عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
چون تو از غم ندیده ای خواری
از غم ما کجا خبر داری؟
خفته ای خوش چو بخت من همه شب
تو چه دانی ز رنج بیداری؟
فارغی نیک دانم از کارم
فارغم چون تو بر سر کاری
بار غم را چو نیک می نگرم
در خورست این جفا به سر باری
شو جفا کن که از تو تا به وفا
پاره ای راه هست پنداری
سالها شد که صید تست مجیر
برهان یا بکش چه می داری؟
رایگان از کفم مده که مرا
می کند پهلوان خریداری
نصرة الدین که روز نصرت و فتح
ملک را تیغ او دهد یاری
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
گره مشگ بر سمن چه زنی؟
لشکر زنگ بر ختن چه زنی؟
چون تو گویی که جان نفس نزنم
من چو گویم که بوسه تن چه زنی؟
چون ز لعل تو بوسه از طلبم
بر شکر لؤلؤ عدن چه زنی؟
او نرنجد بدین قدر بدهد
تو لگد در فتوح من چه زنی؟
صد گریبان دریده شد ز غمت
چاک بر طرف پیرهن چه زنی؟
دلم از غم بسوخت دم چه دهی؟
غم تو دل ببرد تن چه زنی؟
هر زمانی مرا که مرغ توام
سینه بر نوک بابزن چه زنی؟
چون ز تو دل شکسته گشت مجیر
بر دلش زخم دل شکن چه زنی؟
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
حسن او بار دگر می بینی
عکس رخسار قمر می بینی
من نبینم ز دهانش اثری
تو بگو هیچ اثر می بینی؟
از میانش به خدا بر تو دهم
هیچ جز بند کمر می بینی
شکرش عقل مرا کرد شکار
شکر عقل شکر می بینی
به دلی هم نظری نفروشد
این گرانی نظر می بینی
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
ای به حسن آفت جهان که تویی
که شناسد ترا چنان که تویی؟
همه عالم بتان عشوه دهند
نه ازین دست دلستان که تویی
از تو دور اوفتاده ام عجب است
این چنین در میان جان که تویی
گفتی آیی درین میان که منم
من که باشم در آن میان که تویی؟
بی وفا خواندیم چه می خوانی؟
خسته ای را بدان زبان که تویی
نیک دانی که بی وفا نه منم
ای نکو روی بد گمان که تویی
گر به درد تو شاد نیست مجیر
بی وفا باد همچنان که تویی
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
گر تو آنجا که تویی انده ما داشتیی
دل ما در غم و اندوه چرا داشتیی؟
همه غمخوارگی من ز جفا جویی تست
من چه غم داشتمی گر تو وفا داشتیی؟
موج خون می زندم چشم و نکردی گله هم
گر تو گوشی به من غم زده وا داشتیی
محرم وصل ندانم که کرا خواهی داشت؟
سخت محروم کسم کاش مرا داشتیی
گر مجیرت نشدی دستخوش انصاف بده
تو چنین سر زده و خوار کرا داشتیی؟
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
می دان که باز راه ستم بر گرفته ای
کز پیش گوش زلف به خم بر گرفته ای
دریاب کار خود که ز ما دل ربوده ای
دزدیده مهر خاتم جم بر گرفته ای
هر جا که بند غم به دلی بر نهاده ای
صد سلسله ز پای ستم بر گرفته ای
گفتی جفا و جور بهم بر توان گرفت
رفتی وفا و مهر بهم بر گرفته ای
خاک توایم خون دل ما مریز از آنک
ما را ز خاک نز پی غم بر گرفته ای
راضی است دل به عشوه خشک و حدیث تر
وین قاعده به دور تو هم بر گرفته ای
بشکسته ای زیاده ز دلها دل مجیر
پس در بهای وصل به کم بر گرفته ای
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
تا بسته بند زلف پریشان گشاده ای
صد نافه مشگ بر گل خندان گشاده ای
ما را که دست بر رگ صد دل نهاده ایم
دل بسته ای به زلف و رگ جان گشاده ای
سینه مکن به بستن دل زان قبل که تو
دل بسته ای نه ملک خراسان گشاده ای
خندی ز گریه من و آنگه گمان بری
کاب بقا ز چشمه حیوان گشاده ای
بستیم عهد که دل نشکنی دگر
چونست پس که گوی گریبان گشاده ای؟
گفتیم که بر مجیر گشایی در وصال
تو هر چه در فراق درست آن گشاده ای
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
انصاف داده ام که به خوبی یگانه ای
واندر جهان به حیله و افسون فسانه ای
پاکیزه تر ز غنچه گل بر بنفشه ای
پوشیده تر ز دانه در در خزانه ای
شاخی است دلبری که تو آنرا شکوفه ای
عقدی است دلبری که تو آنرا میانه ای
شادی به روی تو که ز تو شاد نیست کس
صد جان فدای غم که تو غم را بهانه ای
در خون من مشو که نه همدست عالمی
بر جان من مزن نه تو یار زمانه ای
روزی که آیم از پی دیدار بر درت
با من برون پرده و بی من به خانه ای
گفتی بدان مجیر که از دل ترا نیم
عقلی و هوش نیست عجب گر مرا نه ای!
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱
کاشکی از همدمی روزی خبر بودی مرا
تا فلک با آن جلالت پی سپر بودی مرا
دوستی محرم مرا از ملک عالم آرزوست
کاشکی بودی که این ملک دگر بودی مرا
دوستان رفتند و در دیده خیال جمله ماند
گر نرفتندی چه باک از خشک و تر بودی مرا؟
گر نه دیدار عزیزان رفته بودی از نظر
هر زمان در کار شادی یک نظر بودی مرا
گر ز فرقتشان نه روز و شب دژم بودی دلم
عیش در روز و شب و شام و سحر بودی مرا
ور نه کم کردی نشاط از طبع من رنج فراق
میل لسوی لهو و عشرت بیشتر بودی مرا
همچو آسان یافتم بر ملکت عالم ظفر
کاشک بر ملک ظرب زانسان ظفر بودی مرا
گر نه دلتنگی نصیبم بودی از دوران چرخ
زندگانی خوشتر از شهد و شکر بودی مرا
مقبل عالم منم ور من نه مقبل بودمی
کی چنین فرمان روا در بحر و بر بودی مرا!
تاج شاهی داد ما را ایزد و دارم امید
کو دهد شادی که تا تاجی دگر بودی مرا
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۴
با شبروان شدم به در یار نیم شب
جستم بسوی حضرت او بار نیم شب
در گر چه آهنین بدو مسمار آتشین
آهم نه در گذاشت نه مسمار نیم شب
خورشید بود قافله سالار آسمان
بربست رخت قافله سالار نیم شب
شب را هزار طره فزون بود و کس ندید
بی آه سرد از آن همه یک تار نیم شب
هر جام می که عقل به من داد نیمروز
آمد به رغم من همه در کار نیم شب
آن جا که دیده ها ز غمش خون همی گریست
رفتم نهان ز دیده اغیار نیم شب
آواز داد هاتف غیبی حذر کنید!
کامد حریف مست دگر بار نیم شب
چون مهره خسته شد دلم از بس که بر گرفت
مهر راز در خزانه اسرار نیم شب
امروز شکرین سخنم زانکه کرده ام
قوت روان ز لعل شکر بار نیم شب
صبرم چو ناخن از پی آن سر بریده شد
کاورد خون به ناخن من یار نیم شب
زنهار در زبان مجیر از چه ماند از آنک
از یار باز گشت به زنهار نیم شب
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۸
نیک رنجورم ز رنج آتش فشان فراق
سخت خاطر خسته ام از دست دستان فراق
نیست روزی تا ز فرقت بر دل ما نیست غم
آنچ ما را هست بر دل باد بر جان فراق
درد بی درمان فراق آمد وزین معلوم نیست
هیچ صاحب درد را فی الجمله درمان فراق
خلق سرگردان بود چون گوی تا دور فلک
گوی غم باشد درافگنده به میدان فراق
نیست شفقت با فراق البته گویی زآسمان
آیت شفقت نیامد هیچ در شان فراق
میزبانی بس ترش روی آمد الحق زانکه نیست
لقمه ای جز استخوان غصه بر خوان فراق
نیک بخت و روز به آن کس بود کز آسمان
بر نیاید نام او روزی ز دیوان فراق
اتفاق است اینک گر صد ره بجویند از قیاس
گوهری بیرون نیاید جز غم از کان فراق
یارب آخر چند خواهد کرد جور روزگار؟
بر دل خلق جهان این تیرباران فراق
کی بود گویی که بینم من ز دوران فلک؟
چون فراغت از جهان گم گشته دوران فراق
نقدهای عیش را یک یک جدا بر سخته ام
کمتر از کم باز می خواند به دیوان فراق
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۸
به خدایی که بر میان قلم
از برای سخن کمر بسته است
که مرا از نهیت فرقت تو
دل پراکنده و جگر خسته است
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶
خسروا! یک روزه عزم خدمتت
از بهشت جاودانی خوشترست
دیدن درگاه تو هر بامداد
از همه عهد جوانی خوشترست
در رکابت هر غمی کاید به روی
آن غم از صد شادمانی خوشترست
بنده را از هر چه در عالم خوشست
هم به بزمت مدح خوانی خوشترست
حق همی داند که این بیچاره را
بی تو مرگ از زندگانی خوشترست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹
مرا دوای دل خسته ساخت خواجه رفیع
به گوهری شبه صورت که کم ز لؤلؤ نیست
مسیح وار لب جان خوش بدان دل داد
که در جهان فراخ ایچ تنگ ترزو نیست
ز بهر داروی جان گر دمیم داد رواست
از آنکه مایه عیسی دمست دارو نیست
ز سینه در حق من نافه های مشگ گشاد
چگونه مشگی از آنسان که هیچش آهو نیست؟
دل مرا که شد انگشت کش به شیدایی
بجز نتیجه آن دست حرز بازو نیست
سیاه دل ترم از چشم لعبتان ختن
کزو به وقت سخن همچو غمزه جادو نیست
به سر بر آمده و پای بوس چون گیسوست
ز فضل و خوی خوش ار چه سرست و گیسو نیست
چو عارض حبشی داغ وار سوخته باد
دلی که بر در فضلش غلام هندو نیست
بگو که هست نظیرش فلان و جفته منه
که نون به چشم خرد جفت طاق ابرو نیست
قسم به کعبه که هم چارسو و هم یکتاست
که مثلش از بر این کعبتین شش سو نیست
به کلک لاغر او سینه کرد دانی که؟
زمانه کو ز حریفان چرب پهلو نیست
چو تیر خود را بر در نهاده ام زیرا
مرا سزای کمان ثناش نیرو نیست
ز بیم خاطر او دورتر نشینم ازو
که جلوه خانه شهباز جای تیهو نیست
عروس طبع من از من به نقد نظم بخواست
بدادمش که چنو هیچکس درین تو نیست
برو که خاطر من ناز کم کند زانست
که نقد بیش بها و عروس نیکو نیست
دل مجیر چو زر زخم خورده باد اگر
معلق از غم هجرانش چون ترازو نیست
مسلم است که در حق او به نظم و به نثر
به از مجیر درین خطه آفرین گو نیست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳
به خدایی که روی گردون را
به کواکب همی بیاراید
که مرا از نهیب فرقت تو
هر زمان مرگ آرزو آید
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۹
به خدایی که قدرت او را
ماه را عاجز محاق کند
کاین دل ریش آرزومندم
تا که با وصلت اتفاق کند
گر زند خنده بر دروغ زند
ور کند شادیی نفاق کند
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۵
شمس یکدست که از دست من و زخم بدم
هر شبی تا به سحر روی به خون می شوید
رقعه را دیدم و دانست و یقین گشت مرا
که رخ از اشگ به خون مژه چون می شوید؟
گر نجس بود سخنهاش در آن رقعه رواست
که بدان دست نوشتست که کون می شوید
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۱
ای کلک تو بر عروس کاغذ
صد عقد ز مشگ ناب بسته
دست و قلمت کلاله حور
بر گردن آفتاب بسته
بویی ز تو چرخ شیشه کردار
دزدیده و بر گلاب بسته
از شرم تو پیش روی خورشید
گردون تتق سحاب بسته
وز خجلت رای تو ثوابت
همچون مه نو نقاب بسته
از دیده و دم مجیر بی تو
خونابه گشاده آب بسته
دارد چو اثیر سینه تا هست
دل در هوس شهاب بسته
ابریشم ساز گشت عمدا
این خسته در عذاب بسته
تا بو که ببیند آسمانش
در بزم تو بر رباب بسته
کی بر خورد از خیال تا هست؟
اندوه تو را خواب بسته
بی لطف جمال تست هر شب
دود دل او حجاب بسته
ماییم و دلی شکسته زین پس
در دعوت مستجاب بسته
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۳
پذرفته ای گلاب دعاگوی خویش را
ای از تو جود، کام دل خویش یافته
من بر امید آنکه به وعده کنی وفا
ده قطعه در ثنای شریف تو بافته
اکنون روا مدار که نومیدیم کند
چون گل عرق گرفته و چون کوره تافته
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۴
جان بر تو پاشم از دل چون دلستان مایی
دل با تو بازم ای جان کارام جان مایی
خون خواره چون جهانی در خورد همچو جانی
بر هر صفت که هستی جان و جهان مایی