عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در مدح شاه ابونصر محمد در تهنیت عید
از غم هجر طراز همه خوبان طراز
زرد و باریکم و لرزانم چون تار طراز
بامید خبر یار و به طمع نظرش
بشبان سیه دیر و بروزان دراز
اگرم گوش بخارد نبرم دست بگوش
اگرم خواب بگیرد نکنم دیده فراز
ای برزم اندر لشگر شکن و رزم افروز
وی ببزم اندر شکر شکن و بزم طراز
چند کوشم که کنم راز تو از خلق نهان
گرچه دل جفت عذابست و روان جفت گداز
بتوان راز بوصل اندر پوشید ز خلق
بفراق اندر پوشیده کجا گردد راز
بحقیقت دل من بردی و رفتی بسفر
هر زمانم خبری باز فرستی بمجاز
خور و خواب از من شد تا تو ز چشمم بشدی
تا تو نائی باز این هر دو بمن ناید باز
همدمان را بهمه چیز نیاز است بسی
از همه چیز جهانی بتوام هست نیاز
چند از این تیر و کمان دست بباده کن و جام
چند از این رنج و ستم خیزد و بیاور می و ساز
که نیارامم تا شب ز فراق تو بروز
که نخسبم بشب از هجر تو تا بانک نماز
نه بوعد تو معول نه معول بخلاف
نه بنومیدی خط و نه بامید جواز
گرچه بندیم بغمخواری غمهای ترا
بگسارم بعطای ملک بنده نواز
میر ابونصر محمد که سر دولت او
هست چون دین محمد همه ساله بفراز
او به تبریز و شده نام بزرگیش بمصر
او بتبریز و شده هیبت تیغش بطراز
کر بخواهی که بتازد سوی تو دولت و بخت
بدل و جان بسوی درگه عالیش بتاز
ای هنرمند مکن عرض هنرهات برش
بر تازی فرسان خیره خر لنگ متاز
تن بدخواه بشمشیر چنان پاره کند
که کسی پاره کند برگ گل و بید بگاز
ای همه روی زمین یافته از روی تو نور
وی همه خلق جهان یافته از جود تو ساز
سرنگون مرد که یک روز ترا خدمت کرد
از عطای تو سرافراز شد و سینه فراز
هرکه او بر تو بدل جوید هوشش نبود
مردم بیهش بوید بدل مشگ پیاز
بهراسد ز تو هر چند هنر دارد مرد
بهراسد ز عقاب ار چه هنر دارد باز
باز از آن شد در دولت که کند خدمت تو
سوی او باز کند دولت فرخ صد باز؟
بشجاعت ز طرازی بسخاوت ز عرب
بلطافت ز عراقی بفصاحت ز حجاز
تو شهنشاه چو داماد و فلک همچو عروس
دولت و بختش پیرایه و گیتیش جهاز
تا بود شادی دهقانان از باده و باغ
تا بود خسته دل مزرعه داران ز گراز
باد خصمت بگداز غم و دلخسته مدام
تو بباغ اندر با باده و شادی بگراز
عید فرخنده فراز آمد حقش بگذار
چو بپرداختی از عید یکی بزم بساز
همه بر گاه نشین و همه با ماه خرام
همه با ساغر سوز و همه با دلبر ساز
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - در مدح امیر ابونصر مملان
صبر من کوتاه گشت از عشق آنزلف دراز
کو گهی با گل بسیر است و گهی با مل براز
تا ندیدم زلف او کژدم ندیدم گل سپر
تا ندیدم چشم او نرکس ندیدم مهره باز
آن همی آزار دم دل کش خریدارم بجان
وین همی رنجاندم جان کش بپروردم بناز
او مرا شیرین چو جان است و گرامی چون جهان
از جهان و جان ندارد کس ببازی دست باز
گرچه غمگینم ز عشق آن دو زلف سرنگون
شادمان گردم ز مدح شهریار سرفراز
میر بونصر بن وهسودان بن مملان که هست
روز کین لشکر شکن روز طرب مجلس نواز
یک زمان خالی نباشد مجلس و میدان او
از سواران چگل وز ماهرویان طراز
خسروان ترسان ازو برسان بازان از عقاب
مهتران لرزان ازو ماننده کبکان ز باز
دست گوهر بار او بر خاتم رادی نگین
تیغ گوهر دارا و بر جامه مردی طراز
هم بتیغ او خداوندان مشرق را امید
هم بدست او خداوندان مغرب را نیاز
زو برآمد رایت جود و فروشد خیل بخل
زو تهی شد گنج دینار و ملا شد کان آز
هرکه یک ره دور شد از خدمت درگاه او
خیر و روزی دور شد از نزد او هفتاد باز
گر همی خواهی که دولت سوی تو تازان شود
گرد در کاهش بگرد و سوی ایوانش بتاز
مردم بی برگ را یک خدمتش صد ساله برگ
مردم بی ساز را یک مدحتش صد ساله ساز
با وفای او بگیتی در نبیند کس جفا
با سخای او بعالم در نیابد کس نیاز
نه فراز دوستان با مهر او گردد نشیب
نه نشیب دشمنان با کین او گردد فراز
زخم گاز از مهر او بر دوستان چون برگ گل
برگ گل با کین او بر دشمنان چون زخم گاز
همچو زور مور پیش زور او زور هژبر
همچو زخم پشه پیش زخم او زخم گراز
جود هر شاهی تکلف باشد آن تو بطبع
قول تو دائم حقیقت قول هر میری مجاز
هیچ میری نیست نابرده عطا از کف تو
هیچ شاهی نیست نابرده بدرگاهت نماز
تا ز بانک نوحه کر دائم روان باشد نفور
تا همیشه دل ببانک رود و ساز آید بساز
خانه خصمان تو خالی مباد از نوحه گر
مجلس خویشان تو فارغ مباد از رود و ساز
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح ابوالخلیل جعفر
ای رخ رخشانت چون آئینه نادیده زنگ
زنگ بزدا از دل عاشق ببکمازی چو زنگ
آنکه رومی آرزو کرده عطایش چون عرب
آنکه ترکی آرزو کرده بساطش همچو زنگ
مادرش بوده است همچون زنگی زنگارگون
او بسان رومیان بر تن ندارد هیچ زنگ
در میان جام زرین چون گل اندر شنبلید
بر سرش کف ایستاده همچو سیم هفت رنگ
او برنگ و بوی همچون بهرمان و غالیه است
رنگ و بوی او ز دلها دور دارد بند و رنگ
بهرمان دیدی که همچون غالیه باشد ببوی
غالیه دیدی که همچون بهرمان باشد برنگ
آنکه کبک از بوی او گردد به نیروی عقاب
آنکه رنگ از زور او گردد بآهنگ پلنگ
گر بآذرمه چکانی قطره ای بر سنگ ازو
در مه دی آهوان سنبل چرند از روی سنگ
گر خورد زو زفت همچون میر گردد روز جود
ور خورد کم زهره زو چون شاه گردد روز جنگ
بوالخلیل آن چون خلیل اندر گه جود و سخا
جعفر آن ماننده هوشنگ گاه هوش و هنگ
گر پلنگان کین او ورزند و رنگان مهر او
کمترین رنگی برون آرد پلنگیر از سنگ
ای خداوند سخا کاندر جهان آئین تست
جامه بخشیدن بتخت و سیم بخشیدن بسنگ
مال گرد آورده هرکس تو گم کردی بدست
نعمت گم کرده هرکس تو آوردی بچنگ
چون بجنبانی عنان باره از خیل عدو
کس نداند زین ز پالان پاردم از پالهنگ
همچو تو دارند میران نام و نی شبه تواند
هم بمردم ماند و مردم نباشد استرنگ
روی خویشان تو باشد زین سپس چون ارغوان
روی خصمان تو باشد زین سپس چون با درنگ
غایبی از دوستان و حاضری زی دشمنان
دشمنان را آذری و دوستان را آذرنگ
دشت گشت از هول تو بر دشمنان همچون مزار
نوششان گشت از تو زهر و نامشان گشت از تو ننگ
گشتشان از گرد لشگر گشتشان از بانگ کوس
گشتشان از زخم زوبین گشتشان از ضرب سنگ
چشمها همواره کور و گوشها پیوسته کر
دستها پیوسته شل و پایها همواره لنگ
بس نماند تا تو باز آئی بدارالملک خویش
ملک بدخواهان دین آورده یکسر زیر چنگ
آوری دلخسته بطریقان روم و رو سرا
پای جفت پای بند و سر رفیق پا لهنگ
ای هوا بر دشمنان از هیبت تو گشته تار
وی زمین بر دوستان از فرقت تو گشته تنگ
تا به پیروزی برفتی دوستداران ترا
یکزمان خالی نباشد از غریو و از غرنگ
ساختی با تو خداوندا سفر چاکر بسی
گر بدانستی که سازی در سفر چندین درنگ
فتح آذربایجان امسال اینجا خوانده ام
فتح ترکستان و چین خوانم دگر سالت فرنک
تا نباشد خلق را هرگز غرنگ اندر نشاط
از شرنگ دهر بادا دشمنانت را غرنگ
تا بود گردنده گردون بزم تو خالی مباد
از بتان شنگ و شوخ و ساقیان شوخ و شنگ
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - در مدح ابونصر محمد (مملان)
از پار مرا حال بسی خوشتر امسال
همواره بدینحال بماناد مرا حال
فرخنده تر امسال ز هر سال مرا عید
افزوده تر امسال ز هر سال مرا مال
من پار همین عید ز نادیدن سروی
باریک و نوان بودم چون وقت خزان نال
امسال بسی روز نشیند به بر من
آنسرو سیه زلف سیه جعد سیه خال
من پار همی روی بچنگال بکندم
زآنروی همی گل چنم امسال بچنگال
چون دال مرا پار شده بود ز غم پشت
وامسال ز زلفش گه الف سازم و گه دال
امسال طرب دیدم از آن ماه بیک روز
چندان که عنا دیدم ازو پار بیکسال
پار از غم او بال مرا بالین بودی
وامسال مرا بالداز دیدن او بال
ای مشتری و ماه بر روی تو تیره
وی غالیه و مشک بر خال تو آخال
ابدال بروز اندر اگر روی تو بیند
با روی تو روزه نگشاید به شب ابدال
ور جادوی محتال دو چشم تو ببیند
عاجز شود و توبه کند جادوی محتال
نامی تری از ملک و گرامی تری از جان
فرخ تری از دولت و شیرین تری از مال
ابروی تو ماند بمثل راست بمشمشیر
شمشیر خداوند جهاندار عدو مال
بو نصر محمد که بمردی و برادی
انگشت نمای است و چو ماه شب شوال
سوزنده اعدا و فروزنده احباب
داننده اسرار و شناسنده احوال
از صولت او در دل دریا فتد آسیب
وز هیبت او در تن کوه افتد زلزال
آجال اعادی است بشمشیرش اندر
بنوشته بشمشیرش گوئی خط آجال
آمال موالی است همی در کفش اندر
گوئی بکفش ثبت بود دفتر آمال
آن را که براند ز درش یابد ادبار
وآنرا که بخواهد به برش دارد اقبال
زو گشت یقین هرچه گمان بود باخبار
زو گشت عیان هرچه خبر بود بامثال
از خدمت او خلق خطر گیرد و اقبال
وز مدحت او مرد شرف یابد و اجلال
گر جرم بود با او صد سال بخروار
یک روز عقوبت نکند با تو به مثقال
ور مدح بمثقال بری او را یک روز
صد سال فزون یابی ازو مال بحمال
ای بار خدای همه بار خدایان
ای فال نکو بختی و ای بخت نکوفال
لفظ تو روان بر نعم است از همه الفاظ
شغل تو همه بر کرم است از همه اشغال
وصف پسر زال بمردی به بر تو
چون وصف زن زال بود با پسر زال
از خلق ثنامی بخری تو بزر و سیم
باشد دل پاکت بمیان اندر دلال
تا نام و نشان هست ز درویش و توانگر
این نالد از اندیشه و آن بالد از اموال
نالان دل اعدای تو چون نال ز اندوه
نازان تن احباب تو چون سرو ز اجلال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح شمس الدین
ای مشک فشان زلفین ای غالیه گون خال
با هر دو بود غالیه و مشک چون آخال
بندیست مرا بر دل هر ساعت از آن زلف
حالی است مرا در دل هر ساعت از آن خال
خیره شود از سنبل تو بوالعجب و نیز
عاجز شود از نرگس تو جادوی محتال
خواهی که نگردد چو شب تیره مرا روز
ز آن سنبل مفتون بکل رشته بمفتال
گر چهر تو بر قبله ابدال نگارند
خواند بنماز اندر شعر دری ابدال
دامست ترا زلف و چو دامست حقیقت
زیرا گه الف باشد و گه میم و گهی دال
کس بسته او را نتواند بگشادن
از بس که در او دائره و حلقه و اشکال
هرگه که ز رخسار دو زلف تو گشایم
زو مشک به چنگ آرم و گلنار به چنگال
قد تو چو سرو است میان تو چو جانست
از هر دو دل خلق به آرام و به زلزال
ماهی است بمشک اندر پیوسته بدان سرو
در است بزر اندر پیوسته بر آن خال
دیدار دل افروز تو چون مشتری آمد
از خوبی و رخشانی و از فرخی فال
بایسته تر از جانی و شایسته تر از عمر
نامی تری از ملک و گرامی تری از مال
جانی تو بچشم من و من خوار به چشمت
چون مال به چشم ملک راد عدو مال
شمس الدین فخرالامرا کاوست ز میران
کان گهر و گنج هنر قبله آمال
بخشند بزرگان جهان سیم به کیسه
بخشند بزرگان جهان زر به مثقال
او اسب نه وده دهد و جامه بصد تخت
او سیم بگردون دهد و زر بمکیال
ای شاه نبی سیرت ایمان بتو محکم
ای میر علی حکمت عالم بتو در غال
بینا که لقای تو نبیند به شب و روز
گویا که مدیح تو نگوید به مه و سال
بینای چنان را نکند فرق کس از کور
گویای چنین را نکند فرق کس از لال
چون حلقه شود خم کمند تو ز فتراک
سر از بی این حلقه زند بر سر اینال
خواهنده ز دست تو همی بالد گوبال
بد خواه ز تیغ تو همی نالد گونال
آرامش و رامش فلک از بهر تو آرد
جز رامش مندیش و جز آرامش مسگال
با فر تر از توری و با جاه تر از جم
با سهم ترا ز سامی و با زهره تر از زال
آن سر که ز فرمان تو بیرون ببرد سر
وآن تن که ز فرمان تو بیرون بکشد یال
در حلق یکی طوق همی گردد چون غل
در پای یکی بند همی گردد خلخال
چندان ببری مال ز صد میر و ز صد شاه
گز گنج بروزی ببرد میر ترا مال
آن بار خدایی که برادی و بمردی
انگشت نمای است چو ماه مه شوال
با جام بصدر اندر ماننده یوسف
با تیغ بصف اندر ماننده ابطال
از بیم وی از دیده شاهان بپرد خواب
وز هیبت او از دل شیران برود حال
چون خواب رود تیرش در دیده شیران
وز دیده شیران بگشاید رگ قیفال
آن کو بیکی روز بمن چاکر بخشید
از خلعت و از صلت و از نعمت و اموال
گر نیمی از آن مال بمیری رسد از ملک
تا حشر بگویند به اخبار و به امثال
من بنده غنی گشتم و از رنج برستم
دیگر نکند بیش دل ریش من اهوال
زین پس نبود بنده من برده به نخاس
زین پس نبود جامه من برده بدلال
شاهی که مر او را پسری باشد چون تو
با او بجهان اندر گردون نکشد بال
ای شاه جهاندار مرا حال تو پرورد
پرورده اویند حکیمان بهمه حال
در نعمت تو شاه دو بهره است رهی را
بهری ز پی حکمت و بهری ز پی حال
تا بر سر تدبیر همی خندد تقدیر
تا بر سر آمال همی خندد آجال
تدبیر شما باد روان بر سر تقدیر
و آجال عدو باد روان بر سر آمال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - در مدح ابوالخلیل جعفر
تا عدیل دوست گشتم با طرب گشتم عدیل
بر جهان و جان بدیل آرم بدو نازم بدیل
گرچه باشم دور از او عشقش بمن باشد رفیق
گرچه باشم فرد از او مهرش بمن باشد عدیل
مهر آن مه بر دل من چون نشان آبله است
مهر دیگر نیکوان همچون نشان نقش نیل
در میان هر دو دل یک میل نبود راه بیش
در میان هر دو تن بوده است کم دریای نیل
زلف او گردان برخ همچون حساب هندوی
کش بدست اندر ز عاج و ساج باشد تخت و میل
او بماه و مشگ و نار و سیب با من هست زفت
من بملک و مال و جان و دل نیم با وی بخیل
از رخ و زلفینش بر من سوسن و سنبل مباح
وز لب و دندانش بر من شکر و لؤلؤ سبیل
بر کران سوسن او حلقه های غالیه
در میان شکر او چشمه های سلسبیل
از روان من سبیل داغ دوری گشت دور
تا بشادی یافتم بر سلسبیل او سبیل
روی پر غنجا و غنج و چشم پر تیر خدنگ
آن به نیکوئی منقش این بجادوئی کحیل
موی او تاری و تیره چون روان اهرمن
روی او تابان و رخشان همچو جان جبرئیل
گر چنو بنگاشتی آزر نگاری داشتی
طاعت آزر بسان طاعت ایزد خلیل
زهر پا شد غمزه او مشک ساید زلف او
چون برزم و بزم و کین و مهر خسرو بوالخلیل
هم قلیل و هم کثیر است او بسان نوبهار
فضلهای او کثیر و سالهای او قلیل
چه نگری سالش کمالش بین کزو عاجز شوند
شهریاران جمال و پادشاهان جمیل
از فصیل باره نازیدند شاهان دگر
تا شد از سلطان بریده اصل میران اصیل
میر سلطانرا ز شهرش بر زخیل خویشتن
باز گردانید خشنود از عطایای جزیل
آنکه سیم خام و زر پخته داند فضل کرد
آهن پاره نداند کردن و روئین فضیل
با سپاه و خیل سلطان آنچنان گستاخ گشت
راست گوئی کرد سالی بیست با سلطان رحیل
همت و دستش طویل آمد برادی و هنر
عمر و ملکش باد همچون همت و دستش طویل
گر زمین نارد نبات و ور نبارد آسمان
رزق مردم را کف کافی او باشد کفیل
پیش حلم او زمین همچون هوا باشد لطیف
پیش طبع او هوا همچون زمین باشد ثقیل
مردمیش از قطره باران بیش و از نجم سما
جودش از برگ درختان بیش و از ریک مسیل
جان یارانش نباشد فارغ از رود و سرود
جان و خصمانش نباشد فارغ از ویل و عویل
رای او یار جلال و روی او جفت جمال
نطقهای او صواب و رسمهای او جمیل
ای نهنگ روز جنگ و پیل روز نام و ننگ
ای بمردی رسته از کام نهنگ و موج نیل
هر که زور و در کشیدی رنجها خواهد کشید
با غم و انده شود یار و شود خوار و ذلیل
چون منوچهری بچهر چون فریدونی بفر
عالمی همچون علی و عاقلی همچون عقیل
هر حدیث فضلهای مردمان قیلست و قال
فضل تو هرکس همی بیند نه قالست و نه قیل
آنکه میری چون تو دارد می نخواهد شد فقیر
آنکه شاهی چون تو دارد می نخواهد شد ذلیل
دوست شادان از تو همچون بیدل از دیدار دوست
خصم نالان از تو همچون عاشق از هجر خلیل
دوستانرا دل بخندد چون کند کلکت صریر
دشمنانرا جان بکاهد چون کند اسبت صهیل
باد گنج و تیغ تو بر دوستان و دشمنان
این یکی دائم سبیل و آن یکی دائم سلیل
از جلالت بنده تخت تو میران جلال
از نبالت خادم خوان تو شاهان نبیل
خشک باشد با عنانت دجله و نیل و فرات
سست باشد با سنانت اژدها و شیر و پیل
تا علیل و کیل دارد عاشقانرا جان و پشت
آرزوی زلف کیل و بویه چشم علیل
باد جان دشمنان تو علیل از داغ و غم
باد پشت حاسدان تو ز بار درد کیل
دشمنانت را خلیده دل بخار درد و غم
بر تو فرخ روزگار دولت و روز خلیل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح ابومنصور
تنم بگونه نال و دلم بگونه نیل
جهان ز نیلم نال و روان ز نالم نیل
چو نیل چشم منست از گریستن شب و روز
چراست جای نهنگ اندر آن دو چشم کحیل
رفیق رنجم تا عشق با منست رفیق
عدیل در دم تا هجر با منست عدیل
دلم بسان هوا آمد از هوای حبیب
تنم بسان خیال آمد از خیال خلیل
بتی که قدش چون قول عاشق آمد راست
مهی که قولش چون پشت عاشق آمد کیل
بروی خلد و بلب سلسبیل و من کردم
دل و تن از پی آن خلد و سلسبیل سبیل
بسان خضر پیمبر همیشه زنده بوم
اگر بیابم بر سلسبیل دوست سبیل
مرا بس است بدین درد روی زرد گواه
مرا بس است برین انده آب دیده دلیل
همی گریزد صبرم ز عشق آن بت روی
چنانکه خیل گریزد ز جنگ میر جلیل
جمال و جاه جهان شهریار ابومنصور
که روزگار بدیدار او شده است جمیل
بروز بخشش او و بروز کوشش او
چو قطره باشد نیل و چو پشه باشد پیل
بتیغ جان بستاند بدست باز دهد
بدین بعیسی ماند بدان بعزرائیل
رضای او بدل اندر برابر توحید
خلاف او بتن اندر برابر تعطیل
ایا زمانه تن و دولت تواش زیور
ایا سپهر سر و همت تواش اکلیل
بگاه جود ندانی که چون بود تاخیر
بگاه حلم ندانی که چون بود تعجیل
هزار زائر بر درگهت نزول کند
نکرده زائری از درگهت هنوز رحیل
اگر نبارد ابرو نبات نارد بر
برزق خلق پس آن کف کافی تو کفیل
بنزد ایزد مدح تو همچنان تسبیح
بنزد باری شکرت برابر تهلیل
اگر عدوت خورد نوش و وز تو یاد کند
بماند آن نوش اندر کلوش چون نشپیل
بهیچ دانش گردون نبوده با تو خسیس
بهیچ فضل ستاره نبوده با تو بخیل
ز دست و طبع و دل هرکسی سخاوت و فضل
بکرد سوی دل و دست طبع تو تحویل
ز بهر این همگان سائلند و تو معطی
همه کسیرا نقص آید و ترا تفضیل
بفضل و دانش پیری به رای و بخت جوان
بجود و فضل کثیری بسال و ماه قلیل
نهفته مال همه خسروان برافشاندی
درست گوئی بودند خسروانت و کیل
زمانه بر تو نیابد بهیچ باب عوض
ستاره با تو نیارد بهیچ روی بدیل
خدایگانا از آرزوی صورت تو
تنم شده است نحیف و دلم شده است علیل
همیشه مهر تو ورزم چو مؤبدان آتش
همیشه مدح تو خوانم چو راهبان انجیل
اگر بخدمت نایم بر تو معذورم
که مر مرا نگذارند از این زمین یکمیل
اگر فقیر مقصر شدم بخدمت تو
همیشه هست زبانم بمدحت تو طویل
همیشه تا خبر زهره باشد و هاروت
چنانکه قصه قابیل باشد و هابیل
عدوت باد چو هاروت و دوست چون زهره
ولیت باد چو هابیل و خصم چون قابیل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - در مدح ابوالیسر
خیال شام فراق بتان بروز وصال
مرا گداخته دارد ز غم بسان هلال
از آن نهیب نماند بچشمم اندر خواب
وزین عذاب نماند بجسمم اندر هال
فروغ ماه نبینم همی ز بیم خسوف
شعاع مهر نیابم همی ز بیم زوال
حلال کردم بر خویشتن فراق حرام
حرام کردم بر خویشتن وصال حلال
که در وصال بود انده از نهیب فراق
که در فراق بود شادی از امید وصال
ز بسکه مویم گشتم بسان تافته موی
ز بسکه نالم گشتم بسان سوخته نال
مرا همه کس گویند خیر خیر مموی
مرا همه کس گویند خیر خیر منال
نه آگهند که من چون همیگذارم روز
نه آگهند که من چون همی گذارم سال
رفیق رفته و دل با هواش گشته رفیق
همال رفته و تن با بلاش گشته همال
نه روی اینجا بودن نه پای رفتن بر
نه رای بر یکروی و نه کار بر یک حال
برفتن اندر دلرا نهیب دوری دوست
به بودن اندر تنرا عذاب تنگی بال
بدوست باشد دل را همیشه صبر و شکیب
بمال باشد تن را همیشه جاه و جلال
هر آنزمان که من آهنگ راه خواهم کرد
بسوی من دود آن ماه روی مشگین خال
گشاده شکر شنگرف رنگرا بعتاب
نهاده نرگس نیرنگ ساز را بجدال
گهیش لاله عیان کرده در میان عقیق
گهی عقیق نهان کرده در میان لآل
ستاره پوش مه از سیل قیرگون بادام
بنفشه رنگ گل از زخم سیمگون چنگال
مرا بخوشی گوید که تا کی این رفتار
مرا بکشی گوید که تا کی این احوال
دلت خلاف زبان و زبان خلاف دلت
بدان امید پذیر و بدین فریب سگال
روا بود ز پس دوستی و نزدیکی
ز دوستان و رفیقان ترا گرفته ملال
اگرچه آب زلالست زندگانی خلق
بسی چو ماند چون زهر گردد آب زلال
وگر ز تنگی مالست رفتن تو مرو
که من ترا برسانم بگونه گون اموال
همت بچهره توانگر کنم بزر عیار
همت بدیده توانگر کنم بسیم حلال
دلم بسوزد و گویم بآن بهشتی روی
که در نگار تذرو است و در خرام غزال
که شاد کن دل خرسند و خوار و زار مکن
بر این نهادم گوش و از آن کشیدم یال
مرا بکار نه مال آید و نه سیم و نه زر
بد آنکه هست فزون زر و سیم وافر مال
گمان بری تو که بی مال باشد آنکه کند
همیشه خدمت استاد راد اعداد مال
چراغ دانش خورشید دین ابوالیسر آنکه
بدست هست درافشان بکلک در اقبال
اگر کنند بصدر اندرش سئوال بعلم
وگر کنند ببزم اندرش سئوال بمال
دهد بسائل پرسنده ز آن هزار جواب
دهد بسائل خواهنده زین هزار جوال
بنوک تیر فرود آورد ز کوه پلنگ
بنوک نیزه برون آورد ز دریا بال
ز بسکه خواسته ناخواسته همی بخشد
کسی نبیند اندر زبان خلق سئوال
اگر علی بگه جنگ همچو او بوده است
بهیچ روی نکوهیده نیست مذهب غال
دو کف اوست گه بزم مایه امید
سرای اوست گه بار قبله اقبال
ببحر مردی در تیغ او فشانده گهر
بباغ رادی در کف او نشانده نهال
سنان روشن او در دل سیاه عدو
بود چو آتش افروخته میان زگال
ایا سخای تو داده بمهر فضل فروغ
ایا عطای تو داده بتیغ علم صقال
اگر بدیدی حاتم ترا بروز سخا
وگر بدیدی رستم ترا بروز قتال
ز جود نام نبردی هگر ز حاتم طی
ز حرب نام نجستی هگر ز رستم زال
اگر بدست تو آید چو مال آب بحار
وگر بروی تو آید چو خصم سنگ جبال
نه زین بماند با بخشش تو یکقطره
نه ز آن بماند با کوشش تو یک مثقال
بود ثنای تو گفتن نشان فرخ روز
بود رضای تو جستن نشان فرخ فال
همیشه بادت ملک و همیشه بادت عز
دلت عدیل نشاط و کفت قرین نوال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح عمیدالملک ابونصر
نگارینا تو از نوری و دیگر نیکوان از گل
چو سنگ از گل شود پیدا چرا هستی تو سنگین دل
مرا حقی است بر چشمت نیارم جستن از چشمت
بچشم شوخ و باطل جوی حق من مکن باطل
بزلفین کردیم بسته بمژگان کردیم خسته
گره بر بستگی مفکن مکن بر خستگی پلپل
اگر خواهی که غم در من نیاویزد ز من مگذر
وگر خواهی که بد با من نیامیزد ز من مکسل
رخ تو ماه حسن آمد دل من پر ز خون آمد
نه حسن از تو شود خالی نه خون از من شود زائل
چرا ایمه ترا منزل دل من گشته پیوسته
که هر برجی بود مه را یکی شب یاد و شب منزل
ندارد نیکوئی صد یک ز تو خلق همه خلخ
نداند جادوئی صد یک ز تو خلق همه بابل
ترا بر سیمگون رخسار مشگ است از کله ریزان
مرا بر زردگون رخسار سیل است از مژه سائل
یکی همچون بگاه فضل کلک خواجه بر کاغذ
یکی همچون بگاه جود دست خواجه بر سائل
خداوند خداوندان عمیدالملک بونصر آن
بهر فضل اندرون جامع بهر کار اندرون کامل
نگردد هرگز او عاجز ز پیدا کردن معجز
چو ناید کاهلی از شیر گاه خوردن کاهل؟
سلاسل گردد از بیمش بتن بر موی دشمنرا
پدید آید بتنش اندر ز بیم آن سلاسل سل
جهان از وی همی نازد چو جان از عقل و جسم از جان
بجسم و جان هوای او بخرد مردم عاقل
بسا راجل که روز بزم گشت از دست او راکب
بسا راکب که گاه رزم گشت از تیغ او راجل
جفا کردنش با هر کس بتاخیر و سکون باشد
وفا کردنش با هر کس بعاجل باشد و عاجل
دهد جان ایزد او روزی بمردم هست پنداری
بروزی دادن مردم کف کافی او کافل
بود با همت او پست بر چرخ برین کیوان
بود با بخشش او خشک بر روی زمین وابل
سم قاتل بیاران بر کند همچون نسیم گل
نسیم گل بحضمان برکند همچون سم قاتل
ز بیم قهر و خشم او و هول حمله های او
بشهر دشمنان اندر نباشد هیچ زن حامل
بسوی دشمنان تیرش چو مرگ غفلتی بارد
زر از اختران طبعش نباشد ساعتی غافل
ایا گاه سخا حاتم بر تو کمتر از اشعب
و یا گاه سخن سحبان بر تو کمتر از باقل
اگر باز آید افلاطون نداند پیشت از دهشت
نه نه از ده نه ده از سه نه کاه از که نه چار از چل
هژبر و پیل و ماه و مهر و ابر و نیل هر شش را
خجل کردی بتیغ و تیر و رای و روی و دست و دل
بدینار آفرین خری همیشه خود چنین باشد
مجاهد گر بود پیروز و تاجر گر بود مقبل
ز اقبال تو بر گردون رسیدند آفرین گویان
ازیرا بندگان تو چو اقبالند و چون مقبل
پیاده نزد او آیند خلق از راه دور اما
روند از پیش او با حمل و اسب و استر و محمل
ز بس نیکی که من دیدم ز کافی کف او دارم
بمدح او زبان ماهر بمهر او روان مائل
الا تا سرخ باشد می بگاه تیر در ساغر
الا تا سبز باشد نی بماه تیر در ساحل
سر تو سبز باد از فر و گور دشمن از باران
رخ تو سرخ باد از می و حلق دشمن از بسمل
ملا گردان ز مل جام و ملامت کن بدو غمرا
هلاک جان دشمن را بجام اندر هلاهل هل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - در مدح ابوالیسر
ربود جان و دل من بزلف غالیه فام
بتی که بوی دهد زلف او بغالیه وام
همی رباید صبرم بزلف غالیه بوی
همی فزاید عشقم بجعد غالیه فام
یکی نه شست و گل سرخ را گرفته بشست
یکی نه دام و مه تام را گرفته بدام
که دید توده شود مشگناب بر گل سرخ
که دید حلقه شود عود خام بر مه تام
از آن دو کژدم بر دل نهاده دائم سر
از آن دوزنگی بر کف گرفته دائم جام
ندیده زهر نژندم چو زهر دیده سقیم
نخورده باده نوانم چو باده خورده مدام
بدان دو مشگ سیه دام کرده سیم سپید
دلم ببست بدام آن نگار سیم اندام
دلم همیشه ز بادام او فتاده برنج
لبم همیشه ز یاقوت او رسیده بکام
روان من همه ساله بشادی از یاقوت
زبان من همه ساله بزاری از بادام
چو آفتاب درخشان شود ز گوشه چرخ
بعام گوید خاص و بخاص گوید عام
که آن نگار کجا رفت و آفتاب کجا
کدام بود رخ او و آفتاب کدام
گرفت جان و دل من غمام حسرت و غم
از آن ز مشگ سیه کرده آفتاب غمام
غمام غم ز دل و جان من جدا نکند
جز آفتاب عطاهای آفتاب کرام
پناه دانش و بیناد دین ابوالیسر آن
که اختیار کرام است و اختیار انام
ثبات ملک و بد و بخت ما گرفته ثبات
قوام خیل و بدو بخت ما گرفته قوام
همیشه خنجر او را ز خون شیر شراب
همیشه نیزه او را ز مغز ببر طعام
کسیکه روزی بر وی کند سلام بطبع
سلامت دو جهانش دهد جواب سلام
اگر سعادت خواهی که با تو بنشیند
بمجلسش بنشین و بدرگهش بخرام
همیشه پیشه او خوردن است و بخشیدن
بود گشاده دل و دست او بهر هنگام
همه ببخشد امروز و ننگرد فردا
مگر نداند کآغاز را بود انجام
همه متابع مالند و او متابع فضل
همه حریض بنانند و او حریص بنام
ایا همیشه سخا را بکف راد مکان
ایا همیشه وغا را بتیغ تیز مقام
کسیکه یافته باشد بروز رزم تو رنج
کسیکه یافته باشد بروز بزم تو کام
از آن جدا نشود رنج تا بروز فنا
وزین بری نشود کام تا بروز قیام
اگرچه حکم زمانه رواست بر همه خلق
رواست بر همه احکام او ترا احکام
ز ما سئوال بود نزد تو همیشه رسول
ز ما مدیح بود نزد تو همیشه پیام
رسول تو بر ما رزمه باشد و بدره
پیام تو بر ما اسب باشد و استام
ز فضل بر در تو سال و ماه باشد حشر
ز جود بر در گنج تو ماه و سال خیام
کسیکه تیغ تو او را دهد بحر نوید
قضا بیاید و او را دهد بمرگ پیام
ایا کشیده بتایید تو سپهر سپاه
و یا سپرده بفرمان تو زمانه زمام
همی گشاده کنی کار کهتران بسخا
همی ز دوده کنی رای مهتران بکلام
همیشه نیست بیکحال گردش گردون
همیشه نیست بیک روی گردش ایام
گهی ز غار بخاره کند ز خاره بغار
گهی ز بام بخانه گهی ز خانه ببام
ز گشت بخت جهان حال من شده است تباه
ز نحس دور فلک روز من شده است چو شام
سخای تو کند امروز کار من بنوا
عطای تو کند امروز شغل من بنظام
همیشه تا نبرد کس ز شام شام بمصر
همیشه تا نبرد کس ز مصر چاشت بشام
ز شام رنج مماناد ناصح تو بچاشت
ز چاشت باز مماناد حاسد تو بشام
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - در مدح شاه ابوالخلیل
هرکه دائم با نگار خویشتن باشد بهم
دلش ناویزد بدرد و جانش ناویزد بغم
پشتش از هجران نباشد چون دو زلف او دو تا
دلش از انده نباشد چون دو چشم او دژم
من بدل کردم بشادی غم بوصل یار خویش
باد شادان آن صنم کز وصل او دورم ز غم
هرکه را باشد صنم محراب باشد دوزخی
من بهشتی گشته ام تا گشته محرابم صنم
جانم از دیدار وی شاد است همچون جان ز می
طبعم از گفتار او تازه است همچون گل ز نم
تابد و نزدیک گشتم دورم از دام بلا
تا بدو پیوستم از دل رستم از اندوه و هم
بر سمن دارد ز مشگ تبتی دائم طراز
بر قمر دارد ز عود هندوی دائم رقم
بوی و رنگ از چوبها عود و بقم دارند و بس
زانکه خواند روی وزلفشرا گهی عود و بقم
مهر و نیکوئی بهم هرگز نباشد با بتان
دارد آن سیمین تن من مهر و نیکوئی بهم
زان علم گشت او بخوبی از بتان کورا بود
قد چون چوب علم رخسار چون نقش علم
فخر دارد بر بتان آن بت بنیکوئی و مهر
همچو بر میران شه اران بشمشیر و قلم
بوالخلیل آن کز کف کافی و سیف صیقلی
هست یارانرا نشاط و بدسگالان را الم
کار او رزم است تا در ملک باشد یک عدو
شغل او بذلست تا در گنج باشد یکدرم
روی او خورشید رامش رای او دریای فضل
کلک او گردون دانش دست او کان کرم
گوش او را روز کوشیدن خوش آید بانک کوس
همچو گوش مست بیدل را نوای زیر و بم
خم نیاید پشت او جز پیش یزدان در نماز
پشت شاهان پیش او هست از پی خدمت بخم
از پس عدل و عمارت کردن او در جهان
دشتها باغ ارم شد شهرها خان حرم
دوستانرا از عطای او همیشه گنج بیش
ناصحانرا از برای او همیشه رنج کم
کوه و در مشگین شود گاه بهاران از شمال
زان کجا گیرد شمال از خوی شاهنشاه دم
گر کند چون برق اندر بادیه جولان عدوش
آذرنگ تیغ اویش اورد در آذرم
آفرین بر محتشم شاهی که باشد بردبار
بردبار است و بعالم نیست چون او محتشم
از همه شاهان کریمش کرد گوئی دادگر
گوی برده است از همه شاهان بمردی لاجرم
خسروانرا روز کین خیل و حشم دارد نگاه
روز کینست او نگه دارنده خیل و حشم
از پی رزمی که کرد آن خسرو لشگرشکن
هم عجب دارد عرب زو هم عجب دارد عجم
با چنان برفی که بارد بر سر خیل ملک
بر نگردانید او از شهر بدخواهان حشم
یاورش بر هر کجا باشد سپاه خالقست
با سپاه خالقی مخلوق نفشارد قدم
روز در شهر عدو بگرفت سرما بادیه
از بسی کز درد و غم زد بر لب از دل سرد دم
زود چون عمر عدو هم بگذرد سرما و برف
زود هم گردد ز گلها دشت چون باغ ارم
هم کشد لشگر بدانجا هم کشد کین از عدو
هم کند صافی ولایت تا در بغداد هم
گرچه دشوار است شهر خصم چون مازندران
خسرو گیتی کند بر وی ستم چون رو ستم
ای شده بر دشمنان از کین تو چون سنگ سیم
ای شده بر دوستان از مهر تو چون نوش سم
دست خصمان تو چون باد است و زودی بگذرد
زآنکه چون باد اندر آید بگذرد چون زود نم
گاه مردی تیغ تو بسیار سوزانتر ز برق
گاه رادی دست تو بسیار بخشان تر ز یم
این بلند و پست سوزد و آن نسوزد جز بلند
این خس و خاشاک آرد و آن نیارد جز درم
لفظت آورده است فضل و علم را اندر وجود
دست تو برده است زر و سیم گیتی زی عدم
حاسدانت را عدیل دل بود دائم عنا
دشمنانت را ندیم جان بود دائم ندم
گاه کوشیدن توئی تنها و یک میدان سوار
چون بگاه صید شیری و همه صحرا غنم
خشم تو گر راه یابد زی جنان گردد سقر
کین تو گر بر سلامت بگذرد گردد سقم
آنکسانیرا که باشد بسته دل فضل و فهم
تا روان دارند نگشایند جز مدح تو فم
شهریاران زمین پیش تو از جمع عبید
تاجداران جهان پیش تو از خیل خدم
چون بوی با تیغ خصمان را ظلم باشد ضیا
چون بوی با جام یاران را ضیا باشد ظلم
تا بنعت نوح و وصف جم سخن گویند خلق
نعت آن گاه نجات و وصف این گاه شیم
نیکخواهان ترا باد از جهان انجام نوح
بد سگالان ترا باد از جهان انجام جم
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - در مدح شرف الدین ملک جستان
اگر بخواهد جانم بجای دل جانان
بجان جانان گر زو دریغ دارم جان
اگر نه جانان از جان عزیزتر بودی
نسوختی دل و جان از جدائی جانان
زیان و سود من از هجر و وصل جانانست
سزاست گر بخرم وصل او بسود و زیان
جهان نخواهم بی او بجان نگردم ازو
که او عزیزتر است از هزار جان جهان
در فراق ببندد چو او گشاد کمر
شود گشاده در هجر چون ببست میان
بلای صبر منست او بعنبر و شمشاد
شفای جان منست او بشکر و مرجان
بقد سرو روانست و روی ماه تمام
بروی ماه تمامست و قد سرو روان
دهانش چون صدف بسدین پر از لؤلؤ
چو او حدیث کند در بباردش ز دهان
کسی که در لب و دندان او نگاه کند
ز غم شود لب زیرینش خسته از دندان
سخنش غالیه بویست و زلف غالیه رنگ
دهانش تنگتر است از دهان غالیه دان
بروی اوست مرا طبع شاد و روشن چشم
بوصل اوست مرا تن جوان و تازه روان
چو او حدیث کند باغ پر زغالیه بین
چو زلف شانه کند باغ پر ز عنبر و بان
خوش است عیش من از روی و موی و دو لب او
چو عیش خلق خوش از دولت ملک جستان
خدایگان شرف الدین سر ملوک زمین
میان بخدمت او بسته مهتران زمان
عطای او نشناسد که چون بود تأخیر
کلام او نشناسد که چون بود بهتان
ستوده نام و ستوده خوی و ستوده خرد
ز دوده رای و زدوده دل و زدوده سنان
قلمش قلعه گشایست و تیغ شاه شکن
زبانش لؤلؤ بار است و دست درافشان
ز دشمنان بستاند جهان بتیغ و قلم
بدوستان بسپارد جهان بدست و زبان
سخای او برساند سر تو سوی سما
حدیث او برهاند تن تو از حدنان
گر آزمون را پیغمبری کند دعوی
بدست و تیغ نماید بهر کسی برهان
بدستش اندر برهان عیسی مریم
به تیغش اندر اعجاز موسی عمران
ز عمر نوح نبی بیش باد عمر ملک
که هست گیتی یکسر بعمر او عمران
چنو ندانم میر رحیم در عالم
چنو ندانم شاه کریم در دوران
بجود بی عوضست و بفضل بی بدل است
اگر نداری باور ببینش دست و زبان
کدام نیکی ناکرده در تنش گردون
کدام زینت ناداده در برش یزدان
چرا نباشد زینت که میر شمس الدین
سپهبدیست ولایت ستان و دشمن ران
ابوالمعانی عالی نژاد و عالی رای
که هست فخر امیران و زینت ایوان
بمردمی و بمردی براستی و خرد
قرین او ننماید فلک بصدا قران
بمردمی تو جز او را یکی بیار خبر
براستی تو جز او را یکی بیار نشان
بسال خرد و لیکن بقدر و رای بزرگ
بعقل پیر ولیکن بروزگار جوان
همیشه باد دلش شاد و خرم و سرسبز
عدوش بادا غمگین و خسته و پژمان
موالیش همه بادند با نشاط قرین
معادیش همه گردند با ملال قران
همیشه تا که عیان نیست باخبر همسر
همیشه تا نبود با یقین همال گمان
گمان بود شهی مدعی و او چو یقین
خبر بود مهی غیر از او و او چو عیان
فراز تخت بود دوستدار او پیدا
بزیر خاک بود بدسگال او پنهان
بود مخالف او دائما نوان و نژند
بود معادی او دائما نژند و نوان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - در تهنیت عروسی ابوالحسن لشگری
الا ای ماه مشگین مو به پیش آر آن می مشگین
ملا کن ساغر و برنه بدست عاشق مسگین
از آن رخشنده خرم که عشاق را شود زو کم
ز فکرت غم ز دیده نم ز بالا خم ز چهره چین
برنگ چهره معشوق و اشگ دیده عاشق
کزین خرم شود محزون وز آن شادان شود غمگین
بمدت پیرو مردم را شود زو جان و دل برنا
بخوردن تلخ و مردم را شود زو خواب و خور شیرین
ببوی نرگس و نسرین و رنگ لاله و گلنار
برنگ لاله و گلنار بوی نرگس و نسرین
ربودن باید اکنون جام و خوردن باید اکنون می
نشاندن باید اکنون مهر و کندن باید اکنون کین
کشیده مطربان در بزم دستان از پی دستان
زده فرزانگان در شهر آذین از پی آذین
ببینی نیکخواهان را شده دل با خوشی یکسان
ببینی بدسگالانرا شده جان و دلان غمگین
بهر مرزی نثاری نو بهر برجی بهاری نو
هوا گشته نثار افشان زمین گشته گهر آگین
نشسته شاه شدادان بتخت ملک دل شادان
رخش چون لاله نیسان کفش چون ابر فروردین
از این پیمان فرخنده نگو نشد رایت کفران
وز این پیوستن میمون قوی شد پایگاه دین
همانا نیکوئی کرده است با نیکو دهش جعفر
که فرزندان او گشته است نیکو عاقبت چونین
روان پاکش اندر خلد پیمان بست با حورا
چو با دلبندش اینجا بست شاه خسروان کابین
گزیده بوالحسن کو را وفا طبع است و شادی خو
ستوده لشگری کو را سخا پیشه است و رادی دین
دلش پاکست با یزدان دلش راد است با مردان
که نیکو خوست و نیکودان و نیکورای و نیکوبین
خداوند زمینست او بزرگان را امید است او
چو خلق او را دعا خواند کند روح الامین آمین
از او بالنده تیر و تیغ از او نازنده جام می
از او باینده تاج و تخت از او نازنده اسب و زین
هر آن یاری که او خواهد دهد گردونش هر ساعت
هر آن کامی که او خواهد بیاید نزدش اندر حین
از آب جود او رودیست صد چون وادی جیحون
ز تف تیغ او دودیست صد چون آذر برزین
بنزد سائلان باشد پیامش بدره و رزمه
بسوی دشمنان باشد رسولش خنجر و زوبین
اگر جاهت همی باشد بجز بر درگهش مگذر
و گر نامت همی باید بجز پیوند او مگزین
حسودش باد چون فرهاد بر بستر برنج اندر
ولیش با نشاط و ناز چون پرویز با شیرین
خجسته بادش این وصلت مدامی بادش این دولت
همیشه بادش این الفت مبارک بادش این آئین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - در مدح ابوالمعمر
آنچه هست اندر دل من نیست کسرا در دل آن
از جفا و جور این نامهربان سنگین دلان
هرکه من با او بسازم گردد او ناسازگار
آنکه من زو مهر جویم گردد او نامهربان
آنکسی کز من بود نازش مرا خواهد نیاز
وآنکسی کز من بود سودش مرا خواهد زیان
کرد تیر من بمانند کمان ترکی که هست
تیر با بالای او گوئی بمانند کمان
گر بپیچد جعد او بر سیم غلطد سنبله
ور بتابد زلف او بر لاله گردد صولجان
گر گمان جفت یقین خواهی نگه کن آن دهن
ور نهان جفت عیان خواهی نگه کن آنمیان
آن یکی هست آن گمان کو را سخن دارد یقین
وین یکی هست آن نهان کو را کمر دارد عیان
گر ندانی ناردان با نار سوزان ساخته
دو رخش را ناردان و دو لبشرا ناردان
هستم از طبع وفا دائم برنج اندر جفا
هستم از طبع هوا دائم نوان اندر هوان
روی زرد و اشک سرخ و رنج بیش و کار کم
چشم تر و کام خشک و صبر پیر و غم جوان
بر من و بلبل رسید از گردش گردون ستم
او ز مهر گل نژند و من ز مهر وی نوان
من بتیمار نگارم او بتیمار بهار
من باندوه فراقم او باندوه خزان
شد نگار یاسمن بو از من و زو یاسمن
شد بهار ارغوان رو از من و زو ارغوان
من بجای خویش بینم ناسزا را یادگار
او بجای خویش بیند زاغرا در بوستان
من ز جور مهر او اندوه مند و هم نژند
او ز جور مهر و آذر مستمند و ناتوان
من بفریاد و فغان اندوه بگسارم همی
او ندارد تاب آن کآمد بفریاد و فغان
تا سپاه اندر جهان آورد آذر ماه ازو
دیگر آئین شد هوا و دیگر آئین شد جهان
کاروان نوبهار از باغ و بستان دور گشت
تا خزان آورد سوی باغ و بستان کاروان
آسمان اکنون بدان رنگست کاکنون آبگیر
آبگیر اکنون بدان نوع است کانگاه آسمان
فرشهای خسروی بربود باد کوهسار
نقشهای مانوی بسترد ابر از گلستان
گر نیاید آتش از بالا سوی پستی بطبع
ور بطبع آهن نیاید بر سر آب روان
چون همی افتد ز گردون شمعها بر کوهسار
چون همی دارد ز ره بر سر فکنده ناودان
از هوا کافور بارد بر چمن ابر بلند
از چمن دینار بارد بر هوا باد بزان
نار بگرفته است جای ارغوان لعل پوش
زاغ بگرفته است جای بلبلان زند خوان
شاخ زرین گشته از رنگ و فروغ باد رنگ
مرز مشگین کشته از بوی و نسیم ضمیران
نرگس اندر باغ بر نارنگ بسته چشم ژرف
کرده برنا رنگ باغ او را همانا پاسبان
این چو زرین جام او را سیم پخته بر کنار
وآن چو زر پخته او را سیم خام اندر میان
رخ ز باده سرخ کن گر زرد شد روی زمین
خانه ز آتش گرم کن گر سرد شد طبع زمان
این ربوده عکس آن و آن ربوده رنگ این
رنگ این در جان نشان و عکس آن از جان نشان
این ترا از معجز موسی دهد دائم خبر
و آن ترا از حجت عیسی دهد دائم نشان
بام گردد در دو دیده همچو شام از رنگ این
شام گردد بر دو دیده همچو بام از عکس آن
مر هوا را بوی آن دارد بمشگ اندر عجین
مر زمین را عکس این دارد بزر اندر نهان
این ببالا بر شود بشتاب همچون لاله برگ
آن بکام اندر شود بد رنگ همچون زعفران
این بنورانی چو چشم اوستاد کامگار
وآن بنیکوئی چو خوی او ستاد کامران
بوالمعمر کآسمان این ملک بر وی وقف کرد
با نشاط بی قیاس و با بقای بیکران
از پی جاهش همی باید فلک را انس انس
از پی جانش همی باید جهانرا جان جان
گر کند نسبت بطبع او زمین گردد سبک
ور کند نسبت بحلم او هوا گردد گران
آتش بیداد بنشاند آتش شمشیر او
آتشی دیدی تو هرگز کو بود آتش نشان
از پی زائر گشاده دارد او پیوسته گنج
وز پی مهمان نهاده دارد او همواره خوان
بدسگالشرا بود خون دل اندر جایگاه
دشمنانشرا بود درد و غم اندر دودمان
تیغ او دارد بکوشش دشمنانرا سوگوار
کف او دارد ببخشش دوستانرا شادمان
گر بگویم داستان فضل او از صد یکی
بر پذیرفتن نباشد عقل کس همداستان
هر که او با دولت میمون او گردد قرین
آسمان با دولت و تایید او دارد قرآن
گردد از کینش جنان بر مؤمنان همچون سقر
گردد از مهرش سقر بر کافران همچون جنان
وانکه نتوان بیزبان گفتن ثنا و مدح او
مرد هان مردمان را چاره نبود از زبان
تا بیارایند دفتر از ثنا و مدح او
مرزبان مردمان را خامه باشد ترجمان
خفتنش بر شاخ سرو و رفتنش بر عاج سیم
نقش او زرد و زریر و خوردن او مشک و بان
روش روشن همچو آتش سرش تیره همچو دود
شخص او در دست جود و علم او بر دل قران؟
خاکی و آبی است او چون بنگری رنگین سخن
رفتن و رنگش دهد از آب و از آتش نشان؟
هرچه بندیشی بوهم اندر بداند بی خبر
هرچه زو خواهی براز اندر بگوید بیدهان
خار با مهرت پرند و شهد با کینت کبست
بوم با فرت همای و گرگ با عدلت شبان
ای بپیشت میهمان چون زی دگر کس خواسته
زی تو باشد خواسته چون زی دگرکس میهمان
روز کوشیدن بتیغ تیز هستی کان کین
روز بخشیدن بکف راد هستی کین کان
گر بخواب اندر ببیند نیزه تو شیر نر
چون شود بیدار در چشمش بود نوک سنان
از نهیب خنجر زهر آبدارت روز جنگ
زهر گردد مغز دشمن در میان استخوان
ای بکف راد راه مکرمترا رهنمون
وی بنوک کلک فضل فضلها را ترجمان
من رهیرا هست هر جا نام کاینجا هست نام
من رهیرا هست هر جا نان کاینجا هست نان
سوی آذربایگان خواهم شدن کز هر کسی
بنده را بهتر نوازد شاه آذربایگان
تا نپوید یوز با آهو بهم در مرغزار
تا نپاید باز با تیهو بهم در آشیان
برنگردد هرگز از تو دولت فرخنده فر
بر نتابد هرگز از تو نعمت باقی عنان
تا خرد نازد بناز و تا شجر بالد ببال
تا فلک پاید بپای و تا زمین ماند بمان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح بختیار بن سلمان
ای ببالا بلای آزادان
آرزوی دلی و رنج روان
تنم از عشق تو نوان و نزار
دلم از رنج تو نژند و نوان
آرزوی جوان و پیری تو
وز تو دائم بدرد پیر و جوان
زین بتنبل همی ستانی دل
زان بدستان همی ستانی جان
نکند بر تو کس روا تنبل
نکند بر تو کس روا دستان
دل من خسته زان نهفته دهن
تن من زار زان نزار میان
سر آن زلف کینه خواه و سیاه
هر زمان اندر آوری بدهان
آن یکیرا بسان غالیه دان
وین یکیرا بسان غالیه دان
گر نه عاشق تر از منست چرا
بر دهان تو هست بوسه زنان
تن من هست اسیر آن زنجیر
دل من هست گوی آن چوگان
در نوشته بساط صحبت من
چون زمستان بساط تابستان
تا زمستان بساط گستر شد
شد زمین و زمان بدیگر سان
چون رخ من شده است رنگ زمین
چون دم من شده است طبع زمان
باغ برکند پرنیان و پرند
کوه پوشید توزی و کتان
گشت صحرا تهی ز لشگر روم
گشت پر لشگر حبش بستان
دشت پوشیده چادر ترسا
چرخ پوشیده جامه رهبان
تا سردشت و کوه سیمین گشت
باد دیماه گشت چون سوهان
لاجرم در میان سونش سیم
دامن کوهسار گشت نهان
بوستان پر سیاه پوشان گشت
تا بر او گشت ماه دی سلطان
ای بدل همچو قبله تازی
خیز و بفروز قبله دهقان
باده پیش آر و پیش من بنشین
شاخ بیجاده پیش من بنشان
چون جنان خانه زان و آن چو سقر
چون سقر طبع از این و آن چو جنان
ای پدید آرد از ترنج عقیق
وآن برون آرد از شجر مرجان
آن یکی آب رنگ و خواب فزای
این یکی زر خام و سیم فشان
سر دیوانه زان شود هشیار
دل غمناک از این شود شادان
آن بسرخی دهد ز یار خبر
این بزردی دهد ز رنج نشان
آن یکی نار وصف و رنج شکن
این یکی رنج تف و نارنشان
این دماند ز روی سندان گل
آن گدازد ز تف خود سندان
هرکه این خورد پرورید روان
پرورانیده را همه خورد آن
آن یکی یادگار افریدون
وین یکی دستگاه نوشیروان
گشته مشگین ز بوی آن مجلس
گشته رنگین ز رنگ این ایوان
آن چو خوی پناه ملک امیر
این چو دست امیر خلق جهان
صاحب نیکبخت عالی تخت
بوالعلی بختیاربن سلمان
آن وفا را تن و سخا را دل
آن خرد را مکان و تنرا جان
خازنش نیست خالی از بخشش
مجلسش نیست خالی از مهمان
سیم دائم ز کف او بگله
زر دائم ز دست او بفغان
زائر از کف او شود خوشنود
شاعر از کلک او شود خندان
هرکه زو یک حدیث نیک شنید
جاودان گشت رسته از حدثان
گنج شادی از او شده گنجه
شمع شادی از او شده شروان
فضل گرد دلش کند پرواز
جود گرد کفش کند طیران
آن گران سنگ و حلمهاش سبک
وین سبک سنگ و حملهاش گران
قسمت نیکخواه از او نصرت
بهره بدسگال از او خذلان
مرگ بر دشمنش گشاده کمین
چرخ بر حاسدش کشیده کمان
فلک فضل را دلش خورشید
نامه جود را کفش عنوان
کلک او را قضا برد طاعت
تیغ او را اجل کشد فرمان
آن یکی نار فعل و آب صفت
وین یکی آب طبع و نارنشان
گوهر این چو ذره خورشید
صورت آن چو عشق در هجران
اول اینرا ز خاک بد بالین
اول آن را ز سنگ بدبنیان
آن یکی دست جود را انگشت
وین یکی کام حرب را دندان
آن یکی رزق را همیشه مقام
وین یکی مرگ را همیشه مکان
ای ز کلک تو فضل را شادی
وی ز تیغ تو خصم را احزان
دیده فضل را توئی دیدار
خانه جود را توئی بنیان
ناز دشمن کنی بوهم نیاز
سود حاسد کنی بعزم زیان
تو برادی همی دهی روزی
هرکه را جان همی دهد یزدان
جان خلقی که نان خلق ز تست
جان نباشد کرا نباشد نان
دست ادبار از آن شده بسته
که بمدح تو برگشاده زبان
گر کنی با عدو بعزم بدی
گر کنی با ولی بوهم احسان
سنگ در دست این شود یاقوت
مژه در چشم آن شود پیکان
زآتش و آب و باد و خاک کند
چرخ طوفان پدید در کیهان
تا ندیدم ترا ندانستم
که ز زر و درم بود طوفان
تا به اران توئی مدار عجب
که به اران حسد برد ایران
تا نباشد گمان بسان یقین
تا نباشد خبر بسان عیان
تو عیان باش و دشمن تو خبر
تو یقین باش و حاسد تو گمان
دوستان ترا بود شادی
دشمنان ترا بود خذلان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - در مدح ابونصر مملان
ای جان من از آرزوی زلف تو پیچان
بنمای یکی روی و ببخشای یکی جان
زهره بدو رخسار تو داده همه زیور
هاروت بدو چشم تو داده همه دستان
از دو رخ تو نور برد چشمه خورشید
وز دو لب تو طعم برد چشمه حیوان
کردی تن من خسته بدو نرگس مفتون
کردی دل من بسته بدو سنبل فتان
این دل چه گنه کرده که زلفین تو او را
در چاه زنخدان تو کرده است بزندان
از دو لب چون نوش دوای دل من کن
یا چاره کن و برکشش از چاه زنخدان
چون ابروی تو گوژ مرا دائم قامت
چون قامت من گوژ ترا دائم پیمان
مانند دو سیاره دو رخساره روشنت
بر طرف دو سیاره دو جراره نگهبان
آرایش دل باشد پیدا شدن این
آرامش جان باشد پنهان شدن آن
دشوار نمائی رخ و دشوار دهی بوس
آسان بربائی دل و آسان ببری جان
نزدیک من آسانی تو باشد دشوار
نزدیک تو دشواری من باشد آسان
چندانکه ز نادیدن تو هست زیانم
از دیدن شاهست مرا سود دو چندان
سردار بزرگان ملک عالم ابونصر
سالار امیران ملک گیتی مملان
هم قوت دین آمد و هم زینت دنیا
هم مایه انس آمد و هم سایه یزدان
خدمت کن او را همه احرار بخدمت
فرمان ببر او را همه آفاق بفرمان
ای کف تو گفتار کریمی را معنی
وی طبع تو دعوی حکیمی را برهان
مدحی که بنام تو بود گرچه بود بد
آن را نکند هیچ کسی فرق ز فرقان
از بخشش بسیار تو شد دانش بسیار
از جود فراوان تو شد فضل فراوان
ملکت بتو پاینده تر از خانه به بنیاد
شاهی بتو معروف تر از نامه بعنوان
آنرا که دل از طلعت تو گردد خرم
وانرا که لب از نعمت تو گردد خندان
روزی بهمه عمر نبینندش غمگین
ماهی بهمه عمر نیابندش گریان
با تیغ تو از آب روان گرد برآید
با دست تو از خشک زمین خیزد طوفان
از شاعر و زائر خبر آرد بتو حاجب
از قاصد و سائل خبر آرد بتو دربان
گوئی که همه نعمت گیتی بتو داد این
گوئی که همه ملکت عالم بتو داد آن
کین تو مغیلان کند از برگ بنفشه
مهر تو بنفشه کند از خار مغیلان
هرچند بگیلان همه شب باران بارد
هرچند نبینند بمصر اندر باران
گر ابر سخای تو سوی مصر برآید
ور آتش خشم تو بیابند بگیلان
یکروز بده ساله بگیلان نبودنم
در مصر بخیزد بشبی ده ره سیلان
آید ملک و حور بمیدان بنظاره
چون گوی زنی با حشم خویش بمیدان
در آرزوی آنکه تو چوگان کنی آن را
هر ماه شود ماه بسان سر چوگان
در طاعت تو دارد یزدان همه کسرا
زیرا دل تو نگذرد از طاعت یزدان
شد در سخن را دل رخشنده تو بحر
شد زر سخا را کف بخشنده توکان
مه کهتر حسان نسزیدم بگه شعر
احسان تو کرده است مرامهتر حسان
خاصه که ز تبریزم فرمائی اجری
خاصه که بتبریزم فرمائی دیوان
تا پاره آهن نشود رخنه بناخن
تا پاره سندان نشود سوده بدندان
از تیغ تو رخنه شود آن پاره آهن
وز تیر تو سوده شود آن پاره سندان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - در مدح امیر عضدالدین
ای جان من خریده بدیدار خویشتن
کرده مرا بمهر خریدار خویشتن
من جان و مال خویش ندارم ز تو دریغ
وز من دریغ داری دیدار خویشتن
تا گشت زیر غالیه گلنار تو نهان
چون شنبلید کردم گلنار خویشتن
دو چشم من بسان دو نار کفیده شد
تا دور کردیم تو ز دو نار خویشتن
خستی مرا بغمزه غماز خویشتن
بستی مرا بطره طرار خویشتن
گوئی ز چشم مست تو ترسیده روی تو
مشگین حصار کرده نگهدار خویشتن
رخسار خویش بردی ز دشمنان من
کردی سرشک من چو دو رخسار خویشتن
بر من بدی ز چشم آید آزار من رسید
زاری کنم ز چشم دل آزار خویشتن
مر یار خویشرا نمائی بدی که تو
هرگز بدی ندیدی از یار خویشتن
آزار او مجوی و میآزار جانش را
کازار تو خریده بآزار خویشتن
گر گل نیابم از تو من ای گلشن مراد
باری جدا کن از دل من خار خویشتن
تابم مده ز سنبل پرتاب خویشتن
خوارم مکن بنرگس خونخوار خویشتن
ز آن خوابدار نرگس وزان تابدار گل
دارم پر آب نرگس بیدار خویشتن
ما را بنفشه زار سمن زار شد چو تو
کردی بنفشه زار سمن زار خویشتن
آزار این دلی و باین جان خریدمت
جز من که داد جان بدل آزار خویشتن
چندین جفا مکن که نه نیک اوفتد ترا
گر من بنالم از تو بسالار خویشتن
میر عضد که مرکز فخر زمانه را
بنده کند بطبع ملک وار خویشتن
چون او عزیز باشد در نزد هرکسی
هرکو دلیل دارد دینار خویشتن
دادی همه جهان بفرومایه بنده ای
گر ملک یافتی بسزاوار خویشتن
ابر بهار گر بکفش بگذرد همی
ننگ آیدش همیشه ز امطار خویشتن
زیر زمین شود گهر دشمنان ملک
چون برکشی حسام گهربار خویشتن
خصمش بسی زیاد ولیکن بهیچ ملک
پرداخته مباد بتیمار خویشتن
ای آنکه دشمنان تو از بیم تیغ تو
زاری کنند بر دل بیمار خویشتن
تا تو کمر ببستی پیکار و جنگ را
قیصر همی ببرد زنار خویشتن
قارون اگر برآید با زر خود ز خاک
نشناسیش تو باز ز زوار خویشتن
هرکس کند رضای ترا جفت خویشتن
هرکو کند وفای ترا یار خویشتن
شادی کند بجود تو اندوه خویش را
آسان کند بفر تو دشوار خویشتن
ای خسروی که مدحت تو نزد دیگران
بخریده ای بنعمت بسیار خویشتن
بسیار مردمند خریدار بنده لیک
بنده ترا گزید خریدار خویشتن
من ناز بر تو از قبل آن نمیکنم
کاندر زمانه دیده نیم یار خویشتن
سردار شاه من توئی و ناز بندگان
باشد همیشه بر سر سردار خویشتن
گر من عتاب کردم با او چه اوفتاد
هرکس جدا چه سازد بازار خویشتن
ای میر بر سواران طعنه چرا زند
آن کو پیاده باشد بر کار خویشتن
وآنکس که اندر آمدش از بار دیگران
با دیگران چرا فکند بار خویشتن
گر دیگری نداند مقدار من رواست
من سخت نیک دانم مقدار خویشتن
ایشان بفضل من همه اقرار داده اند
بهتر ز صد گواست یک اقرار خویشتن
گر بیم تو نبودی بر من بیک سخن
بنمود می بر ایشان کردار خویشتن
ایشاخ جود و رادی در باغ مردمی
چندان بزی که برخوری از بار خویشتن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
ای سهی سرو روان از تو بهشت آئین چمن
روی تو ماهست و گرد ماه از انجم انجمن
مشک داری بر شقایق ورد داری بر عقیق
سرو داری بر گل و شمشاد داری بر سمن
از نسیم زلف تو همچون شمن گردد صنم
وز بهشت چشم تو همچون صنم گرد دشمن
ماه تابانی و لیکن جان عشاقت فلک
سرو نازانی ولیکن چشم مشتاقت چمن
روی تو تابان و رخشان همچو جان جبرئیل
زلف تو پیچان و تاری همچو جسم اهرمن
چشم من بیجاده بارد روز و شب چون روی تو
زلف تو پرتاب باشد سال و مه چون جان من
زانکه روی تو میان چشم من دارد مقام
زانکه جان من میان زلف تو دارد وطن
جادوانرا چشم تو بندیست پر نیرنگ و رنگ
آهوانرا از زلف تو دامی است پر پیچ و شکن
عشق تو ماننده عقل اندر آمیزد بجان
مهر تو ماننده جان اندر آمیزد بتن
چون کمربندی بجوزا در ببینم شاخ گل
باز پروین بینم اندر گل چو بگشائی دهن
گر خیال تو ببیند حور عین اندر بهشت
بگسلد پیرایه از رشگ و بدرد پیرهن
پشتم از تیر هوای تست چون زرین کمان
رویم از تیغ فراق تست چون زرین مجن
برهمن گشتم بتا تا یافتم بهر از تو رنج
از بتان جز رنج ناید هیچ بهر برهمن
عاقبت بهره نباشد مردمانرا جز دو جای
پیش یزدان یا به پیش پادشاه تیغ زن
خسرو آن سوزنده اعدا بگاه رزم و کین
پشت لشگر لشگری دریای احسان بوالحسن
اسب او دریا گذار و خشت او سندان گذر
لفظ او شکر شکر شمشیر او لشکر شکن
با دل خصمان او هرگز نیامیزد نشاط
در تن یاران او هرگز نیامیزد حزن
امر او را کار بسته شهریاران زمین
حکم او را داده گردن پادشاهان زمن
تیغ او شیر ژیان اجسام خصمانش عرین
لفظ او در ثمین ارواح یارانش عدن
پیش تیغ او قضا چون پشه پیش ژنده پیل
پیش خشت او قدر چون گر به پیش کرگدن
نارون با کین او گردد بسان خیزران
خیزران با مهر او باشد بسان نارون
از طراز خلعت او گنجه مانند طراز
وز نسیم خلق او اران بکردار ختن
مرد را یارا نباشد وصف جودش بر زبان
در نگنجد هیچ کس را نعت فضلش بر دهن
ای امیر بی خلاف ای پادشاه بی نفاق
راد بی روی و ریا و مرد بی دستان و فن
بی تو کی نازد جهان بی عقل کی نازد روان
بی تو چون ماند زمین بیروح چون ماند یدن
لشگر تو سال و مه باشد بتدبیر سلاح
بدسگالان تو روز و شب بتدبیر کفن
چون بخواهد کرد گردون دشمنترا دل کباب
آفتابش باشد آتش نیزه تو بابزن
بی خرد باشد هرآنکس شیر خواند مر ترا
زانکه تو فیل افکنی شیران بوند آهوفکن
هم سکون و هم فتن هستند در شمشیر تو
که موالیرا سکون است و معادیرا فتن
ای دل بنده همیشه زیر بار بر تو
ای رهی را جان بشکر تو همیشه مرتهن
گر کند مدح تو آنکو زان نیاید یکهنر
زر بدست آرد بکیل و در بچنگ آرد بمن
چون رهی پیش تو هر سالی بجائی رفتمی
رفتن من بودهمچون رفتن کرباس تن
هرکجا بودم رهی و بنده بودم مر ترا
گرچه بودم در سعادت گرچه بودم در محن
کردم آخر خویشرا حالی بجائی در مقیم
کرده آنجا بنده تو شاه نام خویشتن
گرچه آنجا دیر ماندم سر نهادم زی تو باز
سر سوی چنبر کشد گرچه دراز آید رسن
تا ز بوی نسترن یابد دل مردم نشاط
تا ز زخم خار بن یابد دل مردم حزن
نسترن بر دشمنانت باد همچون خاربن
خار بن بر دوستانت باد همچون نسترن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰ - در شکایت از معشوق
ای مرا دیدار تو جان و جهان
بی تو هرگز نی جهان خواهم نه جان
ای جهان جان چه شادی باشدم
چون نباشی با من ای جان جهان
ای بسان حور و آئین پری
با که دیگر کرده ای آیین بسان
نیک خو بودی شدی نا نیکخو
مهربان بودی شدی نامهربان
من همانم در هوای تو ولیک
تو نئی اندر هوای من همان
دل برشوت خواستی اندر ز من
جان همی اکنون بخواهی رایگان
من بتو زین به گمان بردم همی
ای دریغا کم غلط کردی گمان
دیده پیش تو زمین کردن چه سود
کز تو دورم چون زمین از آسمان
بی گناه از من چرا جستی گریز
بی خطا از من چرا کردی کران
من همیدانم که این از تو نبود
از چه بود از گفتگوی این و آن
بر دلت کردند کارم را بهنگ
تا دل پاک تو بر من شد گران
راست گفت آن داستان گوی بزرگ
بر مبند از بهر عشق کس میان
ور میان عشق را بندی بکوش
تا سخن چین ره نیابد در میان
ای برخ چون ارغوان عشق تو کرد
رنگ رخسار مرا چون زعفران
گر نیائی یکزمان از بد خوئی
سوی من بنگر بنیکی یکزمان
بر ره هر دشمنی بیره مرو
دوستانرا بر میان ره ممان
قول حاسد مشنو و از من شنو
تا تو ایمن باشی و من شادمان
حاسد ار چه نیک پیوندد سخن
دل ندارد چون نئی همداستان
از دل من گر ندانی بنگری
چهره زرین و چشم خون فشان
گر مرا باشد ز دیدار تو سود
مر ترا ناید ز دیدارم زیان
بوستان از ابر اگر خرم شود
چشم من ابر است و رویت بوستان
چشم گریان مرا در پیش دار
تا بخندد بر رخانت گلستان
ای گل رنگین رخسار ترا
نابسوده هیچ دست باغبان
تا گل روی ترا دیدم شدم
همچو بلبل با خروش و با فغان
گشتم اندر فرقت تو شعر گوی
گشته بودم در وصالت شعر خوان
خون ز چشم من گشاید چونکه من
در غزلهای تو بگشایم زبان
من چه ام تا عشق را پنهان کنم
عشق هرگز کی توان کردن نهان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - در مدح ابونصر جستان
بت پیمان شکن دائم شکسته زلف چون پیمان
رخش ایمان دلش از کفر زلفش کفر بر ایمان
بچین زلف دام دل برنک روی کام جان
ز پیوندش روان نازان و از دو ریش دل لرزان
ز عشق آن رخ رخشان ز مهر آن لب جانان
برنج اندر مرا دائم رخ از ناخن لب از دندان
دو زلف و دو رخش شمشاد باغ و نو گل بستان
ز رنج و از هوای آن دو دل افسرده و حیران
عبیر و مشگ ارزان زان دو زلف و طره لرزان
ز آب چشم و رنگ روی من دنیا رو در ارزان
بدو بادام و دو شکر هم او درد و هم او درمان
ز دل رفتن و ز او گفتن ز جان طاعت وز او فرمان
ببالا سرو میدانی بعارض نسترن میدان
ازین افروخته مجلس از آن آراسته میدان
چو جانان جام میدارد بیفزاید مرا زان جان
ز لب هرگز نبرم من لب جام و لب جانان
دلم چون زلف او بی جان تنم چون جعد او بی جان
لبش چون اشگ من رنگین رخش چون رای من تابان
هر آن دردی که از دوریش در من بود شد درمان
بدیدار ملک بونصر تاج خسروان جستان
امیر مشتری طینت بهمت برتر از کیوان
ز فرش جانور گردد نگار و نقش در ایوان
خداوند جهانداران و خورشید خداوندان
تنش پاکیزه از هر عیب چون رای خردمندان
بگاه دانش اسکندر بگاه داد نوشیروان
غلام کهترش قیصر گدای حاجبش خاقان
بدو شادند آزادان و خرم آرزومندان
چه پیش صاعقه سوسن چه پیش تیر او سندان
گشاده دل گشاده در نهاده خو نهاده خوان
گر از زر بدره ها خواهی همیشه مدحت او خوان
نه خلای شهرش از سائل نه خالی بومش از مهمان
همه شاهان همی گویند کو باد از جهان مه مان
بدو کردن بدی دشوار و بخشد خواسته آسان
ز داد او نمیبیند کسی اندر جهان نقصان
یکی بخشیدنش باشد فزون از دخل صد عمان
یکی کهترش را زیبد هزاران ملکت نعمان
ایا گشته دراز امید از تو کوته امیدان
تو بادی شاد با شاهی تو بادی با شهی شادان
مباد ایران ز تو خالی که هستی قبله ایران
که ایران بی وجود تو بیک ساعت شود ویران
توئی شیرین بدانائی بسان مهر دلبندان
هر آن مدحی که من گویم ترا هستی دو صد چندان
نکو خلق و نکو خلقی و هستی راحت انسان
کسی کو مدح تو خواند نباید خواندنش قران
ز تو قارون شود مفلس ز تو دانا شود نادان
توئی پاینده گیتی ترا پاینده بادا جان
ندارد پای با دست تو زر و گوهر اندر کان
وفا و جود را کانی و داد فضل را ارکان
توئی فخر همه رادان توئی فخر همه گردان
ندیده است و نبیند چون تو رادی کنبد گردان
عدو از دیدنت گریان ولی از دیدنت خندان
بر اینان خانه چون جنت بر آنان خانه چون زندان
خدایت زود باز آورد و از ما دور کرد احزان
کنون هستیم زین شادان اگر بودیم غمگین زان
الا تا قطره باران شود در دریم عمان
بخوشی باش با خویشان بشادی باش با یاران
همیشه با معالی زی همیشه بوالمعالی دان
بدو آراسته بادت سپاه و ملک و خان و مان