عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
ای روی تو فرخندهترین صنع الهی
در مملکت حسن ترا دعوی شاهی
خورشید بود زیرکلاه تو عجب نیست
گر زانکه کنی دعوی خورشیدکلاهی
خال و خط و زلف و رخ و چشم و مژهٔ تو
بر دعوی حسن رخ تو داده گواهی
خالیست به رخسار تو چون مردمک چشم
روشن کن چشم همه در عین سیاهی
تو ماهی و دلها عزیزست که هرسو
بر خاک طپد از غم عشق تو چو ماهی
جز دولت وصلت که تباهی نپذیرد
هرچیز پذیرد به جهان رنگ تباهی
جز خال تو هندوی سیاهی نشنیدم
خون ریز و ستمپیشه چو ترکان سپاهی
همنام ذبیحی و چو هاروت اسیرست
در چاه زنخدان تو صد یوسف چاهی
صد خرمن جان را به یکی جلوه بسوزی
صدکوه گران را به یکی غمزه بکاهی
از قامت افراخته خجلت ده سروی
وز طلعت افروخته رسواکن ماهی
ما پیرو حکمیم و قضا تا تو چه گویی
ما تابع میلیم و رضا تا تو چه خواهی
مهر ار بتو جرمست من و مهر جرایم
میل ار بتو نهیست من و میل مناهی
هرچیزکه جویند به جز وصل تو باطل
هر حرف که گویند به جز وصف تو واهی
قاآنیت آن به که کند مدح مکرر
کای روی تو فرخندهترین صنع الهی
در مملکت حسن ترا دعوی شاهی
خورشید بود زیرکلاه تو عجب نیست
گر زانکه کنی دعوی خورشیدکلاهی
خال و خط و زلف و رخ و چشم و مژهٔ تو
بر دعوی حسن رخ تو داده گواهی
خالیست به رخسار تو چون مردمک چشم
روشن کن چشم همه در عین سیاهی
تو ماهی و دلها عزیزست که هرسو
بر خاک طپد از غم عشق تو چو ماهی
جز دولت وصلت که تباهی نپذیرد
هرچیز پذیرد به جهان رنگ تباهی
جز خال تو هندوی سیاهی نشنیدم
خون ریز و ستمپیشه چو ترکان سپاهی
همنام ذبیحی و چو هاروت اسیرست
در چاه زنخدان تو صد یوسف چاهی
صد خرمن جان را به یکی جلوه بسوزی
صدکوه گران را به یکی غمزه بکاهی
از قامت افراخته خجلت ده سروی
وز طلعت افروخته رسواکن ماهی
ما پیرو حکمیم و قضا تا تو چه گویی
ما تابع میلیم و رضا تا تو چه خواهی
مهر ار بتو جرمست من و مهر جرایم
میل ار بتو نهیست من و میل مناهی
هرچیزکه جویند به جز وصل تو باطل
هر حرف که گویند به جز وصف تو واهی
قاآنیت آن به که کند مدح مکرر
کای روی تو فرخندهترین صنع الهی
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
دلبران اخترند و تو ماهی
نیکوان لشکرند و تو شاهی
چندگویی دلت چگونه بود
تو درون دلی خود آگاهی
بس درازستی ای شب یلدا
لیک با زلف دوست کوتاهی
اول از دشمنان برآورگرد
آخر از دوستان چه میخواهی
ماه نو خوانمت از آنکه به حسن
میفزایی همی نیمکاهی
یوسف ار با تو لاف حسن زند
گو تو هرچند صاحب جاهی
لیک من چاه بر زنخ دارم
کف به زیر زنخ تو در چاهی
لاف طاقت مزن دلاکه ترا
شیر پنداشتیم و روباهی
گفتی از طاقتم چوکوه گرن
چون بدیدم سبکتر ازکاهی
پنجه با باد کمترک میزن
ای که از ضعف کمتر ازکاهی
چونی از هجر دوست قاآنی
تن پر از زخم و دل پر از آهی
نیکوان لشکرند و تو شاهی
چندگویی دلت چگونه بود
تو درون دلی خود آگاهی
بس درازستی ای شب یلدا
لیک با زلف دوست کوتاهی
اول از دشمنان برآورگرد
آخر از دوستان چه میخواهی
ماه نو خوانمت از آنکه به حسن
میفزایی همی نیمکاهی
یوسف ار با تو لاف حسن زند
گو تو هرچند صاحب جاهی
لیک من چاه بر زنخ دارم
کف به زیر زنخ تو در چاهی
لاف طاقت مزن دلاکه ترا
شیر پنداشتیم و روباهی
گفتی از طاقتم چوکوه گرن
چون بدیدم سبکتر ازکاهی
پنجه با باد کمترک میزن
ای که از ضعف کمتر ازکاهی
چونی از هجر دوست قاآنی
تن پر از زخم و دل پر از آهی
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
به هر چه وصف نمایم ترا به زیبایی
جمیلتر ز جمالی چو روی بنمایی
صفت کنند نکویان شهر را به جمال
تو با جمال چنین در صفت نمیآیی
به ناتوانی من بین ترحّمی فرما
که نیست با تو مرا پنجهٔ توانایی
مگر معاینهات بنگرند و بشناسند
که چون ز چشم روی در صفت نمیآیی
به حد حس تو زیور نمیرسد ترسم
که زشتتر شوی ار خویشتن بیارایی
تفاوت شب و روز از برای ماست نه تو
از آن سبب که تو خود مهر عالمآرایی
شب وصال تو دانستم از چه کوتاهست
تو خود ستارهٔ روزی چو پرده بگشایی
مگس ز سر ننهد شوق عشق شیرینی
بابرویی که ترش کرده است حلوایی
ز خاکپای عزیز تو بر ندارم سر
که نیست از تو مرا طاقت شکیبایی
به قول مدعیان از تو برندارم دست
وگر ز عشق توکارم کشد به رسوایی
مگر تو با رخ خود بعد ازین بورزی عشق
از آنکه هم گل و هم عندلیب گویایی
به سرو و ماه از آن عاشقست قاآنی
که ماه سروقد و سرو ماهسیمایی
جمیلتر ز جمالی چو روی بنمایی
صفت کنند نکویان شهر را به جمال
تو با جمال چنین در صفت نمیآیی
به ناتوانی من بین ترحّمی فرما
که نیست با تو مرا پنجهٔ توانایی
مگر معاینهات بنگرند و بشناسند
که چون ز چشم روی در صفت نمیآیی
به حد حس تو زیور نمیرسد ترسم
که زشتتر شوی ار خویشتن بیارایی
تفاوت شب و روز از برای ماست نه تو
از آن سبب که تو خود مهر عالمآرایی
شب وصال تو دانستم از چه کوتاهست
تو خود ستارهٔ روزی چو پرده بگشایی
مگس ز سر ننهد شوق عشق شیرینی
بابرویی که ترش کرده است حلوایی
ز خاکپای عزیز تو بر ندارم سر
که نیست از تو مرا طاقت شکیبایی
به قول مدعیان از تو برندارم دست
وگر ز عشق توکارم کشد به رسوایی
مگر تو با رخ خود بعد ازین بورزی عشق
از آنکه هم گل و هم عندلیب گویایی
به سرو و ماه از آن عاشقست قاآنی
که ماه سروقد و سرو ماهسیمایی
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
تو در خوبی و زیبایی چنان امروز یکتایی
که خورشید ار به خود بندی به زیبایی نیفزایی
حدیثروز محشرهرکسیدر پرده میگوید
شود بیپرده آن روزی که روی از پرده بنمایی
چهنسبتبا شکرداری کهسرتا پای شیرینی
چه خویشی با قمر داری که پا تا فرق زیبایی
مگر همسایهٔ نوری که در وهمم نمیگنجی
مگر همشیرهٔ حوری که در چشمم نمیآیی
بههرجا روکنی در روشنی چون ماه مشهوری
بهرجا پا نهی در راستی چون سرو یکتایی
چنین روشن ندیدم رخ یقین دارم که خورشیدی
بدین نرمی نیفتد تن گمان دارم که دیبایی
جمال خوبرویان را به زیور زینت افزایند
تو گر زیور به خود بندی به خوبی زیور افزایی
ز بس در حسن مشهوری کس اوصافت نمی پرسد
که ناظر هرکجا بیند تو چون خورشید پیدایی
چنان شیرینی ارزان شد زگفتارت که در عالم
خریداری ندارد جز مگس دکان حلوایی
اگر قصد لبت کردم بدار از لطف معذورم
ز بس شیرین زبان بودی گمان بردم که حلوایی
اگر خواهد خدا روزی که هستی را بیاراید
تراگوید تجلی کن که هستی را بیارایی
گنه کن هرچه میخواهی و از محشر مکن پروا
که با این چهره در دوزخ در فردوس بگشایی
بده دشنام و خنجر کش برون آ مست و غوغا کن
کهبا این حسن معذوری بهر جرمی که فرمایی
به روی ماه خنجر کش به ملک شاه لشکر کش
کزین حسنت که میبینم به هرکاری توانایی
خداوندکرم بر حال مسکینان ببخشاید
به مسکینی درافتادم که بر حالم ببخشایی
ز چشم هرچه خون بارد رقیب افسانه پندارد
نهیب موج دریا را چه داند مرد صحرایی
نشان عشق بیهوشیست بیهوش ای که هبثبیاری
کمال وصف خاموشیست خاموش ای که گویایی
بحمدالله که از خوبان نگاری زرد مو دارم
که بر نخل قدش شیرین نماید زلف خرمایی
مگرهندوست زلف او که برخود زعفران ساید
که جز در کیش هندو رسم نبود زعفران سایی
مگر زان زلف خرمابی مذاق جان کنم شیرین
که جز دیوانگی سودی نبخشد زلف سودایی
زبان بربند قاآنی که شرینی ز حد بردی
روا باشد که طوطی را بیاموزی شکرخابی
به صاحب اختیار ار کس سخن های تو برخواند
ترا چندان فرستد زرکه از غمها بیاسایی
که خورشید ار به خود بندی به زیبایی نیفزایی
حدیثروز محشرهرکسیدر پرده میگوید
شود بیپرده آن روزی که روی از پرده بنمایی
چهنسبتبا شکرداری کهسرتا پای شیرینی
چه خویشی با قمر داری که پا تا فرق زیبایی
مگر همسایهٔ نوری که در وهمم نمیگنجی
مگر همشیرهٔ حوری که در چشمم نمیآیی
بههرجا روکنی در روشنی چون ماه مشهوری
بهرجا پا نهی در راستی چون سرو یکتایی
چنین روشن ندیدم رخ یقین دارم که خورشیدی
بدین نرمی نیفتد تن گمان دارم که دیبایی
جمال خوبرویان را به زیور زینت افزایند
تو گر زیور به خود بندی به خوبی زیور افزایی
ز بس در حسن مشهوری کس اوصافت نمی پرسد
که ناظر هرکجا بیند تو چون خورشید پیدایی
چنان شیرینی ارزان شد زگفتارت که در عالم
خریداری ندارد جز مگس دکان حلوایی
اگر قصد لبت کردم بدار از لطف معذورم
ز بس شیرین زبان بودی گمان بردم که حلوایی
اگر خواهد خدا روزی که هستی را بیاراید
تراگوید تجلی کن که هستی را بیارایی
گنه کن هرچه میخواهی و از محشر مکن پروا
که با این چهره در دوزخ در فردوس بگشایی
بده دشنام و خنجر کش برون آ مست و غوغا کن
کهبا این حسن معذوری بهر جرمی که فرمایی
به روی ماه خنجر کش به ملک شاه لشکر کش
کزین حسنت که میبینم به هرکاری توانایی
خداوندکرم بر حال مسکینان ببخشاید
به مسکینی درافتادم که بر حالم ببخشایی
ز چشم هرچه خون بارد رقیب افسانه پندارد
نهیب موج دریا را چه داند مرد صحرایی
نشان عشق بیهوشیست بیهوش ای که هبثبیاری
کمال وصف خاموشیست خاموش ای که گویایی
بحمدالله که از خوبان نگاری زرد مو دارم
که بر نخل قدش شیرین نماید زلف خرمایی
مگرهندوست زلف او که برخود زعفران ساید
که جز در کیش هندو رسم نبود زعفران سایی
مگر زان زلف خرمابی مذاق جان کنم شیرین
که جز دیوانگی سودی نبخشد زلف سودایی
زبان بربند قاآنی که شرینی ز حد بردی
روا باشد که طوطی را بیاموزی شکرخابی
به صاحب اختیار ار کس سخن های تو برخواند
ترا چندان فرستد زرکه از غمها بیاسایی
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
نامدی دوش و دلم تنگ شد از تنهایی
چه شود کز دلم امروز گره بگشایی
ور تو آیی نشود چارهٔ تنهایی من
که من از خوبش روم چون تو ز در بازآیی
کاش از مادر آن ترک بپرسند که تو
گر نیی از پریان از چه پری میزایی
شاه بایدکه خراج شکر از وی گیرد
که دکان بسته ز شرم لب او حلوایی
تو بهل غالیه بر موی تو خود را ساید
تو به مو غالیه اینقدر چرا میسایی
چه خلافست ندانم که میان من و تست
کانچه بر مهر فزایم تو به جور افزایی
بعد ازین در صفت حسن تو خاموش شوم
زانکه در وصف تو گشتم خجل ازگویایی
درفشانی تو قاآنیم از دست ببرد
آدمی در نفشاند تو مگر دریایی
چه شود کز دلم امروز گره بگشایی
ور تو آیی نشود چارهٔ تنهایی من
که من از خوبش روم چون تو ز در بازآیی
کاش از مادر آن ترک بپرسند که تو
گر نیی از پریان از چه پری میزایی
شاه بایدکه خراج شکر از وی گیرد
که دکان بسته ز شرم لب او حلوایی
تو بهل غالیه بر موی تو خود را ساید
تو به مو غالیه اینقدر چرا میسایی
چه خلافست ندانم که میان من و تست
کانچه بر مهر فزایم تو به جور افزایی
بعد ازین در صفت حسن تو خاموش شوم
زانکه در وصف تو گشتم خجل ازگویایی
درفشانی تو قاآنیم از دست ببرد
آدمی در نفشاند تو مگر دریایی
قاآنی شیرازی : مسمطات
در مدح و ستایش اختر شهریاری و صدف گوهر تاجداری سترکبری و مهدعلیا مام خجستهٔ شهریار کامگارناصرالدین شاه قاجار ادامالله اقباله گوید
بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها
و یاگسسته حورعین ز زلف خویش تارها
ز سنگ اگر ندیدهای چسان جهد شرارها
به برگهای لاله بین میان لالهزارها
که چون شراره میجهد ز شنگ کوهسارها
ندانما ز کودکی شکوفه از چه پیر شد
نخورده شیر عارضش چرا به رنگ شیر شد
گمان برم که همچو من بدام غم اسیر شد
ز پا فکنده دلبرش چه خوب دستگیر شد
بلی چنین برند دل ز عاشقان نگارها
درین بهار هرکسی هوای راغ داردا
به یاد باغ طلعتی خیال باغ داردا
به تیره شب ز جام می به کف چراغ داردا
همین دل منست و بس که درد و داغ داردا
جگر چو لاله پر ز خون ز عشق گلعذارها
بهار را چه می کنم چو شد ز بر بهار من
کناره کردم از جهان چو او شد ازکنار من
خوشا و خرم آن دمی که بود یار یار من
دو زلف مشکبار او به چشم اشکبار من
چو چشمهای که اندر او شنا کنند مارها
غزال مشکموی من ز من خطا چه دیدهای
که همچو آهوان چین از آن خطا رمیده یی
بنفشهبوی من چرا به حجره آرمیدهای
نشاط سینه بردهای بساط کینه چیدهای
بساز نقل آشتی بس است گیر و دارها
به صلح درکنارم آ، ز دشمنی کناره کن
دلت ره ار نمیدهد ز دوست استشاره کن
و یاچو سُبحه رشتهای ز زلف خویش پاره کن
بر او ببند صدگره وزان پس استخاره کن
که سخت عاجز آمدم ز رنج انتظارها
نه دلبری که بر رخش به یاد او نظرکنم
نه محرمی که پیش او حدیث عشق سر کنم
نه همدمی که یک دمش ز حال خود خبر کنم
نه بادهٔ محبتی کزو دماغ تر کنم
نه طبع را فراغتی که تن دهم به کارها
کسی نپرسدم خبر که کیستم چکارهام
نه مفتیم نه محتسب نه رند باده خوارهام
نه خادم مساجدم نه مؤْذن منارهام
نه کدخدای جوشقان نه عامل زوارهام
نه مستشیر دولتم نه جزو مستشارها
بهشت را چه می کنم بتا بهشت من تویی
بهار و باغ من تویی ریاض و کشت من تویی
بکن هر آنچه می کنی که سرنوشت من تویی
بدل نه غایبی ز من که در سرشت من تویی
نهفته در عروق من چو پودها به تارها
دمن ز خندهٔ لبت عقیقزا، یمن شود
یمن ز سبزهٔ خطت به خرمی چمن شود
چمن ز جلوهٔ رخت پر از گل و سمن شود
سمن چو بنگرد رخت به جان و دل شمن شود
از آنکه ننگرد چو تو نگاری از نگارها
به پیش شکرین لبت جه دم زند طبرزدا
که با لبت طبرزدا به حنظلی نیرزد
خیال عشق روی تو اگر زمین بورزدا
ز اضطراب عشق تو چو آسمان بلرزدا
همی ببوسدت قذم بسان خاکسارها
بت دو هفت سال من مرا می دو ساله ده
ز چشم خویش میفشان ز لعل خود پیاله ده
نگار لاله چهر من میی به رنگ لاله ده
ز بهر نقل بوسهای مرا به لب حواله ده
کهواجبست نقل و می برای میگسارها
بهل کتاب را بهم که مرد درس نیستم
نهال را چه می کنم که ز اهل غرس نیستم
شرابم آشکار ده که مرد ترس نیستم
بهحفظ کشت عمرخود کم از مترس نیستم
که منع جانورکند همی زکشتزارها
من ار شراب میخورم به بانگ کوس میخورم
به بارگاه تهمتن به بزم طوس میخورم
پیالهای ده منی علی رؤوس میخورم
شراب گبر می چشم می مجوس می خورم
نه جوکیم که خو کنم به برگ کو کنارها
الا چه سالها که من می و ندیم داشتم
چو سال تازه میشدی می قدیم داشتم
پیالها و جامها ز زرّ و سیم داشتم
دل جواد پر هنر کف کریم داشتم
چه خوش به ناز و نعمتم گذشت روزگارها
کنون هم ار چه مفلسم ز دل نفس نمیکشم
به هیچ روی منّتی ز هیچ کس نمیکشم
فغان ز جور نیستی به دادرس نمیکشم
کشیدم ار چه پیش ازین ازین سپس نمیکشم
مگر بدانکه صدر هم رهانده ز افتقارها
کریمهای که ازکرم سحاب زرفشان بود
صفیهای که از صفا بهشت جاودان بود
عفاف اوست کز ازل حجاب جسم و جان بود
فرشتهٔ زمین بود ستارهٔ زمان بود
گلیست نوش رحمتش مصون ز نیش خارها
سپهر عصمت و حیا که شاه اوست ماه او
شهی که هست روز و شب زمانه در پناه او
سپهر در قبای او ستاره در کلاه او
الا نزاده مادری شهی قرین شاه او
به خور ازین شرافتش سزاست افتخارها
یگانهای که از شرف دو عالمند چاکرش
ز کاینات منتخب سه روح و چار گوهرش
به پنج حس و شش جهت نثار هفت اخترش
به هشت خلد و نه فلک فکنده سایه معجرش
به خلق داده سیم و زر نه ده نه صد هزارها
میان بدر و چهر او بسی بود مباینه
از آنکه بدر هر کسی ببیندش معاینه
ولیک بدر چهر او گمان برم هر آینه
که عکس هم نیفکند چو نقش جان در آینه
خود از خرد شنیدهام مر این حدیث بارها
به حکم شرع احمدی رواست اجتناب او
وگرنه بهر ستر رخ چه لازم احتجاب او
حیای او حجاب او عفاف او نقاب او
وگرنه شرم او بدی حجاب آفتاب او
شعاع نور طلعتش شکافتی جدارها
زهی فلک به بندگی ستاده پیش روی تو
بهشت عدن آیتی ز خلق مشکبوی تو
تو عقل عالمی از آن کسی ندیده روی تو
نهان ز چشم و در میان همیشه گفتوگوی تو
زبان به شکر رحمتت گشاده شیرخوارها
خصایل جمیل تو به دهر هرکه بنگرد
وجود کاینات را دگر به هیچ نشمرد
چو ذره آفتاب را به چشم درنیاورد
به نعمت وجود تو ز هست و نیست بگذرد
همی ز وجد بشکفد به چهرهاش بهارها
ز بهر آنکه هر نفس ترا به جان ثنا کنم
برای طول عمر خود به خویشتن دعا کنم
حیات جاودانه را تمنی از خدا کنم
که تا ترا به جان و دل ثنا به عمرها کنم
ز گوهر ثنای خود فرستمت نثارها
چه منتم ز مردمان که اصل مردمی تویی
چهصرفهام ز این و آن که صرف آدمی تویی
جهان پر ملال را بهشت خرمی تویی
به جان غم رسیدگان بهار بیغمی تویی
همی فشانده از سمن به مرد و زن نثارها
و یاگسسته حورعین ز زلف خویش تارها
ز سنگ اگر ندیدهای چسان جهد شرارها
به برگهای لاله بین میان لالهزارها
که چون شراره میجهد ز شنگ کوهسارها
ندانما ز کودکی شکوفه از چه پیر شد
نخورده شیر عارضش چرا به رنگ شیر شد
گمان برم که همچو من بدام غم اسیر شد
ز پا فکنده دلبرش چه خوب دستگیر شد
بلی چنین برند دل ز عاشقان نگارها
درین بهار هرکسی هوای راغ داردا
به یاد باغ طلعتی خیال باغ داردا
به تیره شب ز جام می به کف چراغ داردا
همین دل منست و بس که درد و داغ داردا
جگر چو لاله پر ز خون ز عشق گلعذارها
بهار را چه می کنم چو شد ز بر بهار من
کناره کردم از جهان چو او شد ازکنار من
خوشا و خرم آن دمی که بود یار یار من
دو زلف مشکبار او به چشم اشکبار من
چو چشمهای که اندر او شنا کنند مارها
غزال مشکموی من ز من خطا چه دیدهای
که همچو آهوان چین از آن خطا رمیده یی
بنفشهبوی من چرا به حجره آرمیدهای
نشاط سینه بردهای بساط کینه چیدهای
بساز نقل آشتی بس است گیر و دارها
به صلح درکنارم آ، ز دشمنی کناره کن
دلت ره ار نمیدهد ز دوست استشاره کن
و یاچو سُبحه رشتهای ز زلف خویش پاره کن
بر او ببند صدگره وزان پس استخاره کن
که سخت عاجز آمدم ز رنج انتظارها
نه دلبری که بر رخش به یاد او نظرکنم
نه محرمی که پیش او حدیث عشق سر کنم
نه همدمی که یک دمش ز حال خود خبر کنم
نه بادهٔ محبتی کزو دماغ تر کنم
نه طبع را فراغتی که تن دهم به کارها
کسی نپرسدم خبر که کیستم چکارهام
نه مفتیم نه محتسب نه رند باده خوارهام
نه خادم مساجدم نه مؤْذن منارهام
نه کدخدای جوشقان نه عامل زوارهام
نه مستشیر دولتم نه جزو مستشارها
بهشت را چه می کنم بتا بهشت من تویی
بهار و باغ من تویی ریاض و کشت من تویی
بکن هر آنچه می کنی که سرنوشت من تویی
بدل نه غایبی ز من که در سرشت من تویی
نهفته در عروق من چو پودها به تارها
دمن ز خندهٔ لبت عقیقزا، یمن شود
یمن ز سبزهٔ خطت به خرمی چمن شود
چمن ز جلوهٔ رخت پر از گل و سمن شود
سمن چو بنگرد رخت به جان و دل شمن شود
از آنکه ننگرد چو تو نگاری از نگارها
به پیش شکرین لبت جه دم زند طبرزدا
که با لبت طبرزدا به حنظلی نیرزد
خیال عشق روی تو اگر زمین بورزدا
ز اضطراب عشق تو چو آسمان بلرزدا
همی ببوسدت قذم بسان خاکسارها
بت دو هفت سال من مرا می دو ساله ده
ز چشم خویش میفشان ز لعل خود پیاله ده
نگار لاله چهر من میی به رنگ لاله ده
ز بهر نقل بوسهای مرا به لب حواله ده
کهواجبست نقل و می برای میگسارها
بهل کتاب را بهم که مرد درس نیستم
نهال را چه می کنم که ز اهل غرس نیستم
شرابم آشکار ده که مرد ترس نیستم
بهحفظ کشت عمرخود کم از مترس نیستم
که منع جانورکند همی زکشتزارها
من ار شراب میخورم به بانگ کوس میخورم
به بارگاه تهمتن به بزم طوس میخورم
پیالهای ده منی علی رؤوس میخورم
شراب گبر می چشم می مجوس می خورم
نه جوکیم که خو کنم به برگ کو کنارها
الا چه سالها که من می و ندیم داشتم
چو سال تازه میشدی می قدیم داشتم
پیالها و جامها ز زرّ و سیم داشتم
دل جواد پر هنر کف کریم داشتم
چه خوش به ناز و نعمتم گذشت روزگارها
کنون هم ار چه مفلسم ز دل نفس نمیکشم
به هیچ روی منّتی ز هیچ کس نمیکشم
فغان ز جور نیستی به دادرس نمیکشم
کشیدم ار چه پیش ازین ازین سپس نمیکشم
مگر بدانکه صدر هم رهانده ز افتقارها
کریمهای که ازکرم سحاب زرفشان بود
صفیهای که از صفا بهشت جاودان بود
عفاف اوست کز ازل حجاب جسم و جان بود
فرشتهٔ زمین بود ستارهٔ زمان بود
گلیست نوش رحمتش مصون ز نیش خارها
سپهر عصمت و حیا که شاه اوست ماه او
شهی که هست روز و شب زمانه در پناه او
سپهر در قبای او ستاره در کلاه او
الا نزاده مادری شهی قرین شاه او
به خور ازین شرافتش سزاست افتخارها
یگانهای که از شرف دو عالمند چاکرش
ز کاینات منتخب سه روح و چار گوهرش
به پنج حس و شش جهت نثار هفت اخترش
به هشت خلد و نه فلک فکنده سایه معجرش
به خلق داده سیم و زر نه ده نه صد هزارها
میان بدر و چهر او بسی بود مباینه
از آنکه بدر هر کسی ببیندش معاینه
ولیک بدر چهر او گمان برم هر آینه
که عکس هم نیفکند چو نقش جان در آینه
خود از خرد شنیدهام مر این حدیث بارها
به حکم شرع احمدی رواست اجتناب او
وگرنه بهر ستر رخ چه لازم احتجاب او
حیای او حجاب او عفاف او نقاب او
وگرنه شرم او بدی حجاب آفتاب او
شعاع نور طلعتش شکافتی جدارها
زهی فلک به بندگی ستاده پیش روی تو
بهشت عدن آیتی ز خلق مشکبوی تو
تو عقل عالمی از آن کسی ندیده روی تو
نهان ز چشم و در میان همیشه گفتوگوی تو
زبان به شکر رحمتت گشاده شیرخوارها
خصایل جمیل تو به دهر هرکه بنگرد
وجود کاینات را دگر به هیچ نشمرد
چو ذره آفتاب را به چشم درنیاورد
به نعمت وجود تو ز هست و نیست بگذرد
همی ز وجد بشکفد به چهرهاش بهارها
ز بهر آنکه هر نفس ترا به جان ثنا کنم
برای طول عمر خود به خویشتن دعا کنم
حیات جاودانه را تمنی از خدا کنم
که تا ترا به جان و دل ثنا به عمرها کنم
ز گوهر ثنای خود فرستمت نثارها
چه منتم ز مردمان که اصل مردمی تویی
چهصرفهام ز این و آن که صرف آدمی تویی
جهان پر ملال را بهشت خرمی تویی
به جان غم رسیدگان بهار بیغمی تویی
همی فشانده از سمن به مرد و زن نثارها
قاآنی شیرازی : مسمطات
شمارهٔ ۵ - و لهُ ایضاً فی مدحه
بت سادهٔ رفیق بط بادهٔ رحیق
مرا به ز صد حشم مرا به ز صد فریق
نخواهم غذای روح به جز بادهٔ رقیق
نجویم انیس دل به جز سادهٔ رفیق
جو دولت یکی جوان چو دانش یکی عتیق
بحمدالله از بتان مرا هست دلبری
به طلعت فرشتهای به قامت صنوبری
به رخ ماه نبخشی به قد سرو کشمری
به دل سنگ خارهای به تن کوه مرمری
به هر آفرین سزا به هر نیکویی حقیق
خطش یک قبیله مور رخش یک حدیقه گل
تنش یک دریچه نور لبش یک قنینه مل
خطش ماه را ز مشک به گردن فکنده غل
لبش بر چَه ِ عدم ز یاقوت بسته پل
به سرخی لبش شفق به یاران دلش شفیق
خرامندهتر زکبک سیه چشمتر زوعل
دهان نیستش وزو سخنهاکنند جعل
ز عشق وی ابرویش در آتش فکنده نعل
رخش از نژاد گل لبش از نتاج لعل
یکی یک چمن شقیق یکی یک یمن عقیق
نخواهم کسی گزید ازین پس به جای او
که هرگز ندیدهام بتی با وفای او
چو جاوید زنده است دلم در هوای او
سزد گر به زندگی بمیرم برای او
که نادر فتد ز خلق نگاری چنین خلیق
چو خواهم ازو شراب دوَد گرم در وثاق
صراحیّ و جام را فرود آورد ز طاق
بریزد ز دست خویش می از شیشه در ایاق
پس آنگاه به دست من دهد با صد اشتیاق
که بر یاد لعل من بنوش این می رحیق
چو من درکشم قدح سراید که نوش باد
به قول قلندران همه جزو هوش باد
هزار آفرین ترا به جان از سروش باد
به جز در ثنای تو زبانها خموش باد
که شهزاده را به صدق تویی داعی صدیق
فلک فر علیقلی که جودش بود فره
برویش ندیده کس مگر روز کین گره
ز سهم خدنگ او چو بیرون جهد ز زه
کند ماه آسمان چو ماهی به تن زره
بخندد همی ببرق سر تیغش از بریق
دلش بیتی از کرم مکارم نجود او
فلک رفته در رکوع ز بهر سجود او
نماید در جهان همه شکر جود او
تنی هست روزگار روانش وجود او
چه در هند برهمن چه در روم جاثلیق
ز رایش به مویه ماه ز جودش به ناله نیل
هم از فضل بیمنال هم از عدل بیعدیل
سخنهای او بلند سخایای او جمیل
کرمهای او بزرگ عطاهای او جزیل
هنرهای او شگرف نظرهای او دقیق
ز رخسار شاملش زمین روضهٔ ارم
ز انصاف کاملش جهان حوزهٔ حرم
به یکره چو آفتاب کفش پاشد از کرم
به قدر ستارگان اگر باشدش درم
محیطیست جود او دو عالم درو غریق
زهی بخت حاسدت شب و روز در رقود
به میزان خشم او تن دشمنان وقود
کمان از تو ممتحن چنان کز محک نقود
سزد عقد جو ز هر کمند ترا عقود
سزد برج سنبله دواب ترا علیق
پرد تا به عون پر همی طیر در هوا
دود تا بزورگام همی رخش در چرا
دمد تا به فرودین همی از زمین گیا
رسد تا به بندگان ز شاهان همی عطا
جهد تا به زخم نیش همی خون ز باسلیق
ترا یسر در یسار ترا یمین در یمین
به ارزاق خاص و عام دل و دست تو ضمین
ملک گویدت ثنا فلک بوسدت زمین
جهان با همه جلال ترا بندهٔ کمین
خدا و رسول آل ترا هادی طریق
مرا به ز صد حشم مرا به ز صد فریق
نخواهم غذای روح به جز بادهٔ رقیق
نجویم انیس دل به جز سادهٔ رفیق
جو دولت یکی جوان چو دانش یکی عتیق
بحمدالله از بتان مرا هست دلبری
به طلعت فرشتهای به قامت صنوبری
به رخ ماه نبخشی به قد سرو کشمری
به دل سنگ خارهای به تن کوه مرمری
به هر آفرین سزا به هر نیکویی حقیق
خطش یک قبیله مور رخش یک حدیقه گل
تنش یک دریچه نور لبش یک قنینه مل
خطش ماه را ز مشک به گردن فکنده غل
لبش بر چَه ِ عدم ز یاقوت بسته پل
به سرخی لبش شفق به یاران دلش شفیق
خرامندهتر زکبک سیه چشمتر زوعل
دهان نیستش وزو سخنهاکنند جعل
ز عشق وی ابرویش در آتش فکنده نعل
رخش از نژاد گل لبش از نتاج لعل
یکی یک چمن شقیق یکی یک یمن عقیق
نخواهم کسی گزید ازین پس به جای او
که هرگز ندیدهام بتی با وفای او
چو جاوید زنده است دلم در هوای او
سزد گر به زندگی بمیرم برای او
که نادر فتد ز خلق نگاری چنین خلیق
چو خواهم ازو شراب دوَد گرم در وثاق
صراحیّ و جام را فرود آورد ز طاق
بریزد ز دست خویش می از شیشه در ایاق
پس آنگاه به دست من دهد با صد اشتیاق
که بر یاد لعل من بنوش این می رحیق
چو من درکشم قدح سراید که نوش باد
به قول قلندران همه جزو هوش باد
هزار آفرین ترا به جان از سروش باد
به جز در ثنای تو زبانها خموش باد
که شهزاده را به صدق تویی داعی صدیق
فلک فر علیقلی که جودش بود فره
برویش ندیده کس مگر روز کین گره
ز سهم خدنگ او چو بیرون جهد ز زه
کند ماه آسمان چو ماهی به تن زره
بخندد همی ببرق سر تیغش از بریق
دلش بیتی از کرم مکارم نجود او
فلک رفته در رکوع ز بهر سجود او
نماید در جهان همه شکر جود او
تنی هست روزگار روانش وجود او
چه در هند برهمن چه در روم جاثلیق
ز رایش به مویه ماه ز جودش به ناله نیل
هم از فضل بیمنال هم از عدل بیعدیل
سخنهای او بلند سخایای او جمیل
کرمهای او بزرگ عطاهای او جزیل
هنرهای او شگرف نظرهای او دقیق
ز رخسار شاملش زمین روضهٔ ارم
ز انصاف کاملش جهان حوزهٔ حرم
به یکره چو آفتاب کفش پاشد از کرم
به قدر ستارگان اگر باشدش درم
محیطیست جود او دو عالم درو غریق
زهی بخت حاسدت شب و روز در رقود
به میزان خشم او تن دشمنان وقود
کمان از تو ممتحن چنان کز محک نقود
سزد عقد جو ز هر کمند ترا عقود
سزد برج سنبله دواب ترا علیق
پرد تا به عون پر همی طیر در هوا
دود تا بزورگام همی رخش در چرا
دمد تا به فرودین همی از زمین گیا
رسد تا به بندگان ز شاهان همی عطا
جهد تا به زخم نیش همی خون ز باسلیق
ترا یسر در یسار ترا یمین در یمین
به ارزاق خاص و عام دل و دست تو ضمین
ملک گویدت ثنا فلک بوسدت زمین
جهان با همه جلال ترا بندهٔ کمین
خدا و رسول آل ترا هادی طریق
قاآنی شیرازی : مسمطات
شمارهٔ ۶ - مسدس - و له ایضاً فی مدحه
الا که مژده میبرد به یار غمگسار من
که باغ چون نگار شد چه خسبی ای نگار من
توان من روان من شکیب من قرار من
سرور من نشاط من بهشت من بهار من
غزال من مرال من گوزن من شکار من
حیات من ممات من تذرو من هزار من
دهند مژده نوگلان که نوبهار میرسد
به شیر او ز بلبلان نه یک، هزار میرسد
نسیم چون قراولان ز هر کنار میرسد
به گوش من ز صلصلان خروش تار میرسد
به مغز من ز سنبلان نسیم یار میرسد
ولی ز نوبهارها به است نوبهار من
بهار را چه می کنم بتا بهار من تویی
ز خط و زلف عنبرین بنفشهزار من تویی
هزار و گل چه بایدم گل و هزار من تویی
به روزگار ازین خوشم که روزگار من تویی
همین بس است فخر من که افتخار من تویی
الا به زیر آسمان کراست افتخار من
مرا نگار نیکپی شراب ملک ری دهد
شرابهای ملک ری مرا کفاف کی دهد
بلی کفاف کی دهد شرابها که وی دهد
مگر دو چشم مست وی کفایتم ز می دهد
که شور صد قرابه می به هر نظاره هی دهد
همین بس است چشم وی نبید من عقار من
نگر کران راغها چه سبزها چه کشتها
ز لالهها به باغها فراز خاک و خشتها
عیان نگر چراغها شکفته بین بهشتها
نموده تر دماغها چه خوبها چه زشتها
نموده پر ایاغها ز می نکو سرشتها
چه می که شادی آورد چو وصل روی یار من
دمن شد ای پسر یمن شقیقها عقیقها
نشسته مست در دمن شفیقها رفیقها
چمیده جانب چمن رفیقها شفیقها
گسارده به رطل و من عتیقها رحیقها
چو عقل ورای میر من رحیقها عتیقها
کدام میر داوری که هست مستجار من
ملاذ و ملجاء مهان خدیو زادهٔ مهین
عطیه بخش راستان خدایگان راستین
سپهرش اندر آستان محیطش اندر آستین
به صد قرون ز صد قران فلک نیاردش قرین
مهین سپهر هر زمان چنان ببوسدش زمین
که آبش از دهان چکد چو شعر آبدار من
سلیل خسرو عجم فرشته فر علیقلی
چراغ دودمان جم به بخردی و عاقلی
همال ابر درکرم مثال ببر در ریلی
هلاک جان گستهم ز پهلوی و پر دلی
به عزم پورزادشم به حزم پیر زابلی
همین بس است مدحتش به روزگار کار من
به روز کین که جایگه به پشت رخش میکند
چو سنگریزه کوه را زگرز پخش می کند
به خنجری که خندها به آذرخش می کند
سر و تن حسود را هزار بخش می کند
زمین رزمگاه را ز خون بدخش می کند
چنانکه چهرهٔ مرا ز خون دل نگار من
اگر فتد ز قهر او به نه فلک شرارهای
به یک سپهر ننگری نسوخته ستارهای
ز روی خشم اگرکند به لشکری نظارهای
گمان مبرکه جان برد پیادهای سوارهای
مگرکه بردباریشکند به عفو چارهای
چنانکه دفع رنج و غم روان برد بار من
اگر به گاه کودکی خرد نبود مهد او
به کسب دانش این قدر ز چیست جد و جهد او
به خاک اگر دمی دمد عقیق پر ز شهد او
تمام نیشکر شود نباتها به عهد او
به روز صید شیر نر شود شکار فهد او
چنانکه در سخنوری سخنوران شکار من
اگر چه بهرهای مرا ز مال روزگار نی
چو والیان مملکت شکوه و اقتدار نی
حمال نی خیول نی بغال نی حمار نی
جلال نی جیوش نی پیاده نی سوار نی
فروش نی ظروف نی ضیاع نی عقار نی
بس است مهر و چهر او ضیاع من عقار من
همیشه تا بود مکان به بحر آبخوست را
هماره تا در آسمان نحوستست بست را
تقابل است تا به هم شکسته و درست را
چنانکه تند و کند را چنانکه سخت و سست را
تقدمست تا همی بر انتها نخست را
هماره باد مدح او شعار من دثار من
همیشه تا که نقطهای بود میان دایره
که هرخطی که برکشی از آن به سوی چنبره
مرآن خطوط مختلف برابرند یکسره
حسود باد صید او چو صید باز قبره
عنود را ز خنجرش بریده باد حنجره
اجابت دعای من کناد کردگار من
که باغ چون نگار شد چه خسبی ای نگار من
توان من روان من شکیب من قرار من
سرور من نشاط من بهشت من بهار من
غزال من مرال من گوزن من شکار من
حیات من ممات من تذرو من هزار من
دهند مژده نوگلان که نوبهار میرسد
به شیر او ز بلبلان نه یک، هزار میرسد
نسیم چون قراولان ز هر کنار میرسد
به گوش من ز صلصلان خروش تار میرسد
به مغز من ز سنبلان نسیم یار میرسد
ولی ز نوبهارها به است نوبهار من
بهار را چه می کنم بتا بهار من تویی
ز خط و زلف عنبرین بنفشهزار من تویی
هزار و گل چه بایدم گل و هزار من تویی
به روزگار ازین خوشم که روزگار من تویی
همین بس است فخر من که افتخار من تویی
الا به زیر آسمان کراست افتخار من
مرا نگار نیکپی شراب ملک ری دهد
شرابهای ملک ری مرا کفاف کی دهد
بلی کفاف کی دهد شرابها که وی دهد
مگر دو چشم مست وی کفایتم ز می دهد
که شور صد قرابه می به هر نظاره هی دهد
همین بس است چشم وی نبید من عقار من
نگر کران راغها چه سبزها چه کشتها
ز لالهها به باغها فراز خاک و خشتها
عیان نگر چراغها شکفته بین بهشتها
نموده تر دماغها چه خوبها چه زشتها
نموده پر ایاغها ز می نکو سرشتها
چه می که شادی آورد چو وصل روی یار من
دمن شد ای پسر یمن شقیقها عقیقها
نشسته مست در دمن شفیقها رفیقها
چمیده جانب چمن رفیقها شفیقها
گسارده به رطل و من عتیقها رحیقها
چو عقل ورای میر من رحیقها عتیقها
کدام میر داوری که هست مستجار من
ملاذ و ملجاء مهان خدیو زادهٔ مهین
عطیه بخش راستان خدایگان راستین
سپهرش اندر آستان محیطش اندر آستین
به صد قرون ز صد قران فلک نیاردش قرین
مهین سپهر هر زمان چنان ببوسدش زمین
که آبش از دهان چکد چو شعر آبدار من
سلیل خسرو عجم فرشته فر علیقلی
چراغ دودمان جم به بخردی و عاقلی
همال ابر درکرم مثال ببر در ریلی
هلاک جان گستهم ز پهلوی و پر دلی
به عزم پورزادشم به حزم پیر زابلی
همین بس است مدحتش به روزگار کار من
به روز کین که جایگه به پشت رخش میکند
چو سنگریزه کوه را زگرز پخش می کند
به خنجری که خندها به آذرخش می کند
سر و تن حسود را هزار بخش می کند
زمین رزمگاه را ز خون بدخش می کند
چنانکه چهرهٔ مرا ز خون دل نگار من
اگر فتد ز قهر او به نه فلک شرارهای
به یک سپهر ننگری نسوخته ستارهای
ز روی خشم اگرکند به لشکری نظارهای
گمان مبرکه جان برد پیادهای سوارهای
مگرکه بردباریشکند به عفو چارهای
چنانکه دفع رنج و غم روان برد بار من
اگر به گاه کودکی خرد نبود مهد او
به کسب دانش این قدر ز چیست جد و جهد او
به خاک اگر دمی دمد عقیق پر ز شهد او
تمام نیشکر شود نباتها به عهد او
به روز صید شیر نر شود شکار فهد او
چنانکه در سخنوری سخنوران شکار من
اگر چه بهرهای مرا ز مال روزگار نی
چو والیان مملکت شکوه و اقتدار نی
حمال نی خیول نی بغال نی حمار نی
جلال نی جیوش نی پیاده نی سوار نی
فروش نی ظروف نی ضیاع نی عقار نی
بس است مهر و چهر او ضیاع من عقار من
همیشه تا بود مکان به بحر آبخوست را
هماره تا در آسمان نحوستست بست را
تقابل است تا به هم شکسته و درست را
چنانکه تند و کند را چنانکه سخت و سست را
تقدمست تا همی بر انتها نخست را
هماره باد مدح او شعار من دثار من
همیشه تا که نقطهای بود میان دایره
که هرخطی که برکشی از آن به سوی چنبره
مرآن خطوط مختلف برابرند یکسره
حسود باد صید او چو صید باز قبره
عنود را ز خنجرش بریده باد حنجره
اجابت دعای من کناد کردگار من
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۲ - وله ایضاً فی مدحه
ای زلف تیره سایهٔ بال فرشته یی
یا از سواد دیدهٔ حورا سرشتهای
آن رخ ستاره است و تو چرخ ستارهای
یا نی فرشته است و تو بال فرشتهای
بر گرد مه ز مشک سیه توده تودهای
بر سرخ گل ز سنبلتر پشته پشتهای
هندو به چهره لام کشد وین عجب که تو
هندویی و به صورت لام نوشتهای
عودی نه عنبری نه عبیری نه نافهای
دامی نه حلقهای نه کمندی نه رشتهای
طومار عمر تیرهٔ مایی و از جفا
طومار عمر زندهدلان درنوشتهای
برگشتهای چو لشکر برگشته از قتال
مانا ز غارت دل ما بازگشتهای
بی کلفت مضار به بس قلب خستهای
بیزحمت محاربه بس خلق کشتهای
در باغ خلد خسبی از آن رو معطری
در آفتاب گردی از آن رو برشتهای
از عود نردبانی از آن پایه پایهای
وز مشک بادبانی از آن رشته رشتهای
دام دلیّ و در برت آن خال مشکبار
مانند دانهایست که در دام هشتهای
یا تخم فتنهایست که در مرغزار حسن
از بهر بیقراری عشاق کشتهای
چون سبز کشتهایست خط یار و تو مدام
دهقان صفت مجاور آن سبزکشتهای
آید چو خاک مقدم شاه از تو بوی مشک
زلفا مگر به مشکفروشان گذشتهای
شاه جهان فریدون سلطان راستین
کشت جای دست بینی عمّان در آستی
ای زلف تیره هر دم دامن فرازنی
تا دامنی بر آتش سوزان ما زنی
خواهی مگر که گل چنی از باغ چهر یار
کاویدن همی چو گلچین دامن فرازنی
زنگی فروزد آتش و دامن بر او زند
زنگی نیی بر آتش دامن چرا زنی
هندو گر آفتاب پرستد تو ای شگفت
چندین بر آفتاب چرا پشت پا زنی
زآنسان که خویش را به حواصل زند عقاب
هرلحظه خویش را به رخ دلربا زنی
بر روی یار من چو دهد جنبشت نسیم
مانی بزنگیی که برو می قفا زنی
معذور دارمت اگرم قصد جان کنی
هندویی و به خون مسلمان صلا زنی
مو کیمیای زر بود اکنون به چهر ما
مویا رواست گر قدری کیمیا زنی
بازو زنند بهر شنا اندر آب و تو
بازو همی به خون دل آشنا زنی
دلها ز کف ربایی و هردم به کار ظلم
تحسین کنی سپاس بری مرحبا زنی
کی سایه افکنی به سر ما تو کز غرور
بر فرق آفتاب فروزان لوا زنی
هندوی آستانه ی شاهی از آن قبل
هردم طپانچه بر رخ شمس الضحی زنی
شاهی که هست کشور او عالمی دگر
در ملک جم بود به حقیقت جمی دگر
ای زلف هر دلی که بود در ضمان تو
از فتنهٔ زمانه بود در امان تو
دل جای در تو دارد و تو در دل ای عجب
تو آشیان او شده او آشیان تو
جان چشم در تو دارد و تو چشم بر به جان
تو پاسبان او شده او پاسبان تو
چشمم شبان تیره همی آرزو کند
تا از شبان تیره بجویم نشان تو
دامن فرو مچین که گرم جان رود ز دست
از دامن تو دست ندارم به جان تو
با ابروان به کشتن ما عهد بستهای
مشکل توان کشید ازین پس کمان تو
حالی مرا عنان تحمّل رود ز دست
هرگه که باد دست زند در عنان تو
دلهای ما چو بارگران می کشی به دوش
چون موی از آن خمیده تن ناتوان تو
گویند سوی چین نرود هیچ کاروان
وین رسم باژگونه بود در زمان تو
دلها کند به چین تو چون کاروان سفر
وز چین زلف تو نرود کاروان تو
مانا غلام درگه شاهی از آن قبل
خورشید سرگذارد بر .آستان تو
درج عقیق وگوهر اگر نیستی ز چیست
آویزهٔ عقیق و گهر بر میان تو
نی نی چو من مدیح جهاندارگفتهای
کانباشتست از در وگوهر دهان تو
مشکین چو خلق شاه جهانی از آن بود
زیب عرواب مدحت من داستان تو
شاهی کز آب قهرش آذر بر آورد
وز خاک تیره لطفش گوهر برآورد
ای زلف گشته پیکر من مویی از غمت
از مویه دامنم شده آمویی از غمت
جایی ندانم از همه آفاق کاندرو
چشمان من نکرده روان جویی از غمت
محرابوار خم شودم پشت بندگی
گر در رسد اشارهٔ ابرویی از غمت
چوگانم احتیاج نباشدکه روز و شب
سرگشتهام چو گوی بهر کویی از غمت
گر صدهزارکوه گرانم نهد به دوش
آسان کشم چوکاه به نیرویی از غمت
جنت جهنمی شود از تفّ آه من
گر بشنوم به ساحت آن بویی از غمت
جان کیست تن کدام صبوری چه تاب چیست
گر در رسد بشارت یرغویی از غمت
تا بو که قصهٔ تو بپوشم از این و آن
آرم هماره روی بهر سویی از غمت
موی ازکفم برآمد و برنامدم ز دست
کز کف به اختیار دهم مویی از غمت
زان روکه برده باد بهر سوی بوی تو
رومی نهم چو باد بههر سویی از غمت
مانی غبار مقدم شه را به بوی و رنگ
زان در جهان فتاده هیاهویی از غمت
شاهی که کرده نو چو نبی دین ذوالجلال
بعد از هزار و دو صد و پنجاه و اند سال
ای زلف همچو چنگل شهباز بینمت
یالیت اگر به چنگل شه باز بینمت
از بس به گونه تیره و در حمله خیرهای
پرّ غراب و چنگل شهباز بینمت
چون بخت دشمن ملک آشفتهای ولیک
چون خنگ شاه سرکش و طناز بینمت
شاه جهان مگر به تو دستی درازکرد
کز فرط فرّهی همه تن ناز بینمت
طرارهای به سیرت و جزارهای به شکل
جادوی هند و کژدم اهواز بینمت
شیرازهٔ صحیفهٔ حسنیّ و از جفا
شور عراق و فتنهٔ شیراز بینمت
بوی تو ره نماید ما را به سوی تو
مشکی شگفت نیست که غمّاز بینمت
اندر قفای لشکر دلهای خستگان
چون گرد خنگ شاه سبک تاز بینمت
مانند سایهٔ علم شه به کوه و دشت
گه بر نشیب و گاه بر فراز بینمت
در پای یار من به ارادت سرافکنی
ویحک چو جیش خسرو سرباز بینمت
شاهی که وصف جودش چون خامه سرکند
چون گنج روی نامه پر از سیم و زرکند
شاهی که چون به جوشن ماهی در انجمست
یا غوطهور نهنگی در بحر قلزمست
گر جویی از جمال به مهرش تفاخرست
ور گویی از جلال به چرخش تقدّمست
گیهان به بحر جودش چون قطرهٔ یمست
گردون به دشت جاهش چون حلقهٔ کمست
غایب نگردد از نظر خلق رحمتش
ماند همی به نور که در چشم مردمست
بیضا فروزد از دل کاینم تفکرست
پروین فشاند از لب کاینم تکلّمست
با تیغ بحر سوزش الیاس و خضر را
اول عمل که فرض نماید تیمّمست
در نوک تیغ و نیش سنانش به روز رزم
یک حمیر اژدها و یک اهواز کژدمست
آن کوه رهنوردکه رخشش نهاده نام
چرخ مدوّرش چو یکی گوی در دمست
البرزکوه با همه برز و همه شکوه
چون سنگریزهایست کش آژیده در سُمست
هم سیر او ز گرمی استاد صرصرست
هم پشت او ز نرمی خلاق قاقمست
هرگه به حمله آتشی از نعل او جهد
آن آتش دمان را الوند هیزمست
کوه رزین و باد بزین روز کارزار
گویی گه درنگ و شتابش اَب و اُم است
با بخت حملهاش را گویی توافقست
با فتح پویهاش را مانا تلازمست
یارب همیشه شاه جهان زیر رانش باد
یک رانی این چنین که ظفر همعنانش باد
یا از سواد دیدهٔ حورا سرشتهای
آن رخ ستاره است و تو چرخ ستارهای
یا نی فرشته است و تو بال فرشتهای
بر گرد مه ز مشک سیه توده تودهای
بر سرخ گل ز سنبلتر پشته پشتهای
هندو به چهره لام کشد وین عجب که تو
هندویی و به صورت لام نوشتهای
عودی نه عنبری نه عبیری نه نافهای
دامی نه حلقهای نه کمندی نه رشتهای
طومار عمر تیرهٔ مایی و از جفا
طومار عمر زندهدلان درنوشتهای
برگشتهای چو لشکر برگشته از قتال
مانا ز غارت دل ما بازگشتهای
بی کلفت مضار به بس قلب خستهای
بیزحمت محاربه بس خلق کشتهای
در باغ خلد خسبی از آن رو معطری
در آفتاب گردی از آن رو برشتهای
از عود نردبانی از آن پایه پایهای
وز مشک بادبانی از آن رشته رشتهای
دام دلیّ و در برت آن خال مشکبار
مانند دانهایست که در دام هشتهای
یا تخم فتنهایست که در مرغزار حسن
از بهر بیقراری عشاق کشتهای
چون سبز کشتهایست خط یار و تو مدام
دهقان صفت مجاور آن سبزکشتهای
آید چو خاک مقدم شاه از تو بوی مشک
زلفا مگر به مشکفروشان گذشتهای
شاه جهان فریدون سلطان راستین
کشت جای دست بینی عمّان در آستی
ای زلف تیره هر دم دامن فرازنی
تا دامنی بر آتش سوزان ما زنی
خواهی مگر که گل چنی از باغ چهر یار
کاویدن همی چو گلچین دامن فرازنی
زنگی فروزد آتش و دامن بر او زند
زنگی نیی بر آتش دامن چرا زنی
هندو گر آفتاب پرستد تو ای شگفت
چندین بر آفتاب چرا پشت پا زنی
زآنسان که خویش را به حواصل زند عقاب
هرلحظه خویش را به رخ دلربا زنی
بر روی یار من چو دهد جنبشت نسیم
مانی بزنگیی که برو می قفا زنی
معذور دارمت اگرم قصد جان کنی
هندویی و به خون مسلمان صلا زنی
مو کیمیای زر بود اکنون به چهر ما
مویا رواست گر قدری کیمیا زنی
بازو زنند بهر شنا اندر آب و تو
بازو همی به خون دل آشنا زنی
دلها ز کف ربایی و هردم به کار ظلم
تحسین کنی سپاس بری مرحبا زنی
کی سایه افکنی به سر ما تو کز غرور
بر فرق آفتاب فروزان لوا زنی
هندوی آستانه ی شاهی از آن قبل
هردم طپانچه بر رخ شمس الضحی زنی
شاهی که هست کشور او عالمی دگر
در ملک جم بود به حقیقت جمی دگر
ای زلف هر دلی که بود در ضمان تو
از فتنهٔ زمانه بود در امان تو
دل جای در تو دارد و تو در دل ای عجب
تو آشیان او شده او آشیان تو
جان چشم در تو دارد و تو چشم بر به جان
تو پاسبان او شده او پاسبان تو
چشمم شبان تیره همی آرزو کند
تا از شبان تیره بجویم نشان تو
دامن فرو مچین که گرم جان رود ز دست
از دامن تو دست ندارم به جان تو
با ابروان به کشتن ما عهد بستهای
مشکل توان کشید ازین پس کمان تو
حالی مرا عنان تحمّل رود ز دست
هرگه که باد دست زند در عنان تو
دلهای ما چو بارگران می کشی به دوش
چون موی از آن خمیده تن ناتوان تو
گویند سوی چین نرود هیچ کاروان
وین رسم باژگونه بود در زمان تو
دلها کند به چین تو چون کاروان سفر
وز چین زلف تو نرود کاروان تو
مانا غلام درگه شاهی از آن قبل
خورشید سرگذارد بر .آستان تو
درج عقیق وگوهر اگر نیستی ز چیست
آویزهٔ عقیق و گهر بر میان تو
نی نی چو من مدیح جهاندارگفتهای
کانباشتست از در وگوهر دهان تو
مشکین چو خلق شاه جهانی از آن بود
زیب عرواب مدحت من داستان تو
شاهی کز آب قهرش آذر بر آورد
وز خاک تیره لطفش گوهر برآورد
ای زلف گشته پیکر من مویی از غمت
از مویه دامنم شده آمویی از غمت
جایی ندانم از همه آفاق کاندرو
چشمان من نکرده روان جویی از غمت
محرابوار خم شودم پشت بندگی
گر در رسد اشارهٔ ابرویی از غمت
چوگانم احتیاج نباشدکه روز و شب
سرگشتهام چو گوی بهر کویی از غمت
گر صدهزارکوه گرانم نهد به دوش
آسان کشم چوکاه به نیرویی از غمت
جنت جهنمی شود از تفّ آه من
گر بشنوم به ساحت آن بویی از غمت
جان کیست تن کدام صبوری چه تاب چیست
گر در رسد بشارت یرغویی از غمت
تا بو که قصهٔ تو بپوشم از این و آن
آرم هماره روی بهر سویی از غمت
موی ازکفم برآمد و برنامدم ز دست
کز کف به اختیار دهم مویی از غمت
زان روکه برده باد بهر سوی بوی تو
رومی نهم چو باد بههر سویی از غمت
مانی غبار مقدم شه را به بوی و رنگ
زان در جهان فتاده هیاهویی از غمت
شاهی که کرده نو چو نبی دین ذوالجلال
بعد از هزار و دو صد و پنجاه و اند سال
ای زلف همچو چنگل شهباز بینمت
یالیت اگر به چنگل شه باز بینمت
از بس به گونه تیره و در حمله خیرهای
پرّ غراب و چنگل شهباز بینمت
چون بخت دشمن ملک آشفتهای ولیک
چون خنگ شاه سرکش و طناز بینمت
شاه جهان مگر به تو دستی درازکرد
کز فرط فرّهی همه تن ناز بینمت
طرارهای به سیرت و جزارهای به شکل
جادوی هند و کژدم اهواز بینمت
شیرازهٔ صحیفهٔ حسنیّ و از جفا
شور عراق و فتنهٔ شیراز بینمت
بوی تو ره نماید ما را به سوی تو
مشکی شگفت نیست که غمّاز بینمت
اندر قفای لشکر دلهای خستگان
چون گرد خنگ شاه سبک تاز بینمت
مانند سایهٔ علم شه به کوه و دشت
گه بر نشیب و گاه بر فراز بینمت
در پای یار من به ارادت سرافکنی
ویحک چو جیش خسرو سرباز بینمت
شاهی که وصف جودش چون خامه سرکند
چون گنج روی نامه پر از سیم و زرکند
شاهی که چون به جوشن ماهی در انجمست
یا غوطهور نهنگی در بحر قلزمست
گر جویی از جمال به مهرش تفاخرست
ور گویی از جلال به چرخش تقدّمست
گیهان به بحر جودش چون قطرهٔ یمست
گردون به دشت جاهش چون حلقهٔ کمست
غایب نگردد از نظر خلق رحمتش
ماند همی به نور که در چشم مردمست
بیضا فروزد از دل کاینم تفکرست
پروین فشاند از لب کاینم تکلّمست
با تیغ بحر سوزش الیاس و خضر را
اول عمل که فرض نماید تیمّمست
در نوک تیغ و نیش سنانش به روز رزم
یک حمیر اژدها و یک اهواز کژدمست
آن کوه رهنوردکه رخشش نهاده نام
چرخ مدوّرش چو یکی گوی در دمست
البرزکوه با همه برز و همه شکوه
چون سنگریزهایست کش آژیده در سُمست
هم سیر او ز گرمی استاد صرصرست
هم پشت او ز نرمی خلاق قاقمست
هرگه به حمله آتشی از نعل او جهد
آن آتش دمان را الوند هیزمست
کوه رزین و باد بزین روز کارزار
گویی گه درنگ و شتابش اَب و اُم است
با بخت حملهاش را گویی توافقست
با فتح پویهاش را مانا تلازمست
یارب همیشه شاه جهان زیر رانش باد
یک رانی این چنین که ظفر همعنانش باد
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۳ - در ستایش هلاکو میرزا شجاعالسلطنه حسنعلی میرزا گوید
ای زلف دانمت ز چه دایم مشوّشی
زآنرو مشوّشی که معلق در آتشی
آن راکه هست سودا دایم مشوش است
آری تُراست سودا زآنرو مشوّشی
بدخوی و سرکشان را بُرّند سر ز تن
زآنرو سرت بُرند که بدخوی و سرکشی
سر بردهای به جام لب ماه من مگر
زان جام باده خورده که زینگونه بیهشی
گر می نخوردهای ز لب ما هم از چه رو
بی تاب و بی قرار و سیه مست و سرخوشی
بیمار چشم یار و ترا میل ناردان
جزع نگار مست و تو ساغر همی کشی
هندو به هند طعم شکر میچشد تو نیز
طعم شکر از آن لب شیرین همی چشی
زان لعل شکّرین مگس خال برنخاست
با آنکه همچو مروحه دایم به جنبشی
ایمان و دین روان و خرد صبر و اختیار
در یکنفس بهٔک حرکت خصم هر ششی
دیوانهایّ و عذر تو این بس که روز و شب
اندر جوار آن رخ خوب پریوشی
همچون محک سیاهی و سایی به چهر یار
مانا در آزمایش آن سیم بی غشی
گاهی نگون به چاه زنخدان چو بیژنی
گه درگشاد تیر بلا همچو آرشی
بستر ز ماه داری و بالین ز آفتاب
مانا غلام خسرو خورشید بالشی
شاه جهان هلاکو، خاقان شرق و غرب
سلطان بر و بحر، جهانبان شرق و غرب
ای لعل دلفریب مگر خاتم جمی
کز یک حدیث مایه ی تسخیر عالمی
تسخیر آدم و پری و دام و دیو و دد
چون می کنی، نه گر به صفت خاتم جمی
معروف و ناپدید چو عنقای مغربی
موجود و دیریاب چو اکسیر اعظمی
مریم نه یی ولی ز سخن های روحبخش
آبستن هزار مسیحا چو مریمی
در رتبه با مسیح، همین فرق بس تو را
که او روحبخش بود و تو روح مجسّمی
شبنم نه وز حرارت خورشید چهر یار
سر تا قدم گداخته بر سان شبنمی
دزدیده در تو راز دل خلق مدغم است
دزدیده همچو راز دل خلق مدغمی
جندین هزار عقده گشایی ز دل مرا
خود همچو عقدهٔ دل ما سخت محکمی
نه شکّری نه شهد ولی نزد اهل ذوق
چون شهد و چون شکر بهحلاوت مسلمی
نه نخلی و نه نحل ولی همچو نخل و نحل
تولید انگبین و رطب را مصممّی
چون کوثری و سینهٔ سوزان تراست جای
کوثر به جنتست و تو اندر جهنمی
شیرینتر از تویی نبود در جهان مگر
گفتار من به مدح خدیو معظمی
شاهی که ابر دستش با دوستان کند
کاری که ابر نیسان با بوستان کند
ای ابروی نگار نه گر قامت منی
چون قامت من از چه نگونیّ و منحنی
باکس شنیدهای که شود قامتش عدو
با من چرا عدویی اگر قامت منی
مانی به شکل نعل و در آن روی آتشین
من عاشقم تو نعل در آتش چه افکنی
میخواره بهر توبه کند رو به قبله تو
آن توبهای که قبلهٔ میخواره بشکنی
ایدون گمانم آنکه کمانی که از کمین
از غمزه هر زمان به دلم تیر میزنی
ای لب اگر تو معدن شهدی وکان قند
بر زخم ما چگونه نمک میپراکنی
ای زلف اگر نه چهرهٔ جانان من بت است
تاکی مقیم خدمت او چون برهمنی
نشگفت کاتش رخ یار است شعلهور
تا تو همی به جنبش چون باد بیزنی
گر خود نه صبد آن مگس خالت آرزوست
بروی چو عنکبوت چرا تار میتنی
با آنکه مسکنت دل ما بود روز و شب
چون شد که روز و شب دل ما را تو مسکنی
بالای گنج و سرو کند مار آشیان
ماری به گنج و سرو از آن آشیان کنی
خواهم ترا ز رشتهٔ جان ساختن طناب
تا چون سیاه چادر برچیده دامنی
از خط یار قصد عذارش کنی بلی
عقرب شب سیاه گراید به روشنی
ای صف کشیده مژگان خوابم ربودهای
مانا تو در دو چشمم یک مشت سوزنی
ای ترک خلخای بت روم ای نگار چین
کامروز در زمانه به خوبی معینی
ز آهن پری به طبع گریزد تو ای پری
چندین چرا به سخت دلی همچو آهنی
اینک به پیش روی تو اشکم رود ز چشم
صبحست و ژاله میچکد از ابر بهمنی
تا چاکر خدیو جهانی به جان و دل
چون جان عزیز در بر و چون روح در تنی
جمشید شید چهر و کیومرث گیو گرز
هوشنگ هوش و هنگ و فریبرز فرّ و برز
شاهی که چون سحاب کفش زرفشان شود
چون بخت او بسیط زمین زرنشان شود
پیدا شود چو رایت خورشید آیتش
خورشید زیر پردهٔ خجلت نهان شود
گردون اگر شود چو خدنگ وی ازکمان
از غم خدنگ قامت گردون کمان شود
از رشک قصر و فخر قدومش عجب مدار
گر آسمان زمین و زمین آسمان شود
از رای پیر و بخت جوانش شگفت نیست
گر روزگار پیر ز شادی جوان شود
شاها ز میغ تیغ تو در دشت کارزار
از خون هزار دجله به هر سو روان شود
یا آنکه زعفران سبب خنده روی خصم
از خندهٔ حسام تو چون زعفران شود
با خلق جانفزا چکنی سیر بوستان
هرجا که اختیار کنی بوستان شود
از شورهزار گر گذری یاسمن دمد
بر خاربن اگر نگری ارغوان شود
یاقوت تو که قوّت عقلست و قوت جان
آید چو در حدیث گهر رایگان شود
قوت روان اهل بیانست ای شگفت
یاقوت کس شنیده که قوت روان شود
ذکر محامد تو چو جوشن به روز رزم
تعویذ دل امان تن و حرز جان شود
بدخواه تو نزاید تنها ز مام از آنک
تیر تو در مشیمه بدو توامان شود
چون با کمان و تیر درخشان کنی کمین
در یک زمان چو کان بدخشان کنی زمین
شاهی که تا به تخت خلافت مکان گزید
بدخواه پشت دست ز غم ناگهان گزید
چون شهدخورده کاو ز حلاوت بنان مزد
هر کاو چشید طعم بیانش بنان مزید
چون مرغ پرفشانده که در آشیان خزد
در کنج بینوایی خصمش چنان خزید
ماریست رمح او که زبونتر شود ز مور
هر شیر شرزه را که به نیش سنان گزید
از باد گرز او شده خصمش چو آن درخت
کاندر خریف بروی باد خزان وزید
پیدا نگشت دست خلافی ز آستین
تا بر فراز دست خلافت مکان گزید
هرکس زکردگار سزاوار پایهایست
او را ز حق مقام به تخت کیان سزید
هل من مزید گوید هر دم جحیم از آنک
خواهد ز جسم دشمن او هر زمان مزید
گو خود دوباره قافیه شود ال در جحیم
با خصم او به پایه شود توامان یزید
ای خاک راه گشته عبیر از عبور تو
در اهتزاز و وجد سریر از سرور تو
ای چرخ پیش کاخ تو چون بیت عنکبوت
بیتی از خداست لقب اوهنالبیوت
بر سقف کاخت از چه تند تار از شعاع
گر مهر سقف کاخ ترا نیست عنکبوت
چون خامه گیری از پی تحریر در بنان
گویی مقیم گشته عطارد به برج حوت
ای با حلاوت سخنت زهرانگبین
وی با مرارت سخطت شهد انزروت
چینی برو درافکن یک ره ز روی خشم
تا خصم را برون رود این باد از بروت
جودت رسیده است به جایی که خلق را
شکر محامد تو بود فرض در قنوت
تو یوسف زمان و زمان بر تو قعر چاه
تو یونس جهان و جهان بر تو بطن حوت
ای قصهٔ مناقب تو احسن القصص
وی قبلهٔ حواجب تو احسنالسموت
در ذوق عقل شکرّ شکر محامدت
هم قلب راست قوت و هم روح راست قوت
نساج مدحت توام از شعر ناپسند
چون کرم قز که دیبا سازد ز برگ توت
پیداست در حقیقت بیاصل دشمنت
کاعدام صرف را متصور بود ثبوت
گویندگان مدح ترا بر قصور طبع
از فرط شرم سکته علاجست یا سکوت
دشمن کشد نفیر به میدان حرب تو
زآنسان که روح کافر حربی به حضر موت
رمحت دهد ز جسم پرستندگان لات
انواع دیو و دد را تا روز حشر لوت
یارب به روزگار مبیناد هیچکس
پایان دولت تو به جز حیّ لایموت
شاها نشستگاه تو بر تخت بخت باد
از خنجر تو جسم عدو لخت لخت باد
روزی که گردد از تک اسبان رهنورد
در تیره گرد پنهان گردونِ گرد گرد
گردد چو برق خاطف از ابر قیرگون
شمشیرها درخشان هردم ز تیره گرد
از تیغ هر تنی را بر سر هزار زخم
از بیم هر سری را در تن هزار درد
از بیمشان نهفته به لب صد هزار ورد
از زخمشان شکفته به تن صدهزار ورد
نوک سنان ز گرد هوا گردد آشکار
برسان دود بر زبر طاق لاجورد
چون کوره تفته گردد دلها ز آه گرم
چون یخ فسرده آید لبها ز باد سرد
از هر طرف فشافش چندین هزار تیر
طفلان خردسال ز پیران سالخورد
گردند از مهابت پیکار پیرتر
از هرکران کشاکش چندین هزار مرد
گردد زمین چو قرعهٔ رمال و هر طرف
دست بریده زوجش و فرق بریده فرد
از آب خنجر تو که بحریست موجزن
در یک نفس خموش شود آتش نبرد
از باد گرز خاره شکن با سپاه خصم
کاری کند که صرصر با قوم عاد کرد
خصمت فرشته نیست ولی چون فرشتگان
بر وی شود حرام ز بیم تو خواب و خورد
بیخ حسود برکنی از گرز خاره کن
گوش سپهر کر کنی از بانگ دار و برد
اکسیر گر ز مو کند اکسیر از آن شود
از موی پرچم تو چو زر روی خصم زرد
تا بنگرند حرب تو گردند جمله چشم
در آسمان مه و خورد چون کعبتین نرد
ای گشته آب تیغ تو در نای خصم خون
چون آب نیل در گلوی قبطیان دون
ای شاه بر رخت در دولت فراز باد
چون زلف یار رشتهٔ عمرت دراز باد
پروانهوار هر که نگردد به گرد تو
کارش چو شمع گریه و سوز و گداز باد
رای تو کافرینش عالم برای اوست
جز بینیاز از همه کس بینیاز باد
چون فرق تو کز افسر شاهیست سرفراز
از نیزهٔ تو فرق عدو سرفراز باد
پایان روزگار تو محمود باد و خصم
روزش ز هیبت تو چو موی ایاز باد
چون صرع دارکش ز هلالست احتراز
از تیغ تو عدوی ترا احتراز باد
از هر جهت که دشمن جاه تو رو کند
بر روی او هزار در فتنه باز باد
از جلوهٔ وجود تو ظلمت سرای خاک
روشنتر از جمال بتان طراز باد
چون آفتاب کش ز نجومست امتیاز
از خسروان ملک تو را امتیاز باد
چون می گسار کآوردش می در اهتزاز
از خون خصم رُمح تو در اهتزاز باد
از حملهٔ تو لشکر تازی و ملک ترک
آشفته و خراب ز یک ترکتاز باد
در حلقهٔ کمند عدو بندت آسمان
عاجزتر از حمام به چنگال باز باد
ایدون پس از دعای تو ختم بیان کنم
ختم بیان به خاتم پیغمبران کنم
زآنرو مشوّشی که معلق در آتشی
آن راکه هست سودا دایم مشوش است
آری تُراست سودا زآنرو مشوّشی
بدخوی و سرکشان را بُرّند سر ز تن
زآنرو سرت بُرند که بدخوی و سرکشی
سر بردهای به جام لب ماه من مگر
زان جام باده خورده که زینگونه بیهشی
گر می نخوردهای ز لب ما هم از چه رو
بی تاب و بی قرار و سیه مست و سرخوشی
بیمار چشم یار و ترا میل ناردان
جزع نگار مست و تو ساغر همی کشی
هندو به هند طعم شکر میچشد تو نیز
طعم شکر از آن لب شیرین همی چشی
زان لعل شکّرین مگس خال برنخاست
با آنکه همچو مروحه دایم به جنبشی
ایمان و دین روان و خرد صبر و اختیار
در یکنفس بهٔک حرکت خصم هر ششی
دیوانهایّ و عذر تو این بس که روز و شب
اندر جوار آن رخ خوب پریوشی
همچون محک سیاهی و سایی به چهر یار
مانا در آزمایش آن سیم بی غشی
گاهی نگون به چاه زنخدان چو بیژنی
گه درگشاد تیر بلا همچو آرشی
بستر ز ماه داری و بالین ز آفتاب
مانا غلام خسرو خورشید بالشی
شاه جهان هلاکو، خاقان شرق و غرب
سلطان بر و بحر، جهانبان شرق و غرب
ای لعل دلفریب مگر خاتم جمی
کز یک حدیث مایه ی تسخیر عالمی
تسخیر آدم و پری و دام و دیو و دد
چون می کنی، نه گر به صفت خاتم جمی
معروف و ناپدید چو عنقای مغربی
موجود و دیریاب چو اکسیر اعظمی
مریم نه یی ولی ز سخن های روحبخش
آبستن هزار مسیحا چو مریمی
در رتبه با مسیح، همین فرق بس تو را
که او روحبخش بود و تو روح مجسّمی
شبنم نه وز حرارت خورشید چهر یار
سر تا قدم گداخته بر سان شبنمی
دزدیده در تو راز دل خلق مدغم است
دزدیده همچو راز دل خلق مدغمی
جندین هزار عقده گشایی ز دل مرا
خود همچو عقدهٔ دل ما سخت محکمی
نه شکّری نه شهد ولی نزد اهل ذوق
چون شهد و چون شکر بهحلاوت مسلمی
نه نخلی و نه نحل ولی همچو نخل و نحل
تولید انگبین و رطب را مصممّی
چون کوثری و سینهٔ سوزان تراست جای
کوثر به جنتست و تو اندر جهنمی
شیرینتر از تویی نبود در جهان مگر
گفتار من به مدح خدیو معظمی
شاهی که ابر دستش با دوستان کند
کاری که ابر نیسان با بوستان کند
ای ابروی نگار نه گر قامت منی
چون قامت من از چه نگونیّ و منحنی
باکس شنیدهای که شود قامتش عدو
با من چرا عدویی اگر قامت منی
مانی به شکل نعل و در آن روی آتشین
من عاشقم تو نعل در آتش چه افکنی
میخواره بهر توبه کند رو به قبله تو
آن توبهای که قبلهٔ میخواره بشکنی
ایدون گمانم آنکه کمانی که از کمین
از غمزه هر زمان به دلم تیر میزنی
ای لب اگر تو معدن شهدی وکان قند
بر زخم ما چگونه نمک میپراکنی
ای زلف اگر نه چهرهٔ جانان من بت است
تاکی مقیم خدمت او چون برهمنی
نشگفت کاتش رخ یار است شعلهور
تا تو همی به جنبش چون باد بیزنی
گر خود نه صبد آن مگس خالت آرزوست
بروی چو عنکبوت چرا تار میتنی
با آنکه مسکنت دل ما بود روز و شب
چون شد که روز و شب دل ما را تو مسکنی
بالای گنج و سرو کند مار آشیان
ماری به گنج و سرو از آن آشیان کنی
خواهم ترا ز رشتهٔ جان ساختن طناب
تا چون سیاه چادر برچیده دامنی
از خط یار قصد عذارش کنی بلی
عقرب شب سیاه گراید به روشنی
ای صف کشیده مژگان خوابم ربودهای
مانا تو در دو چشمم یک مشت سوزنی
ای ترک خلخای بت روم ای نگار چین
کامروز در زمانه به خوبی معینی
ز آهن پری به طبع گریزد تو ای پری
چندین چرا به سخت دلی همچو آهنی
اینک به پیش روی تو اشکم رود ز چشم
صبحست و ژاله میچکد از ابر بهمنی
تا چاکر خدیو جهانی به جان و دل
چون جان عزیز در بر و چون روح در تنی
جمشید شید چهر و کیومرث گیو گرز
هوشنگ هوش و هنگ و فریبرز فرّ و برز
شاهی که چون سحاب کفش زرفشان شود
چون بخت او بسیط زمین زرنشان شود
پیدا شود چو رایت خورشید آیتش
خورشید زیر پردهٔ خجلت نهان شود
گردون اگر شود چو خدنگ وی ازکمان
از غم خدنگ قامت گردون کمان شود
از رشک قصر و فخر قدومش عجب مدار
گر آسمان زمین و زمین آسمان شود
از رای پیر و بخت جوانش شگفت نیست
گر روزگار پیر ز شادی جوان شود
شاها ز میغ تیغ تو در دشت کارزار
از خون هزار دجله به هر سو روان شود
یا آنکه زعفران سبب خنده روی خصم
از خندهٔ حسام تو چون زعفران شود
با خلق جانفزا چکنی سیر بوستان
هرجا که اختیار کنی بوستان شود
از شورهزار گر گذری یاسمن دمد
بر خاربن اگر نگری ارغوان شود
یاقوت تو که قوّت عقلست و قوت جان
آید چو در حدیث گهر رایگان شود
قوت روان اهل بیانست ای شگفت
یاقوت کس شنیده که قوت روان شود
ذکر محامد تو چو جوشن به روز رزم
تعویذ دل امان تن و حرز جان شود
بدخواه تو نزاید تنها ز مام از آنک
تیر تو در مشیمه بدو توامان شود
چون با کمان و تیر درخشان کنی کمین
در یک زمان چو کان بدخشان کنی زمین
شاهی که تا به تخت خلافت مکان گزید
بدخواه پشت دست ز غم ناگهان گزید
چون شهدخورده کاو ز حلاوت بنان مزد
هر کاو چشید طعم بیانش بنان مزید
چون مرغ پرفشانده که در آشیان خزد
در کنج بینوایی خصمش چنان خزید
ماریست رمح او که زبونتر شود ز مور
هر شیر شرزه را که به نیش سنان گزید
از باد گرز او شده خصمش چو آن درخت
کاندر خریف بروی باد خزان وزید
پیدا نگشت دست خلافی ز آستین
تا بر فراز دست خلافت مکان گزید
هرکس زکردگار سزاوار پایهایست
او را ز حق مقام به تخت کیان سزید
هل من مزید گوید هر دم جحیم از آنک
خواهد ز جسم دشمن او هر زمان مزید
گو خود دوباره قافیه شود ال در جحیم
با خصم او به پایه شود توامان یزید
ای خاک راه گشته عبیر از عبور تو
در اهتزاز و وجد سریر از سرور تو
ای چرخ پیش کاخ تو چون بیت عنکبوت
بیتی از خداست لقب اوهنالبیوت
بر سقف کاخت از چه تند تار از شعاع
گر مهر سقف کاخ ترا نیست عنکبوت
چون خامه گیری از پی تحریر در بنان
گویی مقیم گشته عطارد به برج حوت
ای با حلاوت سخنت زهرانگبین
وی با مرارت سخطت شهد انزروت
چینی برو درافکن یک ره ز روی خشم
تا خصم را برون رود این باد از بروت
جودت رسیده است به جایی که خلق را
شکر محامد تو بود فرض در قنوت
تو یوسف زمان و زمان بر تو قعر چاه
تو یونس جهان و جهان بر تو بطن حوت
ای قصهٔ مناقب تو احسن القصص
وی قبلهٔ حواجب تو احسنالسموت
در ذوق عقل شکرّ شکر محامدت
هم قلب راست قوت و هم روح راست قوت
نساج مدحت توام از شعر ناپسند
چون کرم قز که دیبا سازد ز برگ توت
پیداست در حقیقت بیاصل دشمنت
کاعدام صرف را متصور بود ثبوت
گویندگان مدح ترا بر قصور طبع
از فرط شرم سکته علاجست یا سکوت
دشمن کشد نفیر به میدان حرب تو
زآنسان که روح کافر حربی به حضر موت
رمحت دهد ز جسم پرستندگان لات
انواع دیو و دد را تا روز حشر لوت
یارب به روزگار مبیناد هیچکس
پایان دولت تو به جز حیّ لایموت
شاها نشستگاه تو بر تخت بخت باد
از خنجر تو جسم عدو لخت لخت باد
روزی که گردد از تک اسبان رهنورد
در تیره گرد پنهان گردونِ گرد گرد
گردد چو برق خاطف از ابر قیرگون
شمشیرها درخشان هردم ز تیره گرد
از تیغ هر تنی را بر سر هزار زخم
از بیم هر سری را در تن هزار درد
از بیمشان نهفته به لب صد هزار ورد
از زخمشان شکفته به تن صدهزار ورد
نوک سنان ز گرد هوا گردد آشکار
برسان دود بر زبر طاق لاجورد
چون کوره تفته گردد دلها ز آه گرم
چون یخ فسرده آید لبها ز باد سرد
از هر طرف فشافش چندین هزار تیر
طفلان خردسال ز پیران سالخورد
گردند از مهابت پیکار پیرتر
از هرکران کشاکش چندین هزار مرد
گردد زمین چو قرعهٔ رمال و هر طرف
دست بریده زوجش و فرق بریده فرد
از آب خنجر تو که بحریست موجزن
در یک نفس خموش شود آتش نبرد
از باد گرز خاره شکن با سپاه خصم
کاری کند که صرصر با قوم عاد کرد
خصمت فرشته نیست ولی چون فرشتگان
بر وی شود حرام ز بیم تو خواب و خورد
بیخ حسود برکنی از گرز خاره کن
گوش سپهر کر کنی از بانگ دار و برد
اکسیر گر ز مو کند اکسیر از آن شود
از موی پرچم تو چو زر روی خصم زرد
تا بنگرند حرب تو گردند جمله چشم
در آسمان مه و خورد چون کعبتین نرد
ای گشته آب تیغ تو در نای خصم خون
چون آب نیل در گلوی قبطیان دون
ای شاه بر رخت در دولت فراز باد
چون زلف یار رشتهٔ عمرت دراز باد
پروانهوار هر که نگردد به گرد تو
کارش چو شمع گریه و سوز و گداز باد
رای تو کافرینش عالم برای اوست
جز بینیاز از همه کس بینیاز باد
چون فرق تو کز افسر شاهیست سرفراز
از نیزهٔ تو فرق عدو سرفراز باد
پایان روزگار تو محمود باد و خصم
روزش ز هیبت تو چو موی ایاز باد
چون صرع دارکش ز هلالست احتراز
از تیغ تو عدوی ترا احتراز باد
از هر جهت که دشمن جاه تو رو کند
بر روی او هزار در فتنه باز باد
از جلوهٔ وجود تو ظلمت سرای خاک
روشنتر از جمال بتان طراز باد
چون آفتاب کش ز نجومست امتیاز
از خسروان ملک تو را امتیاز باد
چون می گسار کآوردش می در اهتزاز
از خون خصم رُمح تو در اهتزاز باد
از حملهٔ تو لشکر تازی و ملک ترک
آشفته و خراب ز یک ترکتاز باد
در حلقهٔ کمند عدو بندت آسمان
عاجزتر از حمام به چنگال باز باد
ایدون پس از دعای تو ختم بیان کنم
ختم بیان به خاتم پیغمبران کنم
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۵ - در ستایش شاهزادهٔ کیوان سریر اردشیر میرزا دام اقبالهالعالی گوید
خیزید و یک دو ساغر صهبا بیاورید
ساغر کمست یک دو سه مینا بیاورید
مینا به کار ناید کشتی کنید پر
کشتی کفاف ندهد دریا بیاورید
خوبان شهر را همه یکجا کنید جمع
جایی که من نشستهام آنجا بیاورید
ما را اگر به جام سفالین دهید می
خاکش ز کاسهٔ سر دارا بیاورید
از ملک ری به ساحت یغما سپه کشید
هرجا پری رخیست به یغما بیاورید
وز روم هر کجا بچه ترسای مهوشست
ور خود بود کشیش کلیسا بیاورید
در بزم عیشم از لب و دندان مهوشان
یک آسمان سهیل و ثریا بیاورید
تا من به یاد چشم نکویان خورم شراب
یک جویبار نرگس شهلا بیاورید
تا من به بوی زلف بتان تر کنم دماغ
یک مرغزار سنبل بویا بیاورید
گیرید گوش زهره و او را کشان کشان
از آسمان به ساحت غبرا بیاورید
تابید زلف حوری و او را دوان دوان
سوی من از بهشت به دنیا بیاورید
تا من کنم ثنای خداوند خود رقم
کلک و مداد وکاغذ و انشا بیاورید
اول به جای صفحه ز بال فرشتگان
پری سه چار دلکش و زیبا بیاورید
ور از دو ساق غلمان ناید قلم به دست
از ساعدین آن بت ترسا بیاورید
پس جای دو ده مردمک دیدگان حور
سایید و هرسه چیز به یکجا بیاورید
تا بر پر فرشته ز آن حبر و آن قلم
در مدح اردشیرکنم چامهای رقم
ترکا مگر تو بچهٔ حور جنانیا
کاندر جهان پیری و دایم جوانیا
معجون جان و جوهر دل کس ندیده بود
اینک تو جوهر دل و معجون جانیا
سوگند میخورم که بهدنیا بهشت نیست
ور هست در زمانه بهشتی تو آنیا
سیم از پی ذخیرهٔ تن مینهند خلق
تو سیمتن ذخیرهٔ روح روانیا
شادی دهد به دل رخ خوب تو ای عجب
کز رنگ ارغوان به اثر زعفرانیا
هنگام رقص چونکه به چرخ افتدت سرین
پندارمت به روی زمین آسمانیا
دل را به نسیه گرچه دهی وعدهها ولیک
جان را به نقد زندگی جاودانیا
هرگه که تشنه گردم خواهم بنوشمت
پندارم از لطافت آب روانیا
سهرابوار خنجر عشقت دلم شکافت
ترکا مگر تو رستم زاولستانیا
گویند جان ز فرط لطافت نهان بود
جانی تو در لطافت و اینک عیانیا
معلوم شد که مردم چشم منی از آنک
در چشم من نشسته و از من نهانیا
بنگر در آب و آینه منگر که ترسمت
عاشق شوی به خویش و درانده بمانیا
روزی بپرس از دهن تنگ خود که تو
عاشق نگشتهای ز چه رو بینشانیا
در عضو عضو پیکر من نقش روی تست
یک تن فزون نیی و به چندین مکانیا
الله اکبر ای سر زلفین یار من
خود مایه چیست کاینهمه عنبر فشانیا
اول ضعیف و زار نمودی به چشم من
وآخر بدیدمت که عجب پهلوانیا
از تار تار موی تو آید شمیم مشک
گویی که خلق والی مازندرانیا
شهزادهای که شاهش فرمانروای کرد
بازش ز مرحمت طبرستان خدای کرد
ای زلف دانم از چه بدینسان خمیدهای
عمری به دوش بار دل ما کشیده ای
زینسان که بینمت مه و خورشید در بغل
دارم گمان که چرخی از آنرو خمیدهای
شیطان شنیدهام که برون شد ز خلد و تو
شیطانی و هنوز به خلد آرمیدهای
مانی به زاغ خلد که عمری به باغ خلد
خوش خوش به گرد کوثر و طوبی چریدهای
رضوان چه کرد با تو و حورا ترا چه گفت
کاشفتهای و با پر و بال شمیدهای
غلمان مگر به شوخی سنگی زدت به بال
کز خلد قهر کرده به دنیا پریدهای
نزدیک گوش یاری و آشفتهای مگر
آشفته حالی من از آنجا شنیدهای
چنبر نموده پشت و به زانو نهاده سر
مانند اهل حال به کنجی خزیدهای
نوری از آن به دیدهٔ مردم مکرٌمی
حوری از آن به باغ جنان جا گزیدهای
پس دیو دل چرایی اگر حور طینتی
پس تیره جان چرایی اگر نور دیدهای
دامن ز پیش برزده چون مرد پهلوان
در روی ماه از پی کشتی دویدهای
خال نگار من مگس است و تو عنکبوت
کز بهر صید تار به گردش تنیدهای
وی خالک سیاه تو هم زان شکنج زلف
بنمای رخ که شبروکی شوخ دیدهای
متواریک چو دانه نظر می کنی ز دام
در انتظار صید شکار رمیدهای
مانند زاغ بچهٔ نارسته پرّ و بال
تن گرد کرده در دل مادر طپیدهای
دزدیدهای دل من و از دیده گشته دور
در زیر پرده پردهٔ مردم دریدهای
دزد دل منی ز چه جان بخشمت به مزد
جز خویش دزد مزدستان هیچ دیدهای
تاریک و روشنست ز تو چشم من ازانک
چون مردمک ز ظلمت و نور آفریدهای
گر خود سواد مردم چشم منی چرا
پیوند الفت از نظر من بریدهای
یا قطرهٔ مرکب خشکی که بر حریر
از نوک کلک والی والا چکیدهای
فرماندهی که مهرش نرمست وکین درشت
دینار بدره بدره دهد سیم مشت مشت
شد وقت آنکه رو سوی ساری کند همی
فرمان شه به ساری جاری کند همی
زانسان که سار نغمه سراید به شاخسار
بر شاخسار دولت ساری کند همی
رو سوی ساریآرد و آنگه به قول ترک
رخسار دشمنان را ساری کند همی
ساری کنون ز وجد چو سوریست سرخ روی
بیچاره نام خود ز چه ساری کند همی
ساریست رنگ زرد بترکی و زین لغت
ساری شودگر آگه زاری کند همی
نی باز شادمان شود ار بشنودکه ترک
رخشنده نام یزدان تاری کند همی
باری سزدکه ساری از وجد این خبر
تا حشر شکر نعمت باری کند همی
وقتست کاردشیر برآید به پشت رخش
برکه نشسته طی صحاری کند همی
وقتست کاردشیر به اقبال شهریار
از چرخ و ماه پیل و عماری کند همی
چرخش ز پی علم کشد از خط استوا
مهرش ز پیش غاشیهداری کند همی
یزدان هوای طاعت او را به سان روح
در عضو عضو هستی ساری کند همی
خورشید رایش از افق دل کند طلوع
صد روز روشن از شب تاری کند همی
در هرنفس که برکشد از صدق همچو صبح
باری هزار بارش یاری کند همی
آدم به خلد بیند اگر فرّ و جاه او
فخر از علوّ شأن ذراری کند همی
هرشب بهشرط آنکه کند یاد ازین غلام
بالین ز زلف ترک تتاری کند همی
هرگه که دست همت او دُرفشان شود
دامان چرخ پر ز دراری کند همی
گوینده را مدیحش ابکم نمایدا
یک تن چگونه مدح دو عالم نمایدا
ای آسمان به طوع و ارادت زمین تو
گنجینهٔ یسار جهان در یمین تو
گردون در افق نگشاید بر آفتاب
تا هر سحر چو سایه نبوسد زمین تو
الحق بجاست گر همه اجزای روزگار
یکسر زبان شود ز پی آفرین تو
با صدهزار چشم به چندین هزار قرن
گردون ندیده در همه گیتی قرین تو
عکست درآب و آینه مشکل فتدکه نیست
کس در جهان به صورت و معنی قرین تو
زآنرو به نحل وحی فرستاد کردگار
کش موم بود قابل نقش نگین تو
تا جمله کاینات ببینند نقش خویش
حق ساختست آینهای از جبین تو
نزدیک آن رسیده که بینی ضمیر خلق
ای من فدای این نظر دوربین تو
نبود عجب که دعوی پیغمبری کند
روزی که بدسگال تو آید به کین تو
کانروز خصم سایه ندارد که سایهاش
پنهان شود ز هیبت چین جبین تو
و اعضای او متابعت او نمی کند
گر دشمنی بود به مثل درکمین تو
از دست تست معجز روحالله آشکار
دامان مریمست مگر آستین تو
اهل هنر به کُنه کمالت کجا رسند
خرمن تراستویندگران خوشهچین تو
قاآنی از برِ تو به جایی نمیرود
تو انگبینی او مگس انگبین تو
تا آن زمان بمان که ز پی شاهدی به خلد
تنگت به برکشدکه منم حورعین تو
محمود باد عاقبت روزگار تو
صد چون ایاز و بهتر ازو میگسار تو
ساغر کمست یک دو سه مینا بیاورید
مینا به کار ناید کشتی کنید پر
کشتی کفاف ندهد دریا بیاورید
خوبان شهر را همه یکجا کنید جمع
جایی که من نشستهام آنجا بیاورید
ما را اگر به جام سفالین دهید می
خاکش ز کاسهٔ سر دارا بیاورید
از ملک ری به ساحت یغما سپه کشید
هرجا پری رخیست به یغما بیاورید
وز روم هر کجا بچه ترسای مهوشست
ور خود بود کشیش کلیسا بیاورید
در بزم عیشم از لب و دندان مهوشان
یک آسمان سهیل و ثریا بیاورید
تا من به یاد چشم نکویان خورم شراب
یک جویبار نرگس شهلا بیاورید
تا من به بوی زلف بتان تر کنم دماغ
یک مرغزار سنبل بویا بیاورید
گیرید گوش زهره و او را کشان کشان
از آسمان به ساحت غبرا بیاورید
تابید زلف حوری و او را دوان دوان
سوی من از بهشت به دنیا بیاورید
تا من کنم ثنای خداوند خود رقم
کلک و مداد وکاغذ و انشا بیاورید
اول به جای صفحه ز بال فرشتگان
پری سه چار دلکش و زیبا بیاورید
ور از دو ساق غلمان ناید قلم به دست
از ساعدین آن بت ترسا بیاورید
پس جای دو ده مردمک دیدگان حور
سایید و هرسه چیز به یکجا بیاورید
تا بر پر فرشته ز آن حبر و آن قلم
در مدح اردشیرکنم چامهای رقم
ترکا مگر تو بچهٔ حور جنانیا
کاندر جهان پیری و دایم جوانیا
معجون جان و جوهر دل کس ندیده بود
اینک تو جوهر دل و معجون جانیا
سوگند میخورم که بهدنیا بهشت نیست
ور هست در زمانه بهشتی تو آنیا
سیم از پی ذخیرهٔ تن مینهند خلق
تو سیمتن ذخیرهٔ روح روانیا
شادی دهد به دل رخ خوب تو ای عجب
کز رنگ ارغوان به اثر زعفرانیا
هنگام رقص چونکه به چرخ افتدت سرین
پندارمت به روی زمین آسمانیا
دل را به نسیه گرچه دهی وعدهها ولیک
جان را به نقد زندگی جاودانیا
هرگه که تشنه گردم خواهم بنوشمت
پندارم از لطافت آب روانیا
سهرابوار خنجر عشقت دلم شکافت
ترکا مگر تو رستم زاولستانیا
گویند جان ز فرط لطافت نهان بود
جانی تو در لطافت و اینک عیانیا
معلوم شد که مردم چشم منی از آنک
در چشم من نشسته و از من نهانیا
بنگر در آب و آینه منگر که ترسمت
عاشق شوی به خویش و درانده بمانیا
روزی بپرس از دهن تنگ خود که تو
عاشق نگشتهای ز چه رو بینشانیا
در عضو عضو پیکر من نقش روی تست
یک تن فزون نیی و به چندین مکانیا
الله اکبر ای سر زلفین یار من
خود مایه چیست کاینهمه عنبر فشانیا
اول ضعیف و زار نمودی به چشم من
وآخر بدیدمت که عجب پهلوانیا
از تار تار موی تو آید شمیم مشک
گویی که خلق والی مازندرانیا
شهزادهای که شاهش فرمانروای کرد
بازش ز مرحمت طبرستان خدای کرد
ای زلف دانم از چه بدینسان خمیدهای
عمری به دوش بار دل ما کشیده ای
زینسان که بینمت مه و خورشید در بغل
دارم گمان که چرخی از آنرو خمیدهای
شیطان شنیدهام که برون شد ز خلد و تو
شیطانی و هنوز به خلد آرمیدهای
مانی به زاغ خلد که عمری به باغ خلد
خوش خوش به گرد کوثر و طوبی چریدهای
رضوان چه کرد با تو و حورا ترا چه گفت
کاشفتهای و با پر و بال شمیدهای
غلمان مگر به شوخی سنگی زدت به بال
کز خلد قهر کرده به دنیا پریدهای
نزدیک گوش یاری و آشفتهای مگر
آشفته حالی من از آنجا شنیدهای
چنبر نموده پشت و به زانو نهاده سر
مانند اهل حال به کنجی خزیدهای
نوری از آن به دیدهٔ مردم مکرٌمی
حوری از آن به باغ جنان جا گزیدهای
پس دیو دل چرایی اگر حور طینتی
پس تیره جان چرایی اگر نور دیدهای
دامن ز پیش برزده چون مرد پهلوان
در روی ماه از پی کشتی دویدهای
خال نگار من مگس است و تو عنکبوت
کز بهر صید تار به گردش تنیدهای
وی خالک سیاه تو هم زان شکنج زلف
بنمای رخ که شبروکی شوخ دیدهای
متواریک چو دانه نظر می کنی ز دام
در انتظار صید شکار رمیدهای
مانند زاغ بچهٔ نارسته پرّ و بال
تن گرد کرده در دل مادر طپیدهای
دزدیدهای دل من و از دیده گشته دور
در زیر پرده پردهٔ مردم دریدهای
دزد دل منی ز چه جان بخشمت به مزد
جز خویش دزد مزدستان هیچ دیدهای
تاریک و روشنست ز تو چشم من ازانک
چون مردمک ز ظلمت و نور آفریدهای
گر خود سواد مردم چشم منی چرا
پیوند الفت از نظر من بریدهای
یا قطرهٔ مرکب خشکی که بر حریر
از نوک کلک والی والا چکیدهای
فرماندهی که مهرش نرمست وکین درشت
دینار بدره بدره دهد سیم مشت مشت
شد وقت آنکه رو سوی ساری کند همی
فرمان شه به ساری جاری کند همی
زانسان که سار نغمه سراید به شاخسار
بر شاخسار دولت ساری کند همی
رو سوی ساریآرد و آنگه به قول ترک
رخسار دشمنان را ساری کند همی
ساری کنون ز وجد چو سوریست سرخ روی
بیچاره نام خود ز چه ساری کند همی
ساریست رنگ زرد بترکی و زین لغت
ساری شودگر آگه زاری کند همی
نی باز شادمان شود ار بشنودکه ترک
رخشنده نام یزدان تاری کند همی
باری سزدکه ساری از وجد این خبر
تا حشر شکر نعمت باری کند همی
وقتست کاردشیر برآید به پشت رخش
برکه نشسته طی صحاری کند همی
وقتست کاردشیر به اقبال شهریار
از چرخ و ماه پیل و عماری کند همی
چرخش ز پی علم کشد از خط استوا
مهرش ز پیش غاشیهداری کند همی
یزدان هوای طاعت او را به سان روح
در عضو عضو هستی ساری کند همی
خورشید رایش از افق دل کند طلوع
صد روز روشن از شب تاری کند همی
در هرنفس که برکشد از صدق همچو صبح
باری هزار بارش یاری کند همی
آدم به خلد بیند اگر فرّ و جاه او
فخر از علوّ شأن ذراری کند همی
هرشب بهشرط آنکه کند یاد ازین غلام
بالین ز زلف ترک تتاری کند همی
هرگه که دست همت او دُرفشان شود
دامان چرخ پر ز دراری کند همی
گوینده را مدیحش ابکم نمایدا
یک تن چگونه مدح دو عالم نمایدا
ای آسمان به طوع و ارادت زمین تو
گنجینهٔ یسار جهان در یمین تو
گردون در افق نگشاید بر آفتاب
تا هر سحر چو سایه نبوسد زمین تو
الحق بجاست گر همه اجزای روزگار
یکسر زبان شود ز پی آفرین تو
با صدهزار چشم به چندین هزار قرن
گردون ندیده در همه گیتی قرین تو
عکست درآب و آینه مشکل فتدکه نیست
کس در جهان به صورت و معنی قرین تو
زآنرو به نحل وحی فرستاد کردگار
کش موم بود قابل نقش نگین تو
تا جمله کاینات ببینند نقش خویش
حق ساختست آینهای از جبین تو
نزدیک آن رسیده که بینی ضمیر خلق
ای من فدای این نظر دوربین تو
نبود عجب که دعوی پیغمبری کند
روزی که بدسگال تو آید به کین تو
کانروز خصم سایه ندارد که سایهاش
پنهان شود ز هیبت چین جبین تو
و اعضای او متابعت او نمی کند
گر دشمنی بود به مثل درکمین تو
از دست تست معجز روحالله آشکار
دامان مریمست مگر آستین تو
اهل هنر به کُنه کمالت کجا رسند
خرمن تراستویندگران خوشهچین تو
قاآنی از برِ تو به جایی نمیرود
تو انگبینی او مگس انگبین تو
تا آن زمان بمان که ز پی شاهدی به خلد
تنگت به برکشدکه منم حورعین تو
محمود باد عاقبت روزگار تو
صد چون ایاز و بهتر ازو میگسار تو
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۶ - در ستایش پادشاه رضوان آرامگاه محمدشاه غازی طابلله ثراه گوید
زاهدا چندی بیا با ما بهخلوت یار باش
صحبت احرار بشنو محرم اسرار باش
تا به کی زاری کنی تا صید بازاری کنی
ترک زاری کن وزین بازاریان بیزار باش
نه حدیث عاقلان بشنو نه پند ناقلان
گفتگو سودی ندارد طالب دیدار باش
کفر انکار آورد عارف برآن انکار شو
زهد پندار آورد واقف ازین پندار باش
بینظرکن جستجوی و بیزبان کن گفتگوی
طالب گنجند طرّاران تو هم طرّار باش
چشم خوبان خواب غفلت آورد بیدار شو
لاف مستی *رد پرشی بردهد هوشیار بامن
نسبتی با زلف و چشم یار اگر باید ترا
همچو زلف و چشم او آشفته و بیمار باش
طالبسالوس هرشب مصطفی بیند بهخواب
هم بهجان مصطفی کز خواب او بیدار باش
چند می گیی فلان زندی و بهمان فاسقست
قادری غفار باش و عاجزی ستار باش
چون ترا بینی که دکاندار پندارند خلق
مصلحت در تهمت خلقست دکاندار باش
از سگ چوپان ره و رسم امانت یادگیر
پیرو احرار اندر جامهٔ اشرار باش
هرچه پیش آید رضا ده وز غم وشادی مترس
بر غم و شادی قلم درکش قلندروار باش
نفسابتر عنتر است از حملهٔ اورو متاب
ذوالفقار عشق برکش حیدرکرار باش
بندگی کن مرتضی را چون شهنشاه جهان
ور قبولت کرد اندر بندگی سالار باش
خسرو غازی محمّد شه خداوند اُمم
روی دولت پشت دین چشم حیا دست کرم
سیم را از جان شیرین دوستر دارد لئیم
من سرین شاهدانرا دوستر دارم ز سیم
گر سرین و سیم را در مجلسی حاضر کنند
آن نخواهم این بخواهم این ز من آن از لئیم
سیم ومال وگنج وجاهم آرزونبودکههست
گنج رنج و جاه چاه و مال مار و سیم ریم
بیپدر طفلی به چنگ آوردهام کز روی او
صدهزاران بوسه گر خواهی دهد بی ترس و بیم
نفس او در باده خوردن تاهمی بینی عجول
طبعاو در بوسهدادن تا همی خواهی حلیم
او ز موزونی چو طبع من قدی دارد بلند
من ز محنت چون سرین او دلی دارم دو نیم
پرشکن گردد دلم چون حلقهای زلف او
بر شکنج زلف او هرگه که میغلتد نسیم
راستی را منکرم تا دیدم آن گیسوی کج
عافیت را دشمنم تا دیدم آن چشم سقیم
گنج بادآورد دارد ماه من در زیر پای
لاجرم عیبش مکن گر خصلتی دارد کریم
دی به شوخیگفت قاآنی مراکمتر ببوس
رحم کن آخر که عاشق را دلی باید رحیم
گفتمش بر نفس سرکش گرچه نبود اعتماد
ظن بد باری مبر دربارهٔ یار قدیم
آن یکی از مستحباتست در شرع رسول
کآدمی از مهر بوسد صورت طفل یتیم
این سخن از ساده لوحی باورش افتاد وگفت
بیسبب نبودکه شاهنشه ترا خواند حکیم
خسروی کز خشم او دوزخ شراری بیش نیست
نُه فلک بردامن جاهش غباری بیش نیست
عاقبت ترکی مرا محمود نام آمد به دست
عاقبت محمود باشد عاشقان را هرکه هست
جای آن داردکه بر دنیا فشانم آستین
زانکه در دنیا کم افتد اینچنین دولت به دست
بر رخ خوبش کنم نظاره چون مفلس به سیم
در خم زلفش برم انگشت چون ماهی به شست
گه بناگوشش ببویم چون کند از بوسه منع
گه در آغوشش بگیرم چون شود از باده مست
در قمار عشق او هرکس دل و جان باخت برد
در کمند زلف او هرکس به بند افتاد رست
باجمال روشن اوقرص خورشیدست تار
با سرین فربه او کوه البرزست پست
چشم من با سوزن مژگان بروی خویش دوخت
پای من با رشهٔ گیسو به کوی خویش بست
نرم نرمک بوسهای داد و دلم از دست برد
اندک اندک عشوه یی کرد و تنم از جور خست
غیر من با هرکسی یار است زانرو خوانمش
آفتاب مشتری جو دلبر عاشقپرست
گنج وصل خویش را ازکس نمیدارد دریغ
فاشمیگوید دل خلق خدا نتوان شکست
هرچه زو خواهی بلیگوید بنازم حفظ او
کان بلی گفتن فراموشش نگشتست از الست
گوی سیمابست پنداری سربنش کز نشاط
یکنفس آسوده بریک جای نتواند نشست
مدتی کردم کمین تا ساقش آوردم به چنگ
لیکچون ماهی بهچنگم دیرآمد زود جست
دوش گفتم بوسهای ده لب به شیرینی گشود
کز پی یک بوسه نتوان لب ز مدح شاه بست
داورگیتی که میلاد کرم در مشت اوست
هفت دریای جهان جویی ز پنج انگشت اوست
چند بارت گفتم ای محمود چشم خود بپوش
ورنه از شیراز غوغا خیزد ازمردم خروش
پند نشنیدیّ و شهریرا که بیآشوب بود
زآتش سودای خود چون دیگ آوردی به جوش
تا چه گوید شه چو بیند شهری از جورت خراب
مصلحت را از وفا چندی در آبادی بکوش
ترسمت سلطان بگیرد کاینهمه غوغا ز تست
یا سفرکن زین ولایت یا دو چشم خود بپوش
دوش با یاد لبت هرگه که جامی میزدم
میشنیدم هاتفی از آسمان می گفت نوش
مستی دوشین و یاد آن لب نوشین چه شد
ای بدا احوال امروز ای خوشا احوال دوش
از لبو چشمتدلم پیوسته در خوفو رجاست
کاین زند از غمزه نیش و آن دهد از بوسه نوش
روز و شب از شوق دیدار تو و گفتار تو
چون زره بکمشت چشمم چون سپر بک لخت گوش
تا دو زلف پست دیدم شادم از افتادگی
تا دوچشمت مستدیدم دشمنم باعقل و هوش
با لبت محمود مردم را به می حاجت نماند
خیز و لب بگشای تا دکان ببندد میفروش
خواهم از مستی که چون سجاده بر دوشم نهند
رغم عهدی کز ریا سجاده میبردم به دوش
یاد دارم کز شبستان دی چو در بستان شدم
مرغکان باغ را آمد ندایی از سروش
گفت کای مرغان بستان خاصهای مشتاق گل
ای که بلبل نام داری پندی از من مینیوش
در ثنای شاه قاآنی اگرگویا شود
مصلحت را بهتر آن باشدکه بنشینی خموش
شاه دینپرور که شرع مصطفی منهاج اوست
همت عالی یراق و قرب حق معراج اوست
بارهاگفتم که گویم ترک یار و ترک می
ممکنم باری نشد نه ترک می نه ترک وی
ای بت شیرین کلام ای شاهد محمود نام
ای لبت در رنگ و بو همسنگ گل همرنگ می
چشم از رویت ندارم گر مرا دوزند چشم
پای ازکویت نبرم گر مرا برند پی
نبشکرقسمت بهرخسار من و لعل توکرد
برلب تو طعم شکر بر رخ من رنگ نی
شام زلفت بس که در چشممجهان تاریک کرد
در دو چشمم غیر تاریکی نیاید هیچ شی
قدر ابروی تو زان خال سیه بشناختم
آری آری قبله را مردم شناسند از جدی
چندگویی کایمت وقتی که کام دل دهم
خون شد از حسرت دلم آن کام کو آن وقت کی
خرّمست اینک جهان جام ار کشی بشتاب هان
خلوتست اینک سرا کام ار دهی وقتست هی
چند در قاقُم خزی و انگُشت از سرما گزی
به که جام می مزی کامد بهار و رفت دی
ای بت رازی مشو راضی که از دنبال تو
همچو گرد افتان و خیزان رو نهم تا ملک ری
یاد آن روزی که دور از چشمزخم آسمان
با تو بودم در کنار زندهرود ملک جی
بارهاگفتی به شوخی جامکی ده یا ابا
من تو را گفتم به زاری بوسکی ده یا بنی
یاد آن مدت چه سود اکنون که بر کام حسود
مهر کم شد عیش غم شد شهد سم شد رشد غی
ای دریغا قدر قاآنی نداند هیچ کس
جز خدیو ملک ایران جانشین تخت کی
داور گیتی که تاج آفرینش نام اوست
وین همه ادوار گردون آنی از ایام اوست
تاج دولت رکن دین غیث زمین غوث زمان
شاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهان
مرگ را در مشت گیرد اینک این تیغش دلیل
مار در انگشت گیرد اینک آن رمحش نشان
خشم او یارد زهم بگسستن اعضای سپهر
حزم او تاند بهم پیوستن اجزای زمان
چون نماید یاد تیغش آتشین گردد خیال
چون سراید وصف گرزش آهنین گردد زبان
بس که اسرار نهان از نور رایش روشنست
آرزو از دل پدیدارست و معنی از بیان
مُلک مُلکِ اوست تا هرجا که تابد آفتاب
دور دور اوست تا هرگه که گردد آسمان
ناخدا تا داستان حزم و عزم او شنید
گفت زین پس مر مرا این لنگرست آن بادبان
حقهباز ساحرم خوانند مردم زانکه من
در مدیح شه کنم هردم شگفتیها عیان
یاد تیغ او کنم دوزخ فشانم از ضمیر
نام خشم او برم آتش برآرم از دهان
رعد غٌرد گر بگویم کوس او هست اینچنین
کوه پرّد گر بگویم رخش او هست آنچنان
نام خلق او برم خیزد ز خاک تیره گل
وصف جود اوکنم بخشم به سنگ خاره جان
نام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سیر
ذکر عزمش در میان آرم زمین گردد روان
شرح رزم او دهم گردد جوان از غصه پیر
یاد بزم او کنم پیر از طرب گردد جوان
ای سنین عمر تو چو سیر اختر بیشمار
وی رسوم عدل تو چون صنع داور بیکران
بس که در عهد تو شایع گشته رسم راستی
شاید ار مردکمانگر سخت نتواندکمان
ای خدا چون ملک خود ملکت مخلد ساخته
جوهر ذات ترا از نور سرمد ساخته
خسروا عالم اسیر حکمعالمگیر تست
هرچه درهستی بود درحیطهٔ تسخیر تست
شرق تا غرب جهان گیرد به یک دم آفتاب
غالباً نایب مناب تیغ عالمگیر تست
هیچ تقدیری خلاف رای و تدبیر تو نیست
راستگویی جنبش تقدیر در تدبیر تست
خلق تصویر تو میبینند در یک شبر جای
غافلند از یک جهان معنی که در تصویر تست
از پس یزدان جهان را علت اولی تویی
عرض وطول آفرینش جمله از تقدیر تست
راست پنداری قضایی کز تو زاید خیر و شر
وین بلند و پست گیتی جمله در تأثیر تست
جای آن داردکه دانا دهر را خواند قدیم
تا نظام روزگار از حکم بیتغییر تست
در ظهور آفرینش علت غایی تویی
لاجرم تقدیر ذاتی موجب تاخیر تست
زین سپس شاید که هر پیری جوان گردد ز شوق
تاکه این بخت جوال همدست عقل پیر تست
هر که گوید مرگ را چنگال و ناخن نیست هست
چنگل او تیغ توست و ناخن او تیر توست
مهر و مه گویی، اسیر حکم و فرمان تواند
و آسمان زندان و انجم حلقهٔ زنجیر توست
خسروا تا چند تحقیرم نماید روزگار
دفع تحقیر جهان در عهدهٔ توقیر توست
خلعت امساله از شه خواهم و انعام پار
وین دو رحمت رشحهای از فیض یک تقریر توست
تا جهان باقیست یارب طالعت مسعود باد
طلعت بختت چو نام ترک من محمود باد
صحبت احرار بشنو محرم اسرار باش
تا به کی زاری کنی تا صید بازاری کنی
ترک زاری کن وزین بازاریان بیزار باش
نه حدیث عاقلان بشنو نه پند ناقلان
گفتگو سودی ندارد طالب دیدار باش
کفر انکار آورد عارف برآن انکار شو
زهد پندار آورد واقف ازین پندار باش
بینظرکن جستجوی و بیزبان کن گفتگوی
طالب گنجند طرّاران تو هم طرّار باش
چشم خوبان خواب غفلت آورد بیدار شو
لاف مستی *رد پرشی بردهد هوشیار بامن
نسبتی با زلف و چشم یار اگر باید ترا
همچو زلف و چشم او آشفته و بیمار باش
طالبسالوس هرشب مصطفی بیند بهخواب
هم بهجان مصطفی کز خواب او بیدار باش
چند می گیی فلان زندی و بهمان فاسقست
قادری غفار باش و عاجزی ستار باش
چون ترا بینی که دکاندار پندارند خلق
مصلحت در تهمت خلقست دکاندار باش
از سگ چوپان ره و رسم امانت یادگیر
پیرو احرار اندر جامهٔ اشرار باش
هرچه پیش آید رضا ده وز غم وشادی مترس
بر غم و شادی قلم درکش قلندروار باش
نفسابتر عنتر است از حملهٔ اورو متاب
ذوالفقار عشق برکش حیدرکرار باش
بندگی کن مرتضی را چون شهنشاه جهان
ور قبولت کرد اندر بندگی سالار باش
خسرو غازی محمّد شه خداوند اُمم
روی دولت پشت دین چشم حیا دست کرم
سیم را از جان شیرین دوستر دارد لئیم
من سرین شاهدانرا دوستر دارم ز سیم
گر سرین و سیم را در مجلسی حاضر کنند
آن نخواهم این بخواهم این ز من آن از لئیم
سیم ومال وگنج وجاهم آرزونبودکههست
گنج رنج و جاه چاه و مال مار و سیم ریم
بیپدر طفلی به چنگ آوردهام کز روی او
صدهزاران بوسه گر خواهی دهد بی ترس و بیم
نفس او در باده خوردن تاهمی بینی عجول
طبعاو در بوسهدادن تا همی خواهی حلیم
او ز موزونی چو طبع من قدی دارد بلند
من ز محنت چون سرین او دلی دارم دو نیم
پرشکن گردد دلم چون حلقهای زلف او
بر شکنج زلف او هرگه که میغلتد نسیم
راستی را منکرم تا دیدم آن گیسوی کج
عافیت را دشمنم تا دیدم آن چشم سقیم
گنج بادآورد دارد ماه من در زیر پای
لاجرم عیبش مکن گر خصلتی دارد کریم
دی به شوخیگفت قاآنی مراکمتر ببوس
رحم کن آخر که عاشق را دلی باید رحیم
گفتمش بر نفس سرکش گرچه نبود اعتماد
ظن بد باری مبر دربارهٔ یار قدیم
آن یکی از مستحباتست در شرع رسول
کآدمی از مهر بوسد صورت طفل یتیم
این سخن از ساده لوحی باورش افتاد وگفت
بیسبب نبودکه شاهنشه ترا خواند حکیم
خسروی کز خشم او دوزخ شراری بیش نیست
نُه فلک بردامن جاهش غباری بیش نیست
عاقبت ترکی مرا محمود نام آمد به دست
عاقبت محمود باشد عاشقان را هرکه هست
جای آن داردکه بر دنیا فشانم آستین
زانکه در دنیا کم افتد اینچنین دولت به دست
بر رخ خوبش کنم نظاره چون مفلس به سیم
در خم زلفش برم انگشت چون ماهی به شست
گه بناگوشش ببویم چون کند از بوسه منع
گه در آغوشش بگیرم چون شود از باده مست
در قمار عشق او هرکس دل و جان باخت برد
در کمند زلف او هرکس به بند افتاد رست
باجمال روشن اوقرص خورشیدست تار
با سرین فربه او کوه البرزست پست
چشم من با سوزن مژگان بروی خویش دوخت
پای من با رشهٔ گیسو به کوی خویش بست
نرم نرمک بوسهای داد و دلم از دست برد
اندک اندک عشوه یی کرد و تنم از جور خست
غیر من با هرکسی یار است زانرو خوانمش
آفتاب مشتری جو دلبر عاشقپرست
گنج وصل خویش را ازکس نمیدارد دریغ
فاشمیگوید دل خلق خدا نتوان شکست
هرچه زو خواهی بلیگوید بنازم حفظ او
کان بلی گفتن فراموشش نگشتست از الست
گوی سیمابست پنداری سربنش کز نشاط
یکنفس آسوده بریک جای نتواند نشست
مدتی کردم کمین تا ساقش آوردم به چنگ
لیکچون ماهی بهچنگم دیرآمد زود جست
دوش گفتم بوسهای ده لب به شیرینی گشود
کز پی یک بوسه نتوان لب ز مدح شاه بست
داورگیتی که میلاد کرم در مشت اوست
هفت دریای جهان جویی ز پنج انگشت اوست
چند بارت گفتم ای محمود چشم خود بپوش
ورنه از شیراز غوغا خیزد ازمردم خروش
پند نشنیدیّ و شهریرا که بیآشوب بود
زآتش سودای خود چون دیگ آوردی به جوش
تا چه گوید شه چو بیند شهری از جورت خراب
مصلحت را از وفا چندی در آبادی بکوش
ترسمت سلطان بگیرد کاینهمه غوغا ز تست
یا سفرکن زین ولایت یا دو چشم خود بپوش
دوش با یاد لبت هرگه که جامی میزدم
میشنیدم هاتفی از آسمان می گفت نوش
مستی دوشین و یاد آن لب نوشین چه شد
ای بدا احوال امروز ای خوشا احوال دوش
از لبو چشمتدلم پیوسته در خوفو رجاست
کاین زند از غمزه نیش و آن دهد از بوسه نوش
روز و شب از شوق دیدار تو و گفتار تو
چون زره بکمشت چشمم چون سپر بک لخت گوش
تا دو زلف پست دیدم شادم از افتادگی
تا دوچشمت مستدیدم دشمنم باعقل و هوش
با لبت محمود مردم را به می حاجت نماند
خیز و لب بگشای تا دکان ببندد میفروش
خواهم از مستی که چون سجاده بر دوشم نهند
رغم عهدی کز ریا سجاده میبردم به دوش
یاد دارم کز شبستان دی چو در بستان شدم
مرغکان باغ را آمد ندایی از سروش
گفت کای مرغان بستان خاصهای مشتاق گل
ای که بلبل نام داری پندی از من مینیوش
در ثنای شاه قاآنی اگرگویا شود
مصلحت را بهتر آن باشدکه بنشینی خموش
شاه دینپرور که شرع مصطفی منهاج اوست
همت عالی یراق و قرب حق معراج اوست
بارهاگفتم که گویم ترک یار و ترک می
ممکنم باری نشد نه ترک می نه ترک وی
ای بت شیرین کلام ای شاهد محمود نام
ای لبت در رنگ و بو همسنگ گل همرنگ می
چشم از رویت ندارم گر مرا دوزند چشم
پای ازکویت نبرم گر مرا برند پی
نبشکرقسمت بهرخسار من و لعل توکرد
برلب تو طعم شکر بر رخ من رنگ نی
شام زلفت بس که در چشممجهان تاریک کرد
در دو چشمم غیر تاریکی نیاید هیچ شی
قدر ابروی تو زان خال سیه بشناختم
آری آری قبله را مردم شناسند از جدی
چندگویی کایمت وقتی که کام دل دهم
خون شد از حسرت دلم آن کام کو آن وقت کی
خرّمست اینک جهان جام ار کشی بشتاب هان
خلوتست اینک سرا کام ار دهی وقتست هی
چند در قاقُم خزی و انگُشت از سرما گزی
به که جام می مزی کامد بهار و رفت دی
ای بت رازی مشو راضی که از دنبال تو
همچو گرد افتان و خیزان رو نهم تا ملک ری
یاد آن روزی که دور از چشمزخم آسمان
با تو بودم در کنار زندهرود ملک جی
بارهاگفتی به شوخی جامکی ده یا ابا
من تو را گفتم به زاری بوسکی ده یا بنی
یاد آن مدت چه سود اکنون که بر کام حسود
مهر کم شد عیش غم شد شهد سم شد رشد غی
ای دریغا قدر قاآنی نداند هیچ کس
جز خدیو ملک ایران جانشین تخت کی
داور گیتی که تاج آفرینش نام اوست
وین همه ادوار گردون آنی از ایام اوست
تاج دولت رکن دین غیث زمین غوث زمان
شاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهان
مرگ را در مشت گیرد اینک این تیغش دلیل
مار در انگشت گیرد اینک آن رمحش نشان
خشم او یارد زهم بگسستن اعضای سپهر
حزم او تاند بهم پیوستن اجزای زمان
چون نماید یاد تیغش آتشین گردد خیال
چون سراید وصف گرزش آهنین گردد زبان
بس که اسرار نهان از نور رایش روشنست
آرزو از دل پدیدارست و معنی از بیان
مُلک مُلکِ اوست تا هرجا که تابد آفتاب
دور دور اوست تا هرگه که گردد آسمان
ناخدا تا داستان حزم و عزم او شنید
گفت زین پس مر مرا این لنگرست آن بادبان
حقهباز ساحرم خوانند مردم زانکه من
در مدیح شه کنم هردم شگفتیها عیان
یاد تیغ او کنم دوزخ فشانم از ضمیر
نام خشم او برم آتش برآرم از دهان
رعد غٌرد گر بگویم کوس او هست اینچنین
کوه پرّد گر بگویم رخش او هست آنچنان
نام خلق او برم خیزد ز خاک تیره گل
وصف جود اوکنم بخشم به سنگ خاره جان
نام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سیر
ذکر عزمش در میان آرم زمین گردد روان
شرح رزم او دهم گردد جوان از غصه پیر
یاد بزم او کنم پیر از طرب گردد جوان
ای سنین عمر تو چو سیر اختر بیشمار
وی رسوم عدل تو چون صنع داور بیکران
بس که در عهد تو شایع گشته رسم راستی
شاید ار مردکمانگر سخت نتواندکمان
ای خدا چون ملک خود ملکت مخلد ساخته
جوهر ذات ترا از نور سرمد ساخته
خسروا عالم اسیر حکمعالمگیر تست
هرچه درهستی بود درحیطهٔ تسخیر تست
شرق تا غرب جهان گیرد به یک دم آفتاب
غالباً نایب مناب تیغ عالمگیر تست
هیچ تقدیری خلاف رای و تدبیر تو نیست
راستگویی جنبش تقدیر در تدبیر تست
خلق تصویر تو میبینند در یک شبر جای
غافلند از یک جهان معنی که در تصویر تست
از پس یزدان جهان را علت اولی تویی
عرض وطول آفرینش جمله از تقدیر تست
راست پنداری قضایی کز تو زاید خیر و شر
وین بلند و پست گیتی جمله در تأثیر تست
جای آن داردکه دانا دهر را خواند قدیم
تا نظام روزگار از حکم بیتغییر تست
در ظهور آفرینش علت غایی تویی
لاجرم تقدیر ذاتی موجب تاخیر تست
زین سپس شاید که هر پیری جوان گردد ز شوق
تاکه این بخت جوال همدست عقل پیر تست
هر که گوید مرگ را چنگال و ناخن نیست هست
چنگل او تیغ توست و ناخن او تیر توست
مهر و مه گویی، اسیر حکم و فرمان تواند
و آسمان زندان و انجم حلقهٔ زنجیر توست
خسروا تا چند تحقیرم نماید روزگار
دفع تحقیر جهان در عهدهٔ توقیر توست
خلعت امساله از شه خواهم و انعام پار
وین دو رحمت رشحهای از فیض یک تقریر توست
تا جهان باقیست یارب طالعت مسعود باد
طلعت بختت چو نام ترک من محمود باد
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۱۰ - وله ایضاً
ای زلف نگار من از بس که پریشانی
سرتا به قدم مانا سامان مرا مانی
چون زنگیکی عریان زانو به زنخ برده
در تابش مهر اندر بنشسته و عریانی
هندو چو سپارد جان در آذرش اندازند
تو بهآتشسوزاندر چونهندوی بیجانی
افعیزده را مانی از بس که بهخود پیچی
با آنکه تو خود از شکل چون افعی پیچانی
افعی به بهار اندر از خاک برآرد سر
زآن چهر بهار آیین زین روی گرایانی
بسیار به شب کژدم از لانه برون آید
تو کژدمی و پیوست در روز نمایانی
آن چهره بدین خوبی آشوب جهانستی
گویند بهشتیهست گر هست همانستی
زی کوی مغان ما راگاهی دو سه میباید
وز چنگ مغان ما را جامی دوسه میباید
دیوانه و ژولیده آشفته و شوریده
مشتاق نکویان را نامی دو سه میباید
زهاد ریایی را انکار بود از می
بر گردن این خامان خامی دو سه میباید
چشم بد بدخواهان از هرطرفی بازست
بر چهر نگار از نیل لامی دو سه میباید
در جان و دل و دیده جاکرده خیال دوست
آن طایر قدسی را با می دو سه میباید
از تاک به خم و زخم در شیشه از آن در جام
دوشیزهٔ صهبا را مامی دو سه میباید
زلف و خط وگیسو را زیب رخ جانان بین
وان صبح همایون را شامی دو سه میباید
خواهی شودت ای دل کام دو جهان حاصل
زی بارگه خسروگامی دو سه میباید
شاهی که بر او ختمست آیات جهانداری
و آمد به صفت رایش مرآت جهانداری
من بندهٔ خاقانم از دهر نیندیشم
تریاق به کف دارم از زهر نیندیشم
گر چرخ زند ناچخ ور دهرکشد خنجر
از چرخ نپرهیزم وز دهر نیندیشم
دوشیزهٔ صهبا را من عقد بخواهم بست
مهرش همه گر جانست از مهر نیندیشم
گر تیغ کشد خورشید ور قهرکند بهرام
زان تیغ نتابم رو زان قهر نیندیشم
شهری بهخلاف من گر تبغ کشدچون بید
با حرز ولای آن زان شهر نیندیشم
چون نی ز فلک باکم بادیست کرهٔ خاکم
در بحر زنم غوطه از نهر نیندیشم
شاهی که ولای او داروی غمانستی
دست گهر انگیزش آشوب عمانستی
سرتا به قدم مانا سامان مرا مانی
چون زنگیکی عریان زانو به زنخ برده
در تابش مهر اندر بنشسته و عریانی
هندو چو سپارد جان در آذرش اندازند
تو بهآتشسوزاندر چونهندوی بیجانی
افعیزده را مانی از بس که بهخود پیچی
با آنکه تو خود از شکل چون افعی پیچانی
افعی به بهار اندر از خاک برآرد سر
زآن چهر بهار آیین زین روی گرایانی
بسیار به شب کژدم از لانه برون آید
تو کژدمی و پیوست در روز نمایانی
آن چهره بدین خوبی آشوب جهانستی
گویند بهشتیهست گر هست همانستی
زی کوی مغان ما راگاهی دو سه میباید
وز چنگ مغان ما را جامی دوسه میباید
دیوانه و ژولیده آشفته و شوریده
مشتاق نکویان را نامی دو سه میباید
زهاد ریایی را انکار بود از می
بر گردن این خامان خامی دو سه میباید
چشم بد بدخواهان از هرطرفی بازست
بر چهر نگار از نیل لامی دو سه میباید
در جان و دل و دیده جاکرده خیال دوست
آن طایر قدسی را با می دو سه میباید
از تاک به خم و زخم در شیشه از آن در جام
دوشیزهٔ صهبا را مامی دو سه میباید
زلف و خط وگیسو را زیب رخ جانان بین
وان صبح همایون را شامی دو سه میباید
خواهی شودت ای دل کام دو جهان حاصل
زی بارگه خسروگامی دو سه میباید
شاهی که بر او ختمست آیات جهانداری
و آمد به صفت رایش مرآت جهانداری
من بندهٔ خاقانم از دهر نیندیشم
تریاق به کف دارم از زهر نیندیشم
گر چرخ زند ناچخ ور دهرکشد خنجر
از چرخ نپرهیزم وز دهر نیندیشم
دوشیزهٔ صهبا را من عقد بخواهم بست
مهرش همه گر جانست از مهر نیندیشم
گر تیغ کشد خورشید ور قهرکند بهرام
زان تیغ نتابم رو زان قهر نیندیشم
شهری بهخلاف من گر تبغ کشدچون بید
با حرز ولای آن زان شهر نیندیشم
چون نی ز فلک باکم بادیست کرهٔ خاکم
در بحر زنم غوطه از نهر نیندیشم
شاهی که ولای او داروی غمانستی
دست گهر انگیزش آشوب عمانستی
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۱۱ - در ستایش شاهنشاه ماضی محمدشاه غازی طابالله ثراه گوید
برشد سپیدهدم چو ازین دشت لاجورد
مانندگردباد یکی طشت گردگرد
مانند عنکبوتی زرّین که بر تند
برگنبدی بنفش همه تارهای زرد
یا نقشبندی از زر محلول برکشد
جنبنده خار پشتی بر لوح لاجورد
برجستم و دوگانه کردم یگانه را
با آنکه جفت نیست سزاوار ذات فرد
می خواستم ز ساقی زد بانگ کای حکیم
در روز آفتاب ننوشد شراب مرد
گفتم تو آفتابی و هرجا تو با منی
روزست پس نباید اصلاً شراب خورد
گفتا گلی بباید و ابری به روز می
گفنم سرشک بنده سحاب و رخ تو ورد
خندید نرم نرمک و گفتا به زیر لب
کاین رند پارسی را نتوان مجاب کرد
القصههمچو لعل خودا-ن طفل خردسال
آورد لاله رنگ میی پیر و سالخورد
بنشست و داد و خوردم و بهرکنار و بوس
با آن صنم فتادم درکشتی و نبرد
من میربودم از لب او بوسهای گرم
او می کشید در رخ من آههای سرد
میرفت و همچو مینا مستانه میگریست
چون جام باده با دل یرخون ز روی درد
کای عضو عضو پیکرت از فرق تا قدم
بگشوده چشم شهوت چون کعبتین نرد
تاکی هوای عشرت مدح ملک سرای
پیری بساط صحبت اطفال در نورد
برخیز و مدحتی به سزا گوی شاه را
تا آوری به وجد و طرب مهر و ماه را
تاکی غم بهار و غم دی خوریم ما
یک چند جای غم به اگر می خوریم ما
نز تخمهٔ بهار و نه از دودهٔ دییم
از چه غم بهار و غم دی خوریم ما
دانیم رفته ناید وز سادگی هنوز
هرچیز میرود غمش از پی خوریم ما
در پای خم بیا بنشانیم گلرخی
کاو هی پیاله پر کند و هی خوریم ما
بوسیم پستهٔ لب و بادام چشم او
تا نقل و می زچشم و لب وی خوریم ما
رنجیده شیخ ازینکه نهان باده میخوریم
رنجش چرا به بانگ دف و نی خوریم ما
گویند عمر طی شود از می حذر کنید
از وجد آنکه عمر شود طی خوریم ما
می چونکه یادگار جم وکی بود بیار
جامی که تا به یاد جم و کی خوریم ما
درکام بر نفس ره آمد شدن نماند
از بس که جام باده پیاپی خوریم ما
ساغر هنوز بر لب ما هم ز شوق می
گوییم لحظه لحظه که می کی خوریم ما
زاینده رود آبش اگر میشود کمست
یک روز اگر صبوحی در جی خوریم ما
ما را خیال خدمت شه مست می کند
نه این دو من شراب که در ری خوریم ما
شاه جهان محمد شه آسمان جود
اکسیر عقل جوهر دانش جهان جود
ای زلف سنبلی تو که برگل شکفتهای
یا اژدری سیاه که برگنج خفتهای
بر شاخ گل بنفشه ندیدم که بشکفد
اینک بنفشهای تو که بر گل شکفتهای
بر نار تفته دستهٔ سنبل کسی نکشت
یک دسته سنبلی تو که برنار تفتهای
بر نار کفته حقهٔ عنبر کسی نبست
یک حقه عنبری تو که بر نار کفتهای
دیدم ز دور در رخ تو آتشین دو شب
پنداشتم که جنگل آتش گرفتهای
بازی و پرده بر رخ خورشید بستهای
زاغی و شاهباز به شهپر نهفتهای
نمرودی ازجفا نه که ریحان خط گواست
بر اینکه تو خلیلی و در نار رفتهای
چون دود و چون شبه سیهی و دل مرا
چون نار تفتهای و چو الماس سفتهای
چیزی ندانمت به جز از سایه بر زمین
از بهر آنکه کاسف ماه دو هفتهای
پر فرشتهای ز چه آلودهای به گرد
مانا که خاک راه شهنشاه رُفتهای
مانندگردباد یکی طشت گردگرد
مانند عنکبوتی زرّین که بر تند
برگنبدی بنفش همه تارهای زرد
یا نقشبندی از زر محلول برکشد
جنبنده خار پشتی بر لوح لاجورد
برجستم و دوگانه کردم یگانه را
با آنکه جفت نیست سزاوار ذات فرد
می خواستم ز ساقی زد بانگ کای حکیم
در روز آفتاب ننوشد شراب مرد
گفتم تو آفتابی و هرجا تو با منی
روزست پس نباید اصلاً شراب خورد
گفتا گلی بباید و ابری به روز می
گفنم سرشک بنده سحاب و رخ تو ورد
خندید نرم نرمک و گفتا به زیر لب
کاین رند پارسی را نتوان مجاب کرد
القصههمچو لعل خودا-ن طفل خردسال
آورد لاله رنگ میی پیر و سالخورد
بنشست و داد و خوردم و بهرکنار و بوس
با آن صنم فتادم درکشتی و نبرد
من میربودم از لب او بوسهای گرم
او می کشید در رخ من آههای سرد
میرفت و همچو مینا مستانه میگریست
چون جام باده با دل یرخون ز روی درد
کای عضو عضو پیکرت از فرق تا قدم
بگشوده چشم شهوت چون کعبتین نرد
تاکی هوای عشرت مدح ملک سرای
پیری بساط صحبت اطفال در نورد
برخیز و مدحتی به سزا گوی شاه را
تا آوری به وجد و طرب مهر و ماه را
تاکی غم بهار و غم دی خوریم ما
یک چند جای غم به اگر می خوریم ما
نز تخمهٔ بهار و نه از دودهٔ دییم
از چه غم بهار و غم دی خوریم ما
دانیم رفته ناید وز سادگی هنوز
هرچیز میرود غمش از پی خوریم ما
در پای خم بیا بنشانیم گلرخی
کاو هی پیاله پر کند و هی خوریم ما
بوسیم پستهٔ لب و بادام چشم او
تا نقل و می زچشم و لب وی خوریم ما
رنجیده شیخ ازینکه نهان باده میخوریم
رنجش چرا به بانگ دف و نی خوریم ما
گویند عمر طی شود از می حذر کنید
از وجد آنکه عمر شود طی خوریم ما
می چونکه یادگار جم وکی بود بیار
جامی که تا به یاد جم و کی خوریم ما
درکام بر نفس ره آمد شدن نماند
از بس که جام باده پیاپی خوریم ما
ساغر هنوز بر لب ما هم ز شوق می
گوییم لحظه لحظه که می کی خوریم ما
زاینده رود آبش اگر میشود کمست
یک روز اگر صبوحی در جی خوریم ما
ما را خیال خدمت شه مست می کند
نه این دو من شراب که در ری خوریم ما
شاه جهان محمد شه آسمان جود
اکسیر عقل جوهر دانش جهان جود
ای زلف سنبلی تو که برگل شکفتهای
یا اژدری سیاه که برگنج خفتهای
بر شاخ گل بنفشه ندیدم که بشکفد
اینک بنفشهای تو که بر گل شکفتهای
بر نار تفته دستهٔ سنبل کسی نکشت
یک دسته سنبلی تو که برنار تفتهای
بر نار کفته حقهٔ عنبر کسی نبست
یک حقه عنبری تو که بر نار کفتهای
دیدم ز دور در رخ تو آتشین دو شب
پنداشتم که جنگل آتش گرفتهای
بازی و پرده بر رخ خورشید بستهای
زاغی و شاهباز به شهپر نهفتهای
نمرودی ازجفا نه که ریحان خط گواست
بر اینکه تو خلیلی و در نار رفتهای
چون دود و چون شبه سیهی و دل مرا
چون نار تفتهای و چو الماس سفتهای
چیزی ندانمت به جز از سایه بر زمین
از بهر آنکه کاسف ماه دو هفتهای
پر فرشتهای ز چه آلودهای به گرد
مانا که خاک راه شهنشاه رُفتهای
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۱۲ - در ستایش والی یزد علیخان خلف امیر حسینخان نظامالدوله
بالای تو سروست نه یک باغ نهالست
ابروی تو طاقست نه یک جفت هلالست
زلف تو شبست آن نه شبستان فراقست
روی تو گلست آن نه گلستان وصالست
یک زوج غزالست دو چشم تو نه حاشا
یک زوج کدامست که یک فوج غزالست
آن خلعت دیباست نه بل طلعت زیباست
آن دام خیالست نه بل دانهٔ خالست
مویست میان تو نه مو محض گمانست
هیچست دهان تو بلی صرف خیالست
گلگونه نخواهد رخ گلگون تو زنهار
گلگونه روا نیست برآن گونه که آلست
رخسار تو تشنه است به دل بردن ما نه
دلهاست بر او تشنه که او آب زلالست
حسن تو به سرحد کمالست نه حاشا
گامی دو سه بالا ترگ از حد کمالست
سرخط جداییست خط سبز تو زنهار
سرخط خداییست که این حد جمالست
گویی که خوری باده بلی این چه حدیثست
پرسی که دهم بوسه نعم این چه سوالست
تا روی تو پیرامن موی تو ندیدم
اقرار نکردم که ملک را پر و بالست
غمگین مشو ار وصف جمال تو نکردم
کز وصف تو میر جهان ناطقه لالست
میری که بود حافظ زندان سکندر
وز حکم مَلک مُلک سلیمانش مسخر
روی تو بهارست نگارا نه بهشتست
همشیرهٔ حورست نه فرزند فرشته است
در طینت تو کرده خدا دل عوض گل
وانگه به دل آب به مهتاب سرشته اس
زلف تو عبیرست نه عودست نه دودست
جعد تو کمندست نهبندست نهرشته است
روی تو رسیدست به سرحد نکویی
نی نی کهاز آنحد قدمی چندگذشته است
بیناست خرد لیکن در عشق توکورست
زیباست بهشت اما با حس تو زشتست
زلفین توگر تیره نماید عجبی نیست
کز تابش خورشید جمال تو برشته است
باید که ز خط حسن تو بیرون ننهد پای
من خواندهام آن خط که به روی تو نوشته است
در عهد تو خورشید کس از سایه نداند
کاو نیز شب و روز به دنبال تو گشته است
در بزم تو ره نیست ز بس خسته که بستست
در کوی تو جانیست ز بس کشته که پشته است
گویی که خدا چون دل بدخواه خداوند
در طینت تو تخم وفا هیچ نکشته است
آن کس که به دل مهر خداوند ندارد
بالله که علاجی به جز از بند ندارد
ابروی تو طاقست نه یک جفت هلالست
زلف تو شبست آن نه شبستان فراقست
روی تو گلست آن نه گلستان وصالست
یک زوج غزالست دو چشم تو نه حاشا
یک زوج کدامست که یک فوج غزالست
آن خلعت دیباست نه بل طلعت زیباست
آن دام خیالست نه بل دانهٔ خالست
مویست میان تو نه مو محض گمانست
هیچست دهان تو بلی صرف خیالست
گلگونه نخواهد رخ گلگون تو زنهار
گلگونه روا نیست برآن گونه که آلست
رخسار تو تشنه است به دل بردن ما نه
دلهاست بر او تشنه که او آب زلالست
حسن تو به سرحد کمالست نه حاشا
گامی دو سه بالا ترگ از حد کمالست
سرخط جداییست خط سبز تو زنهار
سرخط خداییست که این حد جمالست
گویی که خوری باده بلی این چه حدیثست
پرسی که دهم بوسه نعم این چه سوالست
تا روی تو پیرامن موی تو ندیدم
اقرار نکردم که ملک را پر و بالست
غمگین مشو ار وصف جمال تو نکردم
کز وصف تو میر جهان ناطقه لالست
میری که بود حافظ زندان سکندر
وز حکم مَلک مُلک سلیمانش مسخر
روی تو بهارست نگارا نه بهشتست
همشیرهٔ حورست نه فرزند فرشته است
در طینت تو کرده خدا دل عوض گل
وانگه به دل آب به مهتاب سرشته اس
زلف تو عبیرست نه عودست نه دودست
جعد تو کمندست نهبندست نهرشته است
روی تو رسیدست به سرحد نکویی
نی نی کهاز آنحد قدمی چندگذشته است
بیناست خرد لیکن در عشق توکورست
زیباست بهشت اما با حس تو زشتست
زلفین توگر تیره نماید عجبی نیست
کز تابش خورشید جمال تو برشته است
باید که ز خط حسن تو بیرون ننهد پای
من خواندهام آن خط که به روی تو نوشته است
در عهد تو خورشید کس از سایه نداند
کاو نیز شب و روز به دنبال تو گشته است
در بزم تو ره نیست ز بس خسته که بستست
در کوی تو جانیست ز بس کشته که پشته است
گویی که خدا چون دل بدخواه خداوند
در طینت تو تخم وفا هیچ نکشته است
آن کس که به دل مهر خداوند ندارد
بالله که علاجی به جز از بند ندارد
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۱۳ - وله ایضاً
ای کرده سیه چشم تو تاراج دل و جان
از فتنهٔ ترک تو جهانی شده ویران
کی با تن سهراب کند خنجر رستم
کاری که کند با دلم آن خنجر مژگان
آشفته مکن چون دل من کار جهانی
بر باد مده یعنی آن زلف پریشان
از گوی زنخدانت و چوگان سر زلف
آسیمه سرم دایم چون گوی ز چوگان
از گریهٔ من نرم نگردد دل سختت
هرگز نکند باران تاثیر به سندان
چون نقطه و چون موی شد از غم تن و جانم
در فهم میان و دهنت ای بت خندان
بر وهم میان تو نهادستی تهمت
بر هیچ دهان تو ببستستی بهتان
بر و هم کسی هیچ ندیدم که کمر بست
وز هیچ بیفشانده کسی گوهر غلطان
سروی تو و غیر از تو از آن چهرهٔ رنگین
بر سرو ندیدم که کسی بست گلستان
زلف تو کمندست و دو صد یوسف دل را
آویخته دارد ز بر چاه زنخدان
بر یاد لب لعل تو ای گفت تو لؤلؤ
تا کی همی از جزع فرو ریزم مرجان
در خوبی تو نقصان یک موی نبینم
اینست که با مهر کست روی نبینم
بی روی تو در شام فراق ای بت ارمن
آهم ز فلک بگذرد و اشک ز دامن
پیش نظرم نقش جمال تو مصور
هرجا نگرم بام و در و خانه و برزن
ای فتنهٔ عالم چه بلایی تو که شهری
گشت از تو ندیم ندم و همدم شیون
از جوشن جان درگذرد تیر نگاهت
هرگه به رخ آرایی آن زلف چو جوشن
از دوستیت آنچه به من آمده هرگز
نامد به فرامرز یل ازکینهٔ بهمن
پیدا ز عذار تو بود لاله به خروار
پنهان ز بازار تو بود نقره به خرمن
از لالهٔ تو رفته مرا خاری در پا
از نقرهٔ تو مانده مرا باری بر تن
زین بار مرا کاسته چون که تن چون کوه
زان خار مرا آمده دل روزن روزن
باریکتر از رشتهٔ سوزن بود آن لب
سودای توام پیشه بود عشق توام فن
با اینهمهام دیدن روی تو پریشان
با اینهمهام جستن وصل تو پریون
چون مینگرم بستن با دست به چنبر
چون میشمرم سودن آبست به هاون
هیهات که از وصل تو من طرف نبندم
از دیده به رخ گر همه شنگرف ببندم
ای زلف تو پر حلقهتر از جوشن داود
ای روی تو تابندهتر از آتش نمرود
با جام و قدح زین سپسم عمر شود صرف
بگزیدم چون مشرب آن لعل میآلود
ای سیمبر از جای فزا خیز و فروریز
در ساغر زرین یکی آن آتش بیدود
پیش آر می و جام به رغم غم دیرین
بیداروی می درد مرا نبود بهبود
ز آن می که از آن هر دل غمگین شد خرم
زآن می که از آن خاطر پژمان شد خشنود
می سیرت و هنجار حکیمست و تو دانی
بیهوده حکیم این همه اصرار نفرمود
با دختر زر تا نبود کس را سودا
هیهات که برگیرد ازکار جهان سود
ز آن باده که تابندهتر از چهر ایازست
درده که شود عاقبت کارم محمود
مقصود من از باده تویی بو که به مستی
آورد توان بوسه زنم بر رخ مقصود
از بوسه تو با من ز چهرو بخل بورزی
از اشک چون من با تو نورزم بمگر جود
بردی به فسون دل زکف عشقپرستان
دستان تو ای بس که بگویند به دستان
ای تنگتر از سینهٔ عشاق دهانت
باریکتر از فکر خردمند میانت
همسنگ قلل شد غمم از فکر سرینت
همراز عدم شد تنم از عشق دهانت
صد خار جفا در دلم از حسرت بشکست
آن باغ که شد تعبیه بر سرو روانت
قد تو بود تیر و کمان آسا ابروت
من جفته قد از حسرت آن تیر و کمانت
بگرفته سنان ترک نگاه تو مژگان
می بگذرد از جوشن جان نوک سنانت
با آنکه خورد خون جهان خاتم لعلت
در زیر نگین آمده ملک دو جهانت
دیگر به پشیزی نخرم سرو چمن را
گردد سوی ما مایل اگر سرو چمانت
حسنی نه که آن را تو دل آزار نداری
صد حیف که پروای دل زار نداری
از فتنهٔ ترک تو جهانی شده ویران
کی با تن سهراب کند خنجر رستم
کاری که کند با دلم آن خنجر مژگان
آشفته مکن چون دل من کار جهانی
بر باد مده یعنی آن زلف پریشان
از گوی زنخدانت و چوگان سر زلف
آسیمه سرم دایم چون گوی ز چوگان
از گریهٔ من نرم نگردد دل سختت
هرگز نکند باران تاثیر به سندان
چون نقطه و چون موی شد از غم تن و جانم
در فهم میان و دهنت ای بت خندان
بر وهم میان تو نهادستی تهمت
بر هیچ دهان تو ببستستی بهتان
بر و هم کسی هیچ ندیدم که کمر بست
وز هیچ بیفشانده کسی گوهر غلطان
سروی تو و غیر از تو از آن چهرهٔ رنگین
بر سرو ندیدم که کسی بست گلستان
زلف تو کمندست و دو صد یوسف دل را
آویخته دارد ز بر چاه زنخدان
بر یاد لب لعل تو ای گفت تو لؤلؤ
تا کی همی از جزع فرو ریزم مرجان
در خوبی تو نقصان یک موی نبینم
اینست که با مهر کست روی نبینم
بی روی تو در شام فراق ای بت ارمن
آهم ز فلک بگذرد و اشک ز دامن
پیش نظرم نقش جمال تو مصور
هرجا نگرم بام و در و خانه و برزن
ای فتنهٔ عالم چه بلایی تو که شهری
گشت از تو ندیم ندم و همدم شیون
از جوشن جان درگذرد تیر نگاهت
هرگه به رخ آرایی آن زلف چو جوشن
از دوستیت آنچه به من آمده هرگز
نامد به فرامرز یل ازکینهٔ بهمن
پیدا ز عذار تو بود لاله به خروار
پنهان ز بازار تو بود نقره به خرمن
از لالهٔ تو رفته مرا خاری در پا
از نقرهٔ تو مانده مرا باری بر تن
زین بار مرا کاسته چون که تن چون کوه
زان خار مرا آمده دل روزن روزن
باریکتر از رشتهٔ سوزن بود آن لب
سودای توام پیشه بود عشق توام فن
با اینهمهام دیدن روی تو پریشان
با اینهمهام جستن وصل تو پریون
چون مینگرم بستن با دست به چنبر
چون میشمرم سودن آبست به هاون
هیهات که از وصل تو من طرف نبندم
از دیده به رخ گر همه شنگرف ببندم
ای زلف تو پر حلقهتر از جوشن داود
ای روی تو تابندهتر از آتش نمرود
با جام و قدح زین سپسم عمر شود صرف
بگزیدم چون مشرب آن لعل میآلود
ای سیمبر از جای فزا خیز و فروریز
در ساغر زرین یکی آن آتش بیدود
پیش آر می و جام به رغم غم دیرین
بیداروی می درد مرا نبود بهبود
ز آن می که از آن هر دل غمگین شد خرم
زآن می که از آن خاطر پژمان شد خشنود
می سیرت و هنجار حکیمست و تو دانی
بیهوده حکیم این همه اصرار نفرمود
با دختر زر تا نبود کس را سودا
هیهات که برگیرد ازکار جهان سود
ز آن باده که تابندهتر از چهر ایازست
درده که شود عاقبت کارم محمود
مقصود من از باده تویی بو که به مستی
آورد توان بوسه زنم بر رخ مقصود
از بوسه تو با من ز چهرو بخل بورزی
از اشک چون من با تو نورزم بمگر جود
بردی به فسون دل زکف عشقپرستان
دستان تو ای بس که بگویند به دستان
ای تنگتر از سینهٔ عشاق دهانت
باریکتر از فکر خردمند میانت
همسنگ قلل شد غمم از فکر سرینت
همراز عدم شد تنم از عشق دهانت
صد خار جفا در دلم از حسرت بشکست
آن باغ که شد تعبیه بر سرو روانت
قد تو بود تیر و کمان آسا ابروت
من جفته قد از حسرت آن تیر و کمانت
بگرفته سنان ترک نگاه تو مژگان
می بگذرد از جوشن جان نوک سنانت
با آنکه خورد خون جهان خاتم لعلت
در زیر نگین آمده ملک دو جهانت
دیگر به پشیزی نخرم سرو چمن را
گردد سوی ما مایل اگر سرو چمانت
حسنی نه که آن را تو دل آزار نداری
صد حیف که پروای دل زار نداری
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۱۴ - وله ایضاً
غُرّهٔ شوال شد طرّهٔ دلدار کو
تهنیت عید را ساغر سرشار کو
آن می باقی چه شد آن بت ساقی چه شد
رطل عراقی چه شد خانهٔ خمّار کو
بادهٔ صهبا کجاست سادهٔ زیبا کجاست
آن بط و مینا کجاست آن بت و زنّار کو
معنی طامات چیست زهد و کرامات چیست
این همه اثبات چیست آن همه انکار کو
عهدِ خَلَق شد بعید بهر شگون را بعید
ز آیت بخت سعید مدح جهاندار کو
ماه منوچهر چهر شاه فریدون نژاد
خسرو پاکیزه مهرداور با عدل و داد
ساقیکا می بیار مطربکا نی بزن
هی تو دمادم بده هی تو پیاپی بزن
ساغر می میبنوش نالهٔ نی مینیوش
چند نشینی خموش هی بخور و هی بزن
دور زمستان رسید عهد شبستان رسید
نوبت مستان رسید می بخور و نی بزن
فصل دی است ای نگار بادهٔ گلگون بیار
یک تنه چون نوبهار بر سپه دی بزن
حضرت دارا بجو مدحت دارا بگو
طعنه هم از بخت او بر جم و بر کیّ بزن
فصل ادب اصل جود صدر هدی روی دین
خازن گنج وجود خواجهٔ چرخ برین
ای صنم سرخ لب روزه ترا زرد کرد
جفت بدی با طرب روزه ترا فرد کرد
بود دلت گرم عیش روزه برانگیخت جیش
گرم در آمد به طیش عیش ترا سرد کرد
روزه به صد توش و تاب کرد به گیتی شتاب
یک تنه چون آفتاب با همه ناورد کرد
از تن جانها به درد روزه برانگیخت گرد
آنچه به نامرد و مرد مینتوان کرد کرد
خیز و به شادی گرای مدحت خسرو سرای
مدحت او را خدای داروی هر درد کرد
آنکه به هنگام رزم سخره کند پیل را
دست جوادش به بزم طعنه زند نیل را
آنکه بود روزگار ریزهخور خوان او
هرکه به جز کردگار شاکر احسان او
بحر ز جودش نمی دهر ز عمرش دمی
وز دل و جان عالمی تابع فرمان او
ساحت کویش حرم خلق نکویش ارم
خازن گنج کرم دست دُر افشان او
تیغ وی اندر وغا هست یکی اژدها
خفته مرگ فجا در بن دندان او
هوش هژبران برم زهرهٔ شیران درم
جون به زبان آورم وقعهٔ گرگان او
چون به وغا داد دست لشکر منصور را
پای تهور شکست دشمن مقهور را
ای ملک مُلک بخش ملک تو معمور باد
در غمرات خطر خصم تو مغمور باد
تا که چمد مهر و ماه تا گذرد سال و ماه
در ره دین اله سعی تو مشکور باد
هرکه ز مهرت بعید جانش مبادا سعید
وز المش صبح عید چون شب دیجور باد
نیک بود حال تو سعد بود فال تو
وز تو و اقبال تو چشم بدان دور باد
مکنت تو پایدار دولت تو برقرار
وز کرم کردگار سعی تو موفور باد
تاکه چمد آسمان ملک به کام تو باد
ملک زمین و زمان جمله به نام تو باد
تهنیت عید را ساغر سرشار کو
آن می باقی چه شد آن بت ساقی چه شد
رطل عراقی چه شد خانهٔ خمّار کو
بادهٔ صهبا کجاست سادهٔ زیبا کجاست
آن بط و مینا کجاست آن بت و زنّار کو
معنی طامات چیست زهد و کرامات چیست
این همه اثبات چیست آن همه انکار کو
عهدِ خَلَق شد بعید بهر شگون را بعید
ز آیت بخت سعید مدح جهاندار کو
ماه منوچهر چهر شاه فریدون نژاد
خسرو پاکیزه مهرداور با عدل و داد
ساقیکا می بیار مطربکا نی بزن
هی تو دمادم بده هی تو پیاپی بزن
ساغر می میبنوش نالهٔ نی مینیوش
چند نشینی خموش هی بخور و هی بزن
دور زمستان رسید عهد شبستان رسید
نوبت مستان رسید می بخور و نی بزن
فصل دی است ای نگار بادهٔ گلگون بیار
یک تنه چون نوبهار بر سپه دی بزن
حضرت دارا بجو مدحت دارا بگو
طعنه هم از بخت او بر جم و بر کیّ بزن
فصل ادب اصل جود صدر هدی روی دین
خازن گنج وجود خواجهٔ چرخ برین
ای صنم سرخ لب روزه ترا زرد کرد
جفت بدی با طرب روزه ترا فرد کرد
بود دلت گرم عیش روزه برانگیخت جیش
گرم در آمد به طیش عیش ترا سرد کرد
روزه به صد توش و تاب کرد به گیتی شتاب
یک تنه چون آفتاب با همه ناورد کرد
از تن جانها به درد روزه برانگیخت گرد
آنچه به نامرد و مرد مینتوان کرد کرد
خیز و به شادی گرای مدحت خسرو سرای
مدحت او را خدای داروی هر درد کرد
آنکه به هنگام رزم سخره کند پیل را
دست جوادش به بزم طعنه زند نیل را
آنکه بود روزگار ریزهخور خوان او
هرکه به جز کردگار شاکر احسان او
بحر ز جودش نمی دهر ز عمرش دمی
وز دل و جان عالمی تابع فرمان او
ساحت کویش حرم خلق نکویش ارم
خازن گنج کرم دست دُر افشان او
تیغ وی اندر وغا هست یکی اژدها
خفته مرگ فجا در بن دندان او
هوش هژبران برم زهرهٔ شیران درم
جون به زبان آورم وقعهٔ گرگان او
چون به وغا داد دست لشکر منصور را
پای تهور شکست دشمن مقهور را
ای ملک مُلک بخش ملک تو معمور باد
در غمرات خطر خصم تو مغمور باد
تا که چمد مهر و ماه تا گذرد سال و ماه
در ره دین اله سعی تو مشکور باد
هرکه ز مهرت بعید جانش مبادا سعید
وز المش صبح عید چون شب دیجور باد
نیک بود حال تو سعد بود فال تو
وز تو و اقبال تو چشم بدان دور باد
مکنت تو پایدار دولت تو برقرار
وز کرم کردگار سعی تو موفور باد
تاکه چمد آسمان ملک به کام تو باد
ملک زمین و زمان جمله به نام تو باد
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده فریدون میرزا طاب ثراه میفرماید
ای ترک من ای بهار جانافزا
برقع بکش از رخ بهشت آسا
کز باغ بهشت نوبهار اینک
هموار فرو چمید زی دنیا
عید عجمی به فرّ فروردین
در سبزه گرفت ساحت غبرا
بست ابر سپید کله بر گردون
زد لالهٔ سرخ خیمه بر صحرا
دامان چمن از آن پُر از لؤلؤ
سامان زمین ازین پر از دیبا
از لولو آن چمن یکی مخزن
از دیبهٔ این زمین بتی زیبا
آن داده نشان ز مخزن قارون
این برده سبق ز دفتر مانا
اندر دمن از شقیق و آذریون
و ندر چمن از بنفشه و مینا
آورده برون بهار لعبتگر
از پرده هزار لعبت زیبا
نوشاد و حصار گشت پنداری
باغ از گل و سرو و سنبل بویا
یانی ز بدیع نقش دیگرگون
بگرفت طراز خلخ و یغما
از کشی ایدون چو ترک یغمایی
هوش از سر بخردان کند یغما
هر صبح آرد صبا به پنهانی
بس نغز صور ز هر کران پیدا
یا نی گویی که صحف انگلیون
در باغ همی پراکند عمدا
بازار ختن شدست پنداری
دشت و دمن از شواهد رعنا
بس نزهت و خرّمی به لالستان
ماندست شگفت خاطر دانا
از جنبش باد طرهٔ سنبل
چون زلف تو حلقهزا و چین آرا
وز گریهٔ ابر سبزه تو بر تو
چون خط تو خوش دمیده در پیدا
از خواب گران چو چشم بیمارت
بیدار شدست نرگس شهلا
از بس که نشید مرغ گردون پوی
از بس که نسیم باغ عنبرسا
نک غلغلهزا بود هوا یکسر
هان لخلخهسا بود زمین یکجا
ای ترک من ای بهار مشتاقان
بردار نقاب از رخ رخشا
تو عید منی و نوبهار من
کز وصل تو پیرم و شوم برنا
پیش آی و درین بهار و فروردین
پروردهٔ خم بریز در مینا
از بلبله سرخ می بکش بکشد
بلبل چو به شاخ سرخ گل آوا
یاقوت روان بریز در ساغر
ها قوت روان بگیر از صهبا
چون کشتی ابر دُرفشان آید
بر ساحل این کبودگون دریا
کشتی کشتی گسارد باید می
اینست حکیم وقت را فتوی
خاصه که به فصلی اینچنین خرّم
ویژه که ز دست چون تو مهسیما
گل شادی آر و فصل اندوه بر
می عشرتبخش و تو روانبخشا
چند از غمت ای بت بهشتی رو
در تاب بود دلم جحیمآسا
زان سلسلهات که هست پر حلقه
چون زلزلهام همیشه پر غوغا
پیش آی و به عنف بوسه میدر ده
پاکوب و به جهد باده میپیما
از بوسه و باده میمکن ضنّت
کاین هر دو من و تراست مستیزا
بستان و بده مر این دو را چندان
بیچون و چرا ولیکن و امّا
کز نشوه و سکر باده و بوسه
بیخود افتیم هر دو تن از پا
ما فتنهٔ کشوریم و خفته به
فتنه در عهد خسرو والا
تو فتنه به روی دلفریبستی
من فتنه به نظم دلکش شیوا
امروز به چاره کوش کار ارنه
در نزد ملک تبه شود فردا
فرمانده ملک جم فریدون شه
کافریدون و جمش کمین لالا
شاهی که به فر و فال دارایی
در هر دو جهان نیابیش همتا
بر پاکی طینتش هنر واله
بر پرچم رایتش ظفر شیدا
برقیست حسام او مخالفسوز
بادیست سمند او جهانپیما
چون از بر رخش فتنهٔ گیتی
چون در صف بار رحمت دنیا
دستش ابرست دُر گه ریزش
تیغش مرگست در صف هیجا
تارست سهیل و رای او روشن
دونست سپهر و قدر او بالا
حزمش ببرد ز نیشتر حدت
عزمش بدر آرد آتش از خارا
سر هشته روان به طاعتش گردون
بربسته میان به خدمتش جوزا
بر راحت هرکه دردهد فرمان
در ذلت هرکه برکشد طغرا
نه در ید اوست چرخ را قدرت
نه در رد اوست دهر را یارا
فوجش موجی بود مخالف کش
خیلش سیلی بود عدوفرسا
قدرش بدری که شوکتش پرتو
چهرش مهری که دولتش حربا
تیرش شیری که ناخنش فتنه
تیغش میغی که قطرهاش غوغا
میتی مصرس و دشمنش فرعون
او موسی وقت و رمحش اژدرها
ای شاه فلک فخیم که قاآنی
در پای تو سوده فرق فرقدسا
آری به ره تو هرکه ساید سر
بر تارک نه فلک گذارد پا
عید آمد و شد جهان فرسوده
در پیری همچو دولتت برنا
بر جای سخن کنون نثارت را
پروین و سهیل دارم و شعرا
ارجو که ز پرتو قبول تو
چون مهر فلک شودجهانآرا
تا جِرم قمر همی ستاند نور
از هور فراز گنبد مینا
در سایهٔ ظل حق بود فرت
تابنده به بر و بحر چون بیضا
برقع بکش از رخ بهشت آسا
کز باغ بهشت نوبهار اینک
هموار فرو چمید زی دنیا
عید عجمی به فرّ فروردین
در سبزه گرفت ساحت غبرا
بست ابر سپید کله بر گردون
زد لالهٔ سرخ خیمه بر صحرا
دامان چمن از آن پُر از لؤلؤ
سامان زمین ازین پر از دیبا
از لولو آن چمن یکی مخزن
از دیبهٔ این زمین بتی زیبا
آن داده نشان ز مخزن قارون
این برده سبق ز دفتر مانا
اندر دمن از شقیق و آذریون
و ندر چمن از بنفشه و مینا
آورده برون بهار لعبتگر
از پرده هزار لعبت زیبا
نوشاد و حصار گشت پنداری
باغ از گل و سرو و سنبل بویا
یانی ز بدیع نقش دیگرگون
بگرفت طراز خلخ و یغما
از کشی ایدون چو ترک یغمایی
هوش از سر بخردان کند یغما
هر صبح آرد صبا به پنهانی
بس نغز صور ز هر کران پیدا
یا نی گویی که صحف انگلیون
در باغ همی پراکند عمدا
بازار ختن شدست پنداری
دشت و دمن از شواهد رعنا
بس نزهت و خرّمی به لالستان
ماندست شگفت خاطر دانا
از جنبش باد طرهٔ سنبل
چون زلف تو حلقهزا و چین آرا
وز گریهٔ ابر سبزه تو بر تو
چون خط تو خوش دمیده در پیدا
از خواب گران چو چشم بیمارت
بیدار شدست نرگس شهلا
از بس که نشید مرغ گردون پوی
از بس که نسیم باغ عنبرسا
نک غلغلهزا بود هوا یکسر
هان لخلخهسا بود زمین یکجا
ای ترک من ای بهار مشتاقان
بردار نقاب از رخ رخشا
تو عید منی و نوبهار من
کز وصل تو پیرم و شوم برنا
پیش آی و درین بهار و فروردین
پروردهٔ خم بریز در مینا
از بلبله سرخ می بکش بکشد
بلبل چو به شاخ سرخ گل آوا
یاقوت روان بریز در ساغر
ها قوت روان بگیر از صهبا
چون کشتی ابر دُرفشان آید
بر ساحل این کبودگون دریا
کشتی کشتی گسارد باید می
اینست حکیم وقت را فتوی
خاصه که به فصلی اینچنین خرّم
ویژه که ز دست چون تو مهسیما
گل شادی آر و فصل اندوه بر
می عشرتبخش و تو روانبخشا
چند از غمت ای بت بهشتی رو
در تاب بود دلم جحیمآسا
زان سلسلهات که هست پر حلقه
چون زلزلهام همیشه پر غوغا
پیش آی و به عنف بوسه میدر ده
پاکوب و به جهد باده میپیما
از بوسه و باده میمکن ضنّت
کاین هر دو من و تراست مستیزا
بستان و بده مر این دو را چندان
بیچون و چرا ولیکن و امّا
کز نشوه و سکر باده و بوسه
بیخود افتیم هر دو تن از پا
ما فتنهٔ کشوریم و خفته به
فتنه در عهد خسرو والا
تو فتنه به روی دلفریبستی
من فتنه به نظم دلکش شیوا
امروز به چاره کوش کار ارنه
در نزد ملک تبه شود فردا
فرمانده ملک جم فریدون شه
کافریدون و جمش کمین لالا
شاهی که به فر و فال دارایی
در هر دو جهان نیابیش همتا
بر پاکی طینتش هنر واله
بر پرچم رایتش ظفر شیدا
برقیست حسام او مخالفسوز
بادیست سمند او جهانپیما
چون از بر رخش فتنهٔ گیتی
چون در صف بار رحمت دنیا
دستش ابرست دُر گه ریزش
تیغش مرگست در صف هیجا
تارست سهیل و رای او روشن
دونست سپهر و قدر او بالا
حزمش ببرد ز نیشتر حدت
عزمش بدر آرد آتش از خارا
سر هشته روان به طاعتش گردون
بربسته میان به خدمتش جوزا
بر راحت هرکه دردهد فرمان
در ذلت هرکه برکشد طغرا
نه در ید اوست چرخ را قدرت
نه در رد اوست دهر را یارا
فوجش موجی بود مخالف کش
خیلش سیلی بود عدوفرسا
قدرش بدری که شوکتش پرتو
چهرش مهری که دولتش حربا
تیرش شیری که ناخنش فتنه
تیغش میغی که قطرهاش غوغا
میتی مصرس و دشمنش فرعون
او موسی وقت و رمحش اژدرها
ای شاه فلک فخیم که قاآنی
در پای تو سوده فرق فرقدسا
آری به ره تو هرکه ساید سر
بر تارک نه فلک گذارد پا
عید آمد و شد جهان فرسوده
در پیری همچو دولتت برنا
بر جای سخن کنون نثارت را
پروین و سهیل دارم و شعرا
ارجو که ز پرتو قبول تو
چون مهر فلک شودجهانآرا
تا جِرم قمر همی ستاند نور
از هور فراز گنبد مینا
در سایهٔ ظل حق بود فرت
تابنده به بر و بحر چون بیضا
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳ - در ستایش امیرالامراء العظام میرزا نبیخان رحمهلله فرماید
سحرگه ترک فلک تنگ بست خفتان را
ز خیل زنگی خال نمود میدان را
دو چشم من به ره مهر آسمان که ز راه
نمود ماه زمین چهرهٔ درخشان را
بتم درآمد و چون یک چمن بنفشهٔ تر
فشانده از دو طرف زلف عنبرافشان را
خطی به گرد لبش دیدم ارچه در همه عمر
ندیده بودم در شورهزار ریحان را
عرق نشسته به رویش چنانکه گفتی ابر
فشانده بر رخ گل قطرهای باران را
نموده چهره و تاراج کرده طاقت را
گشوده طرهّ و بر باد داده ایمان را
درست خاطر مجموع من پریشان شد
از آنکه دیدم آن زلفک پریشان را
دو زلف او چو دو زنگی غلام گشتی گیر
که بهر کُشتی بالا زنند دامان را
همی معاینه دیدم ز زلف و چهرهٔ او
که جبرئیل همآغوش گشته شیطان را
به مغزم اندر از بوی زلف و کاکل او
گشوده گفتی عطار مشک دکان را
دو چشم او به زبانی که عشق داند و بس
سرود با دل من رازهای پنهان را
درون دیدهٔ من عکس روی و قامت او
به سحر تعبیه کردند باغ و بستان را
دو مژهاش همه بارید بر دو چشمم تیر
ندیده بودم اینگونه تیرباران را
زمان زمان به دلم مار شوق میزد نیش
که یک دهن بمکم آن دو لعل خندان را
نفس نفس ز جنون نفسم آرزو می کرد
که یکدو بوسه زنم آن دو چشم فتان را
من ایستاده در اندیشه تا چه چاره کنم
دل غریب و تن زار و چشم حیران را
نه حالتی که کنم منع بیقراری دل
نه حیلتی که کشم درکنار جانان را
به چاک پیرهنش نرم نرم بردم دست
که رفته رفته به چنگ آورم زنخدان را
ز بهر آنکه مگر سینهاش نظاره کنم
به نوک ناخن کاویدم آن گریبان را
به زیر چشم سرین سپید او دیدم
چنانکه بیند درویش گنج سلطان را
سخن صریح بگویم دلم همی میخواست
که جان فداکنم و بوسم آن دو مرجان را
ولی دریغ که سیمینرخان غلام زرند
رواج نیست به بازار حسنشان جان را
غرض غلام من آمد بشیروار ز راه
پی اشاره بهم زد ز دور مژگان را
چه گفت گفت که قاآنیا بشارت ده
که روزگار وفاکرد عهد و پیمان را
بگفمتش چه بشارت چه روی داده چه شد
مگر مدار دگرگونه گشت دوران را
بگفت آری برخیز روز تهنیت است
به شوق شعر برانگیز طبع کسلان را
به انتظار چنین روز شد سه سال که تو
به جان خریدی چندین هزار خسران را
امیر دیوان شد مرزبان خطهٔ فارس
به مدحش ازگهر آکنده ساز دیوان را
چو این شنیدم از شوق و وجد برجستم
چنانکه تارک من سود سقف ایوان را
همی چه گفتم گفتم سپاس یزدان را
که داد فر ایالت امیر دیوان را
به حکم شاه برانگیخت بر ایالت فارس
جناب میر اجل میرزا نبی خان را
بزرگوار امیری که باکفایت او
به آبگینه توان خردکرد سندان را
هژبر زهره دلیری که با حمایت او
به دشت بشکرد آهو پلنگ غژمان را
قضاست حکمش از آن نظم داده گیتی را
فناست تیغش از آن تیزکرده دندان را
سنان او همه ماران فتنه خورد مگر
خلیفه است عصای کلیم عمران را
به بادپا چو نشیند به رزم پنداری
عنان باد به چنگست مر سلیمان را
بدان رسیده که با رای گیتی افروزش
به مهر و مه نبود احتیاج گیهان را
ز بسکه درّ و گهر ریخت جود او بر خاک
ز خاک ره نشناسد در عمان را
کند چو با کف زربخش جا به کوههٔ رخش
به کوه جودی بینند ابر نیسان را
زهی وجود توکادراک آدمی زین بیش
شناخت مینتواند عطای یزدان را
ز بهر آنکه شود چون تو طینتی موجود
خدای از دو جهان برگزید انسان را
ببوی آنکه شود میخ نعل توسن تو
فلک چو تاج به سر برنهاد کیوان را
نخست جود ترا آفرید بارخدای
قوای غاذیه زان پس بداد حیوان را
به عون لنگر حزم تو ناخدا در بحر
فرو نشاند در روز باد طوفان را
کجا سحاب سخای تو ژاله انگیزد
محیطوار به موج آورد بیابان را
چو روزنامهٔ خلقت نگاشت کلک قضا
بهنام نیک تو زینت فزود عنوان را
خدیو را چو تو فرمانبری بود زانرو
غلام خویش نماید خطاب خاقان را
سپهرگردان در چنبر اطاعت تست
چنانکه گوی مطیعست خمّ چوگان را
بزرگوار امیرا رسیده وقت که من
غلام خود شمرم آفتاب تابان را
ز همت تو چنان نام من بلند شود
که برفشانم بر نُه سپهر دامان را
به موکب تو جنیبت کشان به فارس روم
لجام زر فکنم بر به فرق یکران را
ز گلرخان پریچهره محفلی سازم
که کس نبیند ازین پس بهشت رضوان را
گهی بچینم از روی این شقایق را
گهی ببویم از بوی آن ضمیران را
گهی ببینم صد ره به یک نظر این را
گهی ببوسم صد جا به یک نفس آن را
ز وصل خوبان در هر چهار فصل جهان
شبان و روزان بستان کنم شبستان را
چنان به مدح تو هر دم نوایی آغازم
که غیرت آید بر من هزاردستان را
زگوهری که به مدح تو پرورد خِرَدم
گواژه رانم پروردهای عمان را
هماره تا ز بت ساده و بط باده
سماع و وجد بود خاطر سخندان را
بقای عمر تو تا آن زمان که بارخدای
بهم نوردد طومار دور دوران را
ز خیل زنگی خال نمود میدان را
دو چشم من به ره مهر آسمان که ز راه
نمود ماه زمین چهرهٔ درخشان را
بتم درآمد و چون یک چمن بنفشهٔ تر
فشانده از دو طرف زلف عنبرافشان را
خطی به گرد لبش دیدم ارچه در همه عمر
ندیده بودم در شورهزار ریحان را
عرق نشسته به رویش چنانکه گفتی ابر
فشانده بر رخ گل قطرهای باران را
نموده چهره و تاراج کرده طاقت را
گشوده طرهّ و بر باد داده ایمان را
درست خاطر مجموع من پریشان شد
از آنکه دیدم آن زلفک پریشان را
دو زلف او چو دو زنگی غلام گشتی گیر
که بهر کُشتی بالا زنند دامان را
همی معاینه دیدم ز زلف و چهرهٔ او
که جبرئیل همآغوش گشته شیطان را
به مغزم اندر از بوی زلف و کاکل او
گشوده گفتی عطار مشک دکان را
دو چشم او به زبانی که عشق داند و بس
سرود با دل من رازهای پنهان را
درون دیدهٔ من عکس روی و قامت او
به سحر تعبیه کردند باغ و بستان را
دو مژهاش همه بارید بر دو چشمم تیر
ندیده بودم اینگونه تیرباران را
زمان زمان به دلم مار شوق میزد نیش
که یک دهن بمکم آن دو لعل خندان را
نفس نفس ز جنون نفسم آرزو می کرد
که یکدو بوسه زنم آن دو چشم فتان را
من ایستاده در اندیشه تا چه چاره کنم
دل غریب و تن زار و چشم حیران را
نه حالتی که کنم منع بیقراری دل
نه حیلتی که کشم درکنار جانان را
به چاک پیرهنش نرم نرم بردم دست
که رفته رفته به چنگ آورم زنخدان را
ز بهر آنکه مگر سینهاش نظاره کنم
به نوک ناخن کاویدم آن گریبان را
به زیر چشم سرین سپید او دیدم
چنانکه بیند درویش گنج سلطان را
سخن صریح بگویم دلم همی میخواست
که جان فداکنم و بوسم آن دو مرجان را
ولی دریغ که سیمینرخان غلام زرند
رواج نیست به بازار حسنشان جان را
غرض غلام من آمد بشیروار ز راه
پی اشاره بهم زد ز دور مژگان را
چه گفت گفت که قاآنیا بشارت ده
که روزگار وفاکرد عهد و پیمان را
بگفمتش چه بشارت چه روی داده چه شد
مگر مدار دگرگونه گشت دوران را
بگفت آری برخیز روز تهنیت است
به شوق شعر برانگیز طبع کسلان را
به انتظار چنین روز شد سه سال که تو
به جان خریدی چندین هزار خسران را
امیر دیوان شد مرزبان خطهٔ فارس
به مدحش ازگهر آکنده ساز دیوان را
چو این شنیدم از شوق و وجد برجستم
چنانکه تارک من سود سقف ایوان را
همی چه گفتم گفتم سپاس یزدان را
که داد فر ایالت امیر دیوان را
به حکم شاه برانگیخت بر ایالت فارس
جناب میر اجل میرزا نبی خان را
بزرگوار امیری که باکفایت او
به آبگینه توان خردکرد سندان را
هژبر زهره دلیری که با حمایت او
به دشت بشکرد آهو پلنگ غژمان را
قضاست حکمش از آن نظم داده گیتی را
فناست تیغش از آن تیزکرده دندان را
سنان او همه ماران فتنه خورد مگر
خلیفه است عصای کلیم عمران را
به بادپا چو نشیند به رزم پنداری
عنان باد به چنگست مر سلیمان را
بدان رسیده که با رای گیتی افروزش
به مهر و مه نبود احتیاج گیهان را
ز بسکه درّ و گهر ریخت جود او بر خاک
ز خاک ره نشناسد در عمان را
کند چو با کف زربخش جا به کوههٔ رخش
به کوه جودی بینند ابر نیسان را
زهی وجود توکادراک آدمی زین بیش
شناخت مینتواند عطای یزدان را
ز بهر آنکه شود چون تو طینتی موجود
خدای از دو جهان برگزید انسان را
ببوی آنکه شود میخ نعل توسن تو
فلک چو تاج به سر برنهاد کیوان را
نخست جود ترا آفرید بارخدای
قوای غاذیه زان پس بداد حیوان را
به عون لنگر حزم تو ناخدا در بحر
فرو نشاند در روز باد طوفان را
کجا سحاب سخای تو ژاله انگیزد
محیطوار به موج آورد بیابان را
چو روزنامهٔ خلقت نگاشت کلک قضا
بهنام نیک تو زینت فزود عنوان را
خدیو را چو تو فرمانبری بود زانرو
غلام خویش نماید خطاب خاقان را
سپهرگردان در چنبر اطاعت تست
چنانکه گوی مطیعست خمّ چوگان را
بزرگوار امیرا رسیده وقت که من
غلام خود شمرم آفتاب تابان را
ز همت تو چنان نام من بلند شود
که برفشانم بر نُه سپهر دامان را
به موکب تو جنیبت کشان به فارس روم
لجام زر فکنم بر به فرق یکران را
ز گلرخان پریچهره محفلی سازم
که کس نبیند ازین پس بهشت رضوان را
گهی بچینم از روی این شقایق را
گهی ببویم از بوی آن ضمیران را
گهی ببینم صد ره به یک نظر این را
گهی ببوسم صد جا به یک نفس آن را
ز وصل خوبان در هر چهار فصل جهان
شبان و روزان بستان کنم شبستان را
چنان به مدح تو هر دم نوایی آغازم
که غیرت آید بر من هزاردستان را
زگوهری که به مدح تو پرورد خِرَدم
گواژه رانم پروردهای عمان را
هماره تا ز بت ساده و بط باده
سماع و وجد بود خاطر سخندان را
بقای عمر تو تا آن زمان که بارخدای
بهم نوردد طومار دور دوران را
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۲