عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۶
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۷
زان زرد شد از داغ و درد رویم
زیرا که بوصل تو نیست رویم
من راه نیابم سوی تو دانی
هرچند بسوی تو راه جویم
زان پس که همه روز با تو بودم
پوشیده نبود از تو روی و مویم
چو نان نگسستی ز من که روزی
آرد بر تو باد تند بویم
تا روی بشوراب چشم شوئی
من روی به آب دیده شویم
چون بر گذری نام تو بگویم
از دور کند بر خروش رویم
در دیده شود سرشگ رویم
چون دور کند پیک تو بگویم
با کس نتوانم حدیث گفتن
گه گاه بخلوت غم مویم
رازم بجهان کس نگه ندارد
من راز تو جز با تو با که گویم
زیرا که بوصل تو نیست رویم
من راه نیابم سوی تو دانی
هرچند بسوی تو راه جویم
زان پس که همه روز با تو بودم
پوشیده نبود از تو روی و مویم
چو نان نگسستی ز من که روزی
آرد بر تو باد تند بویم
تا روی بشوراب چشم شوئی
من روی به آب دیده شویم
چون بر گذری نام تو بگویم
از دور کند بر خروش رویم
در دیده شود سرشگ رویم
چون دور کند پیک تو بگویم
با کس نتوانم حدیث گفتن
گه گاه بخلوت غم مویم
رازم بجهان کس نگه ندارد
من راز تو جز با تو با که گویم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۸
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۹
هرگه که من بزلف وی اندر نگه کنم
شادی و خرمی ز دل خویش برکنم
گردد روان سرشگم و گردد طپان دلم
گردد نژند جانم و گردد نوان تنم
هرگه که دست بر شکن زلف او برم
بر خویشتن ز حسرت و تیمار بشکنم
گاهش بروی بر نهم و گه بدیدگان
گاهش هزار بوسه بیک موی بر زنم
بیهش بیوفتم که شبی دیده باشمش
در بیهشی کجا بوم از دست بفکنم
بی تو بزلف تو نتوانم نهاد دل
بی تو چو موی گردم گر سنگ و آهنم
تا حربگاه مسکن و مأوای او شده است
زندان شده است زانده آن ماه مسکنم
از هجر آن چو لاله اردیبهشت روی
من روزها بزاری چون ابر بهمنم
ایدوستر ز جان و جهان تا برفته
از درد و غم بکام بداندیش دشمنم
تا جعد تو بمشک کنارم بیاگند
هر شب ز دیده جامه بلؤلؤ بیاگنم
اندر جهان بعشق پراکنده نام من
از بس که خون دیده برخ بر پراکنم
ای روشنائی دل تا دوری از برم
تاری شده است از غم این چشم روشنم
شادی و خرمی ز دل خویش برکنم
گردد روان سرشگم و گردد طپان دلم
گردد نژند جانم و گردد نوان تنم
هرگه که دست بر شکن زلف او برم
بر خویشتن ز حسرت و تیمار بشکنم
گاهش بروی بر نهم و گه بدیدگان
گاهش هزار بوسه بیک موی بر زنم
بیهش بیوفتم که شبی دیده باشمش
در بیهشی کجا بوم از دست بفکنم
بی تو بزلف تو نتوانم نهاد دل
بی تو چو موی گردم گر سنگ و آهنم
تا حربگاه مسکن و مأوای او شده است
زندان شده است زانده آن ماه مسکنم
از هجر آن چو لاله اردیبهشت روی
من روزها بزاری چون ابر بهمنم
ایدوستر ز جان و جهان تا برفته
از درد و غم بکام بداندیش دشمنم
تا جعد تو بمشک کنارم بیاگند
هر شب ز دیده جامه بلؤلؤ بیاگنم
اندر جهان بعشق پراکنده نام من
از بس که خون دیده برخ بر پراکنم
ای روشنائی دل تا دوری از برم
تاری شده است از غم این چشم روشنم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۰
از دوست بمن دوش نشان آمد و پیغام
پیغام دل افروز و نشانهای غم انجام
از حسرت هجرانش بودم چو مه نو
از شادی پیغامش گشتم چو مه تام
هم وعده چنانست که یابد دل ازو باز
هم وعده چنانست که یابد دل ازو کام
آرام و نشاط از دل ما پاک برفتست
تا رفته ز نزدیک من آن ماه دلارام
یارب بسلامت برسان سوی من او را
با شادی و خویشتن بشهر آر بهنگام
گر زآن لب و آن روی نیابیم گل و مل
ما نیز نجوئیم گل از باغ و مل از جام
وام است ترا بر تن من خواسته و دل
وز تو بستانم بمراد دل خود وام
اندیشه بسی دارم و نگویم
زیرا که کسی نیست چاره جویم
کوشم که یکی دوستار یابم
تا جان و دل از غم بدو بشویم
کس را بجهان مهربان نبینم
پس راز دل خویش با که گویم
با هر که بگویم نهفته رازی
پیدا کند از شهر گفتگویم
زاندیشه وا ندوه دل فکارم
وز حسرت و تیمار زرد رویم
آرام همی جویم و نیابم
تیمار همی یابم و نجویم
خارند همه خلق یکسر
من بهیده از خار گل چه جویم
پیغام دل افروز و نشانهای غم انجام
از حسرت هجرانش بودم چو مه نو
از شادی پیغامش گشتم چو مه تام
هم وعده چنانست که یابد دل ازو باز
هم وعده چنانست که یابد دل ازو کام
آرام و نشاط از دل ما پاک برفتست
تا رفته ز نزدیک من آن ماه دلارام
یارب بسلامت برسان سوی من او را
با شادی و خویشتن بشهر آر بهنگام
گر زآن لب و آن روی نیابیم گل و مل
ما نیز نجوئیم گل از باغ و مل از جام
وام است ترا بر تن من خواسته و دل
وز تو بستانم بمراد دل خود وام
اندیشه بسی دارم و نگویم
زیرا که کسی نیست چاره جویم
کوشم که یکی دوستار یابم
تا جان و دل از غم بدو بشویم
کس را بجهان مهربان نبینم
پس راز دل خویش با که گویم
با هر که بگویم نهفته رازی
پیدا کند از شهر گفتگویم
زاندیشه وا ندوه دل فکارم
وز حسرت و تیمار زرد رویم
آرام همی جویم و نیابم
تیمار همی یابم و نجویم
خارند همه خلق یکسر
من بهیده از خار گل چه جویم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۱
نهادم بر جدائی دل نهادم
نیایی تا تو باشی نیز یادم
شکیبائی ببستم با دل خویش
در شادی بروی اندر گشادم
فراوان اوفتادم در غم عشق
تو پنداری که این بار اوفتادم
رها کردم بصبر از هر کسی دل
جفا و جور کس را تن ندادم
نهادم قفل خرسندی بدل بر
به تیمار فراقت دل نهادم
اگر چون ذره گردم در فراقت
نخواهم کاورد سوی تو با دم
فراوان محنت عشقت کشیدم
فراوان بر جفاهات ایستادم
نجستی تا بدی یکروز مهرم
نکردی تا بری یکروز یادم
نورزم بیشتر زین صحبت تو
نه از بهر جفاهای تو زادم
نیایی تا تو باشی نیز یادم
شکیبائی ببستم با دل خویش
در شادی بروی اندر گشادم
فراوان اوفتادم در غم عشق
تو پنداری که این بار اوفتادم
رها کردم بصبر از هر کسی دل
جفا و جور کس را تن ندادم
نهادم قفل خرسندی بدل بر
به تیمار فراقت دل نهادم
اگر چون ذره گردم در فراقت
نخواهم کاورد سوی تو با دم
فراوان محنت عشقت کشیدم
فراوان بر جفاهات ایستادم
نجستی تا بدی یکروز مهرم
نکردی تا بری یکروز یادم
نورزم بیشتر زین صحبت تو
نه از بهر جفاهای تو زادم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۴
سرنگون مانده است جانم زان دو زلف سرنگون
لاله گون گشته است چشمم زان دو لعل لاله گون
تا بناگوشش ندیدم مه ندیدم بارور
تا زنخدانش ندیدم چه ندیدم سرنگون
از دهانش خیره ماندم من که چون گوید سخن
از میانش خیره ماندم من که چون ناید برون
روزگرا از چشم بد دارد نگه او را که هست
گرد رخسارش بخط جادوئی عمد افسون
ای بزم را چو بهرام وی جنگ را چو بهمن
فرخنده باد بر تو فرخنده ماه بهمن
بی تو مباد روزی تا روز حشر گیتی
دائم رسد بگوشت آواز مرگ دشمن
گیتی ترا پرستد شادی ترا فرستد
تو چون بتی و گیتی ماننده برهمن
از طلعت تو اقبال فرخنده باد طلعت
با دولت تو دولت پیوسته باد دامن
آن کس که سوخته خواست از بخت خرمن تو
چرخش ببرد دولت بختش بسوخت خرمن
ابری بروز بخشش ببری بروز کوشش
میدان ترا سپهر است مجلس ترا نشیمن
جان و تن و دل من هر سه ز تست نازان
باد فدای جانت جان و تن و دل من
لاله گون گشته است چشمم زان دو لعل لاله گون
تا بناگوشش ندیدم مه ندیدم بارور
تا زنخدانش ندیدم چه ندیدم سرنگون
از دهانش خیره ماندم من که چون گوید سخن
از میانش خیره ماندم من که چون ناید برون
روزگرا از چشم بد دارد نگه او را که هست
گرد رخسارش بخط جادوئی عمد افسون
ای بزم را چو بهرام وی جنگ را چو بهمن
فرخنده باد بر تو فرخنده ماه بهمن
بی تو مباد روزی تا روز حشر گیتی
دائم رسد بگوشت آواز مرگ دشمن
گیتی ترا پرستد شادی ترا فرستد
تو چون بتی و گیتی ماننده برهمن
از طلعت تو اقبال فرخنده باد طلعت
با دولت تو دولت پیوسته باد دامن
آن کس که سوخته خواست از بخت خرمن تو
چرخش ببرد دولت بختش بسوخت خرمن
ابری بروز بخشش ببری بروز کوشش
میدان ترا سپهر است مجلس ترا نشیمن
جان و تن و دل من هر سه ز تست نازان
باد فدای جانت جان و تن و دل من
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۷
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۸
ای زدوده دل و زدوده سخن
تازه گشت از تو روزگار کهن
زائران سر نهاده اند بتو
مال تو زین قبل نگیرد تن
بگشائی دل یکی به سخا
بزدائی دل یکی بسخن
بی تو رادی چو دیده بی دیدار
بی تو شادی چو دست بی ناخن
وعده کردی مرا بزیر نخو
وعده خویش را خلاف مکن
آی آفت شهر و فتنه برزن
از روی تو خیره ماند مرد و زن
ماهی و که دید ماه سنگین دل
سروی و که دید سر و سیمین تن
ای من رهی آن دو چشم زوبین دار
ای من رهی آن دو دست زوبین زن
زان دستان بسته دل شده عاشق
زین زوبین خسته تن شده دشمن
گر من ز غم بمیرم سزد تا تو
با میر همی روی سوی ار من
چون جوشن پوشیدی گه رفتن
شد تیر علم را دلم بند جوشن
پیراهن آهن آن دلت بس باد
ز آهن چکنی تو نیز پیراهن
نه در خور جنگ و در خور رزمی
ای در خور بزم و در خور گلشن
یارب تو بگردان نیت خسرو
زین عزم درست کردن و رفتن
گر میر مرا رها کند زنده
به آید مرا زین غزا کردن
تازه گشت از تو روزگار کهن
زائران سر نهاده اند بتو
مال تو زین قبل نگیرد تن
بگشائی دل یکی به سخا
بزدائی دل یکی بسخن
بی تو رادی چو دیده بی دیدار
بی تو شادی چو دست بی ناخن
وعده کردی مرا بزیر نخو
وعده خویش را خلاف مکن
آی آفت شهر و فتنه برزن
از روی تو خیره ماند مرد و زن
ماهی و که دید ماه سنگین دل
سروی و که دید سر و سیمین تن
ای من رهی آن دو چشم زوبین دار
ای من رهی آن دو دست زوبین زن
زان دستان بسته دل شده عاشق
زین زوبین خسته تن شده دشمن
گر من ز غم بمیرم سزد تا تو
با میر همی روی سوی ار من
چون جوشن پوشیدی گه رفتن
شد تیر علم را دلم بند جوشن
پیراهن آهن آن دلت بس باد
ز آهن چکنی تو نیز پیراهن
نه در خور جنگ و در خور رزمی
ای در خور بزم و در خور گلشن
یارب تو بگردان نیت خسرو
زین عزم درست کردن و رفتن
گر میر مرا رها کند زنده
به آید مرا زین غزا کردن
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۱
آرامش جان من آرام روان من
روشن بتو چشم من شادان بتو جان من
بالات چو تیر من مژگان چو سنان من
گیسو چو کمند من ابرو چو کمان من
بیهوده چرا داری ای سرو روان من
نومید چرا داری از وصل روان من
ز بس که همی جوئی از هجر زیان من
ریش است نهان من زار است عیان من
دانیم بهر حالی ای جان جهان من
من راز نهان تو تو راز نهان من
هستم ز دل آن تو هستی ز دل آن من
بل نیست زبان تو شیرین چو زبان من
روشن بتو چشم من شادان بتو جان من
بالات چو تیر من مژگان چو سنان من
گیسو چو کمند من ابرو چو کمان من
بیهوده چرا داری ای سرو روان من
نومید چرا داری از وصل روان من
ز بس که همی جوئی از هجر زیان من
ریش است نهان من زار است عیان من
دانیم بهر حالی ای جان جهان من
من راز نهان تو تو راز نهان من
هستم ز دل آن تو هستی ز دل آن من
بل نیست زبان تو شیرین چو زبان من
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۲
آواره شد از مسکن و مأوا صنم من
از طعنه بدگوی و ز بیغاره دشمن
هم بسته زبانم من و هم خسته روانم من
هم سوخته جانم من و هم سوخته خرمن
از فرقت آن عارض چون ماه ببستان
گریانم و نالانم چون ابر به بهمن
گریان گه و بیگاه برهمن ز غم بت
نالان گه و بیگاه بت از درد برهمن
بدگوی همی گوید هر روز یکی زور
بدخواه همی سازد هر روز یکی فن
گردن بفرازند همیشه بغم من
خون من دلسوخته شان باد بگردن
او روز و شب اندر دل من دارد مأوا
او سال و مه اندر تن من دارد مسکن
هر چند توانند برون کردنش از شهر
کردن نتوانند برونش ز دل من
هرچند به آهن نتوان بست دل من
دانم که دل من بتوان خست بآهن
هرگز ز دل من نشود دوستی او
گر من بخراسان بوم و دوست بار من
بت روی مرا بهره بلای سفر آمد
هنگام می روشن و وقت گل و گلشن
تیره شود از دود دل این دیده گریان
تیره کند ار گرد ره آن عارض روشن
خوار از پی آنست که آنجاست نگارم
زیرا که همه چیز بود خوار بمعدن
از طعنه بدگوی و ز بیغاره دشمن
هم بسته زبانم من و هم خسته روانم من
هم سوخته جانم من و هم سوخته خرمن
از فرقت آن عارض چون ماه ببستان
گریانم و نالانم چون ابر به بهمن
گریان گه و بیگاه برهمن ز غم بت
نالان گه و بیگاه بت از درد برهمن
بدگوی همی گوید هر روز یکی زور
بدخواه همی سازد هر روز یکی فن
گردن بفرازند همیشه بغم من
خون من دلسوخته شان باد بگردن
او روز و شب اندر دل من دارد مأوا
او سال و مه اندر تن من دارد مسکن
هر چند توانند برون کردنش از شهر
کردن نتوانند برونش ز دل من
هرچند به آهن نتوان بست دل من
دانم که دل من بتوان خست بآهن
هرگز ز دل من نشود دوستی او
گر من بخراسان بوم و دوست بار من
بت روی مرا بهره بلای سفر آمد
هنگام می روشن و وقت گل و گلشن
تیره شود از دود دل این دیده گریان
تیره کند ار گرد ره آن عارض روشن
خوار از پی آنست که آنجاست نگارم
زیرا که همه چیز بود خوار بمعدن
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۵
بر گرد مه ز عنبر ما هم زده سماطین
چندین هزار خوبی پنهان بزیر زلفین
فرزین زلفگان را بر رخ تو بند کردی
تا رایگان دلم را شه رخ زدی بفرزین
غمگین دلم ز وصلت گردد هماره شادان
شادان دلم ز هجرت گردد هماره غمگین
از دولت وصالت مسکین شود توانگر
سازد توانگری را هجر تو بار مسکین
بتخانه های مشرق ویران و بت شکسته
بت چون پرستد آنکو بیند شعاع حطین؟
عیار کودکی تو با من همی نسازی
من با هوات گشتم چوگان قاب قوسین
چندین هزار خوبی پنهان بزیر زلفین
فرزین زلفگان را بر رخ تو بند کردی
تا رایگان دلم را شه رخ زدی بفرزین
غمگین دلم ز وصلت گردد هماره شادان
شادان دلم ز هجرت گردد هماره غمگین
از دولت وصالت مسکین شود توانگر
سازد توانگری را هجر تو بار مسکین
بتخانه های مشرق ویران و بت شکسته
بت چون پرستد آنکو بیند شعاع حطین؟
عیار کودکی تو با من همی نسازی
من با هوات گشتم چوگان قاب قوسین
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۴
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۳
شادی ز دلم دور شد و خواب ز دیده
تا من نیم آنروی دلارام تو دیده
گر تو بتن و جان و دل و دیده نیائی
سوی تو فرستم دل و جان و تن و دیده
از من بجز آواز و حدیث ایچ نمانده است
تا من نیم آواز و حدیث تو شنیده
تا بی سببی خویشتن از من بکشیدی
گشتم ز غم حجر تو چون زر کشیده
تا هست میان من و تو پرده جدائی
من برده دلم روز و شب و پرده دریده
تا تو بگسستی شدم از خواب گسسته
تا تو ببریدی شدم از خود ببریده
گوئی نبدم رنج فراق تو فرخته
گوئی نبدم ناز وصال تو خریده
تا من نیم آنروی دلارام تو دیده
گر تو بتن و جان و دل و دیده نیائی
سوی تو فرستم دل و جان و تن و دیده
از من بجز آواز و حدیث ایچ نمانده است
تا من نیم آواز و حدیث تو شنیده
تا بی سببی خویشتن از من بکشیدی
گشتم ز غم حجر تو چون زر کشیده
تا هست میان من و تو پرده جدائی
من برده دلم روز و شب و پرده دریده
تا تو بگسستی شدم از خواب گسسته
تا تو ببریدی شدم از خود ببریده
گوئی نبدم رنج فراق تو فرخته
گوئی نبدم ناز وصال تو خریده
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۴
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۵
بر وی تو بروشنی از مهر و ماه به
زلفین تو ببوی ز مشک سیاه به
تو چون بنفشه ای و دگر نیکوان چو کاه
دانی هر آینه که بنفشه ز کاه به
گر من دل کسی بنوازم مشو ز جای
کاندر جهان مرا همه کس نیکخواه به
هرچند نیکوان جهان با منند پاک
نزدیک من تو از همه جائی و جاه به
هستند بر سپهر فراوان ستارگان
لیکن بمرتبت توئی از مهر و ماه به
هرچند عاشقم دل عاشق نگاه دار
زیرا که داشتن دل عاشق نگاه به
کاین عاشقی چو بازی شطرنج هندویست
گاهی بود بلعب پیاده ز شاه به
آمد رسول آن بت آزاده
آن زلف پر ز چین و پری زاده
ای من سپرده دل بمهر او
او جان و دل بصحبت من داده
گفتم که یاد ناری بیدلی را
همچون تو در بلای غم افتاده
بند خطش گشادم و کرد بر من
از چشم چشمه خون بگشاده
گشتم نوان چو مردم بیچاره
کردم سرشک دیده چو بیجاده
دادم جواب و گفتم هستم من
او را بجان مال و دل ایستاده
زان کار دیر شد که فلک پیشم
هر روز بود شغلی بنهاده
رستم ز شغلهاش بجان رستم
هستم بخواستاریش آماده
ساده کنم دلم ز غمان هزمان
بر من جهان شود بخوشی ساده
گر شعر خوش نیامد معذورم
کم طبع خوش نباشد بی باده
زلفین تو ببوی ز مشک سیاه به
تو چون بنفشه ای و دگر نیکوان چو کاه
دانی هر آینه که بنفشه ز کاه به
گر من دل کسی بنوازم مشو ز جای
کاندر جهان مرا همه کس نیکخواه به
هرچند نیکوان جهان با منند پاک
نزدیک من تو از همه جائی و جاه به
هستند بر سپهر فراوان ستارگان
لیکن بمرتبت توئی از مهر و ماه به
هرچند عاشقم دل عاشق نگاه دار
زیرا که داشتن دل عاشق نگاه به
کاین عاشقی چو بازی شطرنج هندویست
گاهی بود بلعب پیاده ز شاه به
آمد رسول آن بت آزاده
آن زلف پر ز چین و پری زاده
ای من سپرده دل بمهر او
او جان و دل بصحبت من داده
گفتم که یاد ناری بیدلی را
همچون تو در بلای غم افتاده
بند خطش گشادم و کرد بر من
از چشم چشمه خون بگشاده
گشتم نوان چو مردم بیچاره
کردم سرشک دیده چو بیجاده
دادم جواب و گفتم هستم من
او را بجان مال و دل ایستاده
زان کار دیر شد که فلک پیشم
هر روز بود شغلی بنهاده
رستم ز شغلهاش بجان رستم
هستم بخواستاریش آماده
ساده کنم دلم ز غمان هزمان
بر من جهان شود بخوشی ساده
گر شعر خوش نیامد معذورم
کم طبع خوش نباشد بی باده
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۶
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۲
دلم بدیگر جای و تنم بدیگر جای
تنم بغربت و دل با تو مانده اندر وای
بلای تن ز دلم هست کاشکی همه سال
تنم بنزد تو بودی و دل بدیگر جای
دعا کنم بخدای جهان همه شب و روز
مگر رسد بمن آن روی و موی شهر آرای
ز دود و تف دلم روی آسمان بنهفت
دعای من نرود زین سپس همی بخدای
مکوش بار خدایا بخون بنده خویش
که بندگان بفزایند جاه بار خدای
سرای من بتو آراسته است مالامال
که سرو کبک خرامی و ماه جنگ سرای
اگر تو نیز نیائی همی چه کمتر از آن
که چون پیام فرستی بمن که خیز و بیای
بجان بخرم پیوند مهر تو نه بدل
بسر بیایم نزدیک تو همی نه بپای
اگر ببینی بخشودنی ز من بجهان
اگر کسی را بخشودئی مرا بخشای
تنم بغربت و دل با تو مانده اندر وای
بلای تن ز دلم هست کاشکی همه سال
تنم بنزد تو بودی و دل بدیگر جای
دعا کنم بخدای جهان همه شب و روز
مگر رسد بمن آن روی و موی شهر آرای
ز دود و تف دلم روی آسمان بنهفت
دعای من نرود زین سپس همی بخدای
مکوش بار خدایا بخون بنده خویش
که بندگان بفزایند جاه بار خدای
سرای من بتو آراسته است مالامال
که سرو کبک خرامی و ماه جنگ سرای
اگر تو نیز نیائی همی چه کمتر از آن
که چون پیام فرستی بمن که خیز و بیای
بجان بخرم پیوند مهر تو نه بدل
بسر بیایم نزدیک تو همی نه بپای
اگر ببینی بخشودنی ز من بجهان
اگر کسی را بخشودئی مرا بخشای
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۴
کجائی تو این راحت جان کجائی
کجائی که هر چند خوانم نیائی
بریدم همه آشنائی ز وصلت
فراقت برد از طرب آشنائی
مرا هر زمانی هوایت بپرسد
که در هجر آن ماه خامش چرائی
ایا یوسف حسن تا تو برفتی
چو یعقوبم اندر غم مبتلائی
بجانت خریدار بوده است عاشق
که هستی چو یوسف ز خوبی جدائی
نه از سنگ بشکست دست وصالت
که دارو شود ای صنم مومیائی
چراغ وصالت میان باد کشتست
کز او تیره باشد مرا روشنائی
چه سود است هجر و وصالت که ما را
زمانه کشیده است تیغ جدائی
جدائیت حکم خدایست بر من
حذر چون کنم من ز حکم خدائی
کجائی که هر چند خوانم نیائی
بریدم همه آشنائی ز وصلت
فراقت برد از طرب آشنائی
مرا هر زمانی هوایت بپرسد
که در هجر آن ماه خامش چرائی
ایا یوسف حسن تا تو برفتی
چو یعقوبم اندر غم مبتلائی
بجانت خریدار بوده است عاشق
که هستی چو یوسف ز خوبی جدائی
نه از سنگ بشکست دست وصالت
که دارو شود ای صنم مومیائی
چراغ وصالت میان باد کشتست
کز او تیره باشد مرا روشنائی
چه سود است هجر و وصالت که ما را
زمانه کشیده است تیغ جدائی
جدائیت حکم خدایست بر من
حذر چون کنم من ز حکم خدائی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۵
چونان شدم از شادی زین نامه که گفتی
دادند بمن خط بملک دو جهانی
بر دوست گمانی بجز این برد دل من
ای دوست دلم بر تو غلط برد گمانی
هم قول تو هم وعده تو هر دو بود راست
هم راست دلی با من و هم راست زبانی
ای جان جوانی اگرت باز ببینم
حقا که فدای تو کنم جان و جوانی
چون ماه خزان از بر من دوری جستی
از رنگ رخم گشت چو نارنج خزانی
گردد چو گل سرخ بهار رخم از یار
گر روی بهاری را زی من برسانی
من هرچه بخواهم ز لب تو بستانم
تو هرچه بخواهی ز کف من بستانی
دادند بمن خط بملک دو جهانی
بر دوست گمانی بجز این برد دل من
ای دوست دلم بر تو غلط برد گمانی
هم قول تو هم وعده تو هر دو بود راست
هم راست دلی با من و هم راست زبانی
ای جان جوانی اگرت باز ببینم
حقا که فدای تو کنم جان و جوانی
چون ماه خزان از بر من دوری جستی
از رنگ رخم گشت چو نارنج خزانی
گردد چو گل سرخ بهار رخم از یار
گر روی بهاری را زی من برسانی
من هرچه بخواهم ز لب تو بستانم
تو هرچه بخواهی ز کف من بستانی