عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
اگر از خوردن می لعل لبت رنگینست
بی‌سبب چیست که می تلخ و لبت شیرینست
حور در سایهٔ طوبی اگرش جاست چرا
طوبی قد تو در سایهٔ حورالعینست
چهرهٔ من نه سپهرست چرا همچو سپهر
هرشب از اشک روان جلو گه پروینست
دیده تا دید ترا گفت زهی سرو بلند
راستی کور به آن دیده که کوته‌بینست
به سرت گر سر من بی‌ تو به بالین سوده
سر و پا سوخته را کی هوس بالینست
این مرا بس که ز وصل صنمی لاله عذار
شب‌ و روز و مه‌ و سالم همه فروردینست
هرکجا قامت او تا گذری شمشادست
هرکجا طلعت او تا نگری نسرینست
هجر شمشادش تیمار دل بیمارست
وصل نسرینش تسکین‌ دل مسکینست
حاصل عمر گرانمایه همین بس که مرا
مدح دارای جهان از دل و جان آیینست
خسرو رادابوالسیف که نوک قلمش
به صفت چون نفس باد صبا مشکینست
شاه آزاده محمد شه کاندر صف جنگ
مژه در چشم عدو از سخطش زوبینست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
آن نه رویست که یک باغ‌ گل و نسرینست
وان نه خالست که یک چرخ مه و پروینست
شادیی راکه غمی هست ز پی شادی نیست
شادمان حالی ازینم که دلم غمگینست
مگس آنجا که لب تست‌‌ گریزد ز شکر
تلخش آید شکر از بس که لبت شیرینست
عاشقان خستهٔ مژگان دو چشم سیهند
زخم آن قوم نه از تیغ و نه از زوبینست
چون خرامی تو خلایق همه گویند بهم
آن بهشتی که خدا وعده نمودست اینست
بت من چین به جبین دارد و حیرانم ازین
که بود چین به صنم یا که صنم در چینست
حور گویند نزاید بچه باور نکنم
کیست آن مه نه اگر بچهٔ حورالعینست
ای که گویی که ترا دینی و آیینی نیست
عاشقی دین من و مهر بتان آیینست
گفتم اول چو کبوتر کنمش زود شکار
دیدم آخرکه کبوتر منم او شاهینست
ای که گفتی که چرا دین به نکویان دادی
اولین تحفهٔ عشاق به خوبان دینست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
زندهٔ جاوید کیست کشتهٔ شمشیر دوست
دل که مرا در برست به که به زنجیر دوست
دیده عزیزم ولی یار چو گیرد کمان
دیده سپر بایدم کرد بر تیر دوست
پای به میدان عشق گر بنهی بنگری
مردم آزاده را رشک به نخجیر دوست
در همه عالم دلی رسته نبینی ز بند
صید گر اینسان کند زلف گرهگیر دوست
گردن تسلیم پیش آور قاآنیا
ور سر و جان می‌رود در سر تقدیر دوست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
یارکی مراست رند و بذله گو
شوخ و دلربا خوب و خوش‌ سرشت
طره‌اش عبیر پیکرش حریر
عارضش‌ بهار طلعتش‌ بهشت
نقشبند روح گویی از نخست
صورت لبش تا کشد درست
لعل پاره را ز آب خضر شست
پس نمود حل با شکر سرشت
در قمار عشق از من آن پسر
برده عقل و دین جسم و جان و سر
هوش‌ و صبر و تاب مال و سیم و زر
قول لوطیان هرچه بود کشت
پیش از آنکه خط رویدش ز روی
بود آن پسر سخت و تندخوی
وینک از رخش سر زدست موی
تا از آن خطم چیست سرنوشت
چون خطش دمید خاطرم فسرد
کان صفای حسن شد بدل به درد
نکهت رخش باغ ورد برد
غنچه از لبش داغ و درد هشت
موی عارضم داشت رنگ قیر
در فراق او شد به رنگ شیر
در جوانیم عمرگشت پیر
دهر پنبه کرد چرخ هرچه رشت
خواهم از خدا در همه جهان
یک قفس زمین یک نفس زمان
تا به کام دل می‌خورم در آن
بی‌حریف بد بی‌نگار زشت
خوش‌ دهد بهار نشوه سرخ مل
گه کنار رود گه فراز پل
گه به زیر سرو گه به پای گل
گه به صحن باغ گه به طرف کشت
مرد چون شناخت مغز را ز پوست
هرچه بنگرد نیست غیر دوست
هرکجا رود ملک ملک اوست
خواه در حرم خواه در کنشت
چون ملک مرا گفت کای حبیب
یک غزل بگو نغز و دلفریب
پس ازین غزل او برد نصیب
زرع زان کس است کز نخست کشت
زین عابدین زیب مجد و جاه
بندهٔ امیر نیکخواه شاه
ملک ‌را شرف خلق را پناه
هم ملک لقا هم ملک سرشت
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
دوش‌ رندی خلوتی‌ خوش خالی از اغیار داشت
حورش از فردوس و غلمانش ز جنت عار داشت
شاهدش خوشتر ز غلمان زانکه‌ غلمان دربهشت
ذکر استغفار و آن الحان موسیقار داشت
حورالقدوس والقدوس و آن زیبا سرشت
الصبوح والصبوح اوراد در اسحار داشت
اندر افتادند حالی آندو سیمین تن بهم
‌کاین شغب بسیار و آن دیگر شبق بسیار داشت
لب همی سودند برهم آری آن را این‌ سزد
کاین به‌لب‌شنگرف وآن برپشت‌لب‌زنگار داشت
نغمهای آوخ آوخ خاست زان حورا سرشت
کانچنان دلکش‌ نوایی زخمهٔ مزمار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوهٔ معشوق در این کار داشت
الغرض با آب غلمان چشمه‌سار حور را
شیوهٔ جنات تجری تحتهاالانهار داشت
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
سخن از بوسهٔ آن لعل لب نوش افتاد
به میان بار دگر خون سیاوش افتاد
گشت یک‌سان شب و روزم که ترا از رخ و زلف
صبح با شام سیه باز هم‌آغوش‌ افتاد
آنچنان در رخ نیکوی تو حیران ماندم
که مرا‌ کعبه و بتخانه فراموش افتاد
مر مرا هیچ به شیرینی دشنام تو نیست
نوش‌ جانست هر آن نیش که با نوش‌ افتاد
شاه حسنت به جفا شیوهٔ ضحاک گرفت
افعی زلف کجت تا به سر دوش افتاد
پیرهن چاک زنم دمبدم از غم چکنم
که مرا کار بدان سرو قباپوش‌ افتاد
با همه زهد که قاآنی ما می‌ورزد
عاقبت در سر خم می‌ زد و مدهوش‌ افتاد
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
دل شکسته من آهش ار اثر دارد
دعاکنم که خدایش شکسته‌تر دارد
ز سیم اشک و زر چهره‌ام توان دانست
که شهر عشق گدایان معتبر دارد
مراست خانه بیابان و دل ز خون دریا
تو عشق بین که مرا میر بحر و بر دارد
دلم به زلف تو آهی کشید و جانم سوخت
درست شدکه به شب آه دل اثر دارد
به چشم سرمه کشد یارب این بلای سیاه
ز بهر مردم مسکین چه در نظر دارد
بدین امید دلم در رهت به خاک افتاد
که خم شود سر زلفت ز خاک بر دارد
چنین که زلف تو از ناز سر فکنده به پیش
محققست که بس فتنه زیر سر دارد
سخن ز سنبل و نرگس مگوی قاآنی
که زلف و چشم بتان حالت دگر دارد
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
مرا شوخیست شیرین‌لب که ‌رنگ نیشکر دارد
جمال مهر و حس حور و خوبی قمر دارد
مُحلّق مشک تبّت را به برگ یاسمن سازد
معلق ماه نخشب را به سرو کاشمر دارد
به ‌رنگ نیشکر ماند رخش‌ لیکن عجب دارم
که لعل دلفریبش از چه طعم نیشکر دارد
مگمر اکسیر طنازیست حس عالم افمروزش
که از تاثیر آن اکسیر رویش رنگ زر دارد
همی‌گویند صندل دردسر را می کند زایل
چه‌شد کان چهرصندل گو‌ن مرابا دردسر دارد
نه آخر جوهری گو‌ید که مروارید رخشان را
به زردی چون گراید رنگ قیمت بیشتر دارد
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
دل تو خاره و جسمت حریر را ماند
رخت ستاره و زلفت عبیر را ماند
رخم چو زلف تو پرچین شدست و شادم ازین
که موی یار جوان روی پیر را ماند
چنین که روی تو در شام زلف جلوه کند
مسلمست که ماه منیر را ماند
بدین صفت که سر افکنده زلف پیش رخت
ستاده پیش توانگر فقیر را ماند
تو شاه لشکر حسنی و سینه و دل من
به بارگاه تو طبل و نفیر را ماند
چسان ز دست غمت صید دل خلاص شود
که مژه‌های تو یک جعبه تیر را ماند
سریر عاج که گویند داشت خسرو هند
سرین سیمبران آن سریر را ماند
ز خندهٔ گل و از رقص سرو معلومست
که باد صبح به بستان بشیر را ماند
ز بس در آن تن نازک فرو رود انگشت
گمان بری که سراپا خمیر را ماند
لطیفه‌های وی از بس که چرب و شیرینست
اگر غلط نکنم شهد و شیر را ماند
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
نگار سرو قد من چو عزم باغ کند
چو برگ لاله دل باغ پر ز داغ کند
به باغ می‌رود امروز نی غلط گفتم
که هرکجا بخرامد ز چهره باغ کند
پر از بنفشه شود راغ از دو گیسویش
اگر به فصل زمستان گذر به راغ کند
ز دلربایی چشمش شراب مست شود
در آن زمان که می از شیشه در ایاغ کند
چو زلف خود به مشامم نهد بدان ماند
که طبله طبله مرا مشک در دماغ کند
جز او که زلف به رخ حلقه کرده نشنیدم
کلاه باز کس از شهپرکلاغ کند
فراغ نیست مرا از فراق او آری
اسیر عشق بتان ترک هر فراغ کند
مگرکه مسکن دلهاست زلف مشکینش
که هرکسی دل خود را در آن سراغ کند
ز جان ثناگر زلفین اوست قاآنی
تو عندلیب نگه کن که مدح زاغ کند
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
ای رفیقان امشب اسماعیل غوغا می‌کند
چنگ را ز آواز شورانگیز رسوا می کند
آسمان امشب ز حیرانی سراپا گشته چشم
صنع حق را در وجود او تماشا می کند
راه گوش عاشقان از لحن دلکش می‌زند
صید چشم ناظران از روی زیبا می کند
نغمهٔ شیرین او گویی غذای روح ماست
کز لطافت در دل و مغز و جگر جا می کند
حلق داودست گویی درگلویش تعبیه
زان مزامیرش اثر در سنگ خارا می کند
چشم در خمیازه می‌افتد ز شوق روی او
خاصه‌ آن دم کز پی خواندن دهن وا می‌کند
سخت می‌ترسد ز تنهایی دلش‌ گردد ملول
زان سبب در کشتن عاشق مدارا کند
گرد او آشفتگان جمعند و گویی ساحریست
کز بنات‌النعش ترکیب ثریا می کند
چون لب ساغر لب شیرین شورانگیز او
بس که جان بخش است بوسیدن تقاضا می کند
شاهد و شمع‌ و شراب و شهد و شکر گو مباش
کار آن هر پنج را او خود به تنها می کند
وقت‌خواندن گرلب شیرین اوبیند مگس
بر لب او می‌نشیند ترک حلوا می کند
بس که سرتا پای شیرینست اگر آید به باغ
باغبان او را خیال نخل خرما می کند
گر فلاطون الهی آید از یونان به فارس
او به ‌یک لحن عراقش مست و شیدا می کند
گر بدانم در بهشتم اینچنین غلمان دهند
خاطرم پیش از اجل مردن تمنا می کند
هر کجا کآواز شورانگیز او گردد بلند
شادی از دنیا و عقبی رو بدانجا می کند
در وجودش از هجوم حسن هرسو محشرست
با چنین زیبایی از محشر چه پروا می کند
گر خردمندی به کاود تا قیامت زلف او
زیر هر چینش دلی دیوانه پیدا می‌کند
هرکه از اهل وطن روزی صدای او شنید
روز دیگر چون مسافر سر به صحرا می کد
وین عجب تر گر مسافر بیندش در ملک فارس
از وطن دل می کند در فارس ماوا می کند
سر به دوش همنشینان چون نهد وقت سرود
ماه را ماندکه جا در برج جوزا می کند
بار منت می‌نهد بر دوش یاران زان سبب
وقت خواندن تکیه بر دوش احبا می کغد
سینهٔ او چون به درد آید به ‌درد آید دلم
کز احبا رو چرا سوی اطبا می کند
روز مردم تی*‌راهد ورنه چشمت تار نیست
سرمه در چشم سیاه خود به عمدا می کند
هیچ کحالی ندیدم بهتر از رخسار او
زانکه چشمش‌ هرکجا کوریست بینا می کند
دل به مستی یک شب از دستم به عیاری ربود
هرچه می گویم بده امرو‌ز و فردا می کند
بوسهٔ جان بخش و چشم ‌جان ستانش هر نفس
کار عزرائیل و اعجاز مسیحا می‌کند
زان خدای عاشقان دارد لقب کز چشم و لب
می کشد هر لحظه خلقی را و احیا می کند
از جمال او شرف دارد زمین و آسمان
حس او گویی جهان را زیر و بالا می کند
گو نشیند ترش و گوید تلخ و‌ گردد تند و تیز
شور بختست آنکه با شیرین معادا می کند
جو‌شن داود دزدیدست کاین‌ موی منست
با وجود آنکه از دزدی تبرا می کند
ماه‌ را در مشک‌ پنهان کرده کاین روی منست
ور کسی گوید که این ماهست، حاشا می‌کند
بس عجب‌دارم که‌زلف او چرا دیوانه است
با وجود آنکه عقل و هوش یغما می‌کند
در جمال اوست قاآنی چنین شیرین زبان
جلوهٔ آیینه طوطی را شکرخا می‌کند
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
طالع مسعود چیست طلعت محمود
شکر که تنها مراست طالع مسعود
چند دهی زاهدا به خلد فریبم
طلعت محمود به ز جنت موعود
ما به تو مستظهریم از همه عالم
نزد تو مقبول به که از همه مردود
روی تو مسجود هست و زلف تو ساجد
ای سر و جانم فدای ساجد و مسجود
در شکر لعل تست چاشنی قند
در شکن زلف تست رایحهٔ عود
لعل تو نایب مناب مهر سلیمان
زلف تو قایم مقام جوشن داود
از همه عالم مراست کوی تو قبله
وز همه گیتی مراست روی تو مقصود
در گل رویت صفای جنت شداد
در سر زلفت هوای نخوت نمرود
دوش ز محمود حمد میر شنیدم
ای سر و جانم فدای حامد و محمود
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
شب دوشین‌ که مرا لب به لب نوشین بود
شب که از عمر شمردیم شب دوشین بود
گاه لب بر لب جانانه و گه بر لب جام
تا دم صبح مرا کار به شب دوش این بود
نوعروسیست جهیزش‌ همه شادی و نشاط
دختر زر نتوان گفت گران کابین بود
شوق آن ماه روان از مژه‌ام پروین داشت
کار چشمم همه شب با مه و با پروین بود
کس‌ نداند که چه دیدم من از آن گردش چشم
مگر آن صعوه که در صیدگه شاهین بود
گاه در دامن و آغوش من آن خرمن گل
گاه در گردنم آن سلسلهٔ مشکین بود
ریخت خونم به جفا یار و خوشم قاآنی
که مرا کامی اگر بود به عالم این بود
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
هر جا حکایت از صنمی دلربا رود
از هر زبان بر او همه مدح و ثنا رود
در مسجدی که ساده‌رخی می‌کند نماز
صد دست بر فلک ز برای دعا رود
سر پیش‌ چشم من به حقیقت عزیز نیست
الا دمی که در سر مهر و وفا رود
این پنج روز عمر گرامی عزیز دار
با دوستان بهل که به صدق‌ و صفا رود
چون کس خبر ندارد از اسرار علم غیب
حیفست از آن نفس‌ که به چون و چرا رود
رویی گشاده دار و لبی بسته تا ز در
بیگانه آید ار به درون آشنا رو‌د
تیرم بزن بکش که خطا نیست مرگ من
مرگ من آن دمست که تیرت خطا رود
بر صورتت مگر در و دیوار عاشقند
کز هرکجا روم هه ذکر شما رود
بر گنج طلعت تو اگر بنگرد گدا
چون از مقابل تو رود پادشا رود
از خاطرم نمی‌رود آن ساق سیمگون
مشکل خیال سیم ز یاد گدا رود
زلفت چو ما نگون و پریشان و درهمست
آشفته روز آنکه تو را در قفا رود
خوابم ز چشم رفت و دل از دست و جان ز کف
بر من ز یک نیامدنت تا چها رود
دور از تو شخص من پر کاهی فزون نبود
وانهم به باد رفت کنون تاکجا رود
مشتاق روی دوست نخواهد به غیر دوست
کان مدّعیست کش سخن از مدعا رود
گر خاک پارس‌ شد همه دریا عجب مدار
زین آبهای شور که از چشم ما رود
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
خلق را قصهٔ حسن پری از یاد رود
هرکجا ذکری از آن شوخ پریزاد رود
هر شکایت که مرا از تو بود در دل تنگ
چون کنم یاد وصالت همه از یاد رود
هرکجا کز رخ و بالای تو گویند سخن
ظلم باشدکه حدیث ازگل و شمشاد رود
وقت آنست که تا سنبلهٔ چرخ مرا
از غم سنبل گیسوی تو فریاد رود
از طرب عارف و عامی همه در رقص آیند
هرکجا ذکری از آن حسن خداداد رود
خون شود دجله ز اشک از خبر گریهٔ من
وقتی از خطهٔ کرمان سوی بغداد رود
آن نه بالاست بلاییست که از رفتن او
دل و دین و سر و سامان همه بر باد رود
با زبان چو منی خاصه که در مدحت شاه
ستمست ار سخن از سوسن آزاد رود
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
مست‌ و بیخود سروناز من به‌ صحرا می‌رود
با چنین مستی نگه کن تا چه زیبا می‌رود
گاه می‌افتد ز مستی گاه می‌خیزد ز جا
تا دگر زین رفتنش یارب چه بر ما می‌رود
گه تکبر می‌فروشدگه تواضع می کند
گاه شرم‌آلوده گاهی بی‌محابا‌ می‌رود
او به‌ صحرا می‌رود وز رشک خاک راه او
در دو چشم ما ز اشک شور دریا می‌رود
هم لب جانبخش دارد هم جمال دلفریب
یوسفست این می‌خرامد یا مسیحا می‌رود
من هم از دنبال او افتان و خزان می‌روم
هرکجا خورشید باشد سایه آنجا می‌رود
چون دو زلف خود اگر صدره فشاند آستین
همچوگیسو از قفایش می‌روم تا می‌رود
بس که هر عضوش به است از عضو دیگر چشم‌ من
در سراپای وجودش زیر و بالا می‌رود
زلفش آشفته ز مستی رخ شکفته از شراب
با رخ و زلفی چنین تنها به صحرا می‌رود
مردم این شهر شاهدباز و امردخواره‌اند
در چنی شهری چرا او مست و تنها می‌رود
هرکجا رو می‌نماید می‌برد یک شهر دل
ترک تاتارست پنداری به یغما می‌رود
خواهمش دامن بگیرم تا دهد بوسی به من
لیک قاآنی ندانم می‌دهد یا می‌رود
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
ماه من از زلف چون گره بگشاید
بر دل پرعقده عقدها بفزاید
فکر دگر کن دلا که طرهٔ محمود
با همه بندد گره گره نگشابد
لعل شکربار او شبی که ببوسم
از دهنم صبح طعم نیشکر آید
دل به چه خو گیرد ار غمش نستاند
جان به چه کار آید ار لبش نرباید
هرکه لب لعل او نمود به انگشت
تا به لب گور پشت دست بخاید
صبح وصالش چو روزگار جوانیست
نیک عزیزش شمار اگرچه نپاید
ای که بط باده داری و بت ساده
دیگرت از هست و نیست هیچ نباید
زنگ زدایی ز روی آینه تاکی
آیینه رویین که زنگ غم بزداید
ای بت عبدالعظیمی از ستم تو
ترسم عبدالعظیم شرم نماید
مادر دوران عقیم شدکه پس از تو
زشت بودگرچه آفتاب بزاید
گر همه خوبان به زلف غالیه سایند
غالیه خود را همی به زلف تو ساید
تا دل قاآنی از زمانه ترا خواست
حورگر آید برش بدو نگراید
ورد زبانش ثنای تست و زمانش
گر به سر آید جز این سخن نسراید
گیتی شیرین لبی ندیده چو محمود
خاصه در آن دم که میر را بستاید
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
ای شیخ چه دل نهی به دستار
گر مرد دلی دلی به دست آر
بالای بتان بلای جانست
یارب دلم از بلا نگهدار
تن لاغر و بار عشق فربه
صبر اندک و جود دوست بسیار
ای دوست به عمر رفته مانی
ترسم که نبینمت دگر بار
آهم به دلت نکرد تاثیر
در سنگ فرو نرفت مسمار
ای کاش چو عید نیک بختان
باز آیی و بینمت دگر بار
هم گل برم از رخت به خرمن
هم می کشم از لبت به خروار
دزدیست دو سنبلت زره پوش
مستیست دو نرگست کماندار
پوشیده به زیر سنبلت گل
روییده به دور نرگست خار
امروز مراست بخت منصور
کز عشق توام زنند بر دار
گفتم شب تیره پیشت آیم
تا سایه نباشدم خبردار
غافل که ز آه آتشینم
صد روز بر آید از شب تار
ای ماه پریرخان خلخ
ای شاه شکر لبان فرخار
خار ستمم ز دیده برکن
بارالمم ز سینه بردار
با دوست جفا نمی کند دوست
با یار ستم نمی کند یار
مردم به نسیم روح خرم
ما از نفحات وصل دلدار
خون خوردنم از غم تو آسان
جان بردنم ازکف تو دشوار
چون حسن تو عشق من جهانگیر
چون زلف تو بخت من نگونسار
از حسن تو همچو نقش بی‌جان
هرکس زده پشت غم به دیوار
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
واقفی ای پیک چون ز حال دل زار
حال دل زار گو بیار دل آزار
یار دل آزار من وفا نشناسد
وه که عجب نعمتیست یار وفادار
یار وفادار ار به چنگ من افتد
باک ندارم ز دور چرخ جفاکار
چرخ جفاکار پای‌بند غمم کرد
کیست که رحمت کند به حال گرفتار
حال گرفتار خواهی از دل من پرس
بیمار آگه بود ز حالت بیمار
حالت بیمار خاصه در مرض دل
وان مرض دل ز عشق دلبر عیار
دلبر عیار شوخ خاصه چو محمود
کافت جان‌ها بود ز طرّهٔ طرار
طرّهٔ طرار او به حیلت و افسون
بس که دل خلق برده گشته گرانبار
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
هرکس به هوای جان گرفتار
ما بی تو ز جان خویش بیزار
جا بی‌ تو کنم به خلد هیهات
دل بی‌تو نهم به عیش زنهار
جان بی‌تو به پیکرم بود تنگ
سر بی‌تو به گردنم بود بار
دلهای گشاده از غمت تنگ
جان‌های عزیز در رهت خوار
ابروی تو بر سرم کشد تیغ
مژگان تو بر دلم زند خار
ای تازه جوان که چون جوانی
رفتی و نیامدی دگربار
در سایهٔ زلف خط و خالت
مانند به شبروان عیار
در هند شنیده‌ام که طوطی
شکر شکنست و سرخ منقار
زانسان که خطت به سایهٔ زلف
پیرامن آن لب شکربار
زلفست فراز قدت آری
بر سرو بن آشیان کند مار
کویت به نگارخانه ماند
از حیرت طالبان دیدار