عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
شب وصل است و نبود آرزورا دسترس اینجا
که باشد دشمن خمیازه آغوش هوس اینجا
چو بوی‌گل‌گرفتارم به رنگ الفتی ورنه
گشاد بال پرواز است هرچاک قفس اینجا
سراغ‌کاروان ملک خاموشی بود مشکل
به بوی غنچه‌همدوش است‌آواز جرس اینجا
دل عارف چوآیینه بساط روشنی دارد
که‌نقش پای خود راگم نمی‌سازد نفس اینجا
تفاوت می‌فروشد امتیازت ورنه در معنی
کمال عشق افزون نیست ازنقص هوس اینجا
غم مستقبل و ماضی‌ست‌کان را حال می‌نامی
نقابی در میان اسث از غباریش وپس اینجا
غبار خاطر تیغت چرا شدکوچهٔ زخمم
که جزخونابهٔ حسرت نمی‌باشد عسس‌اینجا
نیندازد زکف بحر قبولش جنس مردودی
به دوش موج دارد نازبالش خارو خس اینجا
درتن ره نقش پا هم دارد از امید منشوری
نبیند داغ محرومی جبین هیچ‌کس اینجا
چه‌امکان است از خال لبش خط سر برون آرد
زنومیدی نخواهد دست برسر زد مگس اینجا
غبار ما، همان باد فنا خواهد ز جا بردن
چه‌لازم چون سحر منت‌کشیدن از نفس‌اینجا
نه آسان است صید خاطر آزادگان بیدل
ز شوق مرغ دارد چاکها جیب قفس اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
درمحفل ما ومنم‌، محو صفیر هرصدا
نم‌خورده ساز وحشتم‌، زین‌نغمه‌های‌ترصدا
حیرت نوا افسانه‌ام‌، از خویش پر بیگانه‌ام
تا در درون خانه‌ام دارم برون در صدا
یاد نگاه سرمه‌گون خوانده‌ست بر حالم فسون
مشکل‌که بیمار مرا برخیزد از بستر صدا
در فکر آن موی میان از بس‌که‌گشتم ناتوان
می‌چربدم صد پیرهن بر پیکر لاغر صدا
زان جلوه یک مژگان زدن آیینه را غافل شدن
دارد چو زنجیر جنون جوشاندن از جوهرصدا
رنج غم و شادی مبر،‌کو مطرب وکو نوحه‌گر
مشت سپند بی‌خبر دارد درین مجمر صدا
درکاروان وهم‌و ظن‌، نی غربت‌است ونی وطن
خلقی زگرد ما ومن بسته‌ست محمل بر صدا
از حرف و صوت بی‌اثر شد جهل لنگر دارتر
برکوه خواند ناکجا افسون بال و پر صدا
چند از تپش پرداختن‌، تیغ تظلم آختن
بیرون نخواهد تاختن زین‌گنبد بی‌در صدا
آخر درین بزم تعب افسانه ماند و رفت شب
ز بس به‌خشکی زد طرب‌می‌گشت درساغر صدا
آسان نبود ای بی‌خبر از شوق دل بردن اثر
درخود شکستم‌آنقدرکاین صفحه زد مسطر صدا
بیدل به خود تا زنده‌ام صبح قیامت خنده‌ام
کز شور نظم افکنده‌ام درگوشهای کر صدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
درین نه آشیان غیر از پر عنقا نشد پیدا
همه پیدا شد اما آنکه شد پیدا نشد پیدا
تلاش مطلب نایاب ما را داغ‌کرد آخر
جهانی رنج‌گوهر برد جز دریا نشد پیدا
دل‌گمگشته می‌گفتند دارد گرد این وادی
به جست و جو نفسها سوختم اما نشد پیدا
فلک درگردش پرگارگم کرده‌ست آرامش
جهان تا سر برون آورد غیر ازپا نشد پیدا
دلیل بی‌نشان در ملک پیدایی نمی‌باشد
سراغ ماکن ازگردی‌کزین صحرا نشد پیدا
چه سازد کس نفس‌سررشتهٔ تحقیق کم‌دارد
توگر داری دماغی جهدکن‌کز ما نشد پیدا
بهشت وکوثر ازحرص وهوس لبریزمی‌باشد
به عقبا هم رسیدم جز همین دنیا نشد پیدا
حضورکبریا تا نقش بستم عجزپیش آمد
برون احتیاج آثار استغنا نشد پیدا
سراغ‌رفتگان عمریست زین‌گلشن هوس‌کردم
به جای رنگ بویی هم از آن‌گلها نشد پیدا
به ذوق جستجو می‌باید از خود تا ابد رفتن
هزار امروز و فردا دی شد و فردا نشد پیدا
غم این تنگنایم برنیاورد از پریشانی
نفس آسودگی می‌خواست اما جا نشد پیدا
درین محفل به مید تسلی خون مخور بیدل
بیا در عالم دیگر رویم‌ اینجا نشد پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
چه‌امکان است‌گرد غیرازین محفل‌شود پیدا
همان لیلی شود بی‌پرده تامحمل شود پیدا
غناگاه خطاب از احتیاج آگاه می‌گردد
کریم آواز ده کز ششجهت سایل شود پیدا
مجازاندیشی‌ات فهم حقیقت را نمی‌شاید
محال است اینکه حق ازعالم باطل شود پیدا
نفس را الفت دل هم ز وحشت برنمی‌آرد
ره ما طی نگردد گر همه منزل شود پیدا
برون دل نفس را پرفشان دیدم ندانستم
که‌عنقا چون شوداز بیضه‌گم‌بسمل شود پیدا
به‌گوهر وارسیدن موجها برهم زدن دارد
جهانی را شکافی سینه تا یک دل شود پیدا
ره آوارگی عمری‌ست می‌پویم نشد یارب
که چون تمثال یک آیینه‌وارم دل شود پیدا
ز محو عشق غیر از عشق نتوان یافت آثاری
به‌دریا قطره خون‌گردیدگم مشکل شود پیدا
شهیدان ادبگاه وفا را خون نمی‌باشد
مگر رنگ حنایی ازکف قاتل شود پیدا
سواد کنج معدومی قیامت عالمی دارد
که هرکس هرکجاگم‌شد ازین منزل شودپیدا
به رنگی موج خلقی ازتپیدن آب می‌گردد
کزین دریا به قدریک‌گهر ساحل شود پیدا
نفس تا هست زین مزرع تلاش دانهٔ دل‌کن
که‌این‌گمگشته‌گر پیداشود حاصل شود پیدا
به قدر آگهی آماده ا ست اسباب تشویشت
طبیعت باید اینجا اندکی غافل شود پیدا
درین دریا دل هر قطره گهر درگوهر دارد
اگر بر روی آب آید همان بیدل شود پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
کجا الوان نعمت زین بساط آسان شود پیدا
که آدم ازبهشت آید برون تا نان شود پیدا
تمیز لذت دنیا هم آسان نیست ای غافل
چوطفلان خون‌خوری یک‌عمر تادندان شودپیدا
سحرتا شام باید تک زدن چون آفتاب اینجا
که خشکاری به چشم حرص این انبان شود پیدا
سحاب‌کشت ما صد ره شکافد چشم‌گریانش
که‌گندم یک تبسم با لب خندان شود پیدا
تلاش موج درگوهر شدن امید آن دارد
که‌گرد ساحلی زبن بحر بی‌پایان شود پیدا
جنون هم جهدها بایدکه دامانش به چنگ افتد
دری صد پیرهن تا پیکر عریان شود پیدا
عیوب آید برون تاگل‌کند حسن‌کمال اینجا
کلف بی‌پرده‌گردد تا مه تابان شود پیدا
پریشان است از بی‌التفاتی‌، سبحهٔ الفت
ز دل بستن مگر جمعیت باران شود پیدا
امان خواه ازگزند خلق درگرم اختلاطی‌ها
که عقرب بیشتر در فصل تابستان شود پیدا
بنای وحشت این کهنه منزل عبرتی دارد
که صاحبخانه‌گر پیدا شود مهمان شود پیدا
زپیدایی به نام محض چون عنقا قناعت‌کن
فراغ اینجاکسی داردکزین عنوان شود پیدا
چوصبح آن به که‌گم‌باشد نفس درگرد معدومی
وگر پیدا تواند گشت بال‌افشان شود پیدا
درین صحرا به وضع خضر باید زندگی‌کردن
نگردد گم کسی کز مردمان پنهان شود پیدا
حریف‌گوهر نایاب نبود سعی غواصان
مگر این کام دل از همت مردان شود پیدا
خیالات پری بی‌شیشه نقش طاق نسیان‌کن
محال است‌اینکه‌هرجاجسم‌گم شدجان شودپیدا
تماشاگاه عبرت پا به دامن سیر می‌خواهد
نگه می‌باید اینجا توام مژگان شود پیدا
ردیف بار دنیا رنج عقبا ساختن بیدل
زگاو و خر نمی‌آید مگر انسان شود پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
کو بقاگر نفست‌گشت مکرر پیدا
پا ندارد چو سحر، چندکنی سر پیدا
صفر اشکال فلک دوری مقصد افزود
وهم تازیدکه شد حلقهٔ آن درپیدا
شاهد وضع برودتکدهٔ هستی بود
پوستینی‌که شد از پیکر اخگر پیدا
جرم آدم چه اثر داشت‌که از منفعلی
گشت در مزرع گندم همه دختر پید‌ا
میکشان جمله شبی دعوت زاهدکردند
چوب در دست شد از دور سر خر پیدا
مگذر از فیض حلاوتکدهٔ مهر و وفاق
خون چو شد شیرکند لذت شکرپیدا
مقصد عشق بلند است زافلاک مپرس
نشئه مشکل‌که شود از خط ساغر پیدا
قدرت تربیت از بازوی تهدید مخواه
به هوس بیضه شکستن نکند پر پیدا
دیدهٔ منتظران تو به صدکوشش اشک
روغنی کرد ز بادام مقشر پیدا
فقر درکسوت اظهار هنر رسوایی‌ست
آخرآیینه نمدکرد ز جوهرپیدا
شخص تمثال دمید از هوس خودبینی
چه نمود آینه‌گرکرد سکندر پیدا
خلقی ازضبط نفس غوطه به دل زد بیدل
قعر این بحر نگردید ز لنگر پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
چه‌ظلمت است اینکه‌گشت‌غفلت به‌چشم یاران ز نور ییدا
همه به پیش خودیم اما سرابهای ز دور پیدا
فسون و افسانهٔ تو و من فشاند بر چشم وگوش دامن
غبار مجنون به دشت روشن چراغ موسی به طورپیدا
در آمد و رفت محوگشتیم و پی به جایی نبردکوشش
رهی‌که‌کردیم چون نفس طی نشد به چندین عبورپیدا
به فهم‌کیفیت حقیقت‌که راست بینش‌کجاست فطرت
بغیر شکل قیاس اینجا نمی‌کند چشم‌کورپیدا
به پا ز رفتار وارسیدن به لب زگفتار فهم چیدن
به پیش خود نیزکس نگردید جز به قدر ضرورپیدا
چو آینه صد جمال پنهان ز دیدهٔ بی‌نگه مبرهن
چو صبح چاک هزارکسوت ز پیکر شخص عورپیدا
اشارهٔ دستگاه خاقان‌، عیان ز مژگان موی چینی
گشاد و بست در سلیمان ز پردهٔ چشم مور پیدا
کمان افلاک پر بلندست از خم بازوی تضنع
بس است اگرکرد خط کشیدن زکلک نقاش زور پیدا
چکیدن اشک ناله‌زا شد ز سجدهٔ دانه ریشه واشد
فتادگی همت آزما شدکه عجزگم شد غرور پیدا
نیاز و نازکمال و نقصان ز یکدگر ظاهر و نمایان
ذکور شد از اناث عریان اناث شد از ذکور پیدا
بهم اگر چشم بازگردد قیامت آیینه‌سازگردد
کز اعتبارات جسم خاکی چو عبرتیم از قبور پیدا
ملایمت چون شود ستمگرزهردرشتی‌ست سختروتر
چو آب از حد برد فسردن نمی‌شود جز بلورپیدا
گذشت چندین قیامت اما درتن نیستان بی‌تمیزی
ز پنبهٔ گوشهای غافل چو نی‌گره کرد صور پیدا
ز انقلاب مزاج اعیان به حق امان بردن‌ست بیدل
علامت عافیت ندارد چوگردد آب از تنور پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
نشد دراین درسگاه عبرت به‌فهم چندین رساله پیدا
جنون سوادی‌که‌کردم امشب ز سیر اوراق لاله پیدا
صبا زگیسوی مشکبارت اگر رساند پیام چینی
چو شبنم از داغ لاله‌گردد عرق ز ناف غزاله پیدا
فلک ز صفری‌که می‌گشاید بر عتبارات می‌فزاید
خلای یک شیشه می‌نماید پری ز چندین پیاله پیدا
چه موج بیداد هیچ سنگی نبست برشیشه‌ام ترنگی
شکسته دارد دلم به رنگی‌که رنگ من‌کرد ناله پیدا
اگر به صد رنگ پرفشانم‌، ز دام جستن نمی‌توانم
که‌کرد پرواز بی‌نشانم چو بال طاووس هاله پیدا
چو جوشد افسردگی ز دوران‌، حذر ز امداد اهل حسان
که ابر در موسم زمستان نمی‌کند غیر ژاله پیدا
قبول انعام بدمعاشان به خودگوارا مگیر بیدل
که‌می‌شوند این‌گلو خراشان چو استخوان از نواله پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
کسی چه شکرکند دولت تمنا را
به عالمی‌که تویی ناله می‌کشد ما را
ندرد انجمن یأس ما شراب دگر
هم از شکست مگرپرکنیم مینا را
به عالمی‌که حلاوت نشانهٔ ننگ است
دو نیم چون نشود دل ز غصه خرما را
هنوز ارهٔ دندان موج در نظر است
گوهر به دامن راحت چسان‌کشد پا را
درشت‌خو چه خیال است نرم‌گو باشد؟
شرارخیزی محض است طبع خارا را
سلامت آینهٔ اعتبار امکان نیست
شکسته‌اند به صد موج رنگ دریا را
صفای دل به‌کدورت مده ز فکر دویی
که عکس‌، تنگ برآیینه کند جا را
برون لفظ محال است جلوهٔ معنی
همان زکسوت‌اسما طلب مسما را
رسیده‌ایم ز اسما به فهم معنی خویش
گرفته‌ایم ز عنقا سراغ عنقا را
هزار معنی پیچیده در تغافل تست
به ابروی تو چه نسبت‌زبان‌گویا را
سبکروان به هوایت چنان ز خود رفتند
که چون نفس نرساندند برزمین پا را
همیشه تشنه لب خون ما بود بیدل‌
چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
موج پوشید روی دریا را
پردهٔ اسم شد مسما را
نیست بی‌بال اسم پروازش
کس ندید آشیان عنقا را
عصمت حسن یوسفی زد چاک
پردهٔ طاقت زلیخا را
می‌کشد پنبه هرسحرخورشید
تا دهد جلوه داغ دلها را
جاده هرسوگشاده است آغوش
که دریده‌ست جیب صحرا را
شعلهٔ دل ز چشم تر ننشست
ابر ننشاند جوش دریا را
آگهی می‌زند چوآیینه
مُهر بر لب زبان‌گویا را
قفل‌گنج زر است خاموشی
از صدف پرس این معما را
بیدل ار واقفی ز سرّ یقین
ترک‌کن قصهٔ من وما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
نزیبد پرده فانوس دیگر شمع سودا را
مگردرآب چون یاقوت‌گیرند آتش ما را
دل آسودهٔ ما شور امکان در قفس دارد
گهر دزدیده‌است اینجاعنان موج‌دریا را
بهشت عافیت رنگ جهان آبرو باشی
درآغوش نفس‌گر خون‌کنی عرض تمنا را
غبار احتیاج آنجاکه دامان طلب‌گیرد
روان است آبرو هرگه به رفتارآوری پا را
به‌عرض بیخودیهاگرم‌کن هنگامهٔ مشرب
که می‌نامیده‌اند اینجا شکست رنگ مینا را
فروغ این شبستان جز رم برقی نمی‌باشد
چراغان‌کرده‌اند از چشم آهوکوه و صحرا را
دراین‌محفل‌پریشان‌جلوه‌است آن‌حسن یکتایی
شکستی‌کوکه پردازی دهد آیینهٔ ما را
سبکتازاست شوق امامن آن سنگ زمینگیرم
که‌دررنگ شرراز خویش خالی می‌کنم جا را
به‌داغ بی‌نگاهی رفت‌ازین محفل چراغ من
شکست آیینهٔ رنگی‌که‌گم‌کردم تماشا را
هوس چون نارسا شد نسیه نقدحال می‌گردد
امل را رشته‌کوته ساز و عقباگیر دنیا را
ز شور بی‌نشانی‌، بی‌نشانی شد نشان بیدل
که‌گم‌گشتن زگم‌گشتن برون آورد عنقا را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
نسیم شانه‌کند زلف موج دریا را
غبار سرمه دهد چشم‌کوه و صحرا را
ز زخم ارهٔ دندان موج ایمن نیست
گهر به دامن راحت چسان‌کشد پا را
لبش به حلقهٔ آغوش خط بدان ماند
که خضرتنگ به برمی‌کشد مسیحا را
عدمسرای دلم کنج عزلتی دارد
که راه نیست در او وهم بال عنقا را
حدیث نرم نمی‌آید از زبان درشت
شرار خیز بود طبع سنگ خارا را
همیشه‌تشنه‌لب‌خون مابودبیدل
چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
نفس آشفته می‌دارد چوگل جمعیت ما را
پریشان می‌نویسدکلک موج احوال دریا را
در این وادی‌که می‌بایدگذشت از هرچه پیش آید
خوش‌آن رهروکه در دامان دی پیچید فردا را
ز درد مطلب نایاب تاکی‌گریه سرکردن
تمنا آخر از خجلت عرق‌کرد اشک رسوا را
به‌این فرصت مشو شیرازه بندنسخهٔ هستی
سحر هم در عدم خواهد فراهم‌کرد اجزا را
گداز درد الفت فیض اکسیر دگر دارد
ز خون‌گشتن توان در دل‌گرفتن جمله‌اعضا را
یه جای ناله می‌خیزد غبار خاکسارانت
صداگردی‌ست یکسر ساغر نقش قدمها را
به آگاهی چه امکانست‌گردد حمع خوددا‌ری
که باهر موج می‌بایدگذشت از خویش دریارا
دراین‌گلشن‌چوگل‌یک پرزدن‌رخصت‌نمی‌باشد
مگر از رنگ یابی نسخه بال افشانی ما را
فلک تکلیف جاهت‌گرکند فال حماقت زن
که غیر ازگاو نتواندکشیدن بار دنیا را
چرا مجنون ما را درپریشانی وطن نبود
که‌از چشم غزالان‌خانه‌بردوش است صحرا‌را
نزاکتهاست در آغوش میناخانهٔ حیرت
مژه برهم مزن تا نشکنی رنگ تماشا را
سیه روزی فروغ تیره‌بختان بس بود بیدل
ز دود خویش باشد سرمه چشم داغ دلها را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
نگاه وحشی لیلی چه افسون‌کرد صحرا را
که‌نقش پای آهو چشم‌مجنون‌کرد صحرارا
دل از داغ محبت‌گر به این دیوانگی بالد
همان‌یک‌لاله‌خواهدطشت‌پرخون‌کرد‌صحرارا
بهار تازه‌رویی حسن فردوسی دگر دارد
گشاد جبهه رشک ربع مسکون‌کرد صحرا را
به پستی در نمانی‌گر به آسودن نپردازی
غبارپرفشان هم دوش‌گردون‌کرد صحرا را
دماغ اهل مشرب با فضولی برنمی‌آید
هجوم این عمارتها دگرگون‌کرد صحرا را
ز خودداری ندانستیم قدر عیش آزادی
دل غافل به‌کنج خانه مدفون‌کرد صحرا را
ندانم گردباد از مکتب فکرکه می‌آید
که‌این یک مصرع پیچیده موزون‌کردصحرارا
به قدر وسعت است آماده استعداد ننگی هم
بلندی ننگ چین بردامن افزون‌کرد صحرارا
غبارم را ندانم در چه عالم افکند یارب
غم آزادیی‌کز شهر بیرون‌کرد صحرا را
به‌کشتی از دل مأیوس باید بگذرم بیدل
شکست‌این‌آبله‌چندان‌که‌جیحون‌کردصحرا را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
دوروزی فرصت آموزد درود مصطفا ما را
که پیش از مرگ در دنیا بیامرزد خدا ما را
درتن صحراکجا با خویش فتد اتفاق ما
که وهم بی‌سر وپایی برد از خود جدا ما را
به‌گردشخانهٔ چرخیم حیران دانهٔ چندی
غبارما مگربیرون برد زین‌آسیا ما را
اگر امروز دل با خاک را‌ه مرتضی جوشد
کند محشورفردا فضل حق با اصفیا ما را
به حرف و صوت ممکن نیست ازعالم برون جستن
چه سازدکس‌، زگنبد برنمی‌آرد صدا ما را
زسعی دست وپا آیینهٔ مقصد نشد روشن
کجایی ای ز خود رفتن توچیزی وانما ما را
غبار ما به صحرای عدم بال دگر می‌زد
فضولی درکجا انداخت یارب ازکجا ما را
کباب خوان جنت لذت خون جگر دارد
قضا چندی به ذوق ین غذا داد اشتها ما را
کف خاک نفس بال وپریم‌، ازضبط ما بگذر
به‌گردون می‌برد چون صبح‌از خوداین هوا مارا
جنونها داشتیم اما حجاب فقر پیش آمد
ز ضبط ناله‌کرد آگاه نی در بوربا ما را
نقس‌واری مگر در دل خزد امید آسودن
که زبرآسمان پیدا نشد جا هیچ‌جا ما را
دل افسرده از ما غیر بیکاری نمی‌خواهد
حنا بسته‌ست این یک قطره خون سر تا به پا ما را
ز دل امید الفت بود با هسر ناامیدیها
به این بیگانه هم‌گاهی نکردند آشنا ما را
به عریانی‌کسی آگه نبود از حال ما بیدل
چه‌رسوایی‌که آمد پیش در زیر قبا ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
به خاک تیره آخر خودسریها می‌برد ما را
چو آتش‌گردن‌افرازی ته پا می‌برد ما را
غبار حسرت ما هیچ ننشست اززمینگیری
که‌هرکس می‌رود چون‌سایه از جامی‌برد مارا
ندارد غارت ما ناتوانان آنقدرکوشش
غباریم وتپیدن ازکف ما می‌برد ما را
به‌گلزاری‌که شبنم هم امید رنگ بو دارد
نگاه هرزه جولان بی‌تمنا می‌برد ما را
گر از دیر وارستیم شوق‌عبه پیش آمد
تک وپوی نفس یارب‌کجاها می‌برد ما را
به یستیهای آهنگ هلب خفته‌ست مفراجی.
نفس‌گر واگذارد، تا مسیحا می‌برد ما را
در آغوش خزان ما دو عالم رنگ می‌بازد
ز خود رفتن به‌چندین جلوه یک‌جا می‌برد مارا
گسستن نیست آسان ربط الفتهای این محفل
چو شمع آتش عنانی رشته برپامی‌برد ما را
دکان‌آرایی هستی‌گر این خجلت‌کند سامان
عرق تا خاک گردیذن به دریا می‌برد ما را
اگر عبرت ره تحقیق مطلب سرکند بیدل
همین یک پیش پا دیدن به عقبا می‌برد ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
ز بزم وصل‌، خواهشهای بیجا می‌برد ما را
چوگوهر موج ما بیرون دریا می‌برد ما را
ندارد شمع ما را صرفه سیر محفل امکان
نگه تا می‌رود ازخود به یغما می‌برد ما را
چو فریاد جرس ماییم جولان پریشانی
به‌هر راهی‌که‌خواهد بی‌خودیها می‌برد ما را
جنون می‌ریزد از ما رنگ آتشخانهٔ عالم
به هرجا مشت خاری شد تقاضا می‌برد ما را
چوکار نارسای عاجزان با اینهمه پستی
به جز دست دعا دیگرکه بالا می‌برد ما را
همان چون سایه ما و سجدهٔ شکرجبین سایی
که تا آن آستان بی‌زحمت پا می‌برد ما را
ز وحشت شعلهٔ ما مژدهٔ خاکستری دارد
پرافشانی به طوف بال عنقا می‌برد ما را
ندارد نشئهٔ آزادی ما ساغر دیگر
غبار دامن‌افشاندن به صحرا می‌برد ما را
مدارایی به یاران می‌کند تمکین ما، ورنه
شکست‌رنگ از این محفل چومینا می‌برد ما را
نه‌گلشن را زما رنگی نه صحرا را زماگردی
به هرجا می‌برد شوق تو بی‌ما می‌برد ما را
گداز درد توفان‌کرد، دست از ما بشو بیدل
نبرد این سیل اگر امروز، فردا می‌برد ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
جنون‌کی قدردان‌کوه و هامون می‌کند ما را
همان فرزانگی روزی دومجنون می‌کند ما را
نفس هر دم‌زدن صدصبح محشر فتنه می‌خندد
هوای باغ موهومی چه افسون می‌کند ما را
کسی یا رب مبادا پایمال رشک همچشمی
حنا چندان که بوسد دست او خون می‌کند ما را
چو صبح آنجاکه خاک آستانش در خیال آید
همه گر رنگ می‌گردم‌که‌گردون می‌کند ما را
تماشای غرور دیگران هم عالمی دارد
به‌روی زر، نشست سکه‌، قارون می‌کند ما را
حساب چون و چند اعتبار دفتر هستی
به‌جزصفرهوس برما چه افزون می‌کند ما را
حباب ما اگر زین بحر باشد جرعهٔ هوشش
که تکلیف شراب از جام واژون می‌کند ما را
فنا از لوح امکان نقش هستی حک‌کند، ورنه
عبارت هرچه باشد ننگ‌مضمون می‌کند مارا
همه گر آفتاب آییم در دورانگه عشرت
کسوفی هست‌کاخر در می افیون می‌کندمارا
ز ساز سرو و بید این چمن و آواز می‌آید
که آه از بی‌بری نبودکه موزون می‌کند ما را
شبستان معاصی صبح رحمت آرزو دارد
همین رخت سیه محتاج صابون می‌کند مارا
کسی تا چند بیدل کلفت تعمیر بردارد
فشار بام و در از خانه بیرون می‌کند ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
در عالمی‌که با خود رنگی نبود ما را
بودیم هرچه بودیم او وانمود ما را
مرآت معنی ما چون سایه داشت زنگی
خورشید التفاتش از ما زدود ما را
پرواز فطرت ما، در دام بال می‌زد
آزادکرد فضلش از هر قیود ما را
اعداد ما تهی‌کرد چندان‌که صفرگشتیم
از خویش‌کاست اما بر ما فزود ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
سری‌نبودبه وحشت‌زبزم‌جستن‌مارا
فشار تنگی دلها شکست دامن ما را
چواشک بی سر و پایی جنون شوق‌که‌دارد
زکف نداد دویدن عنان دیدن ما را
رسیده‌ایم ز هر دم زدن به عالم دیگر
سراغ ازنفس ماکنید مسکن ما را
سیاه روزی شمع آشکار شد زتأمل
به‌پیش‌پا چه بلایی‌ست طبع روشن ما را
کجا رویم‌که بیداد دل رسد به شنیدن
به سرمه داد نگاهش غبار شیون ما را
نگه‌چو جوهر آیینه سوخت ریشه‌به‌مژگان
ز شرم حسن‌که دادند آب‌گلشن ما را
فلک چوسبحه درین خشکسال قحط مروت
به پای ریشه دوانید تخم خرمن ما را
نفس به قید دل افسرده همچو موج به‌گوهر
همین یک آبله استادگی‌ست رفتن ما را
عروج نازگلی بود از بهار ضعیفی
به پا فتاد سرما ز پا فتادن ما را
جز انفعال ندارد هلاک مور تلافی
دیت همین فرق جبهه‌ای‌ست‌کشتن ما را
زشرم وسوسه دادیم عرض شهرت بیدل
که فکرما نکند تیره‌، طبع روشن ما را