عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح عمادالدین ابونصر
ایا خوشتر ز جان ودل همه رنج دل و جانی
برنج تن شدم خرسند اگر دل را نرنجانی
شود بی جان تنم یکسر چو تو لختی بیازاری
تن از آزار جان پیچد تنم را زین قبل جانی؟
اگر چه جانی از انسی همیشه بر حذر باشد
خریدار است مهرت را بجان خویشتن جانی
که بیم از چشم غماز تو جانی زلف تو دارد
همیشه باشد از غماز ترسان و نوان جانی
بلؤلؤپوش دو مرجان بسنبل پوش دو سوسن
سر من سوسنی کردی سرشگ دیده مرجانی
اگر چه دل همی سوزی مرا پیوسته دلبندی
اگر چه جان همی خواهی مرا همواره جانانی
بمهر ماه دادم دل بعشق سرو دادم جان
که ماه سرو بالائی و سرو ماه پیشانی
بباریکی میان چون موی و در تنگی دهان چونان
که موئی برکنی مرجان بجای موی بنشانی
چو جان رویت پسندیده شود روشن ازو دیده
خریدیمت بدل لیکن بجان و دیده ارزانی
جهان و جان اگر چه خوش ز هر دو خوشتری بر من
ازین دارم جهان و جان بدیدار تو ارزانی
ایا حور پری پیکر ز فردوس آمده بیرون
وثاق از روی خوب خویش چون فردوس گردانی
از آن گیتی جز ایزد را و رضوان را ندانستی
در اینجا از همه گیتی عمیدالملک را دانی
عمادالدین ابونصر آنکه راز خویش هر چیزی
بدو کردست ایزد وقف غیر از غیب یزدانی
چو یزدانست بی همتا چو گردون است باقدرت
مبادا هیچگه غمگین مبادا همچو آوانی؟
نه سیری یابد از دانش نه عاجز گردد از بخشش
نه آوردش فلک همتا نه آوردش جهان ثانی
نیاید کس بدانجایی که او آید بکوشیدن
که شیران بیابانی سگان باشند گردانی
گه دانش بدانجایی ندارد پای با وی کس
که حکمتهای لقمانی بود چون ژاژ طیانی
مکان علم یونانی بد اکنون از بر گردون
نه مردی ماند از یونان نه علمی ماند یونانی
بدان کو از خراسان خاست پس سوی عراق آمد
شدند از علم یونانی عراقی و خراسانی
خداوندا بدان ماند که تو چون زادی از مادر
کواکبها همه بودند از گردون سامانی
که تا بودی و تا باشی و تا هستی در افزونی
کسی کو کین تو جوید بود دائم بنقصانی
بجود هفت دریایی بحد هفت گردونی
قرار هفت تاریکی قوام هفت رخشانی
نباشد هیچ مخلوقی بعالم بی نیاز از تو
که علم آصفی داری و تأیید سلیمانی
تو ایران را قوی کردی بفضل راست کرداری
تو توران را قوی کردی بجود و نیک پیمانی
نپاید با تو بر جائی کس از توران و از ایران
که هم پیران تورانی و هم جاماسب ایرانی
بعلم آصفی زان رو نیاز آمد سلیمان را
که بودش فر یزدانی و تایید سلیمانی
اگر توحید افلاطون بپرسند از تو بیداران
بساعتشان دهی پاسخ نه اندیشی نه درمانی
ولی را گنج بی رنجی عدو را رنج بی گنجی
یکی را کژدم کاشان یکی را زر کاشانی
کس از مردم بدانائی قضای بد نگرداند
تو از مردم بدانائی قضای بد بگردانی
حصاری را که نستاند دو صد لشگر بدشواری
تو بستانی بیک گفتار جان پرور بآسانی
از آن چوب آب هر جائی روان گشته است نام تو
که نزدیک تو یک ساعت نبوده زر زندانی
موافق را دل افروزی مخالف را جگر سوزی
یکی را کان یاقوتی یکی را خشت ماکانی
بکمتر سائلی بخشی بروزی کس نبخشاید
هر آن باجی که در سالی ز رم و شام بستانی
عدو نالست و تو برقی بسوزانیش بال و پر
درم گرد است و تو بادی بهر جایش برافشانی
بجز مرگ از دل مردم نیاز و آز ننشاند
برادی از دل مردم نیاز و آز بنشانی
خداوندان گیتی را قرین باشند پیوسته
گهی دیوان دیوانی گهی حوران ایوانی
دل حوران ایوانی ببزم اندر بیفروزی
برزم اندر قوی داری سر دیوان و دیوانی
کسی کو مدح تو خواند پس از مدح همه کیهان
بود او چون هجا خوانی که آید زی ثناخوانی
کسی کز پیشگاه تو بکمتر خدمتی افتد
بجیحون افتد از فرغر بدریا افتد از خانی
نخستین سال کت دیدم بخدمت آمدم زی تو
کنون هر روز لب خایم دو صد ره از پشیمانی
ندانستم که چون میرم ز گیتی بگذرد روزی
رسد تخم نوا بر باد و خانمان بویرانی
من آنستم که حال من نداند چون توئی لیکن
ز رای همت عالی تو راز هرکسی دانی
به غمگینی پذیرفتم که گر شادان شوم روزی
نگویم جز مدیح تو بغمگینی و شادانی
الا تا سعد برجیسی رساند نصرت و شادی
الا تا نحس کیوانی دهد خذلان و پژمانی
هواخواهان تو بادند جفت سعد برجیسی
بداندیشان تو بادند یار نحس کیوانی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - در مدح شاه ابوالحسن
ای شکنج زلف جانان بر پرند ششتری
سایبان آفتابی یا نقاب مشتری
توده توده مشک داری ریخته بر پرنیان
حلقه حلقه زلف داری بافته بر ششتری
گاه بر گلنار تازه شاخهای سنبلی
گاه بر کافور ساده حلقه های عنبری
چنبری از عنبری دارند خم و شم تو
مغزها را عنبری و پشتها را چنبری
مانده زیر حلقه تو این دل فیروزه گون
همچو فیروزه فراز حلقه انگشتری
با رخ جانان ترا باشد همیشه آشتی
با روان من ترا باشد همیشه داوری
گر ز من گردی جدا شادی ز من گردد جدا
ور ز من گردی بری شادی ز من گردد بری
شاید ار گویا نگردد کی بود گویا نگار
شاید ار پیدا نگردد کی بود پیدا بری
لاغری نیکوتر آید با میانش از فربهی
فر بهی نیکوتر آید با سرینش از لاغری
گر ببینی قامتش نندیشی از سرو روان
ور ببینی رفتنش نندیشی از کبک دری
مشتری روئی بتا گر مشتری بیند ترا
مشتری گردد بدیده دیدنت را مشتری
جاودان را چشمت آموزد همیشه جادوئی
دلبران را زلف آموزد همیشه دلبری
گرچه دشوار است بوسیدن ترا آسان شود
بر من از بوسیدن خاک امیر کشوری
بوالحسن تاج خداوندان و شاهان و سران
آن کزو نازد خداوندی و شاهی و سری
نیکنامی را روانی شادکامی را دلی
شهریاری را ستونی بختیاری را دری
کافری بیشی کند با مهر تو با مومنی
مؤمنی کمی کند با کین تو از کافری
گر نگار ایزدی با طبع تو گردد نفور
ور نگار آذری با رای تو گردد مری
چون نگار آذری گردد نگار ایزدی
چون نگار ایزدی گردد نگار آذری
ای خداوندی که روز بزم شمع مجلسی
وی جهانداری که روز رزم پشت لشگری
روز بخشیدن در گنج نهانی بشکنی
روز کوشیدن دل شیر شکرای بشکری
بخت بد یاد آورد آن را که تو فرمش کنی
بخت بد فرمش کند آن را که تو یاد آوری
چون برزم بزم بر خیل ولی احسان کنی
چون بروز رزم بر خیل عدو حمله بری
بزم را یاد آید از تو جودهای حاتمی
رزم را یاد آمد از تو حمله های حیدری
قیصر رومی همی خواهد خداوندا که تو
هر زمان بر چهره و بر دیده او بنگری
صورت خویش از بر دیبا از آن فرسوده کرد
کو همی داند که تو جز فرش دیبا نسپری
کام او باشد بفال تو همه وقتی روا
امر تو باشد بخیل او همه جائی جری
نحس گردون بر بداندیشان تو پیوسته شد
سعد پیوسته همی بر شهرهای گرگری
تا نگردد انده از بی دولتان هرگز جدا
تا نگردد شادی از نیک اختران هرگز بری
دشمنان تو همه بادند با بی دولتی
دوستان تو همه بادند با نیک اختری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴ - در مدح فخرالامراء امیر ابوالمعالی
ای ماه شبه زلف مشک خالی
خالی نشود جانم از تو حالی
کندن نتوان نقش مهرت از دل
گوئی که بدل بر نشان خالی
ناهید بدت خال و مشتری عم
لیکن حسد عم و رشک خالی
دل را بدو زلفین مدام دامی
جان را بدو خال سیاه حالی
از عنبر جعد و زلف مشکین
بر ماه دو هفته غالیه چو ماهی
ماهی و جز اندر روان نتابی
سروی و جز اندر روان نبالی
نالی کند از ناله قد سروی
زان قد چو سرو میان نالی
زلفانت بکردار دال کرده
ابدال ز عشق تو پشت دالی
ای نرگس تو جایگاه نیرنگ
ای لاله تو معدن لئالی
دل را بیکی روز و شب نشاطی
جان را بیکی سال و مه و بالی
مانی کف و تیغ تاج ملکت را
فخرالامراء و میر ابوالمعالی
ای تیغ تو فرسایش معادی
ای دست تو آسایش موالی
جز همت عالی بند علی را
خلقی بوی اندر شدند غالی
غالی شدن اندر تو بیش باید
کت همت عالی است دست عالی
چون ایزد با قدرت و محلی
چون پیغمبر بی کبر و بی همالی
شاهان چو نهالند و تو بیخی
سالاران بر گند و تو نهالی
جان را بسخاوت نشاط و نازی
دل را بنوازش قرار و هالی
با تیغ بمیدان هلاک خصمی
با جام بمجلس دمار مالی
در مجلس و میدان بوی تو دائم
از بسکه دهی مال و خصم مالی
ماران جهان پیش تو چون موری
شیران جهان پیش تو شگالی
جان و تن تاریک را چراغی
جان و دل پر زنگ را صقالی
در رای و مردی تو بی نظیری
در جود و سخاوت بی همالی
شیری بگه رزم بر جنیبی
باری بگه بزم بر نهالی
ماننده خورشید بی عدیلی
ماننده جمیشد با جمالی
آن را که نباشد ترا ستودن
گویا باشد زبان لالی
از مهر تو یابند نیک بختی
وز مدح تو یابند نیک فالی
امید ملکتی و پشت خلقی
خورشید تباری و ماه آلی
تو یار همال و وفا و جودی
وز همتای یار بی همالی
خوانند مرا بیکران امیران
با رای بلند و نکو نوالی
نام تو کشیدم بدین نواحی
جود تو فکندم بدین حوالی
تا بد نفزاید ز نیکنامی
تا نیک نیاید ز بدسگالی
همواره ترا فعل نیک بادا
بادات عدو جفت بد فعالی
پیوسته بزی بکام دل شاها
ایمن به پناه ذوالجلالی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح ابونصر محمد
ای نگاری که ز دل کفر و ز رخ دین آری
دل من بردی و کردی رخ من دیناری
چشم تو دین برباید رخ تو باز دهد
چه بلائی تو که هم دین بر و هم دین آری
گل با خار بود نرگس بی خار بود
چون توئی نرگس پر خار و گل بی خاری
بستردی این دل پر رنگ ز زنگار بلا
غم آن عارض چون رنگ خط زنگاری
گر دو صد جور کنی بر دل من نشمارم
گر یکی بوسه زنم بر لب تو بشماری
گر با سلام کند روی تو دعوی ز چرا
گردش آن خط سیاه تو کند زناری
نشود دم زدنی دور ز من لشگر غم
جز به من راه ندارد بجهان پنداری
نه همی گردد بیزار فراق تو ز من
تو همی جوئی پیوسته ز من بیزاری
من ز تو جور و جفا مهر و وفا انگارم
تو ز من مهر و وفا جور و جفا انگاری
گر یکی جامه گلناری پوشد تن من
ور یکی جامه بپوشد تن تو دیناری
این زرنگ رخ من گردد دیناری زود
وان ز عکس رخ تو زود شود گلناری
ای باندوه سپرده دل بیچاره من
برهان این دل بیچاره ز انده خواری
بیم بیماری باشد ز پس انده باز
بیم جان دادن باشد ز پس بیماری
خانه تبت شود ار زلف در او بفشانی
کوی بابل شود ار چشم بدو بگماری
زندگان را بفراق اندر جان بستانی
مردگان را بوصال اندر جان باز آری
گر وصال آید کف شه گوهر بخشی
گر فراق آید تیغ شه گیتی داری
شه جباران بونصر محمد که بدو
ز بر چرخ گذشته است شه از جباری
آنکه رخشانی پیدا کند از تاریکی
وانکه آسانی پیدا کند از دشواری
هرکه زاریش بخواهد نبود با شادی
هرکه شادیش نخواهد نبود بی زاری
ای بزنهار توان در همه گیتی شب و روز
نبود نزد تو یکروز درم زنهاری
تو بتن برنا لیکن بسیاست پیری
تو بسال اندک لیکن به هنر بسیاری
هرچه باید که بدانند بزرگان دانی
هرچه باید که بدارند سواران داری
گرچه بیهوش ز هشدار نیامد نیکو
ورچه دانا را از نادان ناید کاری
همه نادانان دانند که تو دانائی
همه بیهوشان دانند که تو هشیاری
همه دینار سره بخشی و ز هول کفت
همه با زردی باشند همه با زاری
گر تو بر چشم عدو چشم جفا بگشائی
ور تو بر جسم عدو چشم بدی بگماری
مژه بر چشم عدو زود کند زو بینی
موی بر جسم عدو زود کند مسماری
از تو اسرار نهفتن نتوانند مگر
ملک العالم دادت ملک الاسراری
علم پنهانی گشت از دل تو پیدایی
بخل دیداری گشت از کف تو متواری
تو بگاه مثل جود سر امثالی
تو بگاه خبر خوب سر اخباری
دشمنی نیست که جانش بسنان نستانی
زائری نیست که حقش بسخا نگذاری
تا با یلول گل زرد شود بیداری
تا بآزار گل سرخ شود دیداری
بخت بیدار عدوی تو شود خواب همی
بخت خوابیده احباب کند بیداری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - در مدح ابونصر مملان
بتی را که بودم بدو روزگاری
جدا دارد از من بد آموزگاری
نداند غم و درد هجران یاران
جز آن کازموده است هجران یاری
اگر هرکسی طاقت هجر دارد
مرا طاقت هجر او نیست باری
نه چون بار هجران بود هیچ باری
نه چون نار فرقت بود هیچ ناری
سزد گر بلرزم چو از باد بیدی
سزد گر بسوزم چو از نار خاری
چو ابر بهاری بگریم من از غم
ز نادیدن روی رنگین نگاری
مهی زو سرایم شده چون بهشتی
بتی زو کنارم شده چون نگاری
فراق دو گلنار و دو نار دانش
دلم کرده ماننده کفته ناری
جز از من که گمراهم از چشم مستش
ز مستی کند راه گم هوشیاری
فراق تو ای آفتاب حصاری
جهان کرد بر من چو تاری حصاری
ز بس در کنار تو هر شب بفکرت
فرو ریزم از دیده گوهر نگاری
ز تیمار بوس و کنار تو هر شب
فرو بارم از دیده لؤلؤ گناری
نه لؤلؤ بود چون تو در هیچ دریا
نه چون چشم من هیچ دریا کناری
دل من ترا خواهد از هر حسابی
دل من ترا خواهد از هر شماری
مرا بر دل آری بود بر زبان نی
مرا بر زبان نی بود در دل آری
چرا بایدت هر زمان گفتگوئی
چرا بایدت هر زمان کارزاری
ز هجران بتر روزگاری نباشد
چه باید گزیدن بتر روزگاری
شکاری ز معشوق بهتر چه باشد
چه باید دویدن ز بهر شکاری
ز بیداد گیتی نترسد کسی کو
کند خدمت دادگر شهریاری
چو خورشید شاهان ابونصر مملان
کجا هست او را بصد شهریاری
بجز مردمی کردنش نیست شغلی
بجز خرمی کردنش نیست کاری
ز سائل سئوالی بود زو جوابی
ز دشمن سپاهی بود زو سواری
سرایش ز خواهنده خالی نباشد
قطاری نرفته در آید قطاری
اگر تف تیغش بجیحون در افتد
ز جیحون بگردون درافتد غباری
اگر سنگ خارا بیابد نسیمش
ز خارا بر آید بخوری بخاری
همه خسروان بار دهرند لیکن
نیاورد از آن نیکتر هیچ باری
نگارین ازان شد بساطش که دارد
ز پیشانی هر امیری نگاری
شود کاهی از لشکر او چو کوهی
شود کوهی از زخم ایشان چو غاری
پدیدار باشد میان سپاهی
چو شمعی شب تیره بر کوهساری
اگر بر مغیلانش افتد نگاهی
و گر بر نیستانش افتد گذاری
یکی را کند چرخ آزاد سروی
یکی را کند مهر چون لاله زاری
چو چرخی شود با وصالش زمینی
چو نالی شود از فراقش چناری
بود بهر هر نیکخواهیش تختی
بود بهر هر بدسگالیش داری
ایا اختیار امیران نجوید
بجز اختیار تو چرخ اختیاری
نیاید ز مهر تو جز نیکبختی
نگردد ز قهر تو جز خاکساری
نخواهد خلاف تو جز تیره روزی
نجوید رضای تو جز بختیاری
تو بیعاری و خصم بی فخر ازیرا
که کرد از نهانی خدا آشکاری
نصیب تو هر کجا بود فخری
نصیب عدو هر کجا بود عاری
کسی کومی کین تو خورده باشد
مر او را بود مرگ کمتر خماری
اگر مال قارون بدست تو آید
بمی خوردن اندر ببخشی بیاری
بود زفت پیش تو هر مال بخشی
بود خوار پیش تو هر تاجداری
چو از پیش هر گوهری در سفالی
چو از پیش هر فربهی در نزاری
الا تا بود زعفران هر خزانی
الا تا بود ارغوان هر بهاری
می زعفرانیت بادا به کف بر
به پیش اندرون ارغوان رخ نگاری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۰ - در مدح امیر ابونصر جستان
خریدم بدل دلبری رایگانی
که هست او بجان و بدل رایگانی
ز نادیدنش زندگانی بکاهد
بیفزاید از دیدنش زندگانی
جوانیش در کار کردیم ولیکن
ازو هر زمان باز یابم جوانی
می زعفرانی فرازی من آرد
ز عکس رخ او شده ارغوانی
اگر چند می تلخ و بر من کند او
می تلخ شیرین بشیرین زبانی
می و مشگ و سرو و گل ار نیست بستان
ز زلف و لب و خط و قدش نشانی
کزین سرو یابی وزان گل فشانی
وزین مشگ بوئی و زان می ستانی
شدم پیر در وصلش از بیم هجران
چو در وصل بستان ز باد خزانی
کمانی بود تن بهجر اندر از غم
چو تیری به وصل اندر از شادمانی
بوصل اندرون شاخ گل گشت تیری
بهجر اندرون نارون شد کمانی
اگر نار با سیب خویشی ندارد
چرا زد بدان نقطه ها ناردانی
ز بس ناردان بر رخ سیب هر دم
بباغ اندرون سیب را ناردانی
ترنج و بهی گشت در باغ پیدا
گل و لاله از بوستان شد نهانی
یکی چون رخ دلبر از شادکامی
یکی چون رخ بیدل از ناتوانی
ز نارنگ و برگش چمن گشت ناری
ز ابر سیاه آسمان شد دخانی
هوا شد چو آئینه زنگ خورده
چو نادیده زنگ آیینه آب خانی
بصحرا ستد زعفران جای گلها
وزان گشت روی زمین زعفرانی
ایا ابر آبان جحیمی و جیحون
که گه آتش افشان و گه سیل رانی
ازین هر دو مانی بدان هر دو لیکن
بتیغ و کف شاه گیتی بمانی
ستوده کیان میر بو نصر جستان
که دارد نهاد و نژاد کیانی
از او راست شد کارهای زمینی
وزو گشت کژ فتنه های زمانی
گه کین کند سنگ صحرای دشمن
بتیغ یمانی عقیق یمانی
گهی میکند رنگ میدان زائر
بدینار گون کلک دینار کانی
به بزم اندرش کار دینار بخشی
برزم اندرش پیشه کشور ستانی
همه چیز داند بجز حکم ایزد
همه چیز دارد بجز یار و ثانی
بهنگام نیکی توانی ندارد
بگاه بدی هست یکسر توانی
ایا شهریاری که همتا نداری
ز باقی و ماضی و انسی و جانی
بشایستگی چون گه شرع دینی
ببایستگی چون گه نزع جانی
ستوده سخا و ستوده وفائی
زدوده روان و زدوده سنانی
بدین میهمانی کنی بندگان را
بدان کرکسان را کنی میهمانی
هزار آفرین بر تن و جانت بادا
که خوشخوی و شیرین زبان میهمانی
خداوند از آن مهربانست با تو
که بر بندگانش بدل مهربانی
سنان و بنانت چو مرگست و روزی
که گردون سنانی و جیحون بنانی
رمه بی شبان پایداری ندارد
جهان چون رمه هست و تو چون شبانی
همه خلق رزق از تو جویند مانا
که در رزق مردم ز یزدان ضمانی
ترا وصف نتوان بهر چیز کردن
تو آنی که هر چیز کردن توانی
تو آنی که رانی جهان را ازیرا
بجز در و دینار دادن ندانی
به دینار و دیبا ستایش بخری
دل افروز دی روز بازار گانی
سپهر برین آفرین خواند او را
که مدح تو خواند تواش پیش خوانی
نه هر کاردانی بود کاردانی
تو هم کاردانی و هم کاردانی
اگر مانده بودی شهنشاه ایران
وگر زیستی رستم سیستانی
سپردی به رأی تو این شهریاری
گرفتی ز زور تو آن پهلوانی
چراغ زمین شمس دین تاج ملکت
که فخر ملوکی و تاج کیانی
مکان معالی کزین بوالمعالی
کجا رأی عالیش هست آسمانی
ازو دین فرازان چو رأی از معالی
و زو ملک نازان چو لفظ از معانی
بود میهمان جاودان در سرایش
بود بر کفش خواسته یک زمانی
شرابش بهشت است و مهمان بهشتی
کفش منزل و خواسته کاروانی
ایا مال بخشی که چون ابر نیسان
درم گستر اندر درم گسترانی
گه مال دادن چون بهرام گوری
گه داد دادن چو نوشیروانی
بدن را روانی به جود و بدانش
روان را خرد چون بدن را روانی
نباید ترا مشک و بان زانکه دائم
ز خوی خویش و نیک با مشک و بانی
تو چونان دهی رزمه های نو اندر
که دیگر شهان کرته گردوانی
ترا وصف نتوان بهر چیز کردن
تو آنی که هر چیز کردن توانی
توان شهریاری که در رزم ترکان
سپاهی بهم بر زدی بی کرانی
چو کوه از بزرگی چو باد از سترگی
چو آتش ز تیزی چو آب از روانی
تو آن شیر بندی که خیل معادی
چو شیر آهوان را ز هم بگسلانی
تو آن تاج بخشی که هر تاجداری
در ایوانت هر شب کند تاج بانی
تو مهری که بر هر زمینی بتابی
تو ابری که هر جای گوهر فشانی
الا تا کند کامرانی نشاطی
الا تا دهد مستمندی نوانی
بد اندیشتان باد با مستمندی
هواخواه تان باد با کامرانی
گرفتید تا جاودان نام نیکو
بمانید چون نام خود جاودانی
بقاتان بر افزون و با عید میمون
عدو سرنگون جفت رنج و زیانی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح ابونصر مملان
دلا تا تو اندر هوان و هوائی
نه جفت زمینی نه جفت هوائی
بلا از تو بیند همیشه تن من
بلائی تو یا بر بلا مبتلائی
چرا مهر دستان زنی برگزیدی
که با دست و دستان او بر نیائی
نگاری نو آئین و یاری نوا زن
که دارد ترا خیره در بینوائی
ایا مهر تو آشنای تن و جان
چرا نیست با من ترا آشنائی
بمن ختم شد عاشقی بر تو خوبی
چنان چون بشاه جهان پادشائی
سر پادشاهان ابونصر مملان
که او را مسلم بود نیک رائی
ایا شهریاری که جود و سخا را
بدست و دل راد اصل و بنائی
مهی را قوامی شهری را نظامی
مهی را تو زیبی شهی را تو شائی
ولی را برادی سریر سروری
عدو را بمردی عنان عنائی
اگر سعد را کیمیای تو شاید
تو مر دولت سعد را کیمیائی
ترا من دعا چون کنم شهریارا
که تو خود پذیرنده هر دعائی
یکی را ببزم اندرون فال نیکی
یکی را برزم اندرون مر غوائی
همی زر ببخشی و مدحت ستانی
همی گنج کاهی و دانش فزائی
قضا در سنان تو بیند معادی
نداند که تو خود همیدون قضائی
کسی کو برزم اندر آید بر تو
نمی یابد از تو بمردی رهائی
که گر آتش است او تو آب روانی
و گر گرد گردد تو باد صبائی
همی بیوفائی کند بخت با من
ایا دست برد غم بیوفائی
من از هر دیاری همی تازم اینجا
نه از تنگدستی و از خیره رائی
ازیرا نخواهم که بر من کسی را
بود جز ترا کام و فرمانروائی
مرا از شکستن چنان درد ناید
که از ناکسان خواستن مومیائی
مرا در جهان نام پیدا تو کردی
که خواندیم از چاکران سرائی
مرا نام و نان باید از تو رسیدن
که کردم بنام تو مدحت سرائی
الا تا جهان هیچ خالی نباشد
ز خاکی و بادی و ناری و مائی
تو دائم بزی تا ز بهر تو گردد
سرای فنائی سرای بقائی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲ - در تهنیت عید
دماری تو ای چشم و دل را دماری
دم آری بچشم اندر ای دل دم آری
ایا سنگ دل دلبر سیم سیما
بت قند لب لعبت قندهاری
چه بندی بزلفین که جز دل نه بندی
چه خاری بمژگان که جز دل نخاری
چه ناری ندانم که از دور سوزی
ندانم ببالا که سیمین چناری
چرا یک زمان در بر من نیائی
چرا لب یکی زی لب من نیاری
نه یاری مرا تا نیاری ز دشمن؟
بگو گر نه یاری بگو گر نیاری
اگر نازی از نیکوئی هست در خورد
که سیمین بناگوش و سیمین عذاری
بدو زلف قاری ز عنبر سرشته
بدو چشم زهر آگده ذوالفقاری
کنی کامگاری بدو زلف پرچین
که بر چین دو زلف بس کامگاری
نسازی تو با من سوی من نیائی
که با این دل من تو ناسازگاری
به تیمار خواری بماندم من از تو
ز تیمار خواری به تیمار خواری؟
بزلف بخاری بخار بخوری
بخور بخاری بزلف بخاری
بمشگین کمان جان و دل را کمندی
برنگین شکر جان و دل را شکاری
ربودی مرا تو بشمشاد شادی
فزودی مرا تو به گلزار زاری
چو قمری همی نالم اندر بهاران
از آن بر قمر سوده عود قماری
ز بس کزد و دیده سم آری بدین دل
توان راند در آب چشمم سماری
به پرچین کله درع قاری ولیکن
برخ تازه گل ریخته در عقاری
ز گل بر ستاره ستاره چه بندی
ز عنبر بر آئینه آذین چه داری
نه با چشم تو پایداری کند دل
نه با تیغ شه جان کند پایداری
تو تنهائی از روی هستی ولیکن
بمردی هزاران هزاران هزاری
ایا شهریاری که داری عدو را
تو در کار زاری چو در کارزاری
اگر مرغزاری هژبرت به بیند
کند همچو بر با بزن مرغ زاری
بجز نیکوئی هیچ کاری نداری
همان دان کجا بد روی هرچه کاری
مگر زال سامی که چون زال سامی
بدشمن گدازی و خنجر کذاری
ولی را گه بزم بی نار نوری
عدو را گه رزم بی نور ناری
بر اسب ظفر بر سواری همیشه
بدست هنر بر زمردی سواری
ز تیغ تو در زینهار آمد آهن
بسنگ اندرون زین بود زینهاری
اگر شاه تاتار تیغ تو بیند
شود روز بر شاه تاتار تاری
ایا غار با لشگر تو چو کوهی
ایا کوه با نیزه تو چو غاری
ایا شهره شمشیر تو شیر گیری
عدو را تو آری ز خواری بخواری
ایا لفظ تو همچو در بهائی
ایا کف تو همچو ابر بهاری
جهان جهان را بمردی درنگی
روان روان را برادی قراری
معادی گدازی تو چون جنگ سازی
موالی نوازی تو چون می گساری
سپهر بلائی چو اندر سمائی
سحاب سخائی چو اندر حصاری
درم را بدو دست ریزی تو دائم
تو از بهر خواهنده در انتظاری
همیشه بر شهریاری بشاهی
بمردی خداوند هر شهریاری
به نیک اخترت آمد این عید فرخ
که دارد تو را جفت با بختیاری
شدت از همه عیدها اختیار او
چنان چون تو از خسروان اختیاری
من از بینوائی ترا چند دارم
مرا بینوا در نوا چند داری
مگر روزگار من آشفته دیدی
که با من بر آشفته چون روزگاری
اگر خواسته داشتی بیش ازین او
بخواری نکردی ز تو خواستاری
بمان خسروا با طرب تا بشادی
چنین عید سیصد هزاران گذاری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۳ - در مدح ابونصر مملان
دهد روی آن سرو سیمین نشانی
ز ماهی که بر سرو سیمین نشانی
دخانی پدید آید اندر دو چشمم
از آن روی ناری و زلف دخانی
چو بر سحر آن ترک خانی بگویم
شود چشم من خانه و خانه خانی
دل رایگانی که بد مهر پرور
بدادم بدست کسان رایگانی
مرا جسم چون شاخه خیزران شد
ز هجران آن قامت خیزرانی
ایا عاشق از عشق چون موی گردی
گر آنی که کوه از تو گیرد کرانی
بتن چون هوا از هوان هوائی
بدل با فریب از فریب فغانی
ز هم داستانی که هستم بر آنم
که هرجا که هستی زنم داستانی
اگر زندگانی بهر حال باشد
تو از مردگانی نه از زندگانی
ایا گشته پیر از جوانیت مانده
هوسهات با عارض ارغوانی
ایا قبله دلبران زمانه
گر آنی که خون دلم را برانی
ندام چه کانی بلا را که چندین
تو از دیده عاشقان خون چکانی
چه سائی سر زلف بر چهره گل
دلم را می مهر تا کی چشانی
بزلف دو تا مبتلا را بلائی
بچشم سیه آهوان را هوانی
بسرو چمانت کند وصف هرکس
چه مانی تو سرو چمان را چه مانی
هنوز از نوانی ندانی به از بد
بدان را نوازی بهان را نوانی
تو با کس نمانی که با من نماندی
گهی نزد اینی گهی نزد آنی
همیشه جهانی بگرد جهان در
مگر دشمن شهریار جهانی
شهنشاه گیتی ابونصر مملان
که او را بود فر خسرو نشانی
خدیوی کجا نام شمشیر تیزش
که برنده است آن شرار یمانی
اگر دوزخی بر زبان آرد آنرا
زبانی کند دوزخی را زبانی
ایا کی دل و بر دل خصم چون کی
پدید است بر تو نشان کیانی
همه فر و فال کیانیست با تو
اگر نز کیانی بگو از کیانی
همه فر و فال کیانیست با تو
اگر نز کیانی بگو از کیانی
تو زان خاندانی که گردون بنازد
گرش خادم و خاک آن خاندانی
تو بدخواه مالی و بد خواه مالی
تو آتش نشانی و آتش نشانی
یکی را تو سودی یکی را تو سودی
یکی را زیانی یکی را زیانی
اگر با زمانه بتازی زمانی
نه زو باز گردی نه زو باز مانی
گه حلم گوئی درنگ زمینی
گه خشم گوئی شتاب زمانی
تو آنی که هفت آسمان را بروزی
توانی بهم بر زدن بی توانی
سخا را مکانی بدان کف کافی
بشمشیر خون معادی چکانی
مه و مهر از آن مهربانند با تو
که بر مهر آزادگی مهربانی
بروز و شبان مر جهان را تو مانی
جهان چون رمه گشت و تو چون شبانی
مکان عطائی بدان طبع صافی
یمین و غائی به تیغ یمانی
گمانی برم شهریارا که ناید
تو را در سخن دانی من گمانی
نکو داردم هرکه نیکوم داند
تو نیکو نداری و نیکوم دانی
نخواهم شدن بر کسی بار گردن
توانی مگر بیش از این ناتوانی
الا تا به آذر جهان پیر گردد
الا تا به آزار یابد جوانی
در این ملکت باستانی بزی تو
بشادی دو رخ چون گل بوستانی
طرب کن بآواز چنگ مغنی
طلب کن ز خوبان نبیذ معانی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۴ - در مدح امیر جوانشیر
روزی که تو آن زلف پر از مشک فشانی
ما را ندهد هیچ کس از مشگ نشانی
زلف تو شکنج است و تو بازش چه شکنجی
جعد تو فشانده است تو بازش چه فشانی
گاه این زبر سیم کند غالیه سائی
گاه آن زبر ماه کند مشک فشانی
من شاد شده تا شده باریک تن من
از آرزوی آنکه تو باریک میانی
پیوسته من از ناله بدل لاله ستانم
همواره تو از باده برخ لاله ستانی
در تنگ دهان تو نهان سی و دو لؤلؤ
من تنگ دلی دارم تو تنگ دهانی
ای گشته دل من بدهان تو به تنگی
در تنگ دل من دو صد اندوه نهانی
دلبند منادل زبر من چه ربائی
جاان منا جان ز تن من چه ستانی
گفتم توئی آرام دل و راحت جانم
اکنون تو مرا دام دل و آفت جانی
بسیار بکوشی که مرا رنج فزائی
از عدل امیر شه عادل نتوانی
فرخنده جوانشیر جوانبخت که یابد
از دولت او پیر خرف گشته جوانی
با شاه یگانه دل او پاک همیشه
زان داد به او شاه جهان ملک مکانی
گوهر بدهد مدح و ثنا را بستاند
چونین سزد از دولتیان بازرگانی
ای آنکه تو امید سواران زمینی
وی آنکه تو آرام امیران جهانی
از رأی بلند تو بریده است تباهی
وز طبع لطیف تو گسسته است گرانی
هنگام طرب کردن چون ماه تمامی
هنگام شغب کردن چو شیر ژیانی
وعد تو بنقد است و وعید تو به نسیه
شر تو درنگی بود و خیر تو آنی
فانی شود از آتش شمشیر تو دریا
دریا شود از کف گهربار تو فانی
چندانکه بکوشم نتوان گفت که روزی
در وعده جود تو فتاده است توانی
آن را که نوازد که تو او را ننوازی
آن را که بخواند که تو از پیش برانی
هرچ از کرم و جود تو گویند توئی آن
هرچ از خرد و فضل تو گویند تو آنی
بخل از تو گمانی شد و جود از تو یقینی
جور از تو نهانی شد و عدل از تو عیانی
کار تو بود خوبی و کردار تو رادی
عقل تو کند پیری و بخت تو جوانی
ای آنکه ترا نیست بجود اندر همتا
وی آنکه ترا نیست بفضل اندر ثانی
ناکرده تو را خدمت خدمت بشناسی
ناگفته ترا مدحت صلت برسانی
دادیم ملک وار یکی استر رهوار
از باد گذشته بروانی و جهانی
از کوه گران تر شود آنگه که بداری
از باد سبک تر شود آنگه که برانی
تا باقی و فانی بود و حاضر و غائب
تو باقی بادی و بلاخواه تو فانی
این عید خجسته بر تو باد خجسته
تا تو ز می و روی نکو دادستانی
تا دهر همی پاید در ملک بپائی
تا ملک همی ماند در دهر بمانی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۶ - در مدح امیر ابوالفرج
غزالی شدم من ز عشق غزالی
ز بس ناله گشتم بکردار نالی
هوائی کشیدم بطمع هوائی
فراقی کشیدم بطمع وصالی
مرا هست زین درد روزی چو ماهی
مرا هست زین رنج ماهی چو سالی
نه دل را بعشق اندرون هست صبری
نه تن را برنج اندرون هست حالی
چو کردم ز تبریز رو سوی گنجه
ز دوری بدل بر نشانده نهالی
بت سیم سیما شد آگاه و آمد
نموده دلش مایه هر دلالی
بگوش اندرون گوشواری نهاده
چو بر گوشه بدر بسته هلالی
رخ از درد گشته بسان ترنجی
تن از رنج گشته بسان خلالی
بزاری مرا گفت ای بر گرفته
دل از دلبر مهربان بی وبالی
بیارام یک چند از آن راه کردن
که داد از هنر ذوالجلالت جلالی
اگر یار خواهی ترا هست یاری
وگر مال خواهی ترا هست مالی
مگر یادت آمد همی یار پیشین
کت آمد ز پیوستن ما ملالی
چنان خیزرانی که در سرو پیچد
بگردن در آوردمش زود بالی
بر آن رخ بپوشیدمش زود زلفی
بر این رخ بپوشیدمش زود خالی
بدو گفتم ای مشک خالی که باشد
دلم را ز خال تو هر روز خالی
هوای تو دارد دلم چون هوائی
خیال تو دارد تنم چون هلالی
نمانده ترا نیز بر من عتابی
نه گفتی نه گوئی نه قیلی نه قالی
که من رفت خواهم بفرخنده روزی
بفرخنده حالی و فرخنده فالی
برفت او و م روی زی راه کردم
بزرین لگامی و سیمین نعالی
بمیدان جنگ اندرون چون هژبری
بصحرا و دشت اندرون چون غزالی
بصحرا نوشتن بکردار رنگی
بدریا بریدن بکردار والی
بگیتی درون یک شمال است لیکن
ز هر دست و هر پای باشد شمالی
سر اندر بیابان نهاده من و او
نه من با عنائی نه او با ملالی
بامید آن تا رسم بار دیگر
ببد خواه مالی و بد خواه مالی
چراغ جهان بوالفرج کو جهان را
بپرداخت از لوث هر بد فعالی
برادیش ناورده گیتی نظیری
بمردیش ناورده گردون همالی
بدو کن سئوال ار حکیمی همیشه
کزو صد عطا باشد از هر سئوالی
شو او را ببین تا به بینی همیدون
جمالی سرشته بطبع کمالی
بجز او نشاید یکی بود دیگر
اگر بود شاید دگر ذوالجلالی
اگرچه عیال جهانند شاهان
جهانست مر کف او را عیالی
بجنگ اندرش هست صد شیر چونان
که در چنگ صد شیر باشد شکالی
ایا ماهتاب هنر بی خسوفی
و یا آفتاب ظفر بی زوالی
عدو نیست نادیده از تو بلائی
ولی نیست نادیده از تو نوالی
ز کف تو دریا گرفته نشانی
ز تیغ تو گردون گرفته مثالی
سفال آورد فخر بر در و مرجان
اگر تو برانی فرس بر سفالی
نه هر کو ز بوالقاسمی هست زاده
بنام تو چون تست نیکو خصالی
نه چون رستم زال باشد بمردی
هر آن رستمی کو بزاید ز زالی
نه بی ناز ماند ز تو نیکخواهی
نه بی رنج ماند ز تو بدسگالی
اگر تو نترسی ز گردون نه ترسد
جوان مرد گردی ز بی زهره زالی
ایا داده ماه سخا را فروغی
و یا داده تیغ و غا را صقالی
بطومار اندر مدیح آوریمت
بریم از تو در و گهر با جوالی
کس آنجا نکرد آنچه با من تو کردی
محالست پیش تو گفتن محالی
به پیروز روزی و پیروز بختی
بزی ایمن از هر بد بدخیالی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - در مدح ابوالخلیل
که را مهربانی نماید نگاری
بخوشی گذارد همی روزگاری
که را یار بد مهر و ناساز باشد
نباشد بکام دلش هیچ کاری
من از مهربانان دل خویش دادم
بنامهربانی و ناسازگاری
تنم هر زمان بسته دارد ببندی
دلم هر زمان خسته دارد بخاری
ز درد و ز تیمار من شاد گشتم
ز پیوند او شاد ناگشته باری
چه دمساز یاری چه پاکیزه جانی
چه پیچان نگاری چه بد ساز یاری
بسختی نبردم دل از خویش کامی
دل خویش کامان چنین باشد آری
ایا ماهروئی که چون نقش رویت
نگاری نکرده است زیبا نگاری
چناری بود چنبری پیش زلفت
بود چنبری پیش قدت چناری
هر آن شب که تو باشی اندر کنارم
سحر پر گل و مشک دارم کناری
بهشت و بهاری بداری سرایم
بیاراسته چون بهشت و بهاری
فراق کنار تو دارد کنارم
ز خون مژه همچو دریا کناری
دل و جان من یادگار است با تو
بجز غم ندارم ز تو یادگاری
ستانم بصبر از تو من دل چو بستد
بمردی ملک ملک هر شهریاری
خداوند روی زمین بوالخلیل آن
که ناوردش اندر هنر چرخ یاری
نه از مهر او بیشتر هست فخری
نه از کین او بیشتر هست عاری
نتابد ز فرمانش جز تیره بختی
نیابد به پیمانش جز بختیاری
مهان و شهان بی شمارند لیکن
خداوندشان اوست هر گه شماری
همی تا ببار آورد بار گیتی
نیاورد ازو نیکتر هیچ باری
اگر گنج قارون بدست وی آید
کند باد رادیش همچون غباری
جهان گر فرامش کند نام رادی
نیابد چو دست وی آموزگاری
وگر فتح وی گم کند راه نصرت
نیابد به از خشت او دستیاری
بماناد جاوید جانش بتن در
که گر جانش خواهی نگوید جز آری
بمستی درون رأی و تدبیر ملکت
نکوتر سگالد ز هر هوشیاری
نه هر کارداری بود کار دانی
نه هر کاردانی بود کار داری
ز بهر تماشا سفر کرده ماهی
سوی شهر خلخالش اندر گذاری
کجا بود عاصی ورا پیشگاهی
نشاند از بر گاه او پیشکاری
فرستاد هر سو سری با سپاهی
ز هر خصم شهری ستد یا حصاری
چه خیزد ز عصیان چه آید ز عاصی
نه هر تاج خواهی شود تاجداری
یکی شاه و از خصم دشمن سپاهی
یکی شیر و از گور و آهو قطاری
بمردان جنگی و مأوای محکم
بعصیان بیاراست دل ملکخواری
ز نادانی اندر ملک گشت عاصی
ز هر سو بیاورد خنجر گذاری
نشستنگهش بود چون هفتخوانی
دلیران او هر یک اسفندیاری
سرانشان چو شیران و پیلان گرفته
یکی نیستانی یکی مرغزاری
چو از شاه شیری بدیدند هر یک
چو رنگان دمیدند بر کوهساری
بر ایشان شب تیره شد روز روشن
تن میرشان شد ز کاهش چو تاری
شد اندر دیارش دژی کرد محکم
کزو گشت زندانشان هر دیاری
دژی چرخ بالا ببالا و پهنا
در او هر سرائی به از قندهاری
نه هست اندر او باد را هیچ راهی
نه هست اندر او دیو را هیچ غاری
چو کاهی نماید ببالاش کوهی
چو موری نماید به پستیش ماری
چو کیوان نماید بگردون هفتم
اگر بر سرش بر فروزند ناری
ازین دژ بخواری چنان گشت دشمن
کزو خوارتر در جهان نیست خواری
چراگاه دشمن به خشگی دی شد
بدی پیش از این هرگهی چون بهاری
کنون باشد از دهشت شاه جایش
بگرما بکوهی بسرما بغاری
ایا شهریاری که چون بزم سازی
دیاری ببخشی بهر دوستاری
چو از بزم شادی سوی رزم تازی
شهی را بتازی بهر کارزاری
خداوند شهر و سپاهش چو باران
همی خواست هر یک ز شه زینهاری
الا ایکه در روزگاران نباشد
چو تو تاجداری چو تو شهریاری
ز آب سخای تو طوفان سرشکی
ز تف سنان تو دوزخ شراری
چو تو کامگاری نیاورد گردون
ندیده است گیتی چو تو بردباری
ور از کینه دل را بجوش اندر آرد
کجا بردباری کند کامگاری
ز تو صد عطا و ز موالی سئوالی
ز خصمان دو صد خیل وز تو سواری
الا تا بود شاد هر کامرانی
الا تا بود زار هر سوگواری
مبادا بشهر عدوت ایچ شادی
بمادا بشهر ولیت ایچ زاری
عدوی تو از نعمت و ناز گیتی
مبادا نصیبش بجز انتظاری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - در مدح ابونصر مملان و تهنیت عید اضحی
مرا بناله و زاری همی بیازاری
جفای تو بکشم زانکه بس سزاواری
تو را بجان و تن خویشتن خریدارم
مرا بقول بداندیش می بیازاری
بجان شیرین مهر ترا خریدارم
بزلف پرچین خون مرا خریداری
نه زان عجب که ترا با جفات بگذارم
کز این عجب که مرا با وفام بگذاری
اسیر عشق تو گشتم بطمع یاری تو
بروی هرکس طمع آورد همی خواری
بطمع مشگ بزلف تو گر در افتد باد
شود برنج و ببند اندرش گرفتاری
بجای روی تو تاری شود مه روشن
بجای موی تو روشن شود شب تاری
بجعد زلف و لب لعل سینه سیمین
بنفشه زاری و گلزاری و سمن زاری
برنگ زرد من و روی سرخ تو ماند
ترنج آذری و ارغوان آزاری
فدای سرو کنم دل که سرو بالائی
فدای ماه کنم جان که ماه رخساری
چرا ز جان و دل من نگه نداری چشم
چنانکه روی و لب از من نگه همیداری
بلای جان من آن نرگس سیه کار است
که داد جان و روان مرا نگونساری
من از دو چشم دو خیری بورد بنگارم
تو آن دو زلف دو سوسن بمشگ بنگاری
بزلف کژ چو عهد و وفای خویشتنی
بقد راست چو وعد شه جهانداری
سر سعادت و سالار فتح ابونصر آن
کزو گرفت سعادت سری و سالاری
هر آنچه خلق بیندیشد او بداند پاک
کلید سر ضمیر است و پشت بیداری
خدایگانا جبارت از جهان بگزید
بفضل بر همه خلق داد جباری
اگر بفضل کسی ملک را سزاوار است
تو ملک هفت جهان را چنان سزاواری
مخالفان را سوزنده نار بی نوری
موافقان را تابنده نور بی ناری
بمستی اندر داناتری ز هشیاران
بیک سخا تو در آز را بینباری
نه با هوای تو گیرد گناه من یزدان
نه با مدیح تو گیرد دروغ من باری
گناههای مرا و دروغهای مرا
کفایتی تو بدان و بدین ستغفاری
ز خلعت تو زمین پیشه کرده بزازی
ز خلقت تو هوا پیشه کرده عطاری
سخا ز دست تو شد در زمانه شیدائی
وغا ز تیغ تو شد در زمانه متواری
کدام خصم که جانش به تیغ نگزائی
کدام دوست که حقش بدست نگذاری
زمانه اسب حرون بود و کره توسن
بزیر دولت تو کرده پیشه رهواری
خجسته باد ترا عید گوسپند کشان
که تو همیشه درخت خجسته میکاری
کنون کهان و مهان گاو گوسپند کشند
رضای ایزد جویند از آن نه خونخواری
تو گاو بی گنه و گوسپند بی بزه را
مکش بکش عدوی حضم یا گنه کاری
تو نگذری ز جهان تا بفتح و فیروزی
هزار عید چنین با مراد نگذاری
همیشه تا بود از لاله کوه شنگرفی
همیشه تا بود از سبزه باغ زنگاری
سر تو بادا چون مورد برگ با سبزی
رخ تو بادا چون لاله برگ گلناری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰ - در مدح ابونصر مملان
ندانی درد هجر ای گل مرا زان زار گردانی
دگر زارم نگردانی بداغ هجر گردانی
اگر یکره چو من بیدل بعشق اندر فرو مانی
ز خون عاشقان خوردن بسی یابی پشیمانی
همه رنج دل و جسمی همه درد تن و جانی
بسوزانی و گریانی و رنجانی و پیچانی
از آن چون زر شده رویم که تو سیمین زنخدانی
از آن چون لعل شد اشگم که مروارید دندانی
تو ماهی سرو را مانی تو سروی ماه را مانی
که ماه سرو بالائی و سرو ماه پیشانی
بمهر آن لبم کردی سرشک دیده مرجانی
بروشن روی روز من شب تاریک گردانی
مرا رخسار زرین کرد تف نار هجرانی
که سیمین کرد هامون را دم تیغ زمستانی
شده کهسار کافوری و آب رود سندانی
در آب از بند دیماه است ماهی گشته زندانی
دمنده خلق در خانه فسرده چشمه چون خانی
بسان سونش سیم است برف از باد سوهانی
بیابانها گرفته بلبل خوش بانگ بستانی
ببستان اندر آمد باز آن زاغ بیابانی
چو بر تو برف بارد باد بر تن باده بارانی
که باران زمستان را چو باده نیست بارانی
ز زر خام پیش خویش گوئی بر فروزانی
چو بر بالا دل عاشق بسوزانی و لرزانی
از آن ایوان بیاراید چو مجمرهای گردانی
وزین گردون بیفروزد چو گوهرهای عمانی
گهی زو رودها بینی پر از یاقوت رمانی
گهی زو کوهها بینی پر از لعل بدخشانی
شود باز آسمان یکسر پر از دیبای کاشانی
همه دینارها گردد درمهای سپاهانی
ایا ابر زمستانی نه چون ابر بهارانی
مکن چندین میان کوه و باغ و راغ ویرانی
که نه آثار طوفانی و نه بنیاد سیلانی
نه موج بحر عمانی نه کف میر مملانی
ابو نصر آنکه یزدانش بنصرت داد ارزانی
از او مدحت گرانی یافت وزوی گوهر ارزانی
فکنده فر یزدانی بر او دیدار سلطانی
فری دیدار سلطانی که دارد فر یزدانی
ایا میری که از رادی سر میران ارانی
دلیل سعد گردونی نشان وعد قرآنی
ولی را سعد برجیسی عدو را نحس کیوانی
بمیدان شیر میدانی در ایوان ماه ایوانی
تو درد آز و سختی را بکف راد درمانی
بفرمان تو شد عالم گه یزدان را بفرمانی
اگر شیطان شود یارت دهد یزدانش رضوانی
و گر رضوان شود خصمت دهد یزدانش شیطانی
بقول آسایش جسمی بعقل آرایش جانی
کهان را از تو آرایش مهان را از تو آسانی
اگر نه موج دریایی و گرنه سیل نیسانی
چرا با دوست و با دشمن بگاه جود یکسانی
ایا پوشیده از هر عیب از هر عیب عریانی
چو در مجلس شوی خندان دو صد کان را بگریانی
مگر پیغمبر روزی ز هرکس داد بستانی
که یک سر مظهر تأیید و فر فضل یزدانی
یکی دهقان بدم شاها شدم شاعر بنادانی
مرا از شاعری کردن تو گرداندی بدهقانی
بجای تو که با هر شاه هم صنفی و همخوانی
بسا کس مهترم خوانند تا تو کهترم خوانی
حسودانم فراوانند و بدگویان ز نادانی
ز بس کم خواسته پاشی ز بس کم پیش بنشانی
فراوان دادیم نعمت حسودان شد فراوانی
تو کردی بر من این بیدادگر نه از چه سان دانی
الا تا هست اندر عالم افزونی و نقصانی
الا تا هست شادانی و غمگینی و پژمانی
ترا باد ابر افزونی ترا دل باد شادانی
عدو را باد غمگینی و جان و تن به نقصانی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۱ - در مدح ابونصر مملان
نیازم ز گیتی به تست ای نیازی
که دل را امیدی و جان را نیازی
ازیرا بشادی بنازم که دانم
دلم را ینازی و زو بی نیازی
مرا عشق بهتر ترا حسن خوشتر
من از عشق نازم تو از حسن نازی
بد آن بردبارم که دانم که دائم
نه آن را نه این را نه ماند درازی
چنان گشتم از تو که دیگر نیامد
نیازم بچهر بتان بی نیازی
به گلنار دو لب بهار بهاری
بدیبای دو رخ طراز طرازی
بعاشق شناسی و مردم نوازی
گرامی بسان طراز طرازی
مرا ساخته با تو جان و تن و دل
تو با من به پرسیدنی خوش نسازی
ازیرا که عشق من آمد حقیقت
ازیرا که حسن تو آمد مجازی
ببازی بریزی همی خون عاشق
ندانی که خون ریختن نیست بازی
دل و دیده و زلف تو هر سه کافر
تو از کافری هر زمان سرفرازی
ندانی چه آید ابر کافر ستان
ز تیغ و سنان شهنشاه غازی
سر پادشاهان ابو نصر مملان
که صد بیشه شیر است در ترکنازی
ز چین و ز هند و ز روم و ز ارمن
ز کردو ز دیلم ز ترک و ز تاری
بمردی و رادی و فرهنگ و دانش
نیابی چون او گر دو صد سال تازی
ایا شهریاری که یاری نداری
بکوش رستانی و مردم طرازی
تو بر خاتم مردمی چون نگینی
تو بر جامه راد مردی طرازی
بهیبت نهنگی بجستن پلنگی
بحمله هژبری بفرصت گرادی
بتخت بزرگی بر اسب سعادت
بخوبی نشینی بخوبی گرازی
نپوشد ز رایت فلک راز هرگز
همانا شب و روز با او به رازی
تو خواهندگان را بباغ سعادت
چو ایزد بهان را بجنت جوازی
نه پیوند سودی نه بند زیانی
تو اثبات نازی و آفات آزی
بطبع از ظریفی درست از عراقی
بلطف از لطیفی تمام از حجازی
گه از بهر دین جفت جنگ و جهادی
گه از بهر دل یار بکماز و نازی
بدین گونه باشند شاهان دنیا
زمانه نه بیند زمانی نمازی
عدو یافت از کین تو سرنگونی
ولی یافت از مهر تو سرفرازی
چنان تازی اندر صف شهریاران
که گوئی بمیدان همی گوی بازی
ز رادی گه بزم بر دوست و دشمن
خجسته دل و دست بازی بنازی
در مرگ بر بد کنش باز کردی
در رزق برخصم کردی فرازی
هر آنگو بغایت جفای تو جوید
بچشم اندرش سوختی سر بغازی؟
عدو را جوازی بسوی جهنم
سرش گرفته چون بر اندر جوازی کذا
اگر خصم پوشد ز یاقوت جوشن
تو بر وی ز سنباده الماس گازی
ابر خسروان دگر هم چنانی
چو منسوج رومی بدیر درازی
گرازت بر ایشان بود تیغ هندی
بر ایشان بود تیغ هندی گرازی
تو پیش صف رومیان در جهادی
بل از باژ و از ساوشان در جهازی
نمانده بسی تا که از ساو قیصر
هم از باژ خاقان و خان گنج سازی
جهان مهره باز است ولیکن تو او را
شکستی طلسم همه مهره بازی
نیابد عدوی تو هرگز بلندی
نیابد بز لنگ هرگز بتازی
الا تا فرازی دهد دلگشائی
الا تا نشیبی دهد دل گدازی
معادیت باد از غم اندر نشیبی
موالیت باد از طرب دل فرازی
چو بر خسروان عجم جشن دهقان
ترا باد فرخنده این عید تازی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۴ - فی المدیحه
بخد و قد تو ای شهره ترک کاشغری
خجل شدند گل سرخ سرو غاتفری
ستاره بارم هر شب ز دیده تا بسحر
چو یادم آید از آن سی ستاره سحری
بدخل شوشتر ارزد سه بوسه از لب تو
چو مست بگذری اندر قبای شوشتری
ز شرم لفظ تو خامش بود همیشه نگار؟
زرشک روی تو پنهان رود همیشه پری
ز قامت تو بتاب اندر است سرو سهی
ز رفتن تو بدرد اندر است کبک دری
بهر کجا گذری بستگان خود بینی
بهر کجا نگری خستگان خود نگری
اگر نه خون دل من ز می حلال تر است
چرا که خون دل من خوری و می نخوری
ز دیده گوهر بارم همیشه بر رخ زرد
چو در بارد بر برزائران شه گهری
بروز مردی پیش جهانیان سپر است
بروز رادی کان جهان کند سپری
هزار سال عطای تکلفی بخشد
کسی که یابد ازو یک عطای ماحضری
ایا مظفر پیروز روز عالی بخت
بروز جنگ مکان سعادت و ظفری
ولایت گذری با تو زان گرفت درنگ
که بخشش تو درنگیست مال تو گذری
ز تیغ آفت پیش جهانیان ز رهی
ز تیر محنت پیش جهانیان سپری
ز طبع تو نشود مرد می و فضل جدا
ز روی تو نشود فرخی و فر بری
بود خلاف تو کردن بجان خصم خطر
سوی خطر نکند میل مردم خطری
هزار نکته بگوئی که هیچ نسگالی
بدانک طبع ز کی داری و زبان جری
بگرد مهر تو گشتن نشان دانائی است
بگرد کین تو گشتن دلیل خیره سری
همیشه مر گهر فضل و جود را صدفی
همیشه مر صدف مال و ملک را گهری
بمجلس اندر کوه سخاوت و خردی
بلشگر اندر کان سیاست و هنری
همه نهاد و سخا و خوی پدر داری
بروی نیکو آئینه دل پدری
درخت میوه فرخنده سبز باد مدام
همیشه آن پدری کش بود چو تو پسری
فرید عقل و فر مردمی و مردی وجود
فرید حلم و فر فرخی و فضل و فری
همیشه خواسته از گنج تو بود بسفر
همیشه مهمان اندر سرای تو حضری
همیشه تیر تو اندر دل عدو بحضر
همیشه خواب معادی ز بیم تو سفری
موافقان تو از دولت تو خنداخند
مخالفان تو از بیم تو گری و گری
همیشه تا چو زریر و چو معصفر باشد
از انده و غم و ناز و طرب رخ بشری
رخ مخالف تو روز و شب زریری باد
رخ موافق تو سال و ماه معصفری
قطران تبریزی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
بمهر ماه دیداری سپردم دل بدیداری
همه بیمار و غم دل را ز چشم آید پدیداری
دلم دائم گرفتار است در عشق ستمکاری
نباشد عشق را چون من بعالم در گرفتاری
اگر دل عاشقی نارد بمهر ماه دیداری
من اندر درد و داغ و غم چرا پیچم بخود باری
اگر چون ابر شد چشمم بگریانی روا داری
تن من چون هوا شد ابر دائم در هوا باری
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
چو آن زلف بخم بینم ز غم پشتم بخم گردد
چو آن چشم دژم بینم روان من دژم گردد
چو بر من بگذرد شادان دل من جفت غم گردد
رخ دینار گون من ز دیده پر درم گردد
چو آن زلفین چون سنبل بگرد گل رقم گردد
کنار من ز خون چشم پر آب بقم گردد
خیال او بچین اندر همی نقش صنم گردد
مر او را فرق حورالعین همی خاک قدم گردد
دلی دارم که هر ساعت مر او را کام کم گردد
مرا جا نیست کز عشق تو دائم گرد غم گردد
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
رخی دارد چو ماه نو شود پر لاله باغ از وی
اگر خواهی بیفروزی دو صد شمع و چراغ از وی
ز مویش موکبست او را ز رویش چون چراغ از وی
چو بگشاید سر زلفین خود مشگین دماغ از وی
سپاهی عاریت خواهد همیشه پر زاغ از وی
ز بس بند و شکنج وی نبیند دل فراغ از وی
نگارم چون شود خندان بخندد باغ و راغ از وی
شود از باده لعل لبش پر می ایاغ از وی
تن من زار شد چونان که نشناسد کناغ از وی
نگردد دور یک ساعت دریغ و درد و داغ از وی
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگر گاه انجم لشگری بادا
بتی دارم چو ماه نو بزیر میغ گرد اندر
دلی دارم چو نیلوفر میان لاجورد اندر
ز مهر نیکوان آمد همه عجزی بمرد اندر
هوای آهوان دارد دل شیران بدرد اندر
هوا آرد همه بیشی باشک و روی زرد اندر
جفا آرد همی کاهش بصبر و خواب مرد اندر
دلش ماننده آهن میان آب سرد اندر
رخش ماننده یاقوت زیر سرخ ورد اندر
فراق او همی آرد رخ من زیر گرد اندر
چو جان دشمن خسرو بمیدان نبرد اندر
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
نبرده بوالحسن کافاق آباد است ز احسانش
علی کز همت عالی بزیبد تخت کیوانش
چو اندر بزم بنشیند همی ماه سما دانش
چو اندر صف بخواهد کین همی پیل دمان خوانش
نیاید روز کوشیدن برابر چرخ و کیوانش
نیاید روز بخشیدن برابر ماه تابانش
ز بهر آنکه گاه جود بر دل نیست فرمانش
بفرمانند سالاران و سلطانان کیهانش
اگر دستان گه کوشش بدیدی بند و دستانش
ببوسیدی ز بهر نام دست و پای دستانش
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
زمانه بیشتر داند ز هرکس پیشگاهش را
ستاره نیکتر خواهد ز هرکس نیکخواهش را
گر اهریمن بنام او دعا کردی الهش را
بیفزودی ثوابش را بپالودی گناهش را
وگر آهو بچشم اندر کشیدی گرد راهش را
اگر شیر آمدی پیشش دریدی گرده گاهش را
سپر از آفت کیوان همی ماند سپاهش را
جهان بر گوشه گردون همی پاید کلاهش را
سعادت جایگاه اوست بنگر جایگاهش را
سخاوت رسم و راه اوست بنگر رسم و راهش را
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
که داند جز تو عنبر را طراز مشتری کردن
ز سنبل بر گل حمرا هزار انگشتری کردن
مران انگشتریها را نگین از مشتری کردن
جهانی را بجان و چیز خود را مشتری کردن؟
که داند نعت روی تو به مهر خاوری کردن
که داند وصف قد تو بسرو کشمری کردن
دلی را کو ترا خواهد ز تو نتوان بری کردن
تو خود دانی که دشخوار است بیدل داوری کردن
تو از همزادگان پیشی به بند و دلبری کردن
من از هم پیشگان بیشم بمدح لشگری کردن
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
خداوند سپهر او را خداوند زمین دارد
کجا او را قدم باشد بزرگان را جبین دارد
همیشه مهر و کین او نشان کفر و دین دارد
همیشه دست و تیغ او نشان مهر و کین دارد
قضا زیر عنان دارد قدر زیر نگین دارد
گهی فرمان بر آن راند گهی پیشی برین دارد
مر او را برتر از هرکس همی چرخ برین دارد
ز بهر جان بدخواهانش مرگ اندر کمین دارد
سپهرش خاتمی بخشید کز دولت نگین دارد
جهانش جامه ای بخشید کز بخت آستین دارد
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
خداوند جهان باشد کسی کش تو خداوندی
کند پیوند با بخت آنکه تو با او بپیوندی
خداوندا بتو نازد بهر جائی خداوندی
یکی را حنظل و زهری یکی را شکر و قندی
موالی را همه پندی معادی را همه بندی
که هم شاه جهانگیری و هم شیر عدو بندی
تهی کردی ز گوهر گنج و مدحت را بیاگندی
ازین مرجان چون خورشید جام خود برآگندی
درخت عدل بنشاندی درخت جور برکندی
ازین گیتی و زان گیتی بنام نیک خرسندی
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
امیر نامور بادی چو ما را نامور کردی
همیشه کان زر بادی که ما را کان زر کردی
بدین خلعت فرستادن مرا تاجی بسر کردی
چو تو جفت نظر بودی مرا جفت نظر کردی
مرا این بس که تو یک بیت شعر من زبر کردی
که جان بدسگالان را ز غم زیر و زبر کردی
نبودم نامور اول تو میرم نامور کردی
نبودم پر هنر اول تو شاهم پر هنر کردی
بدین یکره که سوی من بچشم دل نظر کردی
مرا زهر فریب دهر در دل چون شکر کردی
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
قطران تبریزی : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - در مدح میر ابوالمعالی شمس الدین
بر گل سوری ز مشگ تبتی پر چین کنی
تا رخ من همچو زلف خویشتن پر چین کنی
عاشقان را با فرح مجلس بهشت آیین کنی
دشمنان را از سنان بانگ خروش آگین کنی
قامت من چنبری زان قامت سروین کنی
من شوم پیچان چو مرجان پرده پروین کنی
چون بر آشوبی و بر اسب جدائی زین کنی
جان من مانند آتشخانه برزین کنی
بی دلم کردی و دانم کاخرم بیدین کنی
چشم من گوهرفشان چون دست شمس الدین کنی
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
چشم شوخت گر بنالیدن نیازارد مرا
زلفت آزارد مرا رویت نیاز آرد مرا
مهر تو بر چهره زر و زعفران کارد مرا
هرکسی در مهر تو بی دانش انگارد مرا
عشقت از گردون گردان ناله بگذارد مرا
کی بود گوئی که عشق از دست بگذارد مرا
گرچه داغ عشق تو بی خواب خور دارد مرا
هم قوام الدین بخواب و خورد باز آرد مرا
خدمت او کی بدست جور بسپارد مرا
مدحت او از غم گیتی نگه دارد مرا
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
ای شده روشن ز روی روشن تو رأی من
زلف تو دلبند من روی تو دل آرای من
شکر و بادام تو تن کاه و جان افزای من
آن یکی شادی کش من این یکی غمزای من
گر ببخشودی مرا آن کس که او را رأی من
من جدا گشتی ز دین و دیده و دل رأی من؟
گر ندانی جای من زندان نگر مأوای من
فخر میران زمانه بس که داند جای من
آنکه سود از خدمتش بر فرق گردون پای من
آنکه داند راز پنهان من و پیدای من
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
آن کجا بر نیکخواهان خار چون شمشاد کرد
دشمنان را کرد غمین دوستان را شاد کرد
خواسته چون کاه کرد و کلک را چون باد کرد
گنج ویران کرد و خان زائران آباد کرد
هم موالی را ز بند درد و غم آزاد کرد
هم معادی را قرین ناله و فریاد کرد
او سرای دین و دانش را بدل بنیاد کرد
مهربان گیتی بدان شد کو بمهرش یاد کرد
خشم او در دست خصمان لاد چون پولاد کرد
روز کینه تیغ او پولاد را چون لاد کرد
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
مشک و مه را زلف و رویت رنگ و بوئی وام داد
عاشقان را راحت روح آن لب می فام داد
ماه رخسار ترا زلفین مشکین فام داد
دام زلفت بند و تیمارم بهفت اندام داد
چشم شوخت را زمانه فتنه بهرام داد
فتنه بهرام و تیر اندازی بهرام داد
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
چون خوی او عنبر سارا و مشگناب نیست
با سنان و نیزه او اژدها را تاب نیست
آفتاب و ماه را با طلعت او تاب نیست
چون حدیث او بپاکی لؤلؤ خوشاب نیست
کوه آهن باشرار تیغ او جر آب نیست
خسروان را جز ز خاک درگه او آب نیست
شهریاران را بجز درگاه او محراب نیست
جز در او در جهان بگشوده دیگر باب نیست
از خیال تیغ او در چشم دشمن خواب نیست
در نبردش جز یکی روباه شیر غاب نیست
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
روی صحرا را سنانش گونه مرجان دهد
هرچه بی جانست چون سنگ آب لطفش جان دهد
دردمندان را ز کافی کف او درمان دهد
بر زمین آید مه از گردون گردش فرمان دهد
کمترین خواهنده را او نعمت نعمان دهد
شنبلیدش را فروغ از لاله نعمان دهد
شاعر بد را باحسان دانش حسان دهد
آفرین بر خسروی کش ایزدی احسان دهد
چون میان رزمگه شبرنگ را جولان دهد
خویشتن را نصرت و بدخواه را خذلان دهد
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
دوستان را جاودان پر گوهر کانی کند
دشمنان را دیده ها پر خشت ماکانی کند
گر کسی دیگر جز او رأی سخن دانی کند
راست همچون بنده باشد که یزدانی کند
گر بجنگ آهنگ خان و لشگر خانی کند
خانه شان از خون همی چون چشمه و خانی کند
گر تن خصمان او سنگی و سندانی کند
در میان سنگ و سندان خصم زندانی کند
چشم بدخواهان او نیلی و مرجانی کند
خار بر خواهنده چون خرمای سبحانی کند؟
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
تا جهان باشد جهان محتاج تاج الملک باد
قبله شاهان گیتی تاج تاج الملک باد
در زمین دشمنان تاراج تاج الملک باد
گرچه تاریکست شب معراج تاج الملک باد
این جهان پر در و پر دیباج تاج الملک باد
بر همه شاهان نهاده باج تاج الملک باد
خوشتر از روزان شبان داج تاج الملک باد
خوان دانش را مکان دراج تاج الملک باد
زاب رادی در جهان امواج تاج الملک باد
مهر دولت را فلک آماج تاج الملک باد
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
قطران تبریزی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
تا چمن را آسمان با سیب و آبی جفت کرد
بوستان را روزگار از لاله و گل کرد فرد
شاخ چون مینا میان باغ شد چون کهربا
آب چون صندل میان جوی شد چون لاجورد
شب فزود و کاست روز و به نگون و سیب زرد
باده سرخ و برگ زرد و مهر گرم و باد سرد
همچو ناف نیکوان آبی ز شاخ آویخته
وز میان ناف آهو بر کرانش بوی و گرد
باغ زرد و باد برگ از شاخ بر وی ریخته
چون فشانده ساده دینار از بر دیبای زرد
همچو پیر سالخورده بد ترنج نو بباغ
خورد باید با ترنج نو نبید سالخورد
شاخ تا از باد گشته گوژ و بر وی کفته نار
همچو پشت و چشم خصم از خشت شه روز نبرد
باد از پالیز با بلبل گسسته پای گل
رود گیرد جای بلبل باده گیرد جای گل
تا بباغ اندر ز برگ گل تهی شد گلستان
من ز روی دوست هر ساعت کنم پر گلبن آن
من همی خوانم زبر وصف جمال و قد دوست
گر نخواهد فاخته نعت گل اندر گلستان
گر نباشد سنبل اندر باغ و بستان باک نیست
من ز زلف دوست بینم هر زمان سنبلستان
گر نباشد در چمن نرگس دو چشم یار من
بس بود نرگس ندیده هیچ کس نرگس چنان
گر نباشد چون جنان از سوسن و شمشاد باغ
من ز روی و موی جانان کاخ سازم چون جنان
گر گل از بستان برفت و بلبل از دستان بماند
غم نباشد هست یار و مطرب دستان زنان
این همه پاک از پی شادی و نزهت کردنست
نزهت آن باشد که آید شه ز ره شادی کنان
گر میان گلبن و بلبل فراق افکند دهر
از وصال دوست هر ساعت مرا بیش است بهر
آنکه یکبارم بدیدن مژده جانان دهد
این تن بی جان و بی دل را دل و جان آن دهد
جان دل کردم اسیر دلبری کو خلق را
دل بدو نرگس رباید جان بدو مرجان دهد
مؤمنان را زلف شب رنگش سوی کفران کشد
کافران را روی روز افزون او ایمان دهد
عنبرین چوگان و سیمین گوی او هر ساعتی
جان و دل را گردش گوی و خم چوگان دهد
با پری پیکر بتی کش چهره چون حوری بود
خوش بود پیوند خاصه کز پری دوری بود
تندرستی خوشتر آن کش بیش بیماری بود
وصل جانان خوشتر آن کش بیش مهجوری بود
کام و دام عاشقی نزدیکی و دوری بود
همچو ناز و رنج کز مستی و مخموری بود
مشک کافوری سزد کردن ز مهر آن مهی
کز رخ و زلفش ز می مشگی و کافوری بود
شادی وصل از پس غمهای هجرانی بود
روز خوش اندر پس شبهای دیجوری بود
در فراق او گل سوری مغیلانم بود
در وصال او مغیلانم گل سوری بود
عاشقان را از نهیب هجر بیماری بود
همچو خصمان را ز هول شاه رنجوری بود
تا جهان باشد خداوندش حسام الدین بود
هرکه مهر او نجوید جاودان غمگین بود
شمسه میران و شمع شهریاران بوالخلیل
آن مؤالف زو عزیز و آن مخالف زو ذلیل
شیر و پیل از خسروان او را سزد خواندن از آن
کو بگاه زهره شیر است و بگاه زور پیل
ای نبشته بر جبینت ایزد بقای جاودان
ای سرشته تنت را یزدان چو جان جبرئیل
همچو مهری بی علل همچون سپهری بی خیال
همچو ماهی بی بدل همچون جهانی بی بدیل
بر تو دارد جهان را از همه شری بری
عدل تو دارد جهان را با همه خیری عدیل
نعمت مصری موالی را معادی را نهنگ
از قیاس رود نیلی وین رود در رود نیل
ملکت گم گشته از رای تو باز آمد براه
همچو بیماران بدارو همچو گمراهان بمیل
از بسی کز دست تو بارید زر جعفری
بوالخلیلی گشت خواهد روزگار جعفری
دشمنان را جان ستانی دوستان را جان دهی
ریک هامون را بخنجر گونه مرجان دهی
درد و انده بدسگالان را بکوه و در دهی
زر و گوهر نیکخواهان را بگنج و کان دهی
رنج و راحت خلق را از کوشش و بخشش دهی
آب و آتش خلق را از خامه و پیکان دهی
یار تو باشد بهر کار اندرون یزدان بدانک
جان و تن دائم بامر و طاعت یزدان دهی
پیشکار تو سزد گردون گردان کو بطبع
سر نپیچد هرگز از کاری که تو فرمان دهی
زر که نتوان از جهان الا بدشواری ستد
آنچه بستانی بدشواری بخلق آسان دهی
گر بصحرا بگذری بر خار و خاک این هر دو را
قدر سیم و زر دهی و بوی مشک و بان دهی
بی نیازیها همه موجود شد از جود تو
داد یاران را سعادت طالع مسعود تو
گاه داد و دین و دانش در جهانت یار نیست
گر بجوئی چون تو اندر این هنر دیار نیست
دشمنان را روی چون دینار گشت از بهر این
خوارتر نزدیک تو از درهم و دینار نیست
جز عطا دادنت گاه باده خوردن شغل نه
جز عدو بستن بروز کار زارت کار نیست
تا جهان باشد نیابی زاسمان آزار تو
زانکه کس را در جهان از فعل تو آزار نیست
آفرین خوان را بر تو جاودان مقدار هست
روز بخشش گنج قارون زی تو آن مقدار نیست
آنکسی کو عار دارد کش فلک بوسد زمین
گر ببوسد خاک درگاه تو او را عار نیست
تیره گردد گاه کوشش زور پیل از دست تو
خیره ماند روز بخشش نام نیل از دست تو
شادمان رفتی براه و شادمان باز آمدی
رنج ره بسیار دیدی باز با ناز آمدی
دوستان را دلفروز و نعمت افزا آمدی
دشمنا نرا تن گداز و ملک پرداز آمدی
کس نه بیند چون تو انجام بدو آغاز نیک
زان کجا بیننده انجام آغاز آمدی
هرچه نتوانست گفتن گفت غماز از بدی
شادمان اینجا بر غم جان غماز آمدی
آسمان یار تو باد و دهر دمساز تو باد
زانکه با هرکس به نیکی یار و دمساز آمدی
جانم از تن رفته بود اکنون بتن باز آمده است
کز سفر با کام دل سوی حضر باز آمدی
تا تو از این ملک رفتی جان من از تن برفت
جانش باز آمد بتن تا تو به اعزاز آمدی
جان و تن دادی مرا امسال و هر گه خواسته
خواسته باشد بجای جان و تن ناخواسته
تا بود شاهی و شادی شاد باش و شاه باش
با سعادت یار باش و با ظفر همراه باش
از تنت چشم بدو دست بدان کوتاه باد
شاد با عمر دراز و با غم کوتاه باش
هیچ مخلوقی زر از روزگار آگاه نیست
هرکجا باشی زر از روزگار آگاه باش
جان بناز آگنده باش و دل ز غم برکنده باش
راحت خواهنده باش و آفت بدخواه باش
چون رسول چاه داری خوبی و دانندگی
بر سریر ملک عالی چون رسول چاه باش
بر همه میران عالم جاودانی میر باش
بر همه شاهان گیتی جاودانه شاه باش
بر مخالف نیش باش بر مؤالف نوش باش
بر معادی چاه باش و بر موالی جاه باش
تا مه و خورشید باشد چون مه و خورشید باش
تا فلک جاوید باشد چون فلک جاوید باش
قطران تبریزی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
یافت زی دریا دگر بار ابر گوهر بار بار
باغ و بستان یافت دیگر ز ابر گوهر بار بار
چونکه از باریدنش هر دم زمین خرم شود
بر زمین گوهر ز چشم خویش گوهر بار بار
هرکجا گلزار بود اندر جهان گلزار شد
مرغ نوروزی سرایان بر سر گل زار زار
باد بفشاند همی بر سنبل و عبهر عبیر
ابر بفروزد همی بر لاله و گلنار نار
باغ همچون لعبتی زیبا و دلکش گشت و شد
پیش او از گونه گون گل لعبت فر خار خار
لاله اندر بوستان چون طوطی خفته ستان
بر سر منقار خون و بر بن منقار قار
تا شمر شد از صبا پرچین چو پر باز باز
باغ بفروشد همی چون لعبت طناز ناز
چون بطرف باغ بنماید گل خودروی روی
دست دلبر گیر و جای اندر کنار جوی جوی
برده از مرجان بگونه لاله نعمان سبق
برده از مطرب بدستان بلبل خوشگوی گوی
بستد از یاقوت بسد لاله و گلنار رنگ
یافت از کافور و عنبر خیری و شب بوی بوی
از نسیم سنبل و گل گشت چون خر خیز باغ
وز دم زلف بت من گشت چون مشگوی گوی
چشم من چون چشمه آموی گشت از هجر تو
تن بخون در چون میان چشمه آموی موی
بر سر گل مشک تر از زلف عنبر بیز بیز
خون عاشق خیز و از آن غمزه خونریز ریز
ای بخوبی بر بتان کابل و کشمیر میر
مردم از بس آوری بر وعده ها تاخیر خیر
گر کسی در بیر زلفین ترا بیند بخواب
پر عبیر و عنبرش گردد گه تعبیر بیر
لاله از تو یافته سرخی به هنگام بهار
آبی از من یافته زردی بماه تیر تیر
هست مردم را شب و شبگیر روی و موی تو
موی را شب دان مدام و روی را شبگیر گیر
غمزه تو عاشقان را دل بدوزد بر جگر
همچو خسرو بر جگر دوزد بزخم تیر بیر
بوالخلیل آنکو بگیتی زو شده موجود جود
جعفر آن کش چوب گشت از طالع مسعود عود
ای که دست راد تو بخشد بر آمال مال
ای که بر سر گستراندت طایر اقبال بال
ای که یاد تیغت ار بر بحر عمان بگذرد
گردد اندر بحر عمان بی روان ز اهوال وال
زال زر اندر ازل زلزال شمشیر تو دید
در ازل شد خنگسار از هول آن زلزال زال
بدسگال از بیم تو چون نال شد باریک و زرد
از غم تیمار سال و ماه نالان نال نال
گر بشب یاد آورد چیپال هند از کین تو
باز نشناسد بروز از قامت چندال دال
جان خصمانت زیان در غم بطمع سود سود
وز دل یارانت سود خرمی بزدود دود
تا جهان آباد باشد جان و تنت آباد باد
کز همه عیبی تنترا روزگار آزاد زاد
دشمنانت مانده روز و شب میان خار خوار
دوستانت سال و مه بر لاله و شمشاد شاد
باد همچون لاد پیش تیغ تو پولاد نرم
پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد لاد
باده گلگون خور و فریاد ناور یاد هیچ
تا کند بلبل فراز شاخ گل فریاد یاد
داد بستان از بهار و عمر خرم بگذران
کاسمان از خرمی روی زمین را داد داد
باده از گلگون رخان و سیمگون دستان ستان
با بتان بغنو بکام خویش در بستان ستان
کرده از سنبل سپردن شاخ مینا رنگ رنگ
گشته چون مرجان ز گل فرسنگ در فرسنگ سنگ
داده بود اندر خزان نارنگ را شب بوی بوی
شنبلید اندر بهاران بستد از نارنگ رنگ
از صبا پر تنگ های عنبر آگین گشت دشت
آهوان را دشت گشت از عنبر آگین تنک تنک
بلبل اندر باغ دارد گوئی اندر نای نای
صلصل اندر راغ دارد گوئی اندر چنک چنک
ابر نیسانی به باران در چمن پرورد ورد
گشت خیری با فراق نرگسش آزرد زرد
دشمنانش را نگردد ماتم ایج از دور دور
دوستانش را بود گرد سرای از سور سور
وصف فضل او نباشد کردن از سیصد یکی
گر کند چرخ برین از وصف او مسطور طور
فور اگر در هند تیغ تیز او بیند بخواب
باز نشناسد برنگ از غالیه کافور فور
از رضای او شود چون بهرمان سرخ سنگ
وز خلاف او شود چون مردم مسحور حور
آسمان با او ندارد چون زند پرتاب تاب
سرخ کرد از کشتن خصمانش چون عناب ناب
ای به بزم و رزم و داد ودین تو بهرام رام
دشمنان را پر شرنگ از بیم تو ناکام کام
چون شود چنگ تو جفت تیغ خون آشام و تیز
چون شود دست تو یار رطل جان انجام جام
دشمنانت را شود چون دام بر اندام موی
دوستانت را شود چون حله بر اندام دام
از سخا بد نام باشد نام گنجی پیش تو
وز کرم بد نام باشد مدحت تو نام نام
گر بروز روشن اهل شام تیغت بنگرند
روز روشن گردد از بیمت بر اهل شام شام
گر بگرداند ز مهر تو زمانی رأی رای
باشد از غم روز و شب جان وی اندر وای وای