عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
آن پری نشگفت اگر از خوبرویان سر بود
گر بنفشه پر گر و از سنبلش افسر بود
شکر لؤلؤ نمایست آن لب رامش فزای
گر میان شکر اندر چشمه کوثر بود
اندر آن بالا و روی او پدید آید همی
آنکه در کشمیر باشد و آنکه در کشمر بود
گر ببوئی آن دو زلف و گر ببوسی آن دو لب
جاودان در کام عمرت عنبر و شکر بود
در خور آمد چون روان دیدار او وان حیرتست
گر بدلجوئی گران کان چون روان در خور بود کذا
روی او مهر است پنداری و من ما هم که راست
کاملش چندان بیابم کو مرا همبر بود کذا
آن بآئین سنگ دل باشد دل آیینه سنگ
از چه آن بی آذر این همواره پرآذر بود
چنبری شد پشت من زان زلف کو بر برک گل
گاه چون زنجیر باشد گاه چون چنبر بود
چون بمجلس در بود پیرایش مجلس بود
چون بلشگر در بود آرایش لشگر بود
بنگر آن چشم سیه وان غمرکان دلگداز
گر ندیدی نرکسی کش برگها خنجر بود
گرش بیند هر زمانی خون رود از دیده هاش
آن کسی کش آرزوی آن پری پیکر بود
تا بود بیجاده بی دلبند آن گوهرنمای؟
جزع من دایم ز بهران گهر گستر بود
در دو چشمش خار باشد چون لبش دار و بود
جور و زلفش سهل باشد چون رخش داور بود
از دو چشم من همیشه ابر پر لؤلؤ بود
از دو زلف او همیشه باد پر عنبر بود
مرد با جان آن زمان باشد که با جانان بود
مرد با دل آن زمان باشد که با دلبر بود
دل ربودی ای پسر زنهار طمع جان مکن
زآنکه جان دیگر نباشد گرچه دل دیگر بود
گرچه ترسانی مرا بر بردن جان زان دو چشم
کاین دل من زو همیشه معدن اخکر بود
گر مرا بی جان کنی در تن بجای جان مرا
مهر جان افزای خورشید جهان جعفر بود
آن خداوند خداوندان و تاج سروران
آنکه نعل پاره او تاج هر سرور بود
مرد نیک اختر شود در خدمت او هیچکس
سوی او ناید بخدمت تانه نیک اختر بود
گر عیان گردد سراسر بر تو پنهان فلک
همتش از جمله برتر بر تو پیداتر بود
زانکه شاه از کشتن زن ننگ دارد روز جنگ
آنکه در جوشن بود خواهد که در چادر شود
از پسر زادن بر ایشان شادییی بد پیش از این
شادمانیشان کنون از زادن دختر بود
گر بمیرد مؤمنی بی مهر او پیش خدای
روز محشر سر فکنده تر ز هر کافر بود
ای خداوندی که پیش خیل تو خیل عدو
همچو پیش باد تندی تل خاکستر بود
این جهان مانند اندامست و تو او را سری
باشد آن اندام بی اندام کو بی سر بود
چاکرت را زین سپس چاکر به از خاقان بود
کهترت را زین سپس کهتر به از قیصر بود
چون تو کشور گیر در گیتی نبوده است و نه هست
هم نخواهد بود وز پشت تو باشد گر بود
بیم در هند است همواره اگر تو ایدری
گرچه تو در هند باشی امر تو ایدر بود
آنکه بستائی مرا هر گاه دارم دوستر
زآنکه نام در میان خطبه و منبر بود
در میان دیگر انبازان مرا این فخر بس
کم چنان چون تو خداوندی ستایش گر بود
مردمان بی خرد گویند قطران کودک است
وانکه او را سال کمتر دانشش کمتر بود
مصطفی را شصت و سه بود اهرمن را صد هزار
وان کجا گوید جز این دیگر حدیثی خر بود
بابت و مجلس بزی تو تابت و مجلس بود
با می و ساغر بمان تو تا می و ساغر بود
تا بباشد روزگار و تا بگردد آسمان
روزگارت بنده باشد آسمان چاکر بود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح ابوالمظفر فضلون
تا ترا گرد مه از مشگ سیه پرهون بود
در تمنای رخت جان و دلم مرهون بود
گر ترا یارا بجای من بود یار دگر
در دو چشم من بجای خواب هر شب خون بود
تا بود معجون بمشگناب تار زلف تو
آب چشم من بدرد جان و دل معجون بود
ز آتش رخسار تو جانم همی سوزد ز دور
تاب زلفت را بر او پرتاب داری چون بود
گر لب چون شکرت گلگون بود شاید از آنک
گل ندارد طعم شکر بل شکر گلگون بود
هست ز آنرو زلف مشگین تو دلها را چمن
زانکه گه چون جیم و گه چون میم و گه چون نون بود
از رخ و زلفت بکانون هم گل و سنبل چنم
شاید ار جانم ز مهرت تافته کانون بود
عشق تو از بسکه شور انداخت در دلهای خلق
هر زمان گویند شور رستخیز اکنون بود
هرکجا روی تو باشد تیره باشد ماه و خور
بحر باشد هرکجا دست ملک فضلون بود
آنکه بیند مجلس میمون او تا جاودان
طالعش مسعود باشد اخترش میمون بود
وانکه باشد یکزمان از درگه عالیش دور
تا بود از نقد عمر خویشتن مغبون بود
جان و دل با مدح و مهر او قرین دارد مدام
هرکه را باید که با ناز و طرب مقرون بود
هرچه او بخشد بهشیاری نداند آن چه وزن
وآنچه در مستی بگوید آنهمه موزون بود
هرچه آگنده است قارون او پراکنده است پاک
هرکه مدحش گفت یکره جاودان قارون بود
شاه دانا دوستر زو در جهان هرگز نبود
شاه دانا دوست دشمن کاه و روزافزون بود
چون جهان باید گرفتن دیگر اسکندر بود
چون سپه باید شکستن دیگر افریدون بود
بر زمین همچون پدر بر هر هنر شد مشتهر
هرکجا باشد پدر چونان بسر ایدون بود
آن درختی کو همایون میوه ها بار آورد
جاودان باید که شادان بر گش آذریون بود
چون بود برخواسته مفتون بخیل تنگدست
دائم او بر خواستار خواسته مفتون بود
مدح او برخوان گر از چشم بداندیشی همی
کز بلای چشم بد مدحش ترا افسون بود
رزمه اکسون دهد خواهند گانرا گاه جود
وز طپانچه روی بدخواهانش چون اکسون بود
ای خداوندی که هرکش طبع شد مأمور تو
کمترین مأمور تو کافی تر از مأمون بود
گردد از جود تو قارون هرکه او مفلس بود
گردد از لفظ تو شادان هرکه او محزون بود
بد سگالت را فلک پیش تو بر هامون کشد
گر بدریا در چو ذوالنون در دهان نون بود
چون عطا بخشی جهان پر زر شاپوری شود
چون سخن گوئی جهان پر لؤلؤ مکنون بود
بار صد گردون بود یک بر تو هنگام جود
شاید ار تاج تو ماه و تخت تو گردون بود
از بر گردون بود جاش ارچه باشد بر زمین
آنکسی را کش عطائی بار صد گردون بود
دجله و جیحون بود با تیغ تو چون بادیه
بادیه بادست تو چون دجله و جیحون بود
گوهر آگین گنج با کین تو باشد چون سفال
آهنین دیوار با خشت تو چون هامون بود
جود تست و جنگ تست و فره و نیروی تست
گر ز حد وصف چیزی در جهان بیرون بود
دل بیفروزد ز تو دانائی آموزد ز تو
کو هما آوردت همی لقمان و افلاطون بود
چشم بد در باغ دولت ره نیابد سوی تو
تا بگرد او ز نام و ننگ تو پرهون بود
راست باشد کار یارانت چو روشن رأی تو
کار بدخواهان تو چون رایشان وارون بود
سنگ در دست ثناگویان تو باشد گهر
نوش در کام بداندیشان تو افیون بود
ساعتی مهمان نباشد نزد تو زر و گهر
نزد دیگر شهریاران سالها مسجون بود
من نپندارم که با کافی کف تو زین سپس
ذره زر و گهر زیر زمین مکنون بود
بر تو فرخ باد میمون جشن و نوروز و بهار
تا جهانت بنده همچون فرخ و میمون بود
باده خور با دوستان در بوستان اکنون کجا
بوستان از گونه گون گلها چو بوقلمون بود
از گل و شمشاد چون مدیون چینی شد چمن
از می گلگون همی باید که دل مدیون بود
تا بحوض اندر برنگ نیل نیلوفر بود
تا بباغ اندر برنگ آذر آذریون بود
باد گردون با بداندیشان و خصمان تو بد
گرچه دائم میل گردون با کسان دون بود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح ابوالخلیل جعفر
گه بهار همه خلق جفت یار بود
مر از یار جدائی گه بهار بود
مرا چگونه بود در فراق یار قرار
که در وصال کنون باز بی قرار بود
کنون که خلق همه در کنار دارد یار
بجای یار مرا اشک در کنار بود
سزد ز دوری آن در شاهوار نگار
که جزع من صدف در شاهوار بود
بوقت آنکه گل کامکار بوی دهد
ز وصل یار دد و دام کامکار بود
ز نو بهار گل کامکار بهره من
بدیده و بدل اندر خلیده خار بود
مرا ز یار گسستن بوقت لاله و گل
باختیار بود کی گر اختیار بود
بنفشه وار دل من نژند و زار بود
کنون که خوردن می در بنفشه زار بود
ز نوحه کردن و زاری تنم نزاری یافت
تنی که زار بود شاید ار نزار بود
ز پیش آنکه تن من بکار زار شود
دلم ز هجرت با تن بکارزار بود
رهی دراز و دلی زار و درد و هجر دراز
همه جهان را فریاد از این چهار بود
دو کس همیشه گرفتار درد و غم باشند
ز درد وغم دل و جانشان نژند و زار بود
یکی کسی که ز دلبند خویش دور شود
دوم کسی که بداندیش شهریار بود
ابوالخلیل ملک جعفربن عزالدین
که بی رضاش همه فخر خلق عار بود
یکی زمان ندهد زینهار خواسته را
جهانش دائم در زیر زینهار بود
موافقان را زو بهره تاج و تخت بود
خلاف او نکند هرکه بختیار بود
کسی که خورد می کین او بجام خلاف
بهوشیاری دائم ورا خمار بود
کسی که دم بزند بی هوای او یکبار
همیشه تا بزید در دم دمار بود
کند سوار بنانش که را پیاده بود
کند پیاده سنانس که را سوار بود
کسی که پایه او جست جان بداد و نیافت
نجست پایه اش آنکس که هوشیار بود
بکام خویش نبیند چنین معادی را
که را خدای معین و زمانه یار بود
ندیده شاهی تا این دیار بود چو او
نه نیز بیند تا صد چنین دیار بود
بپیش قدرش گردون چو چشم مور بود
بپیش دستش دریا چو پای مار بود
ز هفت گردون بگذشت قدرش از پی آن
بهفت گردون بر یک عطاش بار بود
یکی ولی را بخشد هزار بخشش او
کند نگون سخطش گر عدو هزار بود
ترا شها ملکا روزگار هست بسی
همه مراد برآید چو روزگار بود
اگر چه کام دل خویش دیرتر یابی
چو یافته بود این کام پایدار بود
بگاه دشمن تو هست مستعارشها
نه پایدار بود هرکه مستعار بود
شکار زائر و سائل بود خزینه تو
ولایت ملکان مر ترا شکار بود
بمان بفر و بملک اندرون تو چندانی
کجا به نیک و به بد چرخ را مدار بود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در مدح ابوالفتح علی
اگر بتگر چنو داند نگاریدن یکی پیکر
روا باشد اگر دعوی خلاقی کند بتگر
نه چون او پیکری آید نه حورالعین چنو زاید
نه گر باشد پری شاید چنو هرگز پری پیکر
بدو رخ چون شکفته گل بدو لب چون فشرده مل
یکی بندیست بر سنبل یکی مهریست بر گوهر
بگل بر تافته زلفش بهم بربافته زلفش
بعنبر یافته زلفش بشم و زیب و رنگ و فر
پری خوبی ستاند زو و مه خیره بماند زو
همی فریاد خواند زو روان مؤمن و کافر
بدل ماننده آهن زو شی کرده پیراهن
بپای اندر کشان دامن همی آید بر چاکر
قبای زرد پوشیده برخ بر ماه جوشیده
خمار و خواب کوشیده هم اندر دل هم اندر سر
دو چشم از خواب شبگیران بسان چشم نخجیران
دو رو چون شعله نیران شکسته زلف چون چنبر
نگار مجلس افروزی دلارای روان سوزی
همی دارد مرا روزی ز غم سالی برنج اندر
هرآنگه کم بیاد آید همه تدبیر باد آید
از او بی داد و داد آید بدین و داد من ایدر
شرنگ آمیز شد کامم ز کام خویش ناکامم
که شاید بر دهد کامم جدا گشته ز خواب و خور
بتا هم ناز هم نوشی بلاجوئی بلاکوشی
ندارد سود خاموشی کنون از عشق تو دیگر
بخوبی شمع بازاری ز تو بازار بازاری
نه بگذاری نه باز آری دل بی یار و بی یاور
تو خورشیدی و من ماهم تو افزونی و من کاهم
برخ ماننده کاهم گشاده بر رخ از غم در
بدان با دام شیرافکن سپاه صبر من بشکن
چو صف لشگر دشمن سنان خسرو خاور
سرگردان ابوالفتح آنکه روز رزم زو گردان
بوند اندر زمین گردان بخون اندر نهاده سر
علی کز همت عالی جهان کرد از بدی خالی
بپیروزی و برنائی شده بر خسروان سروان سرور
جهان را پای پیش او مهان را جای پیش او
ندارد پای پیش او بروز رزم شیر نر
می آراید ایران را همی مالد دلیران را
چو روبه کرد شیران را بنوک نیزه و خنجر
بدشمن تاختن خواهد ازو کین آختن خواهد
جهان پرداختن خواهد بشمشیر از بلا و شر
همه جود است گفتارش همه جنگست کردارش
کسی کو دید دیدارش نخواهد زینت و زیور
ولی و بد سگال او همی یابند مال او
فزونتر باد سال او ز قطر بحر و ریک بر
چو بر بالای میمون او برزم اندر نهد یون او
بود فرخ فریدون او عدو ضحاک بد اختر
چو او در کارزار آید عدو را کارزار آید
درخت کین ببار آید چو او مغفر نهد بر سر
بداندیش از کمند او نبیند تنگ بند او
ز بیم جان بجنگ او زمین اندر زند مغفر
چو او تیر و تبر گیرد قضا راه قدر گیرد
زمانه زو حذر گیرد چو او بیرون کشد خنجر
از او رادی پراگنده وز او زفتی سرافکنده
سعادت پیش او بنده سیاست پیش او چاکر
ایا دارنده کیهان که هم دردی و هم در مان
کند دولت همی پیمان که از تو برنتابد سر
عدو اندر دریغ از تو سر از بدخواه و تیغ از تو
ندیده کس گریغ از تو بروز رزم در لشگر
سعادت باد یار تو سر دشمن شکار تو
بناز اندر قرار تو بهر جائی و هر محضر
مرا تا بنده خواندی تو به پیش اندر نشاندی تو
بهر دولت رساندی تو سرم را تا بماه و خور
همی نازم بفر تو همی نازم بزر تو
رسیدم زیر پر تو بنام و عز و کام و فر
ایا چون تندرستی خوش بکردار جوانی کش
شه دشمن کش و کین کش گشاده کف گشاده در
الا تا در بهاران خوش نیاید در جهان آتش
الا تا آب و تا آتش بیکجا ناید اندر خور
بباغ اندر نگاه گل پدید آید سپاه گل
بنفشه در پناه گل چو زلف اندر رخ دلبر
به پیروزی بقا بادت همه کامی روا بادت
از انده جان جدا بادت بتو پیوسته و فخر و فر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
ای دلارام و دل آشوب و دلاویز پسر
عهد کرده بوفا با من و نابرده بسر
غم عشق تو روانم بلب آورده بلب
درد هجر تو توانم بسر آورده بسر
شمنان چون تو ندیدند و نبینند صنم
پریان چون تو نزادند و نزایند پسر
تا فراق تو خبر بود عیان بود تنم
تا فراق تو عیان گشت تنم گشت خبر
گر بنالم کنم از تف جگر دریا خشک
ور بگزیم کنم از آب مژه هامون تر
تو بزر اندر پوشیده همی داری سیم
من بسیم اندر پوشیده همی دارم زر
من بیارایم هر روز رخان را بسرشگ
تو بیارائی هر روز میان را بکمر
نه همی کم شود از تف جگر آب مژه
نه همی کم شود از آب مژه تف جگر
قمر از چرخ دو صد بار مرا سجده برد
گر یکی بار کنم وصف رخانت بقمر
بدو بادام تو اندر همه احکام سرور
بدو یاقوت تو اندر همه احکام ثمر
من بخیلی نکنم هرگز با تو بروان
تو بخیلی چکنی با من چندین بنظر
نکنی شکر مرا گرت ببوسم بلبی
که بر او کرده بود مدح خداوند گذر
آفتاب همه شاهان جهان لشگری آن
که گه خشم شرنگست و گه جود شکر
بوالحسن آن دل احسان که ز گفتارش نور
علی آن گنج معانی که ز کردارش در؟
نه درم را بر او هست گه جود محل
نه عدو را بر او هست گه جنگ خطر
تخت راز و محل آمد چو فلک را ز نجوم
ملک را زو شرف آمد چو صد فراز درر
ای همه سال مظفر شده بر خیل عدو
بر تو نایافته یک روز عدوی تو ظفر
نیک خواهان ترا شر همی گردد خیر
بد سکالان ترا خیر همی گردد شر
درم از دست تو باشد هم ساله بفغان
اجل از تیغ تو باشد همه ساله بحذر
بگه رزم چه مردم شکری و چه شکار
بگه بزم چه دریا شمری و چه شمر
تو همه جنگ سگالی و بداندیش گریز
تو همه تیر فشانی و بداندیش سپر
قیمت تاج بسر باشد و اکنون که توئی
تاج اشرار بتاج است همه قیمت سر
برده از جود تو افضال همه ساله حشم
برده از گنج تو ارزاق همه ساله حشر
شاعران سوی تو آرند همه گنج ثنا
زائران پیش تو آرند همه کان هنر
بدل گنج ثناشان تو دهی گنج درم
عوض کان هنرشان تو دهی کان گهر
درمت هست بسی لیک نه در خورد سخا
گهرت هست بسی لیک نه در خورد گهر
نوک خشت تو بجسم اندر سازد چو روان
نوک تیر تو بچشم اندر تازد چو بصر
رهیان تو بر تو رهیان تو بوند
نبوندت رهی ارشان بکنی دور زبر
من رهی سر بتو افرازم و فخر از تو کنم
گر بر تو بوم و گر بر شاهان دگر
تا ز تاریکی همواره نشان دارد ابر
تا ز رخشانی همواره اثر دارد خور
باد تاریکی بر حاسد تو کرده نشان
با درخشانی بر ناصح تو کرده اثر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - در مدح ابونصر محمد ( مملان )
باشد بجهان عید همه ساله بیکبار
همواره مرا عید ز رخسار تو هموار
پر بار بسال اندر یکبار بود گل
روی تو مرا هست همیشه گل پر بار
یکروز بنفشه چنم از باغ بدسته
زلفین تو پیوسته بنفشه است بخروار
یکهفته پدیدار بود نرگس دشتی
وآن نرگس چشم تو همه ساله پدیدار
نرگس نبود تازه چو بیدار نباشد
تازه است سیه نرگس تو خفته و بیدار
باشند سمن زاران هنگام بهاران
بر سنبل تو هست شب و روز سمن زار
از جعد سیاه تو رسد فیض بسنبل
کاین مایه جان آمد و آن مایه عطار
این را وطن از سیم شد آن را وطن از سنگ
این از بر سرو سهی آن از بر کهسار
با جعد تو هرگز نکنم یاد ز سنبل
با روی تو هرگز نکنم چشم بگلنار
سرو است که در باغ همه ساله بود سبز
با قد تو آن نیز بود گوژ و نگونسار
یکچند بود لاله و گلنار همیشه
تو لاله ز لب داری و گلنار ز رخسار
پیرایه گلنار تو از عنبر ساراست
وان لاله بود پیرهن لؤلؤ شهوار
گلنار یکی هفته بود بستان آرا
بر ماه دو هفته است ترا دائم گلنار
از معدن زنگار پدید آید لاله
بر لاله ترا باز پدید آید زنگار
چون حلقه پرگار خطی داری مشکین
کوچک دهنی داری چون نقطه پرگار
یا باغ همه گشته بگلنار بهشتی
پوینده چو چرخی و نگارنده چو فر خار
حوری بسپاه اندر و ماهی بصف اندر
سروی گه آسایش و کبکی گه رفتار
گر حور زره پوش بود ماه کمان کش
گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار
بر تارک و فتراک تو پر خم دو کمند است
از آهوی مشگین ستده هر دو بیکبار
این بافته از چرمش و گیرنده تن خصم
وآن یافته از نافش و گیرنده دل یار
دل شیفتگان را نتوان بست بزنجیر
الا بدلارائی و شیرینی گفتار
هرچند مرا زلف چو زنجیر تو بسته است
نزد تو مرا دو لب تو کرده گرفتار
هرگز نبود خلق فرختار چو تو حور
مانا که ترا رضوان بوده است فرختار
حوری که فروشنده او رضوان باشد
او را نسزد جز ملک راد خریدار
بونصر محمد که برادی و بمردی
چون حاتم طائی بود و حیدر کرار
تا زنده اعدا و برازنده اقران
سازنده احرار و نوازنده زوار
بر ناصح او مار زبون تر بود از مور
بر حاسد او مور قوی تر بود از مار
با دانش و با رامش و با بخشش او خلق
دورند ز درویشی و بدکیشی و تیمار
ای پیشه تو ملک بداندیش گرفتن
واندیشه تو تیزتر از گنبد دوار
از تیغ تو زنهار همی خواهد پروین
وز دست تو فریاد همی دارد دینار
خواهند ز فریاد یکی رسته ز فریاد
واسلام ز زنهار یکی یافته زنهار کذا
بی هیبت تو نیست در آفاق دیاری
بیرون نتواند شدن آرام ز دیار
شد کار شود ز آب سخای تو چو جیحون
جیحون شود از آتش خشم تو چو شد کار
در بزم همه لفظ تو آگنده بدانش
در رزم همه قول توالنار ولاالعار
هر روز ز نوبر تو پدید آید فری
امروز به ازدی بود امسال به از پار
نادیده هنرهای تو گفتن بتعجب
چون بنگری اندر تو بود پاک پدیدار
گر مدح تو صد سال کسی گوید بدروغ
چون نیک ببینند نبایدش ستغفار
تو بحر بزرگی و دروغی که بگویند
از بحر بگفتار بود راست بکردار
مؤمن چو بکین تو کمر بندد یکروز
جاوید بود با کمر کین تو در نار
چون کافر زنار بمهر تو ببندد
از نار رها داردش آن بستن زنار
چون نار بسوزاند کین تو تن خصم
وز غم دل و جانش کند آگنده پر از نار
سرخ است هر آن می که بیاد تو شود نوش
زرد است هر آن زر که ز کف تو شود خوار
آباد بر آن خد و بر آن کف زرافشان
آباد بر آن روی و بر آن دو لب میخوار
نیکت بحقیقت بود و بد بمجازی
جودت بطبیعت بود و لفظ بمعیار
قومی که نه بر رای تو یکباره بگردند
گردند دگر باره پدیدار بکردار
میرانش اسیران و بزرگانش فقیران
برناش چو پیران و در ستانش چو بیمار
هرگز نکشد بار غم و درد دل آنکس
کو یابد یکبار بنزد تو ملک بار
تا کوره بآذر بفروزاند مردم
تا باغ بآزار بیاراید دادار
بادا دل خصمان تو چون کوره پر آذر
بادا رخ یاران تو چون باغ بآزار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مدح ابوالخلیل جعفر
با ماه تو تا مشگ شد برابر
چون مشک بجوشم همی بر آذر
از بسکه مرا آذر است بر دل
آزار نجویم همی ز آذر
از بویه تو هر زمان بنالم
چون از پی فرزند مرده مادر
از بسکه بخواب اندرون بگردم
زین دست بد آندست دیدگان تر
آنشب که ببینم بخواب زلفت
شبگیر بود بسترم معنبر
کافر شود از غمزه تو مؤمن
مؤمن شود از بوسه تو کافر
تا کی بر تو چون هوای صافی
تا کی رخ من زرد همچو آذر
همبر نشود با نشاط جانم
تا بر نکنم با بر تو همبر
ششتر چو رخ تو ندید دیبا
عسکر چو لب تو ندید شکر
با دو رخ و دو لب تو ما را
ایوان همه ششتر است و عسکر
تو را ز دل من بخوانی از رخ
من غیب دل تو بدانم از بر
دیدار تو با دل همیشه همراه
گفتار تو با جان همیشه همسر
آن تنگ دهان و لبان نوشینت
چون یافته گلبرگ زخم نشتر
و آن خال سیه نزد آن لبانت
چون مهر ز عنبر ببهرمان بر
هست آن دهنت خزینه در
بی مهر نباشد خزینه را در
ای مال و زر مفلسان گیتی
من خالیم از مال و مفلس از زر
از روی بدینار گشته قارون
وز دیده بلؤلؤ شده توانگر
هر روز ترا بیشتر نکوئی
هر روز مرا عاشقی فزون تر
چون دانش و داد امیر عادل
چون دولت و فر شه مظفر
شاهنشه اران شه دلیران
تاج ملکان بوالخلیل جعفر
لاغرشده زو بخل و جود فربه
فربه شده زو دین و کفر لاغر
فرغر شود از دست او چو دریا
دریا شود از فر او چو فرغر
از خون دلیران بدشت شیران
از ناوک او پر کنند ژاغر
در بزم طرب خسروان ایران
بر یاد کفش پر کنند ساغر
ار فتح بر او بر هزار نامه
وز مدح بر او بر هزار دفتر
نیکیش سگالند نیک بختان
خواهند بدش مردم بد اختر
چادر بخرند از بهای جوشن
معجر بخرند از بهای مغفر
هر عید و هر آدینه ببالد
از خطبه وی چوب خشک منبر
داننده هر غیب همچو ایزد
پاکیزه ز هر عیب چون پیمبر
با داوری دین و دولت وی
از باز نترسد دگر کبوتر
گر دشمن ازو داد خویش خواهد
از داد ببر داردش برابر
جاهش بعراقین و جایش اینجا
هولش بخراسان و قولش ایدر
فرخ ملکی کافرینگرش را
همواره ملک باشد آفرینگر
در لشکر خصمان او همیشه
آید پسران را حسد بدختر
دشتی که در آب حرب کرده روزی
مرجان شود اندر میانش مرمر
عصفور اگر بگذرد کند او
منقار چو خون ز خون معصفر
گر برتر ز هرجای هست جائی
از همت او نیست جائی برتر
با رادی و راستی موافق
با مردی و مردمی برابر
یک دانش او علم هفت گردون
یک بخشش او دخل هفت کشور
صد یک ز هنرهاش گر بگوئی
نادیده بدارند خلق باور
از بر ملکان آفرین کنندم
چون من خوانم آفرینش از بر
ای آن ملک گوهری که بارد
از دست و زبانت همیشه گوهر
گوهر بر آن شاه خوار باشد
کو چون تو بود شاه و شاه گوهر
از بسکه ز دستت بدیده خواری
دینار بچهره شده است اصفر
از دست تو بر یکدیگر بنالند
آنگاه که بر افتند یک بدیگر
تا سرخ بود لاله ماه نیسان
تا سبز بود مورد ماه آذر
تا بلبل هر نو بهار خواند
وصف گل سوری بگلبن بر
چون لاله ترا سرخ جاودان رخ
چون مورد تو را سبز جاودان سر
از طلعت تو فر خجسته نوروز
فرخنده تر از جشن پور آذر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - در مدح ابومنصور
بتا گل رخ تو کرده از بنفشه سپر
دو زلف تست دو جراره بنفشه سپر
ز تیر چشم تو ترسنده شد گل رخ تو
ز مشگناب زره کرد و از بنفشه سپر
میان زلف تو و چشم تو نبرد افتاد
ز حلقه آن مدد آورد و این ز تیر نفر
از آن شکسته شده است این دو حلقه هاش ببین
که چون هزیمتیان برفتاده است بسر
میان باغ بود سرو را همیشه مقام
فراز چشمه بود نال را همیشه مقر
تراز بهر همان سرو باغ دارد یار
مرا ز بهر همان نال چشم دارد تر
میانت را و تنم را پدید نیست نشان
دهانت را و دلمرا پدید نیست اثر
تو آن یکی بفغان دانی و یکی بهوا
من آن یکی بسخن دانم و یکی بکمر
طراز عنبر داری کشیده بر آتش
سرشک باران داری نهفته بر شکر
نه شکر تو گدازد ز قطره باران
نه عنبر تو فروزد ز تابش آذر
چرا پناه دل من بزیر زلف تو کرد
که باشد از شب تاری نفور نیلوفر
همیشه کاخ من از عارض تو چون کشمیر
همیشه باغ من از قامت تو چون کشمر
چرا همی شوی از من تو بی گناه نفور
چرا همی کنی از من تو بی بهانه حذر
مگر تو نیز شناسی که حاجب الحجاب
بمن نظر نکند چون بحاضران در
امین دولت و جان جهان ابومنصور
که اختیار نژاد است و افتخار گهر
بدو قوام جهانرا چو جسمرا بروان
بدو نظام فلک را چو چشم را بنظر
نه او نماید رأی بدو نه عقل خطا
نه او پذیرد نام بد و نه آب صور
ایا خرد بتو نازنده چون روان بخرد
ایا هنر بتو بالنده چون صدف بگهر
جهان عزیز هم از تست گرچه زوئی تو
صدف عزیر بدر است گرچه زوست درر
در امرهای تو عاصی شدن بود عصیان
بفعلهای تو منکر شدن بود منکر
زیاد تیغ تو کردن روان شود پرخون
ز نام کف تو بردن دهان شود پر زر
حدیث کردن جنک تو هم بود مردی
شمار کردن جود تو هم بود مفخر
دل سخا را نوری تن کرم را دل
سر وفا را هوشی تن نعم را سر
وغای تو بدساز و سخای تو بد سوز
درفش تو صفدار و سنان تو صفدر
قمر گرامی باشد شب نخست بدانک
بنعل اسب تو ماند شب نخست قمر
اگر نشان سنان تو بشنود خاقان
و گر فروغ حسام تو بنگرد قیصر
یکی حسد برد از بنده ای که باشد کور
یکی حسد برد از بنده ای که باشد کر
فروغ رأی تو مر سنگ را کند یاقوت
نسیم کف تو مر خاک را کند عنبر
تو بر خلاف جهان آمدی بعلم و سخا
اگر همیشه جهان بوده برخلاف بشر
گهر گرامی بوده است از آن و دانا خوار
ز تو گرامی دانا شده است و خوار گهر
ایا بمردی ملکت گشای و دشمن بند
و یا برادی گوهر فروش و مدحت خر
ز هر کسی بهمه جای بیشتر بودم
اگر بنزد تو هستم ز هرکسی کمتر
و گر براست نداری حدیث بنده همی
گوا تو خواهی از شاعران بخواه ایدر
گرم بشعر کسی همسری تواند کرد
هر آن سخن که شنیدی ز من دروغ شمر
همیشه تا پی گردون بنیک باشد و بد
همیشه تا رخ اختر بخیر باشد و شر
ز بهر دولت تو باد گردش گردون
برای ملکت تو باد تابش اختر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - در مدح ابوالمعمر
بتی که راستی از قد او رباید تیر
بتیر غمزه ز گردون فرود آرد تیر
نه سیب سرخ بود با رخان او مر مهر
نه با درنگ بود چون رخان من مه تیر
ز خواب دیده پر آب من ندارد بهر
وز آب دیده بی خواب من ندارد سیر
اگر ببیند زلفین او بخواب شود
پر از عبیر دهان کننده تعبیر
عقیق پیش رخ تو چو زر پیش عقیق
حریر پیش بر او چو سنگ پیش حریر
بدل ربودن بادام او کند تعجیل
ببوسه دادن یاقوت او کند تأخیر
بروی همچو بسیم اندرون نشانده عقیق
بزلف همچو بمشگ اندرون سرشته عبیر
همیشه وعده او نادرست و ناز درست
همیشه او بجفا بی هژیر و روی هژیر
بلای او بکشد هرکه زوش نیست شکیب
جفای او ببرد هر که زوش نیست گزیر
ایا گلی که ترا شد چمن دل عاشق
ایا بتی که ترا شد شمن بت کشمیر
بدانکه زر بپذیری شدم بزردی زر
چنانکه زر بپذیری مرا یکی بپذیر
اگر بهجر تو اندر تن من است کمان
وگر بعشق تو اندر دل من است اسیر
چرا همیشه بود با دو چشم تو جادو
چرا همیشه بود با دو زلف تو زنجیر
سعیر باشد با روی تو مرا چو بهشت
بهشت باشد بی روی تو مرا چو سعیر
بغمزه هستی چون تیغ اوستاد اجل
بقد هستی چون رمح اوستاد خطیر
ابوالمعمر کافی کف آنکه دست ودلش
نیاز ابر مطیر است و رشگ بحر غزیر
بود کثیر عطا نزد او همیشه قلیل
بود قلیل ثنا نزد او همیشه کثیر
بعادلی بجهان اندرونش نیست عدیل
بناظری بجهان اندرونش نیست نظیر
عنای جان معادی بود میان قبا
سرور جان موالی بود فراز سریر
بطمع بخشش او آز باز کرده ز فر
ز بیم کوشش او چرخ بر گرفته ز فیر
بکردن صفت او غنی شود وصاف
ز گفتن سمر او شود بزرگ سمیر
بگاه نثر شود تیره زو روان خلیل
بگاه نظم شود خیره زو روان جریر
بدانش و هنر خویش یافت او همه نام
گمان مبر که کسی نامور شده است بخیر
همیشه ناز موالی بکلک گوهر بخش
همیشه رنج معادی بتیغ کشور گیر
یکی نه شاب و لیکن برنج برده شباب
یکی نه پیر ولیکن بعقل و دانش پیر
یکی چو چرخ که او را بجرم هست گذر
یکی چو مرغ که را صفیر هست سفیر
یکی چو خورشید اندر میان چرخ ستیر
یکی چو غواص اندر میان بحر ضمیر
یکی همیشه میان تن و روان چو نفر
یکی همیشه از او جان دشمنان بنفیر
یکی ز بازوی استاد راد گشته بزرگ
یکی ز خاطر استاد راد گشته خطیر
ایا ز جود تو بنیاد خلق کرده قرار
ایا ز کف تو دیدار جود گشته قریر
ز بیم تیغ تو گردان زره کنند ز تیغ
ز بیم تیر تو مردان قلم کنند از تیر
جلیل نیست کسی کش نکرده ای تو جلیل
حقیر نیست کسی کش نکرده ای تو حقیر
شجاعت تو بدهر افکند همی تشویش
سخاوت تو براندازد از جهان تشویر
شود ز هیبت تو تیر از کمان پرتاب
شود ز حشمت تو باز از فلک تقدیر
نشاط کن که برآمد ز دست تو کاری
که کس نکرد بدهر از همه صغیر و کبیر
بر اسب کام شد از کرده تو میر سوار
شگفت نیست که از تو همی بنازد میر
خنک مر آن پدری را که هست چون تو پسر
خنک مر آن ملکی را که هست چون تو وزیر
همیشه تا نبود جای خاک نافه مشگ
همیشه تا نبود جای شیر چشمه قیر
چو مشگ بادا در دست دوستان تو خاک
چو قیر بادا در کام دشمنان تو شیر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح ابومنصور
بلای غربت و تیمار عشق و فرقت یار
شدند با من دلخسته این سه آفت یار
همیشه بود نشاط دلم ز دیدن دوست
همیشه بود قرار تنم بصحبت یار
برفت یار و مرا غم گرفت جای نشاط
برفت یار و مراتب گرفت جای قرار
پری ندیدم و همچون پری گرفته شدم
ز درد فرقت آن لعبت پری دیدار
بشب ز حسرت آن روی چون ستاره روز
ستاره بار دو چشمم بود ستاره شمار
مرا بزاری گوید چکارت آمد پیش
هر آن کسیکه ببیند که من بگریم زار
ز دوست دورم ازین زارتر چه باشد حال
ز یار فردم ازین صعبتر چه باشد کار
میان آتش و آب اندرون گرفتارم
که جانم آتش کانست و دیده دریابار
ز بهر آن رخ رنگین چو نقش بر دیبا
بمانده ام متحیر چو نقش بر دیوار
گمان بری که دو رخسار او نیافته باز
سرشگ دیده همی باز کردم از رخسار
ز آب دیده ندیدم کنار خویش تهی
از آن گهی که ز من آن بتم گرفت کنار
همی ندانم چاره فراق و نیست عجب
که هیچ عاقل خود کرده را نداند چار
یکی زمان ز دلم عاشقی جدا نشود
چنانکه مردمی از طبع شاه گیتی دار
خدایگان جهان شهریار ابومنصور
که اختیار ملوکست و افتخار تبار
برزم شهرگشا و بفکر دشمن بند
بتیغ ملک ستان و بدست ملک سپار
بروز رزم بگرید ز دست او شمشیر
بروز بزم بگرید ز دست او دینار
شمر خلق و شمار زمین اگر داند
بروز خواسته دادن نداند ایچ شمار
همه سخاوت بینیش بر یسار و یمین
همه شجاعت بینیش بر یمین و یسار
شب مخالف او را نکرده گردون روز
گل موافق او را ندیده گیتی خار
نه اسب و جامه بنزدیک او گرفت درنگ
نه زر و سیم بنزدیک او گرفت قرار
درست گوئی کز اسب و جامه دارد ننگ
درست گوئی کز زر و سیم دارد عار
موافقانش بلندند لیک بر سر تخت
مخالفانش بلندند لیک بر سر دار
بروی جور بر آورد عدل او شمشیر
بچشم بخل فرو کرد جود او مسمار
ایا حسام تو هنگام صید شیر شکر
ایا سنان تو هنگام رزم شیر شکار
گهی شکار طرازی گهی مصاف افروز
مگر ز بهر تو کرد آسمان مصاف و شکار
نه دشمنان را با تیغ تو بود امید
نه آهوانرا با یوز تو بود زنهار
همیشه تا بود اندر میان نار شعاع
همیشه تا بود اندر میان خاک غبار
غبار باد نصیب مخالفانت ز خاک
شعاع باد نصیب موافقانت ز نار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در مدح ابودلف شاه نخجوان
تا بیشتر زند بدلم عشق نیشتر
باشد مرا بمهر بتان میل بیشتر
اندیشه یکی پسر اندر دلم فتاد
هرگز نیامده ببر من چنو پسر
تا عشق آن پسر بسرم بر نهاد رخ
خون دلم ز دیده برخ برنهاد سر
زلفینش باژگونه و من باژگونه زو
کردارهای او ز همه باژ گونه تر
بنوازدم بناز و بیندازدم برنج
درخواندم زبام و برون راندم ز در
چون ماه زیرا بر رخ او بزیر زلف
چون ابر زیر ماه دل او بزیر بر
زلفش بسان مشگ سرشته بغالیه
رویش بسان سیم زدوده بمعصفر
با مشگ زلفگانش و با دیبه رخانش
گاهی به تبتم در و گاهی بشوشتر
از روی او همیشه کنارم چو قندهار
از قد او همیشه سرایم چو غاتفر
ای حور ترک پیکر و ای ترک حوروش
هم زینت بهشتی و هم زیور خزر
عشق تو گوهریست که جانش بود بها
روی تو آتشی است که عشقش بود شرر
تا کی بود ز عشق رخم زرد و اشگ سرخ
تا کی بود ز هجر لبم خشک و دیده تر
بیداد دور کن ز دل و داد پیشه کن
تا مهربان دلم نشود بر تو کینه ور
بیداد تو کجا کند آنکس که دیده اش
دیده سیاست ملک راد و داد گر
تاج شهان ابودلف آنکو بکف او
هم نازش گهر شد و هم کاهش گهر
هنگام جود خامه او آفتاب خیر
هنگام حرب خنجر او آسمان شر
شیرین تر از روان و نو آئین تر از خرد
نامی تر از روان و گرامی تر از بصر
گردوستیش در دل ماران کند نشان
ور دشمنیش در دل مرغان کند اثر
ماران برآورند همه بال و پر و پای
مرغان بیفکنند همه پای و بال و پر
هرگز نکرده چشم بدی سوی او نگاه
هرگز نکرده سوی دل او بدی گذر
اندر وفای اوست ولیرا نشان نفع
اندر جفای اوست عدو را دلیل ضر
ای چون خرد شریف وخرد را ز تو شرف
وی چون روان خطیر و روان را ز تو خطر
از بهر آنکه کور نیوشد ز تو سخن
از بهر آنکه کر فکند سوی تو نظر
مرگوش کر را حسد آید ز چشم کور
مر چشم کور را حسد آید ز گوش کر
از بهر آنکه سیم بود زی تو بی محل
از بهر آنکه زر بود زی تو بی خطر
اندر میان سنگ بود جایگاه سیم
اندر میان خاک بود جایگاه زر
در جود تست جود دگر مردمان چنانک
در آینه ز صورت مردم بود صور
گوهر بود بنزد همه خلق پایدار
مهمان بود بنزد همه خلق برگذر
همواره پایدار بود زی تو میهمان
همواره بر گذر بود از نزد تو گهر
علم از ضمیر تو نتواند شدن نهان
نتواند از حسام تو کردن قضا حذر
هرکو بخدمت تو زمانی سفر کند
سالی کند بخانه او مال تو سفر
دائم سرای تو حضر مردمان بود
دائم سرای ایشان باشد ترا سفر
ای فخر آل جستان ای تاج روزگار
نادیده نیست بخشش و جنگ تو جانور
آن سالها که من بسر خویش بودمی
هر گه بدرگه تو همی آمدم بسر
اکنون بخدمت ملکی مانده ام که او
نگذاردم همی زبر خویش راستر
هرچند من سفر نکنم سوی تو همی
هرچند تو همی نکنی سوی من نظر
هر سال شعر من بسوی تو سفر کند
هر سال سیم تو بسوی من کند سفر
تا جان مؤمنان نرود جز سوی جنان
تا جان کافران نرود جز سوی سقر
بر دوستان تو چو جنان باد جایگاه
بر دشمنان تو چو سقر باد مستقر
چندانکه رای تست همی زی به نای ورود
چندانکه کام تست همی زی بکام و فر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح شمس الکفات ابوعلی حسن
چون او بتی شمن نستاید بصد بهار
چون او گلی چمن ننماید بصد بهار
گوئی که هست دو لبش از بسدو عقیق
تشبیه دو لبش ز عقیق و بسد مدار
پیرایه عقیق زبرجد کجا بود
بسد کجا شود صدف دور شاهوار
زلفش بگردد و رخ رنگین شکرشکن
چون گرد لاله زار بهاری بنفشه زار
گاهی ز عشق لاله کنم ناله و فغان
گاهی بگریم از غم هجر بنفشه زار
از مشگ زلف اوست مرا چهره خون ختن
از عود جعد اوست مرا باغ چون قمار
چون آن بت خماری آمد قدح بدست
از مشگ بسته بر گل رخساره اش خمار
بر تخم کو کنار توان کوه بار کرد
کوه است عشق و هست دلم تخم کوکنار
بنگر چو تو بتی ننگارید و نافرید
چون خواجه بزرگ تبار آفریدگار
شمس الکفات شیخ زمن بوعلی حسن
کاحسانش کرد مر علما را بزرگوار
در زینهار اوست جهان سربسر ولیک
از دست او نیابد دینار زینهار
ناورد بخت بد همه گرد عدوی اوست
روی عدوش هست زناورد پرغبار
باغ است این جهان و همه خلق بار اوست
بهتر از این وزیر نیاورد باغ بار
بی امر او امارت زرق است و مخرقه
بی رأی او وزارت وزراست و مستعار
از بهر دوستانش برآید ز خار گل
وز بهر دشمنانش برآید ز خاک خار
باشند دشمنانش همه روزه خارپوش
باشند حاسدانش همه ساله خاکسار
از مهر او بدست چو شکر بود شرنگ
وز کین او بدشت چو چنبر بود چنار
بر دشمنانش گردد چون نار هر چه نور
بر دوستانش گردد چون نور هر چه نار
هرکس کند شکار بکف زر و سیم او
رامش کند ز گیتی دائم دلش شکار؟
کافر چو دید صورتش و سیرتش شنید
در هستی خدای نباشد بدل شک آر
از جود او شده است زمین گوهرین سلب
وز خوی او شده است هوا عنبرین بخار
خواهی که کینش جوئی از بهر آزمون
پیشانی پلنگ و کف اژدها بخار
هم بختیار باشد و هم شوربخت خلق
از گشت چرخ و زوست همه خلق بختیار
آنکس که اختیار کند چرخ را بر او
بر روز پاک باشد کرده شب اختیار
مردیش بی تکلف و رادیش بی ریا
خوبیش بی کران و کریمیش بی شمار
دینار پیش سائل بیش آورد بطبع
هرچند بیش گوید سائل به پیشم آر
با مهر او هلاهل نگزاید و شرنگ
با کین او گزاید شهد و شکر چو مار
بر جسم بدسگالان چون مار کرد موی
در دست نیکخواهان چون موی کرد مار
ای افتخار عالم و ای آفت درم
از خدمت تو بهتر باشد چه افتخار
از سعد روزگار موالیت یار گل
وز آفت زمانه معادیت جفت خار
روئین سفندیار نکردی بجنگ رای
گر روز جنگ تیغ تو دیدی سفندیار
شد روی دوستانت پر از رنگ چون شفق
وز خون دشمنانت شده چون شفق دیار
رأی تو نام بد نپذیرد چو آب نقش
بر دلت فضلها چو بسنگ اندرون نگار
هم با گهر بکینی و هم با درم بکین
هم بر سخا سواری و هم بر سخن سوار
روی مخالفانت چو دینار جعفری
روی موافقانت چو گلبرگ و گل انار
این همچو برگ بید کهن گشته روز باد
وان یک ز شاخ رسته نوآئین و آبدار
شیران جبان بوند ز تیغ تو روز جنگ
شاهان دوتا بوند به پیش تو روز بار
گر نامدم بخدمت بپذیر عذر من
کم هست بسته پایم در کار استوار
از دست خسروانم بر پای پای بست
وز کار چاکرانم در دست دستوار
تا همچو خار باشد زلف بتان برنگ
تا چشم خوبرویان باشد چو زلف یار
در دست دوستانت همواره زلف دوست
بر چشم دشمنانت پیوسته نوک خار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در مدح شاه ابومنصور
چون رخ معشوق خندان شد بصحرا لاله زار
ابر نیسانی همی گرید ز عشق لاله زار
از نسیم باد خارستان همه شد گلستان
وز سرشگ ابر شورستان همه شد لاله زار
باغ شد خرخیز بوی و راغ شد فر خار نقش
کوه شد گردون نهاد و دشت شد فردوس وار
همچو چشم نیکوان نرگس نماید در چمن
همچو جسم عاشقان شد خیزران زار و نزار
باز نشناسی سحرگه کوهسار از آسمان
باز نشناسی شبانگه آسمان از کوهسار
لاله چون ناری که باشد دودش اندر زیر نور
گرچه باشد زیر دود اندر همیشه نور نار
بانگ بلبل چون عتاب بیدلان اندر نبید
گونه گل چون رخان دلبران اندر خمار
باد بگشاید ز روزی نرگس و نسرین نقاب
ابر بزداید ز روی سوسن و خیری غبار
بلبل و صلصل سرایان سرکش آئین در چمن
سار و قمری باربد کردار نالان بر چنار
دشتها زنگارگون و کوهها شنگرف رنگ
مرزها پیروزه پوش و شاخها بیجاده بار
صابری گردد نهار و عاشقی گردد فزون
تا نهار اندر فزونی رفت و لیل اندر نهار
دوست یاد آرد ز بانک فاخته آوای دوست
یار یاد آرد ز بانگ ارغنون آواز یار
چون بساط خسروانست از طرائف بوستان
چون درفش کاویان است از جواهر میوه دار
سیم پوش روز بار است از شکوفه باغها
مشگبوی و مشگ رنگ است از بنفشه جویبار
از نسیم باد پر مشگست خاک غار و کوه
از فروغ لاله پر خونست سنگ کوه و غار
این چو مجلسگاه صاحب روز جشن و خرمی
و آن چو لشکرگاه صاحب روز جنگ و کارزار
آفتاب جود ابومنصور کو دارد جهان
بر موالی چون بهشت و بر معادی چون حصار
نیست جودش را شمار و نیست لطفش را کران
ملک بادش بیکران و عمر بادش بیشمار
مهر و ناز او ز ماه رنج بزداید خسوف
آب جود او ز دشت آز بنشاند غبار
کردگارش ناصر است و روزگارش یاور است
آسمانش چاکر است و آفتابش پیشکار
کار مردی جز بطبع او نگیرد انتظام
بند رادی جز بدست او نگردد استوار
شاعران از هر زمینی نزد او گشته گروه
زائران از هر دیاری نزد او بسته قطار
گمرهان جهل را دائم دل پاکش دلیل
بستگان آز را دائم کف رادش زوار
کردگار او را بنور خود پدید آورد باز
کرد دین و دانش و جود و وفا بر وی نثار
خانه بخشیدنش را عقل بوم و فضل بام
جامه پوشیدنش را خیر پود و فخر تار
در هزاران وعد او هرگز نبینی یک خلاف
در هزاران جود او یکره نبینی انتظار
ای شکار زائران پیوسته زر و سیم تو
وی روان دشمنان همواره تیغتر اشکار
چاره بیچارگان و یاور درماندگان
سائلان را دست گیر و غمکنان را غمگسار
هرکجا گیری قرار آنجا سخا گیرد مقام
هرکجا گیری مقام آنجا وفا گیرد قرار
ای بدانش رهنمایان سخن را رهنما
وی زرادی خواستاران درم را خواستار
هرکجا من بوده ام مدح توام بوده است شغل
هرکجا من بوده ام شکر توام بوده است کار
سال و مه از حسرت نادیدن دیدار تو
بود جان من نژند و بود جسم من فکار
صد هزاران شکر بادا کردگار عرشرا
چون بمن بنمود چهر تو بشادی کردگار
تا نگردد مور مار از گشت سعد آسمان
تا نگردد مار مور از گشت نحس روزگار
بر تن خصمان تو بادا بسان مار مور
بر دل یاران تو بادا بسان مور مار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - در مدح ابونصر مملان
چون کمانم چفته دارد عشق بالائی چو تیر
مهر رخساری ز مهرم سوخته دارد چو تیر
لاله از رنگ رخ او بشکفد در ماه دی
باده از باد دل من بفسرد در ماه تیر
گونه گیرد برگ گل از روی او وقت بهار
رنگ خواهد با درنگ از روی من هنگام تیر
مردم اندازند دل زی نرگسان او از آنک
نرگسانش زی روان مردم اندازند تیر
مشکر از آن زلف قیمت باده را زان لب نصیب
سرو از آن قد مستقیم و ماه ازان خد مستنیر
روی رنگینش ربوده نور ماه و رنگ گل
زلف مشگینش گرفته بوی مشگ و رنگ قیر
بر زریر از مهر او هر ساعتی بارم عقیق
بر عقیق از چهر او هر ساعتی بارم زریر
گر من اندر هجر آن گلرخ فغان دارم رواست
بلبل اندر وصل گل باری چرا دارد نفیر
از نفیر او بنالد جان عاشق زار زار
از فروغ گل بماند چشم عاشق خیر خیر
شاخ گل بر کف نهاده رطلهای سرخ می
برگشیده هم بر او عندلیب آوای زیر
مرغزار از سبزه پوشیده است زنگاری پرند
کوهسار از لاله گسترده است شنگرفی حریر
ابر چون غواص بر صحرا همیبارد درر
باد چون عطار بر بستان همی ریزد عبیر
آب چون جوشن شده است اندر غدیر از فعل باد
باغ جوشن پوش گشت از بیم باد اندر غدیر
گشت مشگین بوستان و گشت رنگین گلستان
گشت پر قیر آسمان و گشت پر می آبگیر
ابر نوروزی بباران پرورد گل را همی
ابر چون دایه است و گل چون کودک و باران چو شیر
گاهی از قمری نوا و گاهی از ساری سرود
گاهی از بلبل فغان و گاهی از صلصل صفیر
چرخ تیره زابر چون از گرد لشگرگاه شاه
باغ لعل از لاله چون از باده مجلسگاه میر
میر ابونصر آنکه سالش خرد و فرهنگش بزرگ
میر مملان آن بتن برنا و فضل و عقل پیر
پیر از او گردد جوان غمخوار ازو یابد نشاط
زو قوی گردد ضعیف و زو غنی گردد فقیر
شیر بینی و شرر آنگه که باشد بر سمند
مهر بینی و سپهر آنگه که باشد بر سریر
گر مخالف دیو گردد هست خسرو دیوبند
ور معادی شیر گردد هست دارا شیرگیر
دشمنانرا جان بنالد چون کشد اسبش صهیل
دوستانرا دل بخندد چون کند کلکش صریر
گر گذارد نظم بارد لفظ او در نظیم
ور نگارد نثر آرد کلک او در نثیر
کرد پنداری دلشرا ایزد از عقل خلیل
کرد پنداری تنشرا ایزد از جان جریر
از تف شمشیر او جزویست اصل صاعقه
وز دم بدخواه او بهریست باد زمهریر
جان مضطر گشته از گفتار او یابد قرار
چشم تاری گشته از دیدار او باشد قریر
لفظ او مانند الماس و دلش مانند موم
آن یکی دانش نگار و این یکی دانش پذیر
دشمنانشرا بود اصل مقر تحت الثری
دوستانشرا بود خاک قدم چرخ اثیر
زیر امر او جهان او زیر امر دست و دل
هست اسیر او سپهر و دست و دل را او اسیر
از خیال مهر او گردید پنداری بهشت
از مثال خشم او گردید پنداری سعیر
پست باشد پیش عالی رأی او چرخ بلند
خشگ باشد پیش کافی کف او بحر قعیر
یاد او کردن بکین با جان خطر کردن بود
وز خطر باشد گریزان خاطر مرد خطیر
نام و دست او بلند و لفظ و عقل او درست
فضل و جود او بزرگ و رأی و روی او طریر
ای خداوندی که ناوردت فلک از بن عدیل
ای جهانداریکه ناوردت جهان از بن نظیر
همچو جان بایسته ای همچون خرد شایسته ای
همچو دولت پاک رائی همچو نعمت ناگزیر
بحر با دستت سراب و ناز با خشمت عذاب
خلد با باغت خراب و چرخ با قصرت قصیر
خلق را ذمی گران باشد ز تو رنجی سبک
خلق را مدحی قلیل از تو بود گنجی کثیر
تا نشان و نعت یوسف هرکسی خواند زبر
تا حدیث و وصف قارون هرکسی خواند ز بیر
باد چون یوسف ولیت از بئر رفته سوی تخت
باد چون قارون عدوت از تخت رفته سوی پیر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - در مدح ابوالخلیل جعفر و امیر مملان
دگر فکار نباشد دلم ز هجر نگار
دکر نباشد رویم ز خون دیده نگار
تنم ز خار رها گشت او فتاد بگل
دلم بنور بپیوست و دور گشت زنار
بوصل آن بت گلرخ کجا روا نبود
گلی بهیچ بهار و بتی بهیچ دیار
مقام من بدی اندر ز بوی او چو بهشت
بساط من بدی اندر ز روی او چو بهار
نثار مشگ ز زلفین او کنم چندان
که در فراقش کردم ز دیده در نثار
کنار من شده از روی او چو لاله و گل
که در جدائی کردم ز آب دیده کنار
سرای من شده از روی او چو لاله ستان
کنار من شده از موی او چو سنبل زار
بسی چشیدم درد و بسی کشیدم غم
بباده غم بکسارم ز دست باده گسار
بتی بروشنی مهر و دلستانی ماه
مهی بتیزی نار و بگونه گلنار
چه مهر مهری کورا بود نشاط فروغ
چه نار ناری کورا بود سرور شرار
جهان گرفته غبارش بروزگار ولیک
بساعتی نگرد خلق را بطبع غبار
بسی نیابد میخواره کام خویش چنان
که یافت شاه بتدبیر میر گیتی دار
خدایگان جهان بوالخلیل جعفر کو
بزهد و تقوی باشد چو جعفر طیار
بمهرش اندر شادی بکینش اندر غم
بصلحش اندر منبر بجنگش اندر دار
ز تخت تا بود او هیچکس نیابد بخت
ز ملک تا بود او هیچکس نیابد بار
بگاه داد چنان راست کردکار جهان
چنانکه هیچکس از هیچکس ندید آزار
ز رنج ناز پدید آورد ز غم شادی
ز درد دارو پیدا کند ز دود شرار
چنانکه با همه آفاق راست دارد دل
بداشت راست همه کارش ایزد دادار
جهان و خلق بزنهار میسپرد ولیک
درم نیابد نزدیک دست او زنهار
از آن شده است گرامی بنزد خلق که هست
ثنا گرامی نزدیک او و خواسته خوار
شود ز مهرش چون نوش زهر زود گزای
شود ز کینش چون زهر نوش زود گوار
بفضل هست تمام و بعقل هست تمام
بتیغ هست سوار و بکلک هست سوار
چو مصطفی است بخلق و چو مرتضی است بخلق
امیر مملان او را چو حیدار کرار
بمهر جوئی دارد همیشه مهر نمای
بکینه جوئی دارد همیشه کینه گذار
همیشه دشمن شان پست باد و دوست بلند
همیشه ناصح شان شاد باد و حاسد خوار
بخرمی بگذارند هر دو میر که هست
مدامشان خرد آموزگار و ایزد یار
جهان مساعد و گردون مطیع و بخت قرین
خدای پشت و خداوند بوالفوارس یار
نه روز کوشش او را پدید هست قیاس
نه روز بخشش او را پدید هست شمار
بدست ابر مثال و بتیغ صاعقه فعل
به رأی شهر گشای و به تیر شیر شکار
اگر بیابد خشمش چو کاه گردد کوه
وگر ببیند خشتش چو مور گردد مار
هر آن کسی که مر او را بدشمنی نگرد
شود بچشمش مژگان چو تافته مسمار
از آن گذشت بقدر از همه ملوک زمین
کجا ندارد نزدیک او درم مقدار
بمرد میش و بمردیش هرکسی خوشنود
براستیش و برادیش کرده خلق اقرار
نه جفت اوست بمردانگی کس از عالم
نه یار اوست بفرزانگی کس از دیار
چو شب کند بمعادی به رای عالی روز
چو گل کند بولی برد و کف کافی خار
همیشه تا بدمد گل بنوبهار بباغ
همیشه تا بکفد نار در خزان بر بار
رخان ناصح ایشان دمیده باد چو گل
دو چشم حاسد ایشان کفیده باد چو نار
خجسته باد ابر شاه نوجوان گیتی
مخالفانش خوار و معاندانش زار
عزیز باد چو دینار و دین بخاص و بعام
کز او برآید دین و فزون شود دینار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - در مدح ابونصر
شنبه شادی و اول مه آذر
زخمه بر افکن بعود و عود بر آذر
باده فراز آر و دل برنج میازار
شاد دل از یار باش و باده همی خور
آن بت عیار و فتنه بت فرخار
آن بدو رخسار چون دو لاله احمر
عارض چون لاله برگ بر طرف ماه
بالا چون زیر ماه شاخ صنوبر
چون بنشیند بماه ماند و خورشید
چون بخرامد بسرو ماند و عرعر
کبکش خوانم نه سر و کبک برفتار
ماهش خوانم نه ماه حور بمنظر
کبک قدح کش که دید و سرو کمانکش
ماه به مجلس که دید و حور بلشگر
گر نه همی جادوئی کند سر زلفش
گاه چو چوگان چراست گاه چو چنبر
گرد جبینش هزار سلسله ساج
گرد رخانش هزار چنبر عنبر
نقش چو رویش نداشتند بکشمیر
سرو چو قدش نکاشتند بکشمر
دل برباید همی بجزع دو بادام
جان برباید همی بلعل چو شکر
گشته رخم لاله گون ز آذر مهرش
همچو چمن زردگون شد از مه آذر
لشگر آذر کشید چادر زرین
گرد همه بوستان و باغ و که و در
باد شده سرد و برگ بید شده زرد
چون رخ بیمار و آه عاشق غمخور
شاخ گیاهان شده چو سوزن زرین
برگ درختان نموده چون ورق زر
آبی پر گرد و زرد چون رخ بی دل
دیده و بویش چو ناف و نکهت دلبر
لاله سیراب رفته آمده آبی
سوسن آزاد خفته خاسته عبهر
سیب و ترنج آمده بباغ و از ایشان
گشته ملون درخت و باد معنبر
چون بدرخت ترنج بر گذرد باد
شاخ وی از باد و بار چفته کند سر
گوئی هنگام عرض لشگر میرند
سجده کنان پیش او بزرین مغفر
ماه ظفر آفتاب نصرت بونصر
آنگه و بیگاه بر ملوک مظفر
آن بگه بزم یادگار فریدون
و آن بگه رزم جانشین سکندر
دلش همه دانش است و دست همه جود
جانش همه رامش است و روی همه فر
کام حسودان او همیشه بود خشک
دیده خصمان او همیشه بود تر
ز آب کریمیش یک سرشگ بود خیر
زآتش خشمش یکی شرار بود شر
سایه شمشیرش ار به پیل برآید
پیل نماید بچشم خلق چو عصفر
گوهر اصلیش هست و گوهر تن هست
این دو بیکجای کم بود بجهان در
تیغ بگوهر بود که زخم برآرد
اوست چو تیغی که زخم دارد گوهر
تا بتوان یافتن بخدمت او راه
راه نگیرد خرد بخدمت دیگر
ای ملک از راستی و داد چنانی
کز تو نرفته است هیچ خلق بداور
هرکه بود نیکبخت مهر تو جوید
کین تو جوید هرآنکه هست بداختر
بخت شود پیش بندگان تو بنده
چرخ شود پیش چاکران تو چاکر
کافر اگر با رضای تو بدهد جان
مؤمن اگر برخلاف تو بنهد سر
کافر خیزد میان محشر مؤمن
مؤمن خیزد بروز محشر کافر
روزی و مرگی میان مجلس و میدان
راحت و رنجی بنوک خامه و خنجر
خشم تو بدخواه را بسوزد چون برق
فر تو بر نیکخواه تابد چون خور
تیغ تو بحر است و موج او همه آتش
دست تو ابر است و سیل او همه کوثر
نعمت بزمت فزون ز نعمت جنت
هیبت رزمت فزون ز هیبت محشر
تا همه درویش تنگدست غمی دل
پیش توانگر همیشه بوده مسخر
باد ز شادی عدوی جان تو درویش
جان تو باد از نشاط و ناز توانگر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - در مدح ابومنصور وهسودان
عشق دارد هر کسی را مستمند و خوار و زار
خوار باد آن کس که دارد عشق و کار عشق خوار
چون گرفتار آمد اندر عشق هاروت از فلک
در چه بابل شد آوخته بتار موی یار
عشق شیران را براندازد بکوه از نیستان
عشق غرمان را فرود آرد ز که در مرغزار
از بلای عاشقی گردد بسان کبک باز
وز برای عاشقی گردد بسان مور مار
با حدیث عشق ناید هیچ پندی سودمند
با کمند عشق ناید هیچ بندی استوار
پرده بدرید از زلیخا در دو داغ عاشقی
عاشقی داود را رنجور کرد و سوگوار
آرزوی یوسف گم گشته مر یعقوب را
دیده بگرفت از گرستن در جدائی زار زار
چون زلیخا باز برنا گردم از دیدار دوست
باز چون یعقوب بینا گردم از پیوند یار
بر من ز نابوده عاشق مردم آید سرزنش
مردم نابوده عاشق را بمردم کم شمار
خوش بود معشوق هرگه خاصه یار مهربان
سخت باشد هجر هرگه خاصه هنگام بهار
یار من در چشم من هر روز نو آئین تراست
تا بهشت آئین تراست از باد کوه و دشت و غار
شد پر از لعل بدخشانی ز لاله بوستان
پر ز یاقوت کبود است از بنفشه جویبار
بوستان بیجاده گون و گلستان بیجاده رنگ
ابر مروارید بیز و شاخ مروارید بار
رود زن را خیره کرد و نای زن را تیره کرد
بانگ کبک از کوه و بانگ بلبل از شاخ چنار
نرگس آمد چون زریر زر در سیمین قدح
لاله آمد همچو در جام عقیقی سوده قار
تا ز رنگ لاله و گل خوار شد یاقوت سرخ
شد ز بوی نرگس و شمشاد مشک ناب خوار
با نسیم باد ناید یاد مشگ تبتی
با سرشگ ابر ناید یاد در شاهوار
چون بصحرا بگذری یابی نسیم اندر نسیم
چون ببستان بنگری بینی نگار اندر نگار
باده روشن گشت همچون آب اندر ماه دی
همچو اندر ماه آبان باده گشته آبدار
برق هر ساعت همیتابد چو تیغ پادشاه
ابر هر ساعت همی بارد چو دست شهریار
خسرو اران ابومنصور وهسودان که هست
ابر گاه باده خوردن ببرگاه کارزار
تا قیامت خلق فخر از روزگار او کنند
یکزمان بی روزگار او مبادا روزگار
روزگار تند هست آموزگار هرکسی
روزگار تند را هست او بتیغ آموزگار
از عطای او کنار دوستانش چون صدف
دشمنانشرا جز اشگ غم مبادا در کنار
هم سوار از تیغ او گردد پیاده روز جنگ
هم پیاده روز جود از دست او گردد سوار
بر بساط او همیشه خسروان گشته گروه
زی سرای او همیشه زائران گشته قطار
هدیه آنها سرایش کرده پر زر و گهر
بوسه اینها بساطش کرده بی گرد و غبار
یادگار است از ملوکان گذشته خلق را
این جهان از وی مبادا هیچکس را یادگار
آفتابش زیر پی بادا فلک زیر نگین
آسمانش پیشرو بادا زمانه پیشکار
چشم بد زو دور و دست هر بدی کوتاه ازو
روزگارش نیک و بختش نیک و فالش نیکبار
پیش آب آتش بود پیش سنانش هر سپاه
پیش آتش نی بود پیش حسامش هر حصار
خاکسار از تیغ او شاهان گیتی سر بسر
خاکبوس از پیش او میران عالم روزبار
تا نشان از خاک باشد همچنین باشد مدام
دوستانش خاکبوس و دشمنانش خاکسار
ای خداوندیکه با دست تو و شمشیر تو
نیل نبود آبدار و پیل نبود پایدار
دوستان از دیدن روی تو دائم شادکام
دشمنان از خواندن وصف تو دائم خوار و زار
مستعار است این جهان شاهان عالم جز تو را
عار دارد مردم دانا ز چیز مستعار
راست دارد کار تو یزدان چو کار خویش را
دشمنانت را تمامی بر نیاید هیچ کار
خسروان باشند در میدان شکار تیغ تو
همچو باشند آهوان دشت یوزت را شکار
شهریارا گر نگویم جز تو را هرگز مدیح
ای خداوند مبرا مر مرا معذور دار
من ترا گویم مدیح و کردگار پاک را
زانکه روزیم از تو است و جان پاک از کردگار
از همه میران عالم اختیار من توئی
زانکه یزدان از همه عالم ترا کرد اختیار
تا بود بی خار لاله تا بود بی خاک مشگ
وآندو را با هر دو باشد جاودانه افتخار
بهره تو باد مشگ و بهره خصم تو خاک
قسمت تو باد لاله قسمت بدخواه خار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - در مدح ابوالیسر
نگار کرد رخ من بخون دیده نگار
کنار کرد بیکبارگی مرا ز کنار
من از جدائی آن دلبر فریشته خوی
ز خورد و خواب جدا مانده ام فریشته وار
ز بسکه هجر همی کاهدم چنان شده ام
که مهر بر سر دیوار و کاه بر دیوار
بسان نار کفیده شده است دیده من
وز او سرشگ رونده بسان دانه نار
گرفت از آن لب چون باده جان من مستی
گرفت از آن دل چون روی رای من زنگار
همیشه رنج مرا و دو زلف او پیچان
همیشه درد مرا و دو چشم او بیمار
نشاط من بربود و بخصم داد نشاط
قرار من بکسست و بهجر داد قرار
اگر شرنگ بداری بر ابر لب دوست
وگر زریر بداری مقابل رخ یار
بساعت اندر گردد شرنگ همچو شکر
بساعت اندر گردد زریر چون گلنار
ایا مهی که ز تو خوار شد مه گردون
ایا بتی که ز تو خوار شد بت فرخار
بقد سروی گر سر و ماه دارد بر
بروی ماهی گر ماه مشگ آرد بار
ز رنگ و روی تو من بی نیازم از بزاز
ز بوی زلف تو من بینیازم از عطار
که پیش روی تو مانند قار باشد قیر
که پیش زلف تو مانند قیر باشد قار
اگر ببویم زلفین تو کنی پرخاش
وگر ببوسم رخسار تو کنی پیکار
سپاسدار نه ای کآن ببویدت زلفین
پسند کار نه ای کان ببوسدت رخسار
که دیده باشد و بوسیده صد هزاران ره
رکاب عالی و مجلسگه سهپسالار
چراغ ناموران جهان ابوالیسر آن
که یمن و یسرش هستند بر یمین و یسار
بجود بر سر گردون همی زند افسر
بجنگ بر سر شیران همی کند افسار
ولی همیشه فرازان بدو و دشمن پست
عدو همیشه فروزان بدو و خواسته خوار
ز بار انده تا رستخیز رسته شود
هر آن کسیکه بدیدار او بیابد بار
بطبع ناید چندان بصد قرون مردم
ز کان نخیزد چندان بصد قران دینار
که او بکشت گه کینه آختن یکراه
که او بداد گه بزم ساختن یکبار
ز بسکه کشت تهی کرد عالم از اعدا
ز بسکه داد تهی کرد عالم از دینار
بدستش اندر شادی بتیغش اندر غم
بمهرش اندر منبر بکینش اندر دار
ز کین او ببهار اندرون همیشه خزان
ز مهر او به خزان اندرون همیشه بهار
ستاره گشت به فرهنگ و فضل او خوشنود
زمانه داد به تدبیر و رای او اقرار
ایا نشانده بباران جود گرد نیاز
و یا نموده بخورشید فضل روز وقار
سخا ز دست تو پیدا چو ذره از خورشید
وغا بتیغ تو پیدا چو نقطه از پرگار
تو چون میانه ای و دیگران همه چو در
تو چون فذالکی و دیگران همه چو شمار
ز بخشش تو نمانده است ذره ای خواهش
ز رامش تو نمانده است نقطه ای بیمار
همیشه تا نتوان کرد خار فرد از ورد
همیشه تا نتوان کرد نور دور از نار
ز نار باد ابر جان دوستان تو نور
ز ورد باد ابر چشم دشمنان تو خار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در مدح ابوالمعمر
نگه کن روی آن دلبر چو نقش لعبت بربر
دو گلنارش ببین پر مار و دو مارش ببین پرپر
لبش ماننده مرجان برش ماننده مرمر
رخش پیرایه کشمیر و قدش فتنه کشمر
لبانش برده رنگ از می رخانش برده نور از خور
بشب بر دو رخش خور بین بروز از دو لبش میخور
بچین زلف چون سنبل بتاب جعد چون عنبر
چو چوگان بسته در چوگان چو چنبر بسته در چنبر
بگرد بسدش لؤلؤ بگرد نرگسش نشتر
ز پیکان زخم این بهتر ز شکر طعم آن خوشتر
دل من گشت چون نیلی بسان برگ نیلوفر
چو من سوی هوا پویم شود پایم بسان پر؟
ایا از جان گرامی تر ز بخت نیک فرخ تر
مرا دائم ز عشق تو دو لب خشک و دو دیده تر
من ار لب زمهریر آرم ز چشم آب و ز جان آذر
وی از دو رخ گل آزار و از دو لب می آذر
من از عبهر همی بارم برخ هرگونه کون گوهر
تو بر من گونه گون پیکان همی اندازی از عبهر
ز گل بر سوسنت پرده ز سنبل بر گلت معجر
خم زلفانت چون چوگان سر مژگانت چون خنجر
زبانت مهربان با من روانت باز کین آور
یکی بیدادگر میر است و دیگر دادگر داور
جگر سوزی بدو نرگس دل افروزی بدو رخ بر
چو کلک و نیزه استاد در ایوان و در لشگر
نبرده بوالمعمر کوست جمله خلق را یاور
مهیا گشت زو ملک و معمر گشت زو کشور
بگاه رزم چون رستم بگاه بزم چون نوذر
گه تدبیر چون سلمان گه پرهیز چون بوذر
بدان تیغ روان او بار از آن دست گهر گستر
عدو را گل کند بالین ولیرا گل کند بستر
کمالش ملک را پرگار و کلکش فضل را مسطر
ولی را خانه زو خرم عدو را کارازا و مضطر
ز روی او بیفروزد سر او مجلس و محضر
بفر او بماه دی شود خاک سیاه اخضر
فلک با همتش هامون و دریا با کفش فرغر
ز یک جودش ملا گردد عقاب چر خر اژاغر
بدان خشت چو الماس و بدان شمشیر چون آذر
همان خود و همان معجر همان درع و همان چادر
شود بر درگهش ظاهر همه نیک و بد مضمر
وی آتش گشت و مردم عود و عالی درگهش مجمر
بمنظر بهتر از مخبر سخنجر بهتر از منظر
ز کیوان در برش جوشن ز گردون بر سرش مغفر
ز حلم او شود درکه ز خشم او شود که در
سرای مهر و کینرا هست شمشیر و کف او در
ولی را ناز ازو فربه عدو را ناز از او لاغر
یکی را بهره زو زوبین یکی را بهره زو ساغر
ایا اعدای تو بردار و احباب تو بر منبر
که آتش با رضای تو نسوزد برگ سیسنبر
اگرچه زاد تو اینجا و گرچه جای تو ایدر
بتو ترساند اندر سند و چین فرزند را مادر
بجونش دارد و مغفرنکه تن مؤمن و کافر
نگه دارد بروز کین تن تو جوشن و مغفر
الا تا هر عرض قائم بود در اصل بر جوهر
الا تا گوهری مردم ستوده باشد از گوهر
جهان بادا بتو قائم چو از جوهر عرض اندر
کفت گوهرفشان بادا مدام و دل گهرپرور
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - در مدح ابوالخلیل جعفر
همیشه بد بود اندوه و درد فرقت یار
بتر بوقت گل و صبح روزگار بهار
کنونکه باد بهاری کنار پر گل کرد
تهی شده است مرا از گل و بنفشه کنار
بهار رویش بر من حصار کرد فراق
کنون که لاله و گل سر برون کند ز حصار
ز درد فرقت آن چون چنار قامت دوست
همی بنالم چون فاخته بشاخ چنار
ز هجر سی و دو لؤلؤ همی عقیقی گشت
مرا دو جزع چو دو شنبلید لؤلؤ بار
گل وصال دلم شاد کام داشت و کنون
همی خلد دل ریشم غم فراق بخار
وصال سالی نرزد بیکشبان فراق
چنانکه مستی نرزد به نیمروز خمار
چگونه باشد از این خسته تر بگیتی دل
چگونه باشد از این بسته تر بگیتی کار
ز دوست فرد شدن با غمانش گشتن جفت
ز یار دور شدن با بلاش گشتن یار
شدن ز یار جدا درد یار باشد صعب
چگونه باشد گشتن جدا ز یار و دیار
غم فراق تو دینار کرد گلنارم
فراق داند دینار کردن از گلنار
بوصلش اندر بسیار خرمی دیدم
بهجرش اندر خواهم گریستن بسیار
اگرچه هست تنم خسته از جدائی دوست
وگرچه هست دلم تافته ز فرقت یار
فراق یار فرامش کنم چو یاد آرم
ز رفتن ملک شهر بخش گیتی دار
ابوالخلیل خداوند خسروان جعفر
که نام جعفر بسترد دستش از دینار
چه سنک باشد در دست او چو سیم حلال
چه خاک باشد در دست او چو زر عیار
همیشه ترسد از او خصم ملک و دشمن دین
چننکه مردم غماز ترسد از عیار
کسی کجاش بود بی رضای او گفتن
کسی کجاش بود بی هوای او دیدار
بکامش اندر دندان شوند چون سوزن
بچشمش اندر مژگان شوند چون مسمار
اگر جهان بستاند همی نیارد فخر
وگر ببخشد سیصد خزانه دارد عار
از آنکه نیست جهان را بنزد او قیمت
از آنکه نیست درم را بنزد او مقدار
ز زر و گوهر زی او ثناگری خوشتر
سئوال خوشتر نزدیک او ز موسیقار
بکام حاسدش اندر چو قار گردد شیر
بجام ناصحش اندر چو شیر گردد قار
بسا که روز شمار ایستاده باید ماند
اگر کنند شمار عطاش روز شمار
یکی ز لشگر شاهی چو تو ندید فلک
یکی ز لشگر شاهی چو تو ندید سوار
ز سنگ روید از آن بر پی ولیش سمن
ز آب خیزد از این بر لب عدویش خار
ایا بمسطر تدبیر کرده ملکت راست
جهان بر اعدا کرده چون نقطه پرگار
بکف راد فزائی بجانور روزی
بلفظ خوب زدائی ز طبعها زنگار
ز آب ابر سخای تو قلزمست سرشگ
ز تف آتش تیغ تو دوزخ است شرار
بخواب نوشین اندر شدند خلق بدان
که هست رأی تو بیدار و بخت تو بیدار
بشادمانی هستند خلق مست که هست
دلت به مستی و هشیاری اندران هشیار
ایا بدیدن تو چشم خلق گشته قریر
ایا بدولت تو یافته زمانه قرار
همی روی بسعادت بدرگه سلطان
جهان روشن بر بنده کرد خواهی تار
بهار من چو تو آنجا بوی بود چو خزان
خزان من چو تو اینجا بوی بود چو بهار
اگرچه بر من دوزخ شود ز فرقت تو
شود سپاهان از مقدم تو جنت وار
اگرچه مارا تیمار بی نشاط رسد
رسد بسلطان از تو نشاط بی تیمار
از آن عزیزتر اندر جهان ندارم روز
که باز گردی تو شادمان و خصمان خوار
بجای زر بنهم روی پیش تو بر خاک
بجای در کنم دیده بر سر تو نثار
چنان نثار کنم در مدیح تو دل و جان
که تا جهان بود از نام تو بود آثار
همیشه تا بر دزدان ز دار یابد رنج
همیشه تا ملکان را ز تخت باشد دار
تن موافق تو باد دائم از بر تخت
بر مخالف تو باد دائم از بر دار
کسی که قدح تو گوید ز بخت برنخورد
همیشه باش تو از ملک خویش برخوردار