عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۹
منفعلم برکه برم حاجت خوبش از برتو
ای قدمت بر سر من چون سر من بر در تو
آینهٔکون و مکان حیرت سیر چمن است
ساغر رنگ دو جهان حسرت گرد سر تو
تاب جمال تو ز کس راست نیاید ز هوس
حلقهٔ گیسوی تو بس چشم تماشاگر تو
محرم آن لعل نشدکام تمنایکسی
غیرتبسمکه برد چاشنی از شکرتو
رنگ تو آشفته چوگل در چمن آرزویت
موج تو غلتان چوگهر در طلبگوهر تو
صبح برد تا به کجا پایه ز قطع نفسش
وانشود زین هوسی چند ره منظر تو
نُه فلک ازگردش سرگشته به خمیازه سمر
همت ظرف که کشد بادهٔ بیساغر تو
سعی طلب بی سر و پا جادهٔ تحقیق رسا
سبحه صفت آبلهها خفته برون در تو
خط حساب من و ما راه گشاید ز کجا
صفر نماید به نظر نقطهای از دفتر تو
بیدل از افسون سخن بلبل باغ چهگلی
رنگ چمن میشکند بوی بهار ازپرتو
ای قدمت بر سر من چون سر من بر در تو
آینهٔکون و مکان حیرت سیر چمن است
ساغر رنگ دو جهان حسرت گرد سر تو
تاب جمال تو ز کس راست نیاید ز هوس
حلقهٔ گیسوی تو بس چشم تماشاگر تو
محرم آن لعل نشدکام تمنایکسی
غیرتبسمکه برد چاشنی از شکرتو
رنگ تو آشفته چوگل در چمن آرزویت
موج تو غلتان چوگهر در طلبگوهر تو
صبح برد تا به کجا پایه ز قطع نفسش
وانشود زین هوسی چند ره منظر تو
نُه فلک ازگردش سرگشته به خمیازه سمر
همت ظرف که کشد بادهٔ بیساغر تو
سعی طلب بی سر و پا جادهٔ تحقیق رسا
سبحه صفت آبلهها خفته برون در تو
خط حساب من و ما راه گشاید ز کجا
صفر نماید به نظر نقطهای از دفتر تو
بیدل از افسون سخن بلبل باغ چهگلی
رنگ چمن میشکند بوی بهار ازپرتو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۰
ای ز عنایت آشکار شخص تو و مثال تو
آینهٔ جمال تو آینهٔ جمال تو
از تب و تاب آب و گل تا تک و تاز جان و دل
ریشهٔ کس نمیدود در چمن خیال تو
چرخ به صد کمند چین بوسه زده است بر زمین
بس که بلند جسته است گرد رم غزال تو
بر در ناز کبریا چند غبار ماسوا
در کف وهم من که داد آینهٔ محال تو
این بم و زیر و قیل و قال نیست به ساز لایزال
نقص و کمال فهم ماست بدر تو و هلال تو
خلق ز سعی نارسا سوخت جبین به نقش پا
برهمه داغ سایه بست سرکشی نهال تو
شیشهٔ ساعت فلک از چه حساب دم زند
راه نفس گرفته است غیرت ماه و سال تو
پیریام از قد دو تا راه نبرد هیچ جا
هم به در تو میبرم حلقهٔ انفعال تو
تشنهٔ بوس آن لبم لیک ز ننگ ناکسی
جرأتم آب میکند از تری زلال تو
باید از اقتضای شوق بر سر غفلتم گریست
از تو جدا چسان شوم تا طلبم وصال تو
طایر آشیان عجز ناز فروش حسرت است
رنگ شکسته میپرد بیدل خسته بال تو
آینهٔ جمال تو آینهٔ جمال تو
از تب و تاب آب و گل تا تک و تاز جان و دل
ریشهٔ کس نمیدود در چمن خیال تو
چرخ به صد کمند چین بوسه زده است بر زمین
بس که بلند جسته است گرد رم غزال تو
بر در ناز کبریا چند غبار ماسوا
در کف وهم من که داد آینهٔ محال تو
این بم و زیر و قیل و قال نیست به ساز لایزال
نقص و کمال فهم ماست بدر تو و هلال تو
خلق ز سعی نارسا سوخت جبین به نقش پا
برهمه داغ سایه بست سرکشی نهال تو
شیشهٔ ساعت فلک از چه حساب دم زند
راه نفس گرفته است غیرت ماه و سال تو
پیریام از قد دو تا راه نبرد هیچ جا
هم به در تو میبرم حلقهٔ انفعال تو
تشنهٔ بوس آن لبم لیک ز ننگ ناکسی
جرأتم آب میکند از تری زلال تو
باید از اقتضای شوق بر سر غفلتم گریست
از تو جدا چسان شوم تا طلبم وصال تو
طایر آشیان عجز ناز فروش حسرت است
رنگ شکسته میپرد بیدل خسته بال تو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۳
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۴
مه نو مینماید امشبم از آسمان ابرو
قدح کج کرده میآید اشارتهای آن ابرو
تعالی الله چه نقشی دلفریب است این نمیدانم
که جوهر در دم تیغ است یا ناز اندر آن ابرو
به این انداز در اندیشهٔ صید که میتازد
که عمری شد همان افکنده است ازکف عنان ابرو
اشارت محو حیرت کن که در بزم تماشایش
به رنگ ماه نو در چشم میگردد نهان ابرو
نه گلشن نرگسی دارد نه دریا موج میآرد
به عالم فتنه میکارد همان چشم و همان ابرو
چرا در خاک و خون ننشاندم دردی که من دارم
چو تیر افکنده است از خویش دورم آن کمان ابرو
خرابی میکنم تعمیر نازی در نظر دارم
ز بخت تیرهٔ من وسمهای میخواهد آن ابرو
ز غفلت شکوهها پرداختم اما نفهمیدم
که خوبان را تغافل گوش میباشد زبان ابرو
جهانی را تحیر بسمل ناز تو میبینم
نمیدانم چه تیغ است اینکه دارد در میان ابرو
به یاد چین ابروی تو دریا را ز امواجش
شکستی میکشد بر دوش چندینکاروان ابرو
اشارت هم به ایمای خیالش بر نمیآید
اگر بر اوج استغنا نباشد نردبان ابرو
به وضع سرکشی لطف تواضع دیدهام بیدل
به چشم مصلحت تیغم به عرض امتحان ابرو
قدح کج کرده میآید اشارتهای آن ابرو
تعالی الله چه نقشی دلفریب است این نمیدانم
که جوهر در دم تیغ است یا ناز اندر آن ابرو
به این انداز در اندیشهٔ صید که میتازد
که عمری شد همان افکنده است ازکف عنان ابرو
اشارت محو حیرت کن که در بزم تماشایش
به رنگ ماه نو در چشم میگردد نهان ابرو
نه گلشن نرگسی دارد نه دریا موج میآرد
به عالم فتنه میکارد همان چشم و همان ابرو
چرا در خاک و خون ننشاندم دردی که من دارم
چو تیر افکنده است از خویش دورم آن کمان ابرو
خرابی میکنم تعمیر نازی در نظر دارم
ز بخت تیرهٔ من وسمهای میخواهد آن ابرو
ز غفلت شکوهها پرداختم اما نفهمیدم
که خوبان را تغافل گوش میباشد زبان ابرو
جهانی را تحیر بسمل ناز تو میبینم
نمیدانم چه تیغ است اینکه دارد در میان ابرو
به یاد چین ابروی تو دریا را ز امواجش
شکستی میکشد بر دوش چندینکاروان ابرو
اشارت هم به ایمای خیالش بر نمیآید
اگر بر اوج استغنا نباشد نردبان ابرو
به وضع سرکشی لطف تواضع دیدهام بیدل
به چشم مصلحت تیغم به عرض امتحان ابرو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۷
از بسکه ضعف طاقت بوسید روی زانو
خط جبین غلط خورد آخر به موی زانو
آبم درین ادبگاه از شرم غفلت شرم
سر بر هوا نشاید تسلیم خوی زانو
کو معبد حضوری کز ما برد رعونت
صد حیف پیرگشتیم در جستجوی زانو
هر جلوه را درین بزم آیینه است منظور
تمثال دل مجوبید نادیده روی زانو
شکر قد دوتایم امروز فرض گردید
عمریست میکشیدم گردن به سوی زانو
مشق دبیر اسرار چندین نشست دارد
اما نمیتوان خواند حرف مگوی زانو
چون برگ گل به یادت یک صبح غنچه بودم
شد عمر در جبینم خفتهست بوی زانو
زین فکرهای باطل چیزی نمیگشاید
گیرم فتاده باشم سر درگلوی زانو
بیحاصلان سرا پا اندوه در کمینند
چیزی نروید از بید جز آرزوی زانو
تغییر وضع تسلیم بر غنچه هم ستم کرد
یارب پی چه راحت گشتم عدوی زانو
بیدل چو موج گوهر در فکر خوبش خشکم
پیشانیام قدح زد اما به جوی زانو
خط جبین غلط خورد آخر به موی زانو
آبم درین ادبگاه از شرم غفلت شرم
سر بر هوا نشاید تسلیم خوی زانو
کو معبد حضوری کز ما برد رعونت
صد حیف پیرگشتیم در جستجوی زانو
هر جلوه را درین بزم آیینه است منظور
تمثال دل مجوبید نادیده روی زانو
شکر قد دوتایم امروز فرض گردید
عمریست میکشیدم گردن به سوی زانو
مشق دبیر اسرار چندین نشست دارد
اما نمیتوان خواند حرف مگوی زانو
چون برگ گل به یادت یک صبح غنچه بودم
شد عمر در جبینم خفتهست بوی زانو
زین فکرهای باطل چیزی نمیگشاید
گیرم فتاده باشم سر درگلوی زانو
بیحاصلان سرا پا اندوه در کمینند
چیزی نروید از بید جز آرزوی زانو
تغییر وضع تسلیم بر غنچه هم ستم کرد
یارب پی چه راحت گشتم عدوی زانو
بیدل چو موج گوهر در فکر خوبش خشکم
پیشانیام قدح زد اما به جوی زانو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۴
بسکه ما را بر آن لقاست نگاه
عالمی را به چشم ماست نگاه
حیرت امروز بی بلایی نیست
از مژه دست بر قفاست نگاه
مایهٔ بینش است ضبط نفس
گر به شبنم تند هواست نگاه
بیصفا زنگ برنمیخیزد
مژهٔ بسته را عصاست نگاه
حرص معنی شکار عبرت نیست
دیدهٔ دام را کجاست نگاه
فکر رحلت خجالتی دارد
دم رفتن به پیش پاست نگاه
غنچه شو چشم ازین و آن بربند
که درین باغ خونبهاست نگاه
بال شوق رسا تری نکشد
همچو شبنم سرشک ماست نگاه
بزم ما بسکه محو جلوهٔ اوست
شیشه گر بشکنی صداست نگاه
حسرت حسن نو خطی داریم
طالب جنس توتیاست نگاه
مژده دستی بلند خواهد کرد
چشم وا میکنم دعاست نگاه
بیدل افسانهٔ دگر متراش
با همین رنگ آشناست نگاه
عالمی را به چشم ماست نگاه
حیرت امروز بی بلایی نیست
از مژه دست بر قفاست نگاه
مایهٔ بینش است ضبط نفس
گر به شبنم تند هواست نگاه
بیصفا زنگ برنمیخیزد
مژهٔ بسته را عصاست نگاه
حرص معنی شکار عبرت نیست
دیدهٔ دام را کجاست نگاه
فکر رحلت خجالتی دارد
دم رفتن به پیش پاست نگاه
غنچه شو چشم ازین و آن بربند
که درین باغ خونبهاست نگاه
بال شوق رسا تری نکشد
همچو شبنم سرشک ماست نگاه
بزم ما بسکه محو جلوهٔ اوست
شیشه گر بشکنی صداست نگاه
حسرت حسن نو خطی داریم
طالب جنس توتیاست نگاه
مژده دستی بلند خواهد کرد
چشم وا میکنم دعاست نگاه
بیدل افسانهٔ دگر متراش
با همین رنگ آشناست نگاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۶
تا به شوخی نکشد زمزمهٔ ساز نگاه
مردمک شد ز ازل سرمهٔ آواز نگاه
در تماشای توام رنگ اثر باختن است
همچو چشمم همه تن گرد تک و تاز نگاه
گر همه آب بود آینه بیناییکو
نرسد اشک بهکیفیت انداز نگاه
دیگر از عاقبت تشنهٔ دیدار مپرس
هست از خویش برون تاختن ناز نگاه
همچو شمعیکهکند دود پس از خاموشی
حسرتت زمزمهای میکشد از ساز نگاه
طوبی از سایهٔ ناز مژهام میبالد
چقدر سرو توام کرده سرافراز نگاه
مشق جمعیت دل قدرت دیگر دارد
بر فسلک نیز نلغزید رسن باز نگاه
غم اسباب تعلق نکشد صاحب دل
مژه صیقل نزند آینه پرداز نگاه
گرد غفلت مشکافید که در عرصهٔ رنگ
بینشانیست خطای قدرانداز نگاه
چون شرارم چقدر محمل ناز آراید
یک تپشگرد دل و یک مژه پرواز نگاه
بیدل از نور نظر صافی دل مستغنیست
کسب بینش نکند آینهٔ ناز نگاه
مردمک شد ز ازل سرمهٔ آواز نگاه
در تماشای توام رنگ اثر باختن است
همچو چشمم همه تن گرد تک و تاز نگاه
گر همه آب بود آینه بیناییکو
نرسد اشک بهکیفیت انداز نگاه
دیگر از عاقبت تشنهٔ دیدار مپرس
هست از خویش برون تاختن ناز نگاه
همچو شمعیکهکند دود پس از خاموشی
حسرتت زمزمهای میکشد از ساز نگاه
طوبی از سایهٔ ناز مژهام میبالد
چقدر سرو توام کرده سرافراز نگاه
مشق جمعیت دل قدرت دیگر دارد
بر فسلک نیز نلغزید رسن باز نگاه
غم اسباب تعلق نکشد صاحب دل
مژه صیقل نزند آینه پرداز نگاه
گرد غفلت مشکافید که در عرصهٔ رنگ
بینشانیست خطای قدرانداز نگاه
چون شرارم چقدر محمل ناز آراید
یک تپشگرد دل و یک مژه پرواز نگاه
بیدل از نور نظر صافی دل مستغنیست
کسب بینش نکند آینهٔ ناز نگاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۷
گر دهد رنگ تماشای تو پرواز نگاه
خیل طاووس توان ریخت ز پرواز نگاه
قید یک حلقهٔ زنجیر خیالیاست محال
دیده تا چندکند منع جنونتاز نگاه
عمرها شد که به آن جلوه مقابل شدهام
می رسد بر من حیران چقدر ناز نگاه
حیرت آینهام مهر نبوت دارد
تاب دیدار تو بس شاهد اعجاز نگاه
دور باش عجبی داشت شکوه حیرت
دل هم آگاه نشد از چمن راز نگاه
آشیان میشود از وحشت شوقم پرو بال
مژه خمیازهکش است از پی پرواز نگاه
در نهانخانهٔ دل مژدهٔ دیداری هست
میکشدگوش من از آینه آواز نگاه
شوق بیتاب نسیم چه بهارست امروز
میکشم بویگل از شوخی انداز نگاه
راز مخموری دیدار نهان نتوان داشت
صد زبان در مژه دارد لب غماز نگاه
چون شرر چشم به ذوق چه گشایم بیدل
من که انجام نفس دارم و آغاز نگاه
خیل طاووس توان ریخت ز پرواز نگاه
قید یک حلقهٔ زنجیر خیالیاست محال
دیده تا چندکند منع جنونتاز نگاه
عمرها شد که به آن جلوه مقابل شدهام
می رسد بر من حیران چقدر ناز نگاه
حیرت آینهام مهر نبوت دارد
تاب دیدار تو بس شاهد اعجاز نگاه
دور باش عجبی داشت شکوه حیرت
دل هم آگاه نشد از چمن راز نگاه
آشیان میشود از وحشت شوقم پرو بال
مژه خمیازهکش است از پی پرواز نگاه
در نهانخانهٔ دل مژدهٔ دیداری هست
میکشدگوش من از آینه آواز نگاه
شوق بیتاب نسیم چه بهارست امروز
میکشم بویگل از شوخی انداز نگاه
راز مخموری دیدار نهان نتوان داشت
صد زبان در مژه دارد لب غماز نگاه
چون شرر چشم به ذوق چه گشایم بیدل
من که انجام نفس دارم و آغاز نگاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۱
به دست تیغ تو تا خون من حنا بسته
به حیرتم که عجب خویش را بجا بسته
چه سان به روی تو مرغ نظر کند پرواز
که حیرت از مژهاش رشتهها به پا بسته
به دل ز شوق وصالت صد آرزو دارم
ولی ادب ره تقریر مدعا بسته
فراق بیگنهمکشت و نقد داغ خطا
بهگردن دل خونگشته خونبها بسته
ز جیب ناز خطش سر برون نمی آرد
که عقد عهد به خلوتگهٔ حیا بسته
چو شمع تا به فنا هیچ جا نیاسایم
مرا سریست که احرام بوریا بسته
تن از بساط حریرم چگونه بندد طرف
که دل به سلسلهٔ نقش بوربا بسته
بهار بوسه به پای تو داد و خون گردید
نگه تصور رنگینی حنا بسته
به وادی طلب نارسایی عجزیم
که هرکه رفته زخود خویش را به ما بسته
کدام نقش که گردون نبست بیستمش
دلی شکسته اگر صورت صدا بسته
مگر ز زلف تو دارد طریق بست و گشاد
که بیدل اینهمه مضمون دلگشا بسته
به حیرتم که عجب خویش را بجا بسته
چه سان به روی تو مرغ نظر کند پرواز
که حیرت از مژهاش رشتهها به پا بسته
به دل ز شوق وصالت صد آرزو دارم
ولی ادب ره تقریر مدعا بسته
فراق بیگنهمکشت و نقد داغ خطا
بهگردن دل خونگشته خونبها بسته
ز جیب ناز خطش سر برون نمی آرد
که عقد عهد به خلوتگهٔ حیا بسته
چو شمع تا به فنا هیچ جا نیاسایم
مرا سریست که احرام بوریا بسته
تن از بساط حریرم چگونه بندد طرف
که دل به سلسلهٔ نقش بوربا بسته
بهار بوسه به پای تو داد و خون گردید
نگه تصور رنگینی حنا بسته
به وادی طلب نارسایی عجزیم
که هرکه رفته زخود خویش را به ما بسته
کدام نقش که گردون نبست بیستمش
دلی شکسته اگر صورت صدا بسته
مگر ز زلف تو دارد طریق بست و گشاد
که بیدل اینهمه مضمون دلگشا بسته
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۲
به تو نقش صحبت ما، چقدر بجا نشسته
توبه ناز و ما درآتش، تو به خواب وما نشسته
سرو برگ جرآت دل به ادب چرا نسوزد
که سپند هم به بزمت زتپش جدا نشسته
چه قیامت است یارب به جهان بینیازی
که ز غیب تا شهادت همه جا گدا نشسته
چه نهان، چه آشکارا نبری خیال وحدت
که زدیده تا دل اینجا همه ما سوا نشسته
مرو ای نگه به گلشن که به روی هر گل آنجا
ز هجوم چشم شبنم عرق حیا نشسته
چو عدو زند دو زانو نخوری فریب عجزش
که به قصد جان تفنگی به سر دو پا نشسته
همه امشبت مهیا تو در انتظار فردا
نکنیکه نقش وهمت ز املکجا نشسته
به رهیکه برق تازان همه نقش پای لنگند
بهکجا رسیده باشم من بیعصا نشسته
به هزار خون تپیدمکه به آبله رسیدم
چقدر بلند چیند سر زیر پا نشسته
هوس کلاه شاهی ز سرت برآر بیدل
به چه نازد استخوانی که بر او هما نشسته
توبه ناز و ما درآتش، تو به خواب وما نشسته
سرو برگ جرآت دل به ادب چرا نسوزد
که سپند هم به بزمت زتپش جدا نشسته
چه قیامت است یارب به جهان بینیازی
که ز غیب تا شهادت همه جا گدا نشسته
چه نهان، چه آشکارا نبری خیال وحدت
که زدیده تا دل اینجا همه ما سوا نشسته
مرو ای نگه به گلشن که به روی هر گل آنجا
ز هجوم چشم شبنم عرق حیا نشسته
چو عدو زند دو زانو نخوری فریب عجزش
که به قصد جان تفنگی به سر دو پا نشسته
همه امشبت مهیا تو در انتظار فردا
نکنیکه نقش وهمت ز املکجا نشسته
به رهیکه برق تازان همه نقش پای لنگند
بهکجا رسیده باشم من بیعصا نشسته
به هزار خون تپیدمکه به آبله رسیدم
چقدر بلند چیند سر زیر پا نشسته
هوس کلاه شاهی ز سرت برآر بیدل
به چه نازد استخوانی که بر او هما نشسته
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۱
نیست خاموشی به کار شمع محفل جزگره
داغ شد آهیکه نپسندید بر دل جز گره
از جنون بر خویش راه عافیت هموارکن
وانمیسازد تپش از بال بسمل جز گره
خامهٔ صدقیم آهنگ صریر ما حق است
بر زبان ما نیابی حرف باطل جز گره
بیقرارانیم حرف عافیت از ما مپرس
موج ما را نیست بر لب نام ساحل جزگره
چون نفس از عاجزی تار نظر هم نارساست
هیچ نتوان یافتن از دیده تا دل جزگره
گر سر ما شد جدا ازتن چه جای شکوه است
وا نکرد از رشتهٔ ما تیغ قاتل جز گره
وحشت ما گر مقام الفتی دارد دلت
ناله را در کوچهٔ نی نیست منزل جز گره
دل به صد دامن تعلق پای ما پیچیده است
رشتهایم و در ره ما نیست حایل جز گره
هر چه باشد وضع جمعیت غنیمت گیر و بس
گر شعوری داری از هر رشته نگسل جز گره
فرصتی کو تا به ضبط خود نفس گیرد نفس
رشتهٔ کوتاه ما را نیست مشکل جز گره
ای خوشا نومیدی تدبیر فتح الباب من
تا شدم ناخن ندارم در مقابل جز گره
تا نفس باقیست کلفت بایدم اندوختن
بر ندارد رشتهٔ تسبیح بیدل جز گره
داغ شد آهیکه نپسندید بر دل جز گره
از جنون بر خویش راه عافیت هموارکن
وانمیسازد تپش از بال بسمل جز گره
خامهٔ صدقیم آهنگ صریر ما حق است
بر زبان ما نیابی حرف باطل جز گره
بیقرارانیم حرف عافیت از ما مپرس
موج ما را نیست بر لب نام ساحل جزگره
چون نفس از عاجزی تار نظر هم نارساست
هیچ نتوان یافتن از دیده تا دل جزگره
گر سر ما شد جدا ازتن چه جای شکوه است
وا نکرد از رشتهٔ ما تیغ قاتل جز گره
وحشت ما گر مقام الفتی دارد دلت
ناله را در کوچهٔ نی نیست منزل جز گره
دل به صد دامن تعلق پای ما پیچیده است
رشتهایم و در ره ما نیست حایل جز گره
هر چه باشد وضع جمعیت غنیمت گیر و بس
گر شعوری داری از هر رشته نگسل جز گره
فرصتی کو تا به ضبط خود نفس گیرد نفس
رشتهٔ کوتاه ما را نیست مشکل جز گره
ای خوشا نومیدی تدبیر فتح الباب من
تا شدم ناخن ندارم در مقابل جز گره
تا نفس باقیست کلفت بایدم اندوختن
بر ندارد رشتهٔ تسبیح بیدل جز گره
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۴
پری می فشان ای تعلق بهانه
به دل چون نفس بستهای آشیانه
درین عرصه زنهار مفراز گردن
که تیر بلا را نگردی نشانه
گر از ساز بسمل اثر برده باشی
تپش نیست در نبض دل بیترانه
دل ما و داغی ز سودای عشقت
سر و سجدهواری از آن آستانه
دریندشت جولان بی مقصد ما
بجز شوق منزل ندارد بهانه
ازین بحر وارستن امکان ندارد
مجوبید بیخاک گشتن کرانه
مپرسید از انجام و آغاز زلفش
درازست سر رشتهٔ این فسانه
بهارست ای میکشان نشئه تازی
جنون دارد از بوی گل تازبانه
سرشک نیازم نم عجز سازم
چه سان گردم از خاک کویت روانه
دل خسته آنگاه سودای زلفت
بنالم به ناسوری زخم شانه
به نومیدیام خاک شد عرض جوهر
چو شمشیر در قبضهٔ موریانه
صداییست پیچیده بر ساز هستی
چه دارد به جز ناله زنجیر خانه
فسردیم و از خویش رفتیم بیدل
چو رنگ آتش ما ندارد ترانه
به دل چون نفس بستهای آشیانه
درین عرصه زنهار مفراز گردن
که تیر بلا را نگردی نشانه
گر از ساز بسمل اثر برده باشی
تپش نیست در نبض دل بیترانه
دل ما و داغی ز سودای عشقت
سر و سجدهواری از آن آستانه
دریندشت جولان بی مقصد ما
بجز شوق منزل ندارد بهانه
ازین بحر وارستن امکان ندارد
مجوبید بیخاک گشتن کرانه
مپرسید از انجام و آغاز زلفش
درازست سر رشتهٔ این فسانه
بهارست ای میکشان نشئه تازی
جنون دارد از بوی گل تازبانه
سرشک نیازم نم عجز سازم
چه سان گردم از خاک کویت روانه
دل خسته آنگاه سودای زلفت
بنالم به ناسوری زخم شانه
به نومیدیام خاک شد عرض جوهر
چو شمشیر در قبضهٔ موریانه
صداییست پیچیده بر ساز هستی
چه دارد به جز ناله زنجیر خانه
فسردیم و از خویش رفتیم بیدل
چو رنگ آتش ما ندارد ترانه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۶
بوی وصلی هست در رنگ بهار آینه
میگدازم دل که گردم آبیار آینه
نیست ممکن حسرت دیدار پنهان داشتن
بر ملا افکند جوهر خار خار آینه
کیست تا فهمد زبان بیدماغیهای من
نشئهٔ دیدار میخواهد غبار آینه
غفلت دل پردهٔ ساز تغافلهای اوست
جلوه خوابیدهست یکسر در غبار آینه
بسکه محو جلوهٔ او گشت سر تا پای من
حیرتم عکس است اگر گردم دچار آینه
نور دل خواهی به فکر ظاهر آرایی مباش
جوش زنگار است و بس نقش و نگار آینه
عرض جوهر نیست غیر از زحمت روشندلان
موی چشم آرد برون خط بر غبار آینه
حسن اگر از شوخی نظاره دارد انفعال
بینگاهی میتواند کرد کار آینه
شوخی اوضاع امکان حیرت اندر حیرت است
چند باید بودنت آیینهدار آینه
عرصهٔ جولان آگاهی ندارد گرد غیر
هم به روی خویش میتازد سوار آینه
در مراد آب و رنگ از ما تحیر میخرند
بر کف دست است جنس اعتبار آینه
غیر حیرتخانهٔ دل مرکز آرام نیست
چون نفس غافل مباشید از حصار آینه
انتظاری نیست بیدل دولت جاوید وصل
حسرتم تا چند پردازد کنار آینه
میگدازم دل که گردم آبیار آینه
نیست ممکن حسرت دیدار پنهان داشتن
بر ملا افکند جوهر خار خار آینه
کیست تا فهمد زبان بیدماغیهای من
نشئهٔ دیدار میخواهد غبار آینه
غفلت دل پردهٔ ساز تغافلهای اوست
جلوه خوابیدهست یکسر در غبار آینه
بسکه محو جلوهٔ او گشت سر تا پای من
حیرتم عکس است اگر گردم دچار آینه
نور دل خواهی به فکر ظاهر آرایی مباش
جوش زنگار است و بس نقش و نگار آینه
عرض جوهر نیست غیر از زحمت روشندلان
موی چشم آرد برون خط بر غبار آینه
حسن اگر از شوخی نظاره دارد انفعال
بینگاهی میتواند کرد کار آینه
شوخی اوضاع امکان حیرت اندر حیرت است
چند باید بودنت آیینهدار آینه
عرصهٔ جولان آگاهی ندارد گرد غیر
هم به روی خویش میتازد سوار آینه
در مراد آب و رنگ از ما تحیر میخرند
بر کف دست است جنس اعتبار آینه
غیر حیرتخانهٔ دل مرکز آرام نیست
چون نفس غافل مباشید از حصار آینه
انتظاری نیست بیدل دولت جاوید وصل
حسرتم تا چند پردازد کنار آینه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۲
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۳
افسانهٔ وفایی اگر گوش کردهای
یادم کن آنقدرکه فراموش کردهای
لعلتخموش و دلهوسانشایصد سئوال
آبم ز شرم چشمهٔ بیجوش کردهای
خیمازهٔ خیال تسلی کنار نیست
ای موج اختراع چه آغوش کردهای
دل نیستگوهریکه به خاکش توان نهفت
آیینه است آنچه نمدپوش کردهای
موی سپید پنبهٔگوشکسی مباد
در خواب، سیر صبح بناگوش کردهای
لغزیده برجهات پریشان نگاهیت
خطی دگر شد آنچه تو مغشوش کردهای
جزوهم چون حباب ندانم چه بار داشت
خم گشتنی که آبلهٔ دوش کردهای
گر شغل هستی تو همین سعی نیستی است
امروز خواهی آنچه کنی دوش کردهای
زین بیش وکم نفس به تخیل شمردهگیر
فرداست کاین حساب فراموش کردهای
تصویر شمع، محرم سوز و گداز نیست
در ساغرت می است که کم نوش کردهای
بیدل دلت به نور حضوری نبرد راه
ای بیخبر چراغ که خاموش کردهای
یادم کن آنقدرکه فراموش کردهای
لعلتخموش و دلهوسانشایصد سئوال
آبم ز شرم چشمهٔ بیجوش کردهای
خیمازهٔ خیال تسلی کنار نیست
ای موج اختراع چه آغوش کردهای
دل نیستگوهریکه به خاکش توان نهفت
آیینه است آنچه نمدپوش کردهای
موی سپید پنبهٔگوشکسی مباد
در خواب، سیر صبح بناگوش کردهای
لغزیده برجهات پریشان نگاهیت
خطی دگر شد آنچه تو مغشوش کردهای
جزوهم چون حباب ندانم چه بار داشت
خم گشتنی که آبلهٔ دوش کردهای
گر شغل هستی تو همین سعی نیستی است
امروز خواهی آنچه کنی دوش کردهای
زین بیش وکم نفس به تخیل شمردهگیر
فرداست کاین حساب فراموش کردهای
تصویر شمع، محرم سوز و گداز نیست
در ساغرت می است که کم نوش کردهای
بیدل دلت به نور حضوری نبرد راه
ای بیخبر چراغ که خاموش کردهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۶
دور از بساط وصل تو ماییم و دیدهای
چون شمع کشته داغ نگاه رمیدهای
شد نو بهار و ما نفشاندیم گرد بال
در سایهٔ گلی به نسیم وزیدهای
ما حسرت انتخاب صباییم از محیط
کنج دلی و یک نفس آرمیدهای
در حیرتم به راحت منزل چسان رسد
راهی به چشم آبلهٔ پا ندیدهای
محمل کشان عجز رسا قطع کردهاند
صد دشت وره امید، به پای بریدهای
اشکم نیاز محفل ناز تو میکشد
آیینه داری از دل حسرت چکیدهای
آخر به پاس راز وفا تیغها کشید
چون صبح بر سرم نفس ناکشیدهای
دارم دلی به صد تپش آهنگی جنون
یک اشک وار تا به چکیدن رسیدهای
میبایدم ز خجلت اعمال زیستن
نومیدتر ز زنگی آیینه دیدهای
بیدل ز کشتزار تمناست حاصلم
تخم دلی به سعی شکستن دمیدهای
چون شمع کشته داغ نگاه رمیدهای
شد نو بهار و ما نفشاندیم گرد بال
در سایهٔ گلی به نسیم وزیدهای
ما حسرت انتخاب صباییم از محیط
کنج دلی و یک نفس آرمیدهای
در حیرتم به راحت منزل چسان رسد
راهی به چشم آبلهٔ پا ندیدهای
محمل کشان عجز رسا قطع کردهاند
صد دشت وره امید، به پای بریدهای
اشکم نیاز محفل ناز تو میکشد
آیینه داری از دل حسرت چکیدهای
آخر به پاس راز وفا تیغها کشید
چون صبح بر سرم نفس ناکشیدهای
دارم دلی به صد تپش آهنگی جنون
یک اشک وار تا به چکیدن رسیدهای
میبایدم ز خجلت اعمال زیستن
نومیدتر ز زنگی آیینه دیدهای
بیدل ز کشتزار تمناست حاصلم
تخم دلی به سعی شکستن دمیدهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۸
ماییم و گرد هستی حرمان دمیدهای
چون صبح آشیانهٔ رنگ پریدهای
در دامن خیال تو دارد غبار ما
بیدست و پایی به ثریا رسیدهای
بر گریهام نظر کن و از حسرتم مپرس
عرض گداز صد نگهست آب دیدهای
غافل مباد وصل ز فریاد انتظار
چشمی گشودهایم به حرف شنیدهای
عبرت ز انجم و فلکم عرضه میدهد
جوشی به کلک پیکر افعی گزیدهای
آسودگی سراغ ره عافیت نداشت
دستی زدم چو رنگ به دامان چیدهای
دارد محبت از دل بی مدعای من
نومیدیی به خون دو عالم تپیدهای
امروز بی تو ریگ بیابان حسرتست
اشکم که داشت بوی دل آرمیدهای
بازآ که دارم از نگه واپسین هنوز
ته جرعهای به شیشهٔ رنگ پریدهای
هر چند خاک من چو سحر باد برده است
دارم هنوز رنگ گریبان دریدهای
بیدل حضور خاتم ملک جمت بس است
پیشانی شکسته و دوش خمیدهای
چون صبح آشیانهٔ رنگ پریدهای
در دامن خیال تو دارد غبار ما
بیدست و پایی به ثریا رسیدهای
بر گریهام نظر کن و از حسرتم مپرس
عرض گداز صد نگهست آب دیدهای
غافل مباد وصل ز فریاد انتظار
چشمی گشودهایم به حرف شنیدهای
عبرت ز انجم و فلکم عرضه میدهد
جوشی به کلک پیکر افعی گزیدهای
آسودگی سراغ ره عافیت نداشت
دستی زدم چو رنگ به دامان چیدهای
دارد محبت از دل بی مدعای من
نومیدیی به خون دو عالم تپیدهای
امروز بی تو ریگ بیابان حسرتست
اشکم که داشت بوی دل آرمیدهای
بازآ که دارم از نگه واپسین هنوز
ته جرعهای به شیشهٔ رنگ پریدهای
هر چند خاک من چو سحر باد برده است
دارم هنوز رنگ گریبان دریدهای
بیدل حضور خاتم ملک جمت بس است
پیشانی شکسته و دوش خمیدهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۲
بی تو دل در سینهام دارد جنون افسانهای
نالهام جغدی قیامت کرده در وبرانهای
در سراغ فرصت گمکرده میسوزم نفس
رفته شمع از بزم و بالی می زند پروانهای
آتشی برخود زنم چشمی زعبرت واکنم
چون چراغ کشتهام محبوس ظلمتخانهای
جستجوها خاک شد اما درین صحرا نیافت
آنقدر میدان که هویی بالد از دیوانهای
درکلید سعی، امید گشاد کار نیست
از شکست دل مگر پیدا کنم دندانهای
چارهٔ دیگر نمییابم گریبان میدرم
ناتوانیها چو مو میخواهد از من شانهای
عالمی دادم به توفان دل بی مدّعا
سوخت خرمنها بهم تا پاککردم دانهای
سبحه تا باقیست زاهد در شمار کام باش
ما و خط ساغری و لغزش مستانهای
میکشان پیش از سواد چرخ و اختر خواندهاند
بر بیاض گردن مینا خط پیمانهای
بر دوام صحبت هم چشم نتوان دوختن
آخر ای بی دانشان خویشیم یا بیگانهای
دود دل عمریست بیدل میدهم پرواز و بس
بر گسستن بستهام زنار آتشخانهای
نالهام جغدی قیامت کرده در وبرانهای
در سراغ فرصت گمکرده میسوزم نفس
رفته شمع از بزم و بالی می زند پروانهای
آتشی برخود زنم چشمی زعبرت واکنم
چون چراغ کشتهام محبوس ظلمتخانهای
جستجوها خاک شد اما درین صحرا نیافت
آنقدر میدان که هویی بالد از دیوانهای
درکلید سعی، امید گشاد کار نیست
از شکست دل مگر پیدا کنم دندانهای
چارهٔ دیگر نمییابم گریبان میدرم
ناتوانیها چو مو میخواهد از من شانهای
عالمی دادم به توفان دل بی مدّعا
سوخت خرمنها بهم تا پاککردم دانهای
سبحه تا باقیست زاهد در شمار کام باش
ما و خط ساغری و لغزش مستانهای
میکشان پیش از سواد چرخ و اختر خواندهاند
بر بیاض گردن مینا خط پیمانهای
بر دوام صحبت هم چشم نتوان دوختن
آخر ای بی دانشان خویشیم یا بیگانهای
دود دل عمریست بیدل میدهم پرواز و بس
بر گسستن بستهام زنار آتشخانهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۰
مژهواری ز خواب ناز جستی
دو عالم نرگسستان نقش بستی
تغافل مهرگنجکاف و نون بود
تبسم کردی و گوهر شکستی
ز آهنگیکه افسون نفس داشت
عنان صور بر عالم گسستی
مگر با آن میان ربطی ندارد
سخن بر معنی نایاب بستی
محیط آنگه محاط قطره حرف است
که میداند چسان در دل نشستی
خودآرایی چه مستور و چه اظهار
خراباتی چه مخموری چه مستی
دو عالم نرگسستان نقش بستی
تغافل مهرگنجکاف و نون بود
تبسم کردی و گوهر شکستی
ز آهنگیکه افسون نفس داشت
عنان صور بر عالم گسستی
مگر با آن میان ربطی ندارد
سخن بر معنی نایاب بستی
محیط آنگه محاط قطره حرف است
که میداند چسان در دل نشستی
خودآرایی چه مستور و چه اظهار
خراباتی چه مخموری چه مستی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۳
یاد باد آن کز تبسم فیض عامی داشتی
در خطاب غیر هم با من پیامی داشتی
یاد باد آن ساز شفقتها که بی ناموس غیر
در بساط تیره روزان عیش شامی داشتی
یاد باد ای حسرت بنهاده پا از دل برون
چون نگه در چشم حیران هم مقامی داشتی
گاهگاهی با وجود بینیازیهای ناز
خدمتی ارشاد میکردی غلامی داشتی
آمد آمد خاک مشتاقان بهگردون میرساند
یک دوگام آنسوی تمکین طرفهکامی داشتی
کردی از اهل وفا یکباره قطع التفات
در تغافل سخت تیغ بینیامی داشتی
اینقدر خلوت پرست کنج ابرویت که کرد
چون نگاه بینیازان سیر بامی داشتی
ما همان خاکیم اکنون انفعال از ما چرا
پیش زپن هم با همه تمکین، خرامی داشتی
سوخت دل در انتظار گرد سر گردیدنی
آخر ای بدمست گاهی دور جامی داشتی
تیغ هم بربیدل ما مد احسان بود وبس
گر به حکم ناز میل انتقامی داشتی
در خطاب غیر هم با من پیامی داشتی
یاد باد آن ساز شفقتها که بی ناموس غیر
در بساط تیره روزان عیش شامی داشتی
یاد باد ای حسرت بنهاده پا از دل برون
چون نگه در چشم حیران هم مقامی داشتی
گاهگاهی با وجود بینیازیهای ناز
خدمتی ارشاد میکردی غلامی داشتی
آمد آمد خاک مشتاقان بهگردون میرساند
یک دوگام آنسوی تمکین طرفهکامی داشتی
کردی از اهل وفا یکباره قطع التفات
در تغافل سخت تیغ بینیامی داشتی
اینقدر خلوت پرست کنج ابرویت که کرد
چون نگاه بینیازان سیر بامی داشتی
ما همان خاکیم اکنون انفعال از ما چرا
پیش زپن هم با همه تمکین، خرامی داشتی
سوخت دل در انتظار گرد سر گردیدنی
آخر ای بدمست گاهی دور جامی داشتی
تیغ هم بربیدل ما مد احسان بود وبس
گر به حکم ناز میل انتقامی داشتی