عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
مفتاح ابواب الاسرار مصباح ارواح الابرار
خالق خلق وایزد بی چون
فاعل کارگاه «‌کن فیکون»
هر چه آورد از عدم به وجود
از وجود همه تویی مقصود
خویشتن را نخست نیک بدان
تختهٔ آفرینشت برخوان
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
و لقد کرمنا بنی آدم
در نگر تا که آفرید ترا ؟
از برای چه برگزید ترا ؟
خاک بودی ترا مکرم کرد
زان پست جلوهٔ دو عالم کرد
از همه مهتر آفرید ترا
هر چه هست از همه گزید ترا
در نظر از همه لطیف‌تری
به صفت از همه شریف‌تری
خوبتر از تو نقشبند ازل
هیچ نقشی نبست در اول
قدرتش بهترین صفت به تو داد
شرف نور معرفت به تو داد
گوهر مردمی شعار تو کرد
کرم و لطف خود نثار تو کرد
باطنت را به لطف خود پرورد
ظاهرت قبهٔ ملایک کرد
آن یکی گنج نامهٔ عصمت
این یکی کارنامهٔ حکمت
اختر آسمان معرفتی
زبدهٔ چار طبع و شش جهتی
قاری سورهٔ مجاهده‌ای
قابل لذت مشاهده‌ای
خلقتت برد کوی استکمال
همتت راست سو‌ی استدلال
خاطرت مدرک وجود خودست
عنصرت مستعد نیک و بدست
با تو بودست در الست خطاب
با تو باشد به روز حشر حساب
گفته اسم جملهٔ اشیاء
در حق توست «‌علم الاسماء»‌
طارم آسمان و گوی زمین
از برای تو ساخته ست چنین
فرش غبرا برای تو گسترد
چرخ فیروزه سایبان تو کرد
آفرینش همه غلام تواند
از پی قوت و قوام تواند
حکمت و فطنت وکیاست و علم
همّت و سیرت و مروت و حلم
در وجود تو جمله موجودست
وین همه لطف وجود معبودست
صفت تو به قدر آنکه تویی
نتوان گفت آنچنان که تویی
نشنیدی‌که آن حکیم چه‌گفت
که به الماس در معنی سفت
تو به قیمت ورای دو جهانی
چه کنم قدر خود نمی‌دانی
این همه عزت و شرف‌که تراست
تو زخود غافلی عظیم خطاست‌!
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
افحسبتم انما خلقناکم عبثاً
تو چه پنداشتی که ایزد فرد
از پی بازیت پدید آورد!
عمر ضایع مکن به بیخردی
دور شو دور، از صفات بدی
با دد و دیو چند همنفسی
علم‌آموز تا به حق برسی
هر که از علم دین نشد آگاه
در بیابان جهل شد گمراه
آخر این علم کار بازی نیست
علم دین پارسی و تازی نیست
از پی مکر و حیلت و تلبیس
درست از منطق است و اقلیدیس
تاکی این جنس و نوع و فصل بود
عزم آن علم کن که اصل بود
چیست علم‌؟ از هوارهاننده‌!
صاحبش را به حق رساننده‌
هرکه بی علم رفت در ره حق
خواندش عقل کافر مطلق
در حضورمن که هست نامحدود
هرکه را علم نیست شد مردود
اگرت هست آرزوی قبول
رو به تحصیل علم شو مشغول
حکمت‌آموز تا حکیم شوی
همره و همدم کلیم شوی
چون تو در بند علم دین باشی
ساکن خانهٔ یقین باشی
نفس امّاره را ندانی چیست
گاه و بیگاه همنشین تو کیست
نفس‌، بس کافرست اینت بس‌!
گر شدی تابعش زهی ناکس‌!
سر برون پر زخط فرمانش
جهد کن تا کنی مسلمانش
چون تو محکوم نفس خودباشی
به یقین دان که نیک بد باشی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
کما تعیشون تموتون وکما تموتون تحشرون
تو اگر نیک نیکی اربدبد
بدونیک تو باتو باشد خود
چون بدی‌، پس بدان که بیخردی
که خرد نیست رهنمون بدی
هر که پروردهٔ خرد باشد
کی درو فعل دیو و دد باشد
هر که را عز آن جهان باید
دامن دل به بد نیالاید
گر کند عقل نیکی‌ات تلقین
پس تو و بارگاه علیین
وگرت دیو رهنمای بود
اسفل السافلینت جای بود
ددی تو زناسپاسی توست‌
بدی تو زناشناسی توست
گر شعارت بود سپاس و شناس
این ندا آید «ا‌نت خیرالناس‌»
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
قائد نفوس السالکین و نزهه قلوب المحققین
ای شده پای بست و زندانی
اندرین خاکدان ظلمانی
تاکی این گفت و گوی پر باطل
تاکی این جست و جوی بی حاصل
راه رو راه‌، کرد گفت مگرد
که به گفتار ره نشاید کرد
تا ز بند هوا برون نایی
ندهندت کمال بینایی
نبری ره به عالم وحدت
نتوانی زدن دم وحدت
زین نشیمن سفر به بالاکن
خویشتن را چو عقل والا کن
دم به تجرید زن‌که بی تجرید
نرسد کس به عالم توحید
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
دع نفسک و تعال
بگذر از نقش عالم گل تو
ره تو و راهروتو منزل تو
رهروی‌، روسخن زمنزل گوی
همره و همنشین مقبل جوی
چون تو غافل نشینی از کارت
نبود لطف ایزدی یارت
در سرای اثیر خواهی بود
جفت رنج و زحیر خواهی بود
جهد کن کز اثیر درگذری
به سلامت مگر تو جان ببری
زین جهان جهان تبرا کن
رو به بستان جان تماشا کن
کان جهان زین جهان شریفترست
خاک او از هوا لطیفترست
رخت بیرون فکن از این ماوی
خیمه زن در فضای آن صحرا
چشم بگشای تا جهان بینی
وان جهان را به چشم جان بینی
زانکه زادراک حس بیرون است
آستانش ورای گردون است
خاک او عنبر آب او تسنیم
محنتش عافیت سموم، نسیم
پایهٔ عرشش‌ از هوان فارغ
چمن باغش از خزان فارغ
بدر گردونش از خسوف ایمن
قرص خورشیدش ازکسوف ایمن
ساکنانش مسبح و ذاکر
همه یکرنگ باطن و ظاهر
حاصل جمله دولت سرمد
مایهٔ عمرشان بقای ابد
گر بکوشی زخود برون آیی
چون بدانجا رسی بیاسایی
بلبل بوستان انس شوی
همدم ساکنان قدس شوی
حضرتی بینی از ورای مکان
فارغ از استحالت دوران
آنچنان حضرتی و تو غافل‌!
تن زده اینت ابله و جاهل‌!
عاشقانی چو آدم و چو کلیم
چون حبیب و مسیح و ابراهیم
از پی وصل دلستان همه را
سر بر آن فرخ آستان همه را
هر که یابد بر آستانش بار
نتواند زدن دم اسرار
نطق را بارگیر لنگ شود
عرصهٔ ماجراش تنگ شود
وهم کآنجا رسد فروماند
ابجد سر نخواند، نتواند
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
من عرف نفسه فقد عرف ربه
بگذر از وهم و این سخن بگذار
کی بود وهم مدرک اسرار
دل تواند یکی مطالعه کرد
لوح اسرار قرب مبدع فرد
هر چه عین کمال معرفت است
خاص دل‌راست‌کاین‌بهین‌صفت‌است
دل چو در عالم بشر باشد
زان معانیش کی خبر باشد
تا مکاشف نگشت نتواند
که از آن نقطه‌ای فرو خواند
تا مجرد نشد زفعل ذمیم
حق خطابش نکرد «قلب سلیم»
بشریت چو از تو دور شود
آنچه عین دل است نور شود
چون شود کشف سر عالم غیب
زود معنی نهندت اندرجیب
چون بیابی حقیقت اخلاص
ره کنی قطع تا سرادق خاص
بر بساط جلال بنشینی
آنچه بینی به چشم دل بینی
گر تو خود را در آن جهان فکنی
فرش عزت برآسمان فکنی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
حکایت
دوش ناگه نهفته از اغیار
یافتم بر در سرایش بار
مجلسش زان سوی جهان دیدم
دور از اندیشه و گمان دیدم
مجمعی دیده‌ام پر از عشاق
جسته از بند گنبد زراق
چار تکبیر کرده بر دو جهان
گشته فارغ زشغل هر دو جهان
باده از جام معرفت خورده
راه زان سوی شش جهت کرده
همه گویای بی زبان بودند
همه بی دیده‌، نقش خوان بودند
ماجرایی که آن زمان می‌رفت
سخن الحق نه بر زبان می‌رفت
نکته‌ها رفت بس شگرف آنجا
درنگنجید صورت و حرف آنجا
صوت وحرف از جهان جسم بود
بهر ترکیب فعل و اسم بود
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
کل نفس ذائقة الموت ثم الیناترجعون
هر که آمد در این سرای غرور
همدمش محنتست و منزل‌گور
کو زپیغمبران مسیح و کلیم‌؟
آدم و شیث و نوح و ابراهیم‌؟
یونس ولوط و یوسف و یعقوب
صالح و هود و یوشع و ایوب
یا کجا خواجهٔ سراچهٔ کل
خاتم انبیا چراغ رسل
کو ابوبکر و عمّر و عثمان
کو علی شیر کردگار جهان
بشر حافی و بوسعید کجاست‌؟
شبلی و شیخ بایزید کجاست‌؟
از حکیمان عهد ارستون کو
ارسطاطالس و فلاطون کو
ازشهان کیان جم و هوشنگ
یا فریدون با فر و فرهنگ
کو منوچهر و ایرج و نوذر
بهمن و کیقباد و اسکندر
یا زگردنکشان تهمتن کو
گیو وگودرز و طوس و بیژن‌کو
این همه صفدران قلب شکن
سام و دستان و نیرم و قارن
همگان خفته‌اند در دل خاک
آن یکی خرم آلا دگر غمناک
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
حکایت
ای شنیده فسانه بسیاری
قصهٔ کوزه‌گر شنو باری
کوزه‌گر سال و ماه در تک و پوی
تاکند خاک دیگران به سبوی
چون که خاکش نقاب روی کنند
دیگران خاک او سبوی کنند
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
**‌*
تا جهان است کار او این است
نوش او نیش و مهر اوکین است
اندر این خاکدان افسرده
هیچ کس نیست از غم آسوده
آنچنان زی درو که وقت رحیل
بیش باشد به رفتنت تعجیل
رخت بیرون فکن زدار غرور
چه نشینی میان دیو شرور؟‌
حسد و حرص را به گور مبر
دشمنان را به راه دور مبر
دو رفیقند هر دو ناخوش و زشت
باز دارندت این و آن زبهشت
پیشتر زآنکه مرگ پیش آید
از چنین مرگ زندگی زاید
به چنین مرگ هر که بشتابد
از چنین مرگ زندگی یابد
تا از این زندگی نمیری تو
در کف دیو خود اسیری تو
نفس تو تابدیش عادت و خوست
به حقیقت بدان‌که دیو تو اوست
مرده دل گشتی و پراکنده
کوش تا جمع باشی و زنده
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل در صفت عشق و محبت
گر حیات ابد همی خواهی
خیز و با عشق جوی همراهی
رو، دم از عشق زن‌که‌کار این است
رهروان را بهین شعار این است
به زبان سر عشق نتوان گفت
آنچنان در به گفت نتوان سفت
هر چه گویی گر آنچنان باشد
صفت عشق غیر از آن باشد
عشق را عین و شین و قاف مدان
بلکه سریست در سه حرف نهان
سخن سر عشق کار دلست
عشق پیرایه و شعار دلست
عاشقی قصه و حکایت نیست
عشقبازی در این ولایت نیست
عالم عشق عالم دگر است
پایهٔ عشق از این بلندتر است
کی به هر مسکنی کند منزل
تابود میل او به عالم گل
عشق در هر وطن فرو ناید
حجرهٔ خاص عشق‌، دل باید
مرکب عشق سخت‌تیزرواست‌
هر زمانیش منزلی زنو است
هر که با عشق همعنان باشد
منزلش زآن سوی جهان باشد
دل که از بوی عشق بی رنگ است
نه دلست آن که پارهٔ سنگ است
به زبان قال و قیل عشق مگوی
خیز و دل را به آب صدق بشوی
دل زخبث هوا نمازی کن
چون شدی پاک عشق بازی کن
عشقبازی (‌است‌) وعشق‌بازی‌نیست
هوسی به زعشقبازی نیست
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی ذکر القلب والتخلص فی العقل
اندرین ملک پادشاه‌، دلست
در ره سدره بارگاه دلست
کالبد هیچ نیست عین‌، دلست
ساکن «‌بین اصبعین» دلست
قابل نقش کفر و دین است او
تختهٔ مشق مهر وکین است او
قصه جام جم بسی شنوی
واندر آن بیش وکم بسی شنوی
به یقین دان‌که‌جام‌جم‌دل‌توست
مستقر نشاط و غم دل توست
گر تمنا کنی جهان دیدن
جمله اشیا در اوتوان دیدن
چشم سر نقش آب وگل بیند
آنچه سر است چشم دل بیند
تا زدل زنگ حرص نزدایی
دیدهٔ سر تو بازنگشایی
دیدهٔ دل نخست بیناکن
پس تماشای جمله اشیاکن
چون نشد دیدهٔ دلت بینا
اندرین هفت گنبد مینا،
توچه‌دانی برون زخرگه چیست‌؟
فاعل‌هفت چرخ‌اخضرکیست‌؟
هر چه دارد وجود او امکان
علوی و سفلی و زمان و مکان
هر چه بیرون درون خرگاهست‌
صانع و نقشبندش الله است
در ازل گر به نفس هست انشا
جوهر و جسم و صورت و معنا
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون
کاف و‌نون چون به یکدگرپیوست
شد پدید آنچه بود و باشد و هست
هر چه موجود شد زامرش دان
پیشتر عقل آمد آنگه جان
اثر فیض اوست نامحصور
عقل از آن فیض‌گشت قابل نور
عقل اگر چند شاه و سلطان است
بر در امر، بنده فرمان است
از پی بود زند و هستی عمرو
فیض حق را توسط آمد امر
تختهٔ کلک نقش امرست او
دایهٔ نفس زید و عمروست او
مبدع کائنات جوهر اوست
مرجع روح پاک کشور اوست
قادر مطلق ایزد متعال
ذات او را حیات داد و کمال
والی کشور وجود است او
سایهٔ رحمت ودود است او
ساکن بزم او به صف نعال
نفس کل از برای کسب کمال
هست پیوسته میل آن طرفش
زآنکه آنجاست مقصد و شرفش
عقل شاهست و نفس حاجب او
در ممالک دبیر و نایب او
قوت از فیض عقل گیردنفس
زان نفس مایه می‌پذیرد نفس
قائل است و زبان ندارد او
نقش‌، بی کلک می‌نگارد او
هر چه بر لوح ممکنات نگاشت
خط او نور بد سواد نداشت
خط بدینجاست کوسیه روی است
که همه رنگ زاج و مازوی است
معنی لفظهای نغز و شگرف
نور محض است در سیاهی حرف
ورکمالیست از بها و جمال
عقل کل را کشد به استقبال
از برای صلاح دنیا را
پرورش او دهد هیولا را
در جهان از پی تمامی را
مایه بخشید روح نامی را
مدد از بذل اوست عالم را
نشو او داد شخص آدم را
نور‌نه چرخ و سیر هفت اختر
شش جهت پنج حس چهارگهر
مایهٔ هر چه هست از خرد است
که خرد، مایه بخش نیک و بداست
چون برو کرد نور حق اشراق
بذل کرد از مکارم اخلاق
مکرم و معطی و خجسته پی است
بی نیازست از آنچه تحت وی است‌
او زمبدع همی پذیرد ساز
پس به ابداع می‌رساند باز
مبدع کن فکان که قیوم است
ذات او را نظیر معدوم است
نظم هستی بدین نسق داده است
هستی ازکاف ر نون چنین زاده است
گر بهشت است ورجحیم ازوست
گر سموم است ورنسیم ازوست
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی التسلیم
لطف او هر که را دلالت داد
آخرش هدیهٔ هدایت داد
قهرش آن را که بد مقالت کرد
هدف پاسخ ضلالت کرد
زشتی و خوبی وکم و بیشی
رنج و راحت‌، غنا و درویشی
کردهٔ اوست جمله نیک بدان
«‌یفعل الله مایشا» برخوان
بد و نیک تو در عمل بسته ست
نقش آن جمله در ازل بسته‌ست
هر چه امروز پیش می‌آید
همه برجای خویش می‌آید
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
کل یوم هو فی شأن
این مثل در زمانه معروف است
که عملها به وقت موقوف است
باش راضی بدانچه او دهدت
گر همه زشت‌، ورنکو دهدت
نیک و بد نفع و ضر و راحت ورنج
کز تو بگذشت در سرای سپنج‌،
یا چو افسانه‌ایست یا خوابی
یا چو در بها روان آبی
حاصل عمر جز یکی دم نیست
و آن دم از رنج و غم مسلم نیست
نفسی کز تو بگذرد آن رفت
در پی آن نفس نه بتوان رفت
کوش تا آن نفس‌که آید پیش
نشود از تو فوت ای درویش
از سر نفس خیز بهر خدای
تا شوی روشناس هردوسرای
در ره عشق او بلاکش باش
همچو ایوب در بلا خوش باش
چون در آید بلا، مگردان روی
روی درحق کن و «‌رضینا» گوی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
اولئک کالانعام بل هم اضل واُ‌ولئک هم الغافلون
رنگ و بویی که در جان بینی
گر همه سود وگر زبان بینی
صلح با عدل و جنگ باستم‌است
با بدی نیک و با نشاط غم است
رهروان را ازآن چه نفع وچه ضر
گر همه خیر باشد ار همه شر،
عالم دیگر است عالمشان
نیست فرقی زمور تا جمشان
در جهان جز به دیدهٔ عبرت
ننگرند اینت غایت همّت
خاطر از هیچ کس نرنجدشان
هر دو عالم جوی نسنجد شان
هر که او لذت جهان جوید
روز و شب در پی جهان پوند
زوگریزان جهان و او پویان
همچو دیوانگان جهان جویان
نتواند بدان جهان پیوست
زین جهان باد دارد اندر دست
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
یسئلونک عن الروح قل الروح من‌امرربی
در کلام مجید ایزد فرد
«‌امر» گفت آن چنانکه یادش کرد
تو به حرص و حسد میالایش
به خصال حمیده آرایش
با سگ وخوک همنشین مکنش
با رفیقان بد قرین مکنش
چون کند مرگ از همه دورت
وافکند پشت در کو گورت
بود او محرم حصور ابد
در نیاید به تنگنای لحد
هست اینجا برای قوت و قوت
بازگشتش به عالم ملکوت
چار عنصر چو در شمار آید
تن مرکب از این چهار آید
جان چو از تن مفارقت جوید
هر یکی سوی اصل خود پوید
آنچه از هستی اش نشان ماند
جان بود جان، که جاودان ماند
قفس پنج حس را بشکن
مرغ جان را ازو برون افکن
باز را در قفس چه کار بود؟
جای او دست شهریار بود
زین نشیمنگهش برون انداز
تاکند در هوای او پرواز
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی ذم الظلم
در جهان هرکه بینی ازکه و مه
همه در بند آنکه فردا به
همه را بر امید بوک و مگر
عمر بگذشت و روز روز بتر
کار بر خاص و عام شد مشکل
غصه دارند این و آن حاصل
رفت کار جهانیان زنسق
گشت یکباره ملک بی رونق
کرد بنیاد ملک‌، ظلم‌، خراب
رفت خورشید عدل زبرسحاب
چرخ منسوخ کرد آیت عدل
سرنگون گشت باز رایت عدل
معدلت اندرین زمانهٔ شوم
شد چو سیمرغ وکیمیا معدوم
نیست انصاف در ولایت ما
دل ما خون شد از حکایت ما
رهی معیری : غزلها - جلد اول
گوهر تابناک
زبون خلق ز خلق نکوی خویشتنم
چو غنچه تنگدل از رنگ و بوی خویشتنم
به عیب من چه گشاید زبان طعنه حسود
که با هزار زبان عیبجوی خویشتنم
مرا به ساغر زرین مهر حاجت نیست
که تازه روی چو گل از سبوی خویشتنم
نه حسرت لب ساقی کشد نه منت جام
به حیرت از دل بی‌آرزوی خویشتنم
به خواب از آن نرود چشم خسته‌ام تا صبح
که همچو مرغ شب افسانه گوی خویشتنم
به روزگار چنان رانده گشتم از هر سوی
که مرگ نیز نخواند بسوی خویشتنم
به تابناکی من گوهری نبود رهی
گهر شناسم و در جستجوی خویشتنم