عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۷
مجو از ناله‌ام تاب نفس در سینه دزدیدن
که این طومار حسرت بر ندارد ننگ پیچیدن
شهادتگاه عشق است این مکن فکر تن آسانی.
میسر نیست اینجا جز به زیرتیغ خوابیدن
درین دریا که عریانی‌ست یکسر ساز امواجش
حباب ما به پیراهن رسید از چشم پوشیدن
به اقبال محبت همعنان شوخی نازم
ز من جوش غبار آه و از دلبر خرامیدن
به سعی بیقراری می‌گدازم پیکر خود را
مگر تا پای آن سروم رساند آب گردیدن
ز خودداری تبرا کن اگر آرام می‌خواهی
که چون اشک است اینجا عافیت در رهن لغزیدن
دمی آشفته باش ای غنچه‌، گو هستی به غارت رو
به وهم عافیت تا کی نفس در خویش دزدیدن
نفس پیمایی صبح است‌ گرد محفل امکان
ندارد این ترازوی هوس جز باد سنجیدن
ز قمری سرو این‌گلشن به منظر می‌کشد قامت
به خاکستر توان برد از خط سیراب پاشیدن
به روی نکهت‌ گل غنچه هرگز در نمی‌بندد
ز حسن خلق ممکن نیست در دلها نگنجیدن
تو بر خود جلوه‌ کن من هم‌ کمین حیرتی دارم
ندارد عکس راه خانهٔ آیینه پرسیدن
درآن محفل‌ که لعل او تبسم می‌کند بیدل
اگر پاس ادب داری نخواهی خاک بوسیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۵
بر شیشه خانهٔ دل افسرده سنگ زن
کم نیستی زگل قدحی را به رنگ زن
چشمی به وحشت آب ده از باغ اعتبار
مهری تو هم به محضر داغ پلنگ زن
رنج دگر مکش به کمانخانهٔ سپهر
جای نفس همین پر و بال خدنگ زن
تسلیم حکم عشق نشاید کم از سپند
گر خود در آتشت بنشاند شلنگ زن
امن است هرکجا سر تسلیم رهبر است
زین وضع فال‌گیر و به‌ کام نهنگ زن
تاکی نفس به خون‌کشی از انتقام خصم
تیغی‌که می‌زنی به فسانش به رنگ زن
هرغنچه زین بهارطلسم شکفتنی است
ای غافل از طرب در دلهای تنگ زن
خلد و جحیم چند کند غافل از خودت
آتش به‌ کارگاه خیالات بنگ زن
همت زمین مشرب تغییر خجلت است
در دامنی‌ که چین نزند دست چنگ زن
خمخانه‌ها به ‌گردش چشمت نمی‌رسد
امشب محرفی به دماغ فرنگ زن
بیدل شکست شیشهٔ دل نیز عالمی‌ست
ساز جنون‌کن و قدحی در ترنگ زن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۷
بیا ای‌گرد راهت خرمن حسن
به چشم ما بیفشان دامن حسن
سحرپردازی خط عرض شامی است
حذر کن از ورق گرداندن حسن
به چشمم از خطت عالم سیاه است
قیامت داشت‌ گرد رفتن حسن
چو خط پروانهٔ حیرت مآلیم
پر ما ریخت در پیراهن حسن
ز سیر بیخودی غافل مباشید
شکست رنگ داردگلشن حسن
نه ‌ای‌ خفاش با مهرت‌ چه ‌کین است
بجز کوری چه دارد دشمن حسن
تعلقهای ما با عالم رنگ
ندارد جز دلیل روشن حسن
گشاد غنچه آغوش بهار است
مپرس از دست عشق و دامن حسن
نه عشقی بود و نی عاشق نه معشوق
چه‌ها گل کرد از گل کردن حسن
شکست رنگ ما نازی دگر داشت
ندیدی آستین مالیدن حسن
ز دل تا دیده توفانگاه نازست
تحیر از که پرسد مسکن حسن
نگه سوز است برق بی نقابی
که دید از حسن جز نادیدن حسن
غبارم پیش از آن کز جا برد باد
عبیری بود در پیراهن حسن
رگ‌گل مرکز رنگ است بیدل
نظرکن خون من درگردن حسن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۷
خار خار کیست در طبع الم تخمیر من
چون خراش سینه ناخن می‌کشد تصویر من
بسکه بی رویت شکفتن رفته از تخمیر من
نیست ممکن‌ گر کشند از رنگ‌ گل تصوبر من
از عدم افسانهٔ عبرت به گوشم خوانده‌اند
در فراموشی است یک خواب جهان تعبیر من
برکه بندم تهمت قاتل‌ که تا صبح جزا
خونم از افسردگی‌ کم نیست دامنگیر من
شور لیلی در شبستان سویدایم نشاند
دوده‌ گیرید از چراغ خانهٔ زنجیر من
یا رب آن روزی ‌که‌ گیرد شش جهت ‌گرد شکست
بر غبار خاطرکس نفکنی تعمیر من
از خودم آخر سراغ مدعا گل کردنی‌ست
می‌دود چون مو سحر بر آستین شبگیر من
انفعال بیوفایی بر محبت آفت است
دام می‌نالد چو زنجیر از رم نخجیر من
چون سحرتا دست یازم‌گرد جرات ریخته‌ست
پر تنک ‌کرده‌ست نومیدی دم شمشیر من
آب می‌گردم چو شمع اما سیاهی زبر پاست
خاک‌گردیدن مگر شوید خط تقصیر من
عمرها شد دل به قید وهم وظن خون می‌خورد
رحم ‌کن ای یأس بر مجنون بی‌زنجیر من
از نشان مدعا چون شمع دور افتاده‌ام
تا سحر هرشب همین پر می‌گشاید تیر من
عمر رفت و همچنان سطر نفس بی‌مسطر است
ناکجا لغزیده باشد خامهٔ تقدیر من
بیدل از طور کلامم بی‌تأمل نگذری
سکته خیز افتاده چون موج‌ گهر تقدیر من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۸
زین شکر که تا کوی تو شد راهبر من
چون آبله در پای من افتاد سرمن
مینای سرشکم می سودای که دارد
عمری‌ست پری می‌چکد از چشم تر من
چون سبحه و زنار گسستن چه خیال است
بر ریشه تنیده‌ست هجوم ثمر من
ناموس دلم درگرهٔ ضبط نفسهاست
اشک است‌ گر از رشته برآید گهر من
آیینهٔ تحقیق شکستم چه توان‌ کرد
در زلف تو آشفت چو مژگان نظر من
چینی به سفیدی نکشد ظلمت مویش
شامم شبخون بود که زد بر سحر من
تا جوهر آیینه‌ام از پرده برون ریخت
عیب همه‌ کس‌ گشت نهان در هنر من
خرسندی طبع از همه اقبال بلند است
چون می ز دماغی‌ست فلک پی سپر من
عریانی‌ام آیینهٔ تحقیق ندارد
رنگ تو مگر جامه برآرد زبر من
من خود به‌خیالش خبر از خویش ندارم
تا در چه خیالست ز من بیخبر من
گفتند به دلدار که دارد غم عشقت‌؟
فرمود همان بیدل بی پا و سر من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۱
سوخته لاله‌زار من رفته گل از کنار من
بی‌تو نه رنگم و نه بو ای ‌قدمت بهار من
دوش نسیم مژده‌ای گل به سر امید زد
کز ره دور می‌رسد سرو چمن سوار من
گر به تبسمی رسد صبح بهار وعده‌ات
آینه موج‌گل زند تا ابد از غبار من
گر همه زخم خورده‌ام گل زکف تو برده‌ام
باغ حناست هر کجا خون چکد از شکار من
فرصت دیگرم‌ کجاست تا کنم آرزوی وصل
راه عدم سپید کرد شش جهت انتظار من
عکس تحیر آب و رنگ منفعل است از آینه
گرد نفس نمی‌کند هستی من ز عار من
آه سپند حسرتم ‌گرمی مجمری ندید
سوختنم همان بجاست ناله نکرد کار من
کاش به‌ وامی از عرق حق وفا ادا شود
نم نگذاشت در جبین گریهٔ شرمسار من
خاک تپیدنم ‌که برد گرد مرا به‌کوی تو
بنده حیرتم که کرد آینه‌ات دچار من
ظاهر و باطن دگر نیست به ‌ساز این نشاط
تا من و تو اثر نواست نغمهٔ توست تار من
گربه سپهرم التجاست ورمه و مهرم آشناست
بیدل بیکس توام غیر تو کیست یار من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۹
گل نشو و نما چندان شکست یأس چید از من
که رنگ خامهٔ نقاش هم دامن کشید از من
بهار حیرتم از رنگ آثارم چه می‌پرسی
مقابل شد هزار آیینه و چیزی ندید از من
یقینها نقش بندم ‌گر به عرض شبهه پردازم
درین صحرا سیاهی هم نمی‌گردد سپید از من
چو شمع از انفعال سجدهٔ این آستان داغم
جبین چندان که‌ گل ‌کردم عرق‌ کرد و چکید از من
درین محفل به حدی انتظار آگهی بردم
که پیغام وصال او به‌ گوش من رسید از من
چو مژگان‌ کز خمیدن می‌کند ساز نگه باطل
قد پیری به طومار هوس‌ها خط کشید از من
به یاد گفت‌وگو ناقدردان مدعا رفتم
بهاری داشتم اما تأمل ‌گل نچید از من
به یاد جلوه‌ات مرهون حسرت دارم آغوشی
که هر جا حیرتی‌ گل ‌کرد مژگان آفرید از من
تپیدم‌، ناله کردم‌، داغ گشتم‌، خاک گردیدم
وفا افسانه‌ها دارد که می‌باید شنید از من
به مردن هم چه امکانست مژگانم بهم آید
محبت خواب راحت برد چون خون شهید از من
تمیز وحشت فرصت ندارم لیک می‌دانم
که هر مژگان زدن چیزی دراین صحرا رمید از من
شکست دل نشد بیدل ‌کفیل نالهٔ دردی
نفس در موی چینی نقبها زد تا دمید از من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۲
به‌هر جا پرتو حسنت برافروزد چراغ من
سیاهی افکند در خانهٔ خورشید داغ من
به بو یی زپن بهارم وا نشد آغوش استغنا
عیار شرم‌گیرید از تریهای دماغ من
به رنگ نشئهٔ می‌ رفته‌ام زین انجمن اما
همان خمیازه نقش پاست در یاران سراغ من
حباب اینجا عرق تا چند برروی هوا مالد
پری را از نگونی منفعل دارد ایاغ من
شبستانها درین دشت انجمن ساز جنون دیدم
سیاهی تا کجا افتاده است از روی داغ من
جهانی جستجویم دارد و من نیستم پیدا
نفس سوز ای هوس تا آتش افتد در سراغ من
غبار از خاک می‌بالم شرار از سنگ می‌جوشم
به هر صورت خیال او نمی‌خواهد فراغ من
تماشای بهار انشا خط نارسته‌ای دارم
هنوز از سایه قامت می‌کشد دیوار باغ من
ازین آب و هوا بیدل به رنگ غنچه مختل ‌شد
مزاج بوی گل پرورده ناموس دماغ من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۶
آه‌با مقصدتسلیم‌نپیوستم‌من
نقش پا گشتم و در راه تو ننشستم من
نسبت سلسلهٔ ریشهٔ تاکم خون‌ کرد
پا به‌ گل داشتم و آبله‌ها بستم من
خاصهٔ غیرت عشق است زدن شیشه به سنگ
هر که ساغر کشد از دست تو بد مستم من
نیست‌ گل بی‌خبر از عالم نیرنگ بهار
تو اگر جلوه کنی آینه در دستم من
زیر پا آبله را مانع بالیدن نیست
هست اقبال بلندم که سر پستم من
خدمت پیکر خم مغتنم فرصتهاست
نفسی چند کنون ماهی این شستم من
مفت آرام غبار است سجود در عجز
چرخ نتوان شدن از خاک اگر جستم من
غیر تسلیم رهایی چه خیال‌ست اینجا
وهم جرأت قفسی بودکه نشکستم من
دل‌گمگشته‌که در سینه سپندیها داشت
گرهی بود ندانم به‌کجا بستم من
همچو عنقا خجل از تهمت نامم مکنید
درکجایم بنمایید اگر هستم من
نیستی شیخ‌که نفرت رسد از رندانت
تو خمار از چه‌کشی بیدل اگر مستم من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۰
گلی‌ که‌ کس نشد آیینه‌اش مقابل او من
دری که بست و گشادش گم است سایل او من
چو یأس دادرس سعی نارسای جهانم
دلی‌که زورق طاقت شکست ساحل او من
در این تپشکده بی‌اختیار سعی وفایم
غمش به هر که‌ کشد تیغ‌، بال‌ بسمل‌ او من
کجا برم غم نیرنگ داغهای محبت
که شمع بود دل و سوختم به محفل او من
به سایه دوری خورشید بست داغ ندامت
چرا غبار خودم‌ گر نرفتم از دل او من
به عالمی‌ که وفا تخم آرزوی تو کارد
دل است مزرع و آتش دمیده حاصل او من
کسی‌که برد به‌ خاک آرزوی جوهر تیغت
به خون تپیدم و رستم چو سبزه از گل او من
غبار تربت مجنون به‌این نواست پرافشان
که رفت لیلی و دارم سراغ محمل او من
رهاکنید سخن سازی جهان فضولی
خجالت است که‌ گوید زبان قایل او من
ز خود چه پرده‌ گشایم جز او دگر چه نمایم
حق است آینهٔ او، خیال باطل او من
به جود و مهر، عطای سپهرکار ندارم
کریم مطلق من او،‌گدای بیدل او من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۱
ز ره هوس به توکی رسم نفسی ز خود نرمیده من
همه حیرتم به‌کجا روم به رهت سری نکشیده من
به چه برگ ساز طرب‌کنم زچه جام نشئه طلب‌کنم
گل باغ شعله نچیده من‌، می داغ دل نچشیده من
چوگل آنکه نسخهٔ صد چمن ز نقاب جلوه ‌گشوده تو
چو می آنکه عشرت عالمی ز گداز خود طلبیده من
چه بلا ستمکش غیرتم چقدر نشانهٔ حیرتم
که شهید خنجر ناز تو شده عالمی و تپیده من
تو به محفلی ننموده رو که ز تاب شعلهٔ غیرتش
همه اشک‌گشته به‌رنگ شمع و زچشم خود نچکیده من
می جام ناز و نیازها به خمار اگر نکشد چرا
ز سرجفا نگذشته تو ز در وفا نرمیده من
چو نگاه‌گرم به هر طرف‌که‌گذشته محمل ناز تو
چو دل‌گداخته از پی‌ات به رکاب اشک دویده من
تو و صد چمن طرب نمو من و شبنمی نگه‌ آبرو
به بهار عالم رنگ و بو، همه جلوه تو، همه دیده من
نه جنون سینه دریدنی نه فنون مشق تپیدنی
به سواد درد تو کی رسم الفی ز ناله‌کشیده من
چو سحر نیامده در نظر، رم فرصت نفس آنقدر
که برم بر آب شکفتگی به طراوت‌ گل چیده من
به‌کدام نغمهٔ دل گسل ز نواکشان نشوم خجل
چو جرس به غیر شکست دل سخنی ز خود نشنیده من
من بیدل و غم غفلتی‌ که ز چشم بند فسون دل
همه جا ز جلوهٔ من پر است وبه هیچ جا نرسیده من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۷
گرد وحشت بسکه بر هم چیده است اجزای من
رفتن رنگی تواندکرد خالی جای من
کیست‌گردد مانع انداز از خود رفتنم
شمع مقصد می‌شود چون شمع خار پای من
گر همه افسون جاهم بستر آرایی‌کند
خواب نتوان یا فتن بر اطلس دیبای من
همچو دریا خار خارم را جگر می‌افکند
ناخنی چون موج اگر می‌بالد از اجزای من
عمر ها شد انفعال از آستانت می‌کشم
کاش نقش سجده‌ای می‌بست سر تا پای من
بر امید حلقهٔ آغوش فتراک کرم
داد دامان دعا هم دست ناگیرای من
آنسوی اندیشه‌ام هنگامه ساز خامشی است
جهد آن دارم‌ که دل هم نشنود غوغای من
تا نفس پر می‌زند دل محو اسباب است و بس
رشته‌ها بسیار دارد گوهر دربای من
نشئهٔ شور دماغم پر بلند افتاده است
می‌درد چون صبح جیب آسمان سودای من
بی‌نیاز دستگاه وحشت است آزادی‌ام
زحمتی چیدن ندارد دامن صحرای من
چون سپندم چشم زخم است انتظار سوختن
آتش دل‌گر نپردازد به حالم وای من
بیدل ازکیش نفس سرمایگان دیگر مپرس
نیست غیر از نیستی دین من و دنیای من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۳
جنون ما بیابانهاست از آوارگی بیرون
چو مجنون‌ کاش سازد گرد ما با دامن هامون
سراغ عافیت از برگ برگ این چمن جستم
کجا آرام کو راحت جهانی می‌تپد در خون
مقیم سایهٔ بید از چمن دارد فراغتها
به رفع بی‌کسی‌کم نیست مو هم برسر مجنون
درین ‌گلزار ممکن نیست از تحقیق گلچیدن
ز دامان زمین یکچشم حیران گیر تا گردون
تبسم نسخه از لعلش‌که دارد تاب بردارد
رگ یاقوت می‌گردد نمایان زین خط موزون
فنون نرگسش هر جا کتاب سحر پردازد
به جیب خم نگاه چشم حیرانست افلاطون
تب شوق که می‌جوشد ز مغز استخوان من
که از نبضم چوتار شمع آتش می‌جهد بیرون
سواد ا‌ضطراب موج این توفان نشد روشن
حباب آن به‌ که عینک بشکند در دیدهٔ جیحون
گرفتم وا‌شکافی پردهٔ رمز نفسها را
چه خواهی خواند جز اوهام از این سطر هوا مضمون
به‌غیر از عشق رنگی نیست حسن بی‌نیازی را
همه گر نام لیلی برده‌ای ‌گل می‌کند مجنون
مپرسید از نسیم ناتوان پرواز ایجادم
دم صبح ازل بودم نفس گل کرده‌ام اکنون
به این عجزی‌ که در بنیاد طاقت دیده‌ام بیدل
مگر کوهی شوم تا ناله پردازم من محزون
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۵
گر ز بزم‌، آن بت ساقی لقب آید بیرون
شیشه‌ها جام به‌کف تا حلب آید بیرون
تا به چشمش نگرم دیده شود ساغر می
چون برم نام لبش‌ گل زلب آید بیرون
گر زند بال هوا داری مست نگهش
تا ابد مروحه برگ عنب آید بیرون
ننگ غیرتکدهٔ عشق به عرض آمده‌ایم
همچو تبخال ‌که از جوش تب آید بیرون
پردهٔ نامه سیاهان ندرٌد رحمت عام
حیف ‌کز خامهٔ خورشید شب آید بیرون
جستن از وسوسهٔ شیر و پلنگ آنهمه نیست
مرد باید که ز چنگ غضب آید بیرون
لب ما پرده‌در راز تمنا نشود
ناله هر چند گریبان طلب آید بیرون
گام اول چو شرر پا نخورد ممکن نیست
هرکه یکباره ز وضع ادب آید بیرون
سنگسار هوس نقش نگین نتوان شد
کاش نامم ز جهان نسب آید بیرون
آه از آن سرکه درین غمکدهٔ یاس چو صبح
ازگریبان به هوای طرب آید بیرون
نقطه واری ز حیا مهر به لب زن بیدل
تا کلامت همه جا منتخب‌ آید بیرون
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۶
ای اثرهای خرامت چشم حیران درکمین
هرکجا پا می‌نهی آیینه می‌بوسد زمین
گر چه می‌دانیم دل هم منظر ناز تو نیست
اندکی دیگر تنزل‌ کن به چشم ما نشین
غافل از دیدار آن چشم حیاپرور نه‌ایم
تیغ خوابانیده‌ای دارد نگاه شرمگین
دستگاهت هر قدر بیش است‌ کلفت بیشتر
در خور طول است چینهایی‌ که دارد آستین
عالمی در سایه می‌جوید پناه از آفتاب
گر عیار مهرگیری نیست بی‌ آثار کین
پا به دامن‌ کش‌ که دارد عجز پیمای طلب
عشرت روی زمین از آبله زیر نگین
لذت دنیا نمی‌سازد به‌کام عافیت
عالمی خفته‌ست در نیش از هوای انگبین
چون شرار از وحشت‌ کمفرصتیهای وصال
حیرت آیینه می‌گردد نگاه واپسین
کی توانم پنجه با سرپنجهٔ خورشید زد
من‌که پشت سایه نتوانم رساندن بر زمین
پیری از دمسردی یأسم به خاکستر نشاند
شعله هم دارد درین فصل احتیاج پوستین
گر نه از قرب حضورت نقد مژگان روشن است
دیگر از عقبا چه می‌بیند نگاه دوربین
چند خواهی حسرت دیدار ینهان داشتن
چشم می‌روید درین محفل چو شمع‌ از آستین
یک قلم شوق است بیدل‌ کلفت وارستگان
موج عرض تازه‌رویی دارد از چین جبین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۷
به‌کنج ابروی دلدار خال فتنه کمین
سیاهپوش سیه خانه‌ای‌ست گوشه‌نشین
چو سایه‌، جذبهٔ خورشید او سراپایم‌،
چنان ربود که نگذاشت سجده‌ام به جبین
سراغ مردمک از چشم ما مگیر و مپرس
خیال خال سیاه تو کرده است کمین
هوای گلشن یاد ترا بهاری هست
کزو چو شعله توان ‌کرد ناله‌ها رنگین
چو صبح از دم تیغ تو پای تا به سرم
جراحتی‌ست‌ که دارد تبسمی نمکین
به شعله‌کاری غیرت هزار دوزخ نیست
بسوز هستی‌ام‌، اما به ‌سوی غیر مبین
به جلوه‌ات رگ گلدسته بند مژگانم
بهار می‌چکد اینجا ز دامن گلچین
ز بس به حسرت رنگ حنا گداخته‌ام
ز خاک من‌کف پای تو می‌شود رنگین
هجوم حیرتم از نقش پای خود دریاب
تو می‌خرامی و من نقش بسته‌ام به زمین
چو کوه غیر زمینگیری‌ام علاجی نیست
شکست در ره من شیشه‌ها دل سنگین
تپیدن از چه جرس وام بایدم ‌کردن
نفس ندارم و دل ناله می‌کند تلقین
ز سر برآر هواهای عافیت طلبی
به عالمی‌که منم سایه نیست سایه‌نشین
درین حدیقه سرو برگ خواب ناز کراست
بهار هم زپر رنگ می‌کند بالین
بهار لالهٔ این باغ دیده‌ای بیدل
تو هم به‌خاتم دل داغ نه به‌جای نگین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۳
چون هلالم بی‌خم تسلیم آن اختر جبین
غوطه در خط جبین زد بسکه شد لاغر جبین
یاد آهنگ سجودش آب می‌سازد مرا
از حیا همچون عرق دزدیده‌ام سر در جبین
سایه‌ام از شیوهٔ همواری‌ام غافل مباش
کز جبین تا نقش پاگل‌کرده‌ام یکسر جبین
در دبیرستان نیرنگ تعلق خواندنی‌ست
معنی صد خیر و شر ازیک‌ورق دفتر جبین
کلفت اسباب ما را داغ صد تدبیر کرد
دردسر می‌بندد اینجا ناز صندل بر جبین
زبنهار ای اخگر از داغ محبت دم مزن
تا نگردانی عرق پرداز خاکستر جبین
یارب این مقدار بیتاب سجود کیستم
می‌چکد عمریست چول شمعم ز چشم تر جبین
با چنین عجزی‌که دارد صورت بنیاد من
حق تعظیمی است همچول سجده‌ام بر هر جبین
دلم هوایت را کرده ای دوست
تا بقدر شبنمی در نم زند ساغر جبین
انفعال آیینهٔ پاداش اعمالم بس است
می‌کنم تا یاد عقبا می‌شود کوثر جبین
بیدل از کیفیت بنیاد تسلیمم مپرس
خانهٔ آیینه دارد تا برون در جبین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۷
سر طره‌ای به هوا فشان ختنی ز مشک‌تر آفرین
مژه‌ای بر آینه بازکن‌گل عالمی دگر آفرین
ز سحاب این چمنم مگو بگذر ز عشوهٔ رنگ و بو
به تو التماسی‌گریه‌ام دو سه خنده‌گل به سر آفرین
سر زلف عربده شانه‌کن نگهی به فتنه فسانه‌کن
روش جنون بهانه‌کن زغبار من سحر آفرین
ز حضور عشرت بیش وکم نه بهشت خواهم و نی ارم
به خیال داغ تو قانعم تو برای من جگرآفرین
به‌کمال خالق انس و جان نه زمین رسید و نه آسمان
به صدف‌کسی چه دهد نشان ز حقیقت‌ گهر آفرین
حذر از فضولی وهم و ظن‌، تو چه می‌کند به جهان من
در احولی به هوس مزن ز دو چشم یک نظر آفرین
منشین چو مطلب دیگرن به غبار منت قاصدان
رقم حقیقت رنگ شو، به‌شکست‌، نامه بر آفرین
چمنی‌ست عالم بی‌بری ز طرب شکاری عافیت
چو چنار رو زکف تهی همه بهله برکمر آفرین
سر و برگ راحت این چمن به خیال ما نکند وطن
چو غبار نم زده‌ گو فلک سر ما به زیر پر آفرین
به‌کلام بیدل اگر رسی مگذر ز جادهٔ منصفی
که‌کسی نمی‌طلبد زتو صله‌ای دگر مگر آفرین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۳
لباس ‌کعبه پوشید از خط مشکین عذار او
نگه را این زمان فرض است طوف لاله‌زار او
بهارم ‌کرد ذوق محرم فتراک او بودن
به خون خویش چندین رنگ می‌نازد شکار او
مرادی نیست غیر از حاصل چشم سفید اینجا
شب حسرت پرستان را سحرکرد انتظار او
به این سامان تمکین دارد آهنگ شکار دل
که پنداری حنا بسته‌ست دست بهله‌دار او
به داغی آشناگشتیم مفت عیش موهومی
در ین‌گلشن ‌گلی چیدیم ما هم از بهار او
ز تکلیف دم تیغش خجالت می‌کشم ورنه
سر سودایی دارم ‌که بی‌مغزی‌ست بار او
حیا می‌خواهد از ما نازک‌اندامی که از شرمش
دو عالم چشم پوشد تا شود یک جامه‌وار او
وطن گر مایهٔ افسردن است آوارگی خوشتر
ز نومیدی گداز سنگ می‌خواهد شرار او
جهانی برد داغ حسرت رنگ قبول اینجا
دلی آورده‌ام من هم به امید نثار او
ز آفات زمان بیدل خدایش در امان دارد
بیاگرد سرش گردیم تا گردد حصار او
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۸
هر چند دورم از چمن جلوه‌گاه او
میخانه است شوق به یاد نگاه او
دارم دلی به سینه‌ کز افسون نرگست
فیروز نیست سرمه به روز سیاه او
آنجا که از اسیر تو جرأت طلب‌ کنند
جز شرم نیستی‌که شود عذر خواه او
خوبی ز الفت ذقنت ره به در نبرد
یوسف از آن‌گریخت در آغوش چاه او
غافل ز خط مباش‌که صفهای ناز حسن
درهم شکسته است غبار سپاه او
در وادیی که شرم نقاهت گشوده است
بر چشم نقش پا مژه پوشد گیاه او
محتاج عرض نیست شکوه غرور عشق
گردون چو آستین شکند دستگاه او
نقش قدم نگشته مسیر نمی‌شود
آیینه داری سر تسلیم راه او
بر سرکشان چرا نفروشیم ناز عجز
ما را شکسته‌اند به یاد کلاه او
شمعی ‌که محو انجمن انتظار توست
آیینه بر سر مژه بندد نگاه او
بیدل به یاد سرو تو در خون تپید، لیک
موزون نگشت یک الف از مشق آه او