عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
دوش دلبند من آن مهر گسل
آنکه زو ماه به خوبی است خجل
مست و مدهوش در آمد در شهر
شهر را ولوله زو شد حاصل
شمع در پیش و جهانی زن و مرد
شد نظاره آن شمع چگل
دست شنگانه بر آورده ز چاک
پای مستانه فرو برده به گل
به یکی شب که ازین شکل برفت
در همه شهر نه جان ماند و نه دل
گر شبی دیگر ازین دست کند
ما و فریاد و در شاه قزل
آنکه زو ماه به خوبی است خجل
مست و مدهوش در آمد در شهر
شهر را ولوله زو شد حاصل
شمع در پیش و جهانی زن و مرد
شد نظاره آن شمع چگل
دست شنگانه بر آورده ز چاک
پای مستانه فرو برده به گل
به یکی شب که ازین شکل برفت
در همه شهر نه جان ماند و نه دل
گر شبی دیگر ازین دست کند
ما و فریاد و در شاه قزل
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
شمع دل را شب هجران تو سر سوخته ام
مرغ جان را گه سودای تو پر سوخته ام
تو چه دانی که من از دست شکر خنده تو؟
چند بر مجمر غم همچو شکر سوخته ام؟
ای بسا روز که من پیش خیال تو چو شمع
تا به شب مرده و شب تا به سحر سوخته ام
زان مفرح که به دل سوختگان از تو رسد
شربتی ده به من آخر که جگر سوخته ام
مرغ عشق تو منم زانکه در آتشگه غم
بهتر آن روز شمردم که بتر سوخته ام
قدر سوز تو چه دانند ازین مشتی خام؟
هم مرا سوز که صد بار دگر سوخته ام
ور نه هر لحظه مجیر از غمت این خواهد گفت
شمع دل را شب هجران تو سر سوخته ام
مرغ جان را گه سودای تو پر سوخته ام
تو چه دانی که من از دست شکر خنده تو؟
چند بر مجمر غم همچو شکر سوخته ام؟
ای بسا روز که من پیش خیال تو چو شمع
تا به شب مرده و شب تا به سحر سوخته ام
زان مفرح که به دل سوختگان از تو رسد
شربتی ده به من آخر که جگر سوخته ام
مرغ عشق تو منم زانکه در آتشگه غم
بهتر آن روز شمردم که بتر سوخته ام
قدر سوز تو چه دانند ازین مشتی خام؟
هم مرا سوز که صد بار دگر سوخته ام
ور نه هر لحظه مجیر از غمت این خواهد گفت
شمع دل را شب هجران تو سر سوخته ام
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
باز ناز ماه رویی می برم
باز مهر کینه جویی می برم
تا بیابم ز آستان او نشان
رخت دل هر شب به کویی می برم
موی گشتم و اندرین دریای غم
کشتی محنت به مویی می برم
تنگ شد بر من جهان ورنه چرا؟
جور چون او تنگ خویی می برم
گر چه رنگی نیست از وصلش مرا
نیستم نومید بویی می برم
بر سر کویش همیشه چون مجیر
از سرشگ دیده جویی می برم
باز مهر کینه جویی می برم
تا بیابم ز آستان او نشان
رخت دل هر شب به کویی می برم
موی گشتم و اندرین دریای غم
کشتی محنت به مویی می برم
تنگ شد بر من جهان ورنه چرا؟
جور چون او تنگ خویی می برم
گر چه رنگی نیست از وصلش مرا
نیستم نومید بویی می برم
بر سر کویش همیشه چون مجیر
از سرشگ دیده جویی می برم
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
گر ترا راحت جان می گویم
آشکارا نه نهان می گویم
من ترا جان و دل ای عهدشکن
از میان دل و جان می گویم
به غمم شاد شوی می دانم
غم دل با تو از آن می گویم
گر چه گویم که دلم زان تو نیست
می شنو کان به زبان می گویم
به یقین از تو به دل بر خطرم
سخن جان به گمان می گویم
من و وصلت ز کجا تا به کجا؟
خفته ام یا هذیان می گویم
دوش گفتی که مجیر آن من است
این به گستاخی آن می گویم
آشکارا نه نهان می گویم
من ترا جان و دل ای عهدشکن
از میان دل و جان می گویم
به غمم شاد شوی می دانم
غم دل با تو از آن می گویم
گر چه گویم که دلم زان تو نیست
می شنو کان به زبان می گویم
به یقین از تو به دل بر خطرم
سخن جان به گمان می گویم
من و وصلت ز کجا تا به کجا؟
خفته ام یا هذیان می گویم
دوش گفتی که مجیر آن من است
این به گستاخی آن می گویم
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
فراقت نیش غم ما را چنان در جان شکست ای جان
که گفتی تیر جست از شست و در سندان شکست ای جان
ندید از کان عشق ای بت دل من گوهر وصلت
که دل را با تو هم زاول گهر در کان شکست ای جان
چو در زلفت نهادم دل برفتی زلف بشکستی
بدان تا با خم زلفت دلم یکسان شکست ای جان
چو تو زخمم زدی بر دل من افغان بر فلک بردم
فلک را پشت و ما را دل بدین سان زان شکست ای جان
لب و چشم ترا پیمان و ایمان بود لیک اکنون
هم این زنار بست ای دل هم آن پیمان شکست ای جان
به جان گر بوسه ای خواهم ز تو زنهار تا ندهی
که کالای ترا از بهر خود نتوان شکست ای جان
که گفتی تیر جست از شست و در سندان شکست ای جان
ندید از کان عشق ای بت دل من گوهر وصلت
که دل را با تو هم زاول گهر در کان شکست ای جان
چو در زلفت نهادم دل برفتی زلف بشکستی
بدان تا با خم زلفت دلم یکسان شکست ای جان
چو تو زخمم زدی بر دل من افغان بر فلک بردم
فلک را پشت و ما را دل بدین سان زان شکست ای جان
لب و چشم ترا پیمان و ایمان بود لیک اکنون
هم این زنار بست ای دل هم آن پیمان شکست ای جان
به جان گر بوسه ای خواهم ز تو زنهار تا ندهی
که کالای ترا از بهر خود نتوان شکست ای جان
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
از زلف سر شکسته یکی حلقه در شکن
بنیاد صبر ما همه در یکدگر شکن
بر جان عاشقان زد و مرجان کمین گشای
صف گرده است ور دو به یک غمزه بر شکن
با ما چو تیردار دل ای شوخ وانگهی
ما را هزار تیر ز غم در جگر شکن
در باغ عمر ما چو سزای تو میوه نیست
گه بیخ خشک سوز و گهی شاخ تر شکن
از آه سرد ما که بکوی تو جان دهیم
آوازهای گرم نسیم سحر شکن
یک بار خوش بخند و دل ما درست کن
یک دم ترش نشین و کمین در شکر شکن
چون خاص عشق تست مجیر از جهان تو نیز
خونش زیاده ریز و دلش بیشتر شکن
بنیاد صبر ما همه در یکدگر شکن
بر جان عاشقان زد و مرجان کمین گشای
صف گرده است ور دو به یک غمزه بر شکن
با ما چو تیردار دل ای شوخ وانگهی
ما را هزار تیر ز غم در جگر شکن
در باغ عمر ما چو سزای تو میوه نیست
گه بیخ خشک سوز و گهی شاخ تر شکن
از آه سرد ما که بکوی تو جان دهیم
آوازهای گرم نسیم سحر شکن
یک بار خوش بخند و دل ما درست کن
یک دم ترش نشین و کمین در شکر شکن
چون خاص عشق تست مجیر از جهان تو نیز
خونش زیاده ریز و دلش بیشتر شکن
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
گفتم ای ترک نظر سوی من غمگین کن
رحمتی بر من محنت زده مسکین کن
عشق من بی لب شیرین تو تلخ است چو زهر
به یکی بوسه همه زهر مرا شیرین کن
ای دل من شده از آتش هجران تو گرم
زان لب لعل دل گرم مرا تسکین کن
خنده خوش میزن و مجلس همه در شکر گیر
زلف بفشان و جهان پر گل و پر نسرین کن
گفت من ماهم و همچون تو بود خام طمع
هر که گوید که طمع بر مه و بر پروین کن
گفتم ای ترک مزن بر دل من داغ جفا
ور زنی، مرهم از آن دو لب چون نوشین کن
گفتمش چند کنم در غم تو ناله زار؟
گفت گر وصل منت باید صد چندین کن
گفتم از سیم میانت اثری یابم گفت
یا میانم مطلب یا کمرم زرین کن
ور ندانی که وجوه کمر زر به کجاست؟
مدحت بارگه خسرو خوب آیین کن
ارسلان شاه جهانبخش که گوید کرمش
جای خاک دَرَم از تارک علیین کن
رحمتی بر من محنت زده مسکین کن
عشق من بی لب شیرین تو تلخ است چو زهر
به یکی بوسه همه زهر مرا شیرین کن
ای دل من شده از آتش هجران تو گرم
زان لب لعل دل گرم مرا تسکین کن
خنده خوش میزن و مجلس همه در شکر گیر
زلف بفشان و جهان پر گل و پر نسرین کن
گفت من ماهم و همچون تو بود خام طمع
هر که گوید که طمع بر مه و بر پروین کن
گفتم ای ترک مزن بر دل من داغ جفا
ور زنی، مرهم از آن دو لب چون نوشین کن
گفتمش چند کنم در غم تو ناله زار؟
گفت گر وصل منت باید صد چندین کن
گفتم از سیم میانت اثری یابم گفت
یا میانم مطلب یا کمرم زرین کن
ور ندانی که وجوه کمر زر به کجاست؟
مدحت بارگه خسرو خوب آیین کن
ارسلان شاه جهانبخش که گوید کرمش
جای خاک دَرَم از تارک علیین کن
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ناوک مینداز ای صنم از غمزه بر من بیش ازین
هر چند گیلی گردنی زو بین میفگن بیش ازین
قد در غمت نون کرده ام وز دیده جیحون کرده ام
مفگن که نه خون کرده ام خون در دل من بیش ازین
پوشم به دامان در نهان هر شب سرشگ از پاسبان
پوشیدن آخر چون توان دریا به دامن بیش ازین؟
از دوستی دل برده ای بس جان به غم آزرده ای
بد دوستی گو کرده ای با هیچ دشمن بیش ازین
صبر مجیر از دست غم از سوزنت گشتست کم
نتوان جدا کردن ز هم سندان به سوزن بیش ازین
هر چند گیلی گردنی زو بین میفگن بیش ازین
قد در غمت نون کرده ام وز دیده جیحون کرده ام
مفگن که نه خون کرده ام خون در دل من بیش ازین
پوشم به دامان در نهان هر شب سرشگ از پاسبان
پوشیدن آخر چون توان دریا به دامن بیش ازین؟
از دوستی دل برده ای بس جان به غم آزرده ای
بد دوستی گو کرده ای با هیچ دشمن بیش ازین
صبر مجیر از دست غم از سوزنت گشتست کم
نتوان جدا کردن ز هم سندان به سوزن بیش ازین
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
داد دلم به دست غم طره دلربای تو
برد به عرض بوسه جان عارض جانفزای تو
گر دل و جان ز دست شد غم نخورم برای خود
زانکه چه جان چه خاک ره گر نبود برای تو؟
دل که بود که دم زند تا ندهد مراد تو؟
جان که بود که جان کند تا نبود رضای تو؟
گر تو بدان خوشی که من بی تو ز تو جفا برم
خوش بنشین که کرده ام حرز دل از جفای تو
سوخته دل مکن مرا بو که به تو سزا شوم
زانکه نباشد ای صنم سوخته دل سزای تو
هر چه توانی از بدی گر بکنی به جای من
آن نه منم که بد کنم تا بزیم به جای تو
گر ز تو لاف زد مجیر از سر خشم در گذر
به که ز تو به نیک و بد لاف زند گدای تو
برد به عرض بوسه جان عارض جانفزای تو
گر دل و جان ز دست شد غم نخورم برای خود
زانکه چه جان چه خاک ره گر نبود برای تو؟
دل که بود که دم زند تا ندهد مراد تو؟
جان که بود که جان کند تا نبود رضای تو؟
گر تو بدان خوشی که من بی تو ز تو جفا برم
خوش بنشین که کرده ام حرز دل از جفای تو
سوخته دل مکن مرا بو که به تو سزا شوم
زانکه نباشد ای صنم سوخته دل سزای تو
هر چه توانی از بدی گر بکنی به جای من
آن نه منم که بد کنم تا بزیم به جای تو
گر ز تو لاف زد مجیر از سر خشم در گذر
به که ز تو به نیک و بد لاف زند گدای تو
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
بی تو مرا یار کیست جان ستم سوخته؟
در گذر از دل که هست ز آتش غم سوخته
عود و شکر سوختن هر دو بهم عادت است
دارم از آن جان و دل هر دو بهم سوخته
شمع روان روی تست پس من بیدل چرا؟
راست چو شمعم ز فرق تا به قدم سوخته
خصم ز تو شاد و من غمزده، ناخوش بود
شاخ خسک آبدار باغ ارم سوخته
دست ستم سوخته است این دل خام مرا
گویی بینم چو دل دست ستم سوخته
تا ز فراقت مجیر در دهن اژدهاست
هست طناب سپهر جمله به دم سوخته
در گذر از دل که هست ز آتش غم سوخته
عود و شکر سوختن هر دو بهم عادت است
دارم از آن جان و دل هر دو بهم سوخته
شمع روان روی تست پس من بیدل چرا؟
راست چو شمعم ز فرق تا به قدم سوخته
خصم ز تو شاد و من غمزده، ناخوش بود
شاخ خسک آبدار باغ ارم سوخته
دست ستم سوخته است این دل خام مرا
گویی بینم چو دل دست ستم سوخته
تا ز فراقت مجیر در دهن اژدهاست
هست طناب سپهر جمله به دم سوخته
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
مکن ای دوست دوای من دلریش بده
پرده زین بیش مدر بوسه ازین بیش بده
به دل و جان بخرم بوسه ولی ترسم از آن
که تو گویی که بیا جان و دل از پیش بده
نعمت حسن ترا چشم بد اندر طلب است
هان و هان قسمت درویش به درویش بده
چونکه دانم ندهی بوسه مرا از پی آنک
مردمی کن ز پی رغم بداندیش بده
چون مجیر از گره زلف تو دیوانه شده است
از سر زلف گشایی کن و بندیش بده
پرده زین بیش مدر بوسه ازین بیش بده
به دل و جان بخرم بوسه ولی ترسم از آن
که تو گویی که بیا جان و دل از پیش بده
نعمت حسن ترا چشم بد اندر طلب است
هان و هان قسمت درویش به درویش بده
چونکه دانم ندهی بوسه مرا از پی آنک
مردمی کن ز پی رغم بداندیش بده
چون مجیر از گره زلف تو دیوانه شده است
از سر زلف گشایی کن و بندیش بده
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ای گرد صبح صادق از مشگ وام کرده
روی چو آفتابت صد صبح شام کرده
خون حرام ما را کرده حلال بر خود
وصل حلال خود را بر ما حرام کرده
بسته کمر چو جوزا یعنی غلام خاصم
وانگه به شوخ چشمی مه را غلام کرده
صد کار بوده بر هم غم را ز ناتمامی
چشمت به چشم زخمی هر صد تمام کرده
جور تو دیده گردون وانگه ترا و ما را
دلبر لقب نهاده دلخسته نام کرده
از بهر آنک هر شب مه را همین تقاضا
صد بوسه از لبانت بی وعده وام کرده
گویی مجیر بیند یک شب ز روی مستی
تو سوی وی گذشته بر وی سلام کرده
روی چو آفتابت صد صبح شام کرده
خون حرام ما را کرده حلال بر خود
وصل حلال خود را بر ما حرام کرده
بسته کمر چو جوزا یعنی غلام خاصم
وانگه به شوخ چشمی مه را غلام کرده
صد کار بوده بر هم غم را ز ناتمامی
چشمت به چشم زخمی هر صد تمام کرده
جور تو دیده گردون وانگه ترا و ما را
دلبر لقب نهاده دلخسته نام کرده
از بهر آنک هر شب مه را همین تقاضا
صد بوسه از لبانت بی وعده وام کرده
گویی مجیر بیند یک شب ز روی مستی
تو سوی وی گذشته بر وی سلام کرده
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
از غمزه صد تیر جفا بر جان ما انداختی
دل با تو روزی دم نزد کاخر چرا انداختی؟
بردی سر از خط رضا دادی به خصم آب وفا
چون خاک، پیمان مرا در زیر پا انداختی
در کوی تو کردم وطن دل بر وفا لب بر سخن
تو رفتی اندر روی من سنگ جفا انداختی
بر من ز چشم مست تو انداخت ناوک شست تو
دل اه نکرد از دست تو بگذاشت تا انداختی
در کف گرفتی مهر و کین این خار بود آن یاسمین
آن، خصم را دادی و این در چشم ما انداختی
تا با مجیر از تست غم جز با وفا نگشاد دم
تو شوخ چشم اول قدم شاخ وفا انداختی
دل با تو روزی دم نزد کاخر چرا انداختی؟
بردی سر از خط رضا دادی به خصم آب وفا
چون خاک، پیمان مرا در زیر پا انداختی
در کوی تو کردم وطن دل بر وفا لب بر سخن
تو رفتی اندر روی من سنگ جفا انداختی
بر من ز چشم مست تو انداخت ناوک شست تو
دل اه نکرد از دست تو بگذاشت تا انداختی
در کف گرفتی مهر و کین این خار بود آن یاسمین
آن، خصم را دادی و این در چشم ما انداختی
تا با مجیر از تست غم جز با وفا نگشاد دم
تو شوخ چشم اول قدم شاخ وفا انداختی
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
زین بیش دل دزدی مکن کز دل جهان پرداختی
جان بخش ما را کز دو لب صد کیسه جان پرداختی
از غمره جانها بسته ای وز غم جگرها خسته ای
با ما کنون پیوسته ای کز ما جهان پرداختی
گفتم نپردازی بدان کاری ز غم کارم به جان
ای فتنه آخر زمان آخر بدان پرداختی
راندی به زلف سرنگون دوش از دل مه جوی خون
در خون مه رفتی کنون کز عاشقان پرداختی
رو بر مجیر از روی کین کم کن ز بهر دل کمین
اکنون که از دل هم زمین هم آسمان پرداختی
جان بخش ما را کز دو لب صد کیسه جان پرداختی
از غمره جانها بسته ای وز غم جگرها خسته ای
با ما کنون پیوسته ای کز ما جهان پرداختی
گفتم نپردازی بدان کاری ز غم کارم به جان
ای فتنه آخر زمان آخر بدان پرداختی
راندی به زلف سرنگون دوش از دل مه جوی خون
در خون مه رفتی کنون کز عاشقان پرداختی
رو بر مجیر از روی کین کم کن ز بهر دل کمین
اکنون که از دل هم زمین هم آسمان پرداختی
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
پرده از لعل بر شکر بستی
چنبر از مشگ بر قمر بستی
هر کرا خون به غمزه بگشادی
رگ جانش به گلشکر بستی
موی کردی مرا ز عشق و چو مور
از پی خون من کمر بستی
تا نیاید خیال وصل به شب
ره خوابم به غمزه بر بستی
چون شکستی ز غم در دل من
در باغ وصال در بستی
کارگر نیست ناوک سحرم
که ره ناوک سحر بستی
گره جان کنون گشاد مجیر
که تو همت به وصل در بستی
چنبر از مشگ بر قمر بستی
هر کرا خون به غمزه بگشادی
رگ جانش به گلشکر بستی
موی کردی مرا ز عشق و چو مور
از پی خون من کمر بستی
تا نیاید خیال وصل به شب
ره خوابم به غمزه بر بستی
چون شکستی ز غم در دل من
در باغ وصال در بستی
کارگر نیست ناوک سحرم
که ره ناوک سحر بستی
گره جان کنون گشاد مجیر
که تو همت به وصل در بستی
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
گر ز چشم من خیالت یک زمان برخاستی
طمع دل زان طره عنبر فشان برخاستی
ور به شب گردون شنیدی ناله و افغان من
از فغان من ز گردون صد فغان برخاستی
گر نبودی بر زمین بار غمم شک نیستی
کز سبکساری زمین چون آسمان برخاستی
بی وفا یاری و گر من بودمی خصم وفا
زود رسم بی وفایی از جهان برخاستی
دل ز بیم جان اسیر عشوه های گرم تست
گر دل من دل بدی از بند جان برخاستی
لاشه دل بس گرانبارست از آن در ره فتاد
آه اگر از زیر این بار گران برخاستی
در میان غم مجیر از جان خجل شد کاشکی
یا مجیر خسته یا غم زین میان برخاستی
طمع دل زان طره عنبر فشان برخاستی
ور به شب گردون شنیدی ناله و افغان من
از فغان من ز گردون صد فغان برخاستی
گر نبودی بر زمین بار غمم شک نیستی
کز سبکساری زمین چون آسمان برخاستی
بی وفا یاری و گر من بودمی خصم وفا
زود رسم بی وفایی از جهان برخاستی
دل ز بیم جان اسیر عشوه های گرم تست
گر دل من دل بدی از بند جان برخاستی
لاشه دل بس گرانبارست از آن در ره فتاد
آه اگر از زیر این بار گران برخاستی
در میان غم مجیر از جان خجل شد کاشکی
یا مجیر خسته یا غم زین میان برخاستی
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چه بد کردم که پیمانم شکستی
امید وصل در جانم شکستی
به عشوه پرده صبرم دریدی
به غمزه مهر ایمانم شکستی
چو در میدان عشقت گوی گشتم
به زلف همچو چوگانم شکستی
به دشواری چو یاقوتم خریدی
به سنگ عشوه آسانم شکستی
مرا گویی چه بد کردم چه کردی؟
دلی بستی و پیمانم شکستی
فغان می داشتم لب عرضه کردی
بدان تا در لب افغانم شکستی
چه گویی گر مجیرت گوید ای شوخ؟
چرا در عشوه زین سانم شکستی؟
امید وصل در جانم شکستی
به عشوه پرده صبرم دریدی
به غمزه مهر ایمانم شکستی
چو در میدان عشقت گوی گشتم
به زلف همچو چوگانم شکستی
به دشواری چو یاقوتم خریدی
به سنگ عشوه آسانم شکستی
مرا گویی چه بد کردم چه کردی؟
دلی بستی و پیمانم شکستی
فغان می داشتم لب عرضه کردی
بدان تا در لب افغانم شکستی
چه گویی گر مجیرت گوید ای شوخ؟
چرا در عشوه زین سانم شکستی؟
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
دریغا قصه دردت چنین مشکل نبایستی
ره درد ترا جز وصل تو منزل نبایستی
اگر چه غرقه شد کشتی به دریای غمت دل را
کنارم هر شبی از دیده چون ساحل نبایستی
مرا بهر رضای تو دلی بایستی انده کش
غلط گفتم که با این غم مرا خود دل نبایستی
چو کردم حاصل عمرم فدای خاک پاک تو
دل سرگشته از وصل تو بی حاصل نبایستی
مجیر خسته در کارت ندیدست از فلک یاری
تو گر زو غافلی شاید فلک غافل نبایستی
ره درد ترا جز وصل تو منزل نبایستی
اگر چه غرقه شد کشتی به دریای غمت دل را
کنارم هر شبی از دیده چون ساحل نبایستی
مرا بهر رضای تو دلی بایستی انده کش
غلط گفتم که با این غم مرا خود دل نبایستی
چو کردم حاصل عمرم فدای خاک پاک تو
دل سرگشته از وصل تو بی حاصل نبایستی
مجیر خسته در کارت ندیدست از فلک یاری
تو گر زو غافلی شاید فلک غافل نبایستی
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
گر چشم شوخ تو ز جفا خفته نیستی
کار جهان چو زلف تو آشفته نیستی
ور نیستی به همت لعل تو هیچ دل
با نوک غمزه های تو ناسفته نیستی
چوگان زدن نه کار تو بودی بر آفتاب
گره راه گوی ز آه دلم رفته نیستی
چون لاله زیر زلف تو جایی گرفتمی
گر بخت من چو نرگس تو خفته نیستی
گفتی مجیر با تو که در خون کس مشو
گر با تو این سخن دگری گفته نیستی
کار جهان چو زلف تو آشفته نیستی
ور نیستی به همت لعل تو هیچ دل
با نوک غمزه های تو ناسفته نیستی
چوگان زدن نه کار تو بودی بر آفتاب
گره راه گوی ز آه دلم رفته نیستی
چون لاله زیر زلف تو جایی گرفتمی
گر بخت من چو نرگس تو خفته نیستی
گفتی مجیر با تو که در خون کس مشو
گر با تو این سخن دگری گفته نیستی
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
باز از دو لب به عالم صد شور درفگندی
بنیاد عمر ما را یکباره بر فگندی
بر می ز پر طوطی مهری دگر نهادی
بر گل ز طوق قمری بندی دگر فگندی
گفتم که تا بد از تو خورشید وصل بر من
خود بر چنین سخنها کم سایه بر فگندی
گفتی که خاک من شو تا آب روی بینی
گشتم ولی چو خاکم بیرون در فگندی
تر بود چشم من خود از بهر خشک جانی
تو آمدی و آتش در خشک و تر فگندی
یک روزه وصل جستم گفتی سرش ندارم
زانم خجل که خود را در دردسر فگندی
هر شب مجیر بی تو زان با جگر خورد خون
کورا به وعده کژ خون در جگر فگندی
بنیاد عمر ما را یکباره بر فگندی
بر می ز پر طوطی مهری دگر نهادی
بر گل ز طوق قمری بندی دگر فگندی
گفتم که تا بد از تو خورشید وصل بر من
خود بر چنین سخنها کم سایه بر فگندی
گفتی که خاک من شو تا آب روی بینی
گشتم ولی چو خاکم بیرون در فگندی
تر بود چشم من خود از بهر خشک جانی
تو آمدی و آتش در خشک و تر فگندی
یک روزه وصل جستم گفتی سرش ندارم
زانم خجل که خود را در دردسر فگندی
هر شب مجیر بی تو زان با جگر خورد خون
کورا به وعده کژ خون در جگر فگندی