عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چه گویم نکتهٔ زشت و نکو چیست
چه گویم نکتهٔ زشت و نکو چیست
زبان لرزد که معنی پیچدار است
برون از شاخ بینی خار و گل را
درون او نه گل پیدا نه خار است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چه پرسی از کجایم چیستم من ؟
چه پرسی از کجایم چیستم من؟
به خود پیچیده ام تا زیستم من
درین دریا چو موج بیقرارم
اگر بر خود نپیچم نیستم من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نه من بر مرکب ختلی سوارم
نه من بر مرکب ختلی سوارم
نه از وابستگان شهریارم
مرا ای همنشین دولت همین بس
چوکاوم سینه را لعلی بر آرم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کمال زندگی خواهی بیاموز
کمال زندگی خواهی بیاموز
گشادن چشم و جز بر خود نبستن
فرو بردن جهان را چون دم آب
طلسم زیر و بالا در شکستن
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تو میگوئی که آدم خاکزاد است
تو میگوئی که آدم خاکزاد است
اسیر عالم کون و فساد است
ولی فطرت ز اعجازی که دارد
بنای بحر بر جویش نهاد است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دل بیباک را ضرغام رنگ است
دل بیباک را ضرغام رنگ است
دل ترسنده را آهو پلنگ است
اگر بیمی نداری بحر صحراست
اگر ترسی بهر موجش نهنگ است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ندانم باده ام یا ساغرم من
ندانم باده ام یا ساغرم من
گهر در دامنم یا گوهرم من
چنان بینم چو بر دل دیده بندم
که جانم دیگر است و دیگرم من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تو گوئی طایر ما زیر دام است
تو گوئی طایر ما زیر دام است
پریدن بر پر و بالش حرام است
ز تن برجسته‌تر شد معنی جان
فسان خنجر ما از نیام است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چو در جنت خرامیدم پس از مرگ
چو در جنت خرامیدم پس از مرگ
به چشمم این زمین و آسمان بود
شکی با جان حیرانم در آویخت
جهان بود آن که تصویر جهان بود
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جهان ما که جز انگاره ئی نیست
جهان ما که جز انگاره ئی نیست
اسیر انقلاب صبح و شام است
ز سوهان قضا هموار گردد
هنوز این پیکر گل ناتمام است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تراش از تیشهٔ خود جادهٔ خویش
تراش از تیشهٔ خود جادهٔ خویش
براه دیگران رفتن عذاب است
گر از دست تو کار نادر آید
گناهی هم اگر باشد ثواب است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بمنزل رهرو دل در نسازد
بمنزل رهرو دل در نسازد
به آب و آتش و گل در نسازد
نپنداری که در تن آرمید است
که این دریا به ساحل در نسازد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
میان آب و گل خلوت گزیدم
میان آب و گل خلوت گزیدم
ز افلاطون و فارابی بریدم
نکردم از کسی دریوزهٔ چشم
جهان را جز به چشم خود ندیدم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز آغاز خودی کس را خبر نیست
ز آغاز خودی کس را خبر نیست
خودی در حلقهٔ شام و سحر نیست
ز خضر این نکتهٔ نادر شنیدم
که بحر از موج خود دیرینه تر نیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جهان کز خود ندارد دستگاهی
جهان کز خود ندارد دستگاهی
به کوی آرزو می جست راهی
ز آغوش عدم دزدیده بگربخت
گرفت اندر دل آدم پناهی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دل من رازدان جسم و جان است
دل من رازدان جسم و جان است
نپنداری اجل بر من گران است
چه غم گر یک جهان گم شد ز چشمم
هنوز اندر ضمیرم صد جهان است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جهان یک نغمه زار آرزوئی
جهان یک نغمه زار آرزوئی
بم و زیرش ز تار آرزوئی
به چشمم هر چه هست و بود و باشد
دمی از روزگار آرزوئی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دوام ما ز سوز ناتمام است
دوام ما ز سوز ناتمام است
چو ماهی جز تپش بر ما حرام است
مجو ساحل که در آغوش ساحل
تپید یک دم و مرگ دوام است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حکیمان گرچه صد پیکر شکستند
حکیمان گرچه صد پیکر شکستند
مقیم سومنات بود و هستند
چسان افرشته و یزدان بگیرند
هنوز آدم به فتراکی نبستند
اقبال لاهوری : پیام مشرق
درونم جلوهٔ افکار این چیست؟
درونم جلوهٔ افکار این چیست؟
برون من همه اسرار این چیست
بفرما ای حکیم نکته پرداز
بدن آسوده ، جان سیار ، این چیست؟