عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵ - در مدح ابومنصور وهسودان
بتی چون رامش اندر می مهی چون دانش اندر جان
بلای دل بدو سنبل شفای جان بدو مرجان
ز عنبر بر مهش چنبر ز سنبل بر گلش چوگان
دلش چون قبله تازی رخش چون قبله دهقان
دو چشمش مایه درد است و دو لب مایه درمان
دو زلفش مایه کفر است و دو رخ مایه ایمان
اگر با من بخندیدی نبودی چشم من گریان
ور از من رخ نپوشیدی نبودی راز من عریان
ترا دو زلف مشک افشان بر آن دو عارض رخشان
مرا بر دو رخ زرین دو دیده هست درافشان
لب و دندانش چون مرجان چکیده بر گل خندان
بدندان مانده انگشتم ز عشق آن لب و دندان
ببالا سرو بستانی شکفته بر سرش بستان
اگر دائم بقا خواهی از آن بستان گلی بستان
ببین دو زلف پرتابش بران دو عارض تابان
بکردار کف موسی بدو پیچیده بر ثعبان
ایا نقشی که چون رویت نباشد نقش بر ایوان
بدو رخ چشمه مهری بدو لب چشمه حیوان
دل از گفتار تو غمگین تن از رفتار تو بیجان
خیال روی و مویت را شمن گردد بت کاشان کذا
ز عشقت بس زیان دارم ولیکن بس مرا سود آن
که دیدم روی شاهنشه ابومنصور وهسودان
خدای ما که پیدا کرد از ناچیز انس و جان
ز بهر انس و جان او را پدید آورد انس جان
چنان گردن کشی گردون برون نارد بصد دوران
نه از روم و نه از تازی نه از ایران نه از توران
اگرچه نیک و بد باشد ز گشت کنبد گردان
تو خیر و شر و نیک و بد ز کلک و خنجر اودان
اگر شیطان کند مدحش شود همچون ملک شیطان
عدو زو پست تا ماهی ولی زور است تا سرطان
چو خورشید است جود او به بر و بحر بی پایان
که باشد بر که و بر مه فروغ روی او تابان
بزیر رانش اندر اسب چون باد وزان پران
بجز او هیچ کس را بوده هرگز باد زیر ران
میان مدح نام او بسان سجده در فرقان
بیاد او ولی تازه عدو از غم بود پژمان
بروز بزم چون دارا بروز رزم چون ماکان
بمهر او ولی باقی ز کین او عدو ماکان
ز تیغ و کف او خیزد ز خون و خواسته طوفان
موافقرا دهد بار این مخالف را دهد باران
اگر یک شاعری یابد ز کافی کف او احسان
چنان گردد که از اقبال برتر باشد از احسان
همه دشوارهای چرخ نزدیک ولیش آسان
سپهر از تیغ او خائف جهان از تیر او ترسان
بروز خشم چون دوزخ بروز مهر چون ریحان
بدین ریحان کند آتش بدان آتش کند ریحان
بدی را خنجر وی گنج (کذا) و نیکی را کف او کان
ولی را بهره زین گوهر عدو را بهره زان نیران
سخای او گه مجلس وغای او گه جولان
موالیرا دهد نصرت معادی را دهد خذلان
بگاه رزم چون رستم بگاه بزم چون دستان
جدا گفتارش از تنبل بری کردارش از دستان
ایا دعوی رادی را دو کف راد تو برهان
سخا از کف تو پیدا و جور از عدل تو پنهان
اگر هنگام کوشیدن به پیش آید جهانی جان
بدشت اندر جهانی جان نهی مر کرکسانرا خوان
ز گردون برترت منظر ز کیوان برترت ایوان
به منظر نایدت گردون بایوان نرسدت کیوان
برزم اندر چو نعمانی ببزم اندر چو نوشیروان
که را دربان تو باشد سزد دربان او خاقان
الا تا از مه تابان بفرساید همی کتان
الا تا از مه آبان بیفزاید همی بستان
بداندیش تو کتان باد و تیغ تو مه تابان
نکوخواه تو بستان باد و دست تو مه آبان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - در مدح امیر وهسودان
بتی که لاله چند از رخانش لاله ستان
چه لاله ای که ندیده است خلق لاله چنان
بلای دین و دل آمد بسنبل و بادام
شفای جان و تن آمد بلاله و مرجان
همی رباید دلرا بناز در وصلت
همی ستاند جانرا بناز در هجران
چرا نباشم در هجر او نوان و نوند
چرا نباشم از هجر او نوند و نوان
کسیکه دلبر باشد نباشدش غم دل
کسیکه جانان باشد نباشدش غم جان
مرا بتر که نه دل با من است و نه دلبر
مرا بتر که نه جان با منست و نه جانان
چو یادم آید زان نرگس عذاب انگیز
چو یادم آید زان شکر عذاب نشان
چنان شوم که ندارم ز هیچ چیز خبر
چنان شوم که ندارم ز هیچ چیز نشان
لبش چو مرجان لیکن بزیر او لؤلؤ
برش چو وشی ولیکن بزیر او سندان
چو روی او ندهد نور ماه و هور فروغ
چو قد او نبود شاخ سرو در بستان
مراست تاوان در هجر آن نگار بسی
که هیچ روی نیاید بر او گهی تاوان
کسیکه کار وی از فعل او تباه شود
بود پشیمان چون خصم میر وهسودان
خدایگان زمین و زمان امیر اجل
که هست زیر نگینش همه زمین و زمان
نه بی رضاش کسی شاد باشد از نصرت
نه با رضاش کسی باک دارد از خذلان
هزار بهتان در مدح او بگوید خلق
چو بنگری همه بوده است راست آن بهتان
بجز فتح نشد تیغ او جدا ز نیام
بجز بسعد نشد تیر او جدا ز کمان
ایا مظفر کشورگشای و دشمن بند
ایا موید دینار بخش و شهرستان
بناز یار شد آن کز پی تو جست نیاز
ز سود دور شد آن کز پی تو جست زیان
سخاوت تو گسسته زو عده و تقصیر
شجاعت تو بریده ز تنبل و دستان
بروز جود تو بی نام حاتم طائی
بروز حرب تو بینام رستم دستان
کسی نبیند خان تو خالی از زائر
کسی نبیند خوان تو خالی از مهمان
کدام دشمن کز بیم تو نشد غمگین
کدام حاسد کز هول تو نشد ترسان
که بود کو ببدی با تو پیشدستی کرد
که نه بپای بلاش اندرون فکند زمان
کدام شاه که یکروز با تو دندان سود
که بنده تو نگشت آخر از بن دندان
اگر گهی حد ثانی فتاد ملک ترا
چه بود پس نبود ملک خالی از حدثان
کنون نگر که ز بخت جوان و دولت پیر
همه شهان هم از آن تواند پیر و جوان
بغم گذاشت همه عمر و آخر از غم مرد
هر آنکسیکه بغمناکی تو شد شادان
رضای یزدان جستی بهر چه کردی تو
بهر چه میکنی از تو رضا شود یزدان
ترا ز خلق جهان کردگار بگزیده است
کسی که خصم تو شد خصم کردگارش دان
اگرچه شاهان گه گه ترا خلاف کنند
بدرگه تو بود بازگشتن ایشان
بود همیشه گذرگاه حبل بر چنبر
بود همیشه گذرگاه گوی بر چوگان
بدولت تو همه کار ملک نیکو کرد
نشاط جانت فرزند مهترت مملان
پسر چنین بود آن را که تو پدر باشی
گهر نخیزد نیکو مگر ز نیکوکان
مرا چنانکه تو دانی نداند ایچ کسی
هم آنچنانم دار و هم آنچنانم دان
بچشم تو که مرا از پی تو باید چشم
بجان تو که مرا از پی تو باید جان
دلم بمدح تو رخشنده چون روان بخرد
تنم بمدح تو پاینده همچو تن بروان
بمن حقوق تو بسیار حبذا آن حق
که خون منت حلالست گر کنی قربان
بهیچ وجه ندارد بطبع ظلم و لیک
بدان و بدمنشان را بریده باد زبان
چنانکه رأی تو باشد هزار سال بزی
چنانکه کام تو باشد هزار سال بمان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸ - در مدح امیر شمس الدین و ابوالمعالی
بزلف غالیه رنگی بروی آینه گون
ز عشق هر دو مرا روی زرد و رای نگون
برنگ آب گل و می شده است دیده من
ز مهر آن لب می رنگ و چهره گلگون
نه سرو نازد چون قامت تو در بستان
نه ماه تابد چون عارض تو بر گردون
زمانه تا برخت چشم بد همی نرسد
همی نویسد گردش ز غالیه افسون
اگر کمر بندی زی میانت راهنمای
وگر سخن گوئی زی دهانت راهنمون
کس از میانت نگفتی خبر که مدحش چیست
کس از دهانت نداری نشان که وصفش چون
از آن فزاید هر روز بر تو مهر مرا
که نیکوئیت فزونست و مردمی افزون
بباغ پر گل ماند رخ تو مالامال
زمانه بسته بشمشاد گرد او پر هون
لب تو خسته مژگانت را دهد مرهم
دل من از پی این شد بمهر تو مرهون
چو موم شد دل سنگ من از هوای رخت
چو شد ز بهر ملک نرم روزگار حرون
جهان ستان چو ملوکان باستان جستان
که هست خانه فرهنگ را بفضل ستون
بشهریاری شکاری بسان اسکندر
بروزگار شناسی بسان افریدون
نه هیچ مرد بود بی نوا بدرگه او
نه هیچ خلق بود تشنه بر لب جیحون
کفش چو بحری موج گهر بخارش جود
سنانش ابری با رانش سیل و سیلش خون
بتیغ تیز دمار صناعت داود
بکف راد هلاک فکنده قارون
هزار یک بنیاید برون دریا آب
که در و دینار آید ز دست او بیرون
بگاه خشم بود دور طبع او ز شتاب
بگاه جود بود دور طبع او ز شتاب
جفا بگوید و پیش آورد همی تأخیر
سخا بگوید و پیدا کند بکن فیکون
گه مجالسه خلقش چو عنبر سار است
گه مذاکره لفظش چو لؤلؤ مکنون
ایا بدانش چون مهتر ارسطالیس
بدین و دولت چون اوستاد افلاطون
همه ببدره دهی جعفری و منصوری
همه برزمه دهی ششتری و سقلاطون
بروز رامش و رادی زبون دست و دلی
بروز کوشش و فرمان ترا زمانه زبون
ترا عدو نبود مرد طالع مسعود
ترا ولی نبود مرد اختر وارون
اگرچه عالم مامور بود مامون را
تراست بر در مامور مهتر از مامون
نکو خصال و نکوحال امیر شمس الدین
که کمترینش عطا هست بار صد گردون
باوالمعالی عالم نمای و عالم رای
که هست همت عالیش برتر از گردون
بسا مغاک کز او راست گشته با پشته
بسا حصار گز او راست گشته با هامون
هر آن هنر که ز رستم همی دهند خبر
از او همی بعیان یافتن توان اکنون
بروز بخشش قارون از او شود درویش
بروز رامش شادان از او شود محزون
ز بانک سائل شادان شود روانش چنانکه
ز بانگ لیلی خرم شود دل مجنون
نداد و هم ندهد هیچ خلق را تیمار
نکرد و هم نکند هیچ خلق را معجون
بروز بزم چو یوسف بود فراز سریر
بروز رزم چو رستم بود فراز هیون
زمین ز جود کف او میان زر پنهان
هوا ز خلق خوش او بغالیه معجون
شود چو افیون بر دشمنان او شکر
شود چو شکر بر دوستان او افیون
همیشه تا نکند با فنا بقا پیوند
همیشه تا نبود فتنه با خرد مقرون
بقا و دولت با هر دو میر مقرون باد
بر این سعادت عاشق بر آن ظفر مفتون
فزون طربشان هر روز و بختشان فیروز
خجسته عید بر ایشان خجسته و میمون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - در مدح ابومنصور
بقد سرو رسائی بزلف غالیه گون
یکی همیشه فراز و یکی همیشه نگون
ز عشق آن رخ چون برف خون فشانده بر او
سرم چو برف شد و آب دیده گشت چو خون
بت عزیزی لیکن پر از هوات هوا
وفات پیشه ولیکن پر از جفات جفون
ایا بچهره چو شیرین بزهره چون فرهاد
ایا بحسن چو لیلی بمهر چون مجنون
یکی که دارد بند و شکنج گوناگون
دگر که گونه او هست چون شب شبه گون
هر آن دلی که بزلف تو اندرون افتاد
ز بند او نتواند شدن دگر بیرون
بشب نیابد کس ره در او بماند دل
مگر که باشد نور رخ تو راهنمون
نه عنبر است و طرازش بعنبر آلوده
نه غالیه است و شکنجش بغالیه معجون
گهی از او گل پوشد ز مشگ پیراهن
گهی از او مه دارد ز غالیه پرهون
گهی بجنگ بود با من او و گاه بصلح
گهیم دارد شادان دل و گهی محزون
بگو که تا من بی دوست چند باشم چند
بگو که تا من بی یار چون شکیبم چون
کنون بسنگ گرانی بود همه کسرا
بود بسنگ درون خوار لولو مکنون
تو عاشقانرا داری زبون ز چشم سیاه
چو خسروانرا دارد ملک ز تیغ زبون
ستون دولت و دین شهریار ابومنصور
که هست زیر ز نخ دست دشمنانش ستون
سخنش گاه سخا خستگان محنت را
کند درست چو کژدم گزیده را افیون
ز هفت گردون بگذشت نام قدرش از آنکه
یکی عطاش بود بار هفتصد گردون
همیشه باد نگهبان جان او ایزد
همیشه باد نگهدار ملک او گردون
اگر بدانش مامون ز چرخ بر شده بود
هزار میرش مامور بود چون مامون
همیشه باغ بلا باد جای دشمن او
که نام اوست ز بغداد تا بلاساغون
اگر بدانش مامون ز چرخ بر شده بود
هزار میرش مامور بود چون مامون
همیشه باغ بلا باد جای دشمن او
که نام اوست ز بغداد تا بلاساغون
بنزد همت او پست آسمان بلند
بجای دولت او نرم روزگار حرون
ایا بجام جم و سهم سام و زهره زال
ایا بچهر منوچهر و فر افریدون
خدای کرد یکی را چو تو بچندین گاه
بیافرید جهانی چنین بکن فیکون
چو تو نباشد ز امروز تا برستاخیز
ز گاه آدم چون تو نبود تا اکنون
از آنکه در تو بنزدیک تو نیابد راه
ترا نیارد پیش ایچ کار گردون دون؟
ز طمع نعمت خدمت زبون دهند همه
ز پیش خدمت نعمت دهی همه تو زبون
همه جهان بفنون حاشیه کشند ز خلق
تو خلق را بستم حاشیه دهی نه فنون
بدست دجله و جیحون کنی ببادیه در
ز تف تیغ کنی خشگ دجله و جیحون
همیشه مردم بر دولت تو مفتونند
از آنکه هستی بر وجود و مردمی مفتون
ترا چه ناله کوس و چه ناله ارغن
بروز جنگ تو باشی نشسته بر ارغون
بفتح نامه همیشه ترا براه نوند
بخلق خواندن دائم ترا بکار هیون
هلاک باد چو قارون عدو که هستی تو
بکف راد هلاک فکنده قارون
همیشه روز تو میمون بود خداوندا
که تو نزادی الا بطالع میمون
ز خاک خشگ برآید بفر تو گل سرخ
ز سنگ خاره بر آری بفر طالع نون
ز نعمت تو نبوده است هیچ کس محروم
ز خدمت تو نبوده است هیچ کس مغبون
اگر بخواهی بفروزی اندر آب آذر
وگر تو گوئی ز آذر بروید آذریون
یکی سخات فزونتر ز گنج اسکندر
یکی سخنت نکوتر ز علم افلاطون
همیشه تا نکند کس میان آتش جای
همیشه تا نکند کس میان آب سکون
دو چشم خصم تو بادا چو رود اسکندر
دل عدوی تو بادا چو آذر برزون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - در مدح ابوالخلیل جعفر
تا باد ماه آبان بگذشت در چمن
شد زرد و پر ز گرد به اندر چمن چو من
چون تخته های زرین بر نیلگون پرند
برگ چنار ریخته از باد در چمن
بر شاخ نار نار کفیده نگاه کن
چون صره دریده پر از گوهر و ثمن
سیب منقط آمد و نارنج مشگبوی
این جای لاله بستد و آن مسکن سمن
آن چون فشانده دانه یاقوت بر بلور
وین چون فشانده شوشه دینار بر سمن
اکنون بآفتاب خورد باده باده خوار
از بسکه باد سرد همی جسته بر چمن
از کوهسار حله ببر بر همی برد
بادی که برد تاختن از کوه تاختن
زاغ آمد و گرفت وطن در میان باغ
با درد و داغ بلبل بیرون شد از وطن
از درد هجر بلبل در باغ شاخ گل
پیرایه کرد پاره و افکند پیرهن
اندر فراق بیش کند ناله و فغان
هر کو روان بمهر کسی کرده مرتهن
بلبل گشاده است دهن در وصال گل
واندر فراق گل نگشاید همی دهن
من نیز همچو بلبل خاموش و خسته دل
آب از مژه گشاده و لب بسته از سخن
از آرزوی دیدن آن فتنه جهان
اندر فتاده سخت بهر گونه فتن
هر شب قرین مشتری و زهره داردم
آن ماه روی زهره رخ و مشتری ذقن
در چشم نم ز حسرت آن چشم پرخمار
جانم شکسته از غم آن زلف پرشکن
چون قد اوست راست مرا در هواش دل
چون عهدوی قویست مرا از هواش ظن
کردم فدای مهرش مهر هزار کس
کردم فدای جانش جان هزار تن
از جان خویش نبود هرگز عزیرتر
هست او مرا عزیزتر از جان خویشتن
عاشق بکام خویش نخواهد فراق دوست
کودک بکام خویش نبرد لب از لبن
گلنار و نار دارد بر نارون ببار
گلنار و نار طرفه بود بار نارون
نور است روی او همه چون چهره پری
وز ظلمتست مویش چون جان اهرمن
رضوان از آسمانش فرستاده بر زمین
تا شادکام گردد از او خسرو ز من
فرخنده بوالخلیل که کردش خدای عرش
از انجم سعادت بر طالع انجمن
لفظش که در مناظره در ثمین بود
دری که هست جان همه عالمش ثمن
ندهند زر و سیم بمثقال دیگران
چونانکه بهرمان دهد او خلق را بمن
گر شاه خصم گردد بر شهر دشمنان
زیشان خبر بماند و ز شهرشان دمن
نا زنده زو بزرگی چون از خرد روان
پاینده زو ولایت چون از روان بدن
بر دشمنان چو سنگ کند در شاهوار
بر حاسدان چو خار کند حله عدن
با دست او چو قطره بود دجله و فرات
با تیغ او چو پشه بود پیل و کرگدن
تیغش بروز رزم خوردمی ز خون خصم
از کاس سرش کاس کند وز بدنش دن
چون صاحب فدی که کند جان همی فدی
آید بطبع از ملکش خوشتر از بدن؟
از شهر دشمنانش دائم خسک برند
در ملک دوستانش باشد در یمن
خصمان او زنند وز شمشیرش ایمنند
زیرا که هیچ زن نکشد شاه تیغ زن
با خیل او چو دشت بود چرخ تیزرو
با تیغ او چو موم بود آهنین مجن
چنگالشان ز سم و پلنگانشان ز میش
حصارشان ز چادر و مردانشان ز زن
از تیر دوک سازند از جعبه دوکدان
از پرش خوان طرازند از نیزه بابزن
هرگز دل ولیش نپردازد از نشاط
هرگز تن عدوش نیاساید از محن
گاه سخا نداند کفش خلاف وعد
وقت وغا نداند طبعش فریب و فن
در شهر دوستانش کساد آلت سلاح
در ملک دشمنانش رواج است با دخن
با تیغ او چو موم بود کوه آهنین
با دست او چو خاک بود زر بی سخن
آن را که بند جان فکند در چه نیاز
ار جود اوش بدهد مر مشتری رسن
پای عدوش نسپرد از تن ره نشاط
در حرب حاسدانش بود اژدها فکن
آن سر سوی سمک بود آن سر سوی سماک
در هر دو سر بعجز همی پیش ذوالمنن؟
ای روز بزم ناز فزا و نیاز کاه
وی روز رزم فتنه نشان و حصار کن
از تف تیغ گرد برآری ز رود نیل
وز خون خصم تو شده در بادیه لژن
بس ممتحن که گشت ز مهر تو کامران
بس کامران که گشت ز مهر تو ممتحن
تا نسترن نباشد بر رنگ ارغوان
تا ارغوان نباشد بر بوی نسترن
با رنگ ارغوان بر تو باد متصل
با بوی نسترن بر تو باد مقترن
عیدت خجسته باد ز غم جانت رسته باد
دشمنت باد درد و جهان بسته محن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - در مدح امیر ابوالفضل
چه روز است آنکه هست او را شب تاریک پیرامون
سپهر از بوی او مشگین زمین از رنگ او گلگون
مگر ترسید رخسارش ز زلف مار کردارش
که گرد خویشتن عمدا نوشت از غالیه افسون
دو آذرگون شدند از خون مرا دو چشم از هجرش
عجب دارم که چون روید تف آذر ز آذرگون
ایا قد تو چون سروی ز دیبا گرد او آذین
ایا روی تو چون ماهی ز عنبر گرد او برهون
چو از غم جان من پیچد چرا شد زلف تو لرزان
تو خون عاشقان ریزی چرا شد چشم من پرخون
مرا ناید ملامت زانکه با عشقت بپیوستم
که گر مفتی ترا بیند بعشق اندر شود مفتون
ز بهر آنکه طبع تو چو بوقلمون همی گردد
رخم هر ساعتی رنگی پدید آرد چو بوقلمون
ز ابر هجر بیرون آی ای ماه زمین کامد
ز ابر کاهش اندر باز ماه آسمان بیرون
بسان طبع دلگیران و یا چون ابروی پیران
چو گردد محفلی ویران فراز آری تو زرین نون
ز گردون حور عین گفتی همی بیند سوی مردم
کنار گوشواران حور پیدا گشته بر گردون
و یا اندر مه نیسان ببستان در بنفشه ستان
بیکفنده است زرین نعل اسب شاه روز افزون
ابوالفضل آنکه شر و خیر هست از مهر و کین او
کزان قارون شود مفلس وز این مفلس شود قارون
گهر بخشی کجا هامون بود با کف او دریا
جهانگیری کجا دریا بود با تیغ او هامون
بود با خشم او دوزخ چو خلد عدن با دوزخ
بود با دست او جیحون چو دشت خشک با جیحون
چو اسکندر همی گیرد جهان بی گنج اسکندر
چو افریدون همی بندد عدو بی خیل افریدون
نه زو هرگز بدی خیزد نه از بدخواه او نیکی
چو زیتون بر نیارد خار و نارد خار بر زیتون
نه چون رویش بصدر اندر سهیل و زهره و پروین
نه چون کفش به بزم اندر فرات و دجله و جیحون
خداوندا چنین آمد نهاد و رسم گیتی را
که با نیکان نباشد نیک و با دونان نباشد دون
بدانش نام کردستند گردون را خردمندان
که گردانست سال و مه بکام دون بگاه ایدون
بدان خواهد کنون گشتن که خصمان را بدست تو
گروهی را کند بی جان گروهی را کند مسجون
الا تا نار در کانون بود چون لاله در نیسان
الا تا لاله در نیسان بود چون نار در کانون
ثناگویانت را چون لاله بادا نار پیرامن
جفاجویانت را چون نار بادا لاله پیرامون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - فی المدیحه
چه سرو است این میان بزم نازان
چه مشگست این بگرد ماه تابان
یکی خورده است گوئی آب وصلت
یکی دیده است گوئی درد هجران
بلای دل رخ و زلفین دلبر
شفای جان لب و دندان جانان
یکی آبست گوئی زیر آتش
یکی کفر است گوئی روی ایمان
فری آن سنبلی کش بار عنبر
فری آن نرگسی کش برک پیکان
یکی کوشد همی بر بستن دل
یکی کوشد همی بر بردن جان
رخ روشنش روزم کرد تاریک
لب خندانش چشمم کرد گریان
یکی نوش است وزیر نوش لؤلؤ
یکی سیم است وزیر سیم سندان
ز جعد او سرای من چو تبت
ز چشم من سرای او چو عمان
یکی مشگ است افکنده بر آذر
یکی جزعست افکنده بمرجان
ز سنبل دارد او بر لاله پرچین
ز عنبر دارد او بر ماه چوگان
یکی را سرو شاخ دو ماه بالین
یکی را سیب گوی و عاج میدان
دلم بیچاره کرد و چشم بی خواب
بدان چشم و لب پر بند و دستان
یکی دائم بود پیروزه را گنج
یکی دائم بود بیجاده را کان
همی بندد تن هر کس بزلفین
همی درد دل هر کس بمژگان
یکی همچون کمند رستم زال
یکی همچون سنان شاه اران
علی پیرایه شاهان عالم
که رای و همت علایش هزمان
یکی منظرش بگذارد ز گردون
یکی ایوانش بگذارد ز کیوان
چو تیغ تیز بنماید در آورد
چو کف راد بگشاید در ایوان
یکی را خشک باشد پیش دریا
یکی را نرم باشد پیش سندان
بروز بخشش آن کف گهربار
بروز کوشش آن تیغ سرافشان
یکی دارد زمین را معدن در
یکی دارد هوا را معدن جان
چو او دیگر نپرورده است گیتی
چو او دیگر نیاورده است یزدان
یکی بادا سپاهش را نگه دار
یکی بادا کلاهش را نگهبان
اگر بد شاعری خواندیش مدحت
وگر بد زائری کردیش احسان
یکی بیشی کند بر گنج قارون
یکی بیشی کند بر شعر حسان
سنان نیزه و پیکان تیرش
چون او باشد بر آن شبرنگ پویان
یکی دارد اجل را تیز چنگال
یکی دارد قضا را تیز دندان
ز نوک کلک او شد رای خرم
ز نوک خشت او شد روح پژمان
یکی رخشان و زو جان گشته تاری
یکی تاری وزو جان گشته رخشان
ز تیغ او معادی گشته غمگین
ز کف او موالی گشته شادان
یکی ریحان پدید آرد ز آتش
یکی آتش پدید آرد ز ریحان
ایا کف تو مهری روز بخشش
و یا تیغ تو ابری روز جولان
یکی را راحت زوار تابش
یکی را محنت بدخواه باران
الا تا ابر نیسانی بگردون
الا تا لاله نعمان به نیسان
یکی گریان بود چون چشم عاشق
یکی خندان بود چون لعل جانان
زمانه باد با تو وعده کرده
ستاره باد با تو کرده پیمان
یکی بر بردن از جان ولی غم
یکی بر بردن از جسم عدو جان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح امیر جستان
حور حریر سینه کام روان حوران
چشمم چو بحر دارد دل جایگاه بحران
بر ماه لاله کارد بر لاله مشگ بارد
پر مشگ لاله دارد رخسار و زلفش الوان
بر سرو باغ دارد بر گل چراغ دارد
مشگین دو زاغ دارد آن باغ را نگهبان
آن دلربای جادو دارد دو چیز نیکو
زیر عقیق لؤلؤ زیر پرند سندان
جان را بلای مونس دل را بلای هرکس
شکر شکن بمجلس لشگر شکن بمیدان
از سینه حریری دارد رخم زریری
هست آن بت سریری فخر بتان کاشان
چون او رود بصحرا گردد زمینش خضرا
چون او نبوده حورا چون او ندیده رضوان
با یار باشدم خوش باشم اگر در آتش
بی او نباشدم خوش در بزم راح و ریحان
رویش بگو نه گل وز غالیه بر او غل
زان غالیه است غلغل زان کاکلست افغان
آن ماه مهر ورزد چندانکه گوئی ارزد
چون زلف او بلرزد عنبر بباشد ارزان
از رنگ لعل و رویش پر برگ لاله کویش
شهر از شمیم مویش پر عنبر است و پربان
آن ماه سیم ساعد با طبع من مساعد
از دوستیش زاهد گردد بطبع شیطان
رویش بماه ماند زلفش بمشگ ماند
مژگانش جان ستاند چون خشت میر جستان
میر ا جل اوحد فرخ ملک مسدد
زو ملت محمد محکم فکنده بنیان
آن شاه ملک و ملت پشت و قوام دولت
دارد همیشه آلت شمشیر و جام و میدان
جائی که او نهد پی شکر شکن بود وی
از وی سحاب دردی گردد چو ابر نیسان
لشگر بدو طرا زد مجلس بدو نوازد
شاهی که سر فرازد بر خسروان دوران
دست و دلش گشاده طبعش لطیف و ساده
پیوسته خوان نهاده در پیش خوانش مهمان
گسترده چرخ نامش نزدیک خاص و عامش
آن گوهری حسامش زانست گوهرافشان
با هیچ شهریاری چون او سپاه داری
هرگز نباشد آری با این دلیل و برهان
گر خود هزار لشگر با او شود برابر
باز آید او مظفر دشمن رود بخذلان
بر صد هزار دشمن بیشک برافکند تن
دارد ز فر جوشن و ز بخت نیک خفتان
ابر است گاه رادی ماه است گاه شادی
شاها همیشه بادی بر تخت شهریاران
این عید باد میمون بختش بود همایون
با عیش باد مقرون با ناز باد همسان
با عیش روز و شب کن هم عیش و هم طرب کن
ناز و خوشی طلب کن داد از نشاط بستان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - در مدح ابومنصور جستان
دل ببرد از من پری روئی گرامی تر ز جان
آنکه بر دیدار او بسته است جان انس و جان
چون بگل آب آرزوی او برآمیزد بدل
چون بچوب آتش هوای او درآویزد بجان
آن چو گلنار بهاری روی او دارد مرا
اشگ چون مرجان و رخ چون با درنگ مهرگان
صولجان عنبرین بر گوی کافوریش بین
جان من چون گوی دارد پشت من چون صولجان
دو لبش چون بهرمان آمد ولی نه بهر ما
گشت اشگ دیده در هجرش برنگ بهرمان
روز من با روی و موی او بود دائم بهار
روز او با روی و چشم من بود دائم خزان
هم میانش نیش زنبور است و هم نوشین دهن
هست چون بر برگ لاله نیش زنبور آن لبان
تیر مژگانش تن من چون کمان دارد ز غم
وین کمان من ز تیر او به پیچد هر زمان
از کمان بارد همیشه تیر بر هر چیز چون
مر مرا مژگان آن بت تیر بارد بر کمان
مهربانست او بر او من مهر از آن افکنده ام
مهر خوش باشد فکندن بر نگار مهربان
نرگس خونخوار او ناساید از آشوب و شور
چون ز جنگ دشمنان بر خنجر شاه جهان
خسرو گیتی ستان منصور جستان آنکه هست
هم بمردی نامدار و هم برادی داستان
مر گرا از تیغ او گردد بکشتن ناگوار
آز را دستش بنعمتها کند همداستان
ارغوان از روی بدخواهان کند چون شنبلید
شنبلید از خون بدخواهان کند چون ارغوان
پیش کف راد او دریا بود چون بادیه
پیش تیغ تیز او آهن بود چون پرنیان
خدمت او را همه عالم کمر بندد بطوع
او نه بندد جز خدای عرش را هرگز میان
مردمانرا صلح و جنگ و دست و تیغ و مهر و کینش
عیش و رنج و شادی و غم باشد و سود و زیان
شرم او بیش از شمار و عدل او بیش از عدد
فضل او بیش از گمان و حرب او بیش از توان
آسمان آید ز بهر خدمت او بر زمین
مشتری آید ز بهر دولت او ز آسمان
تن فدای گنج و کان دارند مردم روز و شب
او فدای مردمان کرده است تن با گنج و کان
جود دارد بیکران و فضل دارد بیشمار
عمر بادش بی نهایت ملک بادش بی کران
پیش حلم او زمین همچون هوا باشد سبک
پیش طبع او هوا همچون زمین باشد گران
کی تواند برد پهلو آسمان از پهلوی
کش بود چون میر تاج الملک پور پهلوان
شاه شمس الدین قوام دولت و فخر ملوک
بوالمعالی شاه آزادان و خورشید زمان
از سخاوت بر همه میران عالم کامگار
از شجاعت بر همه شاهان گیتی کامران
خوبروی و خوب رای و خوب گوی و خوب کار
نیک بخت و نیک فال و نیک دین و نیک دان
میش و پشه کبک و هره گر نظر یابند ازو
هر یکی یابند تایید و رشادت بی گمان
میش بندد شصت شیر و پشه بندد دست پیل
کبک جنگد با عقاب و هره با ببر بیان
خدمتشرا مردم دانا کمر بندد مدام
مدح او گوید همیشه هرکه باشد مدح خوان
گر ز شکر تلخ بر دشمن حدیثی افکند
در دهانش چون شکر در آب بگدازد زبان
تا نباشد در جنان هرگز تن کس دردمند
تا نباشد در سقر هرگز دل کس شادمان
بر بداندیشان تو بادا جنان همچون سقر
بر هواخواهان تو بادا سقر همچون جنان
تا فزون از جاودان هرگز نماند هیچ کس
عمر و ملک هر دوتان بادا فزون از جاودان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - در مدح میر ابونصر مملان
شد برگ رزان زرد ز آذر مه و آبان
شد آب رزان سرخ چو بیجاده تابان
دیدار رزان زرد شد و آب رزان سرخ
حکمی که خداوند کند هست صواب آن
گر آب ببرد از گل و گلزار مه مهر
پائیز بیاراست بآئین رز آبان
تا زاغ بیابانی در باغ وطن ساخت
شد بلبل خوشبانگ سوی کوه و بیابان
بیدار شده نرگس و نارنگ ولیکن
در خواب گران رفته گل و لاله خندان
آن هر دو بدیدار چو اشگ و رخ عاشق
وین هر دو بدیدار چو روی و لب جانان
تا سیب بکردار زنخدان بتان شد
بفزود مرا مهر بت سیم زنخدان
تا ابر بکافور بپوشید سر کوه
از باد بدینار بیاراست گلستان
آن حور زره پوش و بت سیم بناگوش
آن سرو خرامنده و خورشید درخشان
از مشگ فرو هشته بخورشید دو زنجیر
وز غالیه پیوسته بگلنار دو چوگان
نقش لب و دندانش بچین گر بنگارند
گردد چو دلم خون لب فغفور بدندان
ترسم که همی بکسلد از ایمان ز دل من
تا بر رخ او کفر ظفر یافت بایمان
او را بخریدم بتن و هست به از دل
او را بگزیدم بدل و هست به از جان
جان و دل من هست سزاوار بدان بت
چون ملک جهان هست سزاوار بمملان
خورشید همه میران بونصر که بسپرد
یزدان بوی و دشمن وی نصرت و خذلان
گر نعمت نعمان بیکی زائر بخشد
بر وی ننهد منت یک لاله نعمان
از هیبت او سندان بگدازد چون موم
با دولت او گل شکفد بر سر سندان
فارغ نشود درگهش از سائل و زائر
خالی نبود مجلسش از مطرب و مهمان
از بهر همه پاک گشاده است دل و دوست
وز بهر همه پاک نهاده است می و خوان
آنکس که یکی روز بداندیش تو باشد
از کرده خود باشد تا حشر پشیمان
کز هول تو بی درد دلش باشد بیمار
وز بیم تو بی بند بود تنش بزندان
پیمانه آنکس بیقین پر شده باشد
کو با تو نیارد بسر وعده و پیمان
روی تو بدل بس بود امروز جهان را
شاید که مه و مهر نتابد ز خراسان
روز و شب از آنست نگهبان وی ایزد
کوهست جهانرا بشب و روز نگهبان
تا زرد کند باد خزان برگ رزان را
تا سرخ کند گل را باران ببهاران
چون برگ رزان خصم تو از باد خزان زرد
روی تو چو گل باد ز می سرخ بباران
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
غالیه دارد کشیده بر شکفته ارغوان
ارغوان دارد شکفته بر منقش پرنیان
ارغوان هر روزه تازه تر بزیر غالیه
غالیه هر روز خوشبوتر بگرد ارغوان
از جفاجوئی که هست آندلبر ناسازگار
از ستمکاری که هست آندلبر نامهربان
بر دلم باشد گمان هجر او همچون یقین
بر دلم باشد یقین وصل او همچون گمان
من برنگ زعفران و او برنگ لاله برگ
من بنرخ لاله برگ و او بنرخ زعفران
روی او چون گلستان و موی او چون سنبلست
طرفه رسته سنبل او در میان گلستان
گر نه از دل خاست عشقش چون درآویزد بدل
ور نه از جان خاست مهرش چون درآمیزد بجان
از خیال روی من باشد خزان اندر بهار
وز خیال روی او باشد بهار اندر خزان
گیسویش گوئی که خسرو بافته دارد کمند
ابرویش گوئی که خسرو آخته دارد کمان
آفتاب لشگر ایران و اران لشگری
کشته زو ایران و اران خرمی را بوستان
هرکجا باشد گران از طبع او باشد سبک
هرکجا باشد سبک از حلم او باشد گران
مشتری را طالع او گفت روزی مرحبا
آسمان را همت او گفت روزی گرم ران
آسمان هر ساعتی فخر آورد بر روزگار
مشتری هر ساعتی فخر آورد بر آسمان
شاعران گنج و درم بود زو در هر زمین
زائران کان گهر دارند زو در هر مکان
آن کجا گنج درم بود از ثنا بنهاد گنج
آن کجا کان گهر بود از سخن بنهاد کان
گر ببینی ابر و کفش زان نیاری یاد از این
ور ببینی بحر و طبعش زین نیاری یاد از آن
زان که آن گه گه سرشک افشاند این دائم گهر
زان که آن گه گه بخار آهیخت این دائم روان
هرکه ناز از کین او جوید شود جفت نیاز
هرکه سود از جنگ او جوید شود جفت زیان
هست کوکب را شمار و نیست فضلش را شمار
هست گردون را کران و نیست مدحش را کران
همت پست موالی زو همی گردد بلند
دولت پیر موافق زو همی گردد جوان
ای همیشه نام تو بر نامداران نامدار
وی همیشه کام تو بر کامکاران کامران
تیغ تو شیریست کو را مغز باشد مرغزار
تیر تو مرغیست کو را دیده باشد آشیان
هم برامش بختیاری هم بمردی کامکار
هم بدانش نامداری هم برادی داستان
گر سنان گیرد عدو گردد بر او همچون زره
ور زره پوشد عدو گردد بر او همچون سنان
خدمت تو راه نیکی را همیشه رهنما
مدحت تو لفظ دولت را همیشه ترجمان
گر عدو باشد عیان از تیغ تو گردد خبر
ور ولی باشد خبر از کف تو گردد عیان
طبع شادی داری و رامش ولیکن لاجرم
شادی و رامش همیشه پیش گیری هر زمان
تا بود شادی همیشه جفت با شادی بپای
تا بود رامش همیشه یار با رامش بمان
در همه شهری بدست خویش بنشان شهریار
در همه مرزی ز دست خویش بنشان مرزبان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - در مدح ابومنصور وهسودان
گر نگار من دو زلف خویش بسپارد بمن
مشگ سایم من بکیل و غالیه سایم بمن
جان من دائم دژم باشد بسان چشم او
زلف او دائم بخم باشد بسان پشت من
سنبلست آن زلف و یا زان گرد سنبل سنبله
انجمست آن روی و در گل گرد کرده انجمن
لاله چون رویش نروید هرگز اندر بوستان
سرو چون بالای او هرگز نباشد در چمن
قامتم اندر فراقش گشت چون زرین کمان
رویم از تیغ عذابش گشت چون سیمین مجن
آن لب و دندان چون لؤلؤی صاف و ناردان
آن رخ و بالاش چون گلنار سرخ و نارون
زلف او مشگست و سوده در میان غالیه
روی او لاله است و رسته در میان نسترن
ز آب دیده بر رخم هر دم بروید زعفران
ز آتش دل بر تنم هر دم بسوزد پیرهن
نرگس مخمور او تن را کند خالی ز جان
شکر مصقول او فارغ کند جان را ز تن
آن چو روز جنگ تیغ شاه شاهان زمین
این چو روز جود دست شمع میران ز من
خسرو اران ابومنصور وهسودان که هست
تیغ و دست او گه مردی و رادی بی سخن
نیک روزی را دلیل و نیک بختی را سبب
نیک نامی را مقام و نیک مردی را وطن
اهرمن گردد ز مهر او بسان حور عین
حور عین گردد ز کین او بسان اهرمن
همچنو باشد گرامی نزد خاص و نزد عام
هرکه چون او خوار دارد زر و سیم خویشتن
چون بیاراید سخا را آز بگدازد همی
چون میان بندد و غارا مرگ بگشاید دهن
پیش یک زخمش نپاید صد هزاران زنده پیل
باریک جودش نتابد صد هزاران کرگدن
از بلا ایمن نگردد جز بشکرش مبتلا
از محن ایمن نگردد جز بمدحش ممتحن
زو چنان ترسد بلا چون مرد دانا از بلا
زو چنان ترسد محن چون مرد خوشخوار از محن
دوستانرا داد چندان مال شاه مال بخش
کشت چندان دشمنان را شهریار تیغ زن
کش یکی از دوستان دارد هزاران کوه سیم
وز هزاران کشته دشمن یکی دارد کفن
فضل جمله خواهی اینک راه بر فضلش سپار
فر ایزد خواهی اینک چشم بر چهرش فکن
جود یا بی نزد او چندانکه در ناید بوهم
فضل بینی نزد او چندانکه در ناید بظن
ای سزای تخت و منبر ای پناه ملک دین
ای ستون ملک و لشگر ای امید مرد و زن
دست تو دینار بخش و تیغ تو گوهر گداز
عزم تو بدخواه بند و رزم تو لشگرشکن
مردمیت اندر زمانه کرد موجود این وجود
هیبتت از طبع مردم کند بیخ فکر و فن
پیش یک خشتت نیاید هرچه در گیتی زره
تاب یک تیرت ندارد هرچه در گیتی مجن
ملک آذربایگان و امر ترکستان و چین
جای تو تبریز و جاه تو بعمان و عدن
چون تو بنشستی ببزم از گنج برخیزد خروش
چون تو برخیزی برزم از حرب بنشیند فتن
گر بدیدی تهمتن یک حمله تو روز رزم
پیش تو هرگز نبردی نام مردی تهمتن
تا نباشد نوحه گر شایسته هنگام نشاط
تا نباشد رود زن بایسته هنگام حزن
خانه خصمان تو خالی مباد از نوحه گر
مجلس خویشان تو فارغ مباد از رود زن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - در مدح ابومنصور وهسودان
کسی کش دل برد دلبر کسی کش جان برد جانان
که جانان دارد و دلبر سبک دارد دل و جان آن
مرا برگو که جان و دل بجانان دادم و دلبر
همم دل رفت و هم دلبر همم جان رفت و هم جانان
اگر باز آیدم دلبر نیندیشم بتیر از دل
وگر باز آیدم جانان نیندیشم بتیغ از جان
چه از طمع سلامت خلق عالم دوستی دارد
من از طمع وصال دوست بر دل خوش کنم هجران
نهیب هجر او دارد مرا در وصل او غمگین
امید وصل او دارد مرا در هجر او شادان
فکار مهر و کین دل بدو بادام و دو سنبل
بهار رنج و بار جان بدو نسرین و دو مرجان
هر آنگاهی که روی او نبیند چشم بی خوابم
بآب اندر نهان گردد ز تاب آن رخ تابان
رخان دوست چون ماهست چشم من چو نیلوفر
ز نور ماه نیلوفر بآب اندر بود پنهان
الا ای تاخته بر من یکی تیغ آخته بر من
یکی همچون بمن تازی یکی تازی بترکستان
یکی حمله ببر بردن یکل حمله سرش بشکن
بجام اندر فکن خونش بیاور سوی من تازان
مگر لختی بیفزاید ز خون او تنم را خون
که خون را من بپالودم ز راه دیده گریان
از آن چون قبله دهقان بسوزانی و تابانی
چو فرزند گرامی را بنازش پرورد دهقان
مرا بر یاد افریدون و نوشیروان مئی در ده
کز افریدون خبر دارد نشان دارد ز نوشیروان
چو جعد دلبران لرزان چو زلف دلبران بویا
چو اشگ عاشقان روشن چو آه عاشقان سوزان
بزردی چون رخ غمگین وزو غمگین شود خرم
بپاکی چون دل دانا وزو دانا شود نادان
بطعم زهر و زو باشد همیشه عیش چون شکر
برنگ زر و زو باشد همیشه روی چون مرجان
چو در جام است زو رخشان نماید دیده تاری
چو در جان رفت زو تاری نماید دیده رخشان
زیان دارد همیشه آب خواب از دیده مردم
چو آبست آن و لیکن هست خواب رفته را درمان
اگر چه خوردنش دائم حرام و تلخ و خوار آمد
حلال و خوشگوار آمد بیاد خسرو اران
پناه گر گر و گر زن ستون تخمه و لشگر
چراغ گوهر و کشور ابومنصور وهسودان
اگر خواهی که خدمتکار و مدحت خوان بود چرخت
همیشه خدمت او کن همیشه مدحت او خوان
ز بخت دوستان او نگردد یک زمان نصرت
ز روز دشمنان او نگردد یک زمان خذلان
اگر زاهد در این گیتی کند با کین او بیعت
وگر رهبان بدین عالم کند با مهر او پیمان
چو رهبان اندر آن عالم بدوزخ در شود زاهد
چو زاهد اندر آن عالم بجنت در شود رهبان
ورا ایزد همی دارد قوی بخت و بلند اختر
کسی او را بود دشمن که باشد دشمن یزدان
اگر بر گنبد گردان بگرداند زمانی دل
ز بیم او فرو ماند زمانی گنبد گردان
تو را خیل و رهی ای شاه بسیارند و من دائم
رهی را کی کم از قلاش و خیلی کمتر از ترکان؟
بجنگ آهنگ او کردند با پیکان بسا سرکش
بمردی باز گردانید بر اندامشان پیکان
کنون تا از سر ایشان تو سایه بر گرفتستی
نگه کن تا چه آورده است گردون بر سر ایشان
همیشه عزم ایشان بود بر تاراج و بر کشتن
چو باشد عزمشان آنگونه باشد حالشان اینسان
هلاک آنگه شود عاصی که بالا گیردش قوت
چنان چون مور کو گردد هلاک آنگه که شد پران
خداوندا من این چندان بیک لفظ تو بنوشتم
ز بهر مهر تو کردم همه دشوارها آسان
اگر شایم ترا چاکر پدید آرم یکی نیکی
و گرنه چون ترا باشد پدیداری کنم فرمان
فزون از طاقت امکان نگیرد بنده را ایزد
ندارم من بدشواری فزون زین طاقت امکان
الا تا در مه کانون نروید سبزه در صحرا
الا تا در مه نیسان بروید لاله نعمان
همیشه باد خصم تو چو سبزه در مه کانون
همیشه باد یار تو بسان لاله در نیسان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - در مدح عمیدالملک ابونصر
لب است آن یا گل حمرا رخست آن یا مه تابان
گل آگنده بمروارید و مه در غالیه پنهان
کند بر گل همی جولان زره پوشیده زلف او
زره پوشیده زیباتر که باشد مرد در جولان
اگر نرگس ندیدی برک وی پیکان بهرامی
اگر سنبل ندیدی شاخ او سیسنبر و ریحان
بنرگس گون و سنبل دار چشم و زلف او بنگر
مر آن را همچو ریحان حسن وین را غمزه چون پیکان
عقیق است آن لب رنگین حریر است آن بر سیمین
عقیقش حقه لؤلؤ حریرش پرده سندان
ز نخ چون گویی از کافور و زلف از مشگ چوگانی
بر او از برگ گل وز سیم صافی ساخته میدان
ز برگ گل شود میدان ولی از سیم پالوده
چو از کافور باشد گوی و از مشگ سیه چوگان
بچشم اندر خیال او ز نیکوئی چو در شب مه
بگوش اندر حدیث او بشیرینی چو در تن جان
چو بخرامد بکوی اندر شود زو کوی بتخانه
چو بنشیند بحجر اندر شود زو حجره لالستان
بدیده عقل را رنج و بعارض رنج را راحت
بغمزه عقل را درد و ببوسه درد را درمان
شود گریان دو چشم من چو دیده روی او بیند
وگر رویش نبیند یک زمان دیده شود گریان
دو چشمم در گریستن کرده زینسان روز و شب عادت
ندارد طاقت وصل و نیارد طاقت هجران
بجزع اندر عقیق اشگ خونین در میان او
عقیقی دیده ای هرگز که باشد جزع او را کان
ندارم پای با وصل و نه با هجر از پی آنرا
که آرد وصل وی چون هجر او جانرا همی نقصان
فراوان گردد این علت که غائب گردد از قالب
روان از غایت شادی چنان کز غایت احزان
کنم با وصل و هجران صبر چندانی که بتوانم
که باشد صبر در آغاز صبر و نوش در پایان
نه وصل و هجر آن بت خدمت خواجه عمید آمد
که در شادی و در اندوه کردن صبر از او نتوان
کشم در زین گران شخصی که که با شخص آن ذره؟
بره رانم سبک سیری که مه با سیر او کیوان
بلندی آسمان او را کم از بالای خر پشته
فراخای زمین او را کم از پهنای شادروان
درنگ وی درنگ خاک و جنبش جنبش آتش
شتاب او شتاب دیو و جستن جستن ثعبان
گهی از سم او در آب خسته پهلوی ماهی
گهی از فرق وی بر چرخ رنجه سینه سرطان
نکردی رخش را رستم خطر گر سیر او دیدی
نه مر شبدیز را پرویز و نه شبرنگ را نعمان
کنم زیر سبک پایش گران راهی که ننیوشد
در او جز نعره شیر و صدای غول گوش الحان
هوای او بسوزد مرغ را چون گشت تفتیده
زمین او بگیرد مرد را چون ترشد از باران
توقف کردن اندر وی نتاند کس مگر جنی
مجاور بودن اندر وی نیارد کس مگر شیطان
شوم تا درگه آن خواجه ای کز فضل و دانش شد
کمال ملت احمد جمال دولت سلطان
عمید مملکت بونصر منصور آنکه از هولش
حریر نرم گردد بر تن بدخواه چون سوهان
نهد بر شیر نر فرمان و بر پیل دژم طاعت
گر این بگراید از طاعت ور آن بگریزد از فرمان
به تیغ هندی و گرز گرانشان با زره آرد
یکی را برکند ناخن یکی را برکشد دندان
نه بیند خلق هرگز درگه وی خالی از زائر
نیابد خلق هرگز خانه وی خالی از مهمان
بجای سرمه گویی شرم کردش دایه در دیده
بجای شیر گوئی حلم دادش مادر از پستان
چو بر بزم او گزیند رزم و لشگرگاه بر گلشن
شود در زیر وی زین تخت و خیمه از برش ایوان
گدازد مغز و بندد خون ز بیم دستبرد او
بروم اندر سر قیصر بچین اندر دل خاقان
شد از شش نامدار اندر جهان شش چیز او را ارث
که جز با وی نیابی با کس این شش چیز در کیهان
وفای ایرج و فرهنگ سلم و فر افریدون
زبان زال و سهم سام و دست رستم دستان
بماهی در سرای او شود آزاد صد بنده
بروزی از لباس او شود پوشیده صد عریان
نه هرگز لاجرم بر درگهش بینی یکی بنده
نه هرگز لاجرم بر تنش بینی جامه خلقان
بود در روضه دانش همیشه فضل او سوسن
بود برنامه حکمت همیشه نام او عنوان
چو خشم آرد از او ویران شود آباد اقلیمی
چو رحم آرد بدو آباد گردد کشور ویران
قلم در دست او ماهی است اندر بحر پنداری
اگر زرین بود ماهی و باشد بحر درافشان
بود در خانه زرینش مأوی چون بود خفته
کند بر وادی سیمین تماشا چون بود یقظان
بسان رفتن مستان همیشه رفتن او کج
ولیکن فعل ایشان را کند رفتار او بنیان
خط او تیره و روشن در او الفاظ و معنی ها
چو در تاریکی اسکندر ز آب چشمه حیوان
دل مؤمن از او شادان و غمگین زو دل کافر
ز بهر آنکه هست او را سر از کفر و دل از ایمان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - در مدح ابونصر مملان بن وهسودان
من آن کشیدم و آن دیدم از غم هجران
که هیچ آدمئی نیست دیده در دوران
کنون وصال همه بر دلم فرامش کرد
خوشا وصال بتان خاصه از پس هجران
چو من بشادی باز آمدم بلشگرگاه
گشاده طبع و گشاده دل و گشاده زبان
میان هنوز نبودنم گشاده کامده بود
زره بسوی من آن سرو قد و موی میان
چو لاله کرده رخ اندر کنارم آمد تنگ
کنار من شد از آن چون شکفته لاله ستان
بناز گفت که بی من چگونه بودت دل
بشرم گفت که بیمن چگونه بودت جان
جواب دادم و گفتم که ای بهشتی روی
بلای جان من و فتنه بتان جهان
چو حلقه جهانم بزلف چون چنبر
چو گوی کرده جهانم بجعد چون چوگان
نزار بودم دائم ز درد فرقت تو
من آنچنان که تو بودی هزار هم چندان
چنان بدم ز غم آن دو چشم تیرانداز
چنان بدم ز غم آن دو زلف مشگ افشان
کجا بود شب بی ماه و روز بی خورشید
کجا بود گل بی آب و کشت بی باران
عتاب کوته کردیم و دست ناز دراز
همی شدیم همه شب ز یکدیگر شادان
بناز گشته برم عنبرین از آن سنبل
ببوسه گشته لبم شکرین از آن مرجان
گه اوعقیق خرومن شده عقیق فروش
گه او نبید ده من شده نبیدستان
ز بوی زلفش خر خیزوار گشته سرای
ز رنگ رویش فرخار گون شده ایوان
هزار شادی دیدم بیک شب از دلبر
هزار خوشی دیدم بیک شب از جانان
هزار بازی دیدم ز ماه روی چنانک
هزار گونه ظفر دید شهریار جهان
مقام نصرتها ناصر ولی بو نصر
چراغ لشگر و خورشید مملکت مملان
بسان خرد ولیکن بجود و فضل بزرگ
بعقل پیر و لیکن بروزگار جوان
بیک عطا بعطارد برد ترا صد بار
بیک حدیث بخرد تراز صد حدثان
بماه ماند با جام باده در مجلس
بشیر ماند با تیغ تیز در میدان
نه در هزار سخا باشدش یکی وعده
نه در هزار سخن باشدش یکی بهتان
ز دستش آید برهان عیسی مریم
ز تیغش آید اعجاز موسی عمران
ز مردمی و کریمی که هست میر زمین
ز بخردی و لطیفی که هست شاه زمان
همی خرد بیکی ناز صد هزار نیاز
همی کشد بیکی سود صد هزار زبان
چو جامه ایست سخادست را داوش طراز
چو نامه ایست و غانیزه اش بر او عنوان
بدانگهی که دو لشگر بروی یکدیگر
گران کنند رکاب و سبک کنند عنان
ز گرد اسبان تیره شود رخ خورشید
ز بانگ مردان خیره شود دل کیوان
یکی کشیده سنان و یکی کشیده حسام
یکی گشاده کمند و یکی گشاده کمان
قضا میان دو لشگر همی کشد چنگال
اجل میان دو لشگر همی زند دندان
چو میر ابونصر آنجا برون کشد شمشیر
چو میر ابونصر آنجا ببر کند خفتان
اگر بدان سر باشد شکسته گردد این
و گر بدین سر باشد شکسته گردد آن
وغاش را بس پیکار اردبیل دلیل
هنرش را بس پیکار دار مور بیان
چو او بدولت و بخت جوان ز شهر برفت
بعزم رزم بداندیش با سپاه گران
هنوز او بغزامی نرفته بود که بود
سر هزیمتیان بر گذشته از سیدان
بتیر و نیزه دلیری و استواری کرد
شکست لشگر موغان و خیل سرهنگان
بهر وطن که ز دردی بیافتند اثر
بهر مکان که ز شوخی بیافتند نشان
امیر موغان آنجاش داده بود وطن
امیر موغان آنجاش داده بود مکان
ز میر فرمان ناخواسته سواری چند
بتاختند بجنگ عدوی نافرمان
بفر شاه جوان خسرو جوان دولت
نه پیر ماند ز خیل مخالفان نه جوان
بجملگی همه ز اسبان درآمدند نگون
بسان برگ رزان از نهیب باد خزان
پدر ز بیم همی خورد بر پسر زنهار
پسر بجنگ همی بست با پدر پیمان
کسی نجست و گر جست خورده بود حسام
کسی نرست و گر رست خورده بود سنان
سلاح و اسب بلشگر گه شه ارزان
بشهر دشمن ماز و ونیل گشت گران
چو جمله راست بگویم کسم ندارد راست
مگر کسی که بود آن بدیده دیده عیان
بیامدند دگر باره لشگر جنگی
بحد ریک بیابان و قطره باران
سوارشان همه هر یک چو سام بن گرشاسف
پیاده شان همه هر یک چو رستم دستان
پناه ساخته در بیشه بلند و کشن
شده بیکدیگر اندر بسان زلف بتان
که بی دلیل نیارد شدن در او عفریت
که بی وسیله نیارد شدن در او شیطان
بتیر و زوبین آهنگ جنگ شه کردند
بحمله سپه شهریار شهرستان
بسازدند بزوبین و تیرشان ایدون
که جسم و تنشان شد تیردان و زوبین دان
عدو شده بگریز آمده ملک بر دژ
سرای پرده کشیده بسان شادروان
موافقان هدی را چنین بود نصرت
مخالفان هدی را چنین بود خذلان
یکی به چنگل کندی ز سر همی زوبین
یکی بدندان کندی ز تن همی پیکان
عدو شکسته و آواره باز گشته ز جنگ
کمر بطاعت بسته سپهبد موغان
همیشه مردم آنجا که فتنه انگیزند
چنان شدند ز شمشیر شاه فتنه نشان
که گر بهر زمئی صد هزار فتنه بود
بدان زمین ندهد هیچ کس ز فتنه نشان
امیر گفت بباید باردبیل دژی
بنا کنند که جاوید ماند آن بنیان
بناش برده فراوان فروتر از ماهی
سرش کشیده فراوان فراتر از ماهان
به اند سال کند دور گرد او گردون
باند سال کند گرد او فلک دوران
که گر فرانگری سرت تیره گردد و چشم
که گر فرو نگری در دل اوفتد خفقان
بلند بالا چون قدر میر عالی رای
فراخ پهنا چون دست میر نیکودان
بفصلی اندر کرد او چنین بنا که ز برف
زمین چو سیم شده بود و آب چون سندان
همی دویدی در چشم برف چون الماس
همیوزیدی بر چهره باد چون سوهان
همی فسرده شد از باد خون میان جگر
همی فسرده شد از برف دم میان دهان
بدین بلندی و این محکمی بکرد دژی
به بیست چاکر از ماه مهر تا آبان
که دیگری نتوانست کرد صد یک از این
بلشگر قوی و روزهای تابستان
اگر چه دعوی پیغمبری کند بمثل
همین بس است مر او را دلایل و برهان
از آنگهی که پدیدار آمده است انجم
وزان گهی که پدید آمده است چار ارکان
نه هیچ کس پسری همچو میر مملان دید
نه هیچ کس پدری همچو میر وهسودان
از آن ولایت این روز و شب در افزون است
وزین مخالف آن سال و ماه در نقصان
بقای این دو ملک باد تا جهان باشد
بکام خویش رسند آن دو اندرین دوران
زهی زمانه باقبال با تو گشته قرین
زهی زمانه بتایید با تو کرده قران
منجمان خراسان همه همین گویند
مهندسان عراقی همین برند گمان
در این سفر همه از دولت تو گشت چنین
در این سفر همه از کوشش تو گشت چنان
همیشه تا نپذیرد زوال ملک خدای
همیشه تا نبود جاودان مگر یزدان
چو ملک یزدان ملک ترا زوال مباد
بملک و جاه تو باشی همیشه جاویدان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - در مدح ابونصر مملان
منم غلام خداوند زلف غالیه گون
که هست چون دل من زلف او نوان و نگون
ز خون و تف همه روزه دو دیده و دل من
یکی به آذر ماند یکی بآذریون
ز تاب ماند جانم بآذر برزین
ز آب ماند چشمم برود آبسکون
چگونه یابد جان من اندر آتش هال
چگونه یابد جسمم در آب دیده سکون
همی ندانم در هجر چند باشم چند
همی ندانم کز دوست چون شکیبم چون
هواش دارد جان مرا قرین هوا
جفاش دارد جان مرا قرین جنون
ز بس کزین دل پرسوز من برآید دود
ز بس دو دیده بیخواب من ببارد خون
ز خون دیده من رست لاله در صحرا
ز تف دود دلم خاست ابر بر گردون
فروغ لاله چو عذرا بجلوه وامق
خروش ابر چو لیلی بگریه مجنون
ز خاک شوره برآورد بوی باد شمال
ز سنگ خاره عیان کرد اشگ ابر عیون
سمن بلرزد همچون پری گرفته ز ماه
بدو کند چو پری سای عندلیب افسون
شقاق غالیه گونست و نیست غالیه بوی
شکوفه غالیه بویست و نیست غالیه گون
ز باد خاک معنبر بعنبر سارا
ز ابر شاخ مکلل بلؤلؤ مکنون
ز سنگ خارا پیدا همی شود مینا
ز روی مینا مرجان همی دمد بیرون
شکوفه ریخته از باد در بنفشه ستان
چنانکه تافته لؤلؤی از براکسون
هر آنچه بست میان ارم بهم شداد
هر آنچه کرد بزیر زمین نهان قارون
سرشگ ابر پراکنده کرد در بستان
نسیم باد پدیدار کرد در هامون
همی بلرزد شاخ رزان ز باد بهار
چو جسم خصم ز تیغ امیر روزافزون
مکان نصرت و اقبال میر ابونصر آن
که هست طالع او جفت طالع میمون
زبان مهتر و کهتر بمدح او گویا
روان عاقل و جاهل بمهر او مرهون
بطبع ز انسان بر خواستار مفتونست
که سفله باشد بر گنج خواسته مفتون
عدوش دائم مسجون بود بدرد و بلا
درم نباشد روزی بنزد او مسجون
یکی عطاش همه گنجهای اسکندر
یکی سخنش همه علمهای افلاطون
ز دست او شده لؤلؤ ببحر متواری
ز تیغ او شده آهن بسنگ در مدفون
ستون دانش و دینی و از نهیب تو هست
همیشه زیر ز نخ دست دشمنانت ستون
هر آنچه قارون می کرد زیر خاک اندر
بسان خاک همی بر پراکنی تو کنون
بود روان عدوی تو با عذاب عدیل
بود روان ولی تو با طرب مقرون
نکرد هیچکس اندر جهان ترا دستان
نکرد هیچکس اندر جهان ترا مفتون
اگر ببادیه از دست تو کنند حدیث
و گر ز تیغ تو افتد خیال در جیحون
بسان گردون آنجا روان شود کشتی
بسان کشتی آنجا روان شود گردون
دهان بمدح تو گردد بگو هر آگنده
زبان بمدح تو گردد بغالیه معجون
همیشه تا مه نیسان به آید از تشرین
همیشه تا مه تشرین خوش آید از کانون
خجسته بادت نوروز و روزه و هموار
هزار روزه و نوروز بگذران ایدون
یکی بتوبه و طاعت بعهد پیغمبر
یکی برامش و رادی برسم افریدون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
مهر جانان چون روان اندر تن من شد روان
از تنم بیرون نیامد مهر او جز با روان
گر بکشمر بود قبله چند گه سرو سهی
شاید ار من دل نهم جاوید بر سرو روان
کاروان بر کاروان آید ز مهرش بر دلم
همچو بر چهرش ز خوبی کاروان بر کاروان
لاله و گلنار دارد بار سیمین نارون
لؤلؤ شهوار دارد زیر رنگین ارغوان
دیده من نار کفته کرد گلنار رخانش
ناردان دو لبش دارد دلم را ناردان
نافه مشگ سیاهش هست دائم لاله رنگ
معدن مشگ سیاهش هست دائم پرنیان؟
در خزان از بوی این مغزم پر از بوی بهار
در بهار از رنگ آن رویم پر از رنگ خزان
هر که او دارد لب جام و لب جانان بهم
تازه باشد طبع او جاوید و جاویدان جوان
خوردن آن دور دارد خم ز پشت و نم ز رخ
دیدن این دور دارد نم ز چشم و غم ز جان
تا بود نیروی جانم کف ندارم دور از این
تا بود نیروی جسمم جان ندارم دور از آن
تازه گردد دل از او هرگه که گیرد جام می
تازه گردد جان ز مهر آن نگار دلستان
کاخ از آن خندان چو از گلنار کفته جویبار
بزم از این تازه چو از ماه دو هفته آسمان
راست همچون زهره باشد برده مه را پیش مهر
چون ستاند جام می را زو خداوند جهان
تاج میران جلیل آرام گیتی بوالخلیل
جعفر آنکو کرد زر جعفری را رایگان
گر بواجب کار بودی شاه گیتی خواندمش
عیب دانم خواندن او را شاه آذربایگان
گر بجود و جنگ و دانش یافت شاید مملکت
کو همه گیتی بگیرد کی شود همداستان؟
گر نبودی آفت ترکان بگیتی در پدید
بستدی گیتی همه چون خسروان باستان
زو شدندی گاه کوشیدن بصف اندر ستوه
زو زدندی گاه بخشیدن بمردی داستان
از رخ شاهان برون آرد بهیبت شنبلید
وز تن شیران برون آرد بضربت ارغوان
از کمان او تن ناصح ببالا چون خدنگ
از خدنگ او تن حاسد بچفتد چون کمان
جود او بیش از شمار و عدل او بیش از عدد
عقل او بیش از قیاس و فضل او بیش از گمان
هرکه باشد دشمن او عیب دان باشد چو دیو
او بتن بی عیب چون یزدان و چون او غیبدان
گرچه مردم را سپرده است این زمانه بر زمین
او همی کوشد بمردی با زمین و با زمان
او بکردار شبانست و دگر شاهان رمه
از بد گرگان نگه دار رمه باشد شبان
مردمان گویند شاهنشه ندارد دوست می
این نداند جز می پیر و نگار نوجوان
نیست او چونانکه شاید همتش را رسم بزم
نیست او چونانکه شاید همتش را ساز خوان
او همی خواهد بهر بزمی فشاند گنج نور
او بهر خوانی همی خواهد نهادن نان جان
این مثل شاهنشه دانا بجا آرد همی
کز نهادن گنج بی آلت تهی گردد دهان؟
گر کنونش نیست چونان دارم از یزدان امید
کو همی گیتی بگیرد زین کران تا آن کران
ور کند در بخشش و رامش کجا بهرام گور
داد اوگردد جهان را بهتر از نوشیروان
با همه عیبی که شاهان جهان را اوفتاد
زین نمونه روزگار و گیتی نامهربان
از همه میران کنون او را فزون بینم عطا
وز همه شاهان کنون او را فزون بینم توان
زو زنند اکنون بگاه لشگر افروزی مثل
زود هند اکنون بگاه خواسته بخشی نشان
هیچ گنجی روز بزم او نباشد پایدار
هیچ شاهی روز رزم او نباشد کامران
از یکی دائم همی گیرد بمردی تاج و تخت
بر یکی دائم همی پاشد برادی گنج و کان
گر شود با جام خندان خواسته گریان شود
گر شود با تیغ پیدا اژدها گردد نهان
ای خداوند زمین ای پادشاه راستین
از تو شاهان را و شیران را غریو است و فغان
دوستداران را نوازانی چو بتر ابرهمن
نیکخواهان را فروزانی چو آتش را مغان
آن زمینی کو گران تر پیش حلم تو سبک
آن هوائی کو سبک تر پیش طبع تو گران
آنکه ورزد مهر تو وانکو پرستد چهر تو
ناز بیند بی نیاز و سود بیند بی زیان
تا تن مردم نوان باشد ز بیداد و ستم
تا دل مردم بود تازه ز داد و شادمان
دوستانت را همیشه باد شاد و تازه دل
دشمنانت را همیشه باد تن زار و نوان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح شاه ابومنصور مملان
هرکه را دلبند باشد مهرجوی و مهربان
روز او دائم بود نورزو و عید مهرگان
مهربان دلبر بود خوش گر نباشد ماهروی
چون بود دلبر که باشد ماهروی و مهربان
دل بدلبر دادم و دلبر بسی بهتر ز دل
جان بجانان دادم و جانان بسی خوشتر ز جان
بی نشان آمد دهان و بی گمان آمد میان
آن ز تنگی بی نشان وین از نزاری بی گمان
آن دهان بی نشان را نام دائم در دهن
آن میان بی گمان را نام دائم در میان
عارضش چون پرنیان هفت رنگ آید همی
هفت باشد چون میانش از نیمتار پرنیان
مشتری چهری که جان و دل مر او را مشتری
ارغوان رنگی که گردد جان خلق از وی جوان
دو لبش دو نار و بسته اندر او درهای پاک
هیچکس دیده است در هرگز میان ناردان
تا بدیدم رویش اندر آبدان از عشق او
دیده کردم ناردان و طبع کردم آبدان
گر نه عاشق شد دو زلفش بر دو رخسارش چرا
چون دل عاشق نمی گیرد مکان در یک مکان
گه بود گر درخش گردان چو گرد ماه میغ
گاه تازان از بناگوشش چو از آتش دخان
گاه گردد همچو چوگان گاه گردد همچو گوی
گاه گردد همچو تیر و گاه گردد چون کمان
گاه سنبل گستر است و گاه سوسن پرور است
گاه مه را معجر است و گاه گل را سایبان
درع پوشان بر حریر و مشک پوشان بر قمر
خفتنش بر لاله برگ و رفتنش بر ارغوان
پیش قد او بود چون خار سرو جویبار
پیش روی او بود چون میغ ماه آسمان
مردمان باستان اندر حدیث حسن و عدل
هر یکی از یوسف و نوشیروان زد داستان
تا پدیدار آمد آن بت نام یوسف گشت گم
تا پدید آمد ملک بی نام شد نوشیروان
شاه ابومنصور مملان آنکه داد و عدل او
از جهان بفکند نام خسروان باستان
او برادی بی عدیل است و بمردی بی قرین
ناورد پیدا قرینش چرخ در سیصد قران
گرچه شعرم در بود چون در مدیح او بود
مردم دانا قرین دانند او را با قران
هر که را باشد روان و هر که را باشد خرد
هر که را باشد زبان و هر که را باشد دهان
رای او جوید بدان و مهر او ورزد بدین
مدح او گوید بدین و خاک او بوسد بدان
ای فنای گوهر و دیبا بقای جود و علم
وی نشاط سائل و زائر دمار گنج و کان
فضل تو بیش از شمار و مدح تو بیش از عدد
جود تو بیش از قیاس و گنج تو بیش از گمان
تا تو باشی بر زمین همچون فلک باشد زمین
تا تو باشی در جهان همچون جنان باشد جهان
گاه بزم آرای تو برتر فراوان از فلک
بزم جان افروز تو خوشتر فراوان از جنان
تیغ تو کشور ستان و دست تو دینار بخش
نیزه تو آتش انگیز و قلم آتش نشان
مردم بسیار دیدم شاه کرده نام خویش
لیکن از شاهی ندیدم جز تو در ایشان نشان
خسروان باشند پیشت چون گمان پیش یقین
سرکشان باشند پیشت چون خبر پیش عیان
تا عیان باشد نبیند کس دگر اندر خبر
تا یقین باشد نبیند کس دگر اندر گمان
هیچ بادی را نشاید خواند با طبعت سبک
هیچ کوهی را نشاید خواند با حلمت گران
با حدیث تو حدیث هرکسی باطل شود
همچو پیش آیت فرقان فسون جاودان
کس نماند جاودان اندر جهان بادا تو را
ملک افزون از جهان و عمر بیش از جاودان
نیکخواهان را کند گردون ز بهر مهر تو
خاک زیر پای مشگ و سنگ در کف بهرمان
بدسگالان را کند گیتی برای کین تو
زعفران چون خاک بر او هر دو رخ چون زعفران
تا بود وقت بهاران رنگ گل یاقوت فام
تا بود دینار گون برگ رزان وقت خزان
باد روی تو چو هنگام بهاران رنگ گل
روی خصمانت چو هنگام خزان برگ رزان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - فی المدیحه
ای روی تو از چشمه خورشید سما به
در روی زمین یار نیابی تو ز ما به
بی مهر و هوای تو دل خویش نخواهم
گر زو چو هوا گشت تن من ز هوا به
مهر تو تهی کرد دل ریش من از درد
از درد تهی به دل و از مهر ملا به
آزاد تنی به بود از بنده تنی لیک
ز آزاد تنی بندگی مهر و وفا به
ای سروسهی قد تو از سرو روان به
وی ماه زمین روی تو از ماه سما به
زان دل بتو دادم که سزای دل و جانی
دل دیر بدست آید دادن بسزا به
خوبی و وفا هر دو بهم گرد نیایند
خوبی همه خوبست وزان نیز وفا به
هستی تو بخوبی و وفا به ز نکویان
چون از ملکان میر بمردی و سخا به
شمس ملکان تاج شهان آنکه گه جود
از ابر چو از شیر بهنگام وغا به
پشت ضعفا اوست ز بی داد بد خلق
سالار قوی باز و پشت ضعفا به
بالا و نعم باشد در خوبی و زشتی
با خوب نعم بهتر و با زشتی لابه
ای داده باقبال تو اقرار همه خلق
در حکم یک اقرار ز هفتاد گوا به
بر خلق جهان چرخ تو را کامروا کرد
آنکس که هنرمند بود کامروا به
بانک تو همه بخشش و بخشایش و جود است
این بانک بهر حال ز دستان و نوا به
آن را که دل آویخته درد و نیاز است
آن درد و را جود و سخای تو دوا به
تنها تو بهی خود ز یکی لشگر جرار
بازی ز یکی دشت پر از کبک و قطا به
پیوسته قفا بینی دشمن را در جنگ
دشمن همه کشته به و یا داده قفا به
گفتار تو دارد ز می نوش خوشی بیش
دیدار تو دارد ز مه و مهر بها به
پرمیر و کیا بینم در گاه تو دائم
در گاه خداوندان پر میر و کیا به
آن را که بکار تو عنایت نبود نیک
همواره عنان دل در چنگ عنابه
ای میر سلیمان وش از خصم بیک روز
ملکی ستدن صد بار از ملک سبابه
مهتر به بلندی و حصینی ز که قاف
چون نجم مه و مشتری از نجم سمابه
حصنی سر او برده بعمری بهوا در
خیل تو بر او رفتند از ملک هوا به
از خشم تو خصمانت رضای تو بدادند
با بیم مدارا به و با خشم رضا به
از خلق جهان دست از آن کردی کوتاه
کاین فتح بهر جائی از شصت غزا به
از هر چه سوار است در آفاق توئی به
چون از غم شادی به و از درد شفا به
از حکم قضا حکم تو سوزنده تر آید
هر چند کم آزاری با حکم قضا به
ای شاه عطابخش ثنا ماند جاوید
پاینده نباشد چو عطا زوست ثنا به
گر در فکنی نیک بجیحون بدهد بر کذا
با هرکس نیکی کن با ما شعرا به
آنگه که خداوند من از گیتی بگذشت
گفتم که مرا از پس او جا بکجا به
از روی زمین قصد بدرگاه تو کردم
گفتم که درت از همه خلق مرا به
فخرالامرائی تو و فخرالشعرا من
فخرالشعرا بر در فخرالامرا به
ور نیستم اندر خور فرمان بدهم زود
فرمان بهنگام ز بسیار عطا به
کان را که درنگی بود از سختی ایام
اکنون که خزان آمد کارش به نوا به
جاوید بقا بادت میر مسدد
کز نعمت عالم همه در ملک بقا به
این میر بماناد ترا و همه کس را
کوهست بجای همه کس نیک و ترا به
چشم بدو دست بدی از هر دو جدا باد
جان از تن بدکیش و بداندیش جدا به
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - فی المدیحه
مرا هجران آن آهوی آمو
همی دارد چو بچه مرده آهو
زمانی روی کرده جفت آرنج
زمانی دست کرده جفت زانو
ز درد اندر دوان آنکو بآنکو
برنج انرد روان آنسو بآنسو
مرا گویند زو برگرد هیهات
چگونه بر توانم گشت من زو
که ما را تن دو آمد باز جان یک
که ما را دل یک آمد باز تن دو
اگر بیند لب خندانش خاتون
وگر بیند رخ رخشانش پیغو
نه پیغو دست بردارد ز رخسار
نه خاتون چنگ بر دارد ز گیسو
چو روز من برنگ آن خط و آن زلف
چو پشت من بخم آن جعد و ابرو
بر او گیتی همانا رشک برده است
که چون او خویشتن را ساخت نیکو
نبینی باد کرده بار عنبر
نبینی ابر کرده بار لؤلؤ
یکی زیلو صبا بر دشت گسترد
ز لاله تار و از گل پود زیلو
سیاهی در میان لاله پیدا
چو در پیراهن مصقول هندو
عیان گشتند خیل لاله و گل
نهان گشتند خیل نار و لیمو
سرایان گشت بر کهسار ساری
نوازان گشت در گلزار نارو
من از عشق بتی خو کرده زاری
که دل بردنش طبع است و جفاخو
نپاید پیش مژگانش مرا دل
نه زوبین کیا را پیش بارو
ستون ملک ابوالفارس کجا هست
پناه دین بشمشیر و ببازو
برزم اندر بسان پور دستان
ببزم اندر بسان باب شیرو
بشهر دوستانش خار غنچه
بشهر دشمنانش خار ناژو
دهد خواهندگان را روز بخشش
در و گوهر به تنگ و زربه به تنکو
چو او دشمن گذاری در جهان نیست
چو او چاکر نوازی در جهان کو
نداند بسته او را گشادن
اگر گردد چهارم چرخ جادو
از آهو دور همچون دشمن از فضل
بفضل آلوده چون دشمن بآهو
ز بدخواهان او ناید سعادت
چو از نی خون و از پولاد چو پو
سخاوت را دل او هست دریا
فصاحت را زبان او ترازو
الا ای پهلوان بندی که داری
شکسته دشمنان را پشت و پهلو
زمانه داده بر جود تو اقرار
ستاره گشته بر فضل تو خستو
خجسته بادت این دارو که خوردی
بد ارادت همیشه پایدار او
اگر لختی ز تن نیروت کم کرد
روانت را ازو بفزود نیرو
اگر باید و گر نی خلق دارد
فریضه خوردن درمان و دارو
الا تا باز نندیشد ز تیهو
الا تا شیر نندیشد ز آهو
سنانت باز باد و خصم تیهو
حسامت شیر باد و خصم آهو