عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
تا دست من از دامن تو شد کوتاه
دستی زده ام بدامن ناله و آه
یا در دل تو اثر کند ناله من
یا خرمن عمر من بسوزد ناگاه
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
ای طره تو ز مشگ و از عنبر به
روی تو ز ماه و قدت از عرعر به
گر قامت من چو زلف تو چنبریست
چون دور ز زلف تست آن چنبر به
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
ای زهره جبین نیست چو رخسار تو ماه
نه تیره شبی بسان زلف تو سیاه
خط تو دمید و شه تبه حسن رخت
از سنبل تر بلی شود ماه تباه
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
ناگه ز درم در آمد آن سرو سهی
پر غم دل من کرد ز هر غصه تهی
از نار و بهیش یافتم روزبهی
بسپرد بیکبار بمن نار و بهی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
تا از بر من تو دوست دور افتادی
جان و دل من دور فتاد از شادی
بستی کمر هجر و بد و بیدادی
تا خون دلم ز دیدگان بگشادی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۳
ای ترک بگنجه از کجا افتادی
کاندر دل و جان من فکندی شادی
یک بوسه مرا بمستی اندر دادی
ای ترک همیشه مست و خرم بادی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
گر دل بوفای تو هبا داشتمی
این شهر ز جور خلق بگذاشتمی
من با تو اگر تخم بلا کاشتمی
نادیده شمردمی و برداشتمی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
هرچند تو در کنار من بیشتری
زی جان و دلم بدوستی پیشتری
گر بر دل من ز غمزه چون نیشتری
از خویشتن و خویش مرا خویشتری
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
بیجاده لب و یاسمن اندام منی
شادی و نشاط و راحت و کام منی
آرام دلم بردی و آرام منی
بر جان و دلم دامی و در دام منی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۹
ای آنکه خجستگی تو دادی بهمای
با من بوفا و مهربانی بهم آی
جادو ننمود هرگز از تو به ابای
ای زر روان و دیده و دل پیمای
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
ای آنکه بروی قبله خوبانی
دل را دل و تن را تن و جان را جانی
گفتم بدلت خریدم از نادانی
اکنون که پدید است بجان ارزانی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - مدح خواجه شمس الدین
گر مایه گیرد از رخت ای دلبر آفتاب
عاشق شود زمانه بصد دل، بر آفتاب
هر بامداد گیرد بر بوی روی تو
نه کلّه فلک را در زیور آفتاب
در رشک جیب تو بدردّ صبح پیرهن
از وی چو بامداد بر آرد سر آفتاب
تا بوسه ی ز لعل تو بر خویشتن کند
دارد هزار کیسه کان پر زر آفتاب
در زیر جل کشیده جمال تو چرخ را
تا رخت بار نامه نهد بر خور آفتاب
تا زلف مشکبار تو بر ماه تکیه زد
از غم شکسته دل شد چون مجمر آفتاب
بر خطبة الوداع جمال و بهای خویش
هر روز از آن کبود کند منبر آفتاب
حسن تو نوبتی چو برون زد براه چرخ
پرچم کند سنان خط محور آفتاب
از رشگ آفتاب رخت هر شبی چو شمع
با کام خشک باشد و چشم تر آفتاب
مانده است جمله دیده از این منظر بلند
هر روز در نظاره ی آن منظر آفتاب
در خلوتی که ماه تو زنجیر بگسلد
مانند حلقه روی نهد بر در آفتاب
بی رؤیت جمال تو سر بر نیاورد
در خوابگاه مغرب از بستر آفتاب
شب بر رخ تو باده خورم تا زعکس او
طالع شود چو می ز لب ساغر آفتاب
از مه نقاب طره شبرنگ باز کن
تا بر نیاید از تتق خاور آفتاب
ای ماهرو اگرچه دراین حق بدست توست
چندین مکش زبان وقعیت در آفتاب
چاکر شو آفتاب فلک را از آنکه هست
در پیش آفتاب زمین چاکر آفتاب
دریای فضل و گوهر افضال شمس دین
کزکان رای اوست کمین گوهر آفتاب
گردون مکرمات فرامرز کز شرف
با قدر گردنش نبود سرور آفتاب
کر، باس او بگنبد نیلوفری رسد
چادر کند کبود چو نیلوفر آفتاب
بی عزم او نتافت بر این بحر نیلکون
هر صبحدم ز هیچ طرف معبر آفتاب
ای، خیره زان بیان سخن پرور آسمان
وای تیره زان بنان سخا گستر آفتاب
بی بازوی ضمیر تو گاه مصاف صبح
در روی شب همی نزند خنجر آفتاب
در بند یک اشارت دنبال چشم توست
کاید بسر دوان بسرت یکسر آفتاب
بی سایه عنایت خورشید رأی تو
در سایه ذره وار شود مضمر آفتاب
این ظلم کز تو بر سر زر آمد و درم
بر سر کند ز دست تو خاکستر آفتاب
از آرزوی مجلس تو بر زمین نهاد
زانو به پیش زهره خیناگر آفتاب
زین پس براین رواق سپر شکل درطلوع
گیرد بجای تیغ بکف مزمر آفتاب
در مجلس تو گرچه زبی مایکی خویش
دانم که خدمتی نکند در خور آفتاب
ای زهره میاندیش که از خاکپای تو
معجر فروکشد به رخ از هر آفتاب
ای برگرفته زان کف بیضاء مال بخش
در بخشش و عطا مدد کیفر آفتاب
با لعبتی که عارضش از پرده سیاه
آرد بسجده از فلک اخضر آفتاب
زین شعر آفتابی کز کان خاطرم
لعلی است کش نشانده در او افسر آفتاب
امروز من رهی به جناب تو آمدم
زیرا که بر سپهر بود خوشتر آفتاب
دارد ضمیر من بسخن پروری کمال
هرگز نشان که داده سخن پرور آفتاب
چون عبهر آمده است مرا طبع دیده ور
کزوی شود بوقت سخن مظهر آفتاب
عبهر ز آفتاب شگفته شود و لیک
در طبع من شگفته شد از، عبهر آفتاب
هرچند سایه وار سیه گشت حال من
هم نیست از دویدن مستظهر آفتاب
روشن شود به نزد عطای تو زآنکه هست
مدحت فروش ذره و مدحت خر آفتاب
تا رایت از کمین گه مشرق بر آورد
در ساعتی بغرب کشد لشکر آفتاب
بادا، چنانکه رایت رای تو تا بدید
شمشیر صبح بر نکشد دیگر آفتاب
چون عود گشته طالع اعدات محترق
در مجمر قرآن چو کند آذر آفتاب
گردون چنبریش بصد رشته بسته پای
گر بر در تو سرکشد از چنبر آفتاب
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - مدح عماد الدین محمد
ای سالکان راه هوای تو در طلب
وی ساکنان کوی رضای تو در طرب
هم باده های ناب وصال تو بی غرض
هم زخم های تیغ فراق تو بی سبب
در سور عشرت تو خوش استاد، کان چو صبح
در سوک غیرت تو سیه جا مکان چو شب
در گوشه بساط تو از بی بضاعتان
با خوش حریف وصل دو کون است یک ندب
دُردی کش خرد را در مجلس غمت
جانی است بر لب آمده زان جام تابلب
روشندلان صیقل دردت چو ذوالفقار
وارسته ز احتساب سر درة ادب
گاه از قدم توان شده چون خاک در نبات
گاهی بسر دوان شده چون آب در طلب
ای چون رجب اصم شده بشنو بکوش هوش
یک ره ندای عیش رحیاً کی تری عجب
در گنج بیخودی کش رخت دل ارهمی
خلعت گهت بیاید بی زحمت و تعب
اول قدم سر از عرب و ز عجم بکش
پس بر بساط هر دو طرف نه پی نسب
در گوش، گوشوار انا مفخر العجم
بر دوش، طیلسان انا سید العرب
خواهی که دیده ی خردت خرده بین شود
رو خاک آستانه صدر اجل طلب
عالی عماد دین خدا آن محمدی
کز فخر او به چرخ در آمد سر لقب
صدریکه روزگار به جاهش برد حسد
بدری که آفتاب زرایش برد حسب
ز آسایش جلالش بر چار سوی دین
صد دزد بدعت است سر اندرزه قنب
خورشید وار عدلش چون تیغ بر کشید
ببرید دست ظلم مه از دامن قصب
روی بهی برنگ چو روی حسود اوست
زین رنگ بی سبل نبود دیده عنب
ذاتی است آن ندانم در حیز جهت
با عالمی فضایل موروث و مکتسب
یک مهره نامده است برون مثل این جوان
از زیر هفت حقه این پیر بوالعجب
ای گلبن خلاف تو سر تا بپای خار
وای نخل طلعت تو گران تا گران رطب
ذهن تو در دو کام که زد بر بساط کشف
نوحی غریق دید و مسیحی گرفته تب
اندیشه خلاف تو احساس مرد را
چون استخوان به بندد در منفذ عصب
ذات تو گوهر آمد در قلزم وجود
حلم تو لنگر آمد بر کشتی غضب
صدرا، روا مدار که در عهد درس تو
بوالقاسمی خریطه کشد پیش بو لهب
دست طلب دراز کن ای موسی سخا
تا اژدهای نطق پدید آید از خشب
در رشته کرده ام به بنان بیان فکر
این عقد چون ثریا پر در منتخب
بر گردن جلال تو بستم که اصل او
رشحیست زان سحاب و نسیمی است زان مهب
گر یک نظر کنی بسخاوت چو آفتاب
زود از گزین نهال بگردون رسد شعب
تا دست باغبان کن از بوستان کان
گه دسته گل آرد و گه پشته حطب
هرکت نداردی گل بستان شرع دوست
حالش چو حال شاخ حطب باد در لهب
فارغ هلال عمر تو از ورطه محاق
آزاد بدر قدر تو از عقده ی ذنب
میمون رسیده مقدم عید نو چون برات
مقبول گشته طاعت شعبانت چون رجب
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - مدح سیف الدین حسن جاندار
آنچه بر من ز دل و دلدار است
چون دهم شرح که بس بسیار است
گر، تن است، از در او محروم است
ور دل است، از بر من آوار است
حالش از هر که به پرسم گوید
که خبر دارم از او، بر کار است
عملی یافت دلم بر در او
چیست پر غمزه که آن سالار است
من اگر بیدل و یارم سهل است
چون در این حادثه دل با یار است
سر، و زر، هر دو همی خواهد دوست
خوشتر آن است که خوش بازار است
تا بجائی که در این ملک امروز
هرچه او می نگشد. مردار است
چو منی را بدلی کرد سیاه
طره دوست، چنین طرار است
پیش از این بود صلیبی و امروز
کار کار قدح و زنار است
صبر گفتا که حمایت کنمت
دیدم او نیز به حال زار است
نه که بعد از کنف فضل خدای
حامی من شرف احرار است
کیست تاج الامرا، سیف الدین
جان احسان، حسن جاندار است
چون حسن، وقت سخازر پاش است
چون علی، روز دغا کرار است
گرچه در زرم سپهدار شه است
به تن خود سپهی جرار است
هر کجا صف بکشد خصم، دراست
باز اگر حمله کند، دیوار است
نه زمین است و موقر صفت است
نه، سپهر است و بلند آثار است
در دغا باز مخالف شکن است
در سخن، طوطی خوش گفتار است
شاه روح است نگویم باد است
ضوء مهر است، نگویم نار است
چار ارکان، هنر معمور است
هرکجا دست و دلش معمار است
عفو او، پرده تن عصیانست
ذهن او، پرده در اسرار است
بر کف و خنجر او آسان است
هرچه بر طبع فلک دشوار است
گر ز او گرچه حریف ظفر است
بس گران صورت و ناهموار است
تا سنانش ز عدو گلگون شد
گشت معلوم که گل با خار است
عقل چندان می مهرش خورده
زو عجب دارم اگر هشیار است
از قضا خیره تر و خیره سر است
دل داناش چنان بیدار است
تا زمین محتمل حلم وی است
ماهی و گاو مثقل بار است
هر کجا نقد سخن وزن کنند
ذهن طیاره ی او معیار است
از پی قصف سر و مجمر دل
خلق شکر گرو او عطار است
اول از منطقه داران بولاش
فلک ثابته را اقرار است
جامه صبح بلند است سنانش
چون بر او بر اثر ازهار است
اینهمه خون که خدنکش خورده است
گر ببوئی دهنش ناهار است
ای کلید در روزی کف تو
بر در بخل همو مسمار است
عزم و حزم تو که چرخ ظفری
صورت ثابته و سیار است
خور، از آن آینه روحانی است
که در او عکس تو را دیدار است
چون محیط فلکی گنج کمال
مهر و ماهت درم و دینار است
خیل تاش دل کوشنده ی توست
شیر، از آن پر جگر و عیار است
عجب است اینکه بعهد تو جهان
بند فرمان در اغیار است
چون فلک سینه پر آتش دارد
هرکه زیر فلک غدار است
حال ایام چرا منقلب است
میل گردون چو بیک هنجار است
آسمان ریش کهن تازه کند
زان، بصورت شبه زنکار است
فضل را روز اجل نزدیک است
ضغف حالش بنگر بیمار است
چاره اهل هنر کن که تو را
چاره ی اهل هنر ناچار است
خاصه خادم که ز اندوه سفر
خاطرش منزل صد تیمار است
فرش و خیمه چه کمی دارد لیک
غم اسب و سپرش بسیار است
تا زمین را اثر آرام است
تا فلک را صفت رفتار است
زیر پای تو زمین با دو قمر
که سوار فلک دوار است
مدت عمر تو چون عمر سخن
که نه صد ذرع و کزومقدار است
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - مدح ابوالبرکات هبة الدین علی طبیب
مرا دلی است زصد گه نهاده بر ره حاج
بباجشان شده لکن طمع نداشته باج
شکر شکسته ز مقلان غنچه بویا
سپر فکنده ز پیکان غنچه غناج
به پرده دار صبا داده جان که باز افکن
جلال هودج آن ناقه ضعیف مزاج
مگر بیک نظر این گشته، باز یابد روح
مگر بیک نفس این ناتوان رسد بعلاج
ز اشک خونین او بر نشان پای حبیب
بآفتاب مجرد نهفته روی فجاج
دهانه رنگی کز چشم های چرغ کند
کنار من به عقیق آب قلزم مواج
برای عرق سلامت محیط دامن من
کشان بزورق زنگار کون سر امواج
طمع بشمع فلک باز بسته تا گشته
بحال سوخته پروانه در فروغ سراج
زو صف عاج بناگوش شاهدان همه سال
شده صحیفه دیوان او سطیحه ساج
بخوانده آیت لن تفلحوا اذن ابدا
ز خط دل گسلان بر کنار تخته عاج
نصیحتش نکنم زان کجا برسته او
کس از متاع نصیحت نبرد بوی رواج
ز عشق سنبل مفتول نیکوان همه روز
چو گل شکفته از آن بر بنفشه شب داج
وگر کزیر نباشد ز ناصحی آیم
بصدر دفتر القاب افتخار الحاج
جهان خدیو کریمان خجسته بو البرکات
کجا ز برکت و یمنش نطاق بندد پاج
اجل ز درگه او طاق طارم گردان
خجل ز طلعت او، روی کوکب و هاج
صفای خاطر او منهی مسالک غیب
چنانکه منهی دیوان من صفای ز جاج
چو چاکری است فلک در رکاب او تازان
چو سائلی است جهان در جناب او محتاج
کمینه کینه او در دل حسود چنان
که زقه سر شمشیر با خم او داج
اگر ز صحن تواضع ببام قدر رود
نه نُه فلک که نودهم نیایدش معراج
سرای عالم یک سده از معالی اوست
مسطح است فلک در میانه ابراج
هنر به حضرت او تحفه کی توان بردن
که علم بیدق و فرزین برد بر لجلاج
گه، فراست او منهی قضا ملحم
گه، کیاست او ابلق زمان هم، لاج
زهی، سپار ده دوران به نهمت تو عنان
خهی، گذارده کیوان بهمت تو خراج
زرشک نقش تو در هفت شقه پرده سبز
بکار و مایه فزونند صد هزار ازواج
سرای ملک چنان شد بکدخدائی تو
که شام و چاشت بدربان همی رود سکباج
بگاهد از عدد دشمنت جهان ارچه
زیادتی دهد انعام را بوجه نتاج
مزین است بنامت صحایف و اقلام
موشح است بذکرت دفاتر و اوراج
بهم نشانی تو یافت عز سمع و بصر
مزاج نطفه ز دل در بدایت امشاج
عراق صدرا، امسال سم مرکب تو
از این سواد به بطحا و مکه راند افواج
بموسمی که عروق زمین ز جوشش خور
همی به پوست برافکند و نژدهای مزاج
هوای مطبخه میکرد در مسام سحاب
هر آن عرق که همی زاد قطره ی لجاج
زمین سوخته دل در سراب مار شکنج
چو مهر خرده زر حقه برسیه دیباج
خدای عز و جل در رکاب فرخ تو
لطیفه های کرامات کرده بود ادراج
که با قبول تو فردوس شد زمین سراب
که با نزول تو سلسال گشت آب اجاج
هزار باغ خورنق شگفت در منزل
هزار چشمه حیوان گشوده بر منهاج
بساط رُفت چو فراش باد مجمره سوز
بسیط ماند چو بستر جبال ابر دواج
ز عکس بوقلمون زمین خلعت پوش
هوای فاخته کون شد چو شهپر دراج
برفتی و بسزا فرض و نفل حج بگذارد
چنانکه پاک و مبرا بد، از فسون و لجاج
مساعی تو امان برگرفت از زوار
مآثر تو مناسک فزود بر حجاج
کنون اوان جدا بودن آمد از تادیب
کنون زمان بر آسودن آمد از ادلاج
به بختیاری در مرکز شرف به نشین
دل و دو دیده بپای فتن چو عود بساج
خلاص بارکشان نه ز غصه ایغاف
نجات راهنوردان نه از کف مهراج
بناز در کنف عز سرمدی چندان
که دورچرخ رساند سماک را به دجاج
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - مدح نجم الدین لاجین والی همدان
در سر مردان غم عشق تو معجر میکشد
زاهدان را در خرابات قلندر میکشد
هشت راه از کعبه وصل تو تا زر میرود
چار حد از خامه عشق تو تا سر میکشد
نیک بر سنجم تو را چون زر کنی احوال آنک
نام عشقت بر زبان میآرد و زر میکشد
خشک بندی بر نقاب افکنده تا غیرتت
میل حرمان در هزاران دیده تر میکشد
دام زلفت بند بر پای دل و دین می نهد
دست حسنت حلقه در گوش مه وخور میکشد
آب و گل چون بگسلد زنجیر عشقت تاقضا
جان و دل را رشته در گردن بدین درمیکشد
هر که دست آویز او طرف کمند زلف توست
دولتش بر بام این پیروزه منظر میکشد
زود عمر عالمی بگسست و خشمت هر زمان
زیر بیدادی بده آهنگ برتر میکشد
لاشه ی صبرم که نعل افکنده ی راه عناست
نزل تیمارت بمنزلگاه محشر میکشد
پشت و پهلوئی ندارد لیک بار عالمی
هم چو کلک نجم الدین با جسم لاغرمیکشد
آن امل بخشی که جودش کار حاتم میکند
وآن اجل خشمی که قهرش تیغ حیدرمیکشد
از سر همت خطیب جاه حاکم نسبتش
طیلسان ماه، دراطرف منبر میکشد
سیل عزمش رخت گل بر پشت صرصر می نهد
میل رایش کحل اندر چشم اختر میکشد
کلک مانی طبعش آن استاد چابک صورت است
کاذر اندر دستگاه صنع آذر میکشد
حلقه گوش دواتش چون حسام شاه شرق
حلقه ها در گوش اهل هفت کشور میکشد
آب روی حکم کوثر کام او از روی صبر
روز و شب ماهار در بینی آذر میکشد
جّره باز ذهن او از آشیان قدسیان
هر زمانی جبرئیلی را به شهپر میکشد
بر همه صاحب عیاران می بچربد در کمال
ناقد ذاتش بهر معیارکش سر میکشد
رشته ها گر سوی چنبر میکشد سر پس چرا
رشته او داج خصمش سر به چنبر میکشد
عقده ی ابروی قهرش ماه را گیسو گشان
در سیاست گاه صحن ظل اغبر میکشد
از غبار آستانش هر نفس چشم خرد
زّله دیگر بزیر آستین بر میکشد
شاد باش ای محسنی کز منزل احسان تو
از پی سرمایه هر دم نزل دیگر میکشد
دل چو با تو عقد بند بکر فکرت را شبی
تا سحرگاه ابد کابین دختر میکشد
دایه ابرت در این گهواره ی ازرق حلل
نیم شیران امل را تنگ در بر میکشد
دست بیرون کرد رایت ماه را با اوج او
بر مهی طغرای منشور مزّور میکشد
نعل شبدیز تو چون شب سرمه سای آمد از آنک
توتیا در دیده ی این پیر اعور میکشد
در کمند پیسه ی روز و شب از بنگاه تو
بخت ناز کبریا بر بام محور میکشد
عقلت اندر کاردان چون از ممالک دید گفت
رخش رستم بین که پشماکند برخر میکشد
صاحبا پرورد کان خاطرم را آسمان
در صف مدح تو صدر بنده پرور میکشد
همچو زوار تو گوش هوش ارباب هنر
از در فکرم بدامن درو گوهر میکشد
باره ی فضلم و لیکن عالم ابلق مرا
در قطار صحبت یک عالم استر میکشد
شاهد طبعم ز بیم چشم مشتی با حفاظ
چهره ها در پرده خط معنبر میکشد
الغیاث ای نوح عصمت هین که طوفان بلا
زورق عمرم بگرداب فنا در میکشد
تا شب غواص شکل از قعر این بحر نگون
صد هزاران لولوء خوشاب بر سر میکشد
رشک انجم باد هر گوهر که از دریای طبع
خاطرم در سلک اوصاف تو سر در میکشد
بازو و برزت قوی بادا که چنگال اجل
فقر را در پای آن دست توانگر میکشد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - مدح فخرالدین علاءالدوله عربشاه خداوند قهستان
ای جزع تو، هم نیام و هم خنجر
وی لعل تو، هم شراب و هم ساغر
از نقش تو، نغز خامه ی مانی
وز روی تو، تیره کلبه آذر
خوی کرده زطیره عذارت مه
تر گشته ز خجلت لبت شکر
با زلف تو، کفر گشته در بالش
وز چشم تو دین فتاده در بستر
شب را خم طره تو دامنگیر
صبح از پی روی تو گریبان در
بیجاده تو ز غم ما را
چون عارض ماه کرده است اصفر
از ماه مگریز زانکه بیجاده
رسمی است که کاه را کشد در بر
بوسی بفروش و دین و دل بستان
تا حق مکاس جان نهم برسر
با سایه قهر زلف شبرنگت
سر در کنف غرور دارد خور
زان تحفه بمجلس تو می آرم
چون شمع زبان خشک و چشم تر
در ملک گل رخ تو سلطان را
نازش نرسد بتاج چون عبهر
خاصه که قبول یافت لعل تو
از گوهر تاج آل پیغمبر
دریای سپهر موج فخرالدین
دارای عجم، عرب شه صفدر
آویخته در جلال او گردون
چون دست عرض زدامن جوهر
نقشی است گواه پاکی زهرا
سری است دلیل عصمت حیدر
پیدا شده در وجود او عالم
چون در غلبات مهر جرم زر
شد غرقه فلک چو از تف تیغش
یک موج بزد محیط براخضر
در موج خلاف او چه کشتی هاست
همخوابه ی بادبان شده لنگر
ای پهلوی دین، به تیغ تو فربه
وی کیسه کان، ز دست تو لاغر
از خاک تو تاج میکند گردون
با قدر تو باج میدهد اختر
عزم تو، چو آفتاب تنها رو
نا جسته ز هیچ همرمی یاور
در یوزه قهر، کی کند هرگز
از روبه ماده، چنگ شیر نر
صد غوطه دهد محیط عالم را
کف تو که قلزمی است بی معبر
ای معتکفان آستان تو
آزاد ز دام کنبد اخضر
جز بنده که در ترانه ی مدحت
دارد صفت رباب را مشگر
کرده بنوا، بترک مجلس را
واو، بر رک جان همیخورد نشتر
چون گل بدرید پرده رازش
شب بازی این بنفشه گون چادر
ای نفس شرف پذیر هان و هان
خود را ز شمار هر خسی مشمر
زان یک دو سه صلب دیده چون سندان
کون سوخته همچو بوته زر گر
بی تیغ زبان نمانده چون ماهی
پس در صف مار مانده جوشن در
برخاسته با کمان تاریکی
جلادی نور را چو خاکستر
چون مار زخاک طعمه کن، بنشین
لشگر چه کشی چو مور بهر خور
آلوده مشو که سرفراز آمد
از غایت پاکدامنی مرمر
بندیش ز خاکساری همت
دنبال خسان مدار چون صرصر
در تعزیت گل کرم بنشین
دراعه کبود همچو نیلوفر
از عقل مبین هوان، که هرگز کس
نگرفته مسیح را بجرم خر
عیب است بطبع چون صدف شعرت
آبستن و، وانگهش لقب دختر
ناگشته دغل درون گیتی روی
رایج نشوی بنزد هر مهتر
در مهد رعایت تو طفلی هست
زاده چو مسیح ناطق از مادر
اینت چو دوات کی شود روشن
صد تیره دلی بکرده چون دفتر
جز خامه بخون من خطی داری
یک بارکی از خط ادب مگذر
محرومی فضل من چو روز آمد
گر منکر هر دوئی؟ زهی منکر
یا، بر سر دولتم کلاهی نه
یا پیرهن مقام در بر در
هرچند که بارگاه شاه اکنون
دارد ز تو بندگان معزز تر
دربان سرای اوست صد خاقان
فراش بساط اوست، صد قیصر
گر چاووش او شدی نیازاری
از خنجر مرگ حنجر سنجر
شبدیز مجره طوق با قهرش
بر طاق نهد حدیث کر و فر
مریخ زبر برون کند جوشن
خورشید ز سر فرو نهد مغفر
ای چرخ بساط او چو بنوردی
زین خسته قهر خود سخن گستر
گو. ای شده بی ثنای تو جان را
فکرت ز نتاج خلقت گوهر
در دامن من نهاده خلق تو
در جیب صبا شمامه اذفر
در سایه جرم تو، زمین ساکن
در پرتو جاه تو، فلک مضطر
در بزم تو، ریش گردن زهره
اوزان گه لطفت توست خیناگر
کام قدح تو سر بخاریده
در مالش گوش چشمه انور
ای طفل وجود را دلت دایه
وی بکر مدیح را کفت شوهر
از صولت بحر لفظ او لولوء
بی زحمت گاو خط او عنبر
بر کردن او خراج نه گردون
در پیکر او روان دو پیکر
هر باد نفس گرفته عالم را
چون ابر ز آب نظم در گوهر
این عبداللهیش بیوفتاده
رهبان صفتان دهر را باور
هر نقش فروش پای او دارد
در بیع گه سران معنی خر
در رزم کجا شود هر اشتر دل
با چشم دریده مالک اشتر
بوده است ز مهر حلقه در گوشم
هرچند که حلقه بوده ام بردر
در منزل شکر خواهم آسودن
آنروز که رخت بر نهم زایدر
این شرزه فرو گشایم، از زنجیر
این مهره برون جهانم، از ششدر
دانسته که در پیش جهودانند
جان در بدن حواریان مضطر
گشته ز غذای لقمه عرشی
هم کاسه قرص مهر بر محور
بردار چکار، آن خطیبی را
کا ز چرخ نهاده باشدش منبر
زین فلک اثیر زین شعله
ز محمده اثیر شد مطهر
جز باده که نقطه عقول است
شاها، تو منوش نکته دیگر
عمری است که سخره میکند روحش
از خاک در تو بر، بم و کوثر
با باد عنان همی زند مدحت
از رایض طبع او ببحر و بر
جان میدهد از مقام او نامت
در نقش طراز جامه ششتر
گر مدحت تو بیان کند، گوئی
عودی است فکنده، دردم آذر
یاقوت که میهمان آتش شد
خاصیت خود بیان کند، یک سر
چرخ اربخورد به بد، رگی خونم
هم بار خورم بمکرمی درخور
لابد به مطالبت برون آید
با منظر من ز سر این مخبر
کای طوطی، در آن قفص چه خوردی قوت
وی طوطی از آن چمن من چه داری بر
ای در صف ترکتاز قهر تو
تقدیر قرا غلامی از لشگر
ای مایه قلزم گهر شبیر
ای مایه دوحه ی ثمر شبر
باد از سر ذوالفقار عدل تو
حلق سر ذوالقفار ظلم احمر
خورشید سمند زیر تو دلدل
کردون بلند پیش تو قنبر
گویم چه پلنگ من برنگی بر
بربست طویله چون خرمزمر
بیمار سفر گزیدم از عیسی
لب خشک رحیل کردم از کوثر
ای عذر جرایم فلک راتب
عذریم، در این مقام یادآور
ور جمله بد است خجلتم مسپار
این راه بپای مکرمت بسپر
دولت ز ثنای من رسانندت
در عمر خضر بملک اسکندر
حقی که مراست از جناب تو
ویران نکند اساس آن، محشر
رفتم که خلف نیابیم هرگز
از پشت فلک سخنور دیگر
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - مدح شاه علاءالدوله فخرالدین عربشاه
تا منت توست هم نشینم
از ناز نمی کشد زمینم
خلخال هلال نعل سازم
چون داغ تو می سزد سرینم
بر دیده مهر مهر بندم
چون نام تو می کشد نکنیم
زان رشته نور یافت خورشید
از بهر طراز آستینم
سهم تو، کلاه کج نهاده است
تا عقد عمامه باز چینم
تعویذ حمایت تو دارم
از دیو حسد چه رنج بینم
این جرعه کش مهین تر از خاک
گفتا که من از خم مهینم
در دل حسد تو می نشانم
در رهگذر تو می نشینم
چون شست کمان کشی مکن زانک
من ناوک وار، در کمینم
شیرین مرغی چه گویم الحق
دُرّ بار بشاخسار دینم
چون میم مرا، دهان به بسته است
دندان منمای همچو سینم
ای دست کشان خواب را مهر
آورده بچرخ هفتمینم
تکلیف نفاذ تو کلف وار
بر، ابرش ماه بسته زینم
مسپار به قحط سال ظلمم
چون یوسف مصر آفرینم
در مهد عنایتم به پرور
کز مادر کون نازنینم
طاووس حرم سرای سحرم
در مدح تو جلوه زان گزینم
دون همتی مکس ندارم
کز سفره سفله ریزه چینم
من نحل مسدس جهانم
پرورده یاسیمین دینم
در مزبله های شک نرفتم
تا مقطع گلشن یقینم
تا شیر جهان شکار باشم
گشته است جناب تو عرینم
بی طعمه کجا بود قرارم
هیهات نه شیر پوستینم
هم ساقی بزم گاه مهرم
هم سأیس چار سوی کینم
با ساغر نوش، مدح آنم
با خنجر نیش، همچو اینم
افسوس که این خنک مزاجان
مومم خوردند و انکبینم
آخسیکتی ام که دست قدرت
از مدحت تو سرشت طینم
این فخر نه بس مرا که گویم
من شاعر خاص فخر دینم
لافی زدم از در تو مگذار
کاندر عرق اوفتد جبینم
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - مدح علاءالدوله فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان - مطلع دوم
ای صف شمشاد تو تاخته بر ارغوان
گل ز پی بند کیت بسته کمر بر میان
مجلس انس تو را جرم قمر عود سوز
بزم جمال تو را شکل پرن نقلدان
چست رکاب زمین در صف خوبان توئی
رام عنان تو باد، ابلق تند زمان
رسته برو نیت را بود رهی زان قضا
طرف کواکب نشاند در کمر کهگشان
گفتمش ایش الخبر زان دهن تنگبار
عقل ترش کرده روی، گفت عدم را نشان
با لب تو نطق را هست زبانی چنانک
نطق چو اینجا رسید عجز به بستن دهان
بر سر دل میزند زان لب، صفرای عشق
دو لب ما را بگشت خاصیت ناردان
ظلم تو در عهد خویش طبع جهان عکس کرد
زان دل غمگین ماست از رخ چون زعفران
عدل سپر چون بهار ورنه تظلم کنیم
با دم چون مهرگان پیش شه مهربان
سرور دریا نوال سید گردون مجال
طایر سنجر مثال خسرو خسرو نشان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - مدح اقضی القضات خواجه رکن الدین حافظ همدانی
ای عشق تو داده بر جهان فرمان
درد تو گوارنده تر از درمان
پروانه ی خرمن غمت گردون
پروانه ی شمع عارضت دوران
در سایه زلف و نور رخسارت
شد عالم نور و سایه آبادان
جان را هوس نظاره ی رویت
بر غرفه ی چشم تا زد از زندان
وز بهر سپند عارضت گل را
در کوره ی مالک افکند رضوان
زی مجلس تو چو تحفه ئی آرم
دل میگوید که بر طبق نه جان
بر طلعت تو چو عیدی آغازم
جان میگوید که دیده کن قربان
بر خوان هلاک باشد افطارش
هر، کز تو گرفته روزه حرمان
کوی ذقنت مرا چنین کرده است
دل، داغ و خمیده چون سر چوگان
قدّم چو هلال در فراق توست
بر ماه صیام چون نهم بهتان
بر چهره ی من نوشته کلک غم
خطی بوجوه زعفران آسان
لوزینه خیال لعل نوشینت
بروی شده چشم من گلاب افشان
ور کرد دلم مثال خط تو
چون تره ی خورد برگ بر بریان
من تن زده و خیال منهی را
جاسوس نظر بهر طرف پویان
کان برگ و نوا بدید گفت الحق
نزدیک تو باید آمدن مهمان
دندان امید بر کنم از تو
فردا چو لب افق شود خندان
شب دامن و خوان صاحب فاضل
فهرست کمال گوهر انسان
رکن الدین، رکن کعبه ملت
حسنیه بهار گلشن احسان
دیباچه ی تالیف سعادت را
همزانوی جسم اسم پاکش دان
گر مونس روح خوانمش، تقوی
ور شمع ضمیر خوانمش، ایمان
رایش مهر است و آسمان ذره
دستش ابر است و مکرمت باران
در مسکین او کمال را مسکن
بر ساحت او امید را جولان
مقبول نگشت نامه روزی
تا نام کفت نداشت بر عنوان
در یوزه گزید بر در جودش
گنجینه کان و کیسه ارکان
وقفند بر آستانه قهرش
طاق بهرام و طارم کیوان
ای رخش ظفر تاخته از گردون
وی کوی کمال برده از اقران
خورشید چو خیل تاش رای توست
بر مردم دیده میدهد فرمان
هرکس که شود حواری عیسی
گردونش چو تره ها نهد بر خوان
دستوری داد هر دو عالم را
جاه تو که فارغ آمد از اعوان
تنها رو گشت خسرو انجم
چون فایده ئی ندید از اخوان
دیوان عمل بتو شرف یابد
نه تو بوجود عامل و دیوان
رای توبه اختران دهد پرتو
قهر تو بر آسمان نهد پالان
دهر از سخط تو پشت پائی خورد
بنهاد ز دست حیلت و دستان
کلک تو بهار گلشن دولت
خط تو زهاب چشمه ی حیوان
تا صبح هدایت تو هر خاطر
کاذب چو زبان ذنب السرحان
ورد دم صور قهر تو نبود
جز آیت کل من علیها فان
ای جای گرفته در دل عصمت
وی پای نهاده بر سر اقران
در صلب سپهر منعقد نطفه
از لقمه حکمت صد لقمان
پیران عقول تخته برگیرند
گر ذهن تو نو کند دبیرستان
در حیطه آسمان توئی مرکز
در دیده اختران توئی انسان
در دیده همت امل بخشت
نا یافته کاینات هیچ امکان
ای آنکه در اعتقاد با مهرت
گشته است روانم احدالصنوان
زان پس که هوای خاک درگاهت
بستاند مرا ز حضرت سلطان
نام تو نگاشت نظم من بر دل
داغ تو نهاد، شعر من بر ران
اینجا بتو پای بسته ام، ورنه
من کیستم و اقامت زنگان
ایام بهر چه میکند با من
برخواهم داشت رهنی از سامان
مفقود چهار ساله عمرم را
آخر به تفقدی بده تا وان
نا راستی سر و تنم می بین
کفارت آن گذشته ها میدان
تا طبع بود مکیف اعضا
تا نفس بود مدبر ابدان
بادات، نهایت امل حاصل
بادات، ولایت بدن عمران
از مجلس تو بشکر بر گشته
ماه رمضان چون رجب و شعبان