عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ازن فکر فلک پیما چه حاصل؟
ازن فکر فلک پیما چه حاصل؟
که گرد ثابت و سیاره گردد
مثال پاره ای ابری که از باد
به پهنای فضاواره گردد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نوا از سینه مرغ چمن برد
نوا از سینه مرغ چمن برد
ز خون لالهن سوز کهن برد
به این مکتب ، به این دانش چه نازی
که نان در کف نداد و جان ز تن برد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چو می بینی که رهزن کاروان کشت
چو می بینی که رهزن کاروان کشت
چه پرسی کاروانی را چسان کشت
مباش ایمن ازن علمی که خوانی
که از وی روح قومی میتوان کشت
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگر خود را بچشم محرمانه
نگر خود را بچشم محرمانه
نگاه ماست ما را تازیانه
تلاش رزق ازن دادند ما را
که باشد پر گشودن را بهانه
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تو در دریا نئی او در بر تست
تو در دریا نئی او در بر تست
به طوفان در فتادن جوهر تست
چو یک دم از تلاطم ها بیاسود
همین دریای تو غارتگر تست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بسا کس اندوه فردا کشیدند
بسا کس اندوه فردا کشیدند
که دی مردند و فردا را ندیدند
خنک مردان که در دامان امروز
هزاران تازه تر هنگامه چیدند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گله از سختی ایام بگذار
گله از سختی ایام بگذار
که سختی ناکشیده کم عیار است
نمی دانی کهب جویباران
اگر بر سنگ غلطد خوشگوار است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تو هم مثل من از خود در حجابی
تو هم مثل من از خود در حجابی
خنک روزی که خود را بازیابی
مرا کافر کند اندیشهء رزق
ترا کافر کند علم کتابی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مرا یاد است از دانای افرنگ
مرا یاد است از دانای افرنگ
بسا رازی که از بود و عدم گفت
ولیکن با تو گویم این دو حرفی
که با من پیر مردی از عجم گفت
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
الا ای کشته نامحرمی چند
الا ای کشته نامحرمی چند
خریدی از پی یک دل غمی چند
ز تأویلات ملایان نکوتر
نشستن با خودگاهی دمی چند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دجود است اینکه بینی یا نمود است
دجود است اینکه بینی یا نمود است
حکیم ما چه مشکلها گشود است
کتابی بر فن غواص بنوشت
ولیکن در دل دریا نبود است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به ضرب تیشه بشکن بیستون را
به ضرب تیشه بشکن بیستون را
که فرصت اندک و گردون دو رنگ است
حکیمان را درین اندیشه بگذار
شرر از تیشه خیزد یا ز سنگ است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دو گیتی را بخود باید کشیدن
دو گیتی را بخود باید کشیدن
نباید از حضور خود رمیدن
به نور دوش بین امروز خود را
ز دوش امروز را نتوان ربودن
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نپنداری که مرد امتحان مرد
نپنداری که مرد امتحان مرد
نمیرد گرچه زیرسمان مرد
ترا شایان چنین مرگ است ورنه
زهر مرگی که خواهی میتوان مرد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
پریشان هر دم ما از غمی چند
پریشان هر دم ما از غمی چند
شریک هر غمی نامحرمی چند
ولیکن طرح فردائی توان ریخت
اگر دانی بهای این دمی چند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ازن غم ها دل ما دردمند است
ازن غم ها دل ما دردمند است
که اصل او ازین خاک نژند است
من و تو زان غم شیرین ندانیم
که اصل او ز افکار بلند است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
زمانه کار او را میبرد پیش
زمانه کار او را میبرد پیش
که مرد خود نگهدار است درویش
همین فقر است و سلطانی که دل را
نگه داری چو دریا گوهر خویش
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نه نیروی خودی را زمودی
نه نیروی خودی رازمودی
نه بند از دست و پای خود گشودی
خرد زنجیر بودیدمی را
اگر در سینهٔ او دل نبودی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
من و تو کشت یزدان ، حاصل است این
من و تو کشت یزدان ، حاصل است این
عروس زندگی را محمل است این
غبار راه شد دانای اسرار
نپنداری که عقل است این ، دل است این
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گهی جویندهٔ حسن غریبی
گهی جویندهٔ حسن غریبی
خطیبی منبر او از صلیبی
گهی سلطان با خیل و سپاهی
ولی از دولت خود بی نصیبی