گشاده قضا بهر فتنه انگیزی
اجل ببسته میان بهر بنده فرمانی
میان معرکه از جسم و مغز ناموران
جهان ز بهر دد و دام کرده مهمانی
دریده پرده دلها ز تف تیغ چنان
که همچو روز شود رازهای پنهانی
عنان کوکب شه بینی اندر آن ساعت
گرفته سعد سماوی و لطف یزدانی
بخوانده آیت نصر من الله از علمش
زبان فتح و ظفر بر زمانه فانی
کند به تیغ گهر بار خود بنامیزد
زمین معرکه چون گوهر بدخشانی
بزرگ بار خدایا تویی که وقت هنر
هر آنچه از تو بگویم هزار چندانی
به بزم و بار مه از بهمنی و جمشیدی
به نطق و فضل به از صاحبی و سحبانی
گشاد نامه فتح تو هر کجا که رسد
کنند بر تو ملوک جهان ثنا خوانی
بهر چه عزم کنی دور آسمان گوید
برو که با ظفر آیی بکن که بتوانی
چو تو به باغ فصاحت هزار دستان نیست
و گر چه روز شجاعت هزار دستانی
ز هیبت تو به مازندران درون پس ازین
به جای آب همی خون برآید از خانی
جهان پیاده بر آید ز ابلق شب و روز
چو تو سوار شوی بر کمیت چوگانی
نهاد مهر تو در دل سعادت فلکی
گرفت کین تو در سینه نحس کیوانی
بساز بزم! که امروز عید قربانست
بریز خون عدو همچو گاو قربانی
طرب گزین و طلب کن ز نیکوان ختن
سماع روح نواز و شراب ریحانی
همیشه تا نبود در جهان کون و فساد
عقیق پاره بزمت چو لعل رمانی
خدای یار تو چون از تو خلق درماند
فلک معین تو چون تو ز خلق درمانی
نهاده نام تو سلطان و داده دور فلک
مجیر را لقب از حضرت تو سلطانی
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
بیا بنشین که دلها بی تو برخاست
دمی با ما دل سنگین بکن راست
من اندیشم که جان بر تو فشانم
مشو از جای کین اندیشه برجاست
ز تو جورست با ما و غمی نیست
اگر خواهی غرامت نیز بر ماست
دمم دادی و من چون شهد خوردم
ندانم کان چه شوخی وین چه سود است؟
ز من جان خواستی جان را چه قدرست؟
تو بنشین کز سر جان بر توان خاست
بیفکن سایه بر کارم که بی تو
چو سایه کار من افتاده در پاست
مجیر از عمر حاصل خواست وصلت
بنامیزد چنان آمد که او خواست
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
آب نیکویی روان در جوی تست
نور ماه و آفتاب از روی تست
در بهاران هر نسیم خوش که هست
در میان بوستانم از بوی تست
دولتی کز یوسف اندر مصر بود
از نو آن دولت کنون در کوی تست
ماه در تاریکی شب دیده ای
راست همچون روی تو در موی تست
میل تو از سوی من گر هیچ نیست
میل من یکبارگی از سوی تست
گفتی از من صبر کن ای تیر قد
این کمان هم در خور بازوی تست
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
هر دیده که در تو نیک نظر کردست
دل را ز هزار غم خبر کردست
گم شد ز میان دلی که یک ساعت
با هجر تو دست در کم کردست
در خون جگر همی کشد دامن
پایی که به کوی تو گذر کردست
دل بر تو کسی نهد که می دانی
کاسایش جان ز دل بدر کردست
کس پای تو در زمانه چون دارد؟
چون با تو زمانه سر بسر کردست
هر بد که غمت کند روا دارم
دانم که هزار از آن بتر کردست
بر تو نکند مجیر جان افشان
چون بر در شاه دادگر کردست
شه زاده جمال دین عمر کایزد
بنیاد وجودش از هنر کردست
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
بازار شکر لعل شکر بار تو بشکست
ناموس فلک غمزه خونخوار تو بشکست
بازار تو تا گرم شد از زحمت عشاق
بس شیشه خونی که به بازار تو بشکست
در راه تو خود بین نتوان بود که مه را
با خوبی تو آینه در بار تو بشکست
جانی که مرا بود ز غم نیم شکسته
یکباره ازین ناز به خروار تو بشکست
هر عقل که صرف آمد و هر دل که صفا داشت
در کوی تو واله شد و در کار تو بشکست
بی خار گلی مانده ای امروز که ایام
صد تیر مرا در جگر از خار تو بشکست
گر نام شکسته است مجیر از تو غمی نیست
باید که نگویند که زنهار تو بشکست
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
یک شبه وصل تو ز صد جان بهست
ناز تو از ملک خراسان بهست
بوسی از آن لعل شکر بار تو
گر بدهی بی جگر از جان بهست
عقل من اندر خم زلف تو به
گوی هم اندر خم چوگان بهست
چون نبود درد تو درمان پذیر
درد تو صد بار ز درمان بهست
از تو غم ارزان شده در عهد تو
آنچه همه کس خورد ارزان بهست
گر چه مجیر از تو به جان غم خرید
نیست پشیمان که هنوز آن بهست
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
در کوی تو عقل بی قراریست
بی روی تو روح سوگواریست
هر تار ز نرگس تو تیری است
هر موی طره ی تو ماریست
وصل است ز تو نخست پس هجر
آری پس هر میی خماریست
نومید نیم ز کار وصلت
زیرا که زمانه هم به کاریست
خود عشق چه در خورست ما را؟
ما را نه دلی نه روزگاریست
شادم که مجیر را غم تو
از هر چه گذشت یادگاریست
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
دلم عشق تو را چون جان نهان داشت
مسوز آن دل که عشقت را چو جان داشت
به چشمم عشق تو خوش لقمه ای بود
چو خوردم استخوان اندر میان داشت
زبانم سوخت چون نام غمت برد
تو گفتی نامش آتش در دهان داشت
تو را دل چرب مرغی دید و نشنید
که غم بر شاخ مرغت آشیان داشت
نهادم نام عشقت سود دارو
ولی ناخورده جانم را زیان داشت
چه گویم خشک جانی رفت از آن کس
که در عالم ز خشک و تر همان داشت
مجیر از غمزه ی شوخت بدان جست
که خون آلوده تیری در کمان داشت
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
دل سپر بفکند چون درد تو را درمان نداشت
عقل پی گم کرد چون گوی تو را میدان نداشت
صبر می زد لاف چون طوفان غم بالا گرفت
عاجزی شد زانکه کشتی در خور طوفان نداشت
شحنه ی عشق تو تا سر حد جان آتش بزد
بیشتر می شد ولیکن بیشتر فرمان نداشت
غم نمی بایست دل را وین به اقبال تو بود
وانکه می بایست یعنی صبر یک جوزان نداشت
گوی زرد حسنت ولی ننهاد پای اندر رکاب
زانکه اندر هفت کشور جای یک چوگان نداشت
خون دل خوردی و به روی لب همی خایم که او
جان چرا پیشت به دندان مزد در دندان نداشت
ماند جانی با مجیر از وی به عیدی کن قبول
کو به از جان از برای عید تو قربان نداشت
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
با غمت دل زحمت جان بر نتافت
جان که زلفت دید ایمان بر نتافت
عقل با درد تو از درمان گریخت
بوالعجب دردا که درمان بر نتافت
تیر مژگانت ز باریکی که بود
چند کردم جهد، پیکان بر نتافت
دل ز عشق و عشوه گرمت بسوخت
حجره ای رخت دو سلطان بر نتافت
دیده چون از خون دل پر شد بریخت
تنگ جایی بود طوفان بر نتافت
هر چه می خواهی بکن کز آسمان
هیچ نامد بر زمین کان بر نتافت
دفتر از دل ساخت در عشقت مجیر
کانچه جورت کرد دیوان بر نتافت