عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - مدح خواجه اثیرالدین تورانشاه وزیر
زادک الله جمالا، تو گر آئی ای ماه
وقفه ای کن که جهان را بلغ السیل زباه
راز در دمدمه آمد، ز رخ راز بپاش
روز در عربده آمد ز شب زلف بکاه
باد را سایس زلف تو، درآورد به بند
سایه را چاوش حسن تو، برانگیخت زره
سرو، در خدمت بالای تو بربست قبا
لاله، در حضرت رخسار تو بنهاد کلاه
سکه عهد بکردان که بامید تو چرخ
سالها پای در آتش به نشسته است، چوکاه
در غم لعل تو دراعه آب است کبود
وز خم زلف تو پیراهن خاک است سیاه
کان، مرصع کمری یافت ز کنج خورشید
زانکه در موکب لعل تو میان بست، چوراه
خرقه درد تو دارد دل عالم که بشب
ازرق چرخ ملمع کند از عودی آه
چون تتق برفکند نور زند موج چنانک
نرسد مرغ نظر سوی تو الابشناه
جان برون آید، با لطف تو از قرطه تن
مه فرود آید، با روی تو از مرکب جاه
تا نمازی نشود دیده من بنده باشک
عشق دستور نباشد که کنم در تو نکاه
این همه، کی بود آنگه که فتد بر سر تو
سایه تربیت صدر بزرگان سپاه
نامه حسن تو، توقیع عبارت یابد
از اثیرالدین عنوان کرم تورانشاه
آنکه در کسوت دورانش چنان دید خرد
که قبا پوش شود صورت عصمت ز کناه
دست حکمش که قوی باد، به محراق ادب
چرخ را نیک قبا کرد، در این محرقه گاه
منزل قافله غیب زنطقش اسماع
حقه ی مرسله ی وحی بمدحش افواه
پای برجای نیابد چو غرض دشمن او
زان مبرهن نبود هستی او بی دو گواه
چیست، جز مهر تو، در مکتب دل تخته نویس
چیست، جز رای تو، در عالم جان کارآگاه
عقل و عدل اند، دو حاکم که در این دارالملک
رسم پاداش نهادند و ره باد افراه
چشم صورت بکند دیده عقلش چه عجب
دانه دل نه از آنهاست، که باشد بی کاه
ای، بر اطراف جهان دست نفادت مطلق
وی، ز اسرار قضا کوش ضمیرت آگاه
نوعروسی است کهن سال، ممالک لیکن
کلک مشاطه تو میدهدش فرد براه
هر دو در ذات اتابک چو بهم پیوستند
ماجراشان قلم خواجه همیداشت نکاه
عقل میگفت کز او، طوق وز شاهان کردن
عدل میگفت که زو، باد و ز سادات خباه
چرخ تعریف تو میکرد، قضا گفت کدام
آنکه دارنده ملک است و نکارنده گاه
بد سکال ار در کین تو زند فارغ باش
نقش کاقبال نکارد نشود ز آب تباه
سر و کزاد بود فصل چه دی مه چه تموز
کاین دو موسم ملک الموت گیاه است گیاه
کلمه مرتبه تو که جهان صدر است
در دو ماهی شب و روز غلامی یکتاه
خواب انصاف تو بر دهر فتاده است چنانک
صبح آن قاعده بگذاشت که برخواست پگاه
رای عیسی نفست گر بفلک بر گذرد
جاودان باز رهد ماه، ز دق و آماه
شاد باش ای بمهارت نظر شافی تو
بسته در بینی ایام مهار اکراه
هر که خورشید قبول تو نتابد بر وی
بسته ی حبس ابد ماند چو سایه در چاه
در تو هرگز نرسد دست به تلبیس وحیل
پیر عنین را، سودی نکند داروی باه
نافه شد خاک ببازار تو، نشکفت که خود
ناف خلق تو بریده است بدین سیرت و راه
ساختی بزمی، کز حسرت او خازن خلد
مجلس آرای تو را گفت، که لاشک یداه
طفل پستان فرح، گشته نکارنده ی می
مرغ بستان طرب، گشته نوازنده ی راه
کیمیا گر شده در قالب من باد سماع
همچو در قالب معلول دم روح الله
بر گرفته دل ورایش ز می کنج طرب
آری اموال نهاده است خدا در افواه
بزم کردون صفت از دور قدح تازه و تر
چون مه از انجم رخشنده پدیدار سپاه
امرا، تحفه پذیرفته ستام و مرکب
شعرا، آستی آکنده بزّر و دیباه
انجم آورده بدامن، فلک از بهر نثار
یعنی امشب بعزب خانه مهر آمده ماه
رفته بر کنگره قصر عروشان بهشت
بنظاره که همی صدر جهان کرده نشاه
گاه رضوان زنم گوثر می پاشد آب
گاه، حورا بسر زلف همی روبد راه
نی چنین بوقلمونی بطرا زنده ز طبع
کش ابد نقش برآورد و ازل بد جولاه
شعر من چون بتو پیوست یکی ده شد از آنک
پنج در جنبش یک مرتبه گردد پنجاه
زان بدرگاه تو افتاد پناهم که نبود
سپرک ناوک او آب برون زین در گاه
ابر بارنده منم، کوه گران سنگ توئی
ابر با کوه دهد در همه احوال پناه
شعرا را سلم وضع شود بر در من
برسد چونکه بدریا رسد آشوب میاه
عزم خلخال مرا چون سوی زنگان افکند
در تمنای قدوم تو بماندم شش ماه
زان به خلخال گرائید ضمیرم که در او
نو عروسان علومند بغایت دلخواه
رخ بر آن داشت ضرورات که بر رقعه وقت
مدح این طایفه نا که ز عزی گوید شاه
مشورت خواستم از طبع رضا داد و لیک
همتم گفت من و این کلمه لا الله
کرمت بانک بر آن زد که تو تعجیل مکن
تا جهان کرم اندر رسد از لشکر گاه
بکرم با کرم خود ز من این لفظ بگوی
کای کران وعده بایجاز رسید آمد کاه
تا دراری ابد کس نتواند پیمود
ابدی باد تو را عمر و سخن شد کوتاه
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - وصف شمع و مدح جمال الدین محمود بن عبداللطیف بن محمد بن ثابت خجندی از رؤسای شافعیه اصفهان
ای شمع زرد روی، که با اشک دیده ئی
سر خیل عاشقان مصیبت رسیده ئی
فرهاد وقت خویشی، می سوز و می گداز
تا خود، چرا ز صحبت شیرین بریده ئی
یک شب سپند آتش هجران شوی چه باک
شش مه وصال دوست نه آخر تو دیده ئی
گر شاهدی زعشق چه رخ زرد گشته ئی
ور عاشقی برای چه قد بر کشیده ئی
یاری بباد داده ئی؟ ار نی، چرا چو من
بیرنگ و اشکبار و نزار و شمیده ئی
این خون، فرود دیده ز ساعد بسان چیست
از غبن اگر نه دست، بدندان گزیده ئی
گه بر لکن سواری وز شعله نیزه ور
لافی نمیزنی، صف ظلمت دریده ئی
گیرم، که سر فراخته ئی چون مبارزان
سلطان نه ئی، برای چه افسر خریده ئی
آنرا که نور دیده کمان برده ئی، تو خود
دایم در آب دیده، از آن نور دیده ئی
آهنگ خون و جان تو کرده است بعد از آنک
در جان نشانده ایش و بجان پرور دیده ئی
جولان کنی چو شب پره در تیره کی و لیک
با تیغ آفتاب علم خوا بُنیده ئی
مرغی چنین شکرف که در عهد خود توئی
پروانه را بهم نفسی چون گزیده ئی
آری، تو خود هم از مکسی زاده ئی باصل
و امروز نیر با مکسی آرمیده ئی
والله که تا مصحف شمعی تو وصف خویش
زین سان جز از اثیر گر از کس شنیده ئی
در بزم خواجه، خنده ی نزهت چه میزنی
آخر، نه از برادر همدم بریده ئی
عالی جمال دین که همی گویدش خرد
چندانکه دیده را برسانم رسیده ئی
مسعود نام و طالع مسعود طلعتی
چون سعد از آن خلاصه چرخ خمیده ئی
هیئت نمود طایر یمن از گل خجند
تا نفخه ی مسیح بدو در دمیده ئی
چون مهر نور در همه عالم فشانده ئی
چون ابر سایه بر همه کس گستریده ئی
از هر که کعبتین تطاول بکف گرفت
بدبخت آنکه مهره از او باز چیده ئی
صد بار طول و عرض فلک کرده ئی بکام
از بس که گرد مقصد دل بر تنیده ئی
صد رفعت از مکان گمان برگذشته ئی
از بس که بر معارج همت چمیده ئی
دندان کنان فلک ببریده است بیخ او
بس هرکه بزمگاه و چه دندان گزیده ئی
دستان عندلیب سخن جمله مدح توست
چون غنچه در تبسم از آن لب کفیده ئی
همچون خیال در سر نصرت فتاده ئی
همچون امید در در دولت خزیده ئی
صبح بقا شب بکشیدست همچو گل
آنرا که تو بخار نکابت خلیده ئی
اسرار گفت توست که هر دم زکوی فکر
صد بار در سرای ضمایر دویده ئی
او شرع را بیامده در کار و کل و جزو
تقصیر نیست آمده تو آوریده ئی
باد آفریدگار جهان آفرین گرت
کز آفریدگان تو بهین آفریده ئی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - مدح خواجه امام صفی الدین اصفهانی
ای صورت تو آیت زیبائی و خوشی
نقشی کجا چو قامت آن دلربا کشی
بر فرق خاک تیره در دست آب پاک
ز آنروی آبدار گل لعل آتشی
زلفی چنانک، شام سر آسیمه بر شفق
خطی چنانک، مشک ختن زان برد کشی
صورت نیافت عقل و تو عقل مصوری
کس نقش جان ندیده تو جان منقشی
خورشید بامداد، نخندد بدان تری
گلبرگ چاشتگاه، نباشد بدان خوشی
دور از تصرف لب و دندان حاسدان
شیرین تر است لعل تو چندانکه میچشی
خورشید نیکوان زمینی و سایه وار
پایت ببوسد ارسرزلف فرو کشی
تا یافتی قبول رکاب صفی دین
در موکب تو ماه روان شد به چاوشی
آنجا که طشت خانه قدرت کشند بار
می در دهد و طای فلک تن به مفرشی
و اندم که یغلغ غرمات تو پر گشاد
در جعبه شهر بند شود تیر آرشی
صفو، لطافت تو مبراست از کدر
صبح، سعادت تو معراست از عشی
کلکت بیک وجب قد کوته گه نفاذ
بر بست راه حمله رمح چهل رشی
از غیرت تو گر متکیف شود هوا
عصفور را بباز در آید بباغشی
آمد گدای دست تو خورشید مرتعش
آری ز باب گدیه طریقی است مرعشی
بی خیل تاشی گل خلقت نسیم را
با هر دماغ در نگرفت آشناوشی
در عرضگاه تو ز غلامان پرده کی
مردود گشت ماه به عیب متمشی
بهرام در رباطت طبعت بسی نماند
تا سر برآورد بگریبان راوشی
نارنک زاد غنچه خوش طبع ترک چشم
در خیل صورت تو زده لاف یلدشی
جانداری ذکاء تو را شاه روشنان
تلفیق کرده تیغ زنی در سپر کشی
ای با عموم عدل تو از خیل مارشکل
راه گریز جسته خیال مبر قشی
در سر گرفته با نقط کلک اصفرت
گلگون آسمان هوس خال ابرشی
تا خصم باد سار تو بنمود روی شوم
در خاک جسته چشم قمر عیب اعمشی
با خامه تو گفته خرد از سیاه حرف
گرچه ز نور حامله ی مار ارقشی
تا اشتلم نکرد بنام تو مرغ صبح
تیغ سحر جهان نگشاید بشب کشی
تحریش روزکار مشعبد همه هباست
چون تو یگانه ئی بهنر نا محرشی
اقوالی از معایب شعر است اگرچه داد
این ننگ خانه قافیه را رنگ موحشی
بینا دلی که پیش نهد شمع آفتاب
چشم ستاره را بنکوهد به اخفشی
خلوتگه نشاط تو روشن لمن یشاء
تو کامران به ساغر اقبال منتشی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ز میان ببرد ناگه، دل من بتی شکر لب
به دو رخ برادر مه، به دو زلف نایب شب
دو کمند عنبرینش، ز خم و گره مسلسل
دو عقیق شکرینش، ز دو گوهر مرکب
قدم نظر شکسته، رخش از فروغ بی‌حد
گذر سخن ببسته، دهنش ز تنگی لب
دوهزار جان تشنه، نگرد در او و او را
پر از آب زندگانی، شده روی چاه غبغب
شده کیسه‌دار دل‌ها، دلش از طویله دُر
زده کاروان جانها، مهش از میان عقرب
بنشستم و زمانی، به رخش نگاه کردم
دل از این نشسته در خون تن از آن فتاده در تب
چو سؤال بوسه کردم، به کرشمه گفت با من
تو نه مرد این حدیثی «فاذا فرغت فانصب»
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵
صبحدمان از می گل بوی مست
همچو نسیم سحر از جا بجست
خواب نهان، در سر شهلای شوخ
تاب عیان، در سر مرغول شست
خانه بهم بر زده چون عهد ترک
زلف بهم درشده چون غول مست
ساقی آزاده، ستاده به پای
باقی دوشین می نوشین به دست
راه حزین می زد و آوای نرم
چنگ ارم در بر و آهنگ پست
در شرر ساغر و زنّاروار
چشم من از صورت او بت پرست
گفت: که بر دست و لب من به نقد
بوسه شش داری و باده سه شست
با زر، ساقی بستد جام می
تا دل من سوخته برهم نشست
تا به دو لب هست کنیم آنچه نیست
تا به دو می نیست کنیم آنچه هست
پرده در این باب نباید درید
توبه در این راه، نباید شکست
تیغ بر آهیخت و لیکن نزد
تیر بیانداخت و لیکن نخست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶
گرچه سوگندان خوری، کاکنون نکوتر دارمت
من نیم ز آنها، بحمدالله که باور دارمت
شه رخی خوردم به هر چم بود اکنون خوشتر آنک
عشق می گوید کزین صد لعب دیگر دارمت
ای که همچون خاک راهم، زیر پای آورده ای
گر مرا دستی بود، با جان برابر دارمت
همچو نور خور، تو را بر دیده منزلگه کنم
حیله این باشد چو بتوانم که در خور دارمت
گویمت همسایه ی وصلم بخواهی داشتن
گوی از یک خان و مان داری پر از زردارمت
زر مگر معذور داری، لیک از دریای طبع
گر اجازت میدهی تا غرق گوهر دارمت
دست بر هم میزدی دیروز و می گفتی اثیر
گر جهانت بفکند من حاضرم بردارمت
گر هزاران آیت و افسون به من برخوانده ای
با منت این در نگیرد، چون من از بر دارمت
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸
شکر، زلعل تو در لولوی خوشاب شکست
صبا به زلف تو ناموس مشک ناب شکست
شب شکسته چو در موکب مه تو براند
مه از کمال کرشمه بر آفتاب شکست
دو جزع ما، چو گهربار گشت مهر عقیق
لبت به خنده ی خوش، بر در خوشاب شکست
کباب دیده ی دلریش ما، بر آتش غم
لب تو هم نمکی تازه، بر کباب شکست
برات دار عذار تو خط هندی ترک
به ناشناخته ی این، در دل خراب شکست
غلام آن خط مشکم که گوئی از عمدا
کسی خیال خطا در دل صواب شکست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹
بی روی تو، روی خرمی نیست
در عشق تو، جای بی غمی نیست
جز با سر زلف تو، فلک را
در شیوه ی جور، همدمی نیست
گفتی که به حکم توست، دل را
کاندر سخن تو محکمی نیست
بس محرومم ز خدمت تو
در شهر تو، رسم محرمی نیست
نقدی است شکرف عشوه ی تو
چندانکه همی دهی کمی نیست
مستانه توئی چنین و یک اهل
در هفت نشیمن زمین نیست
گشتیم به باغ دهر چون باد
یک شاخ بر آب خرمی نیست
خشک است نهال شادی ای چشم
دریاب که وقت بی نمی نیست
این ریش که بر دل است ما را
در ساختن است مرهمی نیست
یا، در عالم نماند مردم
یا رسم وفا و مردمی نیست
شک نیست که این رباط خاکی
منزلگه هیچ آدمی نیست
چتوان کردن اثیر میساز
«کز دهر امید خرمی نیست»
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
در عشق تو یک کار مرا ساز و نسق نیست
خون میخورم از غصه و سامان نطق نیست
آمد بفذلک ز غمت دفتر عمرم
گر مابقی ای هست به جز یک دو ورق نیست
چشمم مه رخسار تو را باز مبیناد
گردر شب هجران تو چشمم چوشفق نیست
در مملکت درد، نشان می ندهد کس
یک کار که ازعشق تو بی ساز و نسق نیست
خلق از تو، چو نیلوفر تا حلق درآبند
وز شرم تو را بر گل رخسار عرق نیست
ما نیز رضای تو گزیدیم، چو کس را
بر هرچه هوای تو کند، زهره دق نیست
کی دید اثیر از تو وفا، خاصه که امروز
در قالب عالم ز وفا هیچ رمق نیست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
چون مرا دولت وصل تو، شبی روزی نیست
زانکه در مذهب من، عیدی و نوروزی نیست
گفتم آن لعل صفت محنت من برشکند
چرخ پیروزه ندا کرد که پیروزی نیست
چند گوئی، که بدآموزی صاحب غرض است
عادت بوالعجب توست، بدآموزی نیست
بیلکی باز کن از غمزه، بدآموزان را
زانکه در عادت تو سنت دلدوزی نیست
غم دلسوختگان، دامن توکی گیرد
در جهان تو، چو غمخواری و دلسوزی نیست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
مه رخم، سرو قامت افتاده ست
راستی را، قیامت افتاده ست
جای شکرانه هست کز رخ او
حسن بر مه، غرامت افتاده ست
لشکر صبر را ز تیر مژه
صف شکستن علامت افتاده ست
مرغ او نیست مرد عافیتی
کش نظر بر سلامت افتاده ست
لذت روز وصلش آن کس راست
که شبی با ملامت افتاده ست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
یا رب آن ماه تمام، آن من است
که به قد، سرو خرامان من است
با سر زلف پریشان، همه روز
در پی کار پریشان من است
عمر جاوید طمع می دارم
که لبش چشمه ی حیوان من است
آن لب، آن لب، که شکر بنده ی اوست
کس چه داند، چه به دندان من است
غمزه ی او، همه کفر است ولیک
کفر او، بهتر از ایمان من است
از سگ کوی ویم نیست دریغ
سخنش کز همه در جان من است
من که دیوانگیم از سر اوست
زلف او سلسله جنبان من است
جرم زنجیر وی است اینکه زغم
پیرهن بر تن زندان من است
اینکه در پای صد اندوهم گشت
هم دلی بی سر و سامان من است
این همه هست و همی گوید اثیر
«یا رب، آن ماه تمام آن من است»
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
بازار تو را کرانه ای نیست
آزار تو را بهانه ای نیست
آمد ز دهن دلم ز آتش
بی قصه ی تو زبانه ای نیست
تا بوده هزار بار بالین
در کوی تو آستانه ای نیست
در کوی تو ناز حسن سوز است
بی ماتم هیچ خانه ای نیست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
کس به عشق تو دستیارم نیست
دل به هجر تو پایدارم نیست
من نگویم که دیده نیست مرا
هست بی روی تو نگارم نیست
به یکی دل چه مایه رنج کشم
ای دریغا که صد هزارم نیست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
طبیب درد بیدرمان کدام است
رفیق راه بی پایان کدام است
همی دانم وثاق اوست جانی
اگر دانستمی کان جان کدام است
گر این عقل است پس دیوانگی چیست
ور این جان است پس جانان کدام است
کسی کاو را به جان جوید نگوید
که با می زحمت دندان کدام است
نمیداند کسی درمان این درد
طبیب عشق را دکان کدام است
اثیرا دم مزن او خود شناسد
که سرکش کیست سرگردان کدام است
رخسار آن نگارین یارب چه شاهداست
و آن زلف وخال مشکین یارب چه شاهداست
مخمور نرگسش را در بزم نیکوئی
سنبل حریف و نسرین یارب چه شاهداست
ترکانه چشم مستش بگشاده است کفر
وز غارت دل و دین یارب چه شاهداست
وان نکته های چابک الحق چه دلبراست
وان خنده های شیرین یارب چه شاهداست
ورد اثیر از این بسزا نیست پیش نه
«رخسار آن نگارین یارب چه شاهداست»
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
یا رب آن روح ممثل چه خوش است
بر گلش زلف مسلسل چه خوش است
وان دو صف رسته لولوی عدن
به دو یاقوت مکلل چه خوش است
غدر رنگینش با خرقه نکوست
ناز شیرینش با دل چه خوش است
یا رب آن عهد دروغش که بدو
نتوان بود موصل چه خوش است
وان مراعات مزور که بدان
نتوان کرد معول چه خوش است
با اثیر است همین گوید و بس
یارب این روح ممثل چه خوش است
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
با دل بد عهد تو گاو گل سر دامن است
گنبد نیلوفری در یک پیراهن است
یک نفس آخر بدار گر نه چو چرخ بلند
گرد جهان گشتنت بهر ستم گردن است
معدن گوهر شده است بی تو دو چشمم ولیک
آن لب یاقوت رنگ گوئی از این معدن است
مرغ دلان را بسی صید کنی تا بشکل
زلف توچون پای دام خال توچون ارزن است
طره میگون تو تیره کند آب من
نزد من احوال او همچو رخت روشن است
شد دل او هم سوار دررخم او گرچه دید
کان شب خورشید نعل همچو فلک توسن است
از تو در آویختم همچو قبای تو زانک
خون من وجیب تو هر دو در آن کردن است
مشتری وصل تو گر بفروشی منم
نقدم اشک و حسب، جنسم جان و تن است
طنز کنی کای اثیر هم سخن آورده ئی
بیش تو شرمی مدار کاین سخنت با من است
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
آن چشم مست بین که خرد در خمار اوست
و آن لعل چون شکر که روانها شکار اوست
عمری است تا چو شمع بامید یک سخن
موقوف پرور دهن تنگ بار اوست
تا کی بخنده ئی سردندان کند سپید
صد جان، برلب آمده در انتظار اوست
زرین رخ مرا که ز خون گشت پر نگار
عذری که ظاهر است رخ چون نگار اوست
معشوق دل غم و می و جانانه ی من او
ما هر دو در میانه و او در کنار اوست
هرگز باختیار بلا خواست هیچکس؟
در جان من نگر که بلا اختیار اوست
گفتم اثیر را بکش و رستی از بلاش
دل گفت: این حدیث ازاو خواه کاراوست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ازفلک آن ماه کون آمده است
یا پری از پرده برون آمده است
صبر من از هیچ کم آیداز آنک
حسن وی از بیش فزون آمده است
چاه نگونسار زنخدانش را
چشمه ی حیوان ز درون آمده است
آب کره بسته به بین غبغبش
گوی از آن چاه برون آمده است
دام گل و دانه جانش بهم
من چه دهم شرح که چون آمده است
مرغ دلم در همه عالم کجاست
کاو، نه در آن دام زبون آمده است
آنکه شکارش چو اثیری بود
دانکه چه بربندو فسون آمده است
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
کار ستمت بجان رسیده است
این کارد باستخوان رسیده است
آهی که جهان بهم برآرد
از دل بسر زبان رسیده است
در وعده تو نمی رسم من
دریاب که وقت آن رسیده است
بر چهره به بین قطار اشکم
از بهر تو کاروان رسیده است
خون آلودست آهم آری
یا تیر تو برنشان رسیده است
ناگفته دل اثیر یارب
شعله بدردهان رسیده است