عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح منوچهر شروانشاه
ای پسر خوش تو بدین دلبری
حور بهشتی ملکی یا پری
هم نبود حور و پری را به حسن
این همه مردافکنی و دلبری
ماه پری طلعت حورا فشی
دلبر سنگین دل سیمین بری
عشق تو دل را کند از جان جدا
هجر تو جان را کند از دل بری
جزع تو را شعبده جادوئی
لعل تو را معجز پیغمبری
زلف تو بر مشتری از مشک ناب
ساخته صد حلقه انگشتری
مشتری رای چو ماه تواند
روز و شب از چرخ مه و مشتری
گر گل و شکر ببرد درد دل
پس تو به لب اصل گل و شکری
ز آن رخ رخشان تو شب و روز را
ماه و خوری گر چه نه ماه و خوری
در خور تو نیست کس از جان ولیک
نزد همه کس تو چو جان در خوری
زیبدت از غایت حسن و جمال
بر سر خوبان جهان سروری
ای (فلکی) زآن دو لبش بوسه
جوی تو باری ز چه غم می خوری
گو نکند بر تو جفا زانکه تو
شاعر شروانشه نیک اختری
مفخر شاهان جهان فخر دین
شاه معظم ملک گوهری
شاه منوچهر فریدون که هست
کهتری او سبب مهتری
بار خدائی که بداد و دهش
داد جهان را شرف برتری
شهر گشائی که فلک پیش او
بست میان از پی فرمانبری
ای ملکی کز تو و از ملک تو
دور فلک بست در داوری
بر در تو هست ز بهر شرف
کار فلک بندگی و چاکری
مهر تو بر جان رقم بندگی
کین تو در دل اثر کافری
باره تو روز مفاجا به سم
پاره کند باره اسکندری
ای شده نعل سم اسب تو را
مشتری از چرخ به جان مشتری
آن ملکی تو که به جاه و جلال
افسر فرق فلک و محوری
صاحب عز و شرف و دولتی
مالک تخت و کمر و افسری
جان و جهان را سبب راحتی
دولت و دین را شرف و مفخری
خسرو کافی کف دریا دلی
معطی نفع و ضر و خیر و شری
چرخ بلند از اثر رای توست
کو عرض است و تو ورا جوهری
ای ز پی دولت تو خلق را
پیشه ثناگوئی و مدحت گری
وی ز تن خصم تو شمشیر تو
هوش و خرد برده و جان بر سری
خوار شده جعفر و قادر به قدر
پیش تو چه قادری و جعفری
شاهان هستند به عالم بسی
لیک تو در عالم خود دیگری
بهتر خلقی تو آن به که نیست
نزد تو بدرائی و بد محضری
بنده محمد به مدیحت شها
گوی سخن برد به شعر دری
چشم عنا نیز در او ننگرد
گر به عنایت سوی او بنگری
نی، که در او حاجت این لفظ نیست
زانکه تو دانی که تو داناتری
کام وی آنست که گویند، تو
شاعر خاص ملک کشوری
تا چو همی چنبر سیمین هلال
سیر کند بر فلک چنبری
حشمت و تعظیم تو بادا چنانک
فرق فلک را به قدم بسپری
خواهم از ایزد که کنی تا ابد
بر سر شاهان جهان سروری
تا که چنین عید به شادی هزار
بینی و بگذاری و تو نگذری
حور بهشتی ملکی یا پری
هم نبود حور و پری را به حسن
این همه مردافکنی و دلبری
ماه پری طلعت حورا فشی
دلبر سنگین دل سیمین بری
عشق تو دل را کند از جان جدا
هجر تو جان را کند از دل بری
جزع تو را شعبده جادوئی
لعل تو را معجز پیغمبری
زلف تو بر مشتری از مشک ناب
ساخته صد حلقه انگشتری
مشتری رای چو ماه تواند
روز و شب از چرخ مه و مشتری
گر گل و شکر ببرد درد دل
پس تو به لب اصل گل و شکری
ز آن رخ رخشان تو شب و روز را
ماه و خوری گر چه نه ماه و خوری
در خور تو نیست کس از جان ولیک
نزد همه کس تو چو جان در خوری
زیبدت از غایت حسن و جمال
بر سر خوبان جهان سروری
ای (فلکی) زآن دو لبش بوسه
جوی تو باری ز چه غم می خوری
گو نکند بر تو جفا زانکه تو
شاعر شروانشه نیک اختری
مفخر شاهان جهان فخر دین
شاه معظم ملک گوهری
شاه منوچهر فریدون که هست
کهتری او سبب مهتری
بار خدائی که بداد و دهش
داد جهان را شرف برتری
شهر گشائی که فلک پیش او
بست میان از پی فرمانبری
ای ملکی کز تو و از ملک تو
دور فلک بست در داوری
بر در تو هست ز بهر شرف
کار فلک بندگی و چاکری
مهر تو بر جان رقم بندگی
کین تو در دل اثر کافری
باره تو روز مفاجا به سم
پاره کند باره اسکندری
ای شده نعل سم اسب تو را
مشتری از چرخ به جان مشتری
آن ملکی تو که به جاه و جلال
افسر فرق فلک و محوری
صاحب عز و شرف و دولتی
مالک تخت و کمر و افسری
جان و جهان را سبب راحتی
دولت و دین را شرف و مفخری
خسرو کافی کف دریا دلی
معطی نفع و ضر و خیر و شری
چرخ بلند از اثر رای توست
کو عرض است و تو ورا جوهری
ای ز پی دولت تو خلق را
پیشه ثناگوئی و مدحت گری
وی ز تن خصم تو شمشیر تو
هوش و خرد برده و جان بر سری
خوار شده جعفر و قادر به قدر
پیش تو چه قادری و جعفری
شاهان هستند به عالم بسی
لیک تو در عالم خود دیگری
بهتر خلقی تو آن به که نیست
نزد تو بدرائی و بد محضری
بنده محمد به مدیحت شها
گوی سخن برد به شعر دری
چشم عنا نیز در او ننگرد
گر به عنایت سوی او بنگری
نی، که در او حاجت این لفظ نیست
زانکه تو دانی که تو داناتری
کام وی آنست که گویند، تو
شاعر خاص ملک کشوری
تا چو همی چنبر سیمین هلال
سیر کند بر فلک چنبری
حشمت و تعظیم تو بادا چنانک
فرق فلک را به قدم بسپری
خواهم از ایزد که کنی تا ابد
بر سر شاهان جهان سروری
تا که چنین عید به شادی هزار
بینی و بگذاری و تو نگذری
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - قصیده
نه مهر من طلبی نه سر وفا داری
چو دوستدار توأم دشمنم چرا داری
به دست مهر تو جانم اسیر شد، شاید
به بند هجر دلم چند مبتلا داری
به غمزه خون دلم ریختی روا باشد
به بوسه وجه چنان چند خونبها داری
مرا ندیده کنی چون گذر کنی بر من
تو را نگویم و دانم که سر کجا داری
منم که از دل و جان دوست تر تو را دارم
توئی که از همگان خوارتر مرا داری
مرا نشاید گر در وفا ندارم پای
تو را مباح بود گر سر جفا داری
ولیک صعب تغابن بود که با چو منی
وفا نداری و با یار ناسزا داری
میان نیک و بد و کفر و دین و درد و ستم
ز حکم قاطع خود خط استوا داری
برون جهد ز خم چرخ مرکبت گه سیر
گر از عنانش یک لحظه دست وا داری
زهی خجسته کمیتی که زیر ران ملک
سیاحت قدر و سرعت قضا داری
اگر رهات کند شه زمین ساکن را
به باد سیر چو بر آب آسیا داری
ز کهربا ببرد خاصیت به قوت تو
اگر تو کاهی در جنب کهربا داری
اجل ز لقمه لطف تو ممتلی ماند
گرش ز شربت شمشیر ناشتا داری
خدای ملک جهان بر تو ختم خواهد کرد
که در کمال هنر حد منتها داری
بسی سوار ز شمشیر خود فنا کردی
بسی دلیر به زندان خود نوا داری
مخالف از تو کجا جان برد که روز مصاف
ظفر به پیش رخ و فتح بر قفا داری
به فتح ها و ظفرها که کرده در دین
فرشتگان سما را بر آن گوا داری
کنون سزاست که این نصرت مبارک را
طراز جمله ظفرها و فتح ها داری
سعادت تو چنان باد کز خدای جهان
هزار فتح به سالی چنین عطا داری
رسید عید، به عادت طرب کن و می خور
که ملک بی خلل و عمر بی فنا داری
منم عطای تو را بنده و یقین دانم
که در ستایش خویشم سخن روا داری
چه احتشام بود بیش ازین که در ساعت
به چشم لطف نظر بر من گدا داری
خدایا با ظفر و فتح و قهر خصم تو را
بقا دهاد دو چندان که تو هوا داری
به طول و عرض چنان باد ملک تو که درو
چو مصر و شام دو صد شهر و روستا داری
به حد غرب سر مرز اندلس گیری
به سوی شرق خط ملک تا ختا داری
قرار و قاعده ملک چون ترازو راست
برای عالی لا زال عالیا داری
چو دوستدار توأم دشمنم چرا داری
به دست مهر تو جانم اسیر شد، شاید
به بند هجر دلم چند مبتلا داری
به غمزه خون دلم ریختی روا باشد
به بوسه وجه چنان چند خونبها داری
مرا ندیده کنی چون گذر کنی بر من
تو را نگویم و دانم که سر کجا داری
منم که از دل و جان دوست تر تو را دارم
توئی که از همگان خوارتر مرا داری
مرا نشاید گر در وفا ندارم پای
تو را مباح بود گر سر جفا داری
ولیک صعب تغابن بود که با چو منی
وفا نداری و با یار ناسزا داری
میان نیک و بد و کفر و دین و درد و ستم
ز حکم قاطع خود خط استوا داری
برون جهد ز خم چرخ مرکبت گه سیر
گر از عنانش یک لحظه دست وا داری
زهی خجسته کمیتی که زیر ران ملک
سیاحت قدر و سرعت قضا داری
اگر رهات کند شه زمین ساکن را
به باد سیر چو بر آب آسیا داری
ز کهربا ببرد خاصیت به قوت تو
اگر تو کاهی در جنب کهربا داری
اجل ز لقمه لطف تو ممتلی ماند
گرش ز شربت شمشیر ناشتا داری
خدای ملک جهان بر تو ختم خواهد کرد
که در کمال هنر حد منتها داری
بسی سوار ز شمشیر خود فنا کردی
بسی دلیر به زندان خود نوا داری
مخالف از تو کجا جان برد که روز مصاف
ظفر به پیش رخ و فتح بر قفا داری
به فتح ها و ظفرها که کرده در دین
فرشتگان سما را بر آن گوا داری
کنون سزاست که این نصرت مبارک را
طراز جمله ظفرها و فتح ها داری
سعادت تو چنان باد کز خدای جهان
هزار فتح به سالی چنین عطا داری
رسید عید، به عادت طرب کن و می خور
که ملک بی خلل و عمر بی فنا داری
منم عطای تو را بنده و یقین دانم
که در ستایش خویشم سخن روا داری
چه احتشام بود بیش ازین که در ساعت
به چشم لطف نظر بر من گدا داری
خدایا با ظفر و فتح و قهر خصم تو را
بقا دهاد دو چندان که تو هوا داری
به طول و عرض چنان باد ملک تو که درو
چو مصر و شام دو صد شهر و روستا داری
به حد غرب سر مرز اندلس گیری
به سوی شرق خط ملک تا ختا داری
قرار و قاعده ملک چون ترازو راست
برای عالی لا زال عالیا داری
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
جانا به جز غم تو دلم را هوس مباد
جز تو کسم ز جور تو فریاد رس مباد
هر جا که آیم و روم از ناز ساز وصل
جز لشگر فراق توام پیش و پس مباد
اکنون که نیست همدم دردم وصال تو
جز محنت فراق توام همنفس مباد
گفتی که تا ز نزد تو دورم چگونه ای
دور از تو آنچنان که منم هیچکس مباد
باری چو نیست روزی من بنده وصل تو
چونین که هست روزی هر خار و خس مباد
در شیوه فراق جز اندیشه غمت
از گردش فلک (فلکی) را هوس مباد
جز تو کسم ز جور تو فریاد رس مباد
هر جا که آیم و روم از ناز ساز وصل
جز لشگر فراق توام پیش و پس مباد
اکنون که نیست همدم دردم وصال تو
جز محنت فراق توام همنفس مباد
گفتی که تا ز نزد تو دورم چگونه ای
دور از تو آنچنان که منم هیچکس مباد
باری چو نیست روزی من بنده وصل تو
چونین که هست روزی هر خار و خس مباد
در شیوه فراق جز اندیشه غمت
از گردش فلک (فلکی) را هوس مباد
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۷ - نقل از سفینه فرخ
ای غمت برده شادمانی من
بی تو تلخ است زندگانی من
بسر تو که با تو نتوان گفت
صفت رنج و ناتوانی من
از جوانی و حسن خویش بترس
رحم کن بر من و جوانی من
آن خود دان مرا که جمله توئی
آشکارائی و نهانی من
چه بود گر دمی ز روی کمر
دل درآری به مهربانی من
حاصل آید چو حاضر آئی تو
مایه عمر جاودانی من
(فلکی) روز و شب همی گوید
کز غم توست شادمانی من
بی تو تلخ است زندگانی من
بسر تو که با تو نتوان گفت
صفت رنج و ناتوانی من
از جوانی و حسن خویش بترس
رحم کن بر من و جوانی من
آن خود دان مرا که جمله توئی
آشکارائی و نهانی من
چه بود گر دمی ز روی کمر
دل درآری به مهربانی من
حاصل آید چو حاضر آئی تو
مایه عمر جاودانی من
(فلکی) روز و شب همی گوید
کز غم توست شادمانی من
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
آن عارض چون دو هفته ماهش بین
و آن طره گوشه کلاهش بین
رویش به پناه زلف ار دیدی
جان و دل خلق در پناهش بین
در زیر رخ چو آفتاب او
آن غبغب چون دو هفته ماهش بین
از نور و ضیاء عارض خوبش
رخشان چو ستاره خاک راهش بین
از بهر سپید کردن روزم
خال و خط و نرگس سیاهش بین
از مشک بمه برش رسن یابی
از سیم در آفتاب چاهش بین
لبهاش چو مهره سلیمان دان
گرد دو رخ از پری سپاهش بین
در حسن و جمال پایهایش دان
در غنج و دلال دستهاهش بین
گر ماه ندیده که می نوشد
در بزم شراب پادشاهش بین
و آن طره گوشه کلاهش بین
رویش به پناه زلف ار دیدی
جان و دل خلق در پناهش بین
در زیر رخ چو آفتاب او
آن غبغب چون دو هفته ماهش بین
از نور و ضیاء عارض خوبش
رخشان چو ستاره خاک راهش بین
از بهر سپید کردن روزم
خال و خط و نرگس سیاهش بین
از مشک بمه برش رسن یابی
از سیم در آفتاب چاهش بین
لبهاش چو مهره سلیمان دان
گرد دو رخ از پری سپاهش بین
در حسن و جمال پایهایش دان
در غنج و دلال دستهاهش بین
گر ماه ندیده که می نوشد
در بزم شراب پادشاهش بین
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
فلکی شروانی : قطعات
شمارهٔ ۱
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح ابوالخلیل جعفر
تا داد باغ را سمن و گل بنونوا
بلبل همی سراید بر گل بنونوا
رود و سرود ساخته بر سرو فاخته
چون عاشقی که باشد معشوق او نوا
مشک و عبیر بارد بر گلستان شمال
در و عقیق کارد در بوستان هوا
بر نیلگون بنفشه فشاند شکوفه باد
همچون ستارگان زبر نیلگون سما
پیش از همه گلی گل رعنا نمود روی
یکروش از نشاط و دگر روش از عنا
روئی چو روی عاشق و روئی چو روی دوست
این برده رنگ بد و آن لون کهربا
بر سرخ لاله باد دریده نقاب سبز
ابرش کنار کرده پر از در پر بها
چون طفل هندوان نگران اندر آئینه
ماغان همی کنند بحوض اندر آشنا
خیری چو روی عاشق بیچاره از فراق
لاله چو روی دلبر میخواره از حیا
هامون ز سبزه و گل پر طوطی و تذرو
گردون ز میغ دارد پیرایه قطا
تابان چو ناردانه سرخ از بر پرند
بیجا ده رنگ لاله ز پیروزه گون گیا
اکنون که شد هوا خوش و باغ ایستادء کش
دارد هوای هجر مرا زار در هوا
اکنون مرا که خلق خورد بر شقاق می
باید بجام هجران خوردن می شقا
اکنون که جفت در بهائی شود درخت
خواهیم گشت فرد ز یاقوت پربها
بیگانه گشت خواهم از آن چشم نرگسین
اکنون که باغ گردد با نرگس آشنا
اکنون که نوبهار جهان را نوا دهد
من گشته خواهم از دل و دلبند بینوا
اکنون که هرکسی ز جدائی جدا شود
از کام دل بمانم بی کام دل جدا
زان چون گل و بنفشه رخ و زلف بگسلم
چون از گل و بنفشه نسیم آورد صبا
هنگام سنبل و سمن و گل بری شوم
زان گلرخان سنبل زلف و سمن لقا
اکنون که شد درخت دو تا از وصال گل
گردد تنم ز هجر گل روی تو دو تا
روز وصال عشق بلا باشد ای عجب
اندر فراق عشق بتر باشد آن بلا
دوری ز دوست روی نهادن براه دور
از درد و غم چگونه شود جان من رها
این راه جز بکشتی نتوان گذشت از آنک
طوفان همی نماید چشم من از بکا
ترسم کز آب چشم من اندر فراق یار
بانگ آید از سپهر علی الجودی استوا
طوفان لجه کم نتوان کرد از زمین
الا بتف تیغ جهان سوز پادشا
جعفر که زر جعفری از دست وی کساد
چونان که عدل گستری از تیغ او روا
از مردمی ندارد کالای کس حلال
وز راستی ندارد رنج عدو روا
از دست او شکوه برد نیل و هیرمند
وز تیغ او ستوه شود پیل و اژدها
دریا ستاند از کف بخشان او سلف
خورشید خواهد از رخ رخشان او بها
خالی شود ز خیر کسی کش کند خلاف
راضی شود ز بخت کسی کش دهد رضا
بریان شود به نیل در از تیغ او نهنگ
گردان شود ببادیه از دستش آسیا
زرین شود ز خدمت او خوان خادمان
بهتر ز خدمتش مشناس آنچه کیمیا
بر ز ایران چو عاشق بر دوست شیفته
بر سائلان چو مفلس بر مال مبتلا
بس یاد کف رادش بر راست دل دلیل
بس باد روی خویش بر خوی خوش گوا
روی موافقان شود از مهرش ارغوان
مروای حاسدان شود از کینش مرغوا
گردد هزار شاه رهی زو بیک خلاف
گردد هزار گنج تهی زو بیک عطا
داناست بی معلم و داهی است بی دسیس
راد است بی سپاس و کریمست بی ریا
یابد عطا فزونش کسی کش فزون هنر
بیند عفو فزونش کسی کش فزون خطا
یک نقطه نیست بر دل او خالی از کرم
یک موی نیست بر تن او فارغ از صفا
ز آزار او حذر کن و آزرم او بجوی
کآزار او فنا بود آزرم او بقا
ای فخر آل آدم و شاهنشه عجم
چون جان مصطفی دلت آئینه صفا
از سیرت تو تازه شد آئین کیقباد
وز داد تو نواخته شد رسم مصطفا
هم مشتری بطالع و هم مشتری بفال
هم مشتری سعادت و هم مشتری لقا
جوینده ای به در صدف در آفرین
خرنده ای بگوهر کان گوهر ثنا
ایزد کناد ملک ترا ایمن از زوال
یزدان کناد عمر تو را ایمن از فنا
آن را که بر خلاف تو گردن کشی کند
گردون کشد بر آتش تیمار گردنا
بر دشمنان ضیا شود از تیغ تو ظلم
بر دوستان ظلم شود از تیغ تو ضیا
ایزد تو را ز جمع ملوک اختیار کرد
چونانکه مصطفی را از جمع انبیا
دشمن چگونه گردد چون تو بزر عزیز
اعمی چگونه گردد بینا ز توتیا
ناهید پیش همت توپست چون زمین
خورشید پیش طلعت تو خرد چون سها
هر رنج را امیدی و هر ناز را سبب
هر بند را کلیدی و هر درد را دوا
در مدحت تو موی موالی شود زبان
از هیبت تو روی معادی شود قفا
از بسکه داد چرخ ز هر دانشیت بهر
بخری تو نزیبد فرزند برخیا
ترسان اجل ز تو چو امل ترسد از اجل
لرزان قضا ز تو چو قدر لرزد از قضا
تا وصف غرقه گشتن فرعونیان بود
تانعت کربلا بود و آن همه بلا
بادند دشمنانت چو فرعونیان غریق
خصمانت گشته مرده چو کفار کربلا
نوروز بر تو فرخ و گلگون ز باده رخ
امر تو گشته نافذ بر خلخ و ختا
بلبل همی سراید بر گل بنونوا
رود و سرود ساخته بر سرو فاخته
چون عاشقی که باشد معشوق او نوا
مشک و عبیر بارد بر گلستان شمال
در و عقیق کارد در بوستان هوا
بر نیلگون بنفشه فشاند شکوفه باد
همچون ستارگان زبر نیلگون سما
پیش از همه گلی گل رعنا نمود روی
یکروش از نشاط و دگر روش از عنا
روئی چو روی عاشق و روئی چو روی دوست
این برده رنگ بد و آن لون کهربا
بر سرخ لاله باد دریده نقاب سبز
ابرش کنار کرده پر از در پر بها
چون طفل هندوان نگران اندر آئینه
ماغان همی کنند بحوض اندر آشنا
خیری چو روی عاشق بیچاره از فراق
لاله چو روی دلبر میخواره از حیا
هامون ز سبزه و گل پر طوطی و تذرو
گردون ز میغ دارد پیرایه قطا
تابان چو ناردانه سرخ از بر پرند
بیجا ده رنگ لاله ز پیروزه گون گیا
اکنون که شد هوا خوش و باغ ایستادء کش
دارد هوای هجر مرا زار در هوا
اکنون مرا که خلق خورد بر شقاق می
باید بجام هجران خوردن می شقا
اکنون که جفت در بهائی شود درخت
خواهیم گشت فرد ز یاقوت پربها
بیگانه گشت خواهم از آن چشم نرگسین
اکنون که باغ گردد با نرگس آشنا
اکنون که نوبهار جهان را نوا دهد
من گشته خواهم از دل و دلبند بینوا
اکنون که هرکسی ز جدائی جدا شود
از کام دل بمانم بی کام دل جدا
زان چون گل و بنفشه رخ و زلف بگسلم
چون از گل و بنفشه نسیم آورد صبا
هنگام سنبل و سمن و گل بری شوم
زان گلرخان سنبل زلف و سمن لقا
اکنون که شد درخت دو تا از وصال گل
گردد تنم ز هجر گل روی تو دو تا
روز وصال عشق بلا باشد ای عجب
اندر فراق عشق بتر باشد آن بلا
دوری ز دوست روی نهادن براه دور
از درد و غم چگونه شود جان من رها
این راه جز بکشتی نتوان گذشت از آنک
طوفان همی نماید چشم من از بکا
ترسم کز آب چشم من اندر فراق یار
بانگ آید از سپهر علی الجودی استوا
طوفان لجه کم نتوان کرد از زمین
الا بتف تیغ جهان سوز پادشا
جعفر که زر جعفری از دست وی کساد
چونان که عدل گستری از تیغ او روا
از مردمی ندارد کالای کس حلال
وز راستی ندارد رنج عدو روا
از دست او شکوه برد نیل و هیرمند
وز تیغ او ستوه شود پیل و اژدها
دریا ستاند از کف بخشان او سلف
خورشید خواهد از رخ رخشان او بها
خالی شود ز خیر کسی کش کند خلاف
راضی شود ز بخت کسی کش دهد رضا
بریان شود به نیل در از تیغ او نهنگ
گردان شود ببادیه از دستش آسیا
زرین شود ز خدمت او خوان خادمان
بهتر ز خدمتش مشناس آنچه کیمیا
بر ز ایران چو عاشق بر دوست شیفته
بر سائلان چو مفلس بر مال مبتلا
بس یاد کف رادش بر راست دل دلیل
بس باد روی خویش بر خوی خوش گوا
روی موافقان شود از مهرش ارغوان
مروای حاسدان شود از کینش مرغوا
گردد هزار شاه رهی زو بیک خلاف
گردد هزار گنج تهی زو بیک عطا
داناست بی معلم و داهی است بی دسیس
راد است بی سپاس و کریمست بی ریا
یابد عطا فزونش کسی کش فزون هنر
بیند عفو فزونش کسی کش فزون خطا
یک نقطه نیست بر دل او خالی از کرم
یک موی نیست بر تن او فارغ از صفا
ز آزار او حذر کن و آزرم او بجوی
کآزار او فنا بود آزرم او بقا
ای فخر آل آدم و شاهنشه عجم
چون جان مصطفی دلت آئینه صفا
از سیرت تو تازه شد آئین کیقباد
وز داد تو نواخته شد رسم مصطفا
هم مشتری بطالع و هم مشتری بفال
هم مشتری سعادت و هم مشتری لقا
جوینده ای به در صدف در آفرین
خرنده ای بگوهر کان گوهر ثنا
ایزد کناد ملک ترا ایمن از زوال
یزدان کناد عمر تو را ایمن از فنا
آن را که بر خلاف تو گردن کشی کند
گردون کشد بر آتش تیمار گردنا
بر دشمنان ضیا شود از تیغ تو ظلم
بر دوستان ظلم شود از تیغ تو ضیا
ایزد تو را ز جمع ملوک اختیار کرد
چونانکه مصطفی را از جمع انبیا
دشمن چگونه گردد چون تو بزر عزیز
اعمی چگونه گردد بینا ز توتیا
ناهید پیش همت توپست چون زمین
خورشید پیش طلعت تو خرد چون سها
هر رنج را امیدی و هر ناز را سبب
هر بند را کلیدی و هر درد را دوا
در مدحت تو موی موالی شود زبان
از هیبت تو روی معادی شود قفا
از بسکه داد چرخ ز هر دانشیت بهر
بخری تو نزیبد فرزند برخیا
ترسان اجل ز تو چو امل ترسد از اجل
لرزان قضا ز تو چو قدر لرزد از قضا
تا وصف غرقه گشتن فرعونیان بود
تانعت کربلا بود و آن همه بلا
بادند دشمنانت چو فرعونیان غریق
خصمانت گشته مرده چو کفار کربلا
نوروز بر تو فرخ و گلگون ز باده رخ
امر تو گشته نافذ بر خلخ و ختا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح ابو نصر مملان
تا دل من در هوای نیکوان گشت آشنا
در سرشک دیده ام کرد این دل خونین شنا
تا مرا بیند بلا با کس نبدد دوستی
تا مرا بیند هوی با کس نگردد آشنا
من بدی را نیک تر جویم که مرد مرا بدی
من بلا را بیشتر خواهم که مردم را بلا
گر بلای عاشقی بر من قضای ایزدیست
تن نهادم بر بلا و دل ببستم بر قضا
از بتی نارسته گشتم بر نگاری شیفته
وز بدی ناجسته گشتم بر بلائی مبتلا
ماه روئی قد او ماننده سرو سهی
سرو قدی روز او ماننده ماه سما
نسبتی دارد همانا جان ما با چشم او
گوهری دارد همانا زلف او با قد ما
کان چو این دائم نژند است این چو آن دائم دژم
وان چو این دائم نوانست این چو آن دائم دوتا
گر بری گردم ز مهرش دل ز من گردد بری
ور جدا گردم ز چهرش جان ز تن گردد جدا
روی نیکو بر منش فرمان روا دارد همی
باشد آسان کام راندن چون بود فرمان روا
من دلی دارم بسان آسیا گردان ز غم
وز سرشک من بگردد بر سر کوه آسیا
از هوی و مهر آن دلبر دگرگون شد دلم
تا ز مهر و ماه آبان گشت دیگر گون هوا
کوه دیگر باره سیمین گشت و زرین شد چمن
آب دیگر باره روشن گشت و تیره شد هوا
گشت خامش فاخته تا شد چمن پرداخته
گشت بلبل بی نوا تا بوستان شد بی نوا
باد سرد آمد چو آه عاشقان هنگام هجر
بانک زاغ آمد چو از معشوق پیغام جفا
تا زمانه شاخ آبی را چو چوگان چفته کرد
گشت پیدا بر کرانش گوی های کهربا
نار چون بر حقه زرین نگینهای عقیق
سیب چون بر چهره سیمین نشانهای نکا
راست گوئی کیمیا دارد همی باد خزان
باغ را چون کرد پر زر گر ندارد کیمیا
باد خوارزمی کنار باغ پر دینار کرد
چون کنار زایران را ابر دست پادشا
خسرو صاحب نسب و نصر مملان آنکه هست
جسم او صافی ز هر عیبی چو جان مصطفا
دوستانش را همیشه بدره باشد بی نیاز
دشمنانش را همیشه درد باشد بی دوا
تا عدو دارد ندارد هیچ شغلی جز نبرد
تا درم دارد ندارد هیچ کاری جز عطا
عادت او بی تکلف وعده او بی خلاف
کوشش او بی تغیر بخشش او بی ریا
آتش شمشیر او الماس بگدازد همی
زآب جود او بالماس اندرون روید گیا
خاک پایش مغز را زینت دهد چون غالیه
گرد اسبش دیده را روشن کند چون توتیا
گاه شادی پیش رویش تیره باشد افتاب
گاه مردی پیش تیغش خیره گردد اژدها
از فلک خیزد بدی وز طبع او ناید بدی
وز جهان آید خطا وز دست او ناید خطا
جفت گشتی با سلامت چون برو کردی سلام
بر گذشتی از عطارد چون گرفتی زو عطا
فضل او را کس نیارد گفت پایان و کنار
جود او را کس نشاید دید حد و منتها
تیر او ماننده روزی که بر مردم رسد
تیر دشمن باز گردد سوی ایشان چون صدا
از اجل غمگین کسی گردد که کرد او را خلاف
وز عطا خوشنود آن گردد که کرد او را رضا
ای تو پیش چرخ چون پیش سها اندر سهیل
ای جان پیش تو چون پیش هسیل اندر سها
پادشاه پارسائی وز تو مردم شاد دل
خوش زید مردم بوقت پادشا پارسا
گردد از مهر تو نفرین بر موالی آفرین
گردد از کین تو مروا بر معادی مرغوا
نیم از آن لشگر نباشد هیچ شاهی را که هست
بر در تو مهتر و سالار و سرهنک و کیا
آفرین بادا بر آن شمشیر جان آهنج تو
آن روان دشمنان دین و دولت را روا
از ضیا دیدنش بر دشمن ضیا گردد ظلم
از ظلم رفتنش بر ملکت ظلم گردد ضیا
پرنیان رنک است و آهن را کند چون پرنیان
گند نا رنک است و سرها بدرود چون گندنا
گوهرش پیدا بسان در اندر آفتاب
پیکرش تابنده همچون آفتاب اندر سما
ای خداوندی که کردی در و دیبا را کساد
ای خداوندی که دادی دین و دانش را روا
تا تو باشی تاج شاهی را نباشد کس پسند
تا تو باشی تخت شاهی را نباشد کس سزا
گر تو بفروشی مرا چون بندگانت حق تست
زانکه صد بارم دیت دادی و صد بارم بها
بانیاز و بی نوا و بودم چو کردم خدمتت
گشتم از تو بی نیاز و گشتم از تو بانوا
تا شمار است و عدد در خیل و ملک ما پدید
تا زوالست و فنا در عمر و مال ما روا
خیل بادت بی شمار و ملک بادت بی عدد
مال بادت بی قیاس و عمر بادت بی فنا
در سرشک دیده ام کرد این دل خونین شنا
تا مرا بیند بلا با کس نبدد دوستی
تا مرا بیند هوی با کس نگردد آشنا
من بدی را نیک تر جویم که مرد مرا بدی
من بلا را بیشتر خواهم که مردم را بلا
گر بلای عاشقی بر من قضای ایزدیست
تن نهادم بر بلا و دل ببستم بر قضا
از بتی نارسته گشتم بر نگاری شیفته
وز بدی ناجسته گشتم بر بلائی مبتلا
ماه روئی قد او ماننده سرو سهی
سرو قدی روز او ماننده ماه سما
نسبتی دارد همانا جان ما با چشم او
گوهری دارد همانا زلف او با قد ما
کان چو این دائم نژند است این چو آن دائم دژم
وان چو این دائم نوانست این چو آن دائم دوتا
گر بری گردم ز مهرش دل ز من گردد بری
ور جدا گردم ز چهرش جان ز تن گردد جدا
روی نیکو بر منش فرمان روا دارد همی
باشد آسان کام راندن چون بود فرمان روا
من دلی دارم بسان آسیا گردان ز غم
وز سرشک من بگردد بر سر کوه آسیا
از هوی و مهر آن دلبر دگرگون شد دلم
تا ز مهر و ماه آبان گشت دیگر گون هوا
کوه دیگر باره سیمین گشت و زرین شد چمن
آب دیگر باره روشن گشت و تیره شد هوا
گشت خامش فاخته تا شد چمن پرداخته
گشت بلبل بی نوا تا بوستان شد بی نوا
باد سرد آمد چو آه عاشقان هنگام هجر
بانک زاغ آمد چو از معشوق پیغام جفا
تا زمانه شاخ آبی را چو چوگان چفته کرد
گشت پیدا بر کرانش گوی های کهربا
نار چون بر حقه زرین نگینهای عقیق
سیب چون بر چهره سیمین نشانهای نکا
راست گوئی کیمیا دارد همی باد خزان
باغ را چون کرد پر زر گر ندارد کیمیا
باد خوارزمی کنار باغ پر دینار کرد
چون کنار زایران را ابر دست پادشا
خسرو صاحب نسب و نصر مملان آنکه هست
جسم او صافی ز هر عیبی چو جان مصطفا
دوستانش را همیشه بدره باشد بی نیاز
دشمنانش را همیشه درد باشد بی دوا
تا عدو دارد ندارد هیچ شغلی جز نبرد
تا درم دارد ندارد هیچ کاری جز عطا
عادت او بی تکلف وعده او بی خلاف
کوشش او بی تغیر بخشش او بی ریا
آتش شمشیر او الماس بگدازد همی
زآب جود او بالماس اندرون روید گیا
خاک پایش مغز را زینت دهد چون غالیه
گرد اسبش دیده را روشن کند چون توتیا
گاه شادی پیش رویش تیره باشد افتاب
گاه مردی پیش تیغش خیره گردد اژدها
از فلک خیزد بدی وز طبع او ناید بدی
وز جهان آید خطا وز دست او ناید خطا
جفت گشتی با سلامت چون برو کردی سلام
بر گذشتی از عطارد چون گرفتی زو عطا
فضل او را کس نیارد گفت پایان و کنار
جود او را کس نشاید دید حد و منتها
تیر او ماننده روزی که بر مردم رسد
تیر دشمن باز گردد سوی ایشان چون صدا
از اجل غمگین کسی گردد که کرد او را خلاف
وز عطا خوشنود آن گردد که کرد او را رضا
ای تو پیش چرخ چون پیش سها اندر سهیل
ای جان پیش تو چون پیش هسیل اندر سها
پادشاه پارسائی وز تو مردم شاد دل
خوش زید مردم بوقت پادشا پارسا
گردد از مهر تو نفرین بر موالی آفرین
گردد از کین تو مروا بر معادی مرغوا
نیم از آن لشگر نباشد هیچ شاهی را که هست
بر در تو مهتر و سالار و سرهنک و کیا
آفرین بادا بر آن شمشیر جان آهنج تو
آن روان دشمنان دین و دولت را روا
از ضیا دیدنش بر دشمن ضیا گردد ظلم
از ظلم رفتنش بر ملکت ظلم گردد ضیا
پرنیان رنک است و آهن را کند چون پرنیان
گند نا رنک است و سرها بدرود چون گندنا
گوهرش پیدا بسان در اندر آفتاب
پیکرش تابنده همچون آفتاب اندر سما
ای خداوندی که کردی در و دیبا را کساد
ای خداوندی که دادی دین و دانش را روا
تا تو باشی تاج شاهی را نباشد کس پسند
تا تو باشی تخت شاهی را نباشد کس سزا
گر تو بفروشی مرا چون بندگانت حق تست
زانکه صد بارم دیت دادی و صد بارم بها
بانیاز و بی نوا و بودم چو کردم خدمتت
گشتم از تو بی نیاز و گشتم از تو بانوا
تا شمار است و عدد در خیل و ملک ما پدید
تا زوالست و فنا در عمر و مال ما روا
خیل بادت بی شمار و ملک بادت بی عدد
مال بادت بی قیاس و عمر بادت بی فنا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح ابوالهیجا منوچهر بن امیر اجل ابو منصور و هسودان
تا فزون شد مهر و بالا رفت مهر اندر هوا
عاشقان را بر بتان بفزود مهر اندر هوا؟
مشک ساید هر زمانی بر هوا باد از زمین
در ببارد بر زمین هر ساعتی ابر از هوا
چون بهم در عقیقین گشته با مینا رفیق
قطره شد بر گل نشسته گل شکفته بر گیا
سبزه بر صحرا رها گشت از بروز بهمنی
چون حواصل کز کنار او شود طوطی رها؟
از گل بادام پر در بها گشته است باغ
هرکه خواهد زو برد درهای بی مر و بها
آتش سوزان ضیا دارد نهان زیر ظلم
لاله سوزان آتشی کورا ظلم زیر ضیا
شه زمین رنگین چو رومی دیبه از ابر بهار
شد شمر پرچین چو چینی جوشن از باد صبا
رسته لاله چون بمرجان در نهفته غالیه
کفته نرگس چون بلؤلؤ در گرفته کهربا
در فراق دوست شاید گر دو تا گردد کسی
شاخ گل باری چرا شد در وصال گل دو تا
بلبل و قمری بیکجا ساخته آوای خوش
چون دو مطرب ساخته هر دو بهم زیر و دو تا
از سما بارد ستاره هر سحرگه در چمن
وز چمن پرد شکوفه هر شبانگه بر سما
از بنفشه دشت همچون نیلگون کرباس گشت
هر زمان بارد برو از نیلگون کرباس ما
بر بنفشه باد نوروزی شکوفه ریخته
همچو بر دیبای ازریق ریخته در بها
کشت زار از گل ببوی و گونه عود و بقم
می در او خوردن ببانک عود بفزاید بقا
بینوا گلبن چو از بلبل نوا بشنید کرد
زرد می در جام یاقوتین و شاهی بی نوا؟
بی نوا بر کف نگیرد شاخ گلبن جام می
همچو خسرو جام می بر کف نگیرد بی نوا
میر ابوالهیجا منوچهر بن و هسودان که هست
باهش هوشنگ و بافرهنگ و فر مصطفا
داد و دین از وی قوی بی داد و کفر از وی ضعیف
زر و سیم از وی کساد و مدح و شکر از وی روا
بی نیازی دوستان بر خبشش او بس دلیل
چنگ و دست بهمنی بر کوشش او بس گوا
رای او همچون گمان انبیا نبود غلط
تیر او همچون قضای ایزدی نکند خطا
صاعفه بایتر او ریحان بود روز نبرد
آسمان با دست او سائل بود گاه عطا
بر سپهر از طلعت او تیره گردد آفتاب
در مصاف از حمله او خیره ماند اژدها
جمله زهره است از شجاعت جمله حلم است از کرم
جمله دست است از سخاونت جمله چشم است از حپا
بر نتابد هیبت او را قضای آسمان
در نیابد همت او را دعای انبیا
دوست و دشمن را ز مهر کین او دائم بود
رخ ز می جفت شقایق دل ز غم جفت شقا
شاید ار گاه خطب همچون پدر او را لقب
زانکه دارد چون پدر گفتار و کردار و لقا
از بنان و تیغ او خیزد همی رزق و اجل
وز سنان و کلک او زاید همی خوف و رجا
چون هنر جوید چنو لشگر شکن باشد کدام
چون سخن گوید چنو شکر شکن خیزد کجا
روز کوشیدن نداند با عدو کردن فسون
ور هماوردش بود خضر اندرش یابد فنا
نیک خواهش را ببزم اندر سریر اندر سریر
بد سگالش را برزم اندر عنا اندر عنا
چون ملا شد ساغر او گنج از زر شد تهی
چون تهی شد ترکش او دشت از خون شد ملا
نازد از جانش خرد همچون سخندان از خرد
ترسد از خشمش با همچون هنرمند از بلا
از وفا با ناصحان او نیامیزد وفات
بر وفات حاسدان او ندارد کس وفا (کذا)
دست او از دوستان چیزی نجوید جز کنار
چشم او از دشمنان چیزی نبیند جز قفا
در سلام تو سلامت در وغای تو وبال
مهر تو مهر حیات و کین توکان و با
چون فلک گردد بجولان اسب تو از گرد او
دیده ای را آهک است و دیده ای را توتیا
خدمت تو زایران را خانمان زرین کند
من بگیتی در ندانم نیک تر زین کیمیا
آتش تیغ تو جان بیگانه گرداند ز تن
هرکه را یکبار دل با کین تو گشت آشنا
کی توان هرگز سلامت یافتن از کین تو
کی توان دریای عمان را گذشتن باشنا
اندر آمیزد بدیده دیدن تو چون قدر
وندر آویزد بدشمن هیبت تو چون قضا (کذا)
با رضای تو فلک نکند موالی را خلاف
با خلاف تو جهان ندهد معادی را رضا
هرکه از صد جزؤ جیؤی مهر تو در دل گرفت
از جهان پاداش یابد وز جهانداور جزا
شهر خوش میراث تست آنرا تو بایستی ولیک
ناسزا مردم نسازد با مل مرد سزا
هرکجا باشی تو کام خویشتن یابی مدام
هرکجا گوران بوند آنجا بود آب و گیا
بل جزاشان خوش تر آید از وطن این است رسم
باز بخشادت وطن یزدان بی چون و چرا
تا نجوید هیچکس نفرین بجای آفرین
تا نگیرد جای مروا هیچکس را مرغوا
دشمنانت را همیشه نام با نفرین قرین
دوستانت را همیشه حاجت از مروا روا
عاشقان را بر بتان بفزود مهر اندر هوا؟
مشک ساید هر زمانی بر هوا باد از زمین
در ببارد بر زمین هر ساعتی ابر از هوا
چون بهم در عقیقین گشته با مینا رفیق
قطره شد بر گل نشسته گل شکفته بر گیا
سبزه بر صحرا رها گشت از بروز بهمنی
چون حواصل کز کنار او شود طوطی رها؟
از گل بادام پر در بها گشته است باغ
هرکه خواهد زو برد درهای بی مر و بها
آتش سوزان ضیا دارد نهان زیر ظلم
لاله سوزان آتشی کورا ظلم زیر ضیا
شه زمین رنگین چو رومی دیبه از ابر بهار
شد شمر پرچین چو چینی جوشن از باد صبا
رسته لاله چون بمرجان در نهفته غالیه
کفته نرگس چون بلؤلؤ در گرفته کهربا
در فراق دوست شاید گر دو تا گردد کسی
شاخ گل باری چرا شد در وصال گل دو تا
بلبل و قمری بیکجا ساخته آوای خوش
چون دو مطرب ساخته هر دو بهم زیر و دو تا
از سما بارد ستاره هر سحرگه در چمن
وز چمن پرد شکوفه هر شبانگه بر سما
از بنفشه دشت همچون نیلگون کرباس گشت
هر زمان بارد برو از نیلگون کرباس ما
بر بنفشه باد نوروزی شکوفه ریخته
همچو بر دیبای ازریق ریخته در بها
کشت زار از گل ببوی و گونه عود و بقم
می در او خوردن ببانک عود بفزاید بقا
بینوا گلبن چو از بلبل نوا بشنید کرد
زرد می در جام یاقوتین و شاهی بی نوا؟
بی نوا بر کف نگیرد شاخ گلبن جام می
همچو خسرو جام می بر کف نگیرد بی نوا
میر ابوالهیجا منوچهر بن و هسودان که هست
باهش هوشنگ و بافرهنگ و فر مصطفا
داد و دین از وی قوی بی داد و کفر از وی ضعیف
زر و سیم از وی کساد و مدح و شکر از وی روا
بی نیازی دوستان بر خبشش او بس دلیل
چنگ و دست بهمنی بر کوشش او بس گوا
رای او همچون گمان انبیا نبود غلط
تیر او همچون قضای ایزدی نکند خطا
صاعفه بایتر او ریحان بود روز نبرد
آسمان با دست او سائل بود گاه عطا
بر سپهر از طلعت او تیره گردد آفتاب
در مصاف از حمله او خیره ماند اژدها
جمله زهره است از شجاعت جمله حلم است از کرم
جمله دست است از سخاونت جمله چشم است از حپا
بر نتابد هیبت او را قضای آسمان
در نیابد همت او را دعای انبیا
دوست و دشمن را ز مهر کین او دائم بود
رخ ز می جفت شقایق دل ز غم جفت شقا
شاید ار گاه خطب همچون پدر او را لقب
زانکه دارد چون پدر گفتار و کردار و لقا
از بنان و تیغ او خیزد همی رزق و اجل
وز سنان و کلک او زاید همی خوف و رجا
چون هنر جوید چنو لشگر شکن باشد کدام
چون سخن گوید چنو شکر شکن خیزد کجا
روز کوشیدن نداند با عدو کردن فسون
ور هماوردش بود خضر اندرش یابد فنا
نیک خواهش را ببزم اندر سریر اندر سریر
بد سگالش را برزم اندر عنا اندر عنا
چون ملا شد ساغر او گنج از زر شد تهی
چون تهی شد ترکش او دشت از خون شد ملا
نازد از جانش خرد همچون سخندان از خرد
ترسد از خشمش با همچون هنرمند از بلا
از وفا با ناصحان او نیامیزد وفات
بر وفات حاسدان او ندارد کس وفا (کذا)
دست او از دوستان چیزی نجوید جز کنار
چشم او از دشمنان چیزی نبیند جز قفا
در سلام تو سلامت در وغای تو وبال
مهر تو مهر حیات و کین توکان و با
چون فلک گردد بجولان اسب تو از گرد او
دیده ای را آهک است و دیده ای را توتیا
خدمت تو زایران را خانمان زرین کند
من بگیتی در ندانم نیک تر زین کیمیا
آتش تیغ تو جان بیگانه گرداند ز تن
هرکه را یکبار دل با کین تو گشت آشنا
کی توان هرگز سلامت یافتن از کین تو
کی توان دریای عمان را گذشتن باشنا
اندر آمیزد بدیده دیدن تو چون قدر
وندر آویزد بدشمن هیبت تو چون قضا (کذا)
با رضای تو فلک نکند موالی را خلاف
با خلاف تو جهان ندهد معادی را رضا
هرکه از صد جزؤ جیؤی مهر تو در دل گرفت
از جهان پاداش یابد وز جهانداور جزا
شهر خوش میراث تست آنرا تو بایستی ولیک
ناسزا مردم نسازد با مل مرد سزا
هرکجا باشی تو کام خویشتن یابی مدام
هرکجا گوران بوند آنجا بود آب و گیا
بل جزاشان خوش تر آید از وطن این است رسم
باز بخشادت وطن یزدان بی چون و چرا
تا نجوید هیچکس نفرین بجای آفرین
تا نگیرد جای مروا هیچکس را مرغوا
دشمنانت را همیشه نام با نفرین قرین
دوستانت را همیشه حاجت از مروا روا