عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه حاجت طول دادن داستان را
چه حاجت طول دادن داستان را
بحرفی گویم اسرار نهان را
جهان خویش ماسودا گران داد
چه داند لامکان قدر مکان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
آیینه بر خاک زد صنع یکتا
تا وانمودند کیفیت ما
بنیاد اظهار بر رنگ چیدیم
خود را به هر رنگ‌ کردیم رسوا
در پرده پختیم سودای خامی
چندان‌که خندید آیینه بر ما
از عالم فاش بی‌پرده گشتیم
پنهان نبودن‌، کردیم پیدا
ما و رعونت‌، افسانهٔ کیست
ناز پری بست‌ گردن به مینا
آیینه‌واریم محروم عبرت
دادند ما را چشمی‌ که مگشا
درهای فرد‌وس وا بود امروز
از بی‌دماغی گفتیم فردا
گو‌هر گره‌ بست از بی‌نیازی
دستی‌که شستیم از آب دریا
گر جیب ناموس تنگت نگیرد
در چین د‌امن خفته‌ست صحرا
حیرت‌طرازی‌ست نیرنگ‌سازی‌ست
تمثال اوهام آیینه دنیا
کثرت نشد محو از ساز وحدت
همچون خیالات از شخص تنها
وهم‌ تعلّق برخود مچینید
صحرانشین‌اند این خانمانها
موجود نامی است باقی توهّم
از عالم خضر رو تا مسیحا
زین یأس منزل ما را چه حاصل
همخانه بیدل همسایه عنقا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
او سپهر و من کف خاک، او کجا و من‌ کجا
داغم از سودای خام غفلت و وهم رسا
عجز را گر در جناب بی‌نیازی‌ها رهی‌ست
اینقدرها بس‌ که تا کویت رسد فریاد ما
نیست برق جانگدازی چون تغافل‌های ناز
بیش از این آتش مزن در خانهٔ آیینه‌ها
هرکه را الفت شهید چشم مخمورت کند
نشئه انگیزد ز خاکش گرد تا روز جزا
از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض
رنگ تمثالی مگر آیینه گردد توتیا
نیست در بنیاد آتش خانهٔ نیرنگ دهر
آنقدر خاکستری کایینه‌ای گیرد جلا
زندگی محمل‌کش وهم دو عالم آرزوست
می‌تپد در هر نفس صد کاروان بانگ درا
آرزو خون‌گشتهٔ نیرنگ وضع ناز کیست
غمزه درد دورباش و جلوه می‌گوید بیا
هرچه می‌بینم تپش آمادهٔ صد جستجوست
زبن بیابان نقش پا هم نیست بی آواز پا
قامت او هر کجا سرکوب رعنایان شود
سرو را خجلت مگر در سایه‌اش دارد به پا
هر نفس صد رنگ می‌گیرد عنان جلوه‌اش
تا کند شوخی عرق آیینه می‌ریزد حیا
بال و پر برهم زدن بیدل کف افسوس بود
خاک نومیدی به فرق سعی‌های نارسا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
کرده‌ام باز به آن گریهٔ سودا، سودا
که ز هر اشک زدم بر سر دریا، دریا
ساقی‌امشب‌چه‌جنون ریخت‌به‌پیمانهٔ هوش
که شکستم به دل از قلقل مینا، مینا
محو اوگشتم و رازم به ملاء توفان‌کرد
هست حیرانی عاشق لب‌ گویا،‌گویا
داغ معماری اشکم‌که به یک لغزیدن
عافیتها شد ازین آبله برپا، برپا
دردعشقم من و خلوتگه رازم وطن است
گشته‌ام اینقدر از نالهٔ رسوا، رسوا
نذر آوارگی شوق هوایت دارم
مشت خاکی‌که دهد طرح به‌صحرا، صحرا
دل آشفتهٔ ما را سر مویی دریاب
ای سر موی تو سرکوب ختنها تنها
دور انسان به میان دو قدح مشترک است
تا چه اقبال‌کند جام لدن یا دنیا
تا تقاضا به میان آمده‌، مطلب رفته‌ست
نیست غیر ازکف افسوس طلبها، لبها
بیدل این نقد به تاراج غم نسیه مده
کار امروز کن امروز، ز فردا، فردا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
جولان ما فسرد به زنجیر خواب پا
واماندگی‌ست حاصل تعبیر خواب پا
ممنون غفلتیم‌ که بی‌منّت طلب
ما را به ما رساند به شبگیر خواب پا
واماندگی ز سلسلهٔ ما نمی‌رود
چون جاده‌ایم یک رگ زنجیر خواب پا
در هر صفت تلافی غفلت غنیمت است
تاوان ز چشم‌ گیر به تقصیر خواب پا
نتوان به سعی آبله افسردگی‌کشید
خشتی نچیده‌ایم به تعمیر خواب پا
اظهار غفلت طلبم‌کار عقل نیست
نقاّش عاجز است به تصویر خواب پا
آخر سری به عالم نورم کشیدن است
غافل نی‌ام چو سایه ز شبگیر خواب پا
سامان آرمیدگی موج‌گوهریم
ما را سری‌ست برخط تسخیر خواب پا
بیدل دلت اگرهوس آهنگ منزل است
ما و شکست‌ کوشش و تدبیر خواب پا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
خطّ جبین ماست هم‌آغوش نقش پا
دارد هجوم سجدهٔ ما جوش نقش پا
راه عدم به سعی نفس قطع می‌کنیم
افکنده‌ایم بار خود از دوش نقش پا
رنج خمارتا نرسد در سراغ دوست
بستم سبوی آبله بر دوش نقش پا
چون جاده تا به راه رضا سر نهاده‌ایم
موج‌ گل است بر سر ما جوش نقش پا
سامان عیش ما نشود کم ز بعد مرگ
تا مشت خاک ماست قدح‌نوش نقش پا
ماییم و آرزوی جبین‌سایی دری
افسر چه می‌کند سر مدهوش نقش پا
چشم اثر ندیده ز رفتار ما نشان
چون سایه‌ایم خراب فراموش نقش پا
هر سر که پخت دیگ خیال رعونتی
پوشیدش آسمان ته سرپوش نقش پا
مستانه می‌خرامی و ترسم‌ که در رهت
با رنگ چهره‌ام بپرد هوش نقش پا
در هر قدم ز شوق خرام تو می‌کشد
خمیازهٔ فغان لب خاموش نقش پا
گاه خرام می‌چکد از پای نازکت
رنگ حنا به‌گرمی آغوش نقش پا
رنگ بنایم از خط تسلیم ریختند
یک جبهه سجده است بر و دوش نقش پا
بیدل ز جوش آبله‌ام در ره طلب
گوهرفروش شد چو صدف‌ گوش نقش پا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
روزی‌که زد به خواب شعورم ایاغ پا
من هم زدم ز نشئه به چندین دماغ پا
رنگ حنا ز طبع چمن موج می‌زند
شسه‌ست‌ گویی آن‌ گل خودرو به باغ پا
سیر بهار رنگ ندارد گل ثبات
لغزد مگر چو لاله‌ کسی را به داغ پا
آنجا که نقش پای تو مقصود جستجوست
سر جای مو کشد به هوای سراغ پا
جز خاک تیره نیست بنای جهان رنگ
طاووس سوده است به منقار زاغ پا
با طبع سرکش این‌همه رنج وفا مبر
روز سوار، شب‌ کند اسب چراغ پا
یک گام اگر ز وهم تعلّق گذشته‌ای‌
بیدل دراز کن به بساط فراغ پا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
آخر ز فقر بر سر دنیا‌ زدیم پا
خلقی‌ به جاه تکیه زد و ما زدیم پا
فرقی نداشت عز‌ّت و خو‌اری‌ درین بساط
بیدارشد غنا به طمع تا زدیم پا
از اصل‌، دور ماند جهانی به ذوق فرع
ما هم یک آبگینه به خارا زدیم پا
عمری‌ست‌ طعمه‌خوار هجوم ندامتیم
یارب چرا چو موج به دریا زدیم پا
زین مشت پر که رهزن آرام‌ کس مباد
برآشیان الفت عنقا زدیم پا
قدر شکست‌ دل‌ نشناسی ستمکشی‌ست
ما بی‌خبر به ریزهٔ مینا زدیم پا
طی شد به وهم عمر چه دنیا چه‌ آخرت
زین یک نفس تپش به‌ کجاها زدیم پا
مژگان بسته سیر دو عالم خیال داشت
از شوخی نگه به تماشا زدیم پا
شرم سجود او عرقی چند ساز کرد
کز جبهه‌سودنی به ثریا زدیم پا
واماندگی چو موج‌ گهر بی‌غنا نبود
بر عالمی ز آبلهٔ پا زدیم پا
چون اشک شمع در قدم عجز داشتیم
لغزیدنی‌ که بر همه اعضا زدیم پا
بیدل ز بس سراسر این دشت‌ کلفت است
جز گرد برنخاست به هرجا زدیم پا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
به دعوت هم‌ کسی را کس نمی‌گوید بیا اینجا
صدای نان‌شکستن‌ گشت بانگ آسیا اینجا
اگر با این نگونی‌هاست خوان جود سرپوشش
ز وضع تاج بر کشکول می‌گرید گدا اینجا
فلک در خاک پنهان‌ کرد یکسر صورت آدم
مصوّر گرده‌ای می‌خواهد از مردم گیا اینجا
عیار ربط الفت دیگر از یاران‌ که می‌گیرد
سر و گردن چو جام و شیشه است از هم جدا اینجا
جهان نامنفعل‌ گل‌ کرد، اثر هم موقعی دارد
عرق‌واری به روی‌ کس نمی‌باشد حیا اینجا
ز بی‌مغزی شکوه سلطنت شد ننگ‌ کنّاسی
به‌ جای استخوان‌ گه خورده می‌گردد هما اینجا
که می‌آرد‌ پیام دوستان رفته زین محفل
مگر از نقش پایی بشنویم آواز پا اینجا
غبار صبح دیدی شرم‌ دار از سیر این‌ گلشن
ز عبرت خاک برسرکرده می‌آید هوا اینجا
اگر در طبع غیرت ننگ اظهار غرض باشد
کف پا می‌کند سرکوبی دست دعا اینجا
طرب عمری‌ست با ساز کدورت برنمی‌آید
سیاهی پیشتاز افتاد از رنگ حنا اینجا
روم در کنج تنهایی زمانی واکشم بیدل
که‌ از دلهای پر در بزم‌ صحبت نیست جا اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
پل و زورق نمی‌خواهد محیط‌ کبریا اینجا
به هرسو سیر کشتی بر کمر دارد گدا اینجا
دماغ بی‌نیازان ننگ خواهش برنمی‌دارد
بلندی زیر پا می‌آید از دست دعا اینجا
غبار دشت بی‌رنگیم و موج بحر بی‌ساحل
سر آن دامن از دست‌ که می‌گردد رها اینجا
درین صحرا به آداب نگه باید خرامیدن
که روی نازنینان می‌خراشد نقش پا اینجا
غبارم آب می‌گردد ز شرم گردن‌افرازی
ز شبنم برنیایم‌ گر همه‌ گردم هوا اینجا
لباسی نیست‌ هستی را که‌ پوشد عیب‌ پیدایی
سحر از تار و پود چاک می‌بافد ردا اینجا
شبستان جهان و سایهٔ دولت‌، چه‌ فخر است این
مگر در چشم خفّاش آشیان بندد هما اینجا
حضور استقامت می‌پرستد شمع این محفل
به پا افتد اگر گردد سر از گردن جدا اینجا
به‌ دوش نکهت‌ گل می‌روم از خویش و می‌آیم
که می‌آرد پیام ناز آن آواز پا اینجا
به‌ گوشم از تب و تاب نفس آواز می‌آید
که‌ گر صدسال نالی بر در دل نیست جا اینجا
امید دستگیری منقطع‌ کن زین سبک‌مغزان
که‌ چون نی ناله‌ برمی‌خیزد از سعی عصا اینجا
صدای التفاتی از سر این خوان نمی‌جوشد
لب‌ گوری مگر واگردد و گوید بیا اینجا
هوس گر چاکی از دامان عریانی به دست آرد
نیفتد در فشار تنگی از بند قبا اینجا
به رنگ‌آمیزی اقبال منعم نازها دارد
ندید این بیخبر روی که می‌سازد سیا اینجا
طبایع را فسون حرص دارد دربه‌در بیدل
جهان لبریز استغناست‌ گر باشد حیا اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
آبیار چمن رنگ‌، سراب است اینجا
در گل خندهٔ تصویر گلاب است اینجا
وهم تا کی شمرد سال و مه فرصت‌ کار
شیشهٔ ساعت‌ موهوم حباب‌ است اینجا
چیست گردون‌، هوس‌افزای خیالات عدم
عالمی را به همین صفر حساب است اینجا
چه‌قدر شب رود از خود که‌ کند گرد سحر
موسفیدی عرق سعی شباب است اینجا
قد خم‌گشته‌، نشان می‌دهد از وحشت عمر
بر در خانه از آن حلقه رکاب است اینجا
عشق ز اول علم لغزش پا داشت بلند
عذر مستان به لب موج شراب است اینجا
بوریا راحت مخمل به فراموشی داد
صد جنون شور نیستان رگ خواب است اینجا
لذّت‌ داغ جگر حقّ فراموشی نیست
قسمتی در نمک اشک‌ کباب است اینجا
همه در سعی فنا پیشتر از یکدگریم‌
با شرر سنگ‌ گروتاز شتاب است اینجا
رستن از آفت امکا‌ن تهی از خود شدن‌است
تو ز کشتی مگذر عالم آب است اینجا
زین همه علم و عمل قدر خموشی دریاب
هرکجا بحث‌ سوالی‌ست جواب است اینجا
بیدل آن فتنه‌ که توفان قیامت دارد
غیر دل نیست همین خانه خراب است اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
صبح پیری اثر قطع امید است اینجا
تار و پودکفنت موی سفید است اینجا
ساز هستی قفس نغمهٔ خودداری نیست
رم برق نفسی چند نشید است اینجا
جلوه بیرنگی و نظاره تماشایی رنگ
چمن‌آراست قدیمی که‌جدید است‌اینجا
نقشی از پردهٔ درد ا‌ست گشاد دو جهان
هر شکستی‌که بود، فتح نوید است اینجا
غنچهٔ وا شده مشکل‌که دلی نگشاید
بستگی چون رود ازقفل‌،‌کلید است اینجا
مرگ تسکین ندهد منتظر وصل تو را
پای تا سر زکفن چشم سفید است اینجا
تخم‌گل ریشه طراز رگ‌سنبل نشود
هم‌درآنجاست‌سعیدآنکه سعیداست‌اینجا
مگذر از رنگ‌که آیینهٔ اقبال صفاست
دود برچهرهٔ آتش شب‌عید است اینجا
جهد تعطیل صفت نقص‌کمال ذاتست
یا بگویا بشنوگفت و شنید است اینجا
در جنون‌حسرت عیش دگراز بیخبری‌ست
موی ژولیده‌همان سایهٔ بید است اینجا
زین چمن‌هر رگ‌گل دامن‌خون‌آلودی‌است
حیرتم‌کشت ندانم‌که شهید است اینجا
بوی یأًس از چمن جلوهٔ امکان پیداست
دگر ای بیدل غافل چه امید است اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
جام امید نظرگاه خمار است اینجا
حلقهٔ دام تو خمیازه شکار است اینجا
عیش‌ها غیر تماشای زیانکاری نیست
درخور باختن رنگ بهار است اینجا
عافیت می‌طلبی منتظر آفت باش
سر بالین‌طلبان تحفهٔ در است اینجا
فرصت برق و شرر با تو حسابی دارد
امتیازی‌که نفس در چه شمار است اینجا
چه جگرهاکه به نومیدی حسرت بگداخت
فرصتی نیست وگرنه همه‌کار است اینجا
پردهٔ هستی موهوم نوایی دارد
که حبابیم و نفس آینه‌دار است اینجا
انجمن در بغل و ما همه بیرون دریم
بحر چندانکه زند موج‌کنار است اینجا
عجز طاقت همه‌دم شاهد معدومی ماست
نفس سوخته یک شمع مزار است اینجا
سجده هم ازعرق شرم رهی پیش نبرد
از قدم تا به جبین آبله‌زار است اینجا
بیدل اجزی جهان پیکر بی‌تمثالی‌ست
حیرت آینه با خوبش دچار است اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
جوش اشکیم وشکست آیینه‌دار است اینجا
رقص هستی همه‌دم شیشه سوار است اینجا
عرصهٔ شوخی ما گوشهٔ ناپیدایی‌ست
هرکه روتافت به آیینه دچار است اینجا
عافیت چشم ز جمعیت اسباب مدار
هرقدر ساغر و میناست خمار است اینجا
به غرور من وماکلفت دلها مپسند
ای جنون تاز نفس آینه زار است اینجا
نفی خود می‌کنم اثبات برون می‌آید
تا به‌کی رنگ توان باخت بهار است‌اینجا
هرچه آید به نظر آن طرفش موهوم است
روز شب صورت پشت و رخ‌کار است اینجا
سایه‌ام باکه دهم عرضه سیه‌بختی خویش
روز هم آینه‌دار شب تار است اینجا
دامن چیده در این دشت تنزه دارد
خاک صیادگل از خون شکار است اینجا
زندگی معبدشرمی ست چه طاعت چه‌گناه
عرق جبهه همان سبحه شماراست‌اینجا
عشق می‌داند و بس قدرگرانجانی من
سنگ شیرازهٔ اجزای شرار است اینجا
چند بیدل به هوا دست وگریبان بودن
جیبت ازکف ندهی دامن یار است‌اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
در خموشی همه صلح است‌، نه جنگ است اینجا
غنچه شو، دامن آرام به چنگ است اینجا
چشم بربند،‌گرت ذوق تماشایی هست
صافی آینه درکسوت زنگ است اینجا
گر دلت ره ندهد جرم سپه‌بختی تست
خانهٔ آینه بر روی‌که تنگ است اینجا
طایر عیش مقیم قفس حیرانی‌ست
مگذر ازگلشن تصویرکه‌رنگ است‌اینجا
درره عشق ز دل فکر سلامت غلط است
گرهمه‌سنگ‌بود شیشه به‌چنگ است‌اینجا
چرخ‌پیمانه به‌دور افکن یک‌جام تهی است
مستی ما وتو آوازترنگ است اینجا
شوق دل همسفر قافلهٔ بیهوشی‌ست
قدم راهروان گردش رنگ است اینجا
از ستمدیدگی طالع ما هیچ مپرس
آنچه پیش تونگاهست خدنگ است اینجا
طرف دیدهٔ خونبار نگردی زنهار
اشک چون آینه شدکام نهنگ است اینجا
شیشه ناداده زکف مستی آزادی چند
دامن ناز پری در ته سنگ است اینجا
دوجهان ساغرتکلیف زخود رفتن ماست
دل هرکس بتپد قافیه تنگ است اینجا
منزل عیش به وحشتکدهٔ امکان نیست
چمن‌ازسایهٔ گل پشت‌پلنگ‌است اینجا
وحشت آن است‌که ناآمده از خود برونم
ورنه تا عزم شتاب است درنگ است اینجا
بیدل افسردگیم شوخی آهی دارد
تاشرر هست ز خودرفتن سنگ‌است اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
نه طرح باغ و نه‌گلشن فکنده‌اند اینجا
در آب آینه روغن فکنده‌اند اینجا
غبار قافلهٔ عبرتی که پیدا نیست
همه به دیدهٔ روشن فکناه‌اند اینجا
رسیده‌گیر به معراج امتیاز چو شمع
همان سری که زگردن فکنده‌اند اینجا
جنون مکن‌که دلیران عرصهٔ تحقیق
سپر ز خجلت جوشن فکنده‌اند اینجا
یکی‌ست حاصل و آفت به مزرعی‌که شبی
ز دانه مور به خرمن فکنده‌اند اینجا
به صید خواهش دنیای دون دلیر متاز
هزار مرد ز یک زن فکنده‌اند اینجا
سر فسانه سلامت‌که خوابناکی چند
غبار وادی ایمن فکنده‌اند این‌جا
نهفته است‌تلاش محیط موج‌گوهر
یه روی آبله دامن فکنده‌اند اینجا
رموز دل نشود فاش بی‌چراغ یقین
نظر به خانه ز روزن فکنده‌ا‌ند اینجا
مقیم زاویهٔ اتفاق تسلیمم
بساط عافیت من فکنده‌اند اینجا
چو شمع‌گردن دعوی چسان‌کشم بیدل
سرم به دوش فکندن فکند‌ه‌اند اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
کسی در بندغفلت‌مانده‌ای چون من‌ندید اینجا
دو عالم یک درباز است و می‌جویم‌کلید اینجا
سرا‌غ منزل مقصد مپرس ازما زمینگیران
به سعی نقش پا راهی نمی‌گردد سفید اینجا
تپیدن ره ندارد در تجلیگاه حیرانی
توان‌گر پای تا سراشک شد نتوان چکید اینجا
زگلزارهوس تا آرزوبرگی به چنگ آرد
به مژگان عمرها چون ریشه می‌باید دوید اینجا
تحیرگر به چشم انتظار ما نپردازد
چه وسعت می‌توان چیدن زآغوش امید اینجا
ترشرویی ندارد یمن جمعیت در این محفل
چو شیر این سرکه‌ات از یکدگر خواهد برید اینجا
به دل نقشی نمی‌بنددکه با وحشت نپیوندد
نمی‌دانم‌کدامین بی‌وفا آیینه چید اینجا
مر از بی‌بری هم راحتی حاصل نشد، ورنه
بهار سایه‌ای رنگینتر ازگل داشت بید اینجا
گواه‌کشتهٔ تیغ نگاه اوست حیرانی
کفن بردوشی بسمل بود چشم سفید اینجا
کفن در مشهد ما بینوایان خونبها دارد
ز عریانی برون آ گر توانی شد شهید اینجا
هجوم درد پیچیده‌ست هستی تا عدم بیدل
تو هم‌گرگوش داری ناله‌ای خواهی‌شنید اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
به مهر مادرگیتی مکش رنج امید اینجا
که خونها می‌خورد تا شیر می‌گردد سفید اینجا
مقیم نارسایی باش پیش از خاک گردیدن
که‌سعی هردوعالم چون عرق خواهد چکید اینجا
محیط از جنبش هر قطره‌صد توفان جنون دارد
شکست رنگ امکان بود اگر یکدل تپید اینجا
گداز نیستی از انتظارم برنمی‌آرد
ز خاکستر شدن‌گل می‌کند چشم سفید اینجا
ز ساز الفت آهنگ عدم در پردة‌گوشم
نوایی می‌رسدکز بیخودی نتوان شنید اینجا
درین محنت‌سرا آیینهٔ اشک یتیمانم
که در بی‌دست و پایی هم مرا باید دوید اینجا
کباب خام سوز آتش حسرت دلی دارم
که هرجا بینوایی سوخت دودش سرکشید اینجا
نیاز سرکشان حسن آشوبی دگر دارد
کمینگاه تغافل شد اگر ابرو خمید اینجا
تپشهای نفس ز پردة تحقق می‌گوید
که تا از خود اثر داری نخواهی آرمید اینجا
بلندست آنقدرها آشیان عجز ما بیدل
که بی‌سعی شکست بال و پر نتوان رسید اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
دریای خیالیم و نمی نیست در اینجا
جز وهم وجود و عدمی نیست در اینجا
رمز دو جهان از ورق آینه خواندیم
جزگرد تحیر رقمی نیست در اینجا
عالم همه میناگر بیداد شکست است
این طرفه‌که‌سنگ ستمی نیست در اینجا
تا سنبل این باغ به همواری رنگ است
جزکج نظری پیچ وخمی نیست دراینجا
بر نعمت دنیا چه هوسهاکه نپختیم
هرچند غذا جز قسمی نیست در اینجا
برهم نزنی سلسلهٔ نازکریمان
محتاج شدن بی‌کرمی نیست در اینجا
گرد حشم بی‌کسی‌ات سخت بلندست
از خوبش برون آ علمی نیست در اینجا
ما بی‌خبران قافلهٔ دشت خیالیم
رنگ است به‌گردش‌، قدمی نیست دراینجا
از حیرت دل بند نقاب توگشودیم
آیینه‌گری کارکمی نیست در اینجا
بیدل من و بیکاری و معشوق تراشی
جز شوق برهمن‌، صنمی نیست در اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
چون غنچه همان به‌که بدزدی نفس اینجا
تا نشکند فشاندن بالت قفس اینجا
از راه هوس چند دهی عرض محبت
مکتوب نبندند به بال مگس اینجا
خواهی‌که شود منزل مقصود مقامت
از آبلهٔ پای طلب‌کن جرس اینجا
آن به‌که ز دل محوکنی معنی بیداد
اظهار به خون می‌تپد از دادرس اینجا
بیهوده نباید چو شرر چشم‌گشودن
گرد عدم است آینهٔ پیش و پس اینجا
درکوی ضعیفی‌که تواند قدم افشرد
اینجاست‌که دارد دهن شعله خس اینجا
باگردش چشمت چه توان‌کرد، وگرنه
یکدل به دو عالم ندهد هیچکس اینجا
چون نقش قدم قافلهٔ ماست زمینگیر
باشد ره خوابیده صدای جرس اینجا
دل چون نتپد در قفس زخم که بی‌دوست
کار دم شمشیر نماید نفس اینجا
درکوچهٔ الفت دل صاف آینه‌دار است
غیرازنفس خویش چه‌گیرد عسس اینجا
سرمایهٔ ماهیچکسان عرض مثالی‌ست
ای آینه دیگر ننمایی هوس اینجا
بیدل نشود رام‌کسی طایر وصلش
تا از دل صد چاک نباشد قفس اینجا