عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
هلالی جغتایی : هلالی جغتایی
مخمس بر غزل سعدی
ای گل، همه وقت این گل رخسار نماند
وقتی رسد آخر که به جز خار نماند
تاراج خزان آید و گلزار نماند
این تازگی حسن تو بسیار نماند
دایم گل رخسار تو بر بار نماند
دیدار تو نیک و همه کس طالب دیدار
تو یوسف مصری و همه شهر خریدار
سودای تو دارند همه بر سر بازار
بازار تو را هست خریداری بسیار
من صبر کنم تا که خریدار نماند
دادست خدا حسن و جمال از همه پیشت
این سرکشی و ناز بود از همه بیشت
هرچند که هستند ز بیگانه و خویشت
بسیار غلامان کمربسته به پیشت
روزی شود ای دوست که دیار نماند
ای کافر پرعشوه و ای دلبر طناز
یک چشم زدن و انکنی چشم خود از ناز
هر لحظه کنی عشوه و ناز دگر آغاز
تا چند کنی ناز؟ که تا چشم کنی باز
از عشق من و حسن تو آثار نماند
تا چند به خونریز هلالی شدهای تیز؟
از عشق بیندیش و ز آزار بپرهیز
شوخی مکن و تند مشو، عشوه مینگیز
مشکن دل سعدی، که ازین باغ دلاویز
چون گل برود جز الم خار نماند
وقتی رسد آخر که به جز خار نماند
تاراج خزان آید و گلزار نماند
این تازگی حسن تو بسیار نماند
دایم گل رخسار تو بر بار نماند
دیدار تو نیک و همه کس طالب دیدار
تو یوسف مصری و همه شهر خریدار
سودای تو دارند همه بر سر بازار
بازار تو را هست خریداری بسیار
من صبر کنم تا که خریدار نماند
دادست خدا حسن و جمال از همه پیشت
این سرکشی و ناز بود از همه بیشت
هرچند که هستند ز بیگانه و خویشت
بسیار غلامان کمربسته به پیشت
روزی شود ای دوست که دیار نماند
ای کافر پرعشوه و ای دلبر طناز
یک چشم زدن و انکنی چشم خود از ناز
هر لحظه کنی عشوه و ناز دگر آغاز
تا چند کنی ناز؟ که تا چشم کنی باز
از عشق من و حسن تو آثار نماند
تا چند به خونریز هلالی شدهای تیز؟
از عشق بیندیش و ز آزار بپرهیز
شوخی مکن و تند مشو، عشوه مینگیز
مشکن دل سعدی، که ازین باغ دلاویز
چون گل برود جز الم خار نماند
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۹ - خطاب هلالی با مدعی
ای که با من سر سخن داری
گفتگوی نو و کهن داری
ساعتی گوش هوش با من دار
مستمع باش گوش با من دار
گوش کن این فسانهٔ دیرین
چه بری نام خسرو و شیرین؟
بشنو از من حکایت غرا
چه دهی شرح وامق و عذرا؟
یاد گیر این حکایت موزون
چه بری نام لیلی و مجنون؟
بکر خلوتسرای فکرست این
فکر تهمت مکن که بکرست این
آمده در مقام جلوهگری
تا به عین رضا درو نگری
جز قبول نظر نمیخواهد
التفات دگر نمیخواهد
هرچه هست از سعادت نظرست
نظر اکسیر کیمیا اثرست
یا رب این تحفه را گرامی کن
یکی از نامهای نامی کن
تا ز صاحبدلی نظر یابد
شرف التفات در یابد
گفتگوی نو و کهن داری
ساعتی گوش هوش با من دار
مستمع باش گوش با من دار
گوش کن این فسانهٔ دیرین
چه بری نام خسرو و شیرین؟
بشنو از من حکایت غرا
چه دهی شرح وامق و عذرا؟
یاد گیر این حکایت موزون
چه بری نام لیلی و مجنون؟
بکر خلوتسرای فکرست این
فکر تهمت مکن که بکرست این
آمده در مقام جلوهگری
تا به عین رضا درو نگری
جز قبول نظر نمیخواهد
التفات دگر نمیخواهد
هرچه هست از سعادت نظرست
نظر اکسیر کیمیا اثرست
یا رب این تحفه را گرامی کن
یکی از نامهای نامی کن
تا ز صاحبدلی نظر یابد
شرف التفات در یابد
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۰ - آغاز قصهٔ شاه و درویش
سخنآرای این حدیث کهن
اینچنین میکند بیان سخن
که ازین پیش بود درویشی
راستکیشی، محبتاندیشی
از همه قید عالم آزاده
لیک در قید عشق افتاده
الم روزگار دیده بسی
محنت عاشقی کشیده بسی
تنش از عشق جسم بیجان بود
رگ برو همچو عشق پیچان بود
بود در کوه گشته و هامون
کار فرهاد کرده و مجنون
بس که میداشت میل عشق مدام
عشق میگفت در محل سلام
از قضا چند روزی آن درویش
بر خلاف طریق و عادت خویش
از سر کوی عشق دور افتاد
در سراپردهٔ سرور افتاد
نی به دل داغ اشتیاقی داشت
نی به جان آتش فراقی داشت
دلش آزاده از جفای حبیب
جانش آسوده از بلای رقیب
شکر میگفت زانکه روزی چند
بود در کنج عافیت خرسند
گرچه میخواست ترک محنت عشق
بود در خاطرش محبت عشق
عاشقی گرچه محنتانگیزست
محنت او محبتانگیزست
خواست القصه عشق صادق
که دگربار اگر شود عاشق
عاشق سرو قامتی باشد
که به قامت قیامتی باشد
با وجود جمال صورت خوب
باشد او را کمال سیرت خوب
از کمال کرم وفاداری
نه ز عین ستم جفاکاری
به هوای چنین دلارامی
میزد از شوق هر طرف گامی
سوی باغی گذر فتاد او را
که نشان از بهشت داد او را
چهرهٔ باغ و طرهٔ سنبل
لین یکی حلقه حلقه و آن گل گل
طرفهتر آن که روی گل گل رو
ظاهر از حلقهای سنبل او
لاله را زا پیالهاش داغی
گو چه حالیست در چنین باغی؟
سبزه در وی چو خضر جا کرده
علم سبز در هوا کرده
بهر دفع خمار نرگش مست
نصف نارنج داشت در کف دست
گل به خوشبویی نسیم صبا
پیرهن کرده از نشاط قبا
دو لب خویش از فرح خندان
شکل دندانه بر لبش دندان
منظری داشت همچو خلد برین
برتر از اسمان به روی زمین
بام افلاک پیش منظر او
بود چون سایه پست در بر او
ماه و خورشید فرش آن در بود
خشتی از سیم و خشتی از زر بود
زیر دیوارش از برای نشاط
بود گسترده صد هزار بساط
طوف آن باغ چون میسر شد
میل درویش سوی منظر شد
ناگهان دید مکتبی چو بهشت
در و دیوار آن عبیرسرشت
وه چه مکتب که رشک بستانها
بوستانی درو گلستانها
اهل مکتب همه به حسن و جمال
سالشان کم، جمالشان به کنال
یکی ابروی کج عیان کرده
سر «نون و القلم» بیان کرده
یکی از شکل و قد و زلف و دهان
از «الف، لام و میم« داده نشان
همچو «والشمس» آن یکی را روی
همچو «والیل» آن یکی را موی
هر که در مکتبی چنین شد خاص
خواند «الحمد» از سر اخلاص
بود سرخیل آن همه ماهی
ملک اقلیم حسن را شاهی
زرفه شهزادهای به حسن ادب
طرفهتر آن که «شاه» داشت لقب
سرو قدی که چون قدم میزد
هر قدم عالمی به هم میزد
شوخچشمی که چون نگه میکرد
خانهٔ مردمان تبه میکرد
پیش آن چشم خواب ناک سیاه
سرمه بیقدر همچو خاک سیاه
بودش از زهر چشم مژگانها
همچو زهر آب داده پیکانها
سنبلی بر سمن کشیده چو جیم
کاکلی بر قفا فگنده چو میم
چون نمک ریخته تکلم او
شکر امیخته تبسم او
شکل ابروی آن خجسته تذرو
دو پر زاغ بود بر سر سرو
چشمهٔ آب زندگی لب او
موج آن سیم غبغب او
از دهانش نشانه هیچ نبود
جز سخن در میانه هیچ نبود
آن دهان هیچ و آن میان هم هیچ
جز خیالی نبود و آن هم هیچ
گر میانش خال خواهد بود
آن خیال محال خواهد بود
مشکلی هرکه پیشش آوردی
او روان حل مشکلش کردی
بود وقت فسونسازی
خردهدانی و نکتهپردازی
بس که درویش گشت مایل او
ماند در حسرت شمایل او
هر دمش میفزود حیرانی
حیرتی آنچنان که میدانی
شاه گفتش چنین خموش مباش
لب بجنبان تمام گوش مباش
گر تو را هست مشکلی در دل
بکن از من سوال آن مشکل
چیست؟ گفت آن یگانهٔ آفاق
آن که هم جفت باشد و هم طاق؟
گفت آن ابروان پرخم ماست
کج تصور مکن که گفتم راست
گرچه جفتند آن دو بی کم و بیش
لیک طاقند در نکویی خویش
گفت آری جواب آن اینست
شاه را صدهزار تحسینست
شاه گفتا که در کدام کتاب
خواندهای اینچنین سوال و جواب؟
گفت هرگز نخواندهام سبقی
پیش کس نگذراندهام ورقی
بهرهای از سواد نیست مرا
غیر خواندن مراد نیست مرا
خانهٔ چشمم از سواد تهیست
بیسوادیش عین روسیهیست
تا نخوانی به دل سروری نیست
دیده را بیسوادی نوری نیست
چون که شه را شد اعتقاد برو
الف و با نوشت و داد برو
میل درویش زان یکی صد شد
گفت این بار کار من بد شد
دست بر سر نهاد و زار گریست
که درین عاشقی نخواهم زیست
چون به هم حسن و خلق یار شود
عشق عاشق یکی هزار شود
خوبرویی که هست عاشق دوست
در جهان هر که هست عاشق اوست
گرچه درویش ذوفنونی بود
در ره عشق رهنمونی بود
لوح تعلیم در کنار نهاد
سر تعظیم پیش یار نهاد
ای بسا خردهبین که آخر کار
سوی مکتب رود چو اول بار
این بود عشق ذوفنون را ورد
که کند اوستاد را شاگرد
عشق چون درس خود کند بنیاد
بشکند تخته بر سر استاد
در سبق آشکار مینگریست
لیک پنهان به یار مینگریست
اینچنین میکند بیان سخن
که ازین پیش بود درویشی
راستکیشی، محبتاندیشی
از همه قید عالم آزاده
لیک در قید عشق افتاده
الم روزگار دیده بسی
محنت عاشقی کشیده بسی
تنش از عشق جسم بیجان بود
رگ برو همچو عشق پیچان بود
بود در کوه گشته و هامون
کار فرهاد کرده و مجنون
بس که میداشت میل عشق مدام
عشق میگفت در محل سلام
از قضا چند روزی آن درویش
بر خلاف طریق و عادت خویش
از سر کوی عشق دور افتاد
در سراپردهٔ سرور افتاد
نی به دل داغ اشتیاقی داشت
نی به جان آتش فراقی داشت
دلش آزاده از جفای حبیب
جانش آسوده از بلای رقیب
شکر میگفت زانکه روزی چند
بود در کنج عافیت خرسند
گرچه میخواست ترک محنت عشق
بود در خاطرش محبت عشق
عاشقی گرچه محنتانگیزست
محنت او محبتانگیزست
خواست القصه عشق صادق
که دگربار اگر شود عاشق
عاشق سرو قامتی باشد
که به قامت قیامتی باشد
با وجود جمال صورت خوب
باشد او را کمال سیرت خوب
از کمال کرم وفاداری
نه ز عین ستم جفاکاری
به هوای چنین دلارامی
میزد از شوق هر طرف گامی
سوی باغی گذر فتاد او را
که نشان از بهشت داد او را
چهرهٔ باغ و طرهٔ سنبل
لین یکی حلقه حلقه و آن گل گل
طرفهتر آن که روی گل گل رو
ظاهر از حلقهای سنبل او
لاله را زا پیالهاش داغی
گو چه حالیست در چنین باغی؟
سبزه در وی چو خضر جا کرده
علم سبز در هوا کرده
بهر دفع خمار نرگش مست
نصف نارنج داشت در کف دست
گل به خوشبویی نسیم صبا
پیرهن کرده از نشاط قبا
دو لب خویش از فرح خندان
شکل دندانه بر لبش دندان
منظری داشت همچو خلد برین
برتر از اسمان به روی زمین
بام افلاک پیش منظر او
بود چون سایه پست در بر او
ماه و خورشید فرش آن در بود
خشتی از سیم و خشتی از زر بود
زیر دیوارش از برای نشاط
بود گسترده صد هزار بساط
طوف آن باغ چون میسر شد
میل درویش سوی منظر شد
ناگهان دید مکتبی چو بهشت
در و دیوار آن عبیرسرشت
وه چه مکتب که رشک بستانها
بوستانی درو گلستانها
اهل مکتب همه به حسن و جمال
سالشان کم، جمالشان به کنال
یکی ابروی کج عیان کرده
سر «نون و القلم» بیان کرده
یکی از شکل و قد و زلف و دهان
از «الف، لام و میم« داده نشان
همچو «والشمس» آن یکی را روی
همچو «والیل» آن یکی را موی
هر که در مکتبی چنین شد خاص
خواند «الحمد» از سر اخلاص
بود سرخیل آن همه ماهی
ملک اقلیم حسن را شاهی
زرفه شهزادهای به حسن ادب
طرفهتر آن که «شاه» داشت لقب
سرو قدی که چون قدم میزد
هر قدم عالمی به هم میزد
شوخچشمی که چون نگه میکرد
خانهٔ مردمان تبه میکرد
پیش آن چشم خواب ناک سیاه
سرمه بیقدر همچو خاک سیاه
بودش از زهر چشم مژگانها
همچو زهر آب داده پیکانها
سنبلی بر سمن کشیده چو جیم
کاکلی بر قفا فگنده چو میم
چون نمک ریخته تکلم او
شکر امیخته تبسم او
شکل ابروی آن خجسته تذرو
دو پر زاغ بود بر سر سرو
چشمهٔ آب زندگی لب او
موج آن سیم غبغب او
از دهانش نشانه هیچ نبود
جز سخن در میانه هیچ نبود
آن دهان هیچ و آن میان هم هیچ
جز خیالی نبود و آن هم هیچ
گر میانش خال خواهد بود
آن خیال محال خواهد بود
مشکلی هرکه پیشش آوردی
او روان حل مشکلش کردی
بود وقت فسونسازی
خردهدانی و نکتهپردازی
بس که درویش گشت مایل او
ماند در حسرت شمایل او
هر دمش میفزود حیرانی
حیرتی آنچنان که میدانی
شاه گفتش چنین خموش مباش
لب بجنبان تمام گوش مباش
گر تو را هست مشکلی در دل
بکن از من سوال آن مشکل
چیست؟ گفت آن یگانهٔ آفاق
آن که هم جفت باشد و هم طاق؟
گفت آن ابروان پرخم ماست
کج تصور مکن که گفتم راست
گرچه جفتند آن دو بی کم و بیش
لیک طاقند در نکویی خویش
گفت آری جواب آن اینست
شاه را صدهزار تحسینست
شاه گفتا که در کدام کتاب
خواندهای اینچنین سوال و جواب؟
گفت هرگز نخواندهام سبقی
پیش کس نگذراندهام ورقی
بهرهای از سواد نیست مرا
غیر خواندن مراد نیست مرا
خانهٔ چشمم از سواد تهیست
بیسوادیش عین روسیهیست
تا نخوانی به دل سروری نیست
دیده را بیسوادی نوری نیست
چون که شه را شد اعتقاد برو
الف و با نوشت و داد برو
میل درویش زان یکی صد شد
گفت این بار کار من بد شد
دست بر سر نهاد و زار گریست
که درین عاشقی نخواهم زیست
چون به هم حسن و خلق یار شود
عشق عاشق یکی هزار شود
خوبرویی که هست عاشق دوست
در جهان هر که هست عاشق اوست
گرچه درویش ذوفنونی بود
در ره عشق رهنمونی بود
لوح تعلیم در کنار نهاد
سر تعظیم پیش یار نهاد
ای بسا خردهبین که آخر کار
سوی مکتب رود چو اول بار
این بود عشق ذوفنون را ورد
که کند اوستاد را شاگرد
عشق چون درس خود کند بنیاد
بشکند تخته بر سر استاد
در سبق آشکار مینگریست
لیک پنهان به یار مینگریست
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۱ - در آزاد شدن شهزاده از مکتب و ملول بودن درویش
یار هرگه درو نظر میکرد
او نظر جانب دگر میکرد
گرچه عاشق بود خراب نظر
لیک او را کجاست تاب نظر؟
هرگه آن نوشخند شکرلب
جانب خانه رفتی از مکتب
حال درویش ز آن برآشفتی
گریه اغاز کردی و گفتی
بی تو در مکتبم پریشان حال
همچو دیوانه در کف اطفال
زندگی موجب ملال منست
عرش و کرسی گواه حال منست
هست دور از تو دفتر و خامه
آن سیه کار و این سیه نامه
قامتت را الف هواخواهست
ها زشوقت دو چشم بر راهست
صاد چشم امید ببریده
همچو کاغذ سفید گردیده
دور از آن چشم نیست نقطهٔ صاد
که برون آمدست نقطهٔ ضاد
دال بی طرهٔ تو بدحالست
این که خم شد قدش بر آن دالست
سین ز هجران آن لب خندان
لب حسرت گرفته بر دندان
همچو شین است بی تو سرکش کاف
که کند سینه را شکاف شکاف
جانب قاف گر شوم نگران
آیدم همچو کوه قاف گران
لام بی سنبل تو قلابیست
کز غم او دل مرا تابیست
بی جمال تو بر تن محزون
نعل و داغیست نون و نقطهٔ نون
غیر از این گونه حرف کم میگفت
حرف میدید و حرف غم میگفت
وقت خواندن ز هیبت استاد
چون ز طفلان برآمدی فریاد
او هم آواز و هم زبان میشد
پس به تقریب در فغان میشد
هر گه که از شوق گریه میکردی
صد هزاران بهانه آوردی
که غریبم درین دیار بسی
در غریبی چو من مباد کسی
یاد یار و دیار خود کردم
گریه بر روزگار خود کردم
چون خبر یافتی که آمد شاه
زود فارغ شدی ز گریه و آه
که دگر آه و ناله بیادبیست
آه ازین گریه، این چه بوالعجبیست؟
گفتی از هر طرف حکایتها
کردی از هر کسی روایتها
بود از آن نکتههای خاطرخواه
غرض او قبول حضرت شاه
شاه را ساختی به خود مشغول
خویش را نیز پیش او مقبول
آری اینست کار عاشق زار
تا کند جا همیشه در دل یار
شب چو آمد ز خدمت استاد
شاه و طفلان همه شدند ازاد
او گرفتار ماند در مکتب
با درونی سیهتر از دل شب
او نظر جانب دگر میکرد
گرچه عاشق بود خراب نظر
لیک او را کجاست تاب نظر؟
هرگه آن نوشخند شکرلب
جانب خانه رفتی از مکتب
حال درویش ز آن برآشفتی
گریه اغاز کردی و گفتی
بی تو در مکتبم پریشان حال
همچو دیوانه در کف اطفال
زندگی موجب ملال منست
عرش و کرسی گواه حال منست
هست دور از تو دفتر و خامه
آن سیه کار و این سیه نامه
قامتت را الف هواخواهست
ها زشوقت دو چشم بر راهست
صاد چشم امید ببریده
همچو کاغذ سفید گردیده
دور از آن چشم نیست نقطهٔ صاد
که برون آمدست نقطهٔ ضاد
دال بی طرهٔ تو بدحالست
این که خم شد قدش بر آن دالست
سین ز هجران آن لب خندان
لب حسرت گرفته بر دندان
همچو شین است بی تو سرکش کاف
که کند سینه را شکاف شکاف
جانب قاف گر شوم نگران
آیدم همچو کوه قاف گران
لام بی سنبل تو قلابیست
کز غم او دل مرا تابیست
بی جمال تو بر تن محزون
نعل و داغیست نون و نقطهٔ نون
غیر از این گونه حرف کم میگفت
حرف میدید و حرف غم میگفت
وقت خواندن ز هیبت استاد
چون ز طفلان برآمدی فریاد
او هم آواز و هم زبان میشد
پس به تقریب در فغان میشد
هر گه که از شوق گریه میکردی
صد هزاران بهانه آوردی
که غریبم درین دیار بسی
در غریبی چو من مباد کسی
یاد یار و دیار خود کردم
گریه بر روزگار خود کردم
چون خبر یافتی که آمد شاه
زود فارغ شدی ز گریه و آه
که دگر آه و ناله بیادبیست
آه ازین گریه، این چه بوالعجبیست؟
گفتی از هر طرف حکایتها
کردی از هر کسی روایتها
بود از آن نکتههای خاطرخواه
غرض او قبول حضرت شاه
شاه را ساختی به خود مشغول
خویش را نیز پیش او مقبول
آری اینست کار عاشق زار
تا کند جا همیشه در دل یار
شب چو آمد ز خدمت استاد
شاه و طفلان همه شدند ازاد
او گرفتار ماند در مکتب
با درونی سیهتر از دل شب
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۵ - حال عشق شاهزاده با گدا
باز چون ظلمت شب آمد پیش
مبتلای فراق شد درویش
بامدادان که طفل این مکتب
صفحه را شست از سیاهی شب
آسمان زد به رسم هر روزه
قلم زر به لوح فیروزه
اهل مکتب ز خواب برجستند
به خیال سبق میانن بستند
با قد همچو سرو و روی همچو ماه
همه جمع آمدند غیر از شاه
دل درویش هیچ از آن نشکفت
هر دم آهسته زیر لب میگفت
همه هستند یار نیست، چه سود؟
سرو من در کنار نیست چه سود
یار میباید و نمیآید
غیر میآید و نمیباید
بود شهزاده را یکی همزاد
که ز مادر به شکل او کم زاد
واقف از حال شاه در همه حال
همدم و همنشین او مه و سال
چون بسی بیقرار شد درویش
گفت به ز بیقراری خویش
که چرا دیر کرد شاه امروز؟
ساخت روز مرا سیاه امروز
آفتاب مرا چه آمد پیش؟
که نیامد برون ز خانه خویش
برده خواب صبوح از دستش
یا می ناز کرده سرمستش؟
تا سحرگه نشسته بود مگر؟
ور نه تا چاشت چیست خواب سحر؟
بود در گفتگو که آمد شاه
شد ز گفت و شنودشان آگاه
رشکش آمد که عاشق نگران
نگرانست جانب دگران
چشم عاشق به یار باید و بس
عاشقی کی رواست پیش دو کس؟
کفت هی! هی! عجب خطا کردم
که به این بوالهوس وفا کردم
گر وفایی درین گدا بودی
این چنین در به در چرا بودی؟
در سگ در به در وفا نبود
در به در خود به جز گدا نبود
بنده چون کرد بندگی کسی
نخرندش که گشته است بسی
گه به همزاد خود برآشفتی
به صد آشفتگی به او گفتی
میل علت چو نیست بیش از من
پس چرا آمدی تو پیش از من؟
گاه از مکتبش برون کردی
جگرش را به طعنه خون کردی
که به مکتب دگر میا با من
یا تو آیی درین طرف یا من
گه قلم را به خاک افگندی
گه ورق را ز یکدگر کندی
کردی اظهار رشک و غیرت خویش
رشک خوبان بود ز عاشق بیش
صفحه را پیش روی آوردی
چهرهٔ خویش را نهان کردی
فتنهٔ اهل حسن در عالم
بر سر عاشقان بود ماتم
شاه در فکر کار درویشست
خواجه را میل بندهٔ خویشست
گر سپاهی به شاه خود نازد
شاه هم بر سپاه خود تازد
از خجالت هلاک شد درویش
گفت راضی شدم به مردن خویش
جانگدازست ناتوانی من
مرگ بهتر ز زندگانی من
آه! ازین طالعی که من دارم
گریه از بخت خویشتن دارم
شوخ من گرچه نکتهدان افتاد
لیک بسیار بدگمان افتاد
خواستم سوی گوهر آرم دست
دستم از سنگ حادثات شکست
عمر میخواستم ز آب حیات
تشنه مردم ز شوق در ظلمات
شاه شیرینزبان شکرلب
بار دیگر چو رفت از مکتب
خواند همزاد را به خدمت خویش
که چه میگفت با تو آن درویش؟
قصه را پیش شاه کرد بیان
به طریقی که حال گشت عیان
یافت شه از ادای آن تسکین
بست دل در وفای آن مسکین
کو رسولی که از برای خدا
حال من هم کند به شاه ادا؟
تا دگر قصد این گدا نکند
بند بندم ز هم جدا نکند
مبتلای فراق شد درویش
بامدادان که طفل این مکتب
صفحه را شست از سیاهی شب
آسمان زد به رسم هر روزه
قلم زر به لوح فیروزه
اهل مکتب ز خواب برجستند
به خیال سبق میانن بستند
با قد همچو سرو و روی همچو ماه
همه جمع آمدند غیر از شاه
دل درویش هیچ از آن نشکفت
هر دم آهسته زیر لب میگفت
همه هستند یار نیست، چه سود؟
سرو من در کنار نیست چه سود
یار میباید و نمیآید
غیر میآید و نمیباید
بود شهزاده را یکی همزاد
که ز مادر به شکل او کم زاد
واقف از حال شاه در همه حال
همدم و همنشین او مه و سال
چون بسی بیقرار شد درویش
گفت به ز بیقراری خویش
که چرا دیر کرد شاه امروز؟
ساخت روز مرا سیاه امروز
آفتاب مرا چه آمد پیش؟
که نیامد برون ز خانه خویش
برده خواب صبوح از دستش
یا می ناز کرده سرمستش؟
تا سحرگه نشسته بود مگر؟
ور نه تا چاشت چیست خواب سحر؟
بود در گفتگو که آمد شاه
شد ز گفت و شنودشان آگاه
رشکش آمد که عاشق نگران
نگرانست جانب دگران
چشم عاشق به یار باید و بس
عاشقی کی رواست پیش دو کس؟
کفت هی! هی! عجب خطا کردم
که به این بوالهوس وفا کردم
گر وفایی درین گدا بودی
این چنین در به در چرا بودی؟
در سگ در به در وفا نبود
در به در خود به جز گدا نبود
بنده چون کرد بندگی کسی
نخرندش که گشته است بسی
گه به همزاد خود برآشفتی
به صد آشفتگی به او گفتی
میل علت چو نیست بیش از من
پس چرا آمدی تو پیش از من؟
گاه از مکتبش برون کردی
جگرش را به طعنه خون کردی
که به مکتب دگر میا با من
یا تو آیی درین طرف یا من
گه قلم را به خاک افگندی
گه ورق را ز یکدگر کندی
کردی اظهار رشک و غیرت خویش
رشک خوبان بود ز عاشق بیش
صفحه را پیش روی آوردی
چهرهٔ خویش را نهان کردی
فتنهٔ اهل حسن در عالم
بر سر عاشقان بود ماتم
شاه در فکر کار درویشست
خواجه را میل بندهٔ خویشست
گر سپاهی به شاه خود نازد
شاه هم بر سپاه خود تازد
از خجالت هلاک شد درویش
گفت راضی شدم به مردن خویش
جانگدازست ناتوانی من
مرگ بهتر ز زندگانی من
آه! ازین طالعی که من دارم
گریه از بخت خویشتن دارم
شوخ من گرچه نکتهدان افتاد
لیک بسیار بدگمان افتاد
خواستم سوی گوهر آرم دست
دستم از سنگ حادثات شکست
عمر میخواستم ز آب حیات
تشنه مردم ز شوق در ظلمات
شاه شیرینزبان شکرلب
بار دیگر چو رفت از مکتب
خواند همزاد را به خدمت خویش
که چه میگفت با تو آن درویش؟
قصه را پیش شاه کرد بیان
به طریقی که حال گشت عیان
یافت شه از ادای آن تسکین
بست دل در وفای آن مسکین
کو رسولی که از برای خدا
حال من هم کند به شاه ادا؟
تا دگر قصد این گدا نکند
بند بندم ز هم جدا نکند
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۷ - خبردار شدن مردم از حال درویش و پیدا شدن رقیب کافرکیش بداندیش
اهل مکتب شدند واقف حال
گفتگو شد میانهٔ اطفال
زین حکایت به هم خبر گفتند
این سخن را به یکدگر گفتند
طفلکان جمله شوخ و حیلهگرند
همچو طفلان اشک پردهدرند
گر کسی پیش طفل گوید راز
راز او را به غیر گوید باز
عاقبت تشت او ز بام افتاد
این صدا در میان عام افتاد
همه جا این افسانه پیدا شد
عیبجو را بهانه پیدا شد
پندگویان ملامتش کردند
به ملامت علامتش کردند
در زه عشق جز ملامت نیست
عاشقی کوچهٔ سلامت نیست
دل گرفتار این ملامت باد
وز غم عافیت سلامت باد
گفتگو شد میانهٔ اطفال
زین حکایت به هم خبر گفتند
این سخن را به یکدگر گفتند
طفلکان جمله شوخ و حیلهگرند
همچو طفلان اشک پردهدرند
گر کسی پیش طفل گوید راز
راز او را به غیر گوید باز
عاقبت تشت او ز بام افتاد
این صدا در میان عام افتاد
همه جا این افسانه پیدا شد
عیبجو را بهانه پیدا شد
پندگویان ملامتش کردند
به ملامت علامتش کردند
در زه عشق جز ملامت نیست
عاشقی کوچهٔ سلامت نیست
دل گرفتار این ملامت باد
وز غم عافیت سلامت باد
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۲۶ - در تعریف کمان شاه گوید
بر سر دست شه کمانی بود
که مه نو ازو نشانی بود
خم شده همچو ابروی خوبان
کرده هر گوشهٔ عالمی قربان
همچو ابروی یار در خوی زه
لیک در گوشهها فکنده گره
چون جوانان به جنگ خو کرده
همچو شیران به حمله رو کرده
گره افکنده بر سر ابرو
مه عیدش کمند بر بازو
بر کمان داشت ناوک خونریز
راست همچون خدنگ مژگان تیز
هر که او را کشیده تا سر دوش
سروقدی کشیده در آغوش
در تماشای قد دلجویش
گوشهٔ چشم مردمان سویش
در ره دوستان فتاده به خاک
دشمنان را ز دور کرده هلاک
شاه در علم قبضه کامل بود
چون کمان سوی تیر مایل بود
استخوان را اگر نشان کردی
تیر را مغز استخوان کردی
مور اگر آمدی برابر تیر
چشم او دوختی ز یک پر تیر
چشمش از دوختن شدی چو فراز
بازش از خم تیر کردی باز
شاه چو تیر بر نشانه کشید
آن گدا آه عاشقانه کشید
گفت شاها، دلم نشان تو باد
رگ جانم زه کمان تو باد
حلقهٔ دیده باد زهگیرت
تا رسد گاه کاه بر تیرت
کاش تیرت مرا نشانه کند
تا که آید به سینه خانه کند
تیر نی از تو بر جگر خوردن
خوشتر آید ز نی شکر خوردن
نی تیری که در کمان داری
کاش آن را به سینهام کاری
گر خدنگی نیاید از شستت
خود بگو، چون ننالم از دستت
تا هدف غیر این گدا کردی
قدر انداز من، خطا کردی
تا تو را استخوان نشان شده است
تنم از ضعف استخوان شده است
مو شکافی به چشم ناوکزن
مو اگر میشکافی اینک من
هیچ رنجی به دست تو مرساد!
چشمزخمی به شست تو مرساد!
که مه نو ازو نشانی بود
خم شده همچو ابروی خوبان
کرده هر گوشهٔ عالمی قربان
همچو ابروی یار در خوی زه
لیک در گوشهها فکنده گره
چون جوانان به جنگ خو کرده
همچو شیران به حمله رو کرده
گره افکنده بر سر ابرو
مه عیدش کمند بر بازو
بر کمان داشت ناوک خونریز
راست همچون خدنگ مژگان تیز
هر که او را کشیده تا سر دوش
سروقدی کشیده در آغوش
در تماشای قد دلجویش
گوشهٔ چشم مردمان سویش
در ره دوستان فتاده به خاک
دشمنان را ز دور کرده هلاک
شاه در علم قبضه کامل بود
چون کمان سوی تیر مایل بود
استخوان را اگر نشان کردی
تیر را مغز استخوان کردی
مور اگر آمدی برابر تیر
چشم او دوختی ز یک پر تیر
چشمش از دوختن شدی چو فراز
بازش از خم تیر کردی باز
شاه چو تیر بر نشانه کشید
آن گدا آه عاشقانه کشید
گفت شاها، دلم نشان تو باد
رگ جانم زه کمان تو باد
حلقهٔ دیده باد زهگیرت
تا رسد گاه کاه بر تیرت
کاش تیرت مرا نشانه کند
تا که آید به سینه خانه کند
تیر نی از تو بر جگر خوردن
خوشتر آید ز نی شکر خوردن
نی تیری که در کمان داری
کاش آن را به سینهام کاری
گر خدنگی نیاید از شستت
خود بگو، چون ننالم از دستت
تا هدف غیر این گدا کردی
قدر انداز من، خطا کردی
تا تو را استخوان نشان شده است
تنم از ضعف استخوان شده است
مو شکافی به چشم ناوکزن
مو اگر میشکافی اینک من
هیچ رنجی به دست تو مرساد!
چشمزخمی به شست تو مرساد!
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۲ - وصف غزال کوهی
در صف آهوان غزالی بود
کش عجب نازنین جمالی بود
عالم از بوی نافهاش مشکین
پیش او آهوی ختن مسکین
شوخ چشمی به غمزه شعبدهباز
چشم شوخش تمام عشوه و ناز
گویی آن چشم شوخ در بازی
شوخچشمیست در نظربازی
گرچه بودند آهوان خیلی
بد گدا را به سوی او میلی
هر دم از مژه جای او میرُفت
هر نفس در هوای او میگفت
چشم او چشم شاه را مانند
آن بلای سیاه را مانند
نافه ی او که مشک چین دارد
بوی آن زلف عنبرین دارد
نفسش مشکبار میآید
زان نفس بوی یار میآید
من سگ آهویی که هر نفسی
خوش دلم میکند به یاد کسی
چون مرا نیست رنگی از رویش
لاجرم شادمانم از بویش
کش عجب نازنین جمالی بود
عالم از بوی نافهاش مشکین
پیش او آهوی ختن مسکین
شوخ چشمی به غمزه شعبدهباز
چشم شوخش تمام عشوه و ناز
گویی آن چشم شوخ در بازی
شوخچشمیست در نظربازی
گرچه بودند آهوان خیلی
بد گدا را به سوی او میلی
هر دم از مژه جای او میرُفت
هر نفس در هوای او میگفت
چشم او چشم شاه را مانند
آن بلای سیاه را مانند
نافه ی او که مشک چین دارد
بوی آن زلف عنبرین دارد
نفسش مشکبار میآید
زان نفس بوی یار میآید
من سگ آهویی که هر نفسی
خوش دلم میکند به یاد کسی
چون مرا نیست رنگی از رویش
لاجرم شادمانم از بویش
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۶ - رفتن شاهزاده به دیدن درویش
روز دیگر که با هزار شکوه
رخ نمود آفتاب از سر کوه
سر زد از جیب کوه چشمهٔ نور
شد عیان معنی تجلی طور
شاه از خواب صبحدم برخاست
رخ چو خورشید چاشتگه آراست
به هوای خرام و جلوهگری
جانب کوه شد چو کبک دری
با حریفان دوش کردی خطاب
گفت بیتابم از خمار شراب
هیچ کس همعنان من نشود
در سخن همزبان من نشود
شاه چو این بهانه پیش آورد
رو به سوی گدای خویش آورد
مرکب ناز تاخت بر سر او
همچو جان جا گرفت در بر او
نظر لطف سوی او بگشاد
لب شیرین به گفتگوی او بگشاد
گفتش ای از می وفا سرمست
روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟
گفت سیر آمدم ز غم خوردن
خواب بر من حرام جز مردن
باز گفتش که روز حال تو چیست؟
در چه فکری شب و خیال تو چیست؟
گفت روزم دو دیده پرخونست
حال شب را چه گویمت که چونست؟
باز گفتش که چون شبت سیهست
در شب تیره مشعل تو مهست
گفت شب تا سحر ز شعلهٔ آه
هر دم آتش زنم به مشعل ماه
باز گفتش که کیست محرم تو؟
تا شود گاه کاه همدم تو؟
گفت جز آه سرد نیست کسی
تا به او همنفس شوم نفسی
باز گفتش که در ضمیر تو چیست؟
حاصل عمر دلپذیر تو چیست؟
گفت غیر از تو نیست در دل من
غیر ازین خود مباد حاصل من
همچنین حسب حال میگفتند
در جواب و سوال میگفتند
چون به هم شرح راز خود کردند
عرض راز و نیاز خود کردند
شاه را شد هوای منزل خویش
ماند درویش خسته با دل ریش
باز فردا شه سعادتمند
سایهٔ لطف بر گدا افکند
همچنین چند روز پی در پی
گذر افتاد شاه را بر وی
شاه چون سوی او گذشت بسی
گفت این قصه با رقیب کسی
مدعی باز حیلهای انگیخت
که ز هم رشتهٔ وصال گسیخت
روز دیگر رقیب دشمنروی
روی با شاه کرد آن بدخوی
گفت شاها دگر بهار گذشت
وقت صحرا و لالهزار گذشت
چند بینیم وحش صحرا را
نیست الفت به وحشیان ما را
جای در شهر کن که آنجا به
سگ شهر از غزال صحرا به
شه باشد نکوترین جهان
شهر باشد مقام پادشاهان
جاه یوسف ز مصر حاصل شد
مصطفی را مدینه منزل شد
در و دیوار و کوی شهر مدام
سایه افگنده بر خواص و عوام
خانهها همچو خانهٔ دیده
منزل مردم پسندیده
بس که افسانه و فسون پرداخت
شاه را سوی شهر مایل ساخت
باز درویش در فراق بماند
دل پر از درد اشتیاق بماند
روی در حالتی غریب آورد
این بلا بر سرش رقیب آورد
هیچ کس را غم رقیب مباد
دوری از صحبت حبیب مباد
نیست مقصود بیکسان غریب
غیر وصل حبیب و مرگ رقیب
وصل جانان بود ز جان خوشتر
لیک مرگ رقیب از آن خوشتر
رخ نمود آفتاب از سر کوه
سر زد از جیب کوه چشمهٔ نور
شد عیان معنی تجلی طور
شاه از خواب صبحدم برخاست
رخ چو خورشید چاشتگه آراست
به هوای خرام و جلوهگری
جانب کوه شد چو کبک دری
با حریفان دوش کردی خطاب
گفت بیتابم از خمار شراب
هیچ کس همعنان من نشود
در سخن همزبان من نشود
شاه چو این بهانه پیش آورد
رو به سوی گدای خویش آورد
مرکب ناز تاخت بر سر او
همچو جان جا گرفت در بر او
نظر لطف سوی او بگشاد
لب شیرین به گفتگوی او بگشاد
گفتش ای از می وفا سرمست
روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟
گفت سیر آمدم ز غم خوردن
خواب بر من حرام جز مردن
باز گفتش که روز حال تو چیست؟
در چه فکری شب و خیال تو چیست؟
گفت روزم دو دیده پرخونست
حال شب را چه گویمت که چونست؟
باز گفتش که چون شبت سیهست
در شب تیره مشعل تو مهست
گفت شب تا سحر ز شعلهٔ آه
هر دم آتش زنم به مشعل ماه
باز گفتش که کیست محرم تو؟
تا شود گاه کاه همدم تو؟
گفت جز آه سرد نیست کسی
تا به او همنفس شوم نفسی
باز گفتش که در ضمیر تو چیست؟
حاصل عمر دلپذیر تو چیست؟
گفت غیر از تو نیست در دل من
غیر ازین خود مباد حاصل من
همچنین حسب حال میگفتند
در جواب و سوال میگفتند
چون به هم شرح راز خود کردند
عرض راز و نیاز خود کردند
شاه را شد هوای منزل خویش
ماند درویش خسته با دل ریش
باز فردا شه سعادتمند
سایهٔ لطف بر گدا افکند
همچنین چند روز پی در پی
گذر افتاد شاه را بر وی
شاه چون سوی او گذشت بسی
گفت این قصه با رقیب کسی
مدعی باز حیلهای انگیخت
که ز هم رشتهٔ وصال گسیخت
روز دیگر رقیب دشمنروی
روی با شاه کرد آن بدخوی
گفت شاها دگر بهار گذشت
وقت صحرا و لالهزار گذشت
چند بینیم وحش صحرا را
نیست الفت به وحشیان ما را
جای در شهر کن که آنجا به
سگ شهر از غزال صحرا به
شه باشد نکوترین جهان
شهر باشد مقام پادشاهان
جاه یوسف ز مصر حاصل شد
مصطفی را مدینه منزل شد
در و دیوار و کوی شهر مدام
سایه افگنده بر خواص و عوام
خانهها همچو خانهٔ دیده
منزل مردم پسندیده
بس که افسانه و فسون پرداخت
شاه را سوی شهر مایل ساخت
باز درویش در فراق بماند
دل پر از درد اشتیاق بماند
روی در حالتی غریب آورد
این بلا بر سرش رقیب آورد
هیچ کس را غم رقیب مباد
دوری از صحبت حبیب مباد
نیست مقصود بیکسان غریب
غیر وصل حبیب و مرگ رقیب
وصل جانان بود ز جان خوشتر
لیک مرگ رقیب از آن خوشتر
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۴۰ - نامه نوشتن خسرو و خواستن شهزاده را از سیاحت کنار دریا
خوشنویسی که این رقم زده بود
بر ورق اینچنین قلم زده بود
که فرستاد خسرو عادل
نامهای سوی شاه دریادل
نامهای در نهایت خوبی
خط آن نامه آیت خوبی
نو خطی در کمال حسن و جمال
زیب رخساره کرده از خط و خال
نقش عنوان و خط مضمونش
فیضبخش از درون و بیرونش
یا مزین به مشک هر ورقی
یا پر از رشتهٔ گهر طبقی
خط آن نامه بود خط نجات
چون شب قدر در میان برات
حاصل نامه آن که حضرت شاه
غیرت آفتاب و خجلت ماه
شهریار دیار ماهوشان
ماه مسندنشین شاهنشان
میوهٔ باغ زندگانی من
نقد گنجینهٔ جوانی من
آن که میل دلم به جانب اوست
وان که جانم همیشه طالب اوست
باید این نامه را چو برخواند
رخش دولت به این طرف راند
که دگر قوت فراق نماند
طاقت درد اشتیاق نماند
عمر ده روزه غیر بادی نیست
هیچ بر عمر اعتمادی نیست
خاصه بر عمر همچو من پیری
که شد از دست و نیست تدبیری
زود باشد کزین چمن بروم
تو بیا پیش از آن که من بروم
تا تو رفتی ز دیده نور برفت
تا تو غایب شدی حضور برفت
رحم کن بر دل رمیدهٔ من
مردمی کن بیا به دیدهٔ من
روز عمرم به شب رسید بیا
جانم از غم به سر رسید بیا
بر ورق اینچنین قلم زده بود
که فرستاد خسرو عادل
نامهای سوی شاه دریادل
نامهای در نهایت خوبی
خط آن نامه آیت خوبی
نو خطی در کمال حسن و جمال
زیب رخساره کرده از خط و خال
نقش عنوان و خط مضمونش
فیضبخش از درون و بیرونش
یا مزین به مشک هر ورقی
یا پر از رشتهٔ گهر طبقی
خط آن نامه بود خط نجات
چون شب قدر در میان برات
حاصل نامه آن که حضرت شاه
غیرت آفتاب و خجلت ماه
شهریار دیار ماهوشان
ماه مسندنشین شاهنشان
میوهٔ باغ زندگانی من
نقد گنجینهٔ جوانی من
آن که میل دلم به جانب اوست
وان که جانم همیشه طالب اوست
باید این نامه را چو برخواند
رخش دولت به این طرف راند
که دگر قوت فراق نماند
طاقت درد اشتیاق نماند
عمر ده روزه غیر بادی نیست
هیچ بر عمر اعتمادی نیست
خاصه بر عمر همچو من پیری
که شد از دست و نیست تدبیری
زود باشد کزین چمن بروم
تو بیا پیش از آن که من بروم
تا تو رفتی ز دیده نور برفت
تا تو غایب شدی حضور برفت
رحم کن بر دل رمیدهٔ من
مردمی کن بیا به دیدهٔ من
روز عمرم به شب رسید بیا
جانم از غم به سر رسید بیا
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۴۹ - عمر به سر کردن شاه و گدا با یکدیگر
چون سر زلف شب به دست آمد
قرص خورشید را شکست آمد
پیکر آسمان ملمع شد
چتر فیروزهگون مرصع شد
مردم از خواب دیده بربستند
از تماشای ره نظر بستند
خواب دیدند شاه و جمله سپاه
که مگر عارفی رسید به شاه
همچو خضرش لباس سبز به بر
خلعتی سبزتر ز سبزهٔ تر
گفتش آن دم که بر عزیمت جنگ
تیز شد از مخالفان آهنگ
تو همان دم که حرب میکردی
رو به میدان ضرب میکردی
به تو آن نصرتی که ما دادیم
از دعاهای آن گدا دادیم
خیز و از محرمان خاصش کن
وز غم بیکسی خلاصش کن
شاه چون چشم خود ز خواب گشود
وز سپاه آنچه دیده بود شنود
خواند درویش را به مجلس شاه
گشت فارغ ز رنج و محنت و آه
خواند درویش را به مجلس خاص
کردش از محنت فراق خلاص
شکر آن را چه سان توان گفتن
نیست ممکن به صد زبان گفتن
چرخ بازیچهای غریب نمود
از فلک این بسی عجیب نمود
لیک از لطف دوست نیست عجب
که ز محنت کسی رسد به طرب
هر که رنج فراق جانان دید
بعد از آن رنج راحت جان دید
شام هجران خوش ست و رنج ملال
تا بدانند قدر روز وصال
بعد هجران اگر وصالی هست
شیوهٔ عشق را کمالی هست
غرض از عشق وصل جانانست
خاصه وصلی که بعد هجرانست
الغرض هر دو تا چون شیر و شکر
به هم آمیختند شام و سحر
پای شه بر سریر عزت و ناز
سر درویش بر سریر نیاز
کار معشوق ناز میباشد
رسم عاشق نیاز میباشد
روز و شب رازدار هم بودند
تا دم مرگ یار هم بودند
عاقبت در نقاب خاک شدند
از خدنگ اجل هلاک شدند
عمر برگشت و بیوفایی کرد
مرغ روح از قفس جدایی کرد
قرص خورشید را شکست آمد
پیکر آسمان ملمع شد
چتر فیروزهگون مرصع شد
مردم از خواب دیده بربستند
از تماشای ره نظر بستند
خواب دیدند شاه و جمله سپاه
که مگر عارفی رسید به شاه
همچو خضرش لباس سبز به بر
خلعتی سبزتر ز سبزهٔ تر
گفتش آن دم که بر عزیمت جنگ
تیز شد از مخالفان آهنگ
تو همان دم که حرب میکردی
رو به میدان ضرب میکردی
به تو آن نصرتی که ما دادیم
از دعاهای آن گدا دادیم
خیز و از محرمان خاصش کن
وز غم بیکسی خلاصش کن
شاه چون چشم خود ز خواب گشود
وز سپاه آنچه دیده بود شنود
خواند درویش را به مجلس شاه
گشت فارغ ز رنج و محنت و آه
خواند درویش را به مجلس خاص
کردش از محنت فراق خلاص
شکر آن را چه سان توان گفتن
نیست ممکن به صد زبان گفتن
چرخ بازیچهای غریب نمود
از فلک این بسی عجیب نمود
لیک از لطف دوست نیست عجب
که ز محنت کسی رسد به طرب
هر که رنج فراق جانان دید
بعد از آن رنج راحت جان دید
شام هجران خوش ست و رنج ملال
تا بدانند قدر روز وصال
بعد هجران اگر وصالی هست
شیوهٔ عشق را کمالی هست
غرض از عشق وصل جانانست
خاصه وصلی که بعد هجرانست
الغرض هر دو تا چون شیر و شکر
به هم آمیختند شام و سحر
پای شه بر سریر عزت و ناز
سر درویش بر سریر نیاز
کار معشوق ناز میباشد
رسم عاشق نیاز میباشد
روز و شب رازدار هم بودند
تا دم مرگ یار هم بودند
عاقبت در نقاب خاک شدند
از خدنگ اجل هلاک شدند
عمر برگشت و بیوفایی کرد
مرغ روح از قفس جدایی کرد
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
حیران کند جمال تو ماه دو هفته را
خجلت دهد رخ تو گل نو شکفته را
دارم چو ماه یکشبه آغوش از آن تهی
تا در بغل کشم چو تو ماهی دو هفته را
باید کنون گریست که دل پاک شد ز غیر
رسمی نکوست آب زدن راه رفته را
بینم به خواب روی تو آری به غیر آب
ناید به خواب تشنهٔ ناکام خفته را
هیچ افتدت که آیی و بازآوری به خلق
از روی و زلف خویش شب و روز رفته را
خاکم به سر که آب دو چشمم بسان باد
گرمی فزود آتش عشق نهفته را
طوفان به چشم من نگر از آن و این مپرس
با دیده اعتبار نباشد شنفته را
سوز دلم ز گریه فزون شد عبث مگوی
کآ بست چاره خانهٔ آتش گرفته را
بنگر بدان دو زاغ که چون بلبلان باغ
در زیر پرگرفته گل نوشکفته را
وان طبله طبله عود که چون حلقه حلقه دود
بر سر کشیده چتر سیه نار تفته را
قاآنیا شه از سخن آبدار خویش
بر خاک ریخت آب سخنهای گفته را
دیریست تا ز غیرت الماس فکر شاه
سوراخ گشته است جگر در سفته را
خجلت دهد رخ تو گل نو شکفته را
دارم چو ماه یکشبه آغوش از آن تهی
تا در بغل کشم چو تو ماهی دو هفته را
باید کنون گریست که دل پاک شد ز غیر
رسمی نکوست آب زدن راه رفته را
بینم به خواب روی تو آری به غیر آب
ناید به خواب تشنهٔ ناکام خفته را
هیچ افتدت که آیی و بازآوری به خلق
از روی و زلف خویش شب و روز رفته را
خاکم به سر که آب دو چشمم بسان باد
گرمی فزود آتش عشق نهفته را
طوفان به چشم من نگر از آن و این مپرس
با دیده اعتبار نباشد شنفته را
سوز دلم ز گریه فزون شد عبث مگوی
کآ بست چاره خانهٔ آتش گرفته را
بنگر بدان دو زاغ که چون بلبلان باغ
در زیر پرگرفته گل نوشکفته را
وان طبله طبله عود که چون حلقه حلقه دود
بر سر کشیده چتر سیه نار تفته را
قاآنیا شه از سخن آبدار خویش
بر خاک ریخت آب سخنهای گفته را
دیریست تا ز غیرت الماس فکر شاه
سوراخ گشته است جگر در سفته را
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
دامن وصل تو گر افتد به دست
پای به دامن کشم از هرچه هست
عشق توام چشم درایت بدوخت
مهر توام دست کفایت ببست
شوق رخت پردهٔ عقلم درید
سنگ غمت شیشهٔ صبرم شکست
رنگ رخت آب برونم ببرد
مشک خطت ریش درونم بخست
ای دلم از یاد دهان تو تنگ
ای سرم از ساغر شوق تو مست
چون تو گلی را دل و جان باغبان
چون تو بتی را دو جهان بتپرست
مهر تو در تن عوض جان خرید
عشق تو در بر به دل دل نشست
باز نگردیم ز حرف نخست
دست نداریم ز عهد الست
یار پریر و چو کمان کرد پشت
ناوک تدبیر برون شد ز شست
پای مرا بست و خود آزاد زیست
کرد مرا صید و خود از قید جست
جور ز صیاد جفاجو بود
ماهی بیچاره چه نالی ز شست
دام تو شد نام تو قاآنیا
باید ازین نام و ازین دام جست
وز مدد دادگر ملک جم
ساغر می داد نباید ز دست
پای به دامن کشم از هرچه هست
عشق توام چشم درایت بدوخت
مهر توام دست کفایت ببست
شوق رخت پردهٔ عقلم درید
سنگ غمت شیشهٔ صبرم شکست
رنگ رخت آب برونم ببرد
مشک خطت ریش درونم بخست
ای دلم از یاد دهان تو تنگ
ای سرم از ساغر شوق تو مست
چون تو گلی را دل و جان باغبان
چون تو بتی را دو جهان بتپرست
مهر تو در تن عوض جان خرید
عشق تو در بر به دل دل نشست
باز نگردیم ز حرف نخست
دست نداریم ز عهد الست
یار پریر و چو کمان کرد پشت
ناوک تدبیر برون شد ز شست
پای مرا بست و خود آزاد زیست
کرد مرا صید و خود از قید جست
جور ز صیاد جفاجو بود
ماهی بیچاره چه نالی ز شست
دام تو شد نام تو قاآنیا
باید ازین نام و ازین دام جست
وز مدد دادگر ملک جم
ساغر می داد نباید ز دست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
که بود آن ترک خونآشام سرمست
که جانم برد و خونمخورد و دل خست
درآمد سرخوش و افتادم از پای
برون شد مست و بیرون رفتم از دست
سپر بر پشت و تیغ کیه در مشت
کمان در دست و تیر فتنه در شست
فغان جای نفس از سینه برخاست
جنون جای خرد در مغز بنشست
نه تیرش هست تیری کش توان جست
نهزخمش هست زخمی کش توان بست
نه چشم از نیش تیرش میتوان دوخت
نه هیچ از پیش تیرش میتوان جست
وفا و مهر در جان و دلش نیست
جفا و جور در آب وگلش هست
به کام دشمنان از دوست ببرید
به رغم یار با اغیار پیوست
هلاک آن تن که بییاد رخش زیست
اسیر آن دل که از دام غمش رست
عزیز آن جان که از عشقش شود خوار
بلند آن سرکه در راهش شود پست
ندیدم تا ندیدم چشم مستشا
که وقتی آدمی بی می شود مست
بهل تا سر نهم بر خاک تسلیم
که چون ماهی اسیرم کرده در شست
برون نه یک قدم قاآنی از خویش
که از قید دو عالم میتوان رست
بهار و عهد صاحب اختیارست
بباید باده خورد و توبه بشکست
که جانم برد و خونمخورد و دل خست
درآمد سرخوش و افتادم از پای
برون شد مست و بیرون رفتم از دست
سپر بر پشت و تیغ کیه در مشت
کمان در دست و تیر فتنه در شست
فغان جای نفس از سینه برخاست
جنون جای خرد در مغز بنشست
نه تیرش هست تیری کش توان جست
نهزخمش هست زخمی کش توان بست
نه چشم از نیش تیرش میتوان دوخت
نه هیچ از پیش تیرش میتوان جست
وفا و مهر در جان و دلش نیست
جفا و جور در آب وگلش هست
به کام دشمنان از دوست ببرید
به رغم یار با اغیار پیوست
هلاک آن تن که بییاد رخش زیست
اسیر آن دل که از دام غمش رست
عزیز آن جان که از عشقش شود خوار
بلند آن سرکه در راهش شود پست
ندیدم تا ندیدم چشم مستشا
که وقتی آدمی بی می شود مست
بهل تا سر نهم بر خاک تسلیم
که چون ماهی اسیرم کرده در شست
برون نه یک قدم قاآنی از خویش
که از قید دو عالم میتوان رست
بهار و عهد صاحب اختیارست
بباید باده خورد و توبه بشکست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
دل دیوانه که خود را به سر زلف تو بستست
کس بر او دست نیابد که سر زلف تو بستست
چکند طالب چشمت که ز جان دست نشوید
بوی خون آید از آن مست که شمشیر به دست است
به امیدی که شبی سرزده مهمان من آیی
چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کف دست است
من و وصل تو خیالیست که صورت نپذیرد
که ترا پایه بلندست و مرا طالع پستست
گفتم از دست تو روزی بنهم سر به بیابان
دست در زلف زد و گفت کیت پای ببستست
حاش لله که رهایی دلم از زلف تو بیند
که دلم ماهی بسمل بود و زلف تو شستست
گرد آن دانهٔ خال تو سیه موی تو دامست
دل شناسد که تنی هرگز ازین دام نجستست
دل قاآنی ازینسان که به زلف تو گریزد
چون برآشفته یکی رومی هندوی پرستست
کس بر او دست نیابد که سر زلف تو بستست
چکند طالب چشمت که ز جان دست نشوید
بوی خون آید از آن مست که شمشیر به دست است
به امیدی که شبی سرزده مهمان من آیی
چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کف دست است
من و وصل تو خیالیست که صورت نپذیرد
که ترا پایه بلندست و مرا طالع پستست
گفتم از دست تو روزی بنهم سر به بیابان
دست در زلف زد و گفت کیت پای ببستست
حاش لله که رهایی دلم از زلف تو بیند
که دلم ماهی بسمل بود و زلف تو شستست
گرد آن دانهٔ خال تو سیه موی تو دامست
دل شناسد که تنی هرگز ازین دام نجستست
دل قاآنی ازینسان که به زلف تو گریزد
چون برآشفته یکی رومی هندوی پرستست