عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به آن ملت اناالحق سازگار است
به آن ملت اناالحق سازگار است
که از خونش نم هر شاخسار است
نهان اندر جلال او جمالی
که او را نه سپهر آئینه دار است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
وجودش شعله از سوز درون است
وجودش شعله از سوز درون است
چو خس او را جهان چند و چون است
کند شرح اناالحق همت او
پی هر «کن» که میگوید «یکون» است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
پرد در وسعت گردون یگانه
پرد در وسعت گردون یگانه
نگاه او به شاخشیانه
مه و انجم گرفتار کمندش
بدست اوست تقدیر زمانه
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز من بر صوفی و ملا سلامی
ز من بر صوفی و ملا سلامی
که پیغام خدا گفتند ما را
ولی تأویل شان در حیرت انداخت
خدا و جبرئیل و مصطفی را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز دوزخ واعظ کافر گری گفت
ز دوزخ واعظ کافر گری گفت
حدیثی خوشتر از وی کافری گفت
«نداندن غلام احوال خود را
که دوزخ را مقام دیگری گفت»
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جوانمردی که خود را فاش بیند
جوانمردی که خود را فاش بیند
جهان کهنه را بازفریند
هزاران انجمن اندر طوافش
که او با خویشتن خلوت گزیند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جهانگیری بخاک ما سرشتند
جهانگیری بخاک ما سرشتند
امامت در جبین ما نوشتند
درون خویش بنگرن جهان را
که تخمش در دل فاروق کشتند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به جانهافریدم های و هو را
به جانهافریدم های و هو را
کف خاکی شمردم کاخ و کو را
شود روزی حریف بحر پر شور
زشوبی که دادمب جو را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
کسی کو فاش دید اسرار جانرا
کسی کو فاش دید اسرار جانرا
نبیند جز به چشم خود جهان را
نوائیفرین در سینه خویش
بهاری میتوان کردن خزان را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نکو میخوان خط سیمای خود را
نکو میخوان خط سیمای خود را
بدستور رگ فردای خود را
چو من پا در بیابان حرم نه
که بینی اندرو پهنای خود را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
عرب را حق دلیل کاروان کرد
عرب را حق دلیل کاروان کرد
که او با فقر خود را امتحان کرد
اگر فقر تهی دستان غیور است
جهانی را ته و بالا توان کرد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چمنها زان جنون ویرانه گردد
چمنها زان جنون ویرانه گردد
که از هنگامه ها بیگانه گردد
ازن هوئی که افکندم درین شهر
جنون ماند ولی فرزانه گردد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خوشآن قومی پریشان روزگاری
خوشن قومی پریشان روزگاری
که زاید از ضمیرش پخته کاری
نمودش سری از اسرار غیب است
ز هر گردی برون ناید سواری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل اندر سینه گوید دلبری هست
دل اندر سینه گوید دلبری هست
متاعیفرین غارتگری هست
بگوشممد از گردون دم مرگ
«شگوفه چون فرو ریزد بری هست»
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ضمیر عصر حاضر بی نقاب است
ضمیر عصر حاضر بی نقاب است
گشادش در نمود رنگ وب است
جهانتابی ز نور حق بیاموز
که او با صد تجلی در حجاب است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جهان را محکمی از امهات است
جهان را محکمی از امهات است
نهادشان امین ممکنات است
اگر این نکته را قومی نداند
نظام کار و بارش بی ثبات است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه عصر است این که دین فریادی اوست
چه عصر است این که دین فریادی اوست
هزاران بند درزادی اوست
ز رویدمیت رنگ و نم برد
غلط نقشی که از بهزادی اوست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
برهمن را نگویم هیچ کاره
برهمن را نگویم هیچ کاره
کند سنگ گران را پاره پاره
نیاید جز به زور دست و بازو
خدائی را تراشیدن ز خاره
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تب و تابی که باشد جاودانه
تب و تابی که باشد جاودانه
سمند زندگی را تازیانه
به فرزندان بیاموز این تب و تاب
کتاب و مکتب افسون و فسانه
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز من گیر این که مردی کور چشمی
ز من گیر این که مردی کور چشمی
ز بینای غلط بینی نکو تر
ز من گیر این که نادانی نکو کیش
ز دانشمند بی دینی نکو تر