عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۱
در جگر صد رنگ توفان کردهایم
تا سرشکی نذر مژگان کردهایم
حیرت از طاووس ما پر میزند
وحشتی را نرگسستان کردهایم
اخگر ما پردهٔ خاکسترست
بیضهٔ قمری نمایان کردهایم
تا نفس بر خود تپید آیینه نیست
چون حباب این جلوه سامان کردهایم
شبنم ما جیب خجلت میدرد
یک عرق آیینه عریان کردهایم
ناله حسرتخانهٔ دیدار اوست
در نفس آیینه پنهان کردهایم
عشق از محرومی ما داغ شد
بیجنون سیر بیابان کردهایم
دست بر هم سودنی داریم و بس
خدمت طبع پشیمان کردهایم
ما و شمع کشته نتوان فرق کرد
اینقدر سر در گریبان کردهایم
ماتم فرصت ز حیرت روشن است
جای مو مژگان پریشان کردهایم
ای توانایی به زور خود مناز
ما ضعیفان آنچه نتوان کردهایم
از هجوم اشک ما بیدل مپرس
یار میآید چراغان کردهایم
تا سرشکی نذر مژگان کردهایم
حیرت از طاووس ما پر میزند
وحشتی را نرگسستان کردهایم
اخگر ما پردهٔ خاکسترست
بیضهٔ قمری نمایان کردهایم
تا نفس بر خود تپید آیینه نیست
چون حباب این جلوه سامان کردهایم
شبنم ما جیب خجلت میدرد
یک عرق آیینه عریان کردهایم
ناله حسرتخانهٔ دیدار اوست
در نفس آیینه پنهان کردهایم
عشق از محرومی ما داغ شد
بیجنون سیر بیابان کردهایم
دست بر هم سودنی داریم و بس
خدمت طبع پشیمان کردهایم
ما و شمع کشته نتوان فرق کرد
اینقدر سر در گریبان کردهایم
ماتم فرصت ز حیرت روشن است
جای مو مژگان پریشان کردهایم
ای توانایی به زور خود مناز
ما ضعیفان آنچه نتوان کردهایم
از هجوم اشک ما بیدل مپرس
یار میآید چراغان کردهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۵
جبههٔ فکر ز خجلت عرق افشان کردیم
در شبستان خیال که چراغان کردیم
دل هر ذرهٔ ما تشنهٔ دیدار تو بود
چشم بستیم و هزار آینه نقصان کردیم
هرکه از سعی طلب دامنی آورد به دست
ما بهفکر تو فتادیم و گریبان کردیم
یارب آیینهٔ دیدار نماید خرمن
تخم اشکی که به یاد تو پریشان کردیم
گل وارستگی از گلشن اسباب جهان
خاکساریست که چون دست به دامان کردیم
وسعتآباد جنون وحشت شوقی میخواست
دامنی چند فشاندیم و بیابان کردیم
هر چه گل کرد ز ما جوهر خاموشی بود
همچو شمع از نفس سوخته توفان کردیم
اشک تا آبلهٔ پا همه دل میغلتید
آه جنسی که نداریم چه ارزان کردیم
آشیان در تپش بسمل ما داشت بهار
رنگها ریخت ز بالی که پر افشان کردیم
عجز رفتار ز ما اشک دمانید چو شمع
صد قدم آبله آرایش مژگان کردیم
در بساطی که سر و برگ طرب سوختن است
فرض کردیم که ما نیز چراغان کردیم
بیدل از کلفت مخموری صهبای وصال
چون قدح از لب زخم جگر افغانکردیم
در شبستان خیال که چراغان کردیم
دل هر ذرهٔ ما تشنهٔ دیدار تو بود
چشم بستیم و هزار آینه نقصان کردیم
هرکه از سعی طلب دامنی آورد به دست
ما بهفکر تو فتادیم و گریبان کردیم
یارب آیینهٔ دیدار نماید خرمن
تخم اشکی که به یاد تو پریشان کردیم
گل وارستگی از گلشن اسباب جهان
خاکساریست که چون دست به دامان کردیم
وسعتآباد جنون وحشت شوقی میخواست
دامنی چند فشاندیم و بیابان کردیم
هر چه گل کرد ز ما جوهر خاموشی بود
همچو شمع از نفس سوخته توفان کردیم
اشک تا آبلهٔ پا همه دل میغلتید
آه جنسی که نداریم چه ارزان کردیم
آشیان در تپش بسمل ما داشت بهار
رنگها ریخت ز بالی که پر افشان کردیم
عجز رفتار ز ما اشک دمانید چو شمع
صد قدم آبله آرایش مژگان کردیم
در بساطی که سر و برگ طرب سوختن است
فرض کردیم که ما نیز چراغان کردیم
بیدل از کلفت مخموری صهبای وصال
چون قدح از لب زخم جگر افغانکردیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۷
دوشکز دود جگر طرح شببشانکردیم
شرری جست ره ناله چراغانکردیم
دهر توفانکدهٔ شوق سراسر زدگی است
گرد دل داشت به هر دشتکه جولانکردیم
لغزشی داشت ره عشقکه درگام نخست
طوف آسودگی آبله پایان کردیم
صبح این میکده گم بود درآغوش خمار
ما هم از شوخی خمیازه گریبان کردیم
وسعت عیش جهان در خور خرسندی بود
عالمی را ز دل تنگ به زندان کردیم
بیتویک غنچهٔ آسوده درتن باغ نماند
هر چه همرنگی دل داشت پریشان کردیم
هر نفس چاک گریبان بهاری دارد
در جگر بوی گل کیست که پنهان کردیم
حاصل سینه برآتش زدن ما چو سپند
اینقدر بود که یک ناله به سامان کردیم
همچو مژگان ز تماشاکدهٔ عالم رنگ
حاصل این بود که خمیازه به دامان کردیم
هیچ عیشی به تماشای دل حیران نیست
به خیال آینه چیدیم و چراغان کردیم
به تنزل عرق سعی ندامتگلکرد
آنچه گم شد ز جبین بر مژه تاوان کردیم
فکر خوبش است سرانچام دو عالم بیدل
همه کردیم اگر سر به گریبان کردیم
شرری جست ره ناله چراغانکردیم
دهر توفانکدهٔ شوق سراسر زدگی است
گرد دل داشت به هر دشتکه جولانکردیم
لغزشی داشت ره عشقکه درگام نخست
طوف آسودگی آبله پایان کردیم
صبح این میکده گم بود درآغوش خمار
ما هم از شوخی خمیازه گریبان کردیم
وسعت عیش جهان در خور خرسندی بود
عالمی را ز دل تنگ به زندان کردیم
بیتویک غنچهٔ آسوده درتن باغ نماند
هر چه همرنگی دل داشت پریشان کردیم
هر نفس چاک گریبان بهاری دارد
در جگر بوی گل کیست که پنهان کردیم
حاصل سینه برآتش زدن ما چو سپند
اینقدر بود که یک ناله به سامان کردیم
همچو مژگان ز تماشاکدهٔ عالم رنگ
حاصل این بود که خمیازه به دامان کردیم
هیچ عیشی به تماشای دل حیران نیست
به خیال آینه چیدیم و چراغان کردیم
به تنزل عرق سعی ندامتگلکرد
آنچه گم شد ز جبین بر مژه تاوان کردیم
فکر خوبش است سرانچام دو عالم بیدل
همه کردیم اگر سر به گریبان کردیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۸
وقتست کنم شور جنون عام و بگریم
چون ابر بر آیم به سر بام و بگریم
تا گرد ره هرزه دویها بنشیند
از آبله چشمی بکنم وام و بگریم
چون ابر به صد دشت و درم اشک فشانیست
کو بخت که یکجا کنم آرام و بگریم
فرصت ز چراغ سحرم بال فشان رفت
از منتظرانم که شود شام و بگریم
شاید نگهی صید کند دانهٔ اشکی
در راه تو چندی فکنم دام و بگریم
چون شمع خموشم بگذارید مبادا
یادم دهد آغاز ز انجام و بگریم
دور از نگهت حاصلم این بس که درین باغ
چشمی دهم آب ازگل بادام و بگریم
نومید وصالم من بیدل چه توانکرد
دل خوشکنم ایکاش به این نام و بگریم
چون ابر بر آیم به سر بام و بگریم
تا گرد ره هرزه دویها بنشیند
از آبله چشمی بکنم وام و بگریم
چون ابر به صد دشت و درم اشک فشانیست
کو بخت که یکجا کنم آرام و بگریم
فرصت ز چراغ سحرم بال فشان رفت
از منتظرانم که شود شام و بگریم
شاید نگهی صید کند دانهٔ اشکی
در راه تو چندی فکنم دام و بگریم
چون شمع خموشم بگذارید مبادا
یادم دهد آغاز ز انجام و بگریم
دور از نگهت حاصلم این بس که درین باغ
چشمی دهم آب ازگل بادام و بگریم
نومید وصالم من بیدل چه توانکرد
دل خوشکنم ایکاش به این نام و بگریم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۵
صبح تمنا دمید، دل چمنستان کنیم
یوسف ما میرسد آینه سامان کنیم
حاصل باغ مراد حوصله خواه وفاست
آنچه نگنجد به جیب تحفهٔ دامان کنیم
ساز طرب دلگشاست نشئه ترنم نماست
مطرب ما تر صداست شیشه غزلخوان کنیم
چشم وفا مشربان این همه بینور چند
منتظر جلوهایم ساز چراغان کنیم
خوان بهار انجمن مایل این گلشن است
صد چمن اثبات ناز برگل و ریحان کنیم
جبههٔ اندیشه را با قدم او سریست
به که درآن نقش پا سیر گریبان کنیم
چشم دو عالم نشاط محو تماشای ماست
دیده به دیدار اگر یک مژه حیران کنیم
قابل این آستان جبهه نداربم حیف
سبزهٔ خاک رهیم سجده به مژگان کنیم
گردن ما تا ابد بستهٔ زنجیر اوست
قمری این گلشنیم طوق چه پنهان کنیم
از لب جانبخش او یک دو نفس دم زنیم
مصر حلاوت شویم قند و گل ارزان کنیم
هرزه درای هوس چند توان زیستن
لب به ثنایش دهیم بر نفس احسان کنیم
بیدل اگر سبز شد دانه ز فیض سحاب
ما دل افسرده را در قدمش جان کنیم
یوسف ما میرسد آینه سامان کنیم
حاصل باغ مراد حوصله خواه وفاست
آنچه نگنجد به جیب تحفهٔ دامان کنیم
ساز طرب دلگشاست نشئه ترنم نماست
مطرب ما تر صداست شیشه غزلخوان کنیم
چشم وفا مشربان این همه بینور چند
منتظر جلوهایم ساز چراغان کنیم
خوان بهار انجمن مایل این گلشن است
صد چمن اثبات ناز برگل و ریحان کنیم
جبههٔ اندیشه را با قدم او سریست
به که درآن نقش پا سیر گریبان کنیم
چشم دو عالم نشاط محو تماشای ماست
دیده به دیدار اگر یک مژه حیران کنیم
قابل این آستان جبهه نداربم حیف
سبزهٔ خاک رهیم سجده به مژگان کنیم
گردن ما تا ابد بستهٔ زنجیر اوست
قمری این گلشنیم طوق چه پنهان کنیم
از لب جانبخش او یک دو نفس دم زنیم
مصر حلاوت شویم قند و گل ارزان کنیم
هرزه درای هوس چند توان زیستن
لب به ثنایش دهیم بر نفس احسان کنیم
بیدل اگر سبز شد دانه ز فیض سحاب
ما دل افسرده را در قدمش جان کنیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۶
به هر جا رفتهام از خویشتن راه تو میپویم
اگر نزدیک اگر دورم غبار آن سرکویم
هوای ناوکی دارم که هر جاگل کند یادش
ببالد استخوان مانند شاخ گل به پهلویم
به مضراب خیالی میکند توفان خروش من
زبان رشتهٔ سازم نمیدانم چه میگویم
به گردون گر رسم از سجدهٔ شوقت نیام غافل
چو ماه نو جبینی خفته در محراب ابرویم
دوتا شد پیکر و آهی نبالید از مزاج من
نوا در سرمه خوابانیدهتر از چنگ گیسویم
نشاند آخر وداع فرصتم در خاک نومیدی
غباری از تپش واماندهٔ جولان آهویم
تحیر خون شد از نیرنگ سحرآمیزی الفت
که من تمثال خود میبینم و آیینهٔ اویم
به تکلیف بهارم میدهی زحمت نمیدانی
به جای گل دل خونگشتهای دارم که میبویم
تمیز رنگ حالم دقت بسیار میخواهد
که من از ناتوانی در نظرها رستن مویم
چو شمعم گر به این رنگست شرمساز پیمایی
عرق گل میکنم چندان که رنگ خویش میشویم
چو آن مویی که آرد در تصور کلک نقاشش
هنوز از ناتوانیها به پهلو نیست پهلویم
به ضبط خود چه پردازد غبار ناتوان من
نسیم کویش از خود رفتنی میآورد سویم
چنان محو تماشای گریبان خودم بیدل
که پندارم خیال او سری دارد به زانویم
اگر نزدیک اگر دورم غبار آن سرکویم
هوای ناوکی دارم که هر جاگل کند یادش
ببالد استخوان مانند شاخ گل به پهلویم
به مضراب خیالی میکند توفان خروش من
زبان رشتهٔ سازم نمیدانم چه میگویم
به گردون گر رسم از سجدهٔ شوقت نیام غافل
چو ماه نو جبینی خفته در محراب ابرویم
دوتا شد پیکر و آهی نبالید از مزاج من
نوا در سرمه خوابانیدهتر از چنگ گیسویم
نشاند آخر وداع فرصتم در خاک نومیدی
غباری از تپش واماندهٔ جولان آهویم
تحیر خون شد از نیرنگ سحرآمیزی الفت
که من تمثال خود میبینم و آیینهٔ اویم
به تکلیف بهارم میدهی زحمت نمیدانی
به جای گل دل خونگشتهای دارم که میبویم
تمیز رنگ حالم دقت بسیار میخواهد
که من از ناتوانی در نظرها رستن مویم
چو شمعم گر به این رنگست شرمساز پیمایی
عرق گل میکنم چندان که رنگ خویش میشویم
چو آن مویی که آرد در تصور کلک نقاشش
هنوز از ناتوانیها به پهلو نیست پهلویم
به ضبط خود چه پردازد غبار ناتوان من
نسیم کویش از خود رفتنی میآورد سویم
چنان محو تماشای گریبان خودم بیدل
که پندارم خیال او سری دارد به زانویم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۰
شررواری ز فرصت رو نمای خویش میجویم
نگاه واپسینم خونبهای خویش میجویم
به غیر از خانمانسوزی مقامی نیست عاشق را
چو آتش گوشهٔ داغی برای خویش میجویم
خرابیهای دل بیدام امیدی نمیباشد
شکست طرهٔ او از بنای خویش میجویم
چو شمع کشته سامان تلاشم کم نمیگردد
سرگم کرده اکنون زیر پای خویش میجویم
توان در صافی آیینه عرض نقشها دیدن
جهانی از دل بیمدعای خویش میجویم
به گردون گر رسم زان آستان سر برنمیدارم
به هرجایم همان خود را به جای خویش میجویم
بهارستان بیرنگ محبت رنگها دارد
به داغت بسکه ممنونم رضای خویش میجویم
ضعیفی تاکجاها بست خم بر دوش عریانی
که من از اطلس گردون ردای خویش میجویم
طلب عجز و تمنا یاس و من از سادهلوحیها
ز دامان تو دست نارسای خویش میجویم
از افسون جرسها محملی پیدا نشد بیدل
کنون آواز پایش در صدای خویش میجویم
نگاه واپسینم خونبهای خویش میجویم
به غیر از خانمانسوزی مقامی نیست عاشق را
چو آتش گوشهٔ داغی برای خویش میجویم
خرابیهای دل بیدام امیدی نمیباشد
شکست طرهٔ او از بنای خویش میجویم
چو شمع کشته سامان تلاشم کم نمیگردد
سرگم کرده اکنون زیر پای خویش میجویم
توان در صافی آیینه عرض نقشها دیدن
جهانی از دل بیمدعای خویش میجویم
به گردون گر رسم زان آستان سر برنمیدارم
به هرجایم همان خود را به جای خویش میجویم
بهارستان بیرنگ محبت رنگها دارد
به داغت بسکه ممنونم رضای خویش میجویم
ضعیفی تاکجاها بست خم بر دوش عریانی
که من از اطلس گردون ردای خویش میجویم
طلب عجز و تمنا یاس و من از سادهلوحیها
ز دامان تو دست نارسای خویش میجویم
از افسون جرسها محملی پیدا نشد بیدل
کنون آواز پایش در صدای خویش میجویم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۹
شکست رنگ که بود آبیار این گلشن
به هر چه مینگرم ناله کرده است وطن
به کلبهای که من از درد هجر مینالم
به قدر ذره چکد اشک دیدهٔ روزن
خیال کشت گل و سیر لاله حیف وفاست
ز چشم منتظران هم دمیده است سمن
تپیدن سحر از آفتاب غافل نیست
نفس بر آتش مهر تو میزند دامن
دل شکسته به راه امید بسیار است
ز گرد ماست گر دامنت گرفت شکن
به وحدت من و تو راه شبهه نتوان یافت
منم من و، تویی، تو، نی منی تو و نه تو من
طراوت چمن اعتبار حسن حیاست
چراغ رنگ گل از آب میکند روغن
ز گفتگو ندهی جوهر وقار به باد
به موج میدهد از آب صورت رفتن
به هر طریق همین پاس آبرو دین است
اگر تو محرمی این شیشه را به سنگ مزن
جنون بینفس آرمیدهای داریم
چو زلف سلسلهٔ ماست فارغ از شیون
به آرمیدگی وضع خویش مینازبم
چو آب آینه در جلوه کردهایم وطن
زمانه گو پی سامان من مکش زحمت
چراغ شعلهٔ ما را بس است داغ لگن
کسی مباد هلاک غرور رعنایی
چو شمع بر سر ما تیغ میکشد گردن
جنون اگر نپذیرد به خدمتم بیدل
کمر چو نالهٔ زنجیر بندم از آهن
به هر چه مینگرم ناله کرده است وطن
به کلبهای که من از درد هجر مینالم
به قدر ذره چکد اشک دیدهٔ روزن
خیال کشت گل و سیر لاله حیف وفاست
ز چشم منتظران هم دمیده است سمن
تپیدن سحر از آفتاب غافل نیست
نفس بر آتش مهر تو میزند دامن
دل شکسته به راه امید بسیار است
ز گرد ماست گر دامنت گرفت شکن
به وحدت من و تو راه شبهه نتوان یافت
منم من و، تویی، تو، نی منی تو و نه تو من
طراوت چمن اعتبار حسن حیاست
چراغ رنگ گل از آب میکند روغن
ز گفتگو ندهی جوهر وقار به باد
به موج میدهد از آب صورت رفتن
به هر طریق همین پاس آبرو دین است
اگر تو محرمی این شیشه را به سنگ مزن
جنون بینفس آرمیدهای داریم
چو زلف سلسلهٔ ماست فارغ از شیون
به آرمیدگی وضع خویش مینازبم
چو آب آینه در جلوه کردهایم وطن
زمانه گو پی سامان من مکش زحمت
چراغ شعلهٔ ما را بس است داغ لگن
کسی مباد هلاک غرور رعنایی
چو شمع بر سر ما تیغ میکشد گردن
جنون اگر نپذیرد به خدمتم بیدل
کمر چو نالهٔ زنجیر بندم از آهن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۳
بر آن سرم کز جنون نمایم بلند و پست خیال یکسان
به جیب ریزم غبار دامن کشم به دامن زه گریبان
نمیتوان گشت شمع بزمت مگر به هستی ز نیم آتش
چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازینکه داریم چشم حیران
تبسمی، حرفی، التفاتی، ترحمی، پرسشی، نگاهی
شکست دل شیشه چند چیند ز چین ابروی طاق نسیان
به سرکشیها تغافل آراتر از هم افتاده مو به مویت
مگر میان تو از ضعیفی رسد به فریاد ناتوانان
گرفتم از درد هر دو عالم بر آستان تو خاک گردد
به دامن بحر بینیازی چکیده باشد نمی ز مژگان
خرد کمندی هوس شکار است ور نه در چشم شوق مجنون
به جز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان
اگر نه عهد وفا شکستی مخواه بوی وفا ز هستی
که بستهاند این طلسم چون گل به رنگهای شکست پیمان
خیال آشفتگی تجمل شود اگر صرف یک تأمل
دل غباری و صد چمن گل نگاه موری و صد چراغان
به هر نوایی که سر برآرد جهان همین شکوه میشمارد
در این جنونزار کس ندارد لبی که گیرد نفس به دندان
عدم به آن بینشانی رنگ گلشنی داشت کز هوایش
چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضه رستهست گل به دامان
هوای لعلش کراست بیدل که با چنان قرب همکناری
به بوسهگاه بیاض گردن ز دور لب میگزد گریبان
به جیب ریزم غبار دامن کشم به دامن زه گریبان
نمیتوان گشت شمع بزمت مگر به هستی ز نیم آتش
چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازینکه داریم چشم حیران
تبسمی، حرفی، التفاتی، ترحمی، پرسشی، نگاهی
شکست دل شیشه چند چیند ز چین ابروی طاق نسیان
به سرکشیها تغافل آراتر از هم افتاده مو به مویت
مگر میان تو از ضعیفی رسد به فریاد ناتوانان
گرفتم از درد هر دو عالم بر آستان تو خاک گردد
به دامن بحر بینیازی چکیده باشد نمی ز مژگان
خرد کمندی هوس شکار است ور نه در چشم شوق مجنون
به جز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان
اگر نه عهد وفا شکستی مخواه بوی وفا ز هستی
که بستهاند این طلسم چون گل به رنگهای شکست پیمان
خیال آشفتگی تجمل شود اگر صرف یک تأمل
دل غباری و صد چمن گل نگاه موری و صد چراغان
به هر نوایی که سر برآرد جهان همین شکوه میشمارد
در این جنونزار کس ندارد لبی که گیرد نفس به دندان
عدم به آن بینشانی رنگ گلشنی داشت کز هوایش
چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضه رستهست گل به دامان
هوای لعلش کراست بیدل که با چنان قرب همکناری
به بوسهگاه بیاض گردن ز دور لب میگزد گریبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۸
زهی به شوخی بهار نازت شکسته رنگ غرور امکان
دو نرگست قبلهگاه مستی دو ابروبت سجده جای مستان
سخن ز لعل تو گوهر آرا نگه ز چشم تو باده پیما
صبا ز زلف تو رشته بر پا چمن ز روی تو گل به دامان
به غمزه سحری، به ناز جادو، به طره افسون، به قد قیامت
به خط بنفشه، به زلف سنبل، به چشم نرگس، به رخ گلستان
چمن به عرض بهار نازت در آتش رنگ گلفروشی
سحر زگل کردن عرقها به عالم آب شبنمستان
ز رویت آیینه صفحهٔگل زگیسویت شانه موج سنبل
ختن سوادی ز چین کاکل فرنگ نقاش چین دامان
اگر برد از رم نگاهت سواد این دشت بویگردی
هجوم کیفیت تحیر به چشم آهوکند چراغان
به وحشت آباد این بساطمکجاست عشرتکدام راحت
خیال محزون، امید مجنون، نگه پریشان، نفس پر افشان
بهکشت بیحاصلیکه خاکش نمیتوان جز به باد دادن
هوس چه مقدار کرده خرمن تبسمگندم از لبی نان
حصول ظرفست اوج عزت، نه لاف فضل ونه عرض حکمت
گرفتم ای مور پر برآری کجاست کیفیت سلیمان
رگ تخیل سوارگردن، نم فسردن متاع دامن
چو ابر تا کی بلند رفتن، عرقکن و این غبار بنشان
متاب روی وفا ز بیدل مشو ز مجنون خویش غافل
به دستگاه شهان چه نقصان ز پرسش حال بینوایان
دو نرگست قبلهگاه مستی دو ابروبت سجده جای مستان
سخن ز لعل تو گوهر آرا نگه ز چشم تو باده پیما
صبا ز زلف تو رشته بر پا چمن ز روی تو گل به دامان
به غمزه سحری، به ناز جادو، به طره افسون، به قد قیامت
به خط بنفشه، به زلف سنبل، به چشم نرگس، به رخ گلستان
چمن به عرض بهار نازت در آتش رنگ گلفروشی
سحر زگل کردن عرقها به عالم آب شبنمستان
ز رویت آیینه صفحهٔگل زگیسویت شانه موج سنبل
ختن سوادی ز چین کاکل فرنگ نقاش چین دامان
اگر برد از رم نگاهت سواد این دشت بویگردی
هجوم کیفیت تحیر به چشم آهوکند چراغان
به وحشت آباد این بساطمکجاست عشرتکدام راحت
خیال محزون، امید مجنون، نگه پریشان، نفس پر افشان
بهکشت بیحاصلیکه خاکش نمیتوان جز به باد دادن
هوس چه مقدار کرده خرمن تبسمگندم از لبی نان
حصول ظرفست اوج عزت، نه لاف فضل ونه عرض حکمت
گرفتم ای مور پر برآری کجاست کیفیت سلیمان
رگ تخیل سوارگردن، نم فسردن متاع دامن
چو ابر تا کی بلند رفتن، عرقکن و این غبار بنشان
متاب روی وفا ز بیدل مشو ز مجنون خویش غافل
به دستگاه شهان چه نقصان ز پرسش حال بینوایان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۳
گر چه جز ذکرت نمیگنجد حدیثی در زبان
چون نگینم جای نام توست خالیبر زبان
درد عشق و ساز مستوری زهی فکر محال
خار پا چون آتش اینجا میکشد از سر زبان
مزرع اهل سخن شایستهٔ آفات نیست
رشحهٔ معنی نبندد ننگ خشکی بر زبان
نغمهٔ من اضطراب ایجاد ساز عالمیست
عمرها شد چون سخنپر میزنم در پر زبان
بگذر از لاف سخن پروازها پیداست چیست
در قفس تاکی تپد ای بیخبر یک هر زبان
تا فنا صورت نبندد زندگی بیلاف نیست
شعله دزدیدن ندارد جز به خاکستر زبان
غیر خون آبی ندارد ساغر جانکاه ظلم
گر همه ازکام بیرون افکند خنجر زبان
تا به رنگ خانهٔ چشم ایمن از آفت شوی
بهکه باشد همچو مژگانت برون در زبان
لب گشودن داشت آغوش وداع عافیت
چون دهان پسته بستم راه جنبش بر زبان
عجرما بیدلبه تقریری دگرمحتاج نیست
موج در عرض شکست خود بود یکسر زبان
چون نگینم جای نام توست خالیبر زبان
درد عشق و ساز مستوری زهی فکر محال
خار پا چون آتش اینجا میکشد از سر زبان
مزرع اهل سخن شایستهٔ آفات نیست
رشحهٔ معنی نبندد ننگ خشکی بر زبان
نغمهٔ من اضطراب ایجاد ساز عالمیست
عمرها شد چون سخنپر میزنم در پر زبان
بگذر از لاف سخن پروازها پیداست چیست
در قفس تاکی تپد ای بیخبر یک هر زبان
تا فنا صورت نبندد زندگی بیلاف نیست
شعله دزدیدن ندارد جز به خاکستر زبان
غیر خون آبی ندارد ساغر جانکاه ظلم
گر همه ازکام بیرون افکند خنجر زبان
تا به رنگ خانهٔ چشم ایمن از آفت شوی
بهکه باشد همچو مژگانت برون در زبان
لب گشودن داشت آغوش وداع عافیت
چون دهان پسته بستم راه جنبش بر زبان
عجرما بیدلبه تقریری دگرمحتاج نیست
موج در عرض شکست خود بود یکسر زبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۹
ازتب شوق که دارد اینقدر تاب استخوان
کز تپش چون اشک شمعم میشود آب استخوان
از خیال کشتنم مگذر که بیتاب ترا
میزند بال نفس در نبض سیماب استخوان
عمرها شد دارد استقبال شوق ناوکت
پیش پیش پیکرم یک تیر پرتاب استخوان
هرکجا درد توباشد مطرب ساز جنون
همچو نی مستغنی است از تار و مضراب استخوان
آشیان زخم تیغ کیست یارب پیکرم
عمرها شد شمع میچیند به محراب استخوان
گر حریف درد الفتگشتهای هشیار باش
همچو شاخ آهو اینجا میخورد تاب استخوان
نرمخویان را به زندان هم درشتی راحتست
از برای مغز دارد پردهٔ خواب استخوان
پرده دار عیب منعم نیست جز اسباب جاه
می شود در فربهی درگوشت نایاب استخوان
سختی دنیا طربگاه حریصان است و بس
میشود سگ را دلیل سیر مهتاب استخوان
این سگان از قعر دریا هم برون میآورند
گر همه چون گوهراندازی به گرداب استخوان
در مقامی کآرزوها بسمل حسرت کشی است
ای هما کم نیست از یک عالم اسباب استخوان
آسمان بیگانگان را قابل سختی ندید
جز به دست آشنا نفروخت قصاب استخوان
ماهی این بحر اخضر مطلب نایاب کیست
عالمی را چون مه نوگشت قلاب استخوان
صبح تا دم میزند بیدل هجوم شبنم است
گر نفس بر لب رسانم میشود آب استخوان
کز تپش چون اشک شمعم میشود آب استخوان
از خیال کشتنم مگذر که بیتاب ترا
میزند بال نفس در نبض سیماب استخوان
عمرها شد دارد استقبال شوق ناوکت
پیش پیش پیکرم یک تیر پرتاب استخوان
هرکجا درد توباشد مطرب ساز جنون
همچو نی مستغنی است از تار و مضراب استخوان
آشیان زخم تیغ کیست یارب پیکرم
عمرها شد شمع میچیند به محراب استخوان
گر حریف درد الفتگشتهای هشیار باش
همچو شاخ آهو اینجا میخورد تاب استخوان
نرمخویان را به زندان هم درشتی راحتست
از برای مغز دارد پردهٔ خواب استخوان
پرده دار عیب منعم نیست جز اسباب جاه
می شود در فربهی درگوشت نایاب استخوان
سختی دنیا طربگاه حریصان است و بس
میشود سگ را دلیل سیر مهتاب استخوان
این سگان از قعر دریا هم برون میآورند
گر همه چون گوهراندازی به گرداب استخوان
در مقامی کآرزوها بسمل حسرت کشی است
ای هما کم نیست از یک عالم اسباب استخوان
آسمان بیگانگان را قابل سختی ندید
جز به دست آشنا نفروخت قصاب استخوان
ماهی این بحر اخضر مطلب نایاب کیست
عالمی را چون مه نوگشت قلاب استخوان
صبح تا دم میزند بیدل هجوم شبنم است
گر نفس بر لب رسانم میشود آب استخوان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۷
تا تب عشق آتشم را داد سر در سوختن
پنبه شد خاکستر از شور مکرر سوختن
هستی عشّاق از آیین جهان دیگر است
بسته جز آتش دو عالم بر سمندر سوختن
روشن است اقبال ما چون شمع در ملک جنون
تخت داغ و لشکر آه و اشک افسر سوختن
در دل افسرده خونها میخورد ناموس عشق
آتش یاقوت دارد تا به محشر سوختن
چند بیند آرزو در دیر نیرنگ خیال
چون خیال بیتمیزان می به ساغر سوختن
با وجود وصل در بزم حضورم بار نیست
بشنو از پروانه دیگر قصهٔ پر سوختن
دل به دست آور تلاش دیگرت آوارگیست
موج را باید نفس در سعی گوهر سوختن
بیندامت نیست عشق از نسبت طبع فضول
گریهها دارد ز دست هیزم تر سوختن
همچو اخگر خواب راحت خواهدت بیدار کرد
نیست غافل گرمی پهلو ز بستر سوختن
شب به دل گفتم چه باشد آبروی زندگی
گفت چون پروانه در آغوش دلبر سوختن
نقطهای چند از شرار کاغذم کردهست داغ
بیتکلف انتخابی داشت دفتر سوختن
میهمان عبرتی ای شمع پُر بر خود مبال
تا بود پهلوی چربت نیست لاغرسوختن
با دل مأیوس عهدی بستهایم و چاره نیست
کس چه سازد نیست بیدل جای دیگر سوختن
پنبه شد خاکستر از شور مکرر سوختن
هستی عشّاق از آیین جهان دیگر است
بسته جز آتش دو عالم بر سمندر سوختن
روشن است اقبال ما چون شمع در ملک جنون
تخت داغ و لشکر آه و اشک افسر سوختن
در دل افسرده خونها میخورد ناموس عشق
آتش یاقوت دارد تا به محشر سوختن
چند بیند آرزو در دیر نیرنگ خیال
چون خیال بیتمیزان می به ساغر سوختن
با وجود وصل در بزم حضورم بار نیست
بشنو از پروانه دیگر قصهٔ پر سوختن
دل به دست آور تلاش دیگرت آوارگیست
موج را باید نفس در سعی گوهر سوختن
بیندامت نیست عشق از نسبت طبع فضول
گریهها دارد ز دست هیزم تر سوختن
همچو اخگر خواب راحت خواهدت بیدار کرد
نیست غافل گرمی پهلو ز بستر سوختن
شب به دل گفتم چه باشد آبروی زندگی
گفت چون پروانه در آغوش دلبر سوختن
نقطهای چند از شرار کاغذم کردهست داغ
بیتکلف انتخابی داشت دفتر سوختن
میهمان عبرتی ای شمع پُر بر خود مبال
تا بود پهلوی چربت نیست لاغرسوختن
با دل مأیوس عهدی بستهایم و چاره نیست
کس چه سازد نیست بیدل جای دیگر سوختن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۸
کس چو شمع من نبودهست آشنای سوختن
گرد داغم داغ شد سر تا به پای سوختن
عاشقان بالی به ذوق نیستی افشاندهاند
کیست از پروانه پرسد ماجرای سوختن
دیر فرصت دود خاکستر ندارد آتشش
از شرر پرس ابتدا و انتهای سوختن
شمع آداب وفا عمریست روشن کردهام
تا نفس دارم سرتسلیم و پای سوختن
زندگی چندان گوارا نیست اما عمرهاست
با طبایع گرمیی دارد هوای سوختن
بیتو ما را چون چراغ کشته هستی داغ کرد
هرکجا رفتیم خالی بود جای سوختن
از وبال بیپریها چون غبار آسودهایم
در پناه سایهٔ دست دعای سوختن
نعل در آتش نمیباشد سپند بزم ما
لیک اندک وجد میخواهد نوای سوختن
تا نفس باقیست اجزای نفس میپروریم
مشت خاشاکیم مصروف غذای سوختن
طول و عرض حرص کوته کن که خطها میکشد
از طناب برق معمار بنای سوختن
لالهٔ این گلستان چندان نشاط آماده نیست
کاسهٔ داغیست در دست گدای سوختن
کم عیارانیم دارالامتحان عشق کو
نیست هرکس قدردان کیمیای سوختن
خواه دور چرخ، خواهی شعلهٔ جواله گیر
روز و شب میگردد اینجا آسیای سوختن
صبح شد چون شمعم اکنون داغ نقد زندگیست
هر قدر سر داشتم کردم فدای سوختن
شمع دل گفتم درین محفل چرا آوردهاند
داغ شد نومیدی و گفت از برای سوختن
بیدل امشب چون شرار کاغذ آتش زده
چیدهام گلها ز باغ دلگشای سوختن
گرد داغم داغ شد سر تا به پای سوختن
عاشقان بالی به ذوق نیستی افشاندهاند
کیست از پروانه پرسد ماجرای سوختن
دیر فرصت دود خاکستر ندارد آتشش
از شرر پرس ابتدا و انتهای سوختن
شمع آداب وفا عمریست روشن کردهام
تا نفس دارم سرتسلیم و پای سوختن
زندگی چندان گوارا نیست اما عمرهاست
با طبایع گرمیی دارد هوای سوختن
بیتو ما را چون چراغ کشته هستی داغ کرد
هرکجا رفتیم خالی بود جای سوختن
از وبال بیپریها چون غبار آسودهایم
در پناه سایهٔ دست دعای سوختن
نعل در آتش نمیباشد سپند بزم ما
لیک اندک وجد میخواهد نوای سوختن
تا نفس باقیست اجزای نفس میپروریم
مشت خاشاکیم مصروف غذای سوختن
طول و عرض حرص کوته کن که خطها میکشد
از طناب برق معمار بنای سوختن
لالهٔ این گلستان چندان نشاط آماده نیست
کاسهٔ داغیست در دست گدای سوختن
کم عیارانیم دارالامتحان عشق کو
نیست هرکس قدردان کیمیای سوختن
خواه دور چرخ، خواهی شعلهٔ جواله گیر
روز و شب میگردد اینجا آسیای سوختن
صبح شد چون شمعم اکنون داغ نقد زندگیست
هر قدر سر داشتم کردم فدای سوختن
شمع دل گفتم درین محفل چرا آوردهاند
داغ شد نومیدی و گفت از برای سوختن
بیدل امشب چون شرار کاغذ آتش زده
چیدهام گلها ز باغ دلگشای سوختن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۰
گر به این ساز است دور از وصل جانان زبستن
زندهام من هم به آن ننگی که نتوان زبستن
انفعالم میکشد از سخت جانیها مپرس
کاش باشد بیرخت چون مرگم آسان زیستن
موجگهر نیستم زندانی خویشم چرا
سر به جیبم خاککرد این بامدادان زبستن
چشم زخم خودنمایی را نمیباشد علاج
ای شرر باید همان در سنگ پنهان زیستن
از وطن دوری و غربت هم گوارای تو نیست
چند خواهی این چنینای خانه ویران زیستن
یک دودمکم نیست خجلت مایگیهای نفس
چون سحر زین بیش نتوان سست پیمان زیستن
هم چو شمع از عشرت این انجمن غافل مباش
گل به سر میخواهد آتش در گریبان زیستن
سرگذشت عالم آیینه از دیدار پرس
جلوه غافل نیست از اسباب حیران زبستن
کسوت مرگم نقاب غفلت دیدار نیست
در کفن دارد نگاه پیر کنعان زیستن
نعمت الوان دنیا نیست در خورد تمیز
بیخس جاوید باید جوع دندان زبستن
گر قناعت قطره آبی چونگهر سامانکند
میتوان صد سال بیاندیشهٔ نان زیستن
خواجهکاریکنکه درگیرد چراغ شهرتت
حیف دنیا دار و پنهانتر ز شیطان زیستن
سر به پای یکدگر چون سبحه باید بود و بس
اینقدر میخواهد آیین مسلمان زیستن
ما وطن آوارگان را غربتی در کار نیست
موج ناچار است در بحر از پریشان زیستن
بزم امکانست بیدل غافل از مردن مباش
خضر اگر باشی در اینجا نیست امکان زیستن
زندهام من هم به آن ننگی که نتوان زبستن
انفعالم میکشد از سخت جانیها مپرس
کاش باشد بیرخت چون مرگم آسان زیستن
موجگهر نیستم زندانی خویشم چرا
سر به جیبم خاککرد این بامدادان زبستن
چشم زخم خودنمایی را نمیباشد علاج
ای شرر باید همان در سنگ پنهان زیستن
از وطن دوری و غربت هم گوارای تو نیست
چند خواهی این چنینای خانه ویران زیستن
یک دودمکم نیست خجلت مایگیهای نفس
چون سحر زین بیش نتوان سست پیمان زیستن
هم چو شمع از عشرت این انجمن غافل مباش
گل به سر میخواهد آتش در گریبان زیستن
سرگذشت عالم آیینه از دیدار پرس
جلوه غافل نیست از اسباب حیران زبستن
کسوت مرگم نقاب غفلت دیدار نیست
در کفن دارد نگاه پیر کنعان زیستن
نعمت الوان دنیا نیست در خورد تمیز
بیخس جاوید باید جوع دندان زبستن
گر قناعت قطره آبی چونگهر سامانکند
میتوان صد سال بیاندیشهٔ نان زیستن
خواجهکاریکنکه درگیرد چراغ شهرتت
حیف دنیا دار و پنهانتر ز شیطان زیستن
سر به پای یکدگر چون سبحه باید بود و بس
اینقدر میخواهد آیین مسلمان زیستن
ما وطن آوارگان را غربتی در کار نیست
موج ناچار است در بحر از پریشان زیستن
بزم امکانست بیدل غافل از مردن مباش
خضر اگر باشی در اینجا نیست امکان زیستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۸
آفت است اینجا مباش ایمن ز سر برداشتن
میکشد مژگان دو صف از یک نظر برداشتن
بر فلک آخر نخواهی رفت ای مشت غبار
خویش را از خاک نتوان آنقدر برداشتن
شرم دار از فکر گیر و دار اسباب جهان
ننگ آسانیست بار گاو و خر برداشتن
جانکنیها در کمین نامرادی خفته است
چون نگین صد زخم باید بر جگر برداشتن
آگهی دست از غبار آرزو افشاندنست
نشئهٔ پرواز دارد بال و پر برداشتن
همچو شبنم بیکمند جذبهٔ خورشید عشق
سخت دشوار است ازین گلشن نظر برداشتن
از بساط وحشت این دشت چون ریگ روان
دانهٔ دل بایدت زاد سفر برداشتن
پیش لعلش دیده خجلت آشیان خیرگیست
نیست با تار نظر تاب گهر برداشتن
چون جرس از درد دل پر بیدماغ افتادهایم
ناله بسیار است اما کو اثر برداشتن
پستی فطرت چه امکانست نپذیرد علاج
سایه را نتوان ز خاک رهگذر برداشتن
شکوهٔ اسباب تا کی زندگانی مفت نیست
تا سری داریم باید درد سر برداشتن
ششجهت بیدل غبار رنگ سامان چیده است
احتیاجت نیست دیوار دگر برداشتن
میکشد مژگان دو صف از یک نظر برداشتن
بر فلک آخر نخواهی رفت ای مشت غبار
خویش را از خاک نتوان آنقدر برداشتن
شرم دار از فکر گیر و دار اسباب جهان
ننگ آسانیست بار گاو و خر برداشتن
جانکنیها در کمین نامرادی خفته است
چون نگین صد زخم باید بر جگر برداشتن
آگهی دست از غبار آرزو افشاندنست
نشئهٔ پرواز دارد بال و پر برداشتن
همچو شبنم بیکمند جذبهٔ خورشید عشق
سخت دشوار است ازین گلشن نظر برداشتن
از بساط وحشت این دشت چون ریگ روان
دانهٔ دل بایدت زاد سفر برداشتن
پیش لعلش دیده خجلت آشیان خیرگیست
نیست با تار نظر تاب گهر برداشتن
چون جرس از درد دل پر بیدماغ افتادهایم
ناله بسیار است اما کو اثر برداشتن
پستی فطرت چه امکانست نپذیرد علاج
سایه را نتوان ز خاک رهگذر برداشتن
شکوهٔ اسباب تا کی زندگانی مفت نیست
تا سری داریم باید درد سر برداشتن
ششجهت بیدل غبار رنگ سامان چیده است
احتیاجت نیست دیوار دگر برداشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۴
به خود پیچیدهام نالیدنم نتوان گمان بردن
به رنگ رشته فربه گشتهام لیک از گره خوردن
حضور زندگی، آنگاه استغنا، چه حرفست این
نفس را بر در دل تا به کی ابرام نشمردن
دلی پرواز ده کز ننگ کم ظرفی برون آیی
زصافی میتواند قطره را دریا فرو بردن
سیه بختی به سعی هیچکس زایل نمیگردد
مگر آتش برآرد ترک، هندو را پس از مردن
غم جمعیت دل مضطرب دارد جهانی را
ز گوهر تا کجا دریا شکافد جیب افسردن
مزاج عشق در سعی فنا مجبور میباشد
ز منع سوختن نتوان دل پروانه آزردن
بهحکم عجز ننگ طینت ما بود گیرایی
به خاک ما نمیخواهد مروت دام گستردن
به هر واماندگی زین بیشتر طاقت چه میباشد
که باید همچو شمعم تا عدم خود را بسر بردن
طربهای هوس شاید به وحشت کم شود بیدل
به چین میبایدم چون ابر چندی دامن افشردن
به رنگ رشته فربه گشتهام لیک از گره خوردن
حضور زندگی، آنگاه استغنا، چه حرفست این
نفس را بر در دل تا به کی ابرام نشمردن
دلی پرواز ده کز ننگ کم ظرفی برون آیی
زصافی میتواند قطره را دریا فرو بردن
سیه بختی به سعی هیچکس زایل نمیگردد
مگر آتش برآرد ترک، هندو را پس از مردن
غم جمعیت دل مضطرب دارد جهانی را
ز گوهر تا کجا دریا شکافد جیب افسردن
مزاج عشق در سعی فنا مجبور میباشد
ز منع سوختن نتوان دل پروانه آزردن
بهحکم عجز ننگ طینت ما بود گیرایی
به خاک ما نمیخواهد مروت دام گستردن
به هر واماندگی زین بیشتر طاقت چه میباشد
که باید همچو شمعم تا عدم خود را بسر بردن
طربهای هوس شاید به وحشت کم شود بیدل
به چین میبایدم چون ابر چندی دامن افشردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۰
بی سیر عبرتی نیست ترک حیا نکردن
چیزی به پیش دارد سر بر هوا نکردن
هنگامهٔ رعونت مندیش خاصهٔ شمع
در هر سرآتشی هست تا نقش پا نکردن
آیینهٔ حضوریم اما چه میتوانکرد
شرمت به دیدهٔ ما زد قفل وا نکردن
در بارگاه اکرام مصنوع بییقینی است
با یک جهان اجابت غیر از دعا نکردن
ازشوخ چشمی ما آن جلوه ماند محجوب
داد از جنون نگاهی آه از حیا نکردن
هر چند رنگ نازت مشاطهٔ غنا بود
بر خون ما ستمکرد یاد حنا نکردن
حیفست محرم بحر بر موج خرده گیرد
با خلق بیحیایی ست شرم از خدا نکردن
قلقل نواست مینا، ای ساقیان صفیری
بر رنگ رفتهٔ ما تاکی صدا نکردن
وصلگهر درینبحر، موقوف بیتلاشی است
ای موج، مصلحت نیست ترک شنا نکردن
نقد غنایم عمر واجستم از رفیقان
گفتند: دامن هم ازکف رها نکردن
انجامکار چون موج منظور هیچکس نیست
عمریست میرود پیش رو بر قفا نکردن
محجوب گفتگوییم مقدور جستجوییم
گفتار ما خموشیست کردار ما نکردن
بیدل غم علایق حیف است بار دوشت
سر نیست اینکه باید از تن جدا نکردن
چیزی به پیش دارد سر بر هوا نکردن
هنگامهٔ رعونت مندیش خاصهٔ شمع
در هر سرآتشی هست تا نقش پا نکردن
آیینهٔ حضوریم اما چه میتوانکرد
شرمت به دیدهٔ ما زد قفل وا نکردن
در بارگاه اکرام مصنوع بییقینی است
با یک جهان اجابت غیر از دعا نکردن
ازشوخ چشمی ما آن جلوه ماند محجوب
داد از جنون نگاهی آه از حیا نکردن
هر چند رنگ نازت مشاطهٔ غنا بود
بر خون ما ستمکرد یاد حنا نکردن
حیفست محرم بحر بر موج خرده گیرد
با خلق بیحیایی ست شرم از خدا نکردن
قلقل نواست مینا، ای ساقیان صفیری
بر رنگ رفتهٔ ما تاکی صدا نکردن
وصلگهر درینبحر، موقوف بیتلاشی است
ای موج، مصلحت نیست ترک شنا نکردن
نقد غنایم عمر واجستم از رفیقان
گفتند: دامن هم ازکف رها نکردن
انجامکار چون موج منظور هیچکس نیست
عمریست میرود پیش رو بر قفا نکردن
محجوب گفتگوییم مقدور جستجوییم
گفتار ما خموشیست کردار ما نکردن
بیدل غم علایق حیف است بار دوشت
سر نیست اینکه باید از تن جدا نکردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۲
موج خونم هر قدر توفان نما خواهد شدن
حق شمشیر تو رنگینتر ادا خواهد شدن
عمرها شد در تمنای خرامت مردهام
خاک من آیینهٔ آب بقا خواهد شدن
از تغافل چند بندی پرده بر روی بهار
چشم وا کن غنچهٔ بادام وا خواهد شدن
دردم مردن مرا بر زندگی افسوس نیست
حیف دامانت که از دستم رها خواهد شدن
قدر مشتاقان بدان ای ساده رو کز جوش خط
بینیازیها زبان التجا خواهد شدن
در کمین شعلهٔ هر شمع داغی خفته است
هر کجا تاجیست آخر نقش پا خواهد شدن
بیتلافی نیست شوقم در تک و پوی وصال
دست اگر کوتاه شد آهم رسا خواهد شدن
نشئهٔ آب و گل و شوخی بنای وحشتیم
دامنی گر بشکنی تعمیر ما خواهد شدن
در بیابانی که دل مینالد از بار غمت
گر همه کوه است پا مال صدا خواهد شدن
پختگان یکسر کباب انتظار خامیاند
انتهای هر چه دیدی ابتدا خواهد شدن
گر به این افسردگی جوشد جنون اعتبار
بحر را موج گهر زنجیر پا خواهد شدن
جادهٔ سر منزل تحقیق ما پوشیده نیست
نقش پا تا خاک گشتن رهنما خواهد شدن
دوری از دلدار ننگ اتحاد معنوی است
موج ما با گوهر از گوهر جدا خواهد شدن
سرمهٔ صد نرگسستان عبرت است اجزای ما
خاک اگر گردیم چندین چشم وا خواهد شدن
نیستم بیدل چو تخم از خاکساری ناامید
آخر این افتادگیهایم عصا خواهد شدن
حق شمشیر تو رنگینتر ادا خواهد شدن
عمرها شد در تمنای خرامت مردهام
خاک من آیینهٔ آب بقا خواهد شدن
از تغافل چند بندی پرده بر روی بهار
چشم وا کن غنچهٔ بادام وا خواهد شدن
دردم مردن مرا بر زندگی افسوس نیست
حیف دامانت که از دستم رها خواهد شدن
قدر مشتاقان بدان ای ساده رو کز جوش خط
بینیازیها زبان التجا خواهد شدن
در کمین شعلهٔ هر شمع داغی خفته است
هر کجا تاجیست آخر نقش پا خواهد شدن
بیتلافی نیست شوقم در تک و پوی وصال
دست اگر کوتاه شد آهم رسا خواهد شدن
نشئهٔ آب و گل و شوخی بنای وحشتیم
دامنی گر بشکنی تعمیر ما خواهد شدن
در بیابانی که دل مینالد از بار غمت
گر همه کوه است پا مال صدا خواهد شدن
پختگان یکسر کباب انتظار خامیاند
انتهای هر چه دیدی ابتدا خواهد شدن
گر به این افسردگی جوشد جنون اعتبار
بحر را موج گهر زنجیر پا خواهد شدن
جادهٔ سر منزل تحقیق ما پوشیده نیست
نقش پا تا خاک گشتن رهنما خواهد شدن
دوری از دلدار ننگ اتحاد معنوی است
موج ما با گوهر از گوهر جدا خواهد شدن
سرمهٔ صد نرگسستان عبرت است اجزای ما
خاک اگر گردیم چندین چشم وا خواهد شدن
نیستم بیدل چو تخم از خاکساری ناامید
آخر این افتادگیهایم عصا خواهد شدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۵
دل چیست که بی روی تو از درد تپیدن
چون آب ز آیینه توان ناله شنیدن
بیچاک جگر رمز محبت نشود فاش
خط عرضه دهد نامهٔ عاشق به دریدن
تسلیم همان شاهد اقبال وصولست
افتادگی از میوه دهد بوی رسیدن
راحت طلبی سر شکن چین جبین باش
کس ره نتواند به دم تیغ بریدن
از دل به تغافل زدنش بیسببی نیست
چیزی به نظر دارد از آیینه ندیدن
بیساختهٔ ناز تو بس مست غرور است
می میکشد از رنگ حنا دست کشیدن
زین مزرعه، خجلت ثمر حاصل خویشم
تبخال چه تخم آورد از شوق دمیدن
پیری هوس جرأت جولان نپسندد
ما را دو سهگام آنسوی پا برد خمیدن
جز اشک پریشان قدم من نتوان یافت
آن دانه که از ریشه برد پیش دویدن
بیدل همه معنی نظران پنبه به گوشند
من نیز شنیدم سخنی از نشنیدن
چون آب ز آیینه توان ناله شنیدن
بیچاک جگر رمز محبت نشود فاش
خط عرضه دهد نامهٔ عاشق به دریدن
تسلیم همان شاهد اقبال وصولست
افتادگی از میوه دهد بوی رسیدن
راحت طلبی سر شکن چین جبین باش
کس ره نتواند به دم تیغ بریدن
از دل به تغافل زدنش بیسببی نیست
چیزی به نظر دارد از آیینه ندیدن
بیساختهٔ ناز تو بس مست غرور است
می میکشد از رنگ حنا دست کشیدن
زین مزرعه، خجلت ثمر حاصل خویشم
تبخال چه تخم آورد از شوق دمیدن
پیری هوس جرأت جولان نپسندد
ما را دو سهگام آنسوی پا برد خمیدن
جز اشک پریشان قدم من نتوان یافت
آن دانه که از ریشه برد پیش دویدن
بیدل همه معنی نظران پنبه به گوشند
من نیز شنیدم سخنی از نشنیدن