عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
از تو هر آنچه برمن درویش میرود
راضی شدم چو برهمه، زین بیش میرود
منشین بجور در پس افلاک چون مهت
بر سر گرفته غاشیه در پیش میرود
ای تشنه جمال تو چشمم، بیاد آر
کابت همه بجوی بداندیش میرود
از تشنکیش در عجبم خاصه کاین زمان
بر رخ دو جویم از جگر ریش میرود
در دولت غم تو به محنت غنی شدم
نیک است اینکه با من درویش میرود
کی کام خوش کنم بوصال تو چون تورا
همراه نیم نوش دو صد نیش میرود
کیش تو چیست جور و کنون بر موافقت
دور فلک چو تیر بر آن کیش میرود
در کوی تو زمانه مرا گفت گوش دار
پایت بقصد خون سر خویش میرود
دل گفت: رو که دست نیالاید او بما
مهتاب او بگشتن بَرخیش میرود
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
با سرو قدت چمن بسوزد
وز مشک خطت ختن بسوزد
جائی است جهان تو که آنجا
شهبال عقاب ظن بسوزد
عشاق تو را ز شعله دل
بر تن همه پیرهن بسوزد
هر صبح ز آه آتشینم
چون صبح همه دهن بسوزد
در زاویه دماغ عشقت
ننشسته همه وطن بسوزد
از تاب تو در تبم که ناچار
چون دل بفروخت تن بسوزد
دام بکهیت بر نیاید
ور خرمن صد چو من بسوزد
در زلف تو جان ماست ترسم
کاو را رخ شعله زن بسوزد
کز بهر خلاص شوی هندو
رسمی است که خویشتن بسوزد
هر کاو چو اثیر گشته توست
از تف دلش کفن بسوزد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
دهان تنگ آن دلبر نشان طبع من دارد
که در یک نقطه و همی جهانی در وطن دارد
گهرها در شکم دارد لب یاقوت فام او
وزاو سربسته هر نکته شکرها در شکن دارد
چنان خندد که پنداری صبا بر لؤلؤ شبنم
دهان لاله رعنا فرا روی چمن دارد
نهان چون چشمه خضر است هر کزوی کنف جوید
سر حسرت گرفته چون سکندر در کفن دارد
چون روح القدس معصوم است و زماروی می پوشد
چو حور العین هم جانست و یاقوتی بتن دارد
دمی کزوی صفت گوید چو احمد مهرلاجوید
لبی کزوی عصا جوید چو موسی داغ لن دارد
سخن های فراخ او که در عالم نمی گنجد
شگفت آید بدان تنگی که او جای سخن دارد
به مهمان خانه عصمت نمکدان ملائک را
کسی داند که گوش جان بدان شیرین دهن دارد
کجا رمزی در اندازد قتیلی چون حسین آرد
کجا زهری برافشاند شهیدی چون حسن دارد
خرد شارب همی خواند نشانی را که پنداری
سواد لاله بر عنوان درج یاسمن دارد
نشاط آهوان غمزه ی او خود عجب نبود
که گرد سبزه جان سبز از مشک ختن دارد
جهان را مژده میآرد بشعر آبدار من
بدین شادی دهانش چرخ پر در عدن دارد
همی گوید بحمدالله اثیر امروز در کیهان
طراوت نظم او دارد که بوی عشق من دارد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
شام از طرب رخت سحر گردد
زهر، از مدد لبت شکر گردد
از عشق غلامی تو هر ماهی
سر تا بقدم همه کمر گردد
خورشید اگرچه داشت ناموسی
در دور تو کارهاش بر گردد
چون دایره گرد نقطه لعلت
در گردم اگر نه بر گردد
دفعش بکنم چو زور وزر باشد
گر طبع تو گرد شور و شر گردد
از تنگدلی بدست حال من
ور مردمیم از این بتر گردد
در عشق تو سیم خشک می باید
تا کار بدان چو زرّ تر گردد
منظور جهان اثیر در عشقت
شب هست که از در نظر گردد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
لعل تو به نکته دُر چکاند
وین قاعده کس چو تو نداند
در حسن رخت بدست مردی
از ماه خراج ها ستاند
خورشید نمیرسد بگردت
شاید که براق کم دواند
دامن دامن دلم ز دیده
در پای غم تو در فشاند
نزدیک شد که فتنه تو
بر عالم جوی خون براند
در کار تو، اند پادشاهان
عشقت بمن گدا چه ماند
مرسوم مرا که بر لب توست
چون وصل به جمله می براند
دیوان خیال را چه نقصان
گر زود ترک بمن رساند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
یار دست جور در جان میکند
زانکه کار جان بمرجان میکند
ناوک مژگان کافر مذهبش
رخنه در شمشیر ایمان میکند
حلقه زنجیر زلفش هر شبی
آفتابی را به زندان میکند
هر که او دامن به مهرش باز داد
خون خلقش بر گریبان میکند
کافری های دو زلفش هر دمی
قصد جان صد مسلمان میکند
هر دو عالم برنمیگیرد به جنس
چون بهای بوسه ارزان میکند
نیم صبری بی لب و دندانش دل
از بن سی و دو دندان میکند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
جان نقش رخ تو بر بصر دارد
تن نیز غم تو بر جگر دارد
من خاک دل خودم که از عزت
خاک قدم تو تاج سر دارد
در خدمت تو زمانه معذور است
کز رحمت خویش بیشتر دارد
هر کاو رخ و زلف آنچنان بیند
کی دل دهدش که دیده بر دارد
پیش تو ز جان خبر نمیدارم
بررس ز خیال گاو خبر دارد
حال دل من ز من چه پرسی
زلف تو جواب خود ز بردارد
گر مینهدت اثیر می بینی
تن نه که از این دو صد دگر دارد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
وصلش مرا قرین سعادت نمیکند
چون بیند التفات زیادت نمیکند
خوی زمانه دارد از آن در ره وفا
بسیار می بکوشم و عادت نمیکند
بیمار اوست دل نه بدین است نالشم
زان ناله میکند که عیادت نمیکند
گفت ای فلان ز من بسلامی بسنده کن
گردم به این و هم بسعادت نمیکند
بر من سلام کی کند آن کاو نظر کنون
در آسمان ز کبر و سیادت نمیکند
گفتم که زنده می شمرد وصل تو مرا
گفتا خودت نماز ولادت نمیکند
گه گه تعهدی کندم لعل تو و لیک
بی معنی است چون بارادت نمیکند
گفتم که کارم از تو به جان است گفت اثیر
کس گوش سوی زرق و عبادت نمیکند
کافر نمی شوم که دم و عشوه کار اوست
من باورم بلفظ شهادت نمیکند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
از عشق تو بوی خون همی آید
دم نتوان زد که چون همی آید
هر بار دل آمدی کم از غم هات
این بار غمت فزون همی آید
چشم تو خدنگ بر گمان دارد
مانا که بعزم خون همی آید
بینائی چشم عقلت چندانست
کان جادو در فسون همی آید
دیدم سر زلف تو که باشد دل
جائی که فلک زبون همی آید
دل خانه من ببرد چتوان کرد
و ز دست که از درون همی آید
میزد در جانم آسمان یعنی
کز تو ستمی کنون همی آید
عشق توبه حاجبی برون آمد
گفتا منشین برون همی آید
یک بار اثیر زخم خورد از تو
وین بار به آزمون همی آید
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دل ز دست غمت بجان نجهد
عقل جز خسته بر کران نجهد
خاک پاشی چو تو ندیدم من
کز کفت باد رایگان نجهد
از لبت هرکه گوهری طلبد
به هزاران هزار کان نجهد
نتواند گریخت از تو دلی
تا به حیلت در آن جهان نجهد
وعده ئی گرده ئی به کشتن من
کوش تا باد در میان نجهد
زلف تو دست بر اثیر نهد
آه کز دست او به جان نجهد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
هر محتشمی پایه عشق تو ندارد
هر پر جگری تاب عتاب تو نیارد
زودآ، که شود درخم چوگان بلاگوی
آن سر که سرش ناخن سودای تو یارد
در باغ امل عشق تو پاداش اجل شد
هرکس در ودهرچه در آنجا که بگارد
بیداد کنی بر من و بیکبار نپرسی
زان کاو چو تو، بیداد کنی بر تو گمارد
یکتا شده ام پشت الف وار و لیکن
پیش تو چه گویم که الف هیچ ندارد
گر زانکه کران بشمری این پایه نگوئی
تا عشق تو مارا ز بزرگان بشمارد
او را چه زیان دارد اگر نقش اثیری
از سنگ فرو ریزد و بر آب نگارد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
از لب یار شکر می باید
و خطش عنبر تر می باید
نقد بوسه به نهانی ز لبش
بهتر از روی چو زر می باید
در سر عشوه شد آن عمر که بود
وصل را عمر دگر می باید
پایمردی که بگیرد دستم
چون کنم زینش بتر می باید
بدشد از بوک و مگر حال دلم
بهتر از بوک و مگر می باید
دستگیری که ره هجر بود
تیز روتر ز اگر می باید
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
که را هجرت به پرسش کمتر آید
ز خون دل کنارش کم تر آید
نیارم بست در روی غمت در
که چون باد از ره روزن در آید
فرو شد در پیت روزم چه باک است
تو را باید کزین کاری بر آید
بمن خنجر کشی الا توترسی
که یک باری شکارت لاغر آید
عنان جور لختی سست بر گیر
که هر کاو تیز تازد در سر آید
ز آه من حذر کن کان دل آور
اگر زخمی زند کاریگر آید
مرا بد عهد خواندی سهل باشد
تو آن گفتی که از من در خور آید
زنی در یکدیگر زلف و کمت غم
گرم صد کار در یکدیگر آید
تو میگوئی دهانی دارم، الا
ندانم تاکسی را باور آید
گر این گردد درست ای بسا شکفتا
که در پایش در و گوهر در آید
اثیر آب و گل مهرش بدیدی
بیفکن تخم زین آبی بَر آید
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
دست ار، همه بتان بجمال و وفا برند
پس بیوفا جمال تهی را کجا برند؟
گوئی جمال هست و وفا نیست، گو مباش
ما را همین بده که وفا را زما برند
خوبی و، لیک خوی بدت زشت میکند
وآنرا که زشت باشد نازش کجا برند
هم شحنه جفایت از ایشان کشید تیغ
آنها که در جهان ز تو نام وفا برند
اینک توئی و من بچه امید عاشقان
درد سر تکبر و ناز شما برند
والله که چشم عشق بدوزند عاشقان
این غصه گر ز بیم زبان برملا برند
در قصه های تو بنویسند عاشقان
مگذار اثیر تا پس از این غصه ها برند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
وصل شک نیست که در می باید
و ز میان هجر بدر می باید
نظر نا گذرانست بدوست
لیک از بخت نظر می باید
خدمتی جان بر او بردم گفت
به از این نقد دگر می باید
اگر از وصل سخن میگوئی
سخن اینست که زر می باید
دل مرا بر سر این گفت مترس
پایمزدت منم ار می باید
بس برونق سر و کاری است اثیر
طنز ناساز تو در می باید
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
هر آنکس را که دلداری چو آن سرو سهی باشد
نه پندارم که جانش را ز تیمار آگهی باشد
رهین منتش هستند در هر گوشه ئی صد دل
وگر نزدیک تر خواهی یکی ز ایشان رهی باشد
خوش افتاده است با بیماری عشقم چو چشم او
مباد آندم کزین بیماریم روز بهی باشد
سزد گرماه نوسازد رکاب از آسمان مرکب
هر آن دلرا که با سوداش کامی همرهی باشد
سخن کوته ندانم کرد، در هنگامه مهرش
کسی کز وی سخن گوید، چه جای کوتهی باشد
دماغی پر سمر دارم، از آن کهتر نوازیها
بگویم با نو، چون مجلس زنا اهلان تهی باشد
شبی در خدمتش بر آسمان، خواهم زدن خیمه
چو جام پرده در جفت سماع خر گهی باشد
اثیرا چون فلک گردت باسم بندگی تمکین
اگر تمکین کنی دور فلک را، ابلهی باشد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
یکدمت خود غم دلم دارد
گرچه دل غم بغم نینگارد
می نیارد، خجند با غم تو
می کیم چرخ هم نمی یارد
قد من خم نهد سر زلفت
اگر او اوست حد آن دارد
هر تُنک می ز صاف نگریزد
مرد باید که درد بگسارد
تا نگردد اثیر تر دامن
گرد طوفان فتنه می بارد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
تهمت اشکم چو پیدا میشود
عشق رخ پوشیده رسوا میشود
زودش اندر خاک پنهان میکند
آن نشان بر هرکه پیدا میشود
هر شب از بس دُر که بارد چشم من
دامن آفاق دریا میشود
گه گهی صبرم بدادی یاوری
آه کاکنون رشته یکتا میشود
دوستدار زلف او گشتم چنان
موی بر تن دشمن ما میشود
عشق ما در پرده کی ماند نهان
تا کجا او شد، دل آنجا میشود
یار میگوید ندیدم خوی تو
بی جهان از موج دریا میشود
گو تو کار خویش کن اینک اثیر
این زما از کیسه ما میشود
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
مرغی یگانه بودم یاری بدستم آمد
الحق شگرف صیدی، ناگه بدستم آمد
چون دید از جمالش چشمم گرفته مستی
با غمزه معربد در چشم مستم آمد
تاراج طره او در هرچه بودم افتاد
و آسیب غمزه او در هرچه هستم آمد
زنار بت پرستی بربست دل چونا گه
از روی بت نکوتر یاری بدستم آمد
وقت است اگر بر آرم افغان زدل که برمن
حورا، پیم نیامد زین بت پرستم آمد
بر گوشه بساطش بگرفت اثیر جائی
کزوی نگاه کردم افلاک پستم آمد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
یارستم پیشه باز، دست جفا می برد
و ز همه یاران سخن، دست بمامی برد
رنگ جفا، راست کرد طره اوتاجهان
وای دماغی کزو بوی وفا می برد
گفت که سر کم ندید از درما عاشقان
نیک بدان کاین سخن سربکجا می برد
نایب زلفین اوست، شحنه مژگان او
هرکه در این روزگار نام جفا می برد
راه فرو بسته ام، بر گذر راه از آنک
قصه بیداد او سوی سما می برد
چند تظلم کنی ای دل رعنا که هست
هرچه اثیرت کنون درد و عنا می برد