عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
آتش عشق تو چون زبانه برآرد
دود ز دل، از سر زمانه برآرد
حلقه ی زلفت زهر دری که درآید
دست سیه زود گرد خانه برآرد
پای درآید بسنگ بازی جان را
دست جمالت چو تازیانه برآرد
تا دهنت حلقه ئی ز لطف گشاید
بلعجب چرخ صد بهانه برآرد
فتنه بر آن در فرو شود که رخ تو
دست کشایش بآستانه برآرد
چنگل باز است عشق، ار چه ز اول
شهپر طاووس از آشیانه برآرد
هر نفسی صد هزار مرغ هوس را
خال و خطت گرد دام و دانه بر آرد
عشق تو شعر اثیر را بنهم چرخ
چون نظر صاحب یگانه برآرد
دود ز دل، از سر زمانه برآرد
حلقه ی زلفت زهر دری که درآید
دست سیه زود گرد خانه برآرد
پای درآید بسنگ بازی جان را
دست جمالت چو تازیانه برآرد
تا دهنت حلقه ئی ز لطف گشاید
بلعجب چرخ صد بهانه برآرد
فتنه بر آن در فرو شود که رخ تو
دست کشایش بآستانه برآرد
چنگل باز است عشق، ار چه ز اول
شهپر طاووس از آشیانه برآرد
هر نفسی صد هزار مرغ هوس را
خال و خطت گرد دام و دانه بر آرد
عشق تو شعر اثیر را بنهم چرخ
چون نظر صاحب یگانه برآرد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
باز دل در عشق رائی میزند
سنگ بر قفل بلائی میزند
از ملامت پشت دستی میخورد
بر سلامت پشت پائی میزند
تاراشکم بسته بر قد چوچنگ
خارج پرده نوائی میزند
زیر من زاراست ترسم بگسلد
زانکه او بر نیم نائی میزند
عذر دارد گر ز من بیگانه شد
راه مهر آشنائی میزند
دست حکم او قوی کن تا بقهر
طبع سرکش را قفائی میزند
مطربی جستی درین نه طاق و بس
گرچه گه گه هوی و هائی میزند
بر سر افتاد از جهان نقد اثیر
هم چنان در کان روائی میزند
سنگ بر قفل بلائی میزند
از ملامت پشت دستی میخورد
بر سلامت پشت پائی میزند
تاراشکم بسته بر قد چوچنگ
خارج پرده نوائی میزند
زیر من زاراست ترسم بگسلد
زانکه او بر نیم نائی میزند
عذر دارد گر ز من بیگانه شد
راه مهر آشنائی میزند
دست حکم او قوی کن تا بقهر
طبع سرکش را قفائی میزند
مطربی جستی درین نه طاق و بس
گرچه گه گه هوی و هائی میزند
بر سر افتاد از جهان نقد اثیر
هم چنان در کان روائی میزند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
تو را اگر تو، توئی عالمی شکار بود
به عهد تو علم فتنه آشکار بود
تو یک کنار و دو بوسه ز دل برون کن و بس
خرد بقاعده خود در میان کار بود
به نیم جرعه دلم را خراب کرد غمت
خوش است گرچه سرم در سر خمار بود
نبود سیم و بشد روزگار بر دین سست
که کار خوب به سیم و به روزگار بود
جهان بگیرد حسن تو هیچ میدانی
سپاه عقل بیک بار تارومار بود
براق حسن تو هرجا که دید میدان ساخت
چو یک وفاش در این شغل دستیار بود
بر آن بساط که لعل تو گوهر افشاند
کنار و آستی روح پرنثار بود
تو چون بکاری و از بهر بی نظیری تو
مرا نشاید کم کار چون بکار برد
ندیم عشق تورابا دلم چه حاجت هاست
گهش بغم بکشد گاه غم گسار بود
ز شحنه ستم تو اثیر جان نبرد
مگر که در کنف عدل شهریار بود
به عهد تو علم فتنه آشکار بود
تو یک کنار و دو بوسه ز دل برون کن و بس
خرد بقاعده خود در میان کار بود
به نیم جرعه دلم را خراب کرد غمت
خوش است گرچه سرم در سر خمار بود
نبود سیم و بشد روزگار بر دین سست
که کار خوب به سیم و به روزگار بود
جهان بگیرد حسن تو هیچ میدانی
سپاه عقل بیک بار تارومار بود
براق حسن تو هرجا که دید میدان ساخت
چو یک وفاش در این شغل دستیار بود
بر آن بساط که لعل تو گوهر افشاند
کنار و آستی روح پرنثار بود
تو چون بکاری و از بهر بی نظیری تو
مرا نشاید کم کار چون بکار برد
ندیم عشق تورابا دلم چه حاجت هاست
گهش بغم بکشد گاه غم گسار بود
ز شحنه ستم تو اثیر جان نبرد
مگر که در کنف عدل شهریار بود
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
پسته خندان تو شکر فشاند
سنبل پرتاب تو عنبر فشاند
ناز تو چون باز نوشت آستین
دامن کبر از دو جهان بر فشاند
در قدم عشوه ی تو، بس که دوش
عشق ز رخساره ی من زر فشاند
وز قبل تیره گی چشم من
لعل تو یا رب، که چه گوهر فشاند
از رخ و زلف تو خیالی برست
دست شرف بر شب و اختر فشاند
شعله من دامن کردون بسوخت
لطف تو چون آستی اندر فشاند
بود اثیر آندم و یک جان خشک
بر سر این یکدو غزل برفشاند
سنبل پرتاب تو عنبر فشاند
ناز تو چون باز نوشت آستین
دامن کبر از دو جهان بر فشاند
در قدم عشوه ی تو، بس که دوش
عشق ز رخساره ی من زر فشاند
وز قبل تیره گی چشم من
لعل تو یا رب، که چه گوهر فشاند
از رخ و زلف تو خیالی برست
دست شرف بر شب و اختر فشاند
شعله من دامن کردون بسوخت
لطف تو چون آستی اندر فشاند
بود اثیر آندم و یک جان خشک
بر سر این یکدو غزل برفشاند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
مرا براین نسزاید که از تو باشم دور
مکن مکن که نئی در هلاک من معذور
چه کرده ام که چنین رفته ئی زمن درخط
چه کرده ام که چنین کرده ئی مرا مهجور
امید من مکسل ز آن دولاله سیراب
خمارمن مشکن زان دونرگس مخمور
در آرزوی تو جانم بلب رسید کنون
دگر چه ماند نگوئی تو برتن رنجور
امید روز بهی چون بود مرا در عشق
نه وصل یار مساعد نه من بهجر صبور
در آرزوی تو دردی که در دل است مقیم
دوای آن نبود جز که دیدن دستور
فلک به چشم تغیر نگاه کرد بمن
بدان نظر که بود لعن در حق مسطور
غم چو طوق گلوگیر شد عجب مشمر
اگر بطاق در افکنده ام حدیث سرور
فلک ز سخت گمانی که هست بر همه کس
همی بتیر نشاید زدن دل مسرور
سبب کمال من آمد قصور حال مرا
بلی عجب نبود زان سوی کمال قصور
منم زیان رده ی شرمسار خشم آلود
بدست چرخ مقامر چو مردم مقهور
دلم بری و نپرسی زهی ز من فارغ
جفا کنی و نترسی زهی بخود مغرور
چو آتشم چه، بطباخی مزاج سخن
ضمیر من ننهد آفتاب را مجرور
مرا چه طرفه بیانی است همچو جان شیرین
ولی حلاوت آن کرده عالمی پر شور
مکن مکن که نئی در هلاک من معذور
چه کرده ام که چنین رفته ئی زمن درخط
چه کرده ام که چنین کرده ئی مرا مهجور
امید من مکسل ز آن دولاله سیراب
خمارمن مشکن زان دونرگس مخمور
در آرزوی تو جانم بلب رسید کنون
دگر چه ماند نگوئی تو برتن رنجور
امید روز بهی چون بود مرا در عشق
نه وصل یار مساعد نه من بهجر صبور
در آرزوی تو دردی که در دل است مقیم
دوای آن نبود جز که دیدن دستور
فلک به چشم تغیر نگاه کرد بمن
بدان نظر که بود لعن در حق مسطور
غم چو طوق گلوگیر شد عجب مشمر
اگر بطاق در افکنده ام حدیث سرور
فلک ز سخت گمانی که هست بر همه کس
همی بتیر نشاید زدن دل مسرور
سبب کمال من آمد قصور حال مرا
بلی عجب نبود زان سوی کمال قصور
منم زیان رده ی شرمسار خشم آلود
بدست چرخ مقامر چو مردم مقهور
دلم بری و نپرسی زهی ز من فارغ
جفا کنی و نترسی زهی بخود مغرور
چو آتشم چه، بطباخی مزاج سخن
ضمیر من ننهد آفتاب را مجرور
مرا چه طرفه بیانی است همچو جان شیرین
ولی حلاوت آن کرده عالمی پر شور
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
تا تولای تو کردم شدم از خود بیزار
باجفای تو خوشم گر تو نگیری آزار
من بگریم تو بخندی چکنم خوش باشم
توو آن خنده شیرین من واین گریه زار
چون گل و خار زبستان تو آمد نه رواست
گل چو جان داشتن و خار رهاکردن خوار
منبر اول تو نهی، دار بآخر توزنی
من چو مشغول توام فارغم از منبرودار
گر تو فریاد رسی دست نیارد بیداد
ور تو زنهار خوری سود ندارد زنهار
عشق گوید برو اینک کفن و اینک تیغ
درد گوید برو اینک سرو اینک دیوار
او عدو پرورد و دوست کند برکت چست
دام اندیشه برافکن سر اقرار برآر
یا، ره دشمنی خود بملامت برگیر
یا حق دوستی من به تمامت بگذار
یا به اسلام درآ، خرقه اسلام بپوش
یا به کبری شو و در بند به پیگر زنار
باجفای تو خوشم گر تو نگیری آزار
من بگریم تو بخندی چکنم خوش باشم
توو آن خنده شیرین من واین گریه زار
چون گل و خار زبستان تو آمد نه رواست
گل چو جان داشتن و خار رهاکردن خوار
منبر اول تو نهی، دار بآخر توزنی
من چو مشغول توام فارغم از منبرودار
گر تو فریاد رسی دست نیارد بیداد
ور تو زنهار خوری سود ندارد زنهار
عشق گوید برو اینک کفن و اینک تیغ
درد گوید برو اینک سرو اینک دیوار
او عدو پرورد و دوست کند برکت چست
دام اندیشه برافکن سر اقرار برآر
یا، ره دشمنی خود بملامت برگیر
یا حق دوستی من به تمامت بگذار
یا به اسلام درآ، خرقه اسلام بپوش
یا به کبری شو و در بند به پیگر زنار
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
آن زلف مشوش بین در عنبر و بان منگر
و آن قامت دلگش بین در سروروان منگر
بالعل لبش خطی درنام بدخشان کش
آسایش جانداری ز آسایش جان منگر
گوید که جهان و جان تاخیر مکن گو، هان
کان جان و جهان آمد در جان جهان منگر
با شخص فنادشمن بر راه سران منشین
با دیده ی نامحرم در روی بتان منگر
او معنی دل دارد تو صورت و تن بینی
با چشم چنین هی هی در یار چنان منگر
پیش از تو اثیر از ری بیزار شود لیکن
در سوز دلش می بین در قول زبان منگر
گر صاحب تمکینی در حضرت عشق تو
چون همت خسرو کی در کون و مکان منگر
و آن قامت دلگش بین در سروروان منگر
بالعل لبش خطی درنام بدخشان کش
آسایش جانداری ز آسایش جان منگر
گوید که جهان و جان تاخیر مکن گو، هان
کان جان و جهان آمد در جان جهان منگر
با شخص فنادشمن بر راه سران منشین
با دیده ی نامحرم در روی بتان منگر
او معنی دل دارد تو صورت و تن بینی
با چشم چنین هی هی در یار چنان منگر
پیش از تو اثیر از ری بیزار شود لیکن
در سوز دلش می بین در قول زبان منگر
گر صاحب تمکینی در حضرت عشق تو
چون همت خسرو کی در کون و مکان منگر
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
دلا فتراک آن جان و جهان گیر
وگرنه ترک من گو دست جان گیر
مرا در مملکت جائی است صافی
بر او سودی نمیگیرم زیان گیر
برآوردم به ننک از عشق نامی
بهر نامم که خواهی در زبان گیر
مرا گوئی جهانی خصم داری
بشو در خون خود جان جهان گیر
سبکپائی نه از فتوی عشق است
تو خود بر من اجل را سرگران گیر
خوشم صبری است یعنی در کمینم
بقوت دست و بازوی کمان گیر
بدین لشکر تو با اوکی برآئی
برو درگاه سلطان ارسلان گیر
وگرنه ترک من گو دست جان گیر
مرا در مملکت جائی است صافی
بر او سودی نمیگیرم زیان گیر
برآوردم به ننک از عشق نامی
بهر نامم که خواهی در زبان گیر
مرا گوئی جهانی خصم داری
بشو در خون خود جان جهان گیر
سبکپائی نه از فتوی عشق است
تو خود بر من اجل را سرگران گیر
خوشم صبری است یعنی در کمینم
بقوت دست و بازوی کمان گیر
بدین لشکر تو با اوکی برآئی
برو درگاه سلطان ارسلان گیر
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
یک نظر در صورت آن روح روحانی نگر
بسته سنبل پای گل بر سرو بستانی نگر
تا سپهر گوی زن بینی مه چوگان گذار
خیز و در میدانش بریکران چوگانی نگر
میر خوبان است، کاورده است منشور جمال
اینک اینک بر رخش طغرای سلطانی نگر
در شکنج غبغبش چاه ذقن محبوس ماند
یارب آن زندان دل ها، چاه زندانی نگر
دعوی خون گرد بر من، خط او گفتم چرا
گفت کاینک حجتی شرعی و برهانی نگر
زلف و چهرش بر کنار شام بادو نیمروز
با سپاه کفر بر مرز مسلمانی نگر
قاصدا، یک ره به تبریز آی و رخسارش به بین
مصر اعظم دار ملک ماه کنعانی نگر
با گشاد غمزه ی تیرافکنش بر راه او
گشتگان آشکار از زخم پنهانی نگر
در نثار موکب حسنش اثیر از اشک خون
بر سر مژگان گرفته لعل پیگانی نگر
بسته سنبل پای گل بر سرو بستانی نگر
تا سپهر گوی زن بینی مه چوگان گذار
خیز و در میدانش بریکران چوگانی نگر
میر خوبان است، کاورده است منشور جمال
اینک اینک بر رخش طغرای سلطانی نگر
در شکنج غبغبش چاه ذقن محبوس ماند
یارب آن زندان دل ها، چاه زندانی نگر
دعوی خون گرد بر من، خط او گفتم چرا
گفت کاینک حجتی شرعی و برهانی نگر
زلف و چهرش بر کنار شام بادو نیمروز
با سپاه کفر بر مرز مسلمانی نگر
قاصدا، یک ره به تبریز آی و رخسارش به بین
مصر اعظم دار ملک ماه کنعانی نگر
با گشاد غمزه ی تیرافکنش بر راه او
گشتگان آشکار از زخم پنهانی نگر
در نثار موکب حسنش اثیر از اشک خون
بر سر مژگان گرفته لعل پیگانی نگر
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دلبری دارم که یارب زینهار
زو چنان زارم که یارب زینهار
او مرا در چشم و من در چشم او
آنچنان خوارم که یارب زینهار
هردمی صد بار بیش از جور یار
بر زبان آرم که یارب زینهار
راست میخواهی چنان در کار او
کورشد کارم که یارب زینهار
گیرم از جورش نیارم زدنفس
اینقدر یارم که یارب زینهار
من نیارم یاریم مغدور از آنک
دلبری دارم که یارب زینهار
زو چنان زارم که یارب زینهار
او مرا در چشم و من در چشم او
آنچنان خوارم که یارب زینهار
هردمی صد بار بیش از جور یار
بر زبان آرم که یارب زینهار
راست میخواهی چنان در کار او
کورشد کارم که یارب زینهار
گیرم از جورش نیارم زدنفس
اینقدر یارم که یارب زینهار
من نیارم یاریم مغدور از آنک
دلبری دارم که یارب زینهار
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ای ز تو بر هر دماغی صد هوس
وز وصالت خود نشان نادیده کس
چیست جز غم با دل من هم نشین
کیست جز درد تو با جان هم نفس
تیز بازاری و چون تو شکری
در مه دی هم نمانده بی مکس
تا غمت شحنه است در شهر وجود
فتنه بر تخت است و عدل اندر جرس
یک لقب برناید از دیوان تو
هیچکس را در جهان جز هیچکس
تحفه ئی میخواست عشقت گفتمش
نیست حالی جز به جانم دسترس
خنده ئی زد گفت مرغی چون اثیر
غبن باشد که به پرّد از قفس
وز وصالت خود نشان نادیده کس
چیست جز غم با دل من هم نشین
کیست جز درد تو با جان هم نفس
تیز بازاری و چون تو شکری
در مه دی هم نمانده بی مکس
تا غمت شحنه است در شهر وجود
فتنه بر تخت است و عدل اندر جرس
یک لقب برناید از دیوان تو
هیچکس را در جهان جز هیچکس
تحفه ئی میخواست عشقت گفتمش
نیست حالی جز به جانم دسترس
خنده ئی زد گفت مرغی چون اثیر
غبن باشد که به پرّد از قفس
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
مسلمانان فغان از دست چشم کافر مستش
دل آزاد من چون دید سحری کرد و بربستش
خیالت چون نهم بر دل از آن بدعهد بی حاصل
دل من گر بخون دل بگرید جان آن هستش
سیاها، روی مظلومی که خواهد روی گلرنگش
درازا، دست بیدادی که دارد طره پستش
تنم در تب همی سوزد، رباب دل چنان گردش
دلم مرهم نمی گیرد، بتیغ غم چنان خستش
ز زلفش یادگاری خواستم تا مونسم باشد
بقد من اشارت کرد هم در حال بگسستش
صراحی وار دل پر خون ببزم خسرو عادل
روم بر سر نهم دستی ز دست چشم بد مستش
دل آزاد من چون دید سحری کرد و بربستش
خیالت چون نهم بر دل از آن بدعهد بی حاصل
دل من گر بخون دل بگرید جان آن هستش
سیاها، روی مظلومی که خواهد روی گلرنگش
درازا، دست بیدادی که دارد طره پستش
تنم در تب همی سوزد، رباب دل چنان گردش
دلم مرهم نمی گیرد، بتیغ غم چنان خستش
ز زلفش یادگاری خواستم تا مونسم باشد
بقد من اشارت کرد هم در حال بگسستش
صراحی وار دل پر خون ببزم خسرو عادل
روم بر سر نهم دستی ز دست چشم بد مستش
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
در خون دل نشاندم روی ازفراق رویش
قدی چو سرو گردم موی از فراق رویش
جوئی است ز آب خضرش، در چشمه لب من
بر شیب رخ براندم، جوی از فراق رویش
تا آب صبح صادق، رویش بگشت برشب
بر خاک تیره دادم، خوی از فراق رویش
در لاله می، نه بینم رنگ از وصال رنگش
وز گل نمی پذیرم بوی از فراق رویش
بی گوی غبغب او چوگان قد اثیر است
چوگان هربلا را، گوی ازفراق رویش
ای عشق یکزمان زدل من نفورباش
ای دل چو عاشقی به بلاها صبور باش
عشق آتشی است کاب دودیده شراراوست
دادمت پند و گفتمت زین کاردور باش
دیوانه وار بسته زنجیر زلف باش
پروانه وار سوخته نارو نور باش
گاهی بسان آتش سوزان زبانه زن
گاهی میان آتش سوزان بخور باش
ای عاشقی که موی شکافی بکار عشق
ز آهن شکاف غمزه خوبان، حذور باش
قدی چو سرو گردم موی از فراق رویش
جوئی است ز آب خضرش، در چشمه لب من
بر شیب رخ براندم، جوی از فراق رویش
تا آب صبح صادق، رویش بگشت برشب
بر خاک تیره دادم، خوی از فراق رویش
در لاله می، نه بینم رنگ از وصال رنگش
وز گل نمی پذیرم بوی از فراق رویش
بی گوی غبغب او چوگان قد اثیر است
چوگان هربلا را، گوی ازفراق رویش
ای عشق یکزمان زدل من نفورباش
ای دل چو عاشقی به بلاها صبور باش
عشق آتشی است کاب دودیده شراراوست
دادمت پند و گفتمت زین کاردور باش
دیوانه وار بسته زنجیر زلف باش
پروانه وار سوخته نارو نور باش
گاهی بسان آتش سوزان زبانه زن
گاهی میان آتش سوزان بخور باش
ای عاشقی که موی شکافی بکار عشق
ز آهن شکاف غمزه خوبان، حذور باش
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
چو من عادت چنین دارم که غم را شادی انگارم
به بیماری چنان کامد تو هم میدار تیمارم
بدرد تازه هر ساعت مرا مشغول خود میکن
از این بیکار کم داری دمی بیکار مگذارم
بیک غم ابلهی باشد که از عشق تو بگریزم
چو یک غم بخشدم حالی غم دیگر طمع دارم
مرا گوئی مراد خویشتن را می شناسی. هی
شناسم، یار بد مهری و دانی عاشق زارم
ز رخسارت گلی برمن، گرامی تر زصدجان است
چو این معنی همی دانی، مکن خوارم منه خارم
بمستی بوسه ئی دوش از لبت بربوده ام اکنون
همین معنی بهشیاری همی خواهم نمی یارم
زخطم پای بندی کن که چون زلف تو درتابم
ز لعلت شربتم فرما که چون جزع تو بیمارم
اثیر خویشتن میخوان مرا تا لاجرم در شعر
عراقین و خراسان میشود اقطاع بازارم
به بیماری چنان کامد تو هم میدار تیمارم
بدرد تازه هر ساعت مرا مشغول خود میکن
از این بیکار کم داری دمی بیکار مگذارم
بیک غم ابلهی باشد که از عشق تو بگریزم
چو یک غم بخشدم حالی غم دیگر طمع دارم
مرا گوئی مراد خویشتن را می شناسی. هی
شناسم، یار بد مهری و دانی عاشق زارم
ز رخسارت گلی برمن، گرامی تر زصدجان است
چو این معنی همی دانی، مکن خوارم منه خارم
بمستی بوسه ئی دوش از لبت بربوده ام اکنون
همین معنی بهشیاری همی خواهم نمی یارم
زخطم پای بندی کن که چون زلف تو درتابم
ز لعلت شربتم فرما که چون جزع تو بیمارم
اثیر خویشتن میخوان مرا تا لاجرم در شعر
عراقین و خراسان میشود اقطاع بازارم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
از همه عالم خریدار توام
باورم کن عاشق زار توام
پای بر کار دل من می نهی
گرچه میدانی که بر کار توام
چند گوئی دامنم خواهی گرفت
پس بگیرم عاشق زار توام
دوش در هنگامه زلفت شکافت
جیب دعوی چشم طرار توام
طیلسان خواجکی بر هم درید
بر میان عشق زنار توام
گر ندارم کیسه بیع و شری
خاکروب گرد بازار توام
ای بخاک افکنده آزرمی بدار
نیست باری، ترک آزار توام
باورم کن عاشق زار توام
پای بر کار دل من می نهی
گرچه میدانی که بر کار توام
چند گوئی دامنم خواهی گرفت
پس بگیرم عاشق زار توام
دوش در هنگامه زلفت شکافت
جیب دعوی چشم طرار توام
طیلسان خواجکی بر هم درید
بر میان عشق زنار توام
گر ندارم کیسه بیع و شری
خاکروب گرد بازار توام
ای بخاک افکنده آزرمی بدار
نیست باری، ترک آزار توام