عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : زبور عجم
یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی
یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی
جام می در دست من مینای می در دست وی
درکنار آئی خزان ما زند رنگ بهار
ورنیا ئی فرودین افسرده تر گردد ز دی
بیتو جان من چو آن سازی که تارش در گسست
در حضور از سینهٔ من نغمه خیزد پی به پی
آنچه من در بزم شوق آورده ام دانی که چیست؟
یک چمن گل یک نیستان ناله یک خمخانه می
زنده کن باز آن محبت را که از نیروی او
بوریای ره نشینی در فتد با تخت کی
دوستان خرم که بر منزل رسید آواره ئی
من پریشان جاده های علم و دانش کرده طی
اقبال لاهوری : زبور عجم
انجم بگریبان ریخت این دیدهٔ تر ما را
انجم بگریبان ریخت این دیدهٔ تر ما را
بیرون ز سپهر انداخت این ذوق نظر ما را
هر چند زمین سائیم برتر ز ثریانیم
دانی که نمی زیبد عمری چو شرر ما را
شام و سحر عالم از گردش ما خیزد
دانی که نمی سازد این شام و سحر ما را
این شیشهٔ گردون را از باده تهی کردیم
کم کاسه مشو ساقی مینای دگر ما را
شایان جنون ما پهنای دو گیتی نیست
این راهگذر ما را آن راهگذر ما را
اقبال لاهوری : زبور عجم
خاور که آسمان بکمند خیال اوست
خاور که آسمان بکمند خیال اوست
از خویشتن گسسته و بی سوز آرزوست
در تیره خاک او تب و تاب حیات نیست
جولان موج را نگران از کنار جوست
بتخانه و حرم همه افسرده آتشی
پیر مغان شراب هوا خورده در سبوست
فکر فرنگ پیش مجاز آورد سجود
بینای کور و مست تماشای رنگ و بوست
گردنده تر ز چرخ و رباینده تر ز مرگ
از دست او به دامن ما چاک بی رفوست
خاکی نهاد و خو ز سپهر کهن گرفت
عیار و بی مدار و کلان کار و تو بتوست
مشرق خراب و مغرب از آن بیشتر خراب
عالم تمام مرده و بی ذوق جستجوست
ساقی بیار باده و بزم شبانه ساز
ما را خراب یک نگه محرمانه ساز
اقبال لاهوری : زبور عجم
به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را
به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را
بتو باز می سپارم دل بیقرار خود را
چه دلی که محنت او ز نفس شماری او
که بدست خود ندارد رگ روزگار خود را
بضمیرت آرمیدم تو بجوش خود نمائی
بکناره برفکندی در آبدار خود را
مه و انجم از تو دارد گله ها شنیده باشی
که بخاک تیره ما زده ئی شرار خود را
خلشی به سینهٔ ما ز خدنگ او غنیمت
که اگر بپایش افتد نبرد شکار خود را
اقبال لاهوری : زبور عجم
چند بروی خودکشی پردهٔ صبح و شام را
چند بروی خودکشی پردهٔ صبح و شام را
چهره گشا تمام کن جلوهٔ ناتمام را
سوز و گداز حالتی است باده ز من طلب کنی
پیش تو گر بیان کنم مستی این مقام را
من بسرود زندگی آتش او فزوده ام
تو نم شبنمی بده لالهٔ تشنه کام را
عقل ورق ورق بگشت عشق به نکته ئی رسید
طایر زیرکی برد دانهٔ زیر دام را
نغمه کجا و من کجا ساز سخن بهانه ایست
سوی قطار می کشم ناقهٔ بی زمام را
وقت برهنه گفتن است من به کنایه گفته ام
خود تو بگو کجا برم هم نفسان خام را
اقبال لاهوری : زبور عجم
نفس شمار به پیچاک روزگار خودیم
نفس شمار به پیچاک روزگار خودیم
مثال بحر خروشیم و درکنار خودیم
اگرچه سطوت دریا امان بکس ندهد
بخلوت صدف او نگاهدار خودیم
ز جوهری که نهان است در طبیعت ما
مپرس صیرفیان را که ما عیار خودیم
نه از خرابهٔ ما کس خراج می خواهد
فقیر راه نشینیم و شهریار خودیم
درون سینهٔ ما دیگری چه بوالعجبی است
کرا خبر که توئی یا که ما دچار خودیم
گشای پرده ز تقدیر آدم خاکی
که ما به رهگذر تو در انتظار خودیم
اقبال لاهوری : زبور عجم
به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد
به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد
غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد
چه حرم چه دیر هر جا سخنی ز آشنائی
مگر اینکه کس ز راز من و تو خبر ندارد
چه ندیدنی است اینجا که شرر جهان ما را
نفسی نگاه دارد، نفسی دگر ندارد
تو ز راه دیدهٔ ما به ضمیر ما گذشتی
مگر آنچنان گذشتی که نگه خبر ندارد
کس ازین نگین شناسان نگذشت بر نگینم
بتو می سپارم او را که جهان نظر ندارد
قدح خرد فروزی که فرنگ داد ما را
همه آفتاب لیکن اثر سحر ندارد
اقبال لاهوری : زبور عجم
ای خدای مهر و مه خاک پریشانی نگر
ای خدای مهر و مه خاک پریشانی نگر
ذره ئی در خود فرو پیچد بیابانی نگر
حسن بی پایان درون سینهٔ خلوت گرفت
آفتاب خویش را زیر گریبانی نگر
بر دل آدم زدی عشق بلاانگیز را
آتش خود را به آغوش نیستانی نگر
شوید از دامان هستی داغهای کهنه را
سخت کوشیهای این آلوده دامانی نگر
خاک ما خیزد که سازد آسمان دیگری
ذره ناچیز و تعمیر بیابانی نگر
اقبال لاهوری : زبور عجم
’شاخ نهال سدره ئی خار و خس چمن مشو»
’شاخ نهال سدره ئی خار و خس چمن مشو»
«منکر او اگر شدی منکر خویشتن مشو»
اقبال لاهوری : زبور عجم
دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم
دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم
کجا چشمی که بیند آن تماشائی که من دارم
دگر دیوانه ئی آید که در شهر افکند هوئی
دو صد هنگامهٔ خیزد ز سودائی که من دارم
مخور نادان غم از تاریکی شبها که میآید
که چون انجم درخشد داغ سیمائی که من دارم
ندیم خویش میسازی مرا لیکن از آن ترسم
نداری تاب آن آشوب و غوغائی که من دارم
اقبال لاهوری : زبور عجم
بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد
بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد
این مشت غباری را انجم به سجود آمد
آن راز که پوشیده در سینهٔ هستی بود
از شوخی آب و گل در گفت و شنود آمد
اقبال لاهوری : زبور عجم
درون لاله گذر چون صبا توانی کرد
درون لاله گذر چون صبا توانی کرد
بیک نفس گره غنچه وا توانی کرد
حیات چیست جهان را اسیر جان کردن
تو خود اسیر جهانی کجا توانی کرد
مقدر است که مسجود مهر و مه باشی
ولی هنوز ندانی چها توانی کرد
اگر ز میکدهٔ من پیاله ئی گیری
ز مشت خاک جهانی بپا توانی کرد
چسان به سینه چراغی فروختی اقبال
به خویش آنچه توانی به ما توانی کرد
اقبال لاهوری : زبور عجم
زمانه قاصد طیار آن دلآرام است
زمانه قاصد طیار آن دلآرام است
چه قاصدی که وجودش تمام پیغام است
گمان مبر که نصیب تو نیست جلوهٔ دوست
درون سینه هنوز آرزوی تو خام است
گرفتم این که چو شاهین بلند پروازی
بهوش باش که صیاد ما کهن دام است
به اوج مشت غباری کجا رسد جبریل
بلند نامی او از بلندی بام است
تو از شمار نفس زنده ئی نمیدانی
که زندگی به شکست طلسم ایام است
ز علم و دانش مغرب همین قدر گویم
خوش است آه و فغان تا نگاه ناکام است
من از هلال و چلیپا دگر نیندیشم
که فتنهٔ دگری در ضمیر ایام است
اقبال لاهوری : زبور عجم
خرد از ذوق نگه گرم تماشا بود است
خرد از ذوق نگه گرم تماشا بود است
این که جوینده و یابندهٔ هر موجود است
جلوهٔ پاک طلب از مه و خورشید گذر
زانکه هر جلوه درین دیر نگه آلود است
اقبال لاهوری : زبور عجم
لاله این چمن آلودهٔ رنگ است هنوز
لاله این چمن آلودهٔ رنگ است هنوز
سپر از دست مینداز که جنگ است هنوز
فتنه ئی را که دو صد فتنه با آغوشش بود
دختری هست که در مهد فرنگ است هنوز
ای که آسوده نشینی لب ساحل بر خیز
که ترا کار بگرداب و نهنگ است هنوز
از سر تیشه گذشتن ز خردمندی نیست
ای بسا لعل که اندر دل سنگ است هنوز
باش تا پرده گشایم ز مقام دگری
چه دهم شرح نواها که بچنگ است هنوز
نقش پرداز جهان چون بجنونم نگریست
گفت ویرانه بسودای تو تنگ است هنوز
اقبال لاهوری : زبور عجم
تکیه بر حجت و اعجاز و بیان نیز کنند
تکیه بر حجت و اعجاز و بیان نیز کنند
کار حق گاه به شمشیر و سنان نیز کنند
گاه باشد که ته خرقه زره می پوشند
عاشقان بندهٔ حال اندو چنان نیز کنند
چون جهان کهنه شود پاک بسوزند او را
و ز همان آب و گل ایجاد جهان نیز کنند
همه سرمایهٔ خود را به نگاهی بدهند
این چه قومی است که سودا بزیان نیز کنند
آنچه از موج هوا با پرکاهی کردند
عجبی نیست که با کوه گران نیز کنند
عشق مانند متاعی است به بازار حیات
گاه ارزان بفروشند و گران نیز کنند
تا تو بیدار شوی ناله کشیدم ورنه
عشق کاری است که بی آه و فغان نیز کنند
اقبال لاهوری : زبور عجم
چو موج مست خودی باش و سر بطوفان کش
چو موج مست خودی باش و سر بطوفان کش
ترا که گفت که بنشین و پا بدامان کش
بقصد صید پلنگ از چمن سرا برخیز
بکوه رخت گشا خیمه در بیابان کش
به مهر و ماه کمند گلو فشار انداز
ستاره ر از فلک گیر و در گریبان کش
گرفتم اینکه شراب خودی بسی تلخ است
بدرد خویش نگر زهر ما بدرمان کش
اقبال لاهوری : زبور عجم
با نشئه درویشی در ساز و دمادم زن
با نشئه درویشی در ساز و دمادم زن
چون پخته شوی خود را بر سلطنت جم زن
گفتند جهان ما آیا بتو می سازد
گفتم که نمی سازد گفتند که برهم زن
در میکده ها دیدم شایسته حریفی نیست
با رستم دستان زن با مغبچه ها کم زن
ای لاله صحرائی تنها نتوانی سوخت
این داغ جگر تابی بر سینه آدم زن
تو سوز درون او ، تو گرمی خون او
باور نکنی چاکی در پیکر عالم زن
عقل است چراغ تو در راهگذاری نه
عشق است ایاغ تو با بندهٔ محرم زن
لخت دل پر خونی از دیده فرو ریزم
لعلی ز بدخشانم بردار و بخاتم زن
اقبال لاهوری : زبور عجم
هوس هنوز تماشا گر جهانداری است
هوس هنوز تماشا گر جهانداری است
دگر چه فتنه پس پرده های زنگاری است
زمان زمان شکند آنچه می تراشد عقل
بیا که عشق مسلمان و عقل زناری است
امیر قافله ئی سخت کوش و پیهم کوش
که در قبیلهٔ ما حیدری ز کراری است
تو چشم بستی و گفتی که این جهان خوٍابست
گشای چشم که این خواب خواب بیداری است
بخلوت انجمنی آفرین که فطرت عشق
یکی شناس و تماشا پسند بسیاری است
تپید یک دم و کردند زیب فتراکش
خوشا نصیب غزالی که زخم او کاری است
بباغ و راغ گهر های نغمه می پاشم
گران متاع و چه ارزان ز کند بازاری است
اقبال لاهوری : زبور عجم
فرشته گرچه برون از طلسم افلاک است
فرشته گرچه برون از طلسم افلاک است
نگاه او بتماشای این کف خاک است
گمان مبر که بیک شیوه عشق می بازند
قبا بدوش گل و لاله بی جنون چاک است
حدیث شوق ادا میتوان بخلوت دوست
به ناله ئی که ز آلایش نفس پاک است
توان گرفت ز چشم ستاره مردم را
خرد بدست تو شاهین تند و چالاک است
گشای چهره که آنکس که لن ترانی گفت
هنوز منتظر جلوهٔ کف خاک است
درین چمن که سرود است و این نوا ز کجاست
که غنچه سر بگریبان و گل عرقناک است